در یک روز زمستانی، در اولین زمستانم در آلمان، در فکر آمدن تابستان و سفرهای تابستانی بودم. در اینترنت به دنبال سفرهای یک روزه از برلین می گشتم که به توصیف منطقه بسیار عجیبی در صد کیلومتری جنوب شرقی برلین برخوردم. مکان جغرافیایی این منطقه و نزدیکی آن به مرز لهستان، این گمان را به ذهن متبادر می کرد که باید فرهنگ این منطقه به فرهنگ لهستانی نزدیکتر باشد تا فرهنگ آلمانی. اما آنچه خواندم برایم بسیار عجیب بود. فرهنگ این منطقه هیچ ارتباطی به فرهنگ آلمانی ندارد و همینطور به فرهنگ لهستانی! این ناهمگونی ژرف باعث برافروخته شدن آتش شوق برای دانستن بیشتر شد و سبب مطالعه افزونتر.
هر قدر بیشتر در مورد «اشپقی والد» خواندم بیشتر شگفت زده شدم. این نام در زبان آلمانی یعنی جنگل (یا درختستان) رودخانه اشپقی. در این منطقه مردمان سُرب یا وِنْدها زندگی می کنند که نباید آنها را با مردمان صِرب که اهالی کشور صربستان هستند اشتباه کرد. سربها در منطقه ای به نام لوستیا زندگی می کنند که نیمی از آن در شرق آلمان و نیمی دیگر در غرب کشور همسایه یعنی لهستان است. سربها زبان خودشان را دارند که از دیدگاه ریشه شناسی زبانی به زبان لهستانی و زبان چکی نزدیک است و قانون آلمان این زبان را به رسمیت می شناسد. یکی از ویژگیهای جالب اشپقی والد، آبراههایی است که این مردم در طول قرنها ساخته است و از آن جالبتر قایقهای خاصی است که سربها برای آمد و شد در این آبراهها از آنها بهره می جویند. این قایقها که در زبان آلمانی کان نامیده می شوند امروزه یکی از جاذبه های گردشگری منطقه و منبع درآمد سربها است. بهترین راه دیدن آبراههای و درختان، کان سواری است.
در فرهنگ کشورهای روس و اسلواک، کاردستی جای خاصی دارد: کار با چوب، کار روی چوب، کار روی پارچه مثل برودره دوزی یا گلدوزی، قلبافی و ... مردمان سرب منطقه اشپقی والد هم این از هنر بی بهره نیستند و یکی از مهمترین ویژگیهای فرهنگی مردمان این منطقه کلاه و لباس زنانشان است. وقتی که عکسهای تاریخی از لباس زنان سرب را دیدم بیشتر و بیشتر علاقمند به کشف این منطقه شدم. وقتی در مورد این منطقه جالب خواندم و فهمیدم که از برلین فقط یک ساعت با قطار فاصله دارد، عزمم جزم تر شد برای کشف. قطارهای منطقه ای که به این منطقه می روند هر یک ساعت یک بار از ایستگاه قطار اصلی برلین عبور می کند و دسترسی به این منطقه بسیار آسان است. یک بار در یکی از مجلات رایگان قطار برلین که برای تقویت زبان آلمانی می خواندم، در مورد بلیتهای ایالتی خواندم. این بلیتها برای سفر یک روزه گروه حداکثر ۵ نفر در یک ایالت آلمان اعتبار دارند و محدودیتی بر تعداد سفر وجود ندارد. البته این بلیتها تاریخ دارند و فقط در همان روز معتبر هستند اما خریدشان کار مشکلی نیست و حتی روز سفر هم می شود آنها را خرید. برای آنکه مطمئن شوم، یک بار با یکی از ماشینهای خرید بلیت قطار امتحان کردم و دیدم که برای همان روز هم می شود این بلیت را خرید. . بنابراین کافی بود که من و رستم فقط بلیت یک روزه ایالت برنبدبرگ به قیمت ۲۹ یورو بخریم تا بتوانیم یک سفر یک روزه به این دهکده برویم.
من همچنان منتظر یک آخر هفته آفتابی در تابستان بودم. آب و هوای برلین، متاسفانه فصل تابستان ندارد، بلکه روزهای تابستانی دارد. یعنی چند روز هوا بسیار گرم است و بعد ناگهان هوا بارانی و سرد می شود. یک روز که وب سایت رادیوی محلی برلین را باز کردم تا آنلاین رادیو گوش کنم، خبری در بخش اخبر وب سایت توجهم را جلب کرد: روز جشن سربهای اشپقی والد! خبر می گفت که روز شنبه (۱۷ اگوست ۲۰۱۳) روز جشن سالیانه سربها است. در جزییات خبر آمده بود که هر سال تابستان، یک روز، سربها لباس محلی شان را می پوشند و در دهکده لوبنو (در منطقه اشپقی والد) یک روز را جشن می گیرند. برای مطمئن شدن از خبر و خواندن جزییات بیشتر به وب سایتشان مراجعه کردم. در آنجا جزییات جالبتری در مورد مکان جشن خواندم. جشن در یک موزه برگزار می شد، اما نه در موزه ای مانند بقیه موزه ها. در موزه ای در فضای آزاد! من و رستم هم تصمیم گرفتیم که همان روز شنبه به این دهکده برویم تا از نزدیک جشن سربها را ببینیم. با خروج از ایستگاه قطار، تابلوی مسیر به سمت بندرک و کان سواری دیده می شود
البته بدون دیدن این تابلو هم می شد مسیر را پیدا کرد. به جز ما، جمعیتی از مسافران قطار پیاده شده بودند و همه به سمت این خیابان به راه افتادند. در انتهای خیابان دفتر اطلاع رسانی به گردشگران بود که به سختی می توانست به انگلیسی صحبت کند و من مجبور بودم با همان آلمانی شکسته و بسته پرسشهایم را بپرسم. به او گفتم که امروز جشن خاصی در اینجا برگزار می شود و او گفت که جشن در موزه فضای باز است که پیاده فقط ده دقیقه بود. این موزه در دهکده کوچکی به نام لِدِه برگزار می شود و در واقع موزه، بخشی از این دهکده است که به صورت موزه نگهداری می شود. یعنی خانه های قدیمی آن خالی از سکنه و بازسازی شده اند. آن خانم گفت می توانیم تور کان هم بگیریم که بسته به گزینش ما، تور ۲ و یا ۳ ساعته هست اما ما امکان پیاده شدن و گشت زنی در موزه را نداشتیم. پیشنهاد کرد که پیاده تا موزه برویم و ابتدا جشن را ببینیم. ما هم پیشنهادش را پذیرفتیم.
در مسیر پیاده به سمت موزه، از کنار بندر کوچک گذشتیم. انبوهی از گردشگران و کانها آنجا بودند و ما تصمیم گرفتیم پس از دیدن جشن، به این بندر بازگردیم و سوار کان بشویم. در جاده، در ورودی محدوده دهکده لده تابلویی بزرگ دو زبانه ای (آلمانی و سربی) که نقشه دهکده رویش نصب شده بود، دیده می شد. از اسم دهکده به دو زبان عکس گرفتم
متنهای آلمانی و سربی را باهم مقایسه می کردم و همانطور که از دو زبان با دو ریشه زبانی متفاوت انتظار می رود هیچ شباهتی بهم نداشتند. بین ورودی دهکده از جاده اصلی تا موزه، راه چندانی نبود؛ چند کوچه باریک و پر و پیچ خم. یک موزه غیر متعارف باید ورودی غیر متعارف هم داشته باشد: یکی از کلبه های دهکده تبدیل به ورودی موزه شده بود
مرز بین موزه و دهکده تنها نرده های چوبی بود که دیدن آن سویش دشوار نبود. در تمام مدتی که رستم پول بلیت را می پرداخت و خانم بلیت فروش، نقشه موزه را به من می داد من به کلاهش زل زده بودم. کلاهی که به سر کرده بود مانند تمام عکسهایی بود که من از زنان سربی در اینترنت دیده بودم و هنوز باورم نمی شد که دارم از نزدیک این سبک لباس را می بینم.
با ورود به موزه، تازه فهمیدم که چه روز بی نظیری برای سفر به دهکده سربها برگزیده بودیم. سربها برای فروش محصولاتشان خیمه هایی برپا کرده بودند و جلوتر ابزار زندگی شان را به نمایش گذاشته بودند. علاوه بر اینها می شد وارد کلبه ها هم شد و شیوه زندگی نیاکانی آنها را دید. در واقع کلبه ها جز اصلی موزه بودند و امروز به خاطر جشن خیمه ها اضافه شده بودند. در نخستین کلبه، زندگی روزانه یک خانواده به نمایش گذاشته شده بود که در عکس زیر می توانید آن را ببینید.
اولین نکته ای که توجهم را جلب کرد سقف پایین اتاق بود و سپس نگاهم به سمت تخت خواب در گوشه اتاق چرخید. کشوهای پایینی تخت که در طول شب به عنوان تخت خواب برای بچه های خانواده استفاده می شدند، نشان می دادند که بیشترین استفاده از فضای اتاق صورت گرفته است. در این اتاق خانمی با لباس سربی بر تن ایستاده بود که وقتی ما وارد شدیم با ما شروع به آلمانی سخن گفتن کرد و در مورد خانه توضیح داد: تا قرن هجدهم سربها در خانه های این چنینی زندگی می کرده اند. من پاسخ دادم که من خیلی خوب نمی توانم آلمانی حرف بزنم اما حرفهایش را کامل می فهمم. گفتم که از لباس و کلاهش برایم خیلی جالب است. او از من و رستم پرسید چندمین بار است که به این موزه می آیید؟ گفتیم بار اول است. او به ما گفت بهترین روز را برای دیدار بار اول انتخاب کرده اید و ابراز امیدواری کرد که باز هم به دیدن منطقه سربها بیاییم.
از در کناری خانه بیرون آمدیم و به کوچه اصلی موزه برگشتیم. آن سوی کوچه، چند نفر به دور یک خانم سرب حلقه زده بودند که با ابزارش مراحل کاری را نشان می داد که نمی دانم دقیقا چیست. عکسهای زیر را به ترتیبی که او این کار را انجام می داد گرفته ام.
او کارش را با گیاهی مانند جارو آغاز می کرد. ابتدا با یک شانه فلزی دانه های چسبیده به گیاه را می گرفت. سپس گیاه را در با یک جور چکش چوبی دراز می کوبید. گام بعدی، کوبیدن با یک ساتور چوبی بود و در آخر با یک شانه فلزی ریزدندانه، آنها را نرم نرم می کرد. کمی آنطرف تر مردی ظرف حصیری می بافت. جلوتر هم چند سرب دیگر هنرهای دستی شان را به نمایش گذاشته بودند که از هر کدام عکسی گرفتم و آنها در عکسهای زیر ببینید.
یکی از نمادهای سربها در کشور آلمان خیارشور است. در اروپای غربی، استفاده از نمک برای نگهداری درازمدت میوه یا سبزیجات چندان سابقه ندارد و ترشی و شوری فقط در میان کشورهای اروپای شرقی که ریشه اسلواک و روس دارند دیده می شود. خیارشور را سربها به فرهنگ آلمان آورده اند و همچنان خیارشوری که از اشپقی والد صادر می شود یکی از بهترینها در آلمان محسوب می شود. در روز جشن هم یکی از غرفه ها به خیارشور فروشی اختصاص داشت .
در یکی از خانه های دهکده که امروز جزی از موزه شده است، ابراز یک کارخانه خیارشور سازی قدیمی به نمایش گذاشته شده بود، البته کارخانه چندان پیشرفته ای نبود و تنها یک دستگاه که در شیشه های خیارشور را می بست دیده می شد .
در یک جعبه شیشه ای، دفاتر حسابرسی قدیمی کارخانه را هم به نمایش گذاشته بودند. خیارشور حتی جزیی از لوگوی این منطقه هم شده است .
در میانه مسیر، زیر چند چادر بزرگ، پهلو به پهلوی هم برافراشته شده بودند و میز غذایی آنجا برای آماده شده بود. زنان سربی گرداگرد میز در آمد و شد و کار بودند که توانستم چند عکس از کلاههایشان بگیرم.
در یکی از کلبه های موزه، چند مجسمه با لباس زنان سربی، برای نمایش لباس سنتی شان، گذاشته بودند. اگر در روزی غیر از جشن به دیدن این موزه آمده بودیم، مسلما دیدن این مجسمه های لباس بر تن خیلی جذاب می بود اما در روز جشن که این لباسها را در اطراف می دیدی دیگر مجسمه ها هیچ جذابیتی نداشت. در آخرین قسمت موزه، اسباب بازیهای کودکان سرب در جعبه ای به نمایش گذاشته شده بود و جوانی سرب برای کمک به گردشگران کنار جعبه ایستاده بود تا اگر خواستند بازی کنند از او راهنمایی بگیرند
اسباب بازیها کمابیش شبیه همان بودند که در ایران هم داشتیم. ما پس از دیدن موزه و خوردن ساندویچهایی که برای ناهار آورده بودیم، به سمت بندر کوچک بازگشتیم تا با کان در آبراهها گردش کنیم
ما برای سوار شدن به یک کان به مدت بلیت خریدیم و سوار شدیم. قایق سربهای اشپقی والد، چندان گود نیست. طول آن بین ۲ متر تا ۹ متر تغییر می کند و قایق ران معمولا در انتهای قایق می ایستد و از پاروی بلندی برای هدایت قایق بهره می گیرد که تنها ابزار هدایت و راندن قایق است. ناخدای قایق در انتهای آن ایستاده بود و من و رستم روی اولین صندلی، در دماغه قایق کوچک نشسته بودیم. صدای او که به آلمانی در مورد تاریخچه اشپقی والد و قایقها صحبت می کرد به سختی شنیده می شد و تازه اگر هم می شنیدم چندان چیزی از آلمانی لهجه دار او متوجه نمی شدم. من بیشتر مجذوب تماشای آبراهها شده بودم. آنچه بیش و قبل از همه چیز توجهم را جلب کرد، تمیزی چوبهای کناره ای بود. چوبهایی که آبراهها را ساخته اند. در چنین محیط مرطوبی اگر چوب نگهداری و تمیز نشود باید پر از جلبک و خزه باشد، اما این چوبها تمیز بودند و این نشان می داد که ساکنان این منطقه به نگهداری و تعمیر محیط زندگی شان چقدر اهمیت می دهند.
(آبراهها)
آبراهها کارکردی مانند کوچه و خیابان معمولی داشتند. بعضی خانه ها در ورودی و حتی زنگ داشتند که وقتی مهمان از قایق پیاده شد زنگ بزند و حضورش را به صاحب خانه اطلاع بدهد. بعضی سگ داشتند و اگر قایق کمی به سمت حیاط آنها نزدیک می شد سگ با صدای بلند پارس می کرد. صاحب یکی از خانه یک تابلو وسط باغچه و رو به آبراه نصب کرده بود و نسبت به یورش سگ به غریبه ها هشدار داده بود. در مسیر چند تا خانه دیدیم که یک فهرست از نوشیدنی های آماده به فروش مثل چای و قهوه به همراه قیمت نصب کرده بودند و اگر کسی مایل بود باید زنگی را که کنار تابلو فهرست بود می زد تا صاحبخانه بیاید و نوشیدنی به او بفروشد. قایقی هم که ما سوارش بودیم، در مسیر در مقابل دکه ای نگه داشت و یک خانم و آقا که آماده فروش خیارشور بودند جلو آمدند و قیمت خیارشور را گفتند و از مردم سفارش گرفتند. با سرعت خیارشورها را آوردند و پول را گرفتند و قایق به راه افتاد. ما هم خیارشور خریدیم. یک عکس از بشقاب خیارشوری که خریدیم در عکس زیر گذاشته ام.
چون رستم مزه خیار شور را دوست نداشت این فرصت خوب به من داده شد که من مزه یک و نصفی خیارشور سربی را بچشم. ما در ایران، برای خیارشور درست کردن از خیارهای به اصطلاح قلمی استفاده می شود اما سربها با خیارهای تپل، خیارشور درست می کنند. مزه اش چندان شور هم نبود. آبراهها مانند کوچه های یک شهر بودند. پس کوچه هم بود: آبراههای باریک. حتی آبراه بن بست هم بود. از همه بامزه تر برایم پارکینگ قایق بود که در طبقه پایین بعضی از خانه ها بود؛ یک پارکینگ مانند پارکینگ واقعی ماشین و جاده آسفالت. ما سوار بر قایق از جلو چند تا پارکینگ گذر کردیم. در چند تا از آنها قایق پارک شده بود. در یکی از آنها قایق حتی روکش هم داشت. بعضی آبراهها خیلی شلوغ بودند؛ از قایق پارویی یک و دو نفره گرفته تا قایقهای گردشگری گروهی مانند ما. بعضی آبراهها هم آنقدر آرام بودند که صدای شکافته شدن آب توسط قایق ما شنیده می شد. آن روز، روز جشن سربها بود و رویدادی مثل عروسی در روز جشن چندان دور از انتظار نیست اما نه در قایق. برایم خیلی بامزه بود که قایق چطور جزیی از ابزار زندگی روزمره مردم شده بود. تصور کنید مراسم عروس کشان با قایق. در حین حرکت قایق، یک عکس از قایق عروس و داماد گرفتم که می توانید آن را در عکس زیر ببینید.
بعدا در اینترنت خواندم که حتی قایق پستچی هم در دهکده لده هست. از سال ۱۸۹۷ م تا به امروز، از بهار تا آغاز زمستان (آوریل تا اکتبر) پست آلمان، نامه ها و بسته های مردم این دهکده را با قایق تحویل می دهد. در ماههای زمستان که آبراهها یخ می بندند از دوچرخه استفاده می شود. این قایق پستی به قدری در آلمان خاص است که برای ثبت آن، تمبری با طرحی از دهکده لده و پستچی سوار بر قایق چاپ شده است
تور قایق بعد از گردش در آبراهها، مسافرانش را به همان بندر کوچک باز گرداند و ما پس از گذراندن یک روز بی نظیر در منطقه اشپقی والد با قطار به خانه بازگشتیم.