این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
مايى كه كودكيمون دهه شصت گذشت محكوم به ازدواج با دختر همسايه بوديم! از اونجا كه تفريح و بازى و كلا زندگى بچههاى نسل من تو كوچه بود همونجا بزرگ شديم، عاشق شديم و ازدواج كرديم. من، مملى و تقريبا همه بچه محلا با دختر يكى از همسايهها وصلت كرديم. يعنى تا خودمون رو شناختيم از دخترى خوشمون اومد و جالبه كه در عالم نوجوانى چه كتككارىها كه براى رسيدن به عشقمون نكرديم. كار من از بقيه سختتر بود چون عاشق تك فرزند آقا دكتر محل شده بودم و با يه خانواده به شدت قانونمند طرف بودم كه فقط گَهگدارى يه سوتِ مخصوص رمزدار ميزدم و همسرم اگه ميتونست ميومد پشت پنجره و مثلا ١ دقيقه ميديمش و قند تو دلم آب ميشد. اين تنها وسيله ارتباطى ما بود، موبايلى وجود نداشت.
چند سالى گذشت، بزرگتر شديم و دانشگاه تموم شد و رفتم سربازى. آموزشى كجا؟ انديمشك! ميگفتن رو ديوار پادگان نوشتن خر به ما بسپرين آدم تحويل بگيرين! يعنى انقدر سختگير بودن. حالا اون حرفا كه شايعه بود اما سختگيرى زياد. الان ديگه موبايل تقريبا داشت همهگير ميشد البته نه تو پادگان اما همسر من خريده بود و شمارهشو داشتم. به بدبختى باهاش تماس گرفتم و قرار شد براى ديدن من بياد دزفول اما تنهايى نميتونست و با خانوادش ميومد. كلا قصد سفر به خوزستان داشتن و زمانش رو خانمم مديريت كرد!
پس فلان روز و فلان ساعت و دم فلان رستوران قرار گذاشتيم.
اونا كه خدمت رفتن ميدونن چى ميگم، تو آموزشى انقدر سخت ميگذره و انقدر تو آفتاب كلاغ پر ميرى و انقدر توالت ميشورى كه هم آفتاب سوخته ميشى و هم به شدت لاغر.
من نزديك رستوران بودم كه خانمم با پدر و مادرش رسيدن. اول كه منو نشناخت انقدر كه لاغر و سياه شده بودم، اما تا شناخت زد زير گريه و با صداى بلند گريه كرد، دلش برام سوخت!
پدرش تا اومد ببينه چه خبره من كلاهم رو كشيدم رو صورتم و دورتر شدم. اما صداشون رو ميشنيدم. خانومم بهانه كرد كه دلش درد ميكنه و ميره قرصشو از ماشين بياره. الان بهترين فرصت بود براى ديدار.
_چرا گريه ميكنى؟
_چرا انقدر وحشتناك شدى؟!
از اول وحشتناك بودم!
سعى كردم بخندونمش. گفتم ببين تو لباس خدمتم، ببين مرد شدم! گفت چرا انقدر لاغر شدى؟ گفتم خوبه، شيرينه، يه عمر خاطره ميشه!
گوشيش زنگ خورد و پدرش احضارش كرد. بعد از دو ماه چند دقيقهاى ديدمش و اين خوشايندترين ديدارمون بود.
نویسنده:روزبه شهنواز