سفر به مدت زمان و مدتش بستگی نداره. میتونه خیلی كوتاه باشه اما پربار. به میزان هزینه هم بستگی نداره، میتونه با حداقل هزینه بگذره اما حسابی به آدم خوش بگذره. به مقصد هم بستگی نداره، میتونه هر كجا باشه اما كلی خاطره و تجربه جدید به ارمغان بیاره. سفر ذاتش اینجوریه كه در قالب هیچ محدوده و تعریفی نمیگنجه. درست مثل خود زندگی و هستی. یكی از سفرهای كوتاه مدت اما قشنگ ما در بهار 1402 رقم خورد. اول تا سوم اردیبهشت یه تعطیلات كوچولوی سه روزه پیش اومد كه علیرغم كوتاه بودنش، به خاطر هم زمانی با اردیبهشت و آب و هوای دلچسب اون زمان، برای من و مامان و خواهر، خیلی وسوسه انگیز بود.
از یه طرف تو سفر قبلی بدون ترافیک ازجاده چالوس رفته بودیم و دلمون دوباره هوای قشنگیهاش رو میكرد اما از طرف دیگه ترافیک تعطیلات در اون جاده باعث شد كه این بار جاده تهران-قزوین-رشت رو انتخاب كنیم گرچه نرسیده به رودبار به دام ترافیک افتادیم اما حداقل بیشتر راه رو به حالت عادی و به آسونی طی كرده بودیم و یك ساعت بعد از ترافیک، چشممون به تابلوی رستم آباد روشن شد و با رفتن به اون مسیر از ادامه ترافیک معاف شدیم. جاده رستم آباد خلوت و مسیر شیركوه خلوت تر هم شد. انگار ما تنها مسافرهای اون منطقه بودیم تا اینكه موقع پیدا كردن اقامتگاه و جایی برای موندن، متوجه شدیم كه مسافرهای دیگهای هم غیر از ما اونجا هستن و قبل از ما همه جاها رو كرایه كردن.
البته ما هم انتظار نداشتیم كه با یهویی راه افتادن اونهم تو تعطیلات، بشه به راحتی جایی برای موندن پیدا كرد. اونم تو همچین منطقه کمتر شناخته شده ای که ازدحام و تردد مسافرهای تور داخلی چندان وجود نداشت و میشه گفت بکر بود. همینطور كه جاده كوهستانی و سرسبز رو به سمت بالا رانندگی میكردیم چشممون به چند تا آلاچیق افتاد كه نو ساز بودن و در و دیوار داشتن. موقع پارک كردن ماشین، یه دختر بسیار خوش برخورد اهل رشت، سر صحبت رو باهام باز كرد و گفت: این چند روز همه جاها پره. اینجا رو از دست ندین. اینجا رو به صورت ساعتی كرایه میدن و صاحبش با ما آشناست. بهش میگم دوست من هستید تا بهتون تخفیف بده اما خودتون هم حسابی چونه بزنین.
اسمش رو هم بهمون گفت تا ما اسمش رو بدونیم و موقع چونه زدن اسمش رو بگیم. از اینكه در برخورد و نگاه اول اینقدر بهمون اعتماد كرد مبهوت و قدردانش بودم. حتی صاحب اقامتگاه هم بهمون اعتماد كرد به طوری كه نه كارت ملی ازمون گرفت و نه قبل از رفتن، تسویه حساب. موقع رفتن ازش شماره کارت گرفتیم. نمیدونم به خاطر اسم دوست مهربونمون بود یا اینكه چون سه تا خانوم بودیم. اما در كل نحوه برخورد صاحب اقامتگاه رابین آقای رجبی بسیار خوب بود. یه تعداد سوییت هم در حال ساخت داشت كه اگه ساختشون تموم شده بود قطعا یكیشون رو كرایه میكردیم.
آلاچیقهای كلبه مانند، دید فوق العاده ای به سمت جنگل داشت. یه ویووی از زاویه بالا كه به كل جنگل و كوه دسترسی داشت. موقعیتش عالی بود. تنها ایرادش این بود كه حمام نداشت. ما هم كه گزینه دیگهای نداشتیم. بنابراین كمبودها رو بی خیال شدیم و محو تماشای داشتههای بی نظیرمون شدیم. منظرهای كه بعید میدونم به این راحتی بشه جای دیگه پیداش كرد و هوایی که نسبت به سایر جاها خنک تر بود. بعد از مذاكره و توافق بر سر قیمت، ازشون در مورد جاهای دیدنی اون منطقه پرسیدیم كه دو جا رو بهمون پیشنهاد دادن.
اولی رو همون موقع رهسپار شدیم. بعد از اقامتگاه رابین، به یه دوراهی رسیدیم كه سمت چپی رو برای روز اول و سمت راستی رو برای روز دوم گذاشتیم. به یه رودخونه با صفا رسیدیم و ناهارمون رو همونجا كنار رودخونه میل كردیم. یكم شلوغ بود اما عصر تعداد افراد كم و كمتر شد. تا نزدیكیهای غروب اونجا موندیم و مشغول قدم زدن و تماشای مزارع و خونه ها و منظرهها شدیم و موقع غروب به اقامتگاه برگشتیم.
با تاریک شدن هوا، مسافرهای بیشتری اونجا اومدن و بساط كباب رو به راه انداختن. ما هم رو به منظره بی نظیر نشستیم و از تماشای اون همه شكوه و عظمت لذت بردیم. تازه اون موقع متوجه شدیم كه ساک خوراكیها رو تو پاركینگ خونه در تهران جا گذاشتیم و برای شام چیزی برای پختن نداریم. هیچ مغازهای هم اون اطراف نبود. با این وجود اون منطقه بكر بدون مغازه رو به یه جای پر از مركز خرید ترجیح میدادیم و با همون اندک ذخیره خوراكی كه داشتیم خودمون رو سیر كردیم. اتفاقا خوردن نون و پنیر و طالبی و میوه های دیگه با اون هوای خنک و منظره رویایی خیلی هم چسبید.
دمای هوا در حدی خنک بود که نیاز به پوشیدن لباس گرم سبک یا یه کاپشن بود. اما چیزی كه از همه پررنگ تر بود، صدای آواز مداوم پرندههای جنگل بود كه بی وقفه تا صبح میخوندن. تو تجربه ها و خاطرات من، همیشه با اومدن شب و تاریک شدن هوا، جنگل وطبیعت به یه سكوت اسرار آمیز فرو میرفت اما اونجا اصلا شبیه تجربههای قبلیم نبود. حس میكردم تو دنیای دیگهای هستم، جایی كه پرندهها تا صبح بدون خستگی میخونن و میخونن. انگار اصلا خواب ندارن! حتی نیمه شب عمدا از خواب بیدار میشدم تا ببینم آیا خوابیدن یا نه؟ شب بی نهایت زیبایی بود.
یكی از بهترین و خاص ترین شبهای زندگیم كه یه بار دیگه ثابت كرد با وجود كمبود امكانات، میشه بهترین لحظهها رو در زندگی خلق كرد و البته بهشت بر روی همین زمین است. ناگفته نماند كه با تاریک شدن هوا، قورباغهها هم به این گروه دسته جمعی كر پیوستند و تا صبح با پشتكار و مداومت خوندند. خواهر من عاشق صدای قورباغه هاست. همون سر شب گفت: به به اینجا بهشت منه!
صبح زود سرحال و خوشحال بیدار شدیم. به خاطر بی وقفه خوندم آواز پرنده ها انگار رو ابرها بودیم اما صدای خوندن بی وقفه قورباغه ها اونم از فاصله نزدیک، یکم زیاد بود. لحظه بیدار شدن خواهرم که همیشه مشتاق صدای قورباغه ها بود و اولین عکس العملش بعد از بیداری خیلی دیدنی بود. به محض اینکه چشمهاش رو باز کرد گفتم: دیشب حسابی از صدای قورباغه ها کیف کردی. گفت: انگار دیوونه خونه بود. دیگه نه تا این حد! خندیدیم و سرمست از هوای تازه بهاری كوهستان و جنگل، صبحانه رو آماده كردیم.
با وجود اینكه یه آشپزخونه عمومی اونجا بود اما ترجیح دادیم با امكانات خودمون، نیمرو درست كنیم و خدا رو شكر كه روز قبل، سر راه از یه سوپرماركت تو رستم آباد چند تا تخم مرغ و كنسرو تن ماهی خریده بودیم. بعد از صبحانه در اون فضای بی نظیر، وسایلمون رو جمع كردیم و داخل ماشین بردیم چون قیمت اقامت در اونجا بر اساس نرخ ساعتی محاسبه میشد، ترجیح دادیم كه فقط برای شب، ازش استفاده كنیم چون تمام ساعات روز رو مشغول گشت و گذار و طبیعت گردی بودیم.
تو همون جاده باریک و سر سبز و جنگلی، با ده دقیقه رانندگی به دوراهی رسیدیم و این بار مسیر سمت راستی رو در پیش گرفتیم و به روستای دیورش رسیدیم و ماشین رو پارك كردیم و همون اول روستا یه اقامتگاه زیبا دیدیم كه تموم سوییتهاش پر بود اما سفارش غذا قبول میكرد. ما هم برای ناهار سفارش قورمه سبزی بهشون دادیم و پیاده به سمت جنگل زیبای نور چشمه حركت كردیم. قرار بود ظهر برای صرف ناهار برگردیم. این صبح زود بیدار شدن و صبح زود رهسپار شدن، باعث میشه هم جای پارک مناسب پیدا کنیم و هم در اوج خلوتی و آرامش و سكوت تو جنگل راه بریم و هم صدای جریان آب رودخونه و آواز پرندهها رو بشنویم و هیچ چیز به جز قشنگیهای طبیعت نبینیم.
جنگل تمیز و بکر و زیبا بود. محو تماشا و عکاسی شدیم تا اینکه به سرچشمه رسیدیم. حدود بیست دقیقه پیاده روی تا چشمه راه بود. به جز ما فقط یه خانواده دیگه اونجا بودن كه قبل از ما رسیده بودن. یک ساعتی كه گذشت تازه كم كم سر و كله چند نفر دیگه هم پیدا شد اما در كل چندان شلوغ نبود. تا ظهر اون حوالی موندیم، نشستیم، حسابی راه رفتیم، از آب چشمه نوشیدیم و منظره ها رو تماشا كردیم. ظهر برای صرف ناهار به روستا برگشتیم و چه برگشتنی! عطر قورمه سبزی به خاطر مواد اولیه محلی و با كیفیت، هوش از سرمون برده بود. یه میز با سلیقه همراه با مخلفات در محیط باز(محیط مورد علاقه من) رو به منظرهای بسیار دیدنی برامون چیدن تا یكی از لذیذترین قورمه سبزیهای زندگیمون رو نوش جان كنیم.
بدون مبالغه، هنوزم كه هنوزه وقتی اسمش میاد هر سه نفرمون دهنمون آب میافته و میگیم عجب غذایی بود! چه خوب شد كه ساک خوراكیهامون رو تهران جا گذاشتیم. اونقدر گرسنه بودم که از خود میز غذا با اون منظره بی نظیرش عكس به تنهایی نگرفتم (به خاطر قوانین سایت نمیتونم عكس خودمون رو منتشر كنم). فقط عکس منظره ای که برای ناهار پیش روی ما بود رو تقدیمتون میکنم
بعد از ناهار با اینكه یكم خسته بودیم اما دلمون نیومد زیاد استراحت كنیم و دوباره به جنگل برگشتیم تا این بار راهی غار نور چشمه بشیم. عصر هنگام بود و بیشتر مسافرها برگشته بودن . به همین خاطر، مسیر راهمون خیلی خلوت بود. انگار چه صبح زود و چه زمان عصر، شانس لذت بردن از خلوتی و آرامش مسیر با ما یار بود. وقتی به ورودی غار رسیدیم، نشستیم تا هم استراحت كنیم و هم از تماشای دیوارههای بلند و سبز و رویایی بهره ببریم. تو مدتی كه اونجا بودیم فقط یه خانواده چهار نفره اومدن كه با دو دخترشون یه جمع صمیمی و شاد داشتن و با ما دوست شدن و پیشنهاد دادن كه با هم مسیر رو برگردیم.
نزدیكیهای غروب بود كه دوباره به روستا رسیدیم. سوار ماشینمون شدیم و بعد از ده دقیقه رانندگی دوباره به اقامتگاهمون برگشتیم در حالیكه دیگه نای ایستادن و حتی نشستن هم نداشتیم. با وجود خستگی یكم كنسرو تن ماهی خوردم و همسفرهام كه گرسنهشون نبود، ترجیح دادن بدون شام بخوابن. شب دوم یكم ماجراجویانه تر رقم خورد. از یه طرف به خاطر نزدیك بودن آلاچیقها به همدیگه، سروصدای همسایهها شنیده میشد و از طرف دیگه ماجراهای دیگهای باعث شد یكی دوبار از خواب بیدار بشیم و گاهی بزنیم زیر خنده.
یه گروه از شمال برای برپایی جشن نامزدی در طبیعت اومده بودن و صدای صحبت و موزیک و شادیشون، بر پا بود. دوس داشتم بهشون ملحق بشم اما پیادهروی های چند ساعته اون روز ما در جنگل، دیگه رمقی برام باقی نزاشته بود. نیمههای شب وقتی همه بالاخره به خواب رفتن، با صدای گروهی از شغالها بیدار شدیم. حتی قورباغهها هم اون لحظه ساكت میشدن و انگار از ترس، رو حرف شغالها حرف نمیزدن. خیلی با مزه بود. خلاصه طبیعت چنان سمفونی جالبی برامون برپا كرده بود كه نظیر نداشت. این قضیه چند بار تکرار شد. نیمههای شب اكثر چراغها خاموش میشد و فقط مسافرهایی كه تمایل به نور داشتن تا صبح چراغشون روشن میموند.
به همین خاطر مسیر رفتن به سرویس بهداشتی كه یكم ازمون فاصله داشت، در نیمه شب، تاریک بود. حوالی نیمه شب، برای رفتن به سرویس بهداشتی بیدار شدیم و با چراغ قوهای كه از آقای رجبی امانت گرفته بودیم تا جلوی پامون رو ببینیم حركت كردیم كه تو راه، مامان متوجه یه كارت ملی شد كه روی زمین افتاده بود. برش داشتیم و صبح اونو به آقای رجبی تحویل دادیم. اونقدر از دیدنش خوشحال شد! گفت كارت یكی از مسافرها بوده كه شب قبل ازش به عنوان ودیعه گرفته و گمش كرده و تا صبح از نگرانی خوابش نبرده بوده كه به اون مسافر فردا چی بگه...
صبح بعد از بیدار شدن و جمع كردن وسایل، راهی رستم آباد شدیم. قرار بود هزینه دو شب اقامتمون رو تو مسیر به حساب آقای رجبی بزنیم و به خاطر قدردانی از حسن اعتمادشون، به اولین عابر بانكی كه رسیدیم، مبلغ رو واریز كردیم و بالافاصله از طرف ایشون پیامک تشكر برای من و خواهرم دریافت شد(بابت هر ساعت اقامت مبلغ 50 هزار تومان که جمع دو شب حدود 800 هزار تومان شد). داخل رستم آباد از یه نونوایی محلی، نون تازه برای صبحانه تهیه كردیم و بعد با كمی تلاش و پیگیری، موفق به خرید مرغ شدیم تا برای ناهار جوجه درست كنیم.
به خاطر چند روز تعطیلی، یكم مرغ كمیاب شده بود. مابقی چیزایی كه برای ناهار نیاز داشتیم رو هم همونجا تو رستم آباد خریدیم و تو مسیر، ناهارمون رو خوردیم و به طرف تهران راهمون رو ادامه دادیم. وقتی به خونه رسیدیم، ساک خوراکی ها رو گوشه پارکینگ دیدیم. گاهی وقت ها به خاطر از دست دادن چیزهایی مضطرب میشیم که نبودنشون تو زندگی مشکلی ایجاد نمیکنه. اصلا شاید باید یه سری چیزا رو از دست بدیم تا داشته هامون مانع فرصت های تازه تر نشن.