پیش از اینکه علم آکادمیک از راه برسد که همه چیز را با علت و معلولهای محسوس بسنجد، مردم هر منطقه بر اساس باورها و دیدگاهشان به زندگی، علت مسائل را میان خودشان حدس میزدند. زمان که میگذشت، این داستانها بین نسلها مختلف منتقل میشد. این داستانها که وصل به ریشههای فرهنگی و تفکری یک منطقه هستند، از منابع ارزشمندی برای پژوهشگران فرهنگ عامه محسوب میشوند تا رد دیدگاههای مردم طی نسلها را بگیرند و مسائل جذابی از میان آن کشف کنند.
حتّی اگر پژوهشگر هم نباشید، شنیدن قصه مکانها و جاذبههایی که در یک منطقه وجود دارد از زبان مردم محلّی چیز دیگری است. بعضی قصهها شما را عمیقا به فکر فرو میبرد و با بعضیهایشان وارد دالانی از اساطیر و اندیشههای پیش از تاریخی میشوید که برای خودش دنیای حیرت انگیزی است.
در این مطلب، روایت پشت چند جاذبه و مکان را با هم میخوانیم که نام همهشان را احتمالا شنیدهای یا شاید هم از نزدیک دیده باشید. پیش از این در وجه تسمیه سه شهر مهم ایران، تا حدودی به این موضوع پرداختیم که گاهی دلیل نام شهرها در داستانهای محلی به شکل دیگری تفسیر میشود. البته لازم است تاکید کنیم که درباره هر مکان و جاذبه ممکن است داستانهای مختلفی وجود داشته باشد. در اینجا ما فقط یک روایتی که معروفتر است را ذکر میکنیم و این به معنی این نیست که همین یک روایت وجود دارد.
سرو کاشمر
سرو به خودی خود از درختان مقدس در فرهنگ ایرانیان محسوب میشود. سرو کاشمر امّا جایگاه ویژهای دارد و داستانهای متعددی به دنبالش است که نوعی تقدّس را از آن روایت میکند. یکی از معروفترین این داستانها این است که زرتشت دو شاخه کاج از بهشت آورد و به دست خودش یکی از آنها را در کاشمر و دیگری را در فارمد (طوس) کاشت. این دو قلمه کاج به مرور بزرگ میشوند و مردم آنها را مقدس میدانند.
گفته شده که وقتی ماجرای تقدس این درخت کهن به گوش متوکل عباسی میرسد، دستور بریدن سرو کاشمر را به حاکم خراسان میدهد. به صورتی که بعد از بریدنش، شاخههایش را در نمد بپیچد و با شتر به بغداد بفرستد. از آنجایی که این درخت میان زرتشتیان مقدس بوده، حاضر میشوند مبلغی به متوکل بدهند تا از بریدن درخت منصرف شود امّا در نهایت حاکم خراسان دستور را اجرا میکند.
گفته شده آن زمان که درخت را بریدند، حدود هزار سال سن داشته. مردم معتقدند وقتی درخت به زمین میفتد، زمین در اطراف درخت لرزیده و کاریزها و بناها دچار آسیب شدند و پرندگان و مرغان همه نوحه و زاری میکردند. همچنین میگویند وقتی درخت به نزدیکی مقر متوکل میرسد، غلامان او شبانه به خلیفه حمله میکنند و تنش را پاره پاره میکنند.
چنار امامزاده صالح
چنار هم از درختان مقدس ایرانیان محسوب میشود که داستانهای ویژهای دربارهاش میگویند. امّا این بار میخواهیم از چنار امامزاده صالح تجریش بگوییم. تجریش و منطقه شمیران از مناطق قدیمی تهران محسوب میشود و میگویند پیرزن فقیری در ده تجریش با فرزندان فراوانش زندگی میکرده. شب عید که از راه میرسد و همه لباسهای نو میپوشند، یکی از بچههای پیرزن از مادرش میخواهد که برایشان لباس نو بخرد و پیرزن هم برای اینکه دل بچه نشکند میگوید فردا برایشان تهیه میکند. از اتّفاق، پیرمرد از روی بام گفتگوی پیرزن و بچهها را میشنود واز روی دلسوزی برایشان مقداری شیرینی و پارچه میگذارد. پیرزن هم بعد از دیدن این هدیهها از خوشحالی دعا میکند که هر کس اینها را آورده هزار سال عمر کند.
همین روز، پیرمرد قلمه چناری در خانهاش میکارد و سالها میگذرد و این قلمه بزرگ و بزرگتر میشود. روزی مردی در خانه پیرمرد مهمان میشود و از شهرت تجریش و چنار بزرگش میگوید و پیرمرد اقرار میکند که از دعای آن پیرزن این چنار هزاران سال عمر خواهد کرد.
اگرچه سالیان سال است که این درخت از بین رفته امّا یاد و خاطرهاش هنوز که هنوز است میان باورهای مردم بومی نفس میکشد.
شهر نیریز
داستانی درباره شهر نیریز گفته شده که به نوعی به نظر میرسد وجه تسمیه نام شهر با روایتهای محلی را بازگو میکند. میگویند شاگردان افلاطون از او درباره دارویی میپرسند که انسانها را بعد از مرگ زنده کند، افلاطون هم دستوری به آنها میدهد که پس از مرگش، این داروها را با هم مخلوط کنند، روغنش را بگیرند و بعد به بدنش بمالند تا زنده شود.
بعد از مرگ افلاطون، شاگردانش او را به حمام میبرند و مطابق دستورش عمل میکنند. در آن لحظهایی که افلاطون داشته دوباره زنده میشده، ندایی میآید که «نریز» ولی خود افلاطون به شاگردان میگفته «بریز»! در این حین و بین، طاق حمام فرومیریزد. میگویند این خرابه حمام در نیریز است و سالی یکبار از آن صدای «نریز» و «بریز» میآید که اشاره به این داستان دارد.
بی بی شهربانو
احتمالا شنیدهاید که درباره بی بی شهربانو در ری داستانهای متعددی گفته شده. یکی از آنها این است که بیبی شهربانو از دست کفار فرار میکند در حالی که سوار ذوالجناح بوده و دخترش بی بی زبیده پشتش بر ترک اسب نشسته و باردار بوده. کفار که نزدیکتر میشوند، بی بی شهربانو، دخترش را پیاده میکند و میگوید چون از اهل بیت عصمتی، دست کفار به تو نمیرسد. شهربانو به فرارش ادامه میدهد تا به کوهی میرسد. نزدیک بوده به دست کفار بیفتد تا یاد نصیحت شوهرش میفتد که گفت هر زمان کفار به تو نزدیک شدند، بگو «یا هو، مرا دریاب» امّا شهربانو اشتباهی میگوید «یا کوه مرا دریاب» همان لحظه کوه باز میشود و وارد شکاف کوه میشود و فقط تکهای از چارقدش بیرون میماند!
کفار که چارقد را پیدا میکنند روی آن سه عدد سنگ میگذارند تا فردا بیایند و کوه را بشکافند امّا فردا که میآیند میبینند تمام کوه تبدیل به سه سنگ روی هم گذاشته شده، شده است بنابراین نشانهشان را گم میکنند. هنوز که هنوز است به خاطر این داستان، بعضی زوار به بی بی شهربانو که میروند نیست میکنند و سه تا سنگ روی هم میگذارند.
سخن آخر
شنیدن این داستانهای ما را با فرهنگ و دیدگاه مردم آن مناطق آشنا میکند و از این جهت بسیار ارزشمندند. گاهی در کنار داستانها آداب و رسومی هم ممکن است شکل بگیرد. بنابراین، بهتر است در کنار روایات مستند تاریخی روایات محلی میان مردمان هم بشنویم تا با ابعاد دیگری از آن جاذبه آشنا شویم.
تألیف: لست سکند
منبع: کتاب فرهنگ عامیانه مردم ایران از صادق هدایت