این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
غروب سوم آپریل (چهارده فروردین) به شهر مونیخ در آلمان رسیدم. یک شب اقامت در مونیخ داشتم و روز بعد قرار بود به هانوفر بروم. تا خود را به هتل برسانم و اتاقم را تحویل بگیرم، هوا تاریک شده بود. چون خسته بودم، تصمیم گرفتم شامی خورده و زودتر بخوابم. به رستوران هتل رفتم و بعد از خوردن شام به اتاقم برگشتم. شروع به تعویض لباس کردم تا آماده خواب شوم اما احساس کردم هوای اتاق خیلی سرد است. شوفاژها را بررسی کردم، سرد بودند. دنبال شیر یا کنترلی گشتم که احتمالا برای بستن و باز کردن رادیاتور شوفاژ باشد اما چیزی پیدا نکردم. لباس پوشیدم و به میز پذیرش رفتم. موضوع را که شرح دادم گفت: فصل تابستان شده و ما شوفاژها را خاموش کردیم!
با تعجب گفتم فصل تابستان شده؟
گفت ما از اول آپریل تا پایان سپتامبر سیستم گرمایشی را میبندیم چون فصل تابستان است و هوا گرم میشه.
گفتم ولی هوا خیلی سرده!
گفت شما تنها کسی هستید که در این مورد اعتراض دارید. اگر دیگران هم اعتراض کردند و دیدیم هوا واقعا سرد شده، سیستم گرمایش را دوباره روشن میکنیم.
دیدم سر و کله زدن با این یارو فایدهای نداره. در حالی که به اتاقم بر میگشتم با خودم گفتم یک شب که هزار شب نمیشه. من هم مثل بقیه. بالاخره یک کاری میکنم.
اون شب تنها شبی در عمرم بود که روی پیژامه، پلیور و پالتو پوشیدم و زیر دو تا پتو خوابیدم.
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی