مقدمه
حدود شش سال پیش با موسیقی ترکیه آشنا شدم. صدای خوانندهها رو نمیفهمیدم، ولی حس میکردم چی میگن. کمکم به ترکیه و مخصوصاً استانبول علاقهمند شدم، شهری که حتی قبل از اینکه برم، دوستش داشتم.
علاقهام فقط به موسیقی ختم نشد. خواندن سفرنامههای مردم و تور استانبول در لستسکند، مرور خاطراتشان از کوچهپسکوچههای سلطاناحمد، کافههای دنج استقلال و نسیم خنک بسفر، برایم حکم سفرهای کوتاهی را داشت که هر بار روحم را با خود میبردند. اما من فقط خوانندهی این خاطرات بودم، نه راویشان. همیشه با خودم میگفتم: «کی نوبت من میشه که قصهی سفرم رو بنویسم؟
تا اینکه بالاخره، اتفاقی افتاد که جرقهی سفر واقعی من را زد…
قبل از سفر؛ امیدها و ضدحالهااز مدتها قبل، برنامهریزی کرده بودیم که آبانماه، همزمان با تولد یکی از دوستانمان، در استانبول باشیم. اما وقتی نامزدش بهخاطر شرایط کاری نتوانست همراه شود، کل سفر به هم خورد. همهچیز را گذاشتیم برای سال بعد، اما ته دلم هنوز حسرتش مانده بود.
چند هفته گذشت تا یک شب، همانطور که بیهدف در اینستاگرام میچرخیدم، ویدیویی از کریسمس استانبول توی اکسپلور دیدم. چراغهای رنگارنگ، خیابانهای شلوغ، شور و حال زمستانی… همهچیز دقیقاً همان چیزی بود که تصور کرده بودم. بلافاصله ویدیو را برای بچهها فرستادم و نوشتم: «یه استانبولمون نشه!» همین یک جمله، انگار جرقهای بود که دوباره ماجرای سفر را زنده کرد.
چند روز بعد، برف زیبایی در رشت بارید. با دوستانم قرار گذاشتیم و در مسیر شهرداری رشت، صحبت از سفر شد. این بار جدیتر از قبل. برنامهریزی را شروع کردیم و هرکسی مسئول شد دربارهی یک بخش تحقیق کند؛ از بهترین زمان سفر گرفته تا هتلهای مناسب. در نهایت، با توجه به مرخصیهای دوستان، تاریخ ۲ دی تا ۷ دی را انتخاب کردیم تا کریسمس را در استانبول تجربه کنیم.
همهچیز داشت عالی پیش میرفت، تا اینکه دقیقاً یک هفته قبل از سفر، من طبق عادت همیشگی، رفتم توی سایت AccuWeather و یک شوک بزرگ بهم وارد شد: استانبول در آن ۵ روز، ۴ روزش باران داشت! انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریخته باشند، تمام ذوقم از بین رفت. به بچهها خبر دادم و بعد از کلی بحث، تصمیم گرفتیم برنامه را کنسل کنیم. با توجه به مرخصیهایی که گرفته شده بود، بحث رفتن به قشم یا اصفهان مطرح شد و در نهایت، با رأیگیری، مقصد جدید «اصفهان» شد.
این برای من یک ضدحال اساسی بود. چطور میتوانستم جای استانبول را با اصفهان عوض کنم، درحالیکه این سفر برایم فقط یک تفریح نبود، بلکه تحقق یک رؤیا بود؟ با ناراحتی گفتم: «من اصلاً دلم به این سفر نیست!» دوستانم که دیدند چقدر از این تصمیم ناراحتم، گفتن: «بریم یه تور استانبول پیدا کنیم!»
با توجه به بودجهمون، دفتر گردشگری چند تا گزینهی اقتصادی پیشنهاد داد و در نهایت، «هتل TK تکسیم» رو انتخاب کردیم. راستش، شاید چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد، تصویری بود که از سزن آکسو روی یکی از دیوارهای سالن غذاخوری نصب شده بود. برای من که سالها با صدای سزن زندگی کرده بودم، این یه حس آشنایی عجیب میداد. کنار اون هم تصویری از تارکان بود، انگار این دو اسم بزرگ موسیقی ترکیه، از همون ابتدا خوشامد میگفتن!
سالن غذاخوری هتل، ملکه موسیقی ترکیه
یک توضیح قبل از شروع اگر دنبال این هستید که بدانید قیمت فلان کالا در استانبول چقدر است یا کجا ارزانتر میتوان خرید کرد، این سفرنامه کمکی به شما نمیکند! نرخ تورم در ترکیه بالاست و احتمالاً زمانی که این متن را میخوانید، قیمتها چندین بار تغییر کردهاند. خوشبختانه، پیجها و سایتهای زیادی هستند که اطلاعات بهروز و دقیق دربارهی قیمتها ارائه میدهند. اما هدف من در این سفرنامه چیز دیگری است؛ میخواهم شما را با حالوهوای این شهر آشنا کنم، با جزئیاتی که در ذهنم حک شدهاند، با حسهایی که در کوچهپسکوچههای استانبول تجربه کردم.
آمادهسازی برای پرواز
تور رو گرفتیم و به ما گفتند که سه روز قبل از تاریخ پرواز میتونیم ارز مسافرتی رو از اپ بله دریافت کنیم. دقیقا همون زمان بود که دلار داشت بالا میرفت و اپ بله هم دچار مشکل شده بود. یکی از دوستانم، روز شنبه ارز مسافرتی رو گرفت، اما ما نتونستیم این کار رو انجام بدیم. روز یکشنبه، از ساعت ۷ صبح که سایت بله باز شد، تلاش کردیم اما موفق نشدیم. بنابراین تصمیم گرفتیم حضوری به شعبه ارزی بانک مراجعه کنیم. در حین رفتن، دوباره امتحان کردیم و خوشبختانه این بار از سایت بله موفق شدیم ارز رو دریافت کنیم. دقیقاً یادمه که توی یک جلسه داخلی تو شرکت این کار رو انجام دادم.
یکشنبه، عصر، به سمت خانه رفتم. چمدونها رو از قبل آماده کرده بودیم و قرار بود با ماشین دوستم به تهران برسیم.
بلیطها برای ساعت ۷:۳۵ صبح تنظیم شده بود. همیشه قبل از هر پروازی نگرانیهایی وجود داره، مخصوصاً وقتی باید ۳ ساعت زودتر در فرودگاه باشی. ساعت ۱۱:۳۰ شب از رشت حرکت کردیم و خوشبختانه مسیر راه بدون مشکل برفی یا تاخیر بود. به موقع و به راحتی به فرودگاه رسیدیم.
ساعت ۳:۳۰ صبح وارد فرودگاه شدیم. بعد از کمی انتظار، دوستم ماشین رو پارک کرد و وارد صف بلیط شدیم. ساعت ۵ صبح بلیطها رو گرفتیم و ارز رو از باجه مربوطه دریافت کردیم. وقتی وارد سالن عمومی فرودگاه شدیم، تصمیم گرفتیم موبایلها رو شارژ کنیم و کمی استراحت کنیم
تابلوی پرواز
ساعت ۷:۱۰ صبح، پس از استراحت کوتاه، بلیطها رو دوباره بررسی کردیم و به سمت هواپیما رفتیم. هوا کمکم روشن میشد و اولین نشانههای روز جدید شروع به نمایان شدن کرد. هواپیما دقیقاً سر زمان پرواز کرد و حدود 3 ساعت و نیم بعد، به فرودگاه جدید استانبول رسیدیم.به محض رسیدن، همکارم از واتساپ تماس گرفت و گفت: «مسیر پروازت رو چک کردم، از روی دریای سیاه رد شدید!»
رسیدن به استانبول
از هواپیما که پیاده شدیم، وارد فرودگاه شدیم و بلافاصله متوجه بزرگی و نظم اونجا شدم. ماموران با لباسهای تیره که بیشترشون خانمها بودند، در حال کنترل و نظارت بودند. وارد صف شدیم و پاسپورتها رو تحویل دادیم. اثر انگشت گرفتند و بعد به سمت فریشاپ رفتیم. فضای فریشاپ خیلی بزرگ بود و تنوع محصولاتش،ادکلنها گرفته تا لوازم آرایشی، چشمنواز بود.
تماس گرفتیم با لیدر تور و ازش پرسیدیم چقدر وقت داریم تا از فریشاپ خرید کنیم. گفتند تا ۲۰ دقیقه دیگه بیایید و از خروجی ۱۴ منتظرمون خواهند بود. اینطور شد که با خیالی راحتتر، کمی از وقتمون رو صرف خرید کردیم و به سمت خروجی ۱۴ راه افتادیم.
حجم مسافران زیاد بود و همین باعث شد تا پس از رسیدن به محوطه فرودگاه، برای رسیدن به خروجی اصلی از آسانسور استفاده کنیم. وقتی به پایین رسیدیم، یکی از افراد تور ترکیه با صدای بلند اسم هتل رو صدا زد و مشخص شد که هر کدوم از ما باید با یکی از ونها به سمت هتل حرکت کنیم. فرودگاه اصلاً در محدوده شهر نبود و از دور فقط پرچمهای ترکیه و محوطههای سبز دیده میشد. بعد از کمی مسیر، لیدر اصلی تور وارد ون شد و خودش رو معرفی کرد. اون تورهای مختلفی رو پیشنهاد داد و گفت تا قبل از رسیدن به هتل میتونیم تصمیم بگیریم. البته ما هیچ کدوم از این تورها رو انتخاب نکردیم، چون هدفمون این بود که به جای تفریح، استانبول رو مثل یک شهروند ترک حس کنیم و زندگی روزمره رو تجربه کنیم.
ساعت ۲:۳۰ بعد از ظهر به هتل رسیدیم و اتاقها رو تحویل گرفتیم.
قبل از سفر شنیده بودم که بهتره مدارک و کل پول رو با خودمون نبریم، اما متاسفانه سیف باکس اتاق خراب شده بود. از طرفی هم چون وقت کم داشتیم و نمیخواستیم وقت رو از دست بدیم، وسایلمون رو در سیف باکس اتاق دوستامون گذاشتیم با اینکه دوستام خیلی خسته بودن، ولی چون این تنها روز آفتابی بود که توی این پنج روز داشتیم، نمیتونستم فرصتش رو از دست بدم. حس میکردم باید حتما رنگ آبی تنگه بسفر رو ببینم. پس از یک استراحت کوتاه، راه افتادیم به سمت میدان تکسیم. همانطور که قدم میزدیم، دلم نمیخواست هیچچیز از دست بره و هر لحظه رو به دقت حس میکردم.
خیابونها هنوز خیس از بارون بودن و هوای خنک، بوی دود هیزم و بلوطهای بوداده شده رو با خودش میآورد. ترکیب عطر نون سیمیت تازه و نم بارون، حس خاصی به فضا داده بود. گاریهای قرمز سیمیت کنار پیادهروها بودن و رهگذرها با عجله از کنار هم رد میشدن. بارون همچنان ریز و درشت میبارید، اما خورشید از بین ابرها سرک میکشید
کبوترها توی میدان تکسیم پرواز میکردن و دوباره روی لبههای مجسمهها مینشستن. این ترکیب عجیب بارون و آفتاب، شهر رو زندهتر نشون میداد. از اونجا، سر خیابون تکسیم رفتیم و جلوی یه دونرکبابی معروف ایستادیم
ساندویچ دونر با اون نون نرم و ادویههای خوشطعمش، حداقل برای چند دقیقه خستگی رو از یادمون برد. اما هنوز یه چیز توی ذهنمون بود؛ تصمیم داشتیم خودمون رو به دریا برسونیم. هیچ برنامه خاصی نداشتیم که کجا میخوایم بریم، فقط میدونستیم که نباید روز رو از دست بدیم. میخواستیم تا زمانی که هوا روشنه، رنگ نیلی بسفر رو ببینیم.
بعد از کمی فکر کردن، ایستگاه هالیچ رو انتخاب کردیم، جایی که قبلاً عکسهاش رو دیده بودم و همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینمش. پس بدون معطلی، راه افتادیم سمت مترو تکسیم.
یکی از دوستانمون که چند بار به استانبول سفر کرده بود، استانبول کارت داشت. ما فقط کارت اون رو شارژ کردیم و به سمت ایستگاه هالیچ راه افتادیم. چند دقیقه بعد، به هالیچ رسیدیم. پل هالیچ روی شاخ طلایی قرار داشت و موازی با پل گالاتا بود.
همین که از پل رد شدیم، چشممون به سطح آبی و درخشان آب افتاد که زیر نور روز موجهای ریزی روش میرقصیدند. کشتیها با آرامش روی سطح آب حرکت میکردند و رد ملایمی از موجها پشت سرشون جا میذاشتند. گاهی این موجها سطح دریا رو بههم میریختند و چند لحظه بعد، آب دوباره آروم و صاف میشد، انگار هیچ چیز اون سکون رو بههم نزده بود.
در مسیرمون به سمت اسکله امینونو، اون طرف خیابون، مسجد جدید با گنبدها و منارههای بلندش دیده میشد. اون طرف آب، در دوردست، برج گالاتا با ابهت همیشگیش خودنمایی میکرد. پل گالاتا درست روبهرومون بود، جایی که ماهیگیرها با حوصله قلابهاشون رو توی آب انداخته بودند و منتظر یک صید خوب بودن. تو پسزمینه، نمای شهری با ساختمانهای قدیمی و جدید، همراه با آسمونی که کمکم رنگش عوض میشد، یک تضاد زیبا ساخته بود.
برج گالا از ساحل امینونو
لحظهای ایستادیم، فقط تماشا کردیم، فقط این ترکیب رو توی ذهنمون ثبت کردیم.
پس از کمی پیادهروی، به اسکله رسیدیم و تصمیم گرفتیم با کشتی به سمت کادیکوی که در قسمت آسیایی استانبول بود بریم، هوا کمکم داشت تاریک میشد و آسمون رنگ گرگومیش به خودش گرفته بود. صدای بوق کشتی با صدای موجهایی که به بدنه میخورد، قاطی شده بود. مرغان دریایی بالای سرمون پرواز میکردند و هر از گاهی روی آب شیرجه میزدند. باد خنکی از روی دریا میوزید و حس خوبی داشت.
چراغهای شهر یکییکی روشن میشدند و نورشون روی آب میافتاد. بعضی از مسافرا روی عرشه ایستاده بودند و عکس میگرفتند، بعضی هم توی فضای داخلی نشسته بودند و فقط از مسیر لذت میبردند. ما هم محو تماشا بودیم، بدون هیچ عجلهای، منتظر که کشتی به کادیکوی برسه و حالوهوای اونجا رو ببینیم
شنیده بودم که تو کادیکوی یک لوکیشن کریسمسی خیلی زیبا وجود داره، مخصوصاً یکی از مغازهها که تزئینات زیبایی داشت. مردم همه اونجا جمع شده بودن و عکس میگرفتند. خیابونها شلوغ بود و چراغهای رنگی، مغازههای رنگی و ریسههای نوری که تو هوا رقصان بودند، فضا رو پر کرده بود. احساس میکردی مثل یک فیلم کریسمسی زندگی میکنی. همه چیز مثل یک تصویر زنده و شاد میدرخشید.
کریسمس کادیکوی
رفتیم داخل مغازه و با دنیایی از عروسکهای بابانوئل تم قرمز و تزئینات کریسمسی روبرو شدیم. بوی شیرینی و باقلواهایی که توی جعبهها چیده شده بود، همه جا رو پر کرده بود. قیمتها خیلی بالا بودن، اما چیزی که بیشتر از همه توجه منو جلب کرد، حضور گردشگران روس بود. قدهای بلند و موهای بور !
بعد از کمی پیادهروی، به یکی از کافهها رسیدیم و پنج تا چای کمر باریک سفارش دادیم. حسابی خسته شده بودیم و میخواستیم زودتر به هتل برسیم. تصمیم گرفتیم از مترو برگردیم. مترویی که از تنگه بسفر رد میشد و بر خلاف ایران، برای هر تغییر خط باید استانبول کارت میکشیدیم
رسیدیم تکسیم ،گرسنمون بود و تصمیم گرفتیم که بریم مکدونالد. شنیده بودم که کیفیتش خیلی خوب نیست، اما به پیشنهاد دوستم که گفت «چند روز پیش ایلان ماسک و ترامپ تو هواپیما مکدونالد خوردن»، ما هم رفتیم. سفارش دادیم و انصافاً سیب زمینی و نوشابه هاش عالی بودن، ولی برگرهای ایران خوشمزهتر !
بعد از یک قدمزدن آرام و پر از حرفهای روز اول، به هتل برگشتیم و روز اول تموم شد
روز دوم
صبح از خواب بیدار شدیم، صبحونه تا ساعت ۱۰ سرو میشد و ما هم دقیقاً یه ربع به ۱۰ خودمون رو به طبقه هشتم هتل رسوندیم. اونجا یک بار بود که سالن غذاخوری هم داشت. میز صبحونه شامل چند مدل مربا، حلوا، بیکن، ناگت، زیتون، فلفل، سبزیجات، دو نوع نوشیدنی لیمو و آلبالو، چای و نسکافه بود. بعد از صبحونه، راه افتادیم سمت میدان تکسیم. قرار بود دوباره به امینونو بریم و محلههای تاریخی استانبول رو بگردیم.
صبحانه هتل
هوا بارونی بود، اما نه اونقدر شدید که اذیتکننده باشه. ما که اهل رشت بودیم، به همچین بارونی عادت داشتیم، ولی با این حال چتر همراهمون بود. وقتی رسیدیم به میدان تکسیم، کمی عکس گرفتیم و بعد دوباره راهی مترو شدیم.
توی مترو، روی پلهبرقیها نوشته شده بود که سمت راست وایسیم تا اونایی که عجله دارن، بتونن از سمت چپ رد بشن. هر وقت کسی پشت سرت میرسید، با گفتن "Pardon" میفهموند که باید راه بدی. همون لحظه ناخودآگاه یاد آهنگ Pardon سزن آکسو افتادم، یه آهنگ قشنگ که حس و حال خاصی داشت.میتونم یه خواهش ازتون کنم؟ از اینجا به بعد سفرنامه رو با گوش دادن به این آهنگ بخونید؟
از مترو تکسیم به سمت هالیچ رفتیم و این بار راهی محلههای قدیمی استانبول شدیم. کوچههای سنگفرششده، مغازههای سوغاتی با صنایع دستی چوبی، عطاریها، باقلوافروشیها، غذاخوریهای محلی و مغازههایی که چراغهای رنگی و درختهای کریسمس تزئینشده میفروختن، همهجا پر از جنبوجوش و رنگ بود.
از کنار یک قهوهفروشی رد شدیم که بوی قهوهاش از چند متر دورتر توی هوا پیچیده بود. محمت افندی، یکی از معروفترین برندهای قهوه ترکی، که همیشه شلوغ بود و حتی توی سوپرمارکتها هم محصولاتش پیدا میشد. کوچهای باریک، پر از ساختمانهای قدیمی، شلوغ و پر از آدمهایی که هرکدوم مشغول کار خودشون بودن.
به یه باقلوافروشی قدیمی به اسم Safa رسیدیم. رفتیم بالا و پنج تا چای و چند مدل باقلوا و کنافه سفارش دادیم. واقعاً باقلواش خوشمزه بود و شیرینی ملایمی داشت که توی دهنت آب میشد.
باکلاوا
بعد از کمی گشت زدن در بازار، وارد کوچهای شدیم که به یک مسجد بزرگ منتهی میشد. احتمالاً همان مسجدی بود که از خیابان و روی پل دیده بودیم. از آقایی که آنجا بود، پرسیدم نام این مسجد چیست و او گفت: "مسجد جدید."
در محوطه مسجد، یک بذر فروشی کوچک توجهم را جلب کرد. چند بسته بذر فلفل، خیار خریدم تا وقتی به رشت برگشتم، آنها را بکارم.
در محوطه مسجد، چند گربه در حال نوشیدن آب از حوض بودند و گوشهای دیگر، نمازگزاران برای نماز عصر راهی مسجد میشدند. ساعت حدود ۳ و نیم بعدازظهر بود، هوا همچنان ابری و نمنم باران میبارید.
گربه در محوطه مسجد جدید
تصمیم گرفتیم از مسیر کوچههای سنگفرششده که اطرافشان پر از هتلهای کوچک و دنج بود، به سمت سلطان احمد برویم. در بین راه، سری به یک صرافی زدیم و کمی دلار چنج کردیم. نرخ اینجا نسبت به استقلال و تکسیم بهتر بود.
وقتی به محوطه سلطان احمد رسیدیم، دو مسجد باشکوه را روبهروی هم دیدیم؛ ایاصوفیه و مسجد آبی. گردشگران زیادی در حال عکس گرفتن بودند. بهخاطر قیمت بالای بلیط ورودی ایاصوفیه، تصمیم گرفتیم از مسجد آبی دیدن کنیم که ورودی آن رایگان بود. دلیل نامگذاری این مسجد، کاشیهای آبی زیبایی بود که در فضای داخلیاش بهکار رفته بود.
بعد از بازدید، نقشه را باز کردیم تا مسیرمان را به سمت امینونو مشخص کنیم. قصد داشتیم اسکندر کباب بخوریم، اما در همین حین متوجه شدیم که فاصله کمی با دریا داریم—دریایی که دیگر تنگه بسفر نبود، بلکه خود مدیترانه بود. این وسوسهمان کرد تا مسیرمان را تغییر دهیم و به سمت ساحل برویم.اگر اهل عکس گرفتن و لذت بردن از فضاهای خاص هستید، پیشنهاد میکنم حتما سری به محلههای تاریخی استانبول بزنید. ساختمانها و هتلهای قدیمی، بهخصوص در روزهای کریسمس، آنقدر زیبا تزئین میشوند که هر قدم تبدیل میشود به یک قاب خاطرهانگیز
در مسیر، از کنار هتلهای خاص و زیبایی گذشتیم که هرکدام فضایی منحصربهفرد داشتند. بالاخره به ساحل رسیدیم. دریا درست در سمت راستمون گسترده شده بود، موجها آرام به ساحل میرسیدند و هوای نمناک غروب، حال و هوای خاصی به فضا داده بود. کمکم تاریکی شب بر شهر سایه انداخت و باران کمی شدیدتر شد. تصمیم گرفتیم با اتوبوس به امینونو برویم و از آنجا راهی رستورانی شویم که یکی از دوستانمان پیشنهاد داده بود.
کوچه های منطقه تاریخی نزدیک ایاصوفیه
وقتی رسیدیم، نورپردازی مسجد جدید بینظیر بود. گنبدها و منارهها درخشش خاصی در دل شب داشتند و در سمت دیگر، برج گالاتا در تاریکی با نوری گرم و طلایی میدرخشید. برای اینکه برج را بهتر ببینم، یک سکه یک لیری داخل دوربین شهری انداختم. تصویر شفاف و واضحی از گالاتا روبهرویم ظاهر شد.
نمایی از برج گالا از اسکله امینونو
کنار دوربین، مردی مشغول ماهیگیری بود. تازه یک ماهی کوچک گرفته بود. جلوتر رفتم تا ببینم از چه ریسهای برای ماهیگیری استفاده کرده است. همانجا، بوی دریا و ماهی در هوای مرطوب شب پیچیده بود، انگار که شهر هنوز نفسهایش را از دل تنگه بسفر میگرفت.
تصمیم گرفتیم چند عکس از خیابانهای شبانه بگیریم و بعد به سمت رستوران برویم. به زحمت چند جمله ترکی با گارسون رد و بدل کردیم تا سفارش بدهیم، اما بعد از چند دقیقه متوجه شدیم که فارسی بلد است! اینطوری خیلی راحتتر توانستیم غذای مورد نظرمان را انتخاب کنیم. اسکندر کباب داغ و خوشعطر، با ماست خنک و نان نرم، طعمی بینظیر داشت.
دیگر وقت برگشتن بود. خیابانها کمکم خلوتتر میشدند، مغازهها یکییکی کرکرهها را پایین میکشیدند و گاریهای بلوط در کنار خیابان همچنان مشغول کار بودند. از همان جایی که صبح باقلوا خورده بودیم، کمی باقلوا و شیرینی لوکوم برای سوغاتی خریدیم.
به ایستگاه هالیچ رسیدیم و دوباره سوار مترو شدیم. در ایستگاه تکسیم، دو جوان با گیتار آهنگ میخواندند، لحظاتی ایستادیم و محو تماشای آنها شدیم، انگار که بخشی از روح شبانه شهر را در موسیقیشان ریخته باشند.
روز سوم: خرید از استقلال، غروب اورتاکوی، شب گالاتا
بعد از صبحانه، قرار بود کمی استراحت کنیم و حوالی ظهر به سمت خیابان استقلال برویم. هوا ابری بود، اما سرمای آزاردهندهای نداشت. وقتی به استقلال رسیدیم، خیابان پر از جنبوجوش بود، مردم در رفتوآمد بودند و صدای زندگی در همهجا جریان داشت. ما هم قدمزنان به فروشگاهها سر زدیم و خرید کردیم.
چیزی که برایم جالب بود، این بود که بیشتر برندهای معتبر، ساکهای کاغذی داشتند و حتی برخی فروشگاهها برای ساک دستی هزینه دریافت میکردند. این کار باعث میشد مردم کمتر از پلاستیک استفاده کنند، ایدهای که به نظرم خیلی خوب بود.
در حین قدم زدن، صدای بوق تراموای قرمز تاریخی، بین سنگفرشهای طوسی خیابان استقلال، حس و حال خاصی ایجاد میکرد. از جلوی موزه مادام توسو عبور کردیم و در ویترینش، مجسمه طوبی بویوکاوستون را دیدیم. کوچههای فرعی استقلال پر بودند از مغازههایی که سوغاتی و تابلوهایی از مناظر استانبول میفروختند. بعد از گشتی در خیابان و چند خرید، به هتل برگشتیم تا کمی استراحت کنیم.
خیابان استقلال و ترموا
قرار بود بعدازظهر به یکی از زیباترین نقاط استانبول، ساحل اورتاکوی برویم. با اتوبوسی که ایستگاهش نزدیک هتل بود، به سمت اورتاکوی حرکت کردیم. هوا تازه تاریک شده بود و هرچه به مقصد نزدیکتر میشدیم، ترافیک سنگینتر میشد. یک ایستگاه زودتر پیاده شدیم و مسیر سنگفرششده را پیاده طی کردیم تا به منظرهی مسجد اورتاکوی و پل بغاز برسیم. نورپردازی مسجد در کنار پل بغاز، منظرهای خیرهکننده ایجاد کرده بود. چند عکس گرفتیم و بعد به سمت کمپیرفروشیهای معروف آنجا رفتیم
کمپیر، سیبزمینی بزرگی بود که با انواع مواد پر میشد، آنقدر بزرگ که برای دو نفر کافی بود. اما برخلاف ظاهر هیجانانگیزش، طعم آن چندان باب میلم نبود و به نظرم یکی از بدترین غذاهایی بود که در این سفر خوردم.
ساعت ۸:۳۰ بود و هنوز کلی وقت داشتیم، پس تصمیم گرفتیم به سمت برج گالاتا برویم و بعد، استقلال را در شب ببینیم. ایستگاه اتوبوس شلوغ بود، اما نمایشگرهایی که زمان تقریبی رسیدن اتوبوسها را نشان میدادند، کمک میکردند.
پس از رسیدن، دلم میخواست اسکله گالاتاپورت را هم ببینم، اما با توجه به اینکه باید به برج گالاتا و استقلال هم سر میزدیم، تصمیم گرفتیم وقتمان را آنجا بگذرانیم. از کوچههای شیبدار بالا رفتیم تا به برج گالاتا برسیم. برج، با آن عظمت خاصش در شب، زیبایی خیرهکنندهای داشت. خودمان را به همان کوچهای رساندیم که بیشتر عکسهای معروف در آن گرفته میشوند. چند عکس یادگاری گرفتیم و بعد به سمت استقلال رفتیم
به شما هم پیشنهاد میکنم گالاتا را در شب ببینید؛ وقتی نورها روشن میشوند و برج مثل جواهری وسط شهر میدرخشد.
برج گالاتا در شب
در مسیر، کافهای با طراحی خاص و گلهای صورتی زیبا توجهمان را جلب کرد.
ویترین کریسمسی یک کافه در خیابان استقلال
سری به باقلوافروشی حافظ مصطفی زدیم که طراحی خاصی داشت و جلوتر، از مکدونالد بستنی گرفتیم. ترکیب بستنی سرد با سس شکلات داغ، واقعاً طعم فوقالعادهای داشت.
کمکم وقت بازگشت به هتل بود. در راه، به این فکر میکردم که فردا روز آخر سفر است و این حس، چندان خوشایند نبود.
روز چهارم: خرید از استقلال، شب نیشانتاشی
روز آخر سفر بود. صبح زود از خواب بیدار شدیم و برای صرف صبحانه آماده شدیم. من و همسرم زودتر از دوستانمان به سالن غذاخوری رفتیم. هوا ابری بود و قطرات شبنم روی شیشههای پنجره نشسته بودند. یک مرغ دریایی هم درست پشت پنجره نشسته بود، انگار که نظارهگر رفتوآمد مسافران بود. به سمت راستم که نگاه کردم، تابلوی بزرگ سزن آکسو روی دیوار توجهم را جلب کرد. حس کردم که باید یکی از آهنگهایش را پخش کنم. همین که آهنگ را گذاشتم، یکی از پیشخدمتهای هتل با لبخند جلو آمد و پرسید: "شما ترک هستین؟"گفتم: "نه، ولی آهنگهای سزن رو دوست دارم."لبخندی زد و رفت. چند ثانیه بعد، در فضای سالن آهنگ Ağlama از سزن آکسو پخش شد. این اتفاق برایم دلنشین بود، انگار یک خداحافظی آرام با استانبول. با لبخند از کارکنان تشکر کردم.بعد از صرف صبحانه، به اتاق برگشتیم و کمی استراحت کردیم تا بعدازظهر به استقلال برویم. با دوستانمان راهی پاساژهای خیابان استقلال شدیم.
یکی از مغازههایی که نظرمان را جلب کرد، DECATHLON بود، فروشگاهی که هر وسیله ورزشی که فکرش را بکنید، در آن پیدا میشد. واسه من که دنبال مکمل و لوازم ماهیگیری بودم، انتخاب خیلی خوبی بود. کمی خرید کردیم و دوباره در خیابان استقلال قدم زدیم.خیابان استقلال همچنان پرشور بود، اما حس میکردم روز آخر بهتر است جایی غیرتکراری را ببینیم. تنها جایی که نرفته بودیم، کلیسای سنت آنتوان بود، بزرگترین کلیسای ترکیه.
کلیسا
ورودی کلیسا، ساختمانی عظیم و باشکوه بود. در سمت چپ، یک درخت کاج بلند و مصنوعی قرار داشت. داخل کلیسا فضایی عجیب و آرامشبخش داشت، نور کم و تزئینات خاصی که آن را متمایز میکرد. مجسمههای زیبا، شمعهای روشن و سکوت خاص کلیسا، حال و هوای متفاوتی به ما داد.ت
بعد از بازدید از کلیسا، گرسنه شدیم و تصمیم گرفتیم ناهار را در یکی از کوچههای استقلال که غذاهای دریایی سرو میکرد، بخوریم. ساندویچ ماهی و صدف سفارش دادیم که طعم فوقالعادهای داشتند، مخصوصاً ساندویچ ماهی که بسیار لذیذ بود. کمی بعد، تصمیم گرفتیم میگو هم امتحان کنیم که آن هم خوشمزه بود. در این رستوران، دختری ایرانی کار میکرد که وقتی فهمید ما هم ایرانی هستیم، با لبخند گفت: "اگه چیزی لازم داشتین، بهم بگین"
پس از صرف غذا، به هتل برگشتیم. هوا ابری بود و باد سردی میوزید. در راه، از فروشگاه Şok که نزدیک هتل بود، کمی شکلات و بیسکوییت خریدیم. بعد از استراحت کوتاهی، نوبت آخرین برنامهی سفر بود: نیشانتاشی، جایی که اسمش را در فیلمها و کتاب موزه معصومیت شنیده بودم.
هوا تاریک شده بود. شروع کردیم به قدم زدن در خیابان جمهوریت تا به نیشانتاشی برسیم، جایی که بهترین نورپردازیهای کریسمس را داشت. از گوگل مپ، مسیری میانبر پیدا کردیم که از داخل یک پارک میگذشت. کمی کنار درخت تزئینشدهای ایستادیم که ناگهان حدود ۱۰ گربه دور ما جمع شدند! در ترکیه، گربهها نماد شهرها هستند و در پارکها برایشان سرپناه ساختهاند.
وقتی به نیشانتاشی رسیدیم، چیزی که اول از همه توجهمان را جلب کرد ریسههای نور زردی بود که دور درختها پیچیده بودند. چندتا المان کریسمس هم وسط خیابان بود و همهچیز خیلی قشنگ و مرتب به نظر میرسید. چندتا عکس گرفتیم و بعد به سمت مرکز خرید CITY’S رفتیم؛ همون جایی که میگن مرکز مد ترکیه است.خیابونها واقعاً تو بهترین حالت خودشون بودند. نورها و تزئینات کریسمس حس خوبی به آدم میداد.
خیابان CITY’S نیشانتاشی
یک چیزی هم بگم: اگر دنبال بهترین تزئینات خیابونی کریسمس هستید، بهنظرم نیشانتاشی بهترین جاست. پیشنهاد من اینه که حتماً یه شب رو بذارید برای قدم زدن در نیشانتاشی. هم لوکسه، هم خیلی حالوهواش خوبه. اصلاً قشنگی ترکیه همینه؛ ترکیب سنت و مدرنیته کنار هم، این تضادش زیباش کرده.
نیشانتاشی
بعد از کمی گشتوگذار و عکس گرفتن، تصمیم گرفتیم به سمت هتل برگردیم. قبل از بازگشت، یک غذاخوری نزدیک هتل که چند بار دیده بودیم، انتخاب کردیم، اما کیفیت غذا جالب نبود.
به هتل برگشتیم و اینگونه آخرین شب ما در استانبول به پایان رسید.به هتل برگشتیم و اینگونه آخرین شب ما در استانبول به پایان رسید. فردا ساعت ۱۱ پرواز داشتیم و باید ساعت ۷ صبح در لابی هتل آماده میبودیم.
روز آخر
ساعت ۷ صبح با چمدون بسته در لابی منتظر بودیم. یه ون اومد و سوارمون کرد تا بریم فرودگاه. مسیرمون توی تاریکی شروع شد، انگار آفتاب توی استانبول دیرتر از جاهای دیگه بیدار میشد. وقتی رسیدیم فرودگاه، هوا هنوز ابری و گرفته بود، ولی کمکم داشت روشن میشد.
رفتیم داخل، بلیتها رو گرفتیم. دوستامون رفتن سراغ فریشاپ. برندهای مختلف ادکلن رو میدیدن و بعضی که تخفیف خورده بودن، حسابی وسوسهشون کرد. یه نکته هم برای دوستانی که میخوان مالیات خریدهاشون رو پس بگیرن: حتماً خریدها رو همراه خودتون داشته باشین. ما وقتی رفتیم مالیات رو بگیریم، چون وسایلمون تو چمدونهایی بود که با بلیط تحویل داده بودیم، نتونستیم پس بگیریم. بعد از خرید، راهی گیت شدیم و هواپیما... چند ساعت بعد تو فرودگاه امام خمینی پیاده شدیم. هوا متفاوت بود. ما برگشته بودیم، اما چیزی از ما اونجا مونده بود.
و این بود روایت من از سفر به استانبول.
یه جملهای هست، وقتی کسی چیزی رو جا میذاره میگن:"خوب شد خودتو جا نذاشتی."ولی برای من دقیقاً همین اتفاق افتاد...من خودمو تو استانبول جا گذاشتم.
