این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
برای انجام کاری باید یکروزه به مشهد میرفتم. برای پرواز رفت ساعت 9 صبح و برگشت ساعت 10 شب بلیط گرفته بودم. با وجودی که صبح زود از خواب بلند شده بودم، کارهایم را به کندی انجام میدادم و همسرم حسابی حرص میخورد که عجله کن، دیر میرسی، از پرواز جا میمونی.
من هم بیتوجه به کار خودم مشغول بودم.
خلاصه وقتی به فرودگاه رسیدم، 5 دقیقه بود که کانتر بسته شده بود. به قسمت فروش بلیط رفتم و برای ساعت 10 با پروازی دیگر بلیط خریدم.
حدود یک ربع به 9 بود که همسرم تماس گرفت و پرسید بموقع رسیدی؟
فکر کردم اگر بگویم چه شده، قطعا کلی غر خواهد زد که چرا به حرفم گوش نکردی و زودتر نرفتی.
برای اینکه دروغ هم نگفته باشم، در جواب سوالش گفتم الان تو سالن فرودگاه هستم و پرواز هم ساعت 10 انجام میشه.
همسرم هم به خیال اینکه پرواز تاخیر داره و بجای 9، ساعت 10 انجام میشه، چیزی نگفت.
اون روز با پرواز ساعت 10 صبح به مشهد رفتم و بقیه کارها طبق برنامه انجام شد.
از این موضوع یک ماهی گذشته بود. در یک مجلس میهمانی من و چند نفر از آقایان در حال صحبت بودیم. در گوشهای دیگر هم خانمها با هم صحبت میکردند. بحث ما به خرید بلیط پای پرواز کشید و من گفتم اتفاقا تجربه جدیدی دارم و داستان نرسیدن به پرواز ساعت 9 و خرید بلیط ساعت 10 را برای آقایان تعریف میکردم که یکدفعه همسرم از میان جمع خانمها صدایش را بلند کرد که اینو به من نگفته بودی! چقدر گفتم زودتر حرکت کن تا از پرواز جا نمونی و ...
(تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل)
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی