شاید بتوان آفریقای جنوبی را سرزمین تضادها نامید با شکافهایی بسیار ژرف در جامعه آن که با یک گشت سرسری در شهرهای اصلی میشود به عمق آن پی برد. کافیست با پای پیاده در دو شهر بزرگ این کشور، ژوهانسبورگ و کیپتاون قدم زد تا در عرض چند دقیقه از خیابانهای بسیار شیک و گرانقیمت با سبک آمریکایی، به محلههای فقیرنشین و ترسناک رسید. سه بار به دلایل مختلف، سر و کارمان به این محلهها افتاد، آن هم در شب. حلبیآبادهایی خاکآلود، کثیف و پر از چالههای لبریز از فاضلاب و مردم فقیر، بیکار، معتاد و بیخانمان که در هم میلولیدند، همه جا سیاه و خاکستری، یادآور صحنههای فیلمهای آخرالزمانی. حتی در این جهنم هم تضاد موج میزد: در میان این همه کثیفی، تعداد زیادی از دختران و خانمهای جوان با تمام تلاششان سعی میکردند که خوشپوش و زیبا باشند، به طوریکه اگر با چشمان خودم نمیدیدیم که اینها کجا زندگی میکنند، شک نمیکردم که حتما بچه همان محلههای بالاشهر آمریکایی هستند.
با این اوصاف، ما ترجیح دادیم بیشتر وقتمان را در طبیعت کمنظیر این کشور بگذارنیم، جایی که اگر شکاف عمیقی هم هست، فقط بین صخرههاست. به نظر من، منظرههای طبیعی این مملکت، بدون اغراق اگر زیباترین نباشد، در رده دهتای اول جهان جا دارد. اگر سرزمینی با بادها و موجهای اقیانوسی درگیر باشد، حتما در آن مناظر زیبا و عجیب خلق میشود، حالا که این کشور با دو اقیانوس هند و اطلس همسایه است، چه شود!
آفریقای جنوبی بر خلاف نام پرآوازهاش، توریستهای چندان زیادی ندارد حداقل در مقایسه با همقارهایهای شمالیاش، مصر و مراکش. هم دور است و هم تا حدی ناامن. ایرانیها هم اگر به اینجا سفر کنند، معمولا با تور آفریقا میآیند و برنامه آنها بیشتر منحصر به همان دو شهر بزرگ است. ژوهانسبورگ در شرق کشور است و کیپتاون در غرب و در این میانه، دشتی است پهناور و تعداد بینهایت ساحل صخرهای با پوشش گیاهی خاص و ظاهری منحصر به فرد.
با پروازی یکساعت و نیمه، بر فراز دشت مرکزی و قسمتی از صحرای معروف کالاهاری، به شهر بندری "پورت الیزابت" رسیدیم. باد بسیار سردی میوزید. در این سفر، هوا بسیار سردتر از تصور ما بود. اصلا در ذهن ما، آفریقا و سرما مثل شیشه و سنگ ، دو چیز هستند که با هم جور در نمیآیند، ولی باید به این نکته هم توجه کرد که این کشور همانقدر با جنوبگان (قطب جنوب) فاصله دارد که از استوا. قصد اقامت در این شهر را نداشتیم و میخواستیم بلافاصله به سمت پارک ملی حرکت کنیم، اما امان از سیستم حمل و نقل عمومی این کشور. هر چند که بین شهرهای اصلی، سیستم اتوبوسرانی وجود دارد، اما خیلی از مقصدها را تحت پوشش قرار نمیدهد، گران است و وقت گیر.
اینجا، برای جابجایی دو راه وجود دارد: یا ماشین شخصی که برای پولدارترهاست یا مینیونهای عمومی که بیشتر، بومیها از آنها استفاده میکنند. این ماشینها، برای خود ترمینال هم دارند. چیزی به نام برنامه حرکت وجود ندارد. هر وقت پر شد، راه می افتد، هر چقدر طول بکشد هم مهم نیست، مردم آفریقا به سختی خو کردهاند، هر چقدر منتظر بمانند، حوصلهشان سر نمیرود، اعتراض نمیکنند چون در اینجا وقت بیارزشترین چیز است. هر گاه هم من اعتراضی به رانندگان و مسئولین آن قسمتها بابت این اتلاف وقتها میکردم، این جواب را میگرفتم: به آفریقای جنوبی خوش آمدید! (یعنی همینیه که هست!)
ایستگاه مینیون در زیر یک پل قرار گرفته است. جای کثیفی است و تا حدی ناخوشایند ولی حداقل در روز، قابل تحمل. به هیچ وجه با ایستگاه مینیون غولپیکر شهر ژوهانسبورگ که به آن "ایستگاه پارک" میگویند قابل مقایسه نیست. "ایستگاه پارک" یا "Park Station" در شب، بدون تردید یکی از ترسناکترین و خطرناکترین جاهای جهان است. آنقدر بد که هیچ تاکسی اینترنتی حاضر نمیشد به دنبال ما بیاید. آنقدر ناامن که حتی در طول روز هم خیلی از بومیها از تردد با پای پیاده در خیابانهای اطراف آن دوری میکنند. عملکرد پلیس این کشور در تامین امنیت، قابل قبول نیست.
یکی دو ساعت معطلی، در آفریقا یک لحظه به حساب می آید. بعد از یکی دو لحظه معطلی! راه افتادیم. یک تضاد دیگر: با این سیستم حمل و نقل نامناسب، چقدر جادههای بین شهری این کشور باکیفیت و خوب هستند! اگر رانندگی از سمت چپ را نادیده بگیرید (در آفریقای جنوبی ، رانندگان از سمت چپ جاده حرکت می کنند)، فکر میکنید حتما در آمریکا یا کانادا هستید. همان سبک و سیاق جادهها و علامتها. رانندگان، بسیار خوب و باحوصله میرانند.
شب را در روستای کوچکی در حاشیه پارک ملی ماندیم. روستایی به نام "استورم ریور" Storm River (به معنای رودخانه طوفانی) که نامش نشان میدهد با چه اقلیمی طرف هستیم. هر چند آن دو شبی را که آنجا بودیم، آسمان به ما لطف کرد و باد شدیدی نوزید اما سرمایی داشت که هنوز آن را در انگشتانم حس میکنم. اینجا روستایی بود بسیار زیبا، آرام، نسبتا توریستی با خانههای ویلایی دوست داشتنی. خانههای این روستا، شیوه معماری خاصی نداشتند و بسیار مشابه نمونه شهری بودند.
باز هم یک تضاد دیگر: کشوری که منابع سرشار معدنی و احتمالا مدرنترین و توسعه یافتهترین اقتصاد قاره را دارد، از تامین کامل برق خود ناتوان است. در همه جای کشور، در بیشتر روزها به ویژه در فصل سرد، چند ساعتی برق قطع میشود. در شهرهای بزرگ، قطعی برق مقداری کمتر است ولی زور حکومت، به مناطق عقب افتاده و دور از مرکز بیشتر میرسد. اینجا، تا روزی شش ساعت هم قطعی برق داشتیم. مردم عادی از سیستم گرمایشی کمتر استفاده میکنند، چون برق گران است. از گاز هم خبری نیست. پولدارها از گرمکن برقی استفاده میکنند و فقرا هم از هیزم.
شب به قدری در داخل اتاقمان سرد بود که انگار در فضای باز خوابیدیم. حتی با کاپشن هم گرم نشدیم طوریکه روز بعد مجبور شدیم با پنج برابر بیشتر کردن هزینه اقامت، اتاقی را اجاره کنیم که گرمکن و تشک برقی داشته باشد. مهمان ناخوانده اتاقمان نیز، ضیافت سرد ما را تکمیل کرد: عنکبوتی که بدون در نظر گرفتن پاهای بیشمارش، اندازه کف دست یک مرد بود و با احتساب پاهایش، اندازه یک پیشدستی. کشتن آن، جسارت میخواست! چارهای جز کشتنش نداشتم، میدانستم که سمی است.
