سفرنامه ایروان، سفری به فراسوی تاریخ

0
آگهی تبلیغاتی سعادت رنت - جایگاه K - دسکتاپ
سفرنامه ایروان، سفری به فراسوی تاریخ

بالاخره لحظه‌ای که مدت‌ها انتظارش را کشیده‌ام، فرا می‌رسد. از خودرو پیاده شدم؛ کوله‌پشتی‌ام را می‌اندازم روی دوشم و می‌روم به‌سمت ورودی مرز زمینی ارمنستان.

اینجا منطقه مرزی ارس است که در حوالی یکی از روستاهای استان آذربایجان غربی به نام «نورودوز» قرار دارد. کنار در ورودی چند پسر نوجوان برای فروش سیم کارت ارمنستان به سمتم می‌آیند؛ با مبلغی اندک، یک سیم کارت می‌خرم و در گوشی‌ام قرار می‌دهم.

جمعیت زیادی در سالن ورودی منتظر انجام کارهای اداری و گذر از مرز هستند. اکثرا جوان هستند و حس‌وحال و ذوق اولین سفر خارجی را می‌توان از چشمانشان خواند.

بعد از پرداخت خروجی و نشان دادن پاسپورت از گیت ایران خارج می‌شوم. با دختر و پسری ارمنی ایرانی که قصد سفر به ایروان را دارند، هم‌کلام می‌شوم. گویا نامزد هستند. می‌گویند با اینکه چند نسل است که در ایران زندگی می‌کنند، هنوز بستگانی در ارمنستان دارند و برای دیدن آن‌ها به این سفر تور ارمنستان می‌روند.

اسم پسر «آرمِن» است. می‌گوید آن‌طرف مرز تاکسی کرایه کرده تا آن‌ها را به ایروان ببرد. قرار می‌گذاریم که کرایه را نصف کرده و با هم همسفر شویم. از گیت خروجی ایران که دور می‌شویم، یک خط قرمز روی زمین کشیده شده و سربازی ایرانی کنارش ایستاده و چندمتری آن‌طرف‌تر خط قرمز دیگری روی زمین کشیده‌اند و یک سرباز ارمنی با سگی بزرگ و سیاه کنار خط ایستاده است. الان درست در منطقه صفر مرزی هستیم. از خط دوم که می‌گذریم قدم‌های همه شتاب بیشتری می‌گیرد.

درب شیشه‌ای ساختمان جلویی را باز کرده وارد سالن می‌شویم. حالا باید فرم‌های ویزا برای ارمنستان را پر کنم. یک خانم میانسال ارمنی با دامن بلند چهارخانه و پیراهن سفید در اتاقی نشسته و به نوبت کار مسافران را انجام می‌دهد. موهای کوتاه و پسرانه دارد و خیلی جدی و با حالتی تحکمی صحبت می‌کند. فرم ها را جلویم می‌گذارد و می‌گوید باید در خصوص دلایل سفر و مدت اقامتم توضیحاتی بنویسم. خیلی سریع آن‌ها را پر می‌کنم و تحویل می‌دهم و همراه آرمِن و نامزدش از ساختمان کنسولی ارمنستان خارج می‌شوم و پا به خاک کشور همسایه می‌گذارم.

کمی آن‌سوتر از ساختمان، ده‌ها خودرو ایستاده‌اند. راننده‌ها برای سوار کردن مسافر بالا و پایین می‌پرند و به آب و آتش می‌زنند. انواع خودروهای مختلف در صف هستند؛ از پرادو گرفته تا بنز و خودروهای روسی. جالب آنکه حتی خودروهای گران‌قیمت هم در ارمنستان گازسوز هستند که فکر می‌کنم علتش گران بودن قیمت بنزین باشد.

خودرویی که ما باید سوار آن شویم، از پیش با هماهنگی تلفنی آرمن مشخص شده است. یک خودروی بنز مدل دهه ۱۹۹۰ و درب و داغان که گوشه‌ای ایستاده و برای آرمن دست تکان می‌دهد. من روی صندلی کنار راننده می‌نشینم و آرمن و نامزدش عقب می‌نشینند. راننده آهنگ ارمنی گذاشته. برایم جالب است و سعی می‌کنم معنای ترانه را بپرسم؛ اما نه راننده فارسی یا انگلیسی می‌داند و نه من ارمنی!

کمی بعد راننده آهنگ‌ها را بالا و پایین می‌کند؛ چند آهنگ ایرانی آن‌ور آبی برایم می‌گذارد. مرتب هم با دست به پایم می‌زند و می‌گوید good! اگرچه ترجیح می‌دادم با گوش کردن به آهنگ‌های ارمنی بیشتر با فرهنگشان آشنا شوم، لطفش را بی‌پاسخ نمی‌گذارم و ذوقش را کور نمی‌کنم؛ من هم می‌گویم good.

مسیر جاده بی‌شباهت به جاده چالوس خودمان نیست؛ اما خیلی پرپیچ‌تر است و بیشتر هم سربالایی. دو سمت جاده با علفزارهای سرسبز پوشیده شده که بسیار چشم نوازاند. گاهی هم ساختمان یا کلیسایی متروک در میان علفزارها خودنمایی می‌کند.

در حین پیچ‌وخم‌های جاده می‌توان آن سوی مرز ارمنستان، یعنی جاده‌ها و خیابان‌های مرزی در ایران را دید. آن سمت جاده در ایران خودروهای پراید و سمند در حال تردد هستند و این سمت بنز و پرادو. آن سمت علایم راهنمایی و رانندگی ایران نصب شده است و این سمت نوشته‌های روسی روی تابلوها خودنمایی می‌کند.

آن‌قدر جاده پیچ می‌خورد که نامزد آرمن چند بار در طول مسیر حالش به هم می‌خورد و مجبور می‌شویم توقف کنیم. راننده در یکی از همین توقف‌ها کاپوت را بالا زده و باتری ماشین را یکسره به فن وصل می‌کند تا ماشین در این سربالایی‌های تمام‌نشدنی جوش نیاورد. من هم در بین این توقف‌ها سری به کلیسایی قدیمی کنار جاده می‌زنم. درست شبیه کلیساهای متروکه در فیلم‌های ترسناک آمریکایی است. آن سمت کلیسا، قبری دیده می‌شود که صلیبی برای بالای آن نصب شده است.

سوار خودرو می‌شویم و به مسیرمان ادامه می‌دهیم. کمی جلوتر از شهری کوچک رد می‌شویم. سعی می‌کنم نوشته‌های روسی کنار جاده را بخوانم؛ نوشته شده «لراندزور» یا چیزی شبیه به این؛ البته اگر تلفظش همین باشد. نیم‌ساعتی بعد راننده برای آنکه سوخت‌گیری کند توقف می‌کند. همه از خودرو پیاده می‌شویم؛ چون اینجا مثل ایران نیست که بشود با وجود مسافران در خودرو، سوخت‌گیری کرد و ماموران جایگاه روی این مسئله حساس هستند. کنار ایستگاه گاز چند آفتاب‌گیر نصب کرده و صندلی‌هایی زیر آن‌ها گذاشته‌اند. 

بیشتر خودروهایی که در حال سوخت‌گیری هستند، خودروهای مدل بالا و از برندهای شناخته‌شده محسوب می‌شوند؛ همگی هم گاز سوز هستند؛ در ایران اما چندان معمول نیست که کسی خودروی بنز یا شاسی‌بلند خود را گاز سوز کند.

راه می‌افتیم؛ راننده اصلا ملاحظه درب و داغان بودن خودرویش را نمی‌کند و حالا که کمی از سربالایی‌ها فاصله گرفته‌ایم، گاز را تخته می‌کند. صفحه کیلومتر را نگاه می‌کنم ۱۶۰ کیلومتر در ساعت! کمی جلوتر یک خودروی پلیس ایستاده است. راننده بدون آنکه سرعتش را کم کند، برایش چراغ می‌زند؛ پلیس هم چراغ می‌زند انگار یک‌جورایی سلام و احوالپرسی می‌کنند. راننده نگاهم می‌کند و لبخند شیطنت‌باری می‌زند گویی با لبخندش می‌خواهد بگوید ما ختم روزگاریم و پلیس‌ها هم با ما کاری ندارند و خلاصه همه آشنا هستند. در حالی که هر لحظه احساس می‌کنم تا ثانیه‌های دیگر بدنه ماشین از شدت سرعت بالا متلاشی می‌شود، زورکی لبخندی تحویلش می‌دهم.

خدا را شکر که نیم‌ساعت بعد به ایروان می‌رسیم و ناچار نیستم بیش از این رانندگی دیوانه‌وار راننده را تحمل کنم. از آرمن می‌خواهم که به راننده بگوید در مرکز شهر پیاده‌ام کند. چند دقیقه بعد به مرکز شهر می‌رسیم؛ «میدان اپرا». همان جا از همسفران و راننده خداحافظی می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم.

 UVLK5lcoEoXVWAfVwSax8qm0UMvXxtMj4pS0IptI.jpg

 

بخش دوم:

میدان اپرا، بی‌شباهت به چهارراه ولی‌عصر تهران نیست. ساختمانی فرهنگی در وسط محوطه‌ای سنگ‌فرش شده قرار گرفته است. آن‌طور که از رهگذران شنیدم، زمستان‌ها در دریاچه پایین‌دست این ساختمان، پاتیناژ انجام می‌شود؛ اما در هوای معتدل شهریور ماه ایروان خبری از پاتیناژ نیست. جای آن چند دختر و پسر نوجوان در محوطه دور ساختمان اسکیت بازی می‌کنند. روی نیمکتی می‌نشینم و گوشی‌ام را در می‌آورم. ایران که بودم، از همسایه‌ام که مرتب با تور ایروان سفر می‌کند، شماره خانمی را گرفتم که واحدهای آپارتمانی اجاره می‌دهد.

تماس می‌گیرم و آن‌سوی خط، خانمی ارمنی به زحمت فارسی صحبت می‌کند. بعد از آنکه خودم را به او معرفی می‌کنم و می‌گویم از طرف فلانی زنگ می‌زنم، گوشی را به پسر جوانی می‌دهد که خیلی خوب فارسی حرف می‌زند؛ البته با ته‌لهجه ارمنی. خلاصه حرفش این است که الان فقط خانه دوخوابه خالی دارند و اجاره آن هم شبی ۴۵ دلار است؛ یعنی شبی ۱۵ دلار گران‌تر از آپارتمان تک خوابه. برایش توضیح می‌دهم که یک نفر هستم و خانه دو تخته نیاز ندارم؛ ولی می‌گوید خانه دیگری خالی نیست.

