- سخن اول
اگرچه همیشه با شنیدن واژه ی سفر ، اولین چیزی که به ذهن خطور می کند ؛ کندن و رفتن برای مدتی کوتاه و یا طولانی از شهر و دیاریست که در آن روزگار می گذرانیم ؛ اما بزرگترین سفر ، برای هر کس ، سفریست به درازای زندگانیش . سفری که با تولدمان شکل می گیرد و همگام با افت و خیز اتفاقات تلخ و شیرین زندگی پیش میرود و در انتها همراهمان در بستری از خاک آرام میگیرد. در این میانه ، مهمترین آن است که چگونه با کمترین امکانات و هزینه ها ، خود را به بیشترین دانش و آگاهی بیاراییم تا کام بیشتری از این توفیق اجباری عمر بگیریم و فارغ از کوتاهی و بلندی این سفر ، بهترینها را نصیب خود سازیم که باقی ، همه هیچ است .
باشد که همه ی زندگانیتان ، چنین باد
بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من
بیا با من به شهر عشق روکن کاشانه اش با من
بیایید با من در بخش کوتاهی از سفر زندگیم ، همراه من شوید تا گوشه ای از زیبایی کانادا را فارغ از هیاهوی شهرها ببینیم به امید آنکه لذتی وافر بریم .
- گردشی کوتاه در طبیعت شرق کانادا
کشور کانادا دومین کشور بزرگ دنیا بعد از روسیه است ؛ با وسعتی در حدود چهل برابر کشور انگلیس و گستردگی 5500 کیلومتر از شرق تا غرب با ده ایالت در قسمت جنوبی و سه قلمرو بزرگ با مردمانی سرخپوست در قسمت شمالی با آب و هوایی قطبی .
جمعیت کانادا در سال 2018 حدود 37 میلیون نفر برآورد شده است و از آنجا که هر ساله حدود 300 هزار نفر را نیز از سراسر جهان در خود می پذیرد ؛ شاید بتوان کانادا را مهاجر پذیرترین کشور دنیا نامید که برعکس سرمای زیاد ، مردمانی خوب و خونگرم دارد که براحتی تفاوتهای قومی ، نژادی و زبانی مهاجران را می پذیرند و حتی بسیاری از آنها در مناسبتهای فرهنگی مهاجران شرکت کرده و برای آن احترام قایلند .
همیشه می توان لبخند و احوالپرسی کوتاه آنان در خیابان را شاهد بود و در محیط های اداری و بانکها نهایت سعی خود را می کنند که تا جای ممکن مهاجران را یاری کرده ؛ کم و کاستی های آنان هم به جهت زبانی و هم ناآشنایی با محیط ، شرایط و قوانین را با سعه صدر تحمل و بهترین راه را پیش پایشان بگذارند . البته گاهی نیز می توان آشکار و پنهان ، رگه هایی از نژادپرستی را در کوچه و خیابان و یا هنگام یافتن شغل شاهد بود که برای مهاجرینی که خود از کشورهایی محروم و با درصد بالایی از تبعیض به این کشور می آیند ؛ معمولا قابل اغماض و حتی قابل درک است (ضمن آنکه همیشه امکان شکایت برای موارد حادتر وجود دارد ) .
به شخصه معتقدم مهاجرینی که به این کشور آمده اند و می خواهند در آن زندگی کنند ؛ بیش از ساکنان اصلی آن وظیفه دارند خود را با قوانین ، فرهنگ و ساز و کار مرسوم جامعه هماهنگ کنند ؛ در حالیکه میتوانند آداب و رسوم و فرهنگ خاص خود را تا جاییکه با قانون تضادی نداشته باشد ، در زندگی شخصیشان پیاده کنند .
