- ویلیس تاور (Willis tower )
برای دیدن نمای شهر از بالا دو راه بیشتر پیش رو نداشتیم که چندان هم کم هزینه نبودند . از بین دو ساختمانی که این امکان را فراهم نموده اند ما ویلیس تاور را به جهت داشتن اتاقک هایی شیشه ای در بالای برج و تجربه ی ایستادن در آن انتخاب کردیم . ابتدا قصد داشتیم بازدید را جهت دیدن غروب به عصر موکول کنیم ؛ اما بعد از دیدن نظرات توریست ها در یافتیم که در آن صورت مجبوریم ساعت های بیشتری را در صف انتظار بمانیم که به احتمال زیاد ممکن بود عصر و لحظه ی غروب را از دست داده و تنها به دیدن شهر در شب رضایت دهیم . بنابراین تصمیم گرفتیم در اولین ساعت بازگشایی ساختمان در نه صبح آنجا باشیم .
ویلیس تاور
در روزی آفتابی صبح زود از خواب بیدار می شویم و مشغول خوردن صبحانه با نان بربری ای که روز قبل از یک فروشگاه ایرانی - عربی خریده ایم هستیم که می بینیم پسرم برای خودش نان تست می آورد و می گوید که نان بربری دوست ندارد . فامیل در حالیکه از تعجب دهانش باز مانده است می گوید که باور نمی کند یک ایرانی بربری دوست نداشته باشد . لبخندی می زنم ؛ زیر چشمی نگاهی به پسرم می اندازم و می گویم : " خر چه داند مزه ی نقل و نبات " خوشبختانه پسرم که با اصطلاحات فارسی زیاد آشنا نیست در کمال آرامش در حال مالیدن نوتلا روی نان تستش است و مصداق خر و نبات را نمی گیرد ؛ یا شاید هم منظورم را میفهمد و می داند در مثل مناقشه نیست !
با اتوبوس به خیابان میشیگان می رویم و تصمیم می گیریم ده دقیقه ی باقی راه را پیاده تا پای برج برویم که تصمیم اشتباهی بود ؛ چرا که علی رغم آفتاب ، هوا بسیار سرد بود و باد از لابلای ساختمان های بلند که چون کریدوری برای انتقال آن عمل می کردند ؛ زوزه کشان می وزید و زمین هم یخزده و لیز بود . تقریبا نزدیک به انجماد کامل به برج میرسیم . خوشبختانه ، هنوز صفی بیرون برج وجود نداشت و مستقیم داخل شدیم . همزمان اتوبوسی از توریست های چینی سر می رسد و ما به گمان اینکه اولین نفرات صف هستیم در لابی ساختمان جمع می شویم . با پله برقی به زیرزمین برج رفته و در آنجا تازه متوجه ی صف اصلی می شویم . با وجود اینکه خیلی زود به برج رسیده بودیم نفهمیدم این همه توریست چطور زودتر از ما رسیده بودند .
ویلیس تاور بلندترین برج شیکاگو که چند صباحی فرمانروایی میکرد و بلندترین برج دنیا بود " کجایی جوانی "
رحمان خان معمار هندی برج
خانمی قبل از خرید بلیط به میان صف آمد و خوب جماعت را شیرفهم کرد که حدود دو ساعت تا رسیدن به آسانسورها باید منتظر بمانیم و اگر کسی تحمل انتظار را ندارد قبل از خرید بلیط انصراف دهد . ما که گمان می کردیم این انتظار کمتر از دو ساعت باشد بلیط نفری 24 دلار را خریده و اندک اندک با صف جلو می رفتیم و بعد از حدود یک و نیم ساعت کسالت آور از دیدن در شیشه ای جلوی آسانسورها حسابی ذوق کردیم . با آسانسورهای بسیار سریع ساختمان به طبقه ی 103 رفتیم و در آن روز آفتابی به تماشای شهر بدون تحمل سرمای شدید اوایل ژانویه پرداختیم .
در این ارتفاع ، کانال آب به سختی از میان برجهای سر به فلک کشیده دیده می شود
برای رفتن داخل اتاقک های شیشه ای هم صف کوتاهی در همان طبقه وجود داشت که ناگزیر دقایقی هم آنجا در صف ایستادیم . ابتدا قدم گذاشتن به اتاقک کمی با ترس همراه بود ولی کم کم هیجان به ترس غلبه می کند و مسؤل مربوطه مجبور می شود ما را از آنجا بیرون بیاندازد !
تعداد اتاقک ها چهارتاست که هرگروه دو یا سه نفره می توانند برای چند دقیقه از ایستادن و عکاسی در نیمی از آن لذت ببرند
بالای هر اتاقک ریلی وجود دارد تا در موقع لزوم بتوان آنها را به داخل کشید .
خوشبختانه ، فامیل عکسهایی از بالای برج دیگری که برای دیدن شهر وجود دارد و به ساحل دریاچه نزدیک تر است ؛ در دوربینش داشت .
غروبی زیبا از بالای برج دوم
یک ساعتی بعد از لذت بردن از منظره ی زیبای شهر پایین می آییم و به محض خروج از ساختمان با صحنه ای روبرو می شویم که فریادی از شگفتی می کشیم . صف توریست های مشتاق ورود ، از ساختمان بیرون زده و دور ساختمان پیچیده است . باورمان نمیشود مردم بخواهند یک ساعتی را در صف بیرون ساختمان در این سرما بایستند . فامیل میگوید احتمالا بیشتر آنها بعد از چند دقیقه ایستادن پشیمان می شوند و می روند .
حتی در صف چند نفری با کالسکه ی بچه ایستاده اند و دست و سرشان را حسابی در پالتو فرو برده اند . این صحنه مرا یاد شعر معروف اخوان ثالث می اندازد " هوا بس ناجوانمردانه سرد است و سرها در گریبان است " . حتما این شعر بعد از دیدن صحنه ای شبیه به این به دل جناب شاعر الهام شده است . من که هر چه سعی می کنم شعری مانند استاد بگویم نمی شود و گویی اشعار در ذهنم یخ بسته اند ؛ برای همین تنها می توانم بگویم که اینها واقعا دیوانه اند . ذهن پسرم هم کلا اقتصادی کار می کند و مشغول حساب و کتاب پولیست که صاحبان این ساختمان از دیوانگانی مانند ما در می آورند .
تصمیم می گیریم در همان حوالی ناهار بخوریم و برای خرید به مال بزرگی در خیابان شیکاگو برویم . پسرم فست فود Five Guys را پیشنهاد می دهد که تعریفش را زیاد شنیده ولی تا به حال امتحان نکرده است . سریع آدرسش را پیدا می کنیم و رهسپار می شویم.
بچه ها برای سفارش می روند و در برگشت حسابی خندانند و برایم تعریف می کنند که هر چه به فروشنده می گویند لیوان کوچک برای نوشابه می خواهند ؛ او قبول نمی کرده و بزور می خواسته لیوانی بزرگتر با همان قیمت به آنها بدهد . ظاهرا کلی هم متعجب بوده که چرا وقتی قیمت یکیست اینها قبول نمی کنند !
ما همراه ساندویچ هایمان یک سیب زمینی سرخ شده هم داشتیم که بعد از گرفتن غذا دیدیم علاوه بر یک سیب زمینی کلی سیب زمینی سرخ شده هم توی پاکت ریخته است بعدا فهمیدیم که اینکار بخشی از سیاست این رستوران زنجیره ایست که یعنی ما بیشتر از پولی که می پردازید خدمات می دهیم . همین سیاست های عجیب است که آمریکایی ها را دچار این همه اضافه وزن کرده است که در خیابان ها بدجوری توی چشم می آید .
بعد از ناهار که بخشی از آن را در کیفمان برای شب گذاشتیم و زیادی هم چرب بود سری به چند مال زدیم که حسابی لاکچری و پرزرق و برق بودند و قیمت ها هم در اکثر موارد بیشتر شبیه انفجار قیمت ها بود تا قیمتی نرمال ( بخصوص آنکه دلار آمریکا 30% از دلار کانادا گرانتر هم هست ) . بهرحال کریسمس و ژانویه است و بهترین زمان برای فروش و غالب کردن هر چیزی به بالاترین قیمت به مشتری . به خرید کفش و لباسی برای پسرم که تخفیف اندر تخفیف خورده است بسنده می کنیم و بعد از زیارت دوباره ی لوبیای محبوبمان به خانه می رویم .
غرفه ای در وسط پاساژ با ابزار آلات خوردنی و خوشمزه ی شکلاتی اش
موزه تاریخ طبیعی ( Field Museum )
موزه ی تاریخ طبیعی در شیکاگو را می توان یکی از پنج موزه ی برتر دنیا در این فیلد به شمار آورد . داخل موزه ، پر است از اسکلت انواع و اقسام دایناسور های ریز و درشت ، ماموت ها و حتی اسکلت حیوانات عادی برای مقایسه ی شکل و ابعاد آنها با یکدیگر.
.
ساختمان سفید و مستطیلی موزه را می توان به خوبی در بالای استادیوم مشاهده کرد .
در نمای بالا ساختمان سفید کوچکی نیز در سمت راست موزه وجود دارد که آکواریوم شیکاگوست و توفیق دیدارش را نیافتیم . ضمنا فضای سبز مستطیلی بالای موزه نیز پارک هزاره است . جزیره ی سمت راست نیز می تواند محل جذابی برای گشت و گذار در تابستان باشد .
هوا در روزی که ما به موزه رفتیم
در مسیر پارک هزاره به سمت موزه ، مجسمه های زیبایی وجود دارد که پیمودن مسیر در هوای سرد را ممکن می سازد .
این پوسته های تو خالی ، در ذهن من مهاجرت را تداعی می کرد .
در موزه به سمت پذیرش می رویم در حالیکه فکر می کردیم بلیط بازدید از موزه 25 دلار است . خانم مسؤل بعد از توضیحات مفصلی که درباره ی زمان و نحوه ی ملاقات با " سو " می دهد ؛ قبض 106 دلاری را جلویمان می گذارد و وقتی تعجب ما را میبیند توضیح می دهد که بلیط برای افراد عادی 40 دلار و برای دانشجویان 33 دلار است . با قلبی خونین و مالامال از درد ، نگاهی پر از رنج فراق به 100 دلاریمان می اندازیم و قبض را می پردازیم و با یکدیگر عهد می بندیم تا آخرین لحظه از ساعت بازدید در موزه بمانیم . وارد سالن اصلی می شویم و دلمان را به دیدن بانو " سو " خوش می کنیم .
سالن اصلی موزه با اسکلت بزرگترین گیاهخوار دنیا و مغز فندقیش!
خانمها، آقایان معرفی میکنم : بانو "سو" سوپر استار موزه
اگر توضیحات را کامل فهمیده باشم ؛ ایشان کامل ترین اسکلت دایناسور گوشتخوار دنیا هستند که در زمان حیاتشان خونخوارترین و بی رحم ترین حیوان روی زمین بوده اند . ایشان در آن زمان که مشغول دریدن و خوردن دیگر حیوانات بوده اند ؛ حتی یک در میلیارد هم نمی توانستند حدس بزنند که میلیونها سال بعد ، اسکلتشان را در یک موزه قرار میدهند و هر نیم ساعت یکبار در حالیکه نورهای رنگی روی ایشان می تابد ؛ درباره ی تک تک استخوان هایش توضیح می دهند . و چه عذابی الیم بالاتر از اینکه نتواند تکانی به خودش دهد و همه را لقمه ی چپش کند .
البته سر حیوان را در محفظه ای جداگانه قرار داده اند تا در موقع لزوم بتوانند براحتی آن را جابجا کرده و یا مورد آنالیز قرار دهند و سر اسکلت اصلی ساختگی می باشد .
سر اصلی که سنگین تر از سر ساختگی می باشد
اسکلت ماموت
نمونه هایی از فسیل های کامل و کمیاب موزه
بعد از دیدن اسکلت ها سری به بخش چین و بخش سنگهای قیمتی می زنیم و وارد قسمت همیشه جذاب مومیایی ها می شویم . نکته جالب در تمامی بخش ها آن است که به محض ورود به هر بخش ، با آهنگ و بویی متناسب با آن بخش مواجه می شویم که در قسمت قطب ، سرما نیز به آن اضافه می شود .
ماسکی از چرم بر روی سر مومیایی
مومیایی های مصری
مومیایی هایی از کشور پرو که به صورت بقچه ای در انتهای چاهی قرار داده می شدند
مومیایی از یک دختر کوچک با ماسکی بچگانه بر صورت
مومیایی پرویی یک مادر و دو فرزند
وقتی جلوی این مومیایی پرویی می ایستم و نوشته ی روی دیوار را می خوانم ؛ برای دقیقه ای مسخ شده در جای خود میخکوب میشوم . از ورای پارچه ای که بدن این مادر و دو کودک را پوشانده است ؛ نگاه نگران مادر را می بینم که سخت دو کودکش را هشتصد سال است که در آغوش گرفته و بیم از آن دارد ، گزندی به آنان برسد . به عنوان مادر دو فرزند حسی دوگانه از تلخی و شیرینی به جانم هجوم می آورد ؛ تلخ برای رنجی که مادر از مرگ دو دلبندش کشیده است و شیرین برای آغوشی که تا ابد پر است از جسم عزیزانش . هزاران سال آسوده بخواب مادر . جان تو و فرزندانت در امن و امان باد .
با اتمام ساعات موزه ، در حالیکه نگاه آن مادر در ذهن من حک شده است ؛ بیرون می آییم و از تاریکی هوا متعجب می شویم .
تبریک سال نو بر روی ساختمان روبروی موزه
ساعت حدود پنج عصر است و بنا را بر یکی کردن ناهار و شام می گذاریم و شکم های گرسنه مان را میهمان رستورانی ایرانی در آنسوی شهر می کنیم . در حالیکه بسیار گرسنه هستیم باید مسافتی را پیاده رفته و یکبار هم مترویمان را عوض کنیم ؛ ولی چه کنیم که دلمان کباب می خواهد .
سوار بر متروی دوم به سمت حومه ی شهر در حرکت هستیم . من و فامیل کنار هم نشسته ایم و روبرویمان پسری بیست و چند ساله و سیاه پوست در حالیکه آرام و قرار ندارد ؛ نشسته است . پسرم نیز کنار پسری سفید ، قد بلند و خوش تیپ ، درست پشت او نشسته است . نگاهی به پسر خوش تیپ می اندازم و به فامیل می گویم که اگر بتواند همچین پسر آمریکایی را تور کند یک جایزه ی خوب پیش من دارد . فامیل نگاهی به پسر انداخته و می گوید : یک همچین پسری خودش جایزه است ، جایزه ی اضافی لازم ندارد . جوابی ندارم که بگویم ( حرف حساب که جواب ندارد ) !
در حال همین صحبت ها هستیم که پسر خوش تیپ بلند می شود و در حین پیاده شدن لباسش به پسر سیاه پوست سابیده می شود . با لبخند چیزی به پسر می گوید و پیاده می شود . قطار که حرکت می کند ؛ ناگهان پسر سیاه بطری نوشیدنی اش را به هوا پرتاب میکند. بطری از بالای سر پسرم رد می شود و به دیوار قطار برخورد می کند و به زمین می افتد . بعد هم پسرک شروع می کند به گفتن بد و بیراه به سفید پوستان ؛ اما به همین هم رضایت نمی دهد و دوباره ، بطری را برمی دارد و دوباره و دوباره به در و دیوار میکوبد . در حین پرتاب هم یکریز در حال گفتن از دخترهای فلان و بهمان سفید پوستیست که به او محل نمی گذارند و دست رد به سینه اش زده اند .
ما که مبهوت رفتار عجیب او شده ایم و فکر کباب کلا از کله هایمان پریده است ؛ از ترس ، جانمان را برمی داریم و در ته کوپه سنگر می گیریم . پدر و مادرهایی که در اطراف او هستند نیز ، گوشهای بچه ها را گرفته و به کوپه ی دیگری میروند . متاسفانه ، انگار کاملا جا افتاده است که فحش و ناسزای سیاهان به سفید پوستان نژاد پرستی محسوب نمی شود . در حالیکه سعی میکنم خنده ام را از پسرک پنهان کنم ؛ نظر فامیل را درباره ی گرفتن فیلم از او برای گذاشتن در سفرنامه جویا میشوم. فامیل هم خیلی رک جوابم را می دهد که اگر تصمیم دارم تیتر یک اخبار حوادث امشب آمریکا شوم و پسر سیاهپوست تلافی همه ی دختران سفیدپوست را یکجا سر من درآورد ؛ او اشکالی در این کار نمی بیند . در حالیکه سکانس آخر نمایش و ترکیدن بطری در پرتاپ آخر را می بینیم ؛ از مترو پیاده می شویم و من در این فکرم که مشهور شدن اگرچه در ابتدا سخت می نماید ولی گاهی میتواند چه آسان باشد ! کجایی ای حضرت حافظ تا ببینی که این روزها هر چیزی را می توان یک شبه به دست آورد ؛ ثروت، شهرت و حتی عشق را و دوران :
" که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکلها " دیر زمانیست که به سر آمده .
هوا کاملا تاریک شده و خیابانهای حاشیه ی شهر خلوت هستند و رفتار پسر دیوانه کمی ترس به جانمان ریخته است . عجب ماجرایی دستمان داد این شکم کارد خورده ی پیچ پیچ با هوس کباب خواستنش .
رستوران را مییابیم و عجب که چه شلوغ است . محیطی گرم و ایرانی دارد و گوش تا گوش مشتری ایرانی و غیر ایرانی مشغول خوردن غذا در دوری های بزرگی هستند که مرا یاد هیاتهای امام حسینی بازار می اندازد .
کوبیده و جوجه خوب بود و اما کباب برگ که عجیب ترد و خوشمزه بود . قیمت هر پرس با دوغ یا نوشابه حدود 25 دلار
در بازگشت هوا بقدری سرد است که در همان چند دقیقه ی پیاده روی تا ایستگاه مترو ، کل کبابی که خورده ایم ؛ صرف انرژی گرمایی می شود . من که آشکارا می لرزم ؛ در ایستگاه ، بلافاصله زیر هیتر برقی می ایستم و چشم به تابلوی اعلان رسیدن قطار می دوزم .
نمونه ای از هیتر های موجود در ایستگاهها
نمونه ای از تابلوی اعلان زمان رسیدن اتوبوس یا مترو
- گارفیلد پارک (Garfield Park)
آخرین روز سفر که هوا بالای صفر آمده است را اختصاص می دهیم به کمی طبیعت گردی . اول سری می زنیم به باغ وحش شیکاگو که به جز چند پرنده خبری از حیوانات دیگر نیست و محیط زمستانی پارک هم چندان چنگی به دل نمی زند . پس ، تصمیم می گیریم به باغ سرپوشیده ی گارفیلد برویم .
در ایستگاه مرکزی زیرزمینی مترو منتظر قطار هستیم که دیوانه ی بینوایی با ظاهری ژولیده در حالیکه ظرف غذایی نیم خورده در دست دارد به سمتم می آید و چیزهایی نامفهوم می گوید . بنده خدا ظاهر ترسناک و کریهی دارد که بلافاصله مرا به یاد شخصیت منفی فیلم ارباب حلقه ها می اندازد . میترسم و سریع از او فاصله می گیرم ؛ چرا که نمیخواهم نگاه او را هم مانند نگاه مادر پرویی از شیکاگو به یادگار ببرم !
دقت کرده اید تراکم دیوانه ها در ایستگاه های اتوبوس و مترو بسیار بیشتر از شهر است .
لباس مندرسی به او بپوشانید ؛ کمی تراکم موهایش را بیشتر کنید و نگاه ترسناکش را ببینید
خدا را شکر که پارک رایگان است و با اهدای مبلغ هنگفت یک دلار ( بس که در روزهای آخر جیبمان در این شهر گران قیمت خالی شده بود ) وارد پارک می شویم . شکل و شمایلمان با شال و کلاه و کاپشن و چکمه در محیط گرم و استوایی پارک ، تناقض خنده داری را بوجود آورده است و دلمان هم قبول نمی کند که کاپشنهای چند صد دلاریمان را در ورودی پارک به امان خدا بگذاریم و برویم . ( خدایا این بندگان گناهکارت را ببخش )
فضای پارک در میان فضای زمستانی شهر ، برایمان جذاب و دلچسب است و از طبیعت زیبایش نهایت استفاده را می بریم .
گیاهی با بویی شبیه به کیک وانیلی
برای ناهار به رستوران می رویم و اولین و آخرین غذای شیکاگوییمان را سفارش می دهیم . هر چه می خواهم از زیر خوردن این غذا در بروم فامیل نمی گذارد و می گوید که امکان ندارد ؛ اجازه دهد بدون خوردن این غذای معروف ، شیکاگو را ترک کنیم . بدلیل پنیر زیاد و ارتفاع چند سانتی " دیپ دیش " باید حدود 45 دقیقه در رستوران بنشینیم و به قار و قور دلمان گوش دهیم تا غذا بپزد. در نهایت هم پنیر زیاد آن دلمان را می زند و نمیتوانیم غذایمان را تمام کنیم .
من که دیگر تا آخر عمرم هم آنرا سفارش نخواهم داد . خود فامیل هم در خانه مجبور شد عرق نعنا و نبات بخورد .
در یکی از روزهای آخر سفر، سوار بر مترو تا انتهای یکی از خطهای آن که شهر کوچکی به نام Wilmette بود ؛ رفتیم تا اندکی از شلوغی شهر و برجهای بلندش فاصله بگیریم . شهری زیبا با خانه های ویلایی بزرگ و حیاط های پر درخت که البته در آن روز زیر لایه ی نازکی از برف و یخ قرار گرفته بود . تصمیم گرفتیم در فاصله ی یک ساعتی که تا قطار بعدی زمان داشتیم ؛ گشت کوتاهی در شهر بزنیم و برگردیم .
منظره ی زیبای
ما سه نفر ! در حسرت رفتن به ساحل
سفر دو هفته ای ما که در تعطیلات آخر دسامبر و اوایل ژانویه صورت گرفته بود ؛ خوشبختانه در حالی به پایان رسید که در طول سفر با آب و هوای نسبتا مناسبی مواجه شده بودیم و از آنجا که وجود برف و بوران در این فصل در آمریکای شمالی ، امری کاملا طبیعیست ؛ ما خود را بسیار خوش شانس می دانیم .
احتمالا در اوایل فوریه ، در جریان اخباری مبنی بر وجود هوای بسیار سرد و بارش برف در کانادا و برخی قسمتهای آمریکا که به "گرداب قطبی" معروف است ؛ قرار گرفته اید . هوای بسیار سردی که دمای هوا را به زیر منفی 40 رساند ؛ فضاهای عمومی را از حضور مردم خالی و بسیاری از پروازها را کنسل کرد .
چند روز بعد از پایان روزهای بسیار سرد و برگشتن دوباره ی دما به منفی ده و پانزده ، خداوند از منوی متنوع نعماتش ؛ اینبار باران یخی را بر سرمان باراند . باران یخی ، به صورت شیشه خورده های نازک و لبه دار است که بسیار متفاوت از تگرگ است . این یخ های ریز و نازک ، بعد از چند ساعت باریدن ، به هم می پیوندند و لایه ای از یخ روی تمام شهر را می پوشاند . در دو روزی که باران یخی می بارید ؛ شهر عملا به پیست یخی بزرگی تبدیل شده بود که راه رفتن را بسیار سخت کرده بود . در چنین روزهایی مدرسه ها تعطیل می شوند و آمار دست و پاهای شکسته به نحو چشمگیری افزایش مییابد .
و اما سخن آخر:
امروزه در دوره ای زندگی می کنیم که دیگر سفر را نمیتوان کشف سرزمین های ناشناخته نامید . همه ی ما قبل از هر سفری ، بارها و بارها با جستجو در اینترنت و دیدن نظرات مردمی با فرهنگی متفاوت از دیگر کشورها ، با اطلاعاتی کامل و چشمانی باز ، اقدام به مسافرت می نماییم . اما آنچه از دید من این روزها ، لازمه زندگی در این دهکده کلانشهر جهانیست ، سفر به درون خویشتن خویش است که ناشناخته ترین سرزمین کشف نشده ی دنیاست . با هر سفری به هر گوشه ای از دنیا ، می توانیم کمی از دلبستگیهای خود فاصله بگیریم ؛ بر ترسهایمان غلبه کنیم ؛ از احساس پیوند و همدلی با دیگر مردمان لذتی وافر بریم و در یک کلام قدمی به خودمان نزدیک تر شویم .
امیدوارم همه ی سفرهایتان چنین باد .
در طول دو هفته ای که روزها مشغول کشف و شهود در شهر بودیم ؛ به همراه نداشتن لپ تاپم موهبتی شد تا کتابخانه ی کوچک فامیل را شخم بزنم و تا پاسی از شب به خواندن مشغول باشم . بهترین کتابی که در آن روزها خواندم ؛ کتاب " تمام آنچه هرگز به تو نگفتم " نوشته ی " سلست ان جی " بود . داستانی درباره ی زنی آمریکایی که با استاد چینی اش ازدواج می کند و فرزندان دو رگه ای که با مشکلات حاصل از این ترکیب نژادی دست و پنجه نرم می کنند . جالب این بود که یکبار در مترو خانمی سفید پوست با همسر چینی و دو کودک چشم بادامیشان را دیدم و خدا را شکر که بر وسوسه معرفی کتاب به آنها غلبه کردم .
در پایان باید از فامیل نازنین و عکسهایش که در جای جای سفرنامه از آنها استفاده کرده ام تشکر نمایم و در اعترافی خودجوش عنوان کنم که حدود 20% عکسها از اینترنت است که براحتی قابل تشخیص هستند و ترجیح دادم از عبارت زمخت و خالی از احساس " عکس از اینترنت " در زیر تمامی آنها استفاده نکنم .
به پایان آمد این دفتر سفرها همچنان باقی
نویسنده: هلی زانفر