با خداحافظی، گوشی را قطع می‌کنم. تصمیم می‌گیرم بروم و هتل پیدا کنم. کمی آن‌طرف‌تر از میدان اپرا، یک هتل شیک پیدا می‌کنم. دو نفر دم ورودی هتل تا کمر جلویم تعظیم می‌کنند. می‌خواهم بگویم:

پا نشو داداش؛ به خدا راضی به زحمت نیستم!

اما گویا این‌ها کارشان همین است و از صبح تا شب همین طور جلوی هرکسی که وارد هتل شود، دولا و راست می‌شوند. از خانمی که مسئول پذیرش هتل است، قیمت‌ها را می‌پرسم؛ قیمت‌ها سر به فلک می‌کشد.

می گویم خیلی گران است. یک نگاهی به سر تا پایم می‌اندازد که انگار تهش می‌گوید «برو گدا گشنه! این هتل به درد تو نمی‌خورد!» اما خودش این را نمی‌گوید؛ فقط می‌گوید بله، گران است؛ چون اینجا هتل خوبی است.

بدون آنکه به دربان فرصت دولا و راست شدن دوباره را بدهم به سرعت از درب هتل خارج می‌شوم. بر‌می‌گردم وسط میدان اپرا و روی یکی از نیمکت‌های خالی می‌نشینیم. تصمیم می‌گیرم کمی با پسر ارمنی چانه بزنم و همان آپارتمان دو تخته را اجاره کنم. همین کار را هم می‌کنم. روی شبی ۴۰ دلار به توافق می‌رسیم. نیم ساعت بعد با یک خودروی روسی قدیمی سراغم می‌آید و سوارم می‌کند. کم سن و سال است؛ به زحمت ۱۹ یا ۲۰ سال سن دارد. می‌گوید اسمش مارتیک است. کنار شست دست چپش، تصویر یک عقرب را تتو کرده است. 

مرا به محل آپارتمان می‌برد. اسم تمام خیابان‌ها روسی نوشته شده و همین کار فهمیدن آدرس را برایم سخت می‌کند. آپارتمان‌های این محله همگی شبیه به هم هستند؛ درست مثل خانه‌های اکباتان تهران؛ اما با معماری قدیمی‌تر و با سازه‌های سفت و محکم.

مارتیک می‌گوید که این خانه‌ها از دوران حکومت شوروی مانده است؛ گویا آن زمان به هر خانواده یکی از این‌ها به رایگان می‌داده‌اند. اسم منطقه «ورین شنگاویت» است. وارد آپارتمان می‌شویم، واحد مورد نظر در طبقه چهارم است. اگرچه راهروها کمی تاریک و سازه آپارتمان قدیمی است، خیلی قرص و محکم به نظر می‌رسد.

درب بزرگ چوبی واحد را باز می‌کنیم و داخل می‌شویم. دو مرد میانسال چاق و کوتاه‌قامت داخل واحد هستند؛ مارتیک اشاره می‌کند که یکی برادر همان خانم صاحب واحد است که تلفنی با او صحبت کردم. دو اتاق‌خواب بزرگ و یک هال بزرگ دارد. تلویزیونی قدیمی، اما بزرگ و یک دستگاه دی‌وی‌دی و یک کتابخانه کوچک در هال قرار دارند. حمامش هم وان دارد و یک سینی هم روی وان قرار دارد. 

دوست برادر صاحب‌خانه که استخوان‌بندی درشتی هم دارد، بادی‌گارد کافه است. چند تا بلیط دستم می‌دهد و کمی ارمنی حرف می‌زند. مارتیک صحبت‌هایش را ترجمه می‌کند و می‌گوید که با ارائه این بلیط‌ها می‌توانم سوار تاکسی شده و به رایگان به کافه شان بروم.

دو مرد چاق می‌روند. مارتیک از من در خصوص دلایل سفرم به ارمنستان می‌پرسد؛ برایش توضیح می‌دهم که عاشق سفرم و دوست دارم تمام دنیا را بگردم. می‌گوید که خودش هم عشق به سفر و ماجراجویی دارد و به‌تازگی از یونان برگشته است. حالا که سر صحبت باز شده و رابطه دوستانه شکل گرفته است، از مارتیک می‌خواهم در صورتی که برایش امکان دارد، من را به نزدیک‌ترین سوپرمارکت ببرد تا کمی خرید کنم.

اگرچه یک سوپرمارکت درست روبه‌روی واحد است، من را به سوپرمارکتی دو کوچه آن‌سوتر می‌برد که به نظرم از بستگانش است. زن مسنی مسئول فروشگاه است؛ کمی کالباس و سوسیس و نان و نوشیدنی می‌خرم و چندتایی کیک و بیسکوییت.

با اینکه خریدم زیاد نیست، زن مسن خیلی خوشحال می‌شود؛ انگار در این منطقه میزان خرید مردم خیلی کم است. از مارتیک می‌خواهم آدرس خانه را به زبان خودشان نوشته و به من بدهد تا اگر لازم شد داشته باشم. همین یک تکه کاغذ بعدتر خیلی به دردم می‌خورد؛ چون آدرس‌ها خیلی به هم شبیه هستند و پیدا کردن آپارتمان موردنظر در بین انبوه آپارتمان‌های قدیمی و شبیه به هم بسیار سخت است؛ البته بعدتر یاد گرفتم که ساختمان سینمایی قدیمی چند کوچه پایین‌تر از خانه در خیابان اصلی واقع شده و این سینمای متروکه (هایرنیک سینما) بهترین نشان ممکن برای پیدا کردن خانه است.

MFRlJ7vWvdmpFSQP328xQ2d2KNO8k24RWo9lAUxW.jpg

 

همان شب از خانه بیرون می‌زنم و کمی در محله پیاده‌روی می‌کنم. در محوطه بین آپارتمانی که در آن ساکن شده‌ام و آپارتمان کناری، یک زمین خالی وجود دارد. کمی پابلندی کرده و از بالای در، نگاهی به داخلش می‌اندازم؛ پر از زباله است. روی دیوارهای آپارتمان‌ها سوراخ‌هایی است که با ورقه‌ای فلز پوشانده شده و فکر کنم اهالی ورین شنگاویت به‌جای آنکه به سبک ایرانی‌ها با شلوار راه‌راه و زیر پیراهنی تا سر کوچه بروند تا زباله‌هایشان را دور بریزند، خیلی راحت از طریق این دریچه‌ها زباله‌ها را در زمین خالی می‌ریزند.

بیلبوردهای تبلیغاتی نصب‌شده در خیابان‌ها هم در نوع خود جالب هستند. همه‌شان در ارتفاعی حدود سه متری، روی تیرهایی شبیه تیر برق نصب شده‌اند. روی بیشترشان هم عکس خانم‌های بی‌حجاب یا لااقل کم‌حجاب است. فرقی نمی‌کند تبلیغ شامپو باشد یا شیرینی؛ مطمئنا عکس یک زن باید در تابلو باشد. فکر کنم ارمنی‌ها مثل ما اعتقاد ندارند که استفاده از زن‌ها در تبلیغات می‌تواند استفاده ابزاری باشد. در نگاه اول، شاید همین بیلبوردها بزرگ‌ترین وجه تمایز خیابان‌های اصلی ایروان با تهران باشد.

با وجود آنکه ذوق تماشای بیشتر شهر ایروان یک جورایی قلقلکم می‌دهد؛ اما خستگی راه مانع ادامه ماجراجویی است. با سختی مضاعف، آپارتمانم را در میان انبوه آپارتمان‌های یک شکل پیدا کرده و به خانه می‌روم تا آماده گشت‌وگذار طولانی صبح روز بعد شوم.

 بخش سوم:

صبح روز بعد، ساعت هفت صبح از خواب بیدار می‌شوم. از سوپرمارکت روبه‌روی خانه یک کیک می‌خرم؛ اما برای آنکه شیر سفارش دهم، به مشکل می‌خورم. خانم کم سن و سالی که متصدی فروش است، انگلیسی نمی‌داند و طبیعتا من هم ارمنی بلد نیستم. از اینجای کار به بعد، به پانتومیم روی می‌آورم. دخترک و سه چهار فروشنده دیگر به صف شده و حرکات من را تماشا می‌کنند تا حدس بزنند چه می‌خواهم.

با انگشتانم روی سرم شاخ می‌گذارم بعد ادای دوشیدن شیر را در می‌آورم. در میان قهقه فروشنده‌ها، یکی از آن‌ها که خانم میانسالی است، خوشبختانه منظورم را متوجه می‌شود و موفق می‌شوم شیر بخرم؛ البته این ماجرای پانتومیم برای خرید تا آخرین روز اقامتم در ایروان مرتب تکرار می‌شود.

مزه شیر درست شبیه شیرهای استریلیزه موجود در ایران است؛ اما کیکش چیز دیگری است. با اینکه یک کیک کارخانه‌ای ساده به نظر می‌رسد، لای آن خامه‌ای وجود دارد که به‌شدت خوشمزه است. در کل طول سفرم خوشمزه‌ترین چیزی که در ایروان خوردم، همین کیک‌ و شیرینی بود که انصافا گویا در ساخت آن مهارت عجیبی دارند.

یکی از اولین نکته‌هایی که توجهم را جلب می‌کند، تمیز بودن فوق‌العاده شهر است. هیچ کس زباله‌ای در شهر نمی‌ریزد و به‌جز فیلتر سیگار که گاه کنار جدول‌ها افتاده، شهر بسیار تمیز است. 

به ایستگاه اتوبوس می‌روم. به‌جز من و یک پیرمرد، چندین زن در ایستگاه حضور دارند. بعدتر ضمن معاشرت با یک پسر دانشجوی ارمنی، می‌فهمم که علت حضور بیشتر زنان در جامعه، رواج بیکاری گسترده بین مردان است. صبح‌ها زن‌ها به سر کار می‌روند و اغلبشان هم در کافه‌ها و رستوران‌ها کار می‌کنند.