کشور کانادا ، از دید من ، دارای بکرترین طبیعت دنیاست که با توجه به جمعیت اندک نسبت به بزرگی آن ، تمیزی بیش از حد تصور و سرمایی که قسمت اعظم آن را خالی از سکونتگاه انسان کرده است ؛ چندان عجیب به نظر نمی آید . مهمترین سمبل کشور ، برگ درخت افراست که شیره ی بسیار شیرین این درخت را می توان مشهورترین سوغات این کشور به حساب آورد .
برگ درخت افرا که روی پرچم کانادا نیز دیده می شود
در اطراف شهر کبک ، درختان افرای زیادی وجود دارند که تورهایی از شهر های مختلف در اواخر زمستان برای دیدن آنها و نحوه ی آشنایی با استخراج شیره ی افرا به دهکده های نزدیک این جنگل ها برقرار است . مهمترین خوراکی در این تور نیز شیره ایست که روی برف تمیز ریخته می شود و در اختیار علاقمندان قرار می گیرد . از این شیره در پخت کیک و مهیا کردن برخی نوشیدنیها نیز استفاده می شود .
شیره ی آماده ی صادرات افرا در طعمهای مختلف
از دیگر سمبلهای معروف کانادا ، باید به سه حیوان سمور آبی ، خرس قطبی و پرنده ی کمیابی به نام " لون " اشاره کرد که عکسهای آنها بر روی سکه های کانادایی دیده می شود .
این سکه ی پنج سنتی اهمیت زیادی در شهر کوچک محل زندگی من دارد که از آن بیشتر برایتان خواهم گفت
این سکه های یک و دو دلاری " لونی " و " تونی " نامیده می شوند
حال اگر دوست دارید ؛ پرنده ی کوچک خیالتان را به پرواز درآورید و با من همراه شوید تا بخش کوچکی از طبیعت زیبای شرق کانادا و شهر کوچک " سادبری" را نشانتان دهم تا شاید ترغیب شده و دیدن زیبایی های کشور بزرگ کانادا را هم در لیست آرزوهایتان قرار دهید و از آن بیشتر بخوانید و بدانید .
نمیدانم ؛ شما هم هر چند روز ، خطی به لیست آرزوهایتان اضافه می شود و مانند من ، اکنون لیستتان ، به طوماری خوش قد و بالا تبدیل شده است یا نه . من که هرچه لیستم بلند و بلندتر میشود ؛ پرنده ی جوانیم را می بینم که از من فاصله ی بیشتری می گیرد و هر سال به شاخه ی بالاتری می پرد و بیش از پیش از دسترس من دور میشود و نمیدانم چه موقع قرار است از درخت زندگانیم ، برود و برای همیشه در فراخنای آسمان گم شود .
- بهاری با طعم زمستان
اگر در ایران و بسیاری کشورهای دیگر، حوالی فروردین ماه ، زمان زنده شدن دوباره ی طبیعت است ؛ در کانادا ، بجز بخش کوچکی از غرب این کشور ( سواحل اقیانوس آرام ) فصل بهار از اواسط اردیبهشت ماه آغاز می شود . در این روزها ، همچنانکه گاه و بیگاه برف می بارد ؛ اما به دلیل کمی بالا آمدن دما ، کوه های برف انباشته شده در خیابان ها ، شروع به آب شدن می کنند و گاهی این آب شدن تدریجی ، منظره هایی جذاب در شهرها و جاده ها ایجاد می کنند .
عکسی که از پنجره ی ماشین در جاده گرفته ام
در ماه اپریل ( اردیبهشت ) بعد از تحمل زمستانی طولانی همانند عروس و دامادی که بر سرشان قند می سابند و چشم به ماه عسلی شیرین و جذاب دارند ، در دلم قند آب می شود که وقت وصال با طبیعت فرا رسیده است ؛ حتی اگر عمر این ماه عسل ، چند ماه کوتاه بیشتر دوام نداشته باشد .
اگر از دوران کودکی همواره پرستوی غزل خوان را نشانه ی آمدن بهار میدانستم ؛ در این چند سال گذشته سمبل رسیدن بهار، برایم آمدن یک جفت قوی سپیدیست که در رودخانه ی روبروی ساختمانمان سکنی می گزینند و دلمان را به لذتی وصف ناپذیر میهمان می کنند.
هرگاه این دو لکه ی کوچک سپید را از پنجره میبینم ؛ آنان چون برفی که آب شود ، روی تمام لکه های سیاه ذهنم را می پوشانند و تا ساعتها ، احساس خنکای خوب سرخوشی را نصیبم می کنند .
سالهاست این رودخانه ، که چند روزیست خودش را از زیر برف و یخ رهانیده است ؛ در بهار و تابستان منزلگاه این دو قوی زیباست و من در عجبم که هیچگاه ، جوجه ای همراه آنان ندیده ام .
در تمامی عکسهایی که در بهار از قوها گرفته ام ؛ آنان همیشه به همراه یک دوجین جوجه دیده می شوند که در صورت نزدیکی زیاد، بشدت خشمگین شده و با صدایی فس فس مانند و گستردن بالهایشان ، به ما می فهمانند که آنقدرها هم که فکر می کردیم ، متین و باوقار نیستند .
البته چند روز بعد ، که دوباره صدای کشدار بوق مانندشان را از بیرون میشنوم و با دوربین برای عکاسی به تراس میروم ؛ با صحنه ی عجیبی روبرو می شوم که برای اولین بار در این چند سال است .
به گمانم جناب قو در سال گذشته تجدید فراشی نموده اند و در این چند سال رفت و آمد به کانادا ، دیده و شنیده اند که بعضی دوستان ، همسر دوم را به نام خواهر و یا خواهر زن با خود می آورند ؛ قوانین را دور کوچکی زده و همسر دومشان را در این سفر همراه خود کرده اند . ( طفلک چه گناهی دارد ، لابد دلش بچه می خواهد )
البته روز بعد ، قوی چهارم را هم می بینم و از آن قضاوت عجولانه شرمنده می شوم . دیروز ، در این فکر بودم که حتی قوها نیز که به وفاداری شهره هستند ؛ متوجه شده اند که دوره و زمانه عوض شده است و قرن ، قرن بیست و یک است و دوران تجدد !
شهر کوچکی که چند سالیست در آن به سر میبریم و در حال حاضر در آن به میزبانی شما مشغولیم ؛ " سادبری" نام دارد ، شهری کوچک در شمال استان انتاریو و با فاصله یی پنج ساعته با تورنتو و جمعیتی در حدود صد و هفتاد هزار نفر . ممکن است با شنیدن اسم سادبری هوس انواع توت ها به سرتان بزند و گمان کنید ؛ سادبری نیز چیزی در رده ی بلوبری و رازبری باشد که ببخشید که مجبورم شما را این افکار دربیاورم . البته در اطراف شهر بلوبریهای خودروی زیادی یافت می شود که شنیده ام در اوایل تابستان ، بعضی خانمها و نوجوانها ، به صید آنها میروند تا با فروششان به فروشگاهها و یا بازارهای محلی ، درآمد کوچکی داشته باشند .
خوش آمد گویی روی تابلو به سه زبان انگلیسی ، فرانسوی و سرخ پوستی
کانادا در اصل کلمه ای سرخپوستی و به معنای دهکده است
در این ماه ، چند باری که دما بالای صفر است ؛ با اشتیاق برای پیاده روی بیرون می روم و بهترین جا در شهر کوچکمان ، دریاچه ای در دل پارکی جنگلیست که از قضا به محل زندگیمان نزدیک است .
بزرگترین دریاچه از 330 دریاچه ی شهر سادبری
کانادا بیشترین تعداد دریاچه های جهان را دارد ؛ بطوریکه دریاچه ها حدود ده درصد از خاک این کشور را به زیر آب فرو برده اند.
بیشتر از 32000 دریاچه ی بالای سه کیلومتر مربع و 560 دریاچه ی بالای صد کیلومتر مربع در کانادا وجود دارند .
خداوندا ، بخشی از اینهمه آب را به کشورهای خاورمیانه نیز عطا فرما . ( البته کم کم ، این لطفت را نصیبمان کن ، ما نشان داده ایم که جنبه ی لطف زیاد را نداریم )
در مسیر رفتن به دریاچه ، راهم را کمی پیچ میدهم تا از میان فضای مرداب مانندی که از پنجره هر روز آن را می بینم بگذرم . این فضای مردابی را که به یاد فضای مردابی پشت خانه ی جناب کشیش در کتاب " جین ایر " ، خلنگزار نامیده ام ؛ بیش از هر جای دیگری در شهر دوست دارم و احتمالا تنها جاییست که در صورت ترک این شهر دلتنگش شوم .
ساختمانی که در دوردست میبینید ، موزه ی شهر است که یکی از سه نماد شهر به شمار می رود . ساختمانی که از بالا به شکل یک دانه ی برف دیده می شود .
پرنده ی سیاهی که لکه ی قرمزی روی شانه اش دارد که من آنرا " ژنرال " نام نهاده ام و نام علمیش پرنده ی سیاه بال قرمز است ! (واقعا نمیدانم چرا هنگام نامگذاری او کسی مشورتی با من نکرد ! )
نام ژنرال از آن جهت بسیار برازنده ی پرنده ی بالاست که نام این پرنده ی بومی کانادا هم " کاردینال " است
امسال که به عادت هر ساله برای اولین بار بعد از آب شدن برف ها به ملاقات خلنگزار دوست داشتنیم می روم ؛ در کمال تعجب ، قوها ی دلبندم را برای بار اول از نزدیک میبینم که به برکه ای در جوار مسیر پیاده روی آمده اند . احتمالا بعد از مهاجرتی طولانی، گرسنه اند و به غریزه میدانند ؛ هر کجا که انسانی باشد ، حتما نانی هم بافت می شود . همه متعجب از دیدن آنها " سووآن " سووآن" گویان به سمتشان میروند و کسی برایشان نان در آب میریزد .
خانمی مسن در کنارم ، مرتب تکرار میکند " I can't believe it " و وقتی برایش می گویم که من هر روز آنها را از پنجره ی اتاقم میبینم ؛ تعجبش بیشتر می شود و میگوید که سالهاست در این مسیر قدم می زند و تا به حال آنها را ندیده است . میخندم و ته دلم از حس خوب مالکیت آنها غنج میرود !
نوکهای کاملا سیاه آنها حسابی نظرم را جلب می کند
مادری فرزندش را برای عکاسی کمی نزدیک قوها می برد که یکی از قوها خشمگین شده و هیکل پرابهتش را به رخ همه میکشد . دختر بچه جیغی میکشد و فرار میکند و من در دل میگویم " چه پری ، چه نوکی ، عجب پایی و چه کباب سینه ای !" پنیری هم در کیف ندارم که شاید بتوانم گولش بزنم ؛ پس به راه خود ادامه میدهم و به پارک جنگلی میروم .
نهری کوچک که در میان شهر جاریست
ابتدای مسیر ورود به پارک در کنار دریاچه
تلی از برف کنار ساحل مخصوص شنای دریاچه
اگرچه دریاچه هنوز یخ زده است و مسیر اسکی زمستانه در روی یخ دیده می شود ؛ اما اخطار در همه جا به چشم می خورد که اگر احیانا پرندگانی را میبینید که روی یخ ایستاده اند ؛ معنی و مفهوم آن قاعدتا این نیست که شما هم می توانید ! لطفا وارد دریاچه نشوید. البته این اخطار برای من که حتی در زمستان هم با وجود لایه ی دو متری یخ ، می ترسم و پا روی آن نمی گذارم ؛ کاربردی ندارد . در روزهای بعد، یخ کم کم آب می شود و طبیعت شکلی بهاری به خود میگیرد و چه زیباست دیدن جان گرفتن دوباره ی آن در پیش چشمانت .
حلول بهار در اطراف خانه
سال گذشته در بهار ، شاهد دو اتفاق بودیم ؛ یکی جالب و دیگری عجیب و مشمئز کننده . دوست دارید کدامیک را اول بشنوید ؟ حال که در حال و هوای پرندگانیم ؛ اول جالبش را می گویم .
هر ساله با شروع بهار ، بعد از آنکه چند ماهی حتی ذره ای آفتاب در خانه نداریم ؛ دلم چنان از تابش اولین شعاع خورشید در خانه به طپش می افتد که دوربین به دست می گیرم و آن را ثبت میکنم .
تابشی زاویه دار بر کنج کوچکی از خانه آنهم فقط برای پانزده دقیقه که همین اینچنین عزیزش میکند و من هر روز باید نازش را بکشم تا لطفی کند و برای دو سه ماهی روزی یک دقیقه بر ماندنش بی افزاید .
همیشه با دیدن اولین تابش خورشید بر خانه ، در تراس را میگشایم تا کمی رفت و روبش کنم برای لذت بردن از هوای بهاری . سال گذشته ، با باز کردن در با صحنه ای جالب روبرو شدم که می توانید ببینید .
بهار پارسال ، اوایل لذت دیدن این دو تخم کوچک کبوتر در زیر میز تراس ، برایم کمتر از دیدن قوهای نازنینم نبود و سه هفته بعد …
جوجه های یک روزه گشنه و پر سرو صدا همانند پسر کوچک من که هیچ کلمه ی فارسی را به اندازه ی لغت " گشنه " نمیداند. البته طی یک ماهی که جوجه ها بزرگ میشوند ؛ هر روز تراس را کثیف تر و بد بوتر می کنند و نمیدانم که چرا باز هم مرا یاد پسرانم می اندازند !
ببینید که تنها دو هفته بعد چه زشت و کثیف به نظر می آیند
در یک ماه و نیمه گیشان ، دیگر طاقتم طاق میشود و بساط لانه شان را به کل جمع میکنم و دور میریزم و آنها که پرواز را یاد گرفته اند ؛ می تارانم و تراس دوست داشتنیم را پس می گیرم . امسال هم قبل از آنکه در شوک دیدن دوباره دو تخم جدید ، فرو بروم ؛ خوشبختانه ، طوفانی در می گیرد و دست خشم طبیعت ، زودتر از من کارشان را می سازد.
تخمها از لانه بیرون افتاده و ترک خورده اند
وقتی برای پسر کوچکم تعریف کردم که تخم کفتر برای لکنت زبان خوب است؛ چهار بار پشت سر هم گفت "what "what" what " what " شما !! ایرانی ها چه فرهنگ عجیب و غریبی دارید . معمولا ؛ با در نظر گرفتن نظرات پسرانم و تجربه ای که طی سالها به دست آورده ام، سعی می کنم ؛ خیلی هم، جلوی دیگران از فرهنگ غنی و تمدن کهنمان حرفی نزنم تا خنده دار! جلوه نکنم.
یادش بخیر، در دانشگاه استاد ریاضی ای داشتیم که خیلی دیوانه ی جذابی بود ؛ آنقدر که من گریزان از ریاضی ، داوطلبانه سر کلاسش می رفتم ! همیشه در انتهای کلاس میگفت :
" خدایا چنان کن ، سرانجام کار تو خشنود باشی و ما خنده دار " (به جای کلمه ی رستگار می گفت خنده دار)
البته از بس که سیگار می کشید به گمانم باید بگویم خدایش بیامرزدش . دلنشین دیوانه ای بود !
حال برایتان از اتفاق دوم پارسال بگویم که تجربه ی بسیار سخت و در عین حال نرم و لزجی ! را پشت سر گذاشتیم . این تجربه ی مشمئز کننده ، عبارت بود از بیرون آمدن ملیونها و یا به گمانم میلیاردها کرم ابریشم از تخم که ظاهرا هر هشت سال یکبار رخ میدهد. آنقدر تعداد این کرمها زیاد بود که تمام جنگلها ، پیاده روها و محوطه ی بیرونی ساختمانها را پوشانده بودند . احتمالا همگی فیلمهایی از هجوم پرندگان و ملخها و … دیده اید ؛ ولی باور کنید این که همه جا ، هزاران کرم را در حال لولیدن در هم ببینید ؛ واقعا منزجر کننده است . نکته ی منفی دیگر این کرمهای دوست نداشتنی آن بود که تمامی برگهای تازه روییده شده بر سر درختان که جلوه ای بهاری به شهر داده بودند ؛ را خوردند و جویدند و با تارهایی که بر شاخه ها آویختند ؛ فضایی غمزده و رعب آور را در شهر ایجاد کردند . البته این جلوه ای از شکوه طبیعت ، گاهی بامزه هم میشد ؛ چرا که این کرمها ، مانند من ، عاشق نور بودند و همگی در خطهایی ( باور نمیکنید به چه مرتبی و منظمی ) پشت سر هم ردیف می شدند و به دنبال نور حرکت می کردند . گروهی دسته دسته وارد خیابان میشدند و ظرف چند روز ، تمامی خیابانها پر شده بود از کرمهای له شده و گروهی بالای دیوارها و تیرهای چراغ برق می رفتند و بعد از چند متر لیز می خوردند و به پایین سقوط می کردند . اینها با آنکه کرم بودند و هنوز پروانه نشده بودند ؛ اما بیشترشان جانشان را بر سر وصال نور فدا کردند و رفتند .
خلاصه بگویم که در آن چند هفته ای که کبوتران ، تراس را اشغال کرده بودند ؛ کرمها هم در جنگی نابرابر شهر را به غنیمت گرفته بودند و خوردند و بردند و بعد از حدود سه هفته، بی سر و صدا، سفر زندگیشان به اتمام رسید بی آنکه توشه ای بردارند !
متاسفانه؛ نتوانستم فایل عکسهای آنها را پیدا کنم و گویا کرم ها ، آنها را هم جویده اند و خورده اند بی آنکه کلمه ای را باقی بگذارند. ( عجیب است ؛ عکسهای من ، جذابتر !! از عکسهای اینترنتی بودند )
در آن روزهای پر کرم ، گاهی دقیقه ها مجبور می شدیم با نوک پا راه برویم و بیشتر مردم ، استعداد خوبی هم به بالرین شدن از خود نشان می دادند و فقط وزنها کمی بالا بود !
این درختان ، تنها چند روز قبل ، کاملا سبز و پر برگ بودند
حال برای آنکه از آن فضای کرمی بیرون بیاییم؛ در این فضای دل انگیز روزهای آخر بهار به دیدن گوشه ای دیگر از زیبایی های کانادا برویم و چند روزی در اطراف شهر " کبک" رحل اقامت افکنیم و دل را به دیدن دو آبشار دیدنی ، مهمان کنیم .
اگر از من بپرسید ؛ شهر کبک ، زیباترین شهر، در شرق کاناداست و این البته تنها به این دلیل نیست که در سالهای اول ورود به کانادا در آن زیسته ایم . شهری با بافتی قدیمی و اروپایی و قلعه و دروازه و دیوارهایی که بخشی از داون تاون را احاطه کرده است و خبری از آن ساختمانهای بلند و تمام نمای شیشه ای تورنتو در آن نیست .
استان کبک
مشهورترین قلعه در کانادا و به گمانم حتی در آمریکای شمالی که در حال حاضر هتل است
بخشی از داون تاون با کابینی برقی برای رسیدن به پای قلعه
بخشی از دیوار قدیمی
ساختمانی قرمز رنگ که بی شباهت به " مولن روژ " (آسیاب بادی قرمز) نیست
کلیسای نتردام ( بانوی ما ) در کبک
مشهورترین مجسمه در کبک که تندیسی از " ساموئل دو شامپلین " معروفترین شخصیت تاریخی کبک در بالای آن خودنمایی می کند
شامپلین که دریانوردی فرانسوی بود ؛ پایه گذار اولین کولونی فرانسوی در کبک بود و چندین مجسمه از او در شهر وجود دارد
هتلی با رستوران گردان
کارناوال زمستانی هر ساله در قلب داون تاون
اگر کشور کانادا را تنها با آبشار نیاگارا می شناسید ؛ باید بگویم که بلندترین آبشار کانادا " della falls " با ارتفاع 440 متر (چیزی در حدود هشت برابر نیاگارا در جزیره ی ونکوور قرار دارد که خودم نیز تا دیروز از وجودش اطلاعی نداشتم ! و چیزی که بسیار متعجبم کرد آن بود که در حدود هزار آبشار بالای صد متر در کانادا وجود دارد که باید تمامی آنها در غرب کانادا و در بین کوههای راکی باشد . از آنجا که سفر از شرق به غرب کانادا و اقامت در هتلهای ونکوور بسیار گرانتر از سفری به دریای کاراییب و اقامت در جزیره های آن است ؛ همیشه این سفر از اولویت اولمان خط می خورد . فامیلی هم در آنجا نداریم که به بهانه ی از دلتنگی درآوردنش ، چند هفته ای برویم و کنگر بخوریم و لنگر بیاندازیم !
در عوض ؛ چندین بار به آبشاری در حاشیه ی شهر کبک رفته ایم که از آبشار نیاگارا بلندتر است و قطعا از زیبایی ، چیزی کم از آن ندارد .
Montmorency falls
آبشار مونت مورنسی در کبک
در پایین آبشار تله کابینی وجود دارد برای دستیابی به پارک بالای آبشار
مسیر پلکانی در دیواره ی شرقی آبشار
پل برای پیاده روی دقیقا بر روی آبشار
آنچه که در منظره روبروی آبشار دیده می شود ؛ رودخانه ی " سنت لورنس " است که از دل شهر مونترال و کبک می گذرد و پهناورترین رودخانه ی کاناداست . فضای سبزی که توسط پلی به جاده ی کنار آبشار وصل شده است ؛ در واقع جزیره ایست در میان رودخانه که توت فرنگی های بسیار خوشمزه ای دارد و با نام " اورلئان " شناخته می شود (در تلفظ فرانسوی " لیل دوقلان "). چند صد کیلومتر جلوتر، به سمت شرق کانادا و در حوضه ی آبریز چند صد کیلومتری بسیار بزرگ ورود به اقیانوس اطلس ، عرض رودخانه ی سنت لورنس بقدری زیاد می شود که از یک طرف آن ، نمی توان طرف دیگر را دید و اگر از قبل ندانی ؛ گمان می کنی در مقابل دریا ایستاده ای و بعد از دیدن چنین صحنه ایست که معنای رودخانه ی قابل کشتیرانی ، به کل در ذهن تغییر می کند .
اگر آبشار مونت مورنسی در حاشیه ی شمال شرقی شهر کبک قرار دارد ؛ خداوند به بخش جنوب غربی هم ، آبشار زیبایی عنایت نموده است . آبشاری که درست قبل از پل بزرگ ورود به شهر کبک است .
پل قدیمی و جدید ورودی به شهر کبک بر روی رودخانه ی سنت لورنس
قبل از ورود به پل ، یک مسیر فرعی وجود دارد که به سمت آبشار می رود . در بالای آبشار سد کوچکی ساخته شده است و از آنجا که پشت این سد ، حجم زیادی آب جمع می شود ؛ این آبشار و رودخانه " شدی یق " که به معنای دیگ یا سطل است ، نامیده میشود.
پل معلق برای پیاده روی در پایین دست آبشار بر روی رودخانه
حال بهتر است کم کم از کبک زیبا دل بکنیم و با هزار کیلومتر رانندگی به سمت غرب و ورود به استان انتاریو ، به شهر سادبری باز گردیم که می خواهیم تابستانی فرح بخش را در آنجا آغاز کنیم .
در مسیر بازگشت ، سری هم به روستای کوچکی در فاصله ی یک ساعتی با سادبری بزنیم و علاوه بر دیدن دریاچه ی زیبای " واناپتی " به دیدن یک نویسنده ی کانادایی برویم که کتابی امضا شده از او بگیریم .
داستان از این قرار است که پسر بزرگم دو سال پیاپی در مسابقات داستان نویسی شمال ایالت انتاریو در بخش نوجوانان به مقام اول دست پیدا کرده است و علاوه بر چند جایزه نقدی و غیر نقدی که بدست آورده است ؛ این نویسنده ی کانادایی ، تصمیم گرفت که داستانهای نفرات اول تا سوم مسابقه را در آخرین کتابش چاپ کند تا مشوق آنها برای ادامه ی نویسندگیشان شود . امری که البته اتفاق نیافتاد و برای سال سوم ، پسرم حتی در مسابقه شرکت هم نکرد و ترجیح داد ؛ به دیگران هم امکان برنده شدن بدهد ! همیشه همینطور است ؛ مدتها با شور و شوق برای رسیدن به چیزی تلاش میکنی اما ؛ بعد از بدست آوردنش ، ناگهان احساس می کنی ؛ آنقدرها هم که مشتاقش بودی به نظر نمی آید و حتی گاهی از آنهمه وقت و هزینه ای که برایش کرده ای پشیمان و نادمی . (با این حال ، ایکاش من هم می توانستم به خوبی او به انگلیسی داستان بنویسم )
خانه ی نویسنده ، در مرکز شهری روستا مانند ، مانند خانه های بیشتر کانادایی ها با حیاطی بدون حصار و پر از گل در این فصل ، احاطه شده و دوچرخه ای نیز در ورودی حیاط ، به درختی تکیه داده شده بود .
نمونه ای از خانه های کانادایی ها با کمی فاصله گرفتن از مرکز شهر ( البته برای آنکه حمل بر فخر فروشی نشود ! سریعا عرض کنم که در حالیکه بیشتر مردم کانادا در این خانه های ویلایی زندگی می کنند ؛ ما متاسفانه همیشه ساکن آپارتمان بوده ایم . )
بعد از دیدن زیبایی حیاط خانه به داخل میرویم و برای لحظه ای از دیدن نویسنده ی کمابیش جوان ، جا می خوریم . نویسنده که با پدر و مادرش زندگی میکرد ؛ متاسفانه از دو پا فلج بود و بر روی ویلچر نشسته بود و خوشبختانه شوخ و با روحیه ی بسیار خوبی بود . دو جلد از کتابش را که داستانهای بچه های برنده را هم شامل میشد ؛ به ما هدیه داد و برایمان امضا کرد . بعد از خوردن قهوه و شیرینی ، آدرس دریاچه ی واناپتی را که در اطراف شهر است میگیریم و راهی میشویم .
بیشتر مسیر خاکیست و در احاطه ی طبیعتی بینظیر و رویایی
این عکس تنها یکی از آبگیرهای کوچک در مسیر دریاچه ی اصلیست
دریاچه ی واناپتی و مجسمه ی هیولا مانندی که مردم بومی (سرخپوست) منطقه ، اعتقاد دارند که در دریاچه زندگی می کند
بعد از ساعتی توقف فاصله ی یک ساعتی را تا شهر طی می کنیم و دیگر زمان آن رسیده است که ادامه ی سفرمان را به گرمای تابستان بسپاریم .