داره میریزه .... !!!

3.3
از 13 رای
خاطره سفر: دستشویی رفتنی که آنقدرها ضروری نبود + تصاویر
آموزش نوشتن خاطره سفر
04 مرداد 1399 17:00
12
7.3K

این خاطره مال سال‌های دوره. زمانی که بین تهران و قم فقط یک جاده معمولی دوطرفه بود که از موتور تا تریلی توش تردد می‌کردن و عنوان پرحادثه‌ترین جاده دنیا را یدک می‌کشید. آخر تعطیلات نوروز ترافیکش از دریاچه نمک تا تهران ادامه پیدا می‌کرد.

اون موقع من 4-5 سالم بود و بدلیل شغل پدر که معلم بود، حداقل سالی دو بار (تعطیلات نوروز و تابستان) برای دیدار با فامیل به یزد می‌رفتیم. سفری که بطور معمول بین 10 تا 12 ساعت بطول می‌انجامید.

اون موقع نه پمپ بنزین‌های وسط راهی بود و نه استراحتگاه‌های رفاهی میان مسیر. برای ما که بچه بودیم در خیلی مواقع صحرا بهترین و البته تنها گزینه موجود برای توالت اضطراری بود.

پدر قدری عجول بود و ترجیح می‌داد زودتر به مقصد برسه و توقف‌های مکرر کنار جاده را دوست نداشت اما ما که از نشستن زیاد داخل ماشین خسته می‌شدیم، دنبال بهانه می‌گشتیم تا چند قدمی راه بریم و هوایی بخوریم...  

دستشویی یکی از این بهانه‌ها بود تا باعث توقف ماشین بشه و پدر چون می‌دانست داستان چیه، زود تسلیم نمی‌شد و معمولا سناریو به این شکل اتفاق می‌افتاد

من: جیش دارم

و پدر که خودشو به نشنیدن می‌زد

من چند دقیقه بعد و با صدای بلند تر: بابا من جیش دارم

پدر: چیزی گفتی؟

من: آره، جیش دارم...

پدر: باشه، صبر کن الان می‌رسیم پمپ بنزین

و پمپ بنزینی که معلوم نبود کجاست

چند دقیقه بعد...

من: کی می‌رسیم؟

پدر: کجا؟

من: پمپ بنزین

پدر: 100 کیلومتر دیگه مونده

من با لحن نق زدن: آخه جیش دارم

پدر: باشه، پس به اولین آبادی که رسیدیم نگه می‌دارم

و اولین آبادی‌ که فقط خدا می‌دانست کجاست

باز بعد از چند دقیقه با صدای بلندتر و لحن شدید نق زدن

من: بابا من جیش دارم.نگه دارید.

پدر: باشه. ببین! من پام را از روی پدال گاز برداشتم. هر جا ماشین واستاد، همونجا پیاده می‌شیم.

و ماشینی که در سراشیبی بود و حالا حالاها نمی‌ایستاد...

من که در مقابل هر درخواستم جوابی شنیده بودم اما ماشین نایستاده بود، مجبور می‌شدم برگ برنده را رو کنم...

من: جیش دارم. داره میریزه.. واستید. داره می‌ریزه.

و پای پدر که به آرامی روی پدال ترمز می‌لغزید تا ماشین بالاخره بایستد و من هم به سرعت خودم را پشت تخته سنگی، بوته بزرگی، تل خاکی می‌رساندم تا در دید نباشم و مچم باز نشه و نقشه‌ام لو نره که اصلا جیشی در کار نبوده و اگر هم بوده، اینقدر ضروری نبوده.

 

نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر