این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
این خاطره مال سالهای دوره. زمانی که بین تهران و قم فقط یک جاده معمولی دوطرفه بود که از موتور تا تریلی توش تردد میکردن و عنوان پرحادثهترین جاده دنیا را یدک میکشید. آخر تعطیلات نوروز ترافیکش از دریاچه نمک تا تهران ادامه پیدا میکرد.
اون موقع من 4-5 سالم بود و بدلیل شغل پدر که معلم بود، حداقل سالی دو بار (تعطیلات نوروز و تابستان) برای دیدار با فامیل به یزد میرفتیم. سفری که بطور معمول بین 10 تا 12 ساعت بطول میانجامید.
اون موقع نه پمپ بنزینهای وسط راهی بود و نه استراحتگاههای رفاهی میان مسیر. برای ما که بچه بودیم در خیلی مواقع صحرا بهترین و البته تنها گزینه موجود برای توالت اضطراری بود.
پدر قدری عجول بود و ترجیح میداد زودتر به مقصد برسه و توقفهای مکرر کنار جاده را دوست نداشت اما ما که از نشستن زیاد داخل ماشین خسته میشدیم، دنبال بهانه میگشتیم تا چند قدمی راه بریم و هوایی بخوریم...
دستشویی یکی از این بهانهها بود تا باعث توقف ماشین بشه و پدر چون میدانست داستان چیه، زود تسلیم نمیشد و معمولا سناریو به این شکل اتفاق میافتاد
من: جیش دارم
و پدر که خودشو به نشنیدن میزد
من چند دقیقه بعد و با صدای بلند تر: بابا من جیش دارم
پدر: چیزی گفتی؟
من: آره، جیش دارم...
پدر: باشه، صبر کن الان میرسیم پمپ بنزین
و پمپ بنزینی که معلوم نبود کجاست
چند دقیقه بعد...
من: کی میرسیم؟
پدر: کجا؟
من: پمپ بنزین
پدر: 100 کیلومتر دیگه مونده
من با لحن نق زدن: آخه جیش دارم
پدر: باشه، پس به اولین آبادی که رسیدیم نگه میدارم
و اولین آبادی که فقط خدا میدانست کجاست
باز بعد از چند دقیقه با صدای بلندتر و لحن شدید نق زدن
من: بابا من جیش دارم.نگه دارید.
پدر: باشه. ببین! من پام را از روی پدال گاز برداشتم. هر جا ماشین واستاد، همونجا پیاده میشیم.
و ماشینی که در سراشیبی بود و حالا حالاها نمیایستاد...
من که در مقابل هر درخواستم جوابی شنیده بودم اما ماشین نایستاده بود، مجبور میشدم برگ برنده را رو کنم...
من: جیش دارم. داره میریزه.. واستید. داره میریزه.
و پای پدر که به آرامی روی پدال ترمز میلغزید تا ماشین بالاخره بایستد و من هم به سرعت خودم را پشت تخته سنگی، بوته بزرگی، تل خاکی میرساندم تا در دید نباشم و مچم باز نشه و نقشهام لو نره که اصلا جیشی در کار نبوده و اگر هم بوده، اینقدر ضروری نبوده.
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی