مگه مجبوری....؟؟؟

4
از 11 رای
مگه مجبوری....؟؟؟ +‌تصاویر
آموزش نوشتن خاطره سفر
27 اردیبهشت 1399 16:00
19
984

چند وقتی بود کلاس زبان میرفتم و خیلی تو جو فرو رفته بودم و هرجا که توریست میدیدم رخ عقاب میگرفتمو میرفتم باهاش صحبت میکردم.دست و پا شکسته بود اما خب مهم این بود که منظورمو میرسوندم حالا چه با صحبت چه با اشاره دست و پا و اجزای بدنم 

گذشت تا با خاله و بچه های خاله رفتیم توی یکی از این فروشگاه های ال سی وایکیکی توی شهر رویان، با بچه ها شروع کردیم به انگلیسی حرف زدن و شوخی،یعنی حرف زدنمون به هر چی شبیه بود جز خود انگلیسی. یعنی اگه ملکه انگلیس اونجا بود بخاطر گند زدن به زبانشون حتما سکته میکرد مطمئنم...
وقتی یه تعدادی وسیله برداشتیم، خواستیم بریم صندوق حساب کنیم که دیدم خیلی شلوغه و باید کلی تو صف وایسم...

دوباره رخ عقابمو گرفتم و به بچه ها گفتم غم مخورید که شادیتون اینجاس...
جمعیت و رد کردم و رفتم جلو پیش خانم حسابدار و به انگلیسی گفتم ماشین ما داره حرکت میکنه میشه خریدای منو زودتر حساب کنید؟ خانم حسابدار متوجه نشد منم الکی گوشیمو در اوردم و سریع رفتم تو برنامه ترجمه و همین جمله رو نوشتم و نشونش دادم...اونم با آغوش باز قبول کرد و بقیه هم چیزی نگفتن و اجازه دادن...

تا خانم حسابدار شروع کرد خریدای مارو تو سیستم بزنه یهو مامانم نمیدونم از کجا پیداش شد از اون سر صف داد زد عهههههه شادی نوبتت شدددددد بیااا وسیله ها خالتم حساب کن بریم....

اونجا بود که آرزو کردم کاش ساعت برنارد و داشتم و پا به فرار میذاشتم 

درسته ساعتو نداشتم اما پا که داشتم :)) همونجوری که میدویدم بیرون داد زدم به بقیه گفتم فراارر کنید.... 

اینجوری شد که من تا وقتی کل کادر فروشگاه عوض نشد پامو توی اون فروشگاه نذاشتم...

 

نویسنده: shadi

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر