این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
تو سالن فرودگاه قرار گذاشته بودیم. وقتی اومد، یک چمدون و یک کیف خلبانی نو دستش بود. به شوخی و خنده گفتم مبارکه، حالا دیگه کیف خلبانی دست میگیری...
گفت دارندگی و برازندگی، ما اینیم دیگه!
رفتیم بارها را تحویل بدیم. گفتم کیفت را نمیدی قسمت بار؟
گفت نه، کلاسش به اینه که دستم باشه...
کارت پرواز را گرفتیم و رفتیم سالن خروجی. بعد از عبور از گیت آخر که میرفتیم تا سوار هواپیما بشیم، یک آقا با تعدادی برچسب بار ایستاده بود و بارهای حجیم را میگرفت و برچسب بار میداد. کیف دوست من را هم گرفت و یک برچسب بار بهش داد.
با خنده گفتم کلاست رفت تو قسمت بار...
گفت اینجا دیگه مهم نیست. باید تو کابین میگذاشتمش بالای سرم. اینجوری راحتتر هم هستم.
نزدیکهای مقصد بودیم که مهماندار فرم اطلاعات مسافر برای ارائه به قسمت کنترل پاسپورت را بین مسافرها توزیع کرد. شروع به پر کردن فرم کردم که یکدفعه دوستم دو دستی زد رو سر خودش و گفت ای وایییی....
با تعجب پرسیدم چی شده؟
گفت پاسپورتم!
گفتم پاسپورتتو چی؟ گم کردی؟
گفت نه، گذاشته بودمش تو کیفم ...
و کیفی که به قسمت بار رفته بود تا بعد از عبور از قسمت کنترل پاسپورت قابل دسترسی باشد!
نهایتا در قسمت ترانزیت ایستاد تا من از قسمت کنترل پاسپورت عبور کنم، پاسپورتش را از کیفش بردارم و از پلیس فرودگاه که با تعجب به توضیحات من گوش میداد بخواهم تا پاسپورت را در سالن ترانزیت بدست دوستم برساند.
بعد که بیرون آمد گفتم برو خدا را شکر کن که همراهت بودم. اگر تنها بودی، حالا حالاها باید به پلیس توضیح میدادی که چطور خودت داخل هواپیما بودی و پاسپورتت تو قسمت بار و بعد با چه داستانی کیفت را از سالن خروجی برگردونن به سالن ترانزیت تا بتونی پاسپورتت را برداری ...
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی