سفری به قطب شمال ، سرزمین یخ و برف
سفر به گرینلند ، از آن دست سفرهایی بود که نه آرزویش را داشتم و نه حتی لحظه ای به آن می اندیشیدم ؛ اما بسان آبی نطلبیده ، ناگهان پیش رویم قرار گرفت و منِ مشتاق دیدنِ سرزمین ها و فرهنگهای جدید ، به سرعت آن را برداشته و نوشیدمش . همه ی مقدمات سفر ، به طرز شگفت انگیزی جفت و جور بود . از طرفی هزینه ی سفر ، توسط مرکز تحقیقاتی وابسته به دانشگاهی در دانمارک برای همسرم و یک دستیار آشنا به زمین شناسی و طراحی تونل پرداخت میشد ( حتی فکرش را هم نکنید که همسر ، شهامت بردن نام کسی جز من را داشت ) و از سویی دیگر ، حضور چند ماهه ی یک فامیل در کنارمان ، خیالمان را از بابت بچه ها راحت می کرد . پس با خیالی آسوده ، بچه ها را به فامیل می سپاریم و دل را به سفری چند روزه و راهی می شویم به سوی کسب تجربه ای جدید .
گرفتن ویزا ، حتی با وجود آنکه در آن زمان ، تنها پاسپورت ایرانی داشتیم هم ، به راحتی صورت گرفت . پاسپورتها ، دعوت نامه و مدارک مورد نیاز را به سفارت دانمارک در اتاوا ( پایتخت کانادا ) می فرستیم و به راحتی ویزا را دریافت میکنیم . در این چند سال که در کانادا زندگی میکنیم ؛ همیشه به راحتی و با کمترین هزینه و مدارک ، ویزای مورد نیازمان را گرفته ایم و از لذت سفرِ بدون استرسهای نگرفتن ویزا و ریجکت شدن در فرودگاه ، بهره برده ایم . گاهی که سفرنامه های دوستان را می خوانم و از مصائب گرفتن ویزا از ایران و دردسرهایی که گاه بخش بزرگی از سفرنامه را در بر میگیرد ، آگاه میشوم ؛ حسی توامان از ناراحتی ، خشم و حتی عذاب وجدان در وجودم غلیان میکند و افسوس میخورم از آنچه بر ایران و ایرانی در این سالها رفته است و به چنین روزی افتاده ایم که حتی کشوری مانند گرجستان هم روزانه ده ها ایرانی را پس میزند و مانع ورودشان میشود .
مرزها و کنترل های لب مرز ، همیشه وجود داشته اند و دارند و بدون آنها ، احتمالا دنیا جایی نا امن تر از امروز خواهد شد ؛ اما اینکه صرفا ، انسانها (بی آنکه خود نقشی داشته باشند) تنها به دلیل آنکه در مناطق مختلف کره ی زمین متولد شده اند ؛ مورد تبعیض قرار بگیرند و برای برخی مرزها پر رنگ تر از برخی دیگر باشد هم ، جای تامل دارد . ای کاش دنیا به سمتی می رفت که می توانستیم آرزو کنیم برای کمرنگ تر شدن مرزها و فاصله ها . دنیایی بدون مرز و البته ذهن هایی هم فاقد مرزبندیهای معمول و مرسوم . ای کاش همه ی مردم دنیا می پذیرفتیم که هیچ کداممان تنها به سبب نژاد و کیش مان ، برتر و بهتر از دیگران نیستیم و هیچ چیزی به جز شانس و تصادفی محتوم ، در ایرانی و عرب و آلمانی و آمریکایی و … بودنمان ، نقش نداشته است .
چقدر این روزها ، دوریم از این آرزو …
بلیط های هواپیما که برایمان ارسال می شود ؛ می بینیم که ابتدا باید به کپنهاگ ( پایتخت دانمارک ) برویم و بعد از هماهنگیهای لازم ، در روز بعد به سمت گرینلند پرواز کنیم . تاریخ سفر ، در ماه اکتبر است و حوالی مهر ماه و این تنها ، نکته ی منفی سفر برای من است . چرا که خیلی زود در مییابم که مجبورم حتی زودتر از سرمای معمول کانادا ، به پیشواز برف و سرما بروم ! از طرفی نیز می دانم که دیدن و تجربه ی قطب شمال ، بدون برف و سرما ، چندان مطلوب و جذاب به نظر نمی رسد . پس ؛ غر زدن را کنار می گذارم و با برداشتن گرمترین لباسها و پالتوها ، اولین لقمه از این مائده ی آسمانی که خداوند بی منت برایمان فرستاده است را برمیدارم و چمدان سفر را در حالی می بندم که " فروغ " در گوشم می خواند : " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "
از آنجا که ، همه چیز برایمان مهیا شده است و برنامه ی سفر را حاضر و آماده در دستانمان داریم ؛ چندان تمایلی هم به جمع آوری اطلاعات نداریم و ترجیح می دهیم ضمن بازدید از معدن طلا و همکاری در ارائه ی طرحی جامع برای ساخت تونلی آموزشی ، از بودن در لحظه لذت ببریم .
جزیره ی گرینلند ، شمالی ترین سرزمین کره ی زمین
این نقشه ، به خوبی ، موقعیت گرینلند در کره ی زمین را نشان می دهد
گرینلند ، بزرگترین جزیره ی جهان است و وسعتی به اندازه ی یک چهارم کشور کانادا و حدودا ؛ یک و نیم برابر کشور ایران دارد . این جزیره در عین خود مختار بودن ، بخشی از خاک دانمارک به شمار میرود و جمعیتی در حدود پنجاه و شش هزار نفر دارد که با توجه به وسعتش ، کم تراکمترین سرزمین مسکونی دنیاست . شهرها ، عمدتا در نزدیکی دریا و اقیانوس منجمد شمالی قرار دارند و بخش بزرگی از این سرزمین ، یخزده و خالی از سکنه است . همیشه برایم سوال بود که چرا این سرزمین سپید گرینلند نامیده شده است و نه وایتلند و این روزها که سرگرم نوشتن از گرینلند هستم ؛ جوابی برای آن مییابم . ظاهرا ؛ فردی نروژی تبارِ ساکن ایسلند که به دلیل جنایت به این سرزمین شمالی تبعید می شود ؛ این جزیره را " سرزمین سبز" می نامد به این امید که این نام ، بخشی از مردم اروپا را بفریبد و آنها را برای زندگی و افزایش جمعیت به این منطقه بکشاند . ظاهرا ایشان علاوه بر جنایتکار بودن ، شیاد هم تشریف داشته اند . ( بیچاره مردم ساده ی بومی این جزیره در آن سالها که مجبور بودند در کنار مجرمان خطرناکی که از اروپا به آنجا تبعید میشدند ؛ زندگی کنند . )
شهرهای کوچک این جزیره ی بزرگ ( ابعاد این جزیره را با کشور ایسلند مقایسه کنید )
از کانادا به سمت دانمارک، پرواز میکنیم و حوالی ظهر به کپنهاگ می رسیم . چند ساعتی را در دانشگاه کپنهاک و شهر می گذرانیم و روز بعد به گرینلند میرویم .
غروب اولین شب سفر را در این فضای زیبا می گذرانیم و خود را برای برف و سرمای فردا و فرداهای دگر آماده میکنیم .
معروفترین پری دریایی دنیا در کپنهاگ که سالیان درازیست ؛ پشت به دریا کرده و بر بستری از سنگ نشسته است و حتی نیم نگاهی هم به خیل عظیم مشتاقان عکس با او نمیکند .
از چه روی ، این چنین غمگین و سردی ، ای زیبا پری ؟
" پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین می نوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد " ( فروغ فرخزاد )
با پروازی دانمارکی ، به شهر " نوک (Nuuk ) " مرکز گرینلند می رویم و در میان برفی تازه بر زمین نشسته ، پای در فرودگاه کوچک و چوبی شهر می گذاریم .
نمایی از فرودگاه در تابستان
نمایی از شهر " نوک " که ما هم توفیق زیارتش را نیافتیم ، در تابستان
یکی دو ساعتی در فرودگاه می مانیم و با هواپیمای کوچکی که بیست ، سی نفر سرنشین دارد ؛ به شهر " سیسیمیوت (Sisimiut)" هدف اصلی سفر پرواز میکنیم. شهر "سیسیمیوت " دومین شهر بزرگ گرینلند است و در حدود پنج هزار نفر جمعیت دارد . جمعیت اصلی شهر ، چهره ای سرخپوستی دارند و بخش دیگری نیز که عمدتا ، مهندسان و افراد متخصص شهر هستند ؛ پیشینه ای دانمارکی و اروپایی دارند که با حقوق و مزایای خوبی ، در آنجا به کار مشغولند . ابتدا گمان می کردم به دلیل مشابهت آب و هوا و نژاد یکسان مردمان بومی کانادا و گرینلند ، زندگی در آنجا تفاوت زیادی با کانادا نداشته باشد ؛ اما در همان نگاه اول ، تفاوت های زیادی را شاهد بودیم . جاده ها و خیابانها ، نوع و معماری خانه ها و طبیعت کاملا بکرِ اطراