این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
قبل از اینکه به هرمز سفر کنم.یه بنده خدایی بهم گفت که توی هرمز جن وجود داره و خیلی عادی خودشونو به مردم نشون میدن و از اینجور حرفا. منم از یه طرف میترسیدم اما از یه طرفم دوس داشتم ببینم چه خبره. این شد که ما رفتیم هرمز و یه سوییت تقریبا قدیمی گرفتیم که از مرکزیت جزیره دور بود. یعنی ته ته جاده بود و پشت سوییت بیابون و تاریکی.
موقع شام خوردن منو دخترخالم شروع کردیم ترسوندن اون یکی همسفرمون و هی از جن و اینا براش گفتیم و اینکه اگه نصف شب اومدن سراغش مارو بیدار نکنه و خودش یجورایی مشکلو حل کنه.
اون شبم از شانس بدم هوا رعد و برق و بارونی بود. خلاصه موقع خوابیدن هر کی رفت رو تخت خودشو خوابیدیم. نصف شب با شنیدن صدای اینکه یکی داره کلید میندازه به در بیدار شدم و دیدم که دخترخالم هم نشسته گفت توام شنیدی؟؟گفتم اره. رفتم پشت در و صدا قطع شد با ترس و لرز درو باز کردم و چیزی ندیدم. گفتم حتما باد زده و در تکون خورده.
اومدیم خوابیدیم و منتها من سبک خوابیدم نه اینکه خودم بخوام از ترس خوابم نمیبرد. یکم گذشت دوباره همون صدا اومد و واقعا ایندفعه ترسیدیم. دخترخالم که داشت صلوات میفرستاد منم سریع رفتم از یخچال شیشه خیارشور رو برداشتم اخه توش سرکه داشت نمیدونم چرا اون لحظه جن رو با خوناشام اشتباه گرفتم که میخواستم با ریختن سرکه مثلا بکشمش. خلاصه درو باز کردیم باز خبری نبود. بعد از چند دقیقه به اضافه صدایی که از در میومد تو آشپزخونه هم صدای به هم خوردن ظرفا به هم میومد و ما فقط دعا میخوندیم و بیدار نشستیم تا صبح و رسما 3 تایی داشتیم سکته میکردیم.
اذان صبح که گفت صداها همه قطع شد و انگار آرامش برگشت. ما هم سریع وسیلههامونو جمع کردیم و از اون سوییت زدیم بیرون و رفتیم تو یه اقامتگاه دیگه که هم بغیر از ما مسافر داشت و هم به مرکزیت جزیره نزدیک بود اتاق گرفتیم، وقتی داستان رو به صاحب اقامتگاه گفتیم اصلا تعجب نکرد و گفت شما بچه شهریها چقد سوسولید. خلاصه با اینکه اینهمه ترسیدیم اما هرمز اینقدر زیباست که حاضریم باز هم این ترسو به جون بخریم و بریم.
نویسنده: Shadi