در ایستگاه اتوبوس می‌فهمم که پیدا کردن اتوبوسی که به مرکز شهر می‌رود هم در نوع خود، چالشی بزرگ است. جلوی تمام اتوبوس‌ها، نوشته‌های ناخوانا به روسی نوشته شده و یک عدد. در ارمنستان کمتر کسی انگلیسی می‌داند. به‌طور معمول، باید از جوانترها بپرسید؛ چراکه در دانشگاه زبان انگلیسی می‌خوانند. ضمن گفت‌وگو با یکی از خانم‌های جوانی که در ایستگاه ایستاده است، می‌فهمم که اتوبوس شماره پنج به میدان اپرا می‌رود؛ یعنی به مرکز شهر.

حدود ۲۰ دقیقه بعد به میدان اپرا می‌رسم. تصمیم می‌گیرم به دیدن موزه‌ها و جاهای دیدنی ارمنستان بروم. وارد اولین کتاب‌فروشی آن حوالی می‌شوم و نقشه شهر ایروان را می‌خرم. روی نقشه، تمام موزه‌ها و گالری‌های هنری ایروان مشخص شده‌اند. برای شروع به میدان جمهوری می‌روم. میدانی که زمان حکومت جماهیر شوروی با نام «میدان لنین» شناخته می‌شد. محوطه اطراف میدان سنگ‌فرش شده است و حال‌وهوا و ردپای حکومت دوران شوروی را می‌توان روی ساختمان‌های آجری اطراف میدان دید. حکاکی داس و تبر بر حاشیه بالایی ساختمان‌ها دیده می‌شود.

8N2cNkaq6Dz1jJ5iOBMHwLTqMrDdedHhDmaqE1Ox.jpg

 

 

فواره‌های اطراف میدان و آب‌نمای آن تصویر زیبای این میدان تاریخی را کامل می‌کند. در یک ضلع میدان کافه‌ای به چشم می‌خورد که امکان نشستن در فضای باز را دارد. روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینم و کیک خامه‌ای و نوشیدنی سفارش می‌دهم. روی صندلی‌های اطراف چند پیرمرد نشسته و روزنامه‌های خود را باز کرده‌اند و در حال مطالعه‌ هستند. کمی آن‌طرف‌تر، چند توریست که به نظر روس می‌آیند، روی نقشه به‌دنبال مسیر خود می‌گردند و یکی از آن‌ها مشغول عکاسی است. 

حال و هوای میدان جمهوری با ساختمان‌های قدیمی و پیرمردهای روزنامه‌خوان آن به‌گونه‌ای است که احساس می‌کنم وارد تونل زمان شده‌ام و به اواسط دوران حکومت شوروی برگشته‌ام. مزه کیک این کافه هم مثل تمام کیک‌های ارمنی، عالی است. 

صورت‌حساب را پرداخت می‌کنم و متصدی یک مشت سکه به‌عنوان باقی پول می‌گذارد کف دستم. سکه‌ها را به او پس می‌دهم از او می‌خواهم که باقی‌مانده پول را به حساب پیشخدمت مسنی بگذارد که آنجا پذیرایی می‌کند. با اینکه پول زیادی نیست، خانم پیشخدمت خیلی خوشحال می‌شود و کلی تشکر می‌کند. 

در ضلع شمالی میدان جمهوری، وارد ساختمان «موزه‌ تاریخ» می‌شوم. راهنمای موزه دختری ۱۵ یا ۱۶ ساله‌ است که انگلیسی نمی‌داند. برای همین مجبور می‌شوم به خواندن نوشته‌های زیر اشیا اکتفا کنم. اشیای موزه باستانی هستند و قدمت بعضی از آن‌ها تا ۵,۰۰۰ سال هم می‌رسد. در بخش سکه‌ها می‌توان ردپای حضور حکومت‌ها و کشورهای مختلف را دید؛ از جمله سکه‌هایی از دوره پادشاهی ساسانیان در مجموعه موزه به نمایش در آمده است.

در میان اشیای موزه، کلید بزرگ طلایی رنگی چشمم را می‌گیرد. کلیدی که زمانی برای باز کردن دروازه شهر ایروان استفاده می‌شد و بالای آن شکل قلب مانند دارد. با خودم می‌گویم شاید منظورشان این بوده که کلید شهر ایروان فقط با قلب پاک باز می‌شود؛ چه تعبیر شاعرانه‌ای داشته‌اند!

از موزه خارج می‌شوم و یادم می‌آید که آرمن توصیه کرده بود حتما از هزارپله ایروان دیدن کنم.  این نام البته اسمی است که ایرانی‌ها روی آن گذاشته‌اند و خود ارمنی‌ها به آن «کاسکاد» می‌گویند.

کاسکاد در واقع مجموعه‌ای از پله‌های سنگی است که قسمت مسکونی شهر ایروان را به مرکز شهر متصل کند. از بالای پله‌ها، تصویری خیره‌کننده از شهر ایروان دیده می‌شود. با توجه به تعداد بالای پله‌ها (۵۷۰ پله) در مسیر، خیلی‌ها برای استراحت توقف می‌کنند، روی پله می‌نشینند و به استراحت می‌پردازند. مثل بیشتر سازه‌های معماری ایروان، «کاسکاد» نیز در دوره حکومت شوروی بنا گذاشته شده و بعدها توسعه پیدا کرده است.

9StWcFIYzJmrIEe6F22Lu8BUcgJnpPba8BEWB6pG.jpg

 

راهپیمایی در این هزارپله حسابی خسته‌ام کرده است و البته به‌شدت هم گرسنه شده‌ام. تصمیم می‌گیرم بعد از دو روزی که غذاهای کنسروی خورده‌ام، به خودم یک حال حسابی بدهم و به رستوران بروم. با یک ایرانی در اطراف کاسکاد هم‌کلام می‌شوم و او رستوران آریا که از بهترین رستوران های ایرانی ایروان است را توصیه می‌کند. رستورانی که غذاهای ایرانی سرو می‌کند و می‌گویند غذایش با کیفیت است. وارد رستوران می‌شوم و روی صندلی می‌نشینم. روی میز کناری، خانواده‌ای ایرانی با چندین بچه نشسته‌اند و سروصدایشان تمام رستوران را پر کرده است. گفت‌وگوی مردان و زنان خانواده با لهجه شیرین اصفهانی، در لا‌به‌لای صدای بچه‌ها شنیده می‌شود. 

بسیاری از ایرانی‌ها هر کجای دنیا که بروند، خواسته یا ناخواسته پس از یکی دو روز حال و هوای وطن می‌کنند. شاید برای همین باشد که به این رستوران آمدم و شاید به همین دلیل هم است که یک غذای ایرانی سفارش‌ می‌دهم؛ چلوکباب. در این دو روز معده‌ام اصلا با گوشت‌های کنسروی و ادویه‌های ارمنی سازگار نبوده و این چلوکباب، فرصتی می‌شود برای بهبود وضعیت مزاج!

از رستوران خارج می‌شوم. شب شده و خستگی همه بدنم را فرا گرفته است. یک تاکسی می‌گیرم و تکه کاغذی را که آدرس خانه روی آن نوشته شده، به او می‌دهم. ظاهر پیرمرد راننده تاکسی، چیزی شبیه «آقا ماشاالله» در سریال «خانه به دوش» است.

پس از کلی چک و چانه، روی قیمت توافق می‌کنیم و راهی می‌شویم. ۱۵ دقیقه بعد می‌ایستد و با ایما و اشاره به من می‌فهماند که رسیده‌ایم؛ اما این محل شباهت چندانی به محل آپارتمانم ندارد؛ حال از من اصرار که این محل آدرس نیست و از آقا ماشاالله انکار!

از پسر جوانی که کنار خیابان نشسته است، می‌پرسم که آدرس را درست آمده‌ایم؟ و او هم تایید می‌کند. ناچار پول را به راننده می‌دهم و او پس از کلی داد و بیداد که به نظرم مخلوطی از ناسزاهای مختلف با زبان ارمنی بود، می‌رود. پس از کلی پرس‌وجو، می‌فهمم که در کوچه پشتی خانه هستم و بالاخره آپارتمان را پیدا می‌کنم. بعد از یک حمام طولانی در وان بزرگ خانه، روی تخت ولو می‌شوم و خوابم می‌برد.

بخش چهارم:

می‌گویند هیچ چیز بهتر از سحرخیز بودن نیست. به این نصیحت بزرگان گوش می‌کنم و تصمیم می‌گیرم فردا صبح اول وقت بیدار شوم و گشت‌وگذارم را پی بگیرم؛ همین کار را هم می‌کنم.

در خواب‌وبیدار اول صبح، دستم به لیوان آب‌میوه‌ای که بالای سرم است می‌خورد و تقریبا نصف لیوان آب‌میوه روی گوشی‌ام خالی می‌شود. با حرکتی انتحاری گوشی را برمی‌دارم و با پیراهنم پاکش می‌کنم؛ اما آب‌میوه در گوشی نفوذ می‌کند و در گوشه‌های ال‌سی‌دی لک می‌اندازد.

به سرعت و تا گوشی خاموش نشده است، با مارتیک تماس می‌گیرم و شرح ماجرا را می‌گویم و می‌پرسم کجا باید گوشی را برای تعمیر ببرم. می‌گوید خودش می‌آید و من را به مغازه تعمیر موبایل می‌برد.

نیم‌ساعت بعد سروکله مارتیک پیدا می‌شود. سوار ماشین درب و داغان او راهی آن سوی شهر می‌شویم. مرا به بازارچه‌ای نسبتا بزرگ می‌برد که بی‌شباهت به بازارهای شمال کشور نیست؛ مغازه‌های زیاد و چسبیده به هم که بیشتر حال‌وهوای بازار را به آدم می‌دهد تا پاساژ. گوشی را برای تعمیر به یکی از غرفه‌ها می‌دهم و تصمیم می‌گیریم در فاصله‌ای که آن را تعمیر و تمیز می‌کند با مارتیک چرخی در بازار بزنیم. در بازار، یک مغازه فروش فیلم‌های سینمایی نظرم را جلب می‌کند.

یکی دو فیلم هالیوودی تازه اکران شده را انتخاب می‌کنم. صاحب مغازه پیشنهاد می‌کند که از بخش پشتی مغازه هم دیدن کنم. پستو، فضایی حدودا یک متر در یک‌ متری محسوب می‌شود که از کف تا سقف آن، پر از سی‌دی‌ فیلم‌های خاک برسری است. به مارتیک می‌گویم علاقه‌ای به این موارد ندارم و بعد از حساب کردن پول فیلم‌ها، از مغازه خارج می‌شویم.

