خاطرات یک تازه به فرنگ رفته ناوارد
پراگ، شهر قدم زدن های زیبای پرواز گونه
سفر من به پراگ از طرف خاتمی از دوستان قدیمی ام بود که در آن جا اقامت داشت. دو دوست قدیمی که بعد از سال های بسیار می خواستیم همدیگر را ببینیم. نکته اول این بود که من تا به حال از ایران خارج نشده بودم و راه و چاه را نمی دانستم و این تا حدی برایم چالش انگیز بود. با این که از زیبایی بهار پراگ زیاد شنیده بودم و به جشنواره بین المللی موسیقی بهار پراگ علاقه مند بودم ولی در آن فصل دوستم خودش سفری داشت. دیدن مراسم کریسمس نیز وسوسه ام می کرد ولی چون من بسیار سرمایی هستم و در سرما ذهنم منجمد می شود و باتوجه به زمستان های سرد و زودرس پراگ تصمیم گرفتم در فصل گرم و مرخصی بسیار محدودی که داشتم به این شهر سفر کنم که البته بعدها نیز از این تصمیم راضی بودم چون هم باران دلنواز آن جا را دیدم و هم شهر سرسبز مملو از گل و در خت را و هم مدتی از گرمای وحشتناک تهران دور بودم. زمانی که دعوت¬نامه به دستم رسید اولین کاری که کردم سری به اینترنت زدم و اطلاعات و ساعت کار بخش صدور گذرنامه و مدارک لازم را از طریق اینترنت و ساعات کار شماره تلفن سفارت را مطالعه و یادداشت کردم. ازجمله مدارک، کپی بلیت سفر بود.
خب وقتی دعوت نامه به دستم رسید چندماه تا سفرم فرصت داشتم ولی به پیشنهاد دوستم که گفت زودتر بلیت تهیه کن که به اوج سفرها و بالا رفتن قیمت بلیت¬ها برنخوری، عمل کردم،چون هزینه برایم مهم بود. اما از کجا باید بلیت تهیه می¬کردم. باز هم اینترنت و جست وجوی لیست شرکت های هوپیمایی و زنگ زدن به آژانس¬ها و البته الویت آژانس های تخفیف دار بود. در این مقایسه قیمت تورهای جمهوری چک با پروازهای مختلف بالاخره خانمی از یکی از آژانس ها راهنمایی خیلی خوبی کرد و متوجه شدم با دو روز عقب انداختن سفر و با تغییر مرخصی می توانم بلیتی با قیمت 400هزار تومان ارزان تر بخرم چون زمان انتخابی من مصادف با تعطیلات عید فطر بود و بعد از آن زمان هزینه کمتر می¬شد.
ناگفته نماند که نوع پرواز برای من مهم نبود و بیشتر گزینه هزینه مدنظرم بود. خوشبختانه شاید چون متاهل و شاغل بودم و سند منزل داشتم و شوهرم در ایران بود، گذرنامه گرفتم. روز سفر فرا رسید. 25 کیلو وزن چمدان را رعایت کردم. پرواز من از مقصد تهران به باکو و از باکو به چک با 3 ساعت ترانزیت در فرودگاه باکو بود. در هواپیما شانس این را داشتم که با خانم جوانی که در فرانسه درس می خواند همسفر باشم و کلی صحبت کردیم و یک ساعت ونیم سفر مثل برق و باد گذشت. دخترخانم به من می گفت الان که به باکو برسیم فرودگاه باکو مثل ترمینال های شهرهای کوچک خودمان است و اصلن شبیه فرودگاه نیست ولی بشنوید که در مدت دو سالی که همسفر من از طریق این راه به فرانسه نرفته بود کلی تغییرات ایجاد شده بود. فرودگاه بسیار مجلل با معماری بسیار زیبا مرا متحیر کرد و کلی با این دوست جوانم به این موضوع خندیدیم که چه گفت و چه دیدم! از ساختمان فرودگاه دیدن کردیم و به غرفه های مارک با لوازم زیبا سرک کشیدیم.
نمایی از فرودگاه باکو
موعد پرواز به سمت چک فرا رسید. این بار همسفران من زوج خارجی عاشقی بودند. وقتی من لیوان آبی را که خواسته بودم مهماندار داد قدری آب روی لباس خانم ریخت و از آنجا که من با آداب آنها آشنایی نداشتم شروع کردم دستم را به نشانه عذرخواهی و "آیم ساری" گویان به کتف خانم زدن که خانم از این حرکت من که به کتف اش زده ام متعجب و متحیر و کمی ترسان شد که بعدها دوستم گفت این جماعت عادت ندارند زیاد نزدیکشان شد. نکته های مردم شناسی جزو دوست داشتنی های بخش های سفر برایم هستند. خلاصه بعد از چهارساعت ونیم پرواز، هواپیما ساعت یک ظهر در خاک چک به زمین نشست و همگان برای خلبان دست زدند این هم نکته مردم شناسی دیگر بود که در پرواز ایران من با آن مواجه نشده بودم و به نظرم حرکت دلنشینی بود.
بعد ار بازرسی مدارک و گرفتن بار، من کشان کشان بارهایم را می آوردم و نمی دانستم که در فرودگاه این امکان وجود دارد که دلار را به "کرون" واحد پول پراگ تبدیل کرد تا از باربری بخواهم وسایل را برایم بیاورد.
در فرودگاه دوستم منتطر بود و با ماشین اش به منزلش رفتیم به گفته او پراگ ده منطقه داشت که البته کولی ها هم مثل همه جا در حاشیه شهر زندگی می کردند. شهر را با تعجب نگاه می کردم¬. ترامواهای قرمز و ماشین ها انگار با سلام علیکی از کنار هم می گذشتند. به تبلیغات شهری نگاه می کردم. رنگ قرمز نارنجی رنگ غالب شهر بود و به نظر می رسید مردم سبک قدم برمی دارند. از ابتدای سفر با خودم قرار گذاشته بودم که تعداد بوق هایی را که می شنوم در مدت اقامت چند روزه ام در پراگ بشمارم چون از سکوت آنجا بسیار شنیده بودمو حواسم به این موضوع بود. گاهی در زندگی زور رویاها بیشتر می شود و چنین می شود که انگار این رویا است که تو زندگی می کنی و این حس من بود؛ دوست قدیمی ام در کنارم، نم نم باران، رنگ های زنده، شهری که انگار در لابلای صفحات کتاب های تصویری از آن می گذشتیم و ورق می زدیم و صدالبته مرور خاطرات در شهری خاطره گونه دلنشینی خاصی داشت.
پشت بام های سبز
تراموای پراگ
خیابان در پراگ
ناهار خوردیم و ترجیح دادم آن روز بعد از ظهر را در اطراف خانه دوستم پیاده روی کنیم تا روح شهر را دریابم و کمی در وجودم رخنه کند. در پراگ پیاده از تونل هایی سرسبز که پوشیده از خزه می گذشتیم و خانه هایی را که می دیدم بیشتر شبیه کارتون ها بودند مثل کارتون "آن شرلی"؛ شیروانی های رنگی و گاهی که بر فراز راهی می رسیدیم و از آنجا به پایین نگاه می¬کردیم خانه¬هایی که پشت بام داشتند پشت¬بام را به حیاطی سرسبز و زیبا تبدیل کرده بودند. گویی حتی شهر هم نفس می کشید. راستش نخستین موضوعی که دلم را به درد آورد بی آبی تهران بود و بعد ترافیک شدید خودروهای تک سرنشین. حلزون ها با قد و قواره بالابلند سر از لاک بیرون آورده بودند و کفشدوزک¬های رنگی تمیز خودنمایی می کردند و درختان سیراب مملو از سیب و آلوی سیاه، گلابی، گردو و بوته های تمشک در حال خود بودند و انگار زندگی شان حق حیات مسلم و قطعی آنهاست و جزیی از جمعیت به حساب می آمدند و گویی مکاشفه آنها در من نیز رسوخ می کرد. بعد از کلی پیاده روی به خانه برگشتیم، در انتطار فردا...
فردا دوستم گفت آماده شو تا به بافت قدیمی شهر برویم. قدیمیترین بخشهای شهر پراگ، درست پایین رودخانه قرار دارد؛ با تراموا که خیلی سریع و پی درپی می آمد حرکت کردیم. اول به صرافی رفتیم و من 100 دلار از پولم را به کرون تبدیل کردم که آن زمان، معادل 2500 کرون شد. بعد به تماشای ساختمان شهرداری و برج بلند ساختمان رفتیم. بالای این برج ساعتی قرار دارد که راس هر ساعت چند عروسک بیرون می آیند و ساعت را اعلام می کنند. چهار مجسمه کنار آن هم نماد غرور، خساست، مرگ و خوشگذرانی است. خوشبختانه ما دقایقی به ساعت دوازده آنجا بودیم. ساعت دوازده، از بالای ساعت، شمایل دوازده تن از عروسک ها نماد حواریون مسیح بیرون آمدند و ناقوس ها به صدا درآمدند و عروسک ها شیپور زدند تا به بالای برج رسیدند. توریست های بسیاری برای دیدن این ساعت که سالیان سال است کار می کند جمع شده بودند و فیلم می گرفتند. من هم البته فیلم گرفتم ولی چون از قبل نمی دانستم قرار است چه ببینم و چه طو، در جایگاه مناسبی نایستاده بودم و این داشتن آگاهی قبلی نیز تجربه دیگری بود.
از روی سنگ فرش های قدیمی زیبا رد می شدیم. بیشتر این بخش به شکلی بود که توریست ها درگیر شوند مثل آدم هایی که خود را برنزی رنگ کرده بودند و در لباس دزد دریایی یا شوالیه به صورت ثابت بدون حتی پلک زدن ایستاده بودند یا عروسک گردانی¬های کوچک خیابانی و ترفندهایی که مثلا فردی معلق در هوا نشسته و ساخت حباب های بزرگ و دستجات اجرای موسیقی که این قسمت برای من بسیار جالب بود زیرا انگار نه انگار که موسیقی خیابانی است. آهنگ ها اجرایی جدی و شکیلی داشت که هرکس دلش می خواست مبلغی پول پرداخت می کرد. در این قسمت شهر خرید غذا و بستنی و تنقلات و درکل خرید هرچیز گران است و با این که صندلی های زیادی بیرون کافه ها وجود دارد ولی ما ترجیح دادیم بعد از دیدن کوچه پس کوچه های زیبا که فانوس های زیبا بر سردر آنها وقار خاصی را به آنها می بخشید و با آجرها و سنگفرش ها همخوانی داشت، گذشتیم. جالب این که در مرکز شهر به طرفداری از مردم غزه دیواری ساخته بودند که هر کس دوست داشت روی قطعه چوبی طرح و نقش و نوشته ای می نگاشت و به دیوار اضافه می¬کرد.
روش¬های جلب توریست
دیواری در طرفداری از مردم غزه
به گفته دوستم هر شهر اروپا دلش می خواهد خودش را سرآمد کاکائو بداند. نزدیکی های بافت قدیم مغازه ای بود که جلو چشم همه ببیننده ها انواع کاکائو ها را درست می کرد و خانمی نمونه هایی از آنها را در سبدی برای تست به بازدیدکنندگان تعارف می کرد که البته همان نمونه تست هم مغتنم بود که لذت خوردن طعم شکلات عالی، روز زیبای رنگارنک آدم را خوشمزه تر کند. از بافت قدیمی خارج شدیم و با تراموا به محدوده پراگ 5 رفتیم و آنجا در رستوران "ژیراف" به معنای "زرافه" که رستوران زیبا با حیاطی پر از گل و دکوراسیون قدیمی است ناهار خوردیم. من گولاش غذای محلی پراگ را انتخاب کردم. گوشت و آب غلیظ گوشت که در نان هایی به شکل کاسه سرو می شد و خیلی خوشمزه بود و من که از انتخاب خودم راضی بودم. البته قیمت این رستوران گران بود. سالاد سزار و گولاش و بشقاب سبزیجات و نوشیدنی با انعام که در پراگ هم رسم است 800 کرون.
رستوران
بخشی از رستوران زرافه
و اما شب های پراگ. شب های پراگ واقعا زیبا است. نور و رنگ و حجم و سایه و روشن همه قصه گونه اند. فقط باید دید. و دیگر بار گره ای بر بافت ابریشمین سفرمان تا انتظار برای نقش دیگر... روز بعد، شهر که به سمت پل چارلز حرکت کردیم. سر راه ساختمان قدیم و جدید اپرا را دیدیم. ساختمان جدید به گونه¬ای بنا شده که از دور به خانم رقصنده¬ای شبیه باشد که به نظر من هم واقعا شبیه بود ولی من ساختمان قدیمی را بیشتر دوست داشتم. شهر پراگ انگار دور بازوی آدم حلقه می زند و آدم احساس نمی کند در این شهر، غریبه است. مگر مهربانی این همه درخت و قدمت سنگفرش و این همه مجسمه و کوچه پس کوچه زیبا با چراغ های فانوسی افسانه ای می گذارند تو خود را غریب بدانی.
اما وقتی روی پل قدم می گذاری تضادی دلنشین سراپایت را فرا می گیرد. کنتراسنت از نوع عکس های درجه یک قدیمی دوربین های آنالوگ که آنچه دوست داری که همان کنتراست وجه غالب عکس است. رودخانه زیر پل که شهر را به دو قسمت تقسیم کرده است و سکوت و قایق های خوش رنگ خزنده بر روی آب و ابهت و سکوت مجسمه های هوش ربا و از طرفی فروشنده های شاد و سرحال و خوش ذوق سر پل که بیشتر کارهای دستی خود را عرضه می کردند و توریست های شادی که دائم از خود به شیوه سلفی عکس می گرفتند و نوازنده های خوش ذوق این کنتراست زیبا را به وجود می آورد. سه استیکر کار دست هنرمند روی پل برای سوغات خریدم و با اعتماد به نفس، انگلیس فارسی حرف زدن دو استیکر با قیمت هر استیکر20 کرون برداشتم و با اشاره به فروشنده هنرمند فهماندم سه تا برمی دارم و 50 کرون می دهم و او هم قبول کرد و این طور شد که من فرهنگ چک و چانه را به چک هم بردم. هنرمندی هم که با لیوان های یکدست با مقدار آب متفاوت آهنگ های زیبا می نواخت از ما سوال کرد کجایی هستیم و وفتی گفتیم ایرانی با خوشحالی گفت "نایس، کنبد و فیروزه."
نمی توان در پراگ بود و به "کافکا" و "میلان کوندرا" و موسیقی فکر نکرد. یه یاد کافه نادری خودمان و کافکا و هدایت سری به کافه "لوور" زدیم. لوور، ۱۱۰ سال قدمت دارد و محل تجمع کافکا، سارتر، و سایر روشنفگران بوده است. با فضای دلنشین و تصاویر زیبای آن سفری در تونل زمان داشیم. شاید یکی از حس های سفر همین لحظه های آشنا و شناور است که در هیاهوی روزمرگی و کار هر روزه گم می شوند.
سری هم به موزه عروسک زدیم که متاسفانه از ساعت کاری آن گذشته بود و سوار ترموا به خانه برگشتیم. روز بعد به دیدن قلعه دیدنی شهر پراگ رفتیم. با قطاری خود را به آن بالا رساندیم و شهر را از آن بالا نگریستم. از آن بالا شهر متفکر و اصیل بود و من یاد "پرویز دوایی" افتادم و این¬که چرا با تمام حس نوستالژیکی که در آثارش دارد این شهر را برای اقامت انتخاب کرده است.
کلیسای زیبای سنت ویتوس و مراسم تعویض و گارد ورودی به قلعه بسیار دیدنی بود. گاردها باشکوه خاص و انگار که واقعا تشریفات خاصی در کار است و برای تو "دقیقا تو" با دقتی و شکوه کار مراسم را اجرا می¬کردند. کلیسای قلعه شکوه¬اش حیرت برانگیز بود و در بیرون مجسمه های شیطانی بر روی در و دیوار کلیساهای به چشم می¬خورد که ای کاش راهنمایی وارد داشتیم که دلیل ساخت آنها را توضیح می داد.
در اطراف فضلی سرسبز آنجا مجسمه های زیادی برپاست . مجسمه کودک غول پیکر، زن لمیده و مرد بارانی که به حالت نیایش در کنار رودخانه ایستاده است. مردم پراگ معتقدند وقتی آب رودخانه طغیان کند و تا بالای سر مجسمه مرد بارانی برسد سیل جاری خواهد شد.
در این سفر می خواستم حتمن فضای قبر کافکا را ببینم. به طرف آرامگاه حرکت کردیم. باغ ساکتی بود پر از درختان قدیمی و نوای سکوت. به محل قبر کافکا که رسیدیم او نیز آنجا آرام آرامیده بود. در کنار قبر یادگارهای مختلف به چشم می¬خورد؛ سکه، شمع، گل، فانوس و غیره و من 100 تومانی ایرانی را به رسم یادبود در میان دیگر سکه ها کذاشتم و دوری در باغ زدم و نمی دانم از میان تمام کتاب های کافکا که خوانده بودم به یاد کتاب "نامه های کافکا یه پدرش" افتادم.
و اما من که عاشق فضای بکر و روستایی خارج از شهر هستم از رفتن به خارج از شهر غفلت نکردیم. مسیری به سمت شمال البته با ماشین شخصی.
و اما خرید سوغات. در این سفر برای خرید سوغات من کاملا بی تجربگی کردم و سوغات هایی خریدم که انعطاف پذیر نبود مثل کیف و کلاه. البته آن روز را خودم خواستم به تنهایی به خرید بروم که از تجربه دوستم بی¬بهره شدم و با وجود وسایل مجبور شدم تاکسی بگیرم که متوجه شدم کرایه تاکسی در پراگ بالاست من حدود 300 کرون برای مسیری نه چندان طولانی پرداخت کردم. به خانه دوستم هم که رسیدم موضوع جالب این بود که من زنگ آخرین طبقه را زدم ولی بالاخره فهمیدم در آنجا زنگ آخرین طبقه از پایین، اولین زنگ است و یاد کارتون "پت و مت" افتادم.
بار من با توجه به خرید نامناسبی که داشتم دو چمدان شد و جریمه چمدان دوم که را 1200کرون بود، پرداخت کردم ولی کار خوبی که انجام دادم در فرودگاه چمدان¬ها را با مبلغ کمی کاور¬پیچی کردم. به همین دلیل در فرودگاه تهران که اغلب افراد از این که چمدان ها به هم ریخته و آشفته بود شکایت داشتند من دردسری نداشتم. قطعا در سفر بعد هم از نظر گرفتن عکس و هم از نظر حفظ کردن چند جمله کاربردی به زبان آن کشور و منطقه و هم استفاده از جهت¬نما و کتاب راهنما و هم سوغات مناسب غافل نخواهم شد.
و از همه مهمتر یادداشت نویسی در پایان هر روز در سفر است چون بازدید از هتلی فرانسوی داشتیم که به در زبان فرانسه به معنای "کاخ" بود و یا مجسمه "ارواح پراگ" که با این خیال که بعدها در اینترنت بیشتر در این مورد خواهم خواند، یادداشتی برنداشتم و جالب در دنیای مجازی هم چیزی در این باره ندیدم. ولی مهمتر از همه این است که ترسم از سفر خارج از کشور از بین رفت و یاد گرفتم که نباید منتطر فرصت برای سفر بود. سفر را باید خود دعوت کنیم. سفر با خود سفر آغاز می¬شود و بعد عصاره آن است که در جان و روان ته نشین می شود.
راستی در این چند روز دو بار صدای بوق شنیدم.
نویسنده : نسترن نسرین دوست
تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب سایت بانک تور و گردشگری مسؤولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمیگیرد. |