هیچ وسیله حمل و نقل عمومی بین روستا و پارک که تنها بیست کیلومتر با آن فاصله داشت، وجود نداشت. با کمک یک پاکستانی (اهالی شبه قاره هند و تا حدی عربها، حضوری پررنگ در این کشور دارند) که یک سوپرمارکت کوچک را اداره میکرد، با رانندهای هماهنگ کردیم که صبح زود، ما را تا پارک ببرد. 25 دلار برای سفر رفت و برگشت و البته نفری چیزی در حدود 18 دلار ورودیه پارک. چرا انقدر ورودیهها در این کشور گران است؟ پاسخ یک خانم تحصیل کرده که چند روز بعد با او همکلام شدم این بود: دولت با بحران اقتصادی روبهرو است، سومدیریت و فساد در کشور زیاد است و پاندمی کرونا، صنعت گردشگری را به زانو درآورده است، از دید دولت، شما خارجیها باید بخشی از این سومدیریت را جبران کنید!
این پارک را "سیتسیکاما" Tsitsikamma مینامند که در زبان محلی یعنی "سرزمین پرآب". پارکی نازک و دراز در ساحل تمام صخرهای اقیانوس. ترکیبی از صخرههای بیرون زده از دریا، پرتگاهها، موجهای همیشه خروشان و پوشش گیاهی خاص منطقه، منظرهای بهشتی را به وجود آورده است. کوههای اطراف، همگی پوشیده از جنگل هستند. این موجها، ساحلهای این کشور را تبدیل به بهشت موجسواران کرده است. قسمتی از پارک را برای اقامت گردشگران توسعه داده و کلبههای چوبی زیبا در آن ساختهاند. مسافران زیادی برای انجام انواع پیمایشهای سبک و سنگین به اینجا میآیند. از پیمایشهای یکساعته تا پنجروزه که این پیمایش پنجروزه، معروفترین و پرتقاضاترین پیمایش این کشور است که مجوز آن، از یکسال جلوتر به فروش میرود! ما دو پیمایش داشتیم: یک برنامه سبک ساده یکساعته و یک برنامه نیمه سنگین پنج ساعته که بسیار سختتر از آن چیزی بود که در موردش خوانده بودم.
با یک ساعت راهپیمایی سبک در مسیری در دامنه یک کوه به سمت شرق، به مصب رودخانه طوفانی، همانجایی که این رودخانه به اقیانوس میریزد رسیدیم. بر روی این دهانه، سه پل معلق طنابی بسته شده است. میتوان با کمک آنها، از روی رودخانه نه چندان عریض اما عمیق گذشت و از دیدن منظره اقیانوس و دره تنگ و ژرفی که رودخانه ایجاد کرده است لذت برد. می توان ساعتها بر روی این پل ایستاد، اگر باد اجازه بدهد!
باید وقت را غنیمت شمرد. پارک خلوت است و نباید به تاریکی بخوریم پس بدون اتلاف وقت به سمت غرب به راه افتادیم. مقصد آبشاری است که هیچ وقت نام آن را ندانستم. این مسیر نیز گاهی از ساحل صخرهای و گاهی از درون بیشهای متراکم در دامنه شیبدار کوه عبور میکرد. "هشدار! بابونها در مسیر هستند." بابونها میمونهای نسبتا خشنیاند و خوشبختانه برخوردی با آنها نداشتیم. با خارج شدن از بیشه، به سختترین قسمت راه رسیدیم. باید از ساحلی پر از صخرههای غولپیکر خرد شده عبور میکردیم. صخرههایی که به خاطر موجهای اقیانوس و باد شدید متلاشی شده و به شکل بسیار نامنظم روی هم تلانبار شده بودند. در بین آنها، شکافهای بسیار عمیقی وجود داشت که سقوط به داخل آنها میتوانست مرگبار باشد.
آنقدر حرکت کردن سخت و خطرناک بود که خواستم از ادامه مسیر منصرف شوم. اینجا جسارت زیاد همسرم به کمک آمد که اصرار داشت حالا که تا اینجا آمدیم، باید تا انتها برویم. به سختی و با دقت مسیر را طی کردیم. با اینکه هوا سرد بود و بسیار آهسته حرکت می کردیم، خیس عرق شده بودیم. شاید یک ساعت و نیم این مسیر صخرهای طول کشید اما برای من یک روز گذشت. بالاخره رسیدیم به آبشار. رودخانه نه چندان پرآبی در آخرین سانتیمترهای سفرش، درست در ساحل اقیانوس از بالای بستری سنگی با ارتفاع بیش از ده متر مستقیم به داخل دریا سقوط میکرد. چه پایان باشکوهی!
اگر مرغ ماهیخوار گستاخ دست از وارسی کردن کیفهای ما بردارد، میخواهیم کمی میوه بخوریم! آماده شدیم برای بازگشت و درگیری دوباره با صخرهها. اما این بار، خیلی طول نکشید، شاید ما به شرایط بیشتر عادت کرده بودیم. دو ساعت بعد، در کمپ، بر روی یک نیمکت چوبی نشسته و به مسیری که طی کرده بودیم خیره شدیم.
به لطف گرمکن و تشک برقی اقامتگاه جدید، شب گرمی را سپری کردیم. صبح، راهمان را به سمت غرب ادامه دادیم. در تمام طول این مسیر ساحلی زیبا که به آن "گاردن روت" Garden Route میگویند، خلیجهای کوچک و بزرگی وجود دارند که در حاشیه بیشتر آنها شهر و محلههای لوکس و توریستی ساخته شدهاند. مالک بیشتر این املاک هم معمولا اقلیت کمجمعیت ولی ثروتمند سفیدپوست هستند. خلیج و شهر پلتنبرگ Plettenberg، یکی از این نمونههاست. از همان دور که به قول قدیمیها، سواد شهر پیدا شد، میشد حدس زد که با مکانی مرفهنشین روبهرو هستیم.
قسمتی از شهر بر روی ساحل و بقیه آن بر روی تپههای نه چندان بلند مشرف به خلیج ساخته شدهاند. منظره خیابانهای بالای تپه ، بینظیر هستند. از ساختمان بلند خبری نیست، بیشتر خانهها ویلایی و زیبا هستند و همین تراکم کم، باعث شده که تقریبا از هر خیابانی بتوان اقیانوس را دید. در این شهر ، نیازی به داشتن مقصد نیست. تمام کوچهها و خیابانهای خوشحالت آن، خودشان مقصد هستند. ساحل این شهر، بر خلاف بیشتر ساحلهایی که در این کشور دیدیم، شنی است، نه صخرهای.
هوا آنقدر گرم شده بود که بتوان در ساحل پیادهروی کرد. حتی بعضیها تنی به آب زده بودند. چند ساعت بعد شایع شد که کوسهای، یک موجسوار یا شناگر را کشته است، از آن لحظه تا دو روز بعد، کسی را در آب ندیدیم. سواحل آفریقای جنوبی به دلیل تلاقی دو اقیانوس و نزدیکی به آبهای جنوبگان، میعادگاه کوسهها و نهنگهای زیادی است.