نکته جالب در خصوص سی‌دی‌های فیلم آن است که دو رو هستند و در هر دو سمت آن‌ها فیلم رایت شده است؛ یعنی وقتی یک طرف آن را دیدید، باید مثل نوارهای کاست، سی‌دی را برعکس در دستگاه بگذارید و بقیه‌ فیلم را تماشا کنید.

بر اساس یک عادت قدیمی، چند دقیقه‌ای هم کنار کیوسک روزنامه‌فروشی دم بازار می‌ایستم و تیتر و عکس روزنامه‌ها را می‌بینم. اکثر آن‌ها به زبان ارمنی نوشته شده است. یک روزنامه انگلیسی هم در بین آن‌ها هست. چقدر دلم لک زده برای روزنامه خواندن و پیگیری اخبار ایران! عادت‌ها و علایق قدیمی، هیچ‌وقت از سر آدم نمی‌افتند!

گوشی را از تعمیرکار موبایل می‌گیرم و از مارتیک تشکر و خداحافظی می‌کنم. شروع به پیاده‌روی می‌کنم که کمی پایین‌تر، صلیب بزرگ نصب شده بر بالای برج کلیسا نظرم را جلب می‌کند. جمعیت زیادی در حال ورود و خروج به کلیسا هستند؛ سربازی که تازه پشت لبش سبز شده است، پیرزنی روسری به سری که لنگ‌لنگان حرکت می‌کند و به‌شدت در فکر فرو رفته است و دختران جوانی که بگو بخند کنان وارد کلیسا می‌شوند.

نام این محل، «کلیسای جامع سنت گریگور» است و گفته می‌شود این کلیسا به مناسبت بزرگداشت هزاروهفتصدمین سالگرد اعلام مسیحیت به‌عنوان دین رسمی ارمنیان ساخته شده است. از پله‌های ورودی بالا می‌روم و وارد کلیسا می‌شوم. جلوی محراب کلیسا، کشیش ایستاده و از داخل ظرف حاوی آب مقدس (که چیزی شبیه یک روشویی سنگی و مجلل است)، کمی آب به سر و شانه‌های بازدیدکنندگان می‌زند و کلماتی را ادا می‌کند.

nFDYDp9EQAvDCaRsxL4JUHfWZq4YnNcSuFxWKKLF.jpg

 

خانم‌هایی که وارد کلیسا می‌شوند و قصد دارند پیش کشیش بروند، روسری روی سرشان می‌گذارند. صدای نجوای آوازی آسمانی (که اگر اشتباه نکنم اپرا باشد) در فضای کلیسا پیچیده است. از پله‌هایی که در گوشه کلیسا قرار گرفته است، بالا می‌روم و مسیر صدا را دنبال می کنم. در طبقه بالا و مشرف به محراب، پنج یا ۶ دختر جوان و نوجوان می‌بینم که ایستاده‌اند و در حال خواندن این آواز خوش هستند. به‌محض آنکه من را می‌بینند، یکی دو نفرشان می‌زنند زیر خنده. یک خنده‌ای که انگار ته‌اش می‌گوید «تو اینجا چکار می‌کنی؟» با ایما و اشاره به من می‌فهمانند که نباید وارد اینجا می‌شدم و به پایین پله‌ها هدایتم می‌کنند.

معماری هنرمندانه بنا، آواز خوش اپرا که گویی ندایی آسمانی و پایان‌ناپذیر است و احترام عمومی بازدیدکنندگان به ساخت کلیسا و کشیش، حس‌وحال خاصی دارد که قابل توصیف نیست؛ نوعی حس مشترک توام با احترام.

از کلیسا بیرون می‌زنم و پس از چند دقیقه‌ای پیاده‌روی، وارد یک پارک می‌شوم. پارک‌ها و کلا فضای شهری ایروان خیلی شبیه به محیط شهری و پارک‌های فومن خودمان است. همه‌جا می‌توان مجسمه‌ دید. مجسمه‌هایی که عموما تصویر چهره‌های مشاهیر ارمنستان را به نمایش می‌گذراند و در بسیاری از موارد، در ابعاد بزرگ طراحی شده‌اند.

آب‌خوری‌های پارک‌ها نیز در نوع خود جالب هستند؛ این آب‌خوری‌ها فاقد شیر هستند و همیشه آب از آن‌ها جاری است، حتی اگر کسی آب نخورد. در واقع برای آب خوردن احتیاج به هیچ اقدام اضافه‌ای ندارید و کافی است که فقط کمی سرتان را خم کنید.

برخلاف ایران که حضور در پارک برای خانواده‌ها در حکم پهن کردن زیرانداز و مستقر کردن گاز پیک‌نیکی و منقل است، در ایروان مردم صرفا روی نیمکت‌های پارک می‌نشینند و کسی علاقه‌ای به پهن کردن بساط ندارد. همین موضوع چهره پارک‌های ایروان را تمیزتر و منظم‌تر می‌کند و آدم از نشستن در آن‌ها بیشتر احساس آرامش می‌کند. گویی پارک فقط جایی است برای دقایقی نشستن و آرامش گرفتن.

پس از کمی گشت‌وگذار در پارک، بار دیگر به پاتوق همیشگی‌ام برمی‌گردم؛ میدان اپرا. در خیابان کناری میدان کوچه‌ای سنگ‌فرش شده وجود دارد که در دو سوی آن مغازه برندهای مشهور قرار گرفته. وسط خیابان هم غرفه‌هایی وجود دارد که لباس‌های «I love Armenia» را می‌فروشند و همیشه دورشان پر از توریست است. شب که می‌شود، صدای بلندگوی کافه اطراف هم به گوش می‌آید و برایم جالب است که بعضی از آن‌ها آهنگ‌های رپ فارسی هم پخش می‌کنند. شارژ سیم‌کارت ارمنی‌ام تمام شده است و تصمیم می‌گیرم شارژ بخرم. با راهنمایی مردم، متوجه می‌شوم که باید شماره خطم را در دستگاه‌هایی شبیه به خودپرداز وارد کنم و درام ارمنی را از طریق دریچه تعبیه شده به دستگاه بدهم؛ روندی متفاوت برای خرید شارژ موبایل که تابه‌حال تجربه‌اش نکرده‌ام. مردم ایروان عموما مهربان و مودب هستند و نگهبان یک پاساژ برای انجام این کار کمک می‌کند.

همان طور خسته، آخرین تلاش‌هایم را برای گشت‌وگذار در شهر پی می‌گیرم و به بنایی تاریخی بر می‌خورم که با خواندن نوشته‌های روی سردرش و بعدتر با توضیحات راهنمای موزه، می‌فهمم موزه «آرام خاچاطوریان»، آهنگساز شهیر ارمنی است. این خانه تا سال ۱۹۷۸، یعنی تا لحظه مرگ آهنگساز برجسته دوره حکومت شوروی، خانه او بود و بعد تبدیل به خانه‌موزه شده است. گفته می‌شود خانه تا سال ۱۹۴۷، اقامتگاه معمار معروف مارک گریگوریان بوده و توسط دولت وقت (شوروی) به «آرام خاچاطوریان» اهدا شده است.

این خانه در واقع خانه شخصی خاچاطوریان در زمان حیات بوده است و یک اتاق هم پر از صفحات موسیقی دارد و در ازای پرداخت هزینه‌ای اندک، می‌شود هر موسیقی از هر کجای دنیا را با ابزارآلات قدیمی موجود گوش داد.  موضوع کمی برایم نوستالژیک است؛ اما از آنجایی که خیلی با موسیقی کلاسیک آشنایی ندارم، قید گوش کردن به موسیقی را می‌زنم.

از موزه خارج می‌شوم و مسیر خانه را پی‌ می‌گیریم. در راه، چند جوان ایرانی را می‌بینم . به خانه برمی‌گردم. آن‌قدر راه رفته‌ام که تمام بدنم درد می‌کند. باید بخوابم؛ فردا وقت بازگشت به ایران است.

صبح زود بلند می‌شوم، کلید خانه را به مارتیک پس می‌دهم و مسیر ترمینال اتوبوسرانی را پی‌می‌گیرم. تاکسی که سوارم می‌کند، سمند تولید ایران است. از راننده در خصوص خودرویش می‌پرسم؛ حسابی از آن گلایه دارد و از شدت عصبانیت از خودرو، چند مشت محکم جلوی داشبورد می‌کوبد! گویا راننده تاکسی‌های ارمنی، حتی خودروهای روسی کوچک و قدیمی را به خودروی ملی ما ترجیح می‌دهند.

سوار اتوبوس می‌شوم. پسرهایی که روز گذشته دیدم هم مسافر اتوبوس هستند. با آن‌ها هم‌کلام می‌شوم؛ می‌گویند بچه‌های دروازه غار تهران هستند. خوش صحبت هستند و در طول سفر خاطرات سفر ماجراجویانه‌شان را برایم شرح می‌دهند که خودش می‌تواند موضوع یک کتاب چند جلدی باشد!

در طول مسیر کف اتوبوس می‌نشینند و بازی می‌کنند. راننده قبل از مرز ایران از جاده منحرف می‌شود و در کنار ساختمانی مخروبه بدون هیچ دلیلی می‌ایستد. کنار دستی‌ام که در ایروان کار می‌کند و به زیروبم جاده و اتفاقاتش آشنا است، می‌گوید می‌خواهند گازوییل بفروشند. گویا تفاوت نرخ سوخت ایران و ارمنستان باعث شده که اتوبوس‌های این مسیر با اضافه کردن به حجم باک خود، به قاچاق گازوییل روی بیاورند. 

در ادامه مسیر و در نزدیکی مرز ایران یک بار دیگر اتوبوس می‌ایستد. کنار غرفه‌ای توقف می‌کنیم که با چند صندلی چوبی مزین شده و عمده فروشش مربوط به سیب‌زمینی و تخم‌مرغ پخته است. اکیپ بچه‌های دروازه غار را می‌بینم که ساندویچ تخم‌مرغ را با ولع گاز می‌زنند. 

حالا دیگر می‌توان علایم راهنمایی و رانندگی ایران و خودروهای ایرانی را در آن سوی مرز دید.

در درون خودم حس دوگانه‌ای دارم؛ باید خوشحال باشم که پس از یک هفته به کشورم برمی‌گردم؛ اما اصلا این‌طور نیست. بعضی از دلایلش را می‌شود گفت و بعضی را نه؛ اما انگار تکه‌ای از وجودم در ارمنستان جا می‌ماند.

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر