این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
ما نوروز 95 توی بندرعباس بودیم، با خانواده و خانواده دوست بابام که همسفر ما بودن شروع به خرید و فلان کردیم و در نهایت تصمیم به برگشت گرفتیم. ساعت تقریباً 10/30 شب بود. چون ما دوتا خانواده فرهنگی هستیم طبیعتاً از اسکان فرهنگیان مدارس استفاده میکنیم.
اسم مدرسه ما مدرسه شهیدناصر گرجی زاده بود که روبروی یه پارک به اسم پارک دباغیان بود. ما رفتیم و رفتیم...چون که مدرسه جلوی پارک بود طبیعتاً حواس پدران به پارک میرفت:-( و در کمال تعجب ما دقیقاً از جلوی مدرسه رد شدیم امّا پدر هنوز دنبال پارک دباغیان می گشتند که هیچ تابلویی در روبروی مدرسه نداشت!!! :-)))
من هم اونقدر گفتم که باباجون رسیدیم...امّا طبق معمول ما بچهایم و باید به حرف بزرگتر گوش بدهیم و آنان نباید به حرف ما اصلاً توجهی بکنند.
خلاصه هی گفتم که رسیدیم ولی خب نشنیدن :-) ،و من هم که بچهای 9 ساله بودم با فکر اینکه یا ابلفض! گم شدیم رفت (چه خنگی بودم چه گم شدنی آخه?????) زدم زیر گریه!
خونواده پرسیدن چرا گریه میکنی؟! منم با گریه گفتم از جلوی مدرسه رد شدیم! مدرسه اونجا بود!
هیچی دیگه خانواده بالاخره متوجه شدند، خیابونو دور زدیم و رفتیم مدرسه.
دهمین_تولد_لست_سکند
نویسنده: محمدمهدی جعفری