میخواستیم لذت دیدار از این شهر زیبا را، با گشت و گذار در یکی دیگر از پارکهای ملی که در آن نزدیکی بود، تکمیل کنیم. شبه جزیرهای کوچک به نام روبرگ Robberg یا به قول محلیها، روبخ. نبودن حمل و نقل عمومی مناسب، اینجا هم پایش را بر روی گلوی ما فشار میداد. یا باید تاکسی میگرفتیم و از آنجا که این منطقه، جایی گرانقیمت به حساب میآمد، پیشنهاد رانندهها، اعدادی نجومی بود، یا قید پارک را کلا میزدیم. خوششانس بودیم که در محل اقامت، با خانوادهای از اهالی شمال شرق آفریقای جنوبی آشنا شدیم. خانوادهای سیاهپوست و نسبتا پرجمعیت که برای گذران وقت به اینجا آمده بودند و اطلاعاتشان در مورد این منطقه، تقریبا صفر بود! وقتی گفتم که چنین جایی در این نزدیکی هست، بسیار استقبال کردند و صد البته دعوت از ما که با ماشین آنها به پارک برویم!
بر خلاف دیگر پارکها، ورودی آن گران نبود. این شبه جزیره کوچک و تیز، صخرهای و مرتفع، محلی امن برای زندگی گلههای فک است و البته، نهنگها نیز به اینجا علاقه دارند. تمامی مسیرهای پیمایش، مانند پارک قبلی، در دامنههای صخرهای نسبتا شیبدار قرار دارند و رسیدن به لب آب سخت و خطرناک است. به غیر از یکی دو نقطه، عملا امکان دسترسی به دریا نیست. تصمیم گرفته شد که کل شبه جزیره را دور بزنیم، مسیری پنج ساعته.
در ارتفاع بودن این خوبی را داشت که میشد بعضی از جانوران دریایی را از بالا به خوبی نگاه کرد و اولین حیوانی که دیده شد، کوسهای بزرگ و سیاهرنگ بود که لب ساحل آمده بود. پیدا کردن فکها سخت نیست. بوی بد آنها از یک کیلومتری به مشام میرسد. بعضی از آنها بر روی صخرهها آفتاب میگیرند و بعضی دیگر در حال شیطنت در آب هستند. تا آن لحظه، صدای آنها را نشنیده بودم. اگر چشمها را میبستم، قطعا میگفتم این صدای یک گله بزرگ گوسفند است!
چندین و چند گله از این حیوانات در سرتاسر شبه جزیره وجود دارند. بهترین نقطه برای دیدن آنها، تنها ساحل شنی و کوچک این شبه جزیره بود. ساحلی دراز و کمعرض، که بین شبه جزیره و یک جزیره صخرهای به وجود آمده بود و مانند پلی، این دو را به هم وصل میکرد و در زمان مد دریا، به زیر آب میرفت. اینجا، فکها با فراغت و آسودگی با موجها بازی میکردند. هر چند به خاطر حضور انسانها، در ساحل لم نمیدادند اما گاهی آنهایی که کنجکاوتر بودند، لحظهای به ساحل و تا چند متری آدمها میآمدند و سریع برمیگشتند. حیف که نتوانستم از آنها عکسهای خوب بگیرم!
هر چند این پیمایش به خطرناکی مسیر آبشار نبود، اما انرژی بسیار بیشتری به نسبت آن، از ما گرفت. و آخرین پرده این نمایش، دیدن دو نهنگ بزرگ در چند صد متری ساحل بود. با اینکه ساکنین این منطقه به دیدن این جانوران عادت دارند، ولی باز برای دیدن آنها هیجانزده هستند. این دو هیولا، انقدر به ساحل نزدیک بودند که با دوربین، به راحتی میشد طرح روی دُم آنها و فواره آبی که از سوراخ بینیشان به هوا میجهید را هم دید...
ساعات زیادی از شب را در کنار شومینه بزرگ هیزمی با بازی با آتش و مرور یکی از خاصترین روزهای زندگیمان گذراندیم. راهپیمایی در طبیعت در حالیکه کوسه و نهنگ و فکها در افق دید هستند، چیزی نیست که هر روز اتفاق بیفتد. و همچنان منتظریم تا بعد از چندین ساعت، برق دوباره وصل شود!
نویسنده: نادر بختیاری نیا