این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لستسکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرسوجو کنید.
این خاطره مال حدود 30 سال پیشه. تازه ازدواج کرده بودم و اولین سفری بود که همراه با همسرم به اصفهان میرفتیم. سراغ بریونی خوب را گرفتیم. گفتند داخل بازار، نزدیک سبزه میدون یک بریونی هست که خیلی خوب و معروفه. پرسون پرسون رفتیم و پیداش کردیم. مغازهای درب و داغون که تعدادی میز و صندلی قدیمی فلزی توش چیده شده بود اما شلوغ بود و عدهای هم قابلمه به دست تو صف ایستاده بودن.
وارد شدیم و پشت میزی که تازه خالی شده بود نشستیم. کارگری بشقابای غذای نفر قبلی را جمع کرد و با یک لنگ نمدار و رنگ و رو رفته روی میز را دستمالی کشید و گفت چی میخورید؟
سفارش بریونی دادیم.
پرسید نوشیدنی چی بیارم و اضافه کرد دوغمون خیلی خوبه
من گفتم دوغ میخورم اما همسرم که کثیفی محیط را دیده بود گفت من چیزی نمیخوام.
دوغ تو لیوانای بزرگ پلاستیکی دسته دار سرو میشد و هر مشتری که میز را ترک میکرد، کارگر مغازه ته مانده لیوانش را تو یک سطل که کنار مغازه بود میریخت و بعد لیوان رو تو یک بشکه بزرگ پر از آب میکرد و بیرون می آورد و در حالی که هنوز آب اون بشکه ازش چکه میکرد تو یک بشکه دیگه که پر از دوغ بود فرو میکرد و درحالی که قطرات دوغ ازش چکه میکرد میگذاشت جلو مشتری بعدی. آبکشی و پرکردن لیوانها برای همه به همین روش تکرار میشد!
این روش شستشو و پر کردن لیوان دوغ را که دیدیم، همسرم گفت تو هم دوغ نخور...
خلاصه بریونیها را آوردن و یک لیوان دوغ را هم به همون روش از بشکه پر کرد و گذاشت جلوم.
شروع به خوردن غذا کردیم. هر چه بیشتر میخوردم، مقاومت من در برابر نخوردن دوغ کمتر میشد تا اینکه دیگه نتونستم مقاومت کنم و به همسرم گفتم من هم مثل بقیه. یک قلپ از دوغه را خوردم... عجب چیزی بود! واقعا خوشمزه بود و نمیشد ازش گذشت. دیگه بیخیال روش شستشوی لیوان و پر کردنش شدم.
اونقدر دوغه خوشمزه بود و اونقدر به همسرم اصرار کردم تا بالاخره کمی خورد و چشمهاش از تعجب گرد شد. گفت این خیلی خوشمزه است.
مکثی کرد و گفت حالا که کمی خوردم، نمیشه ازش گذشت، بگو یک لیوان هم برای من بیاره...
نویسنده: حمیدرضا فتح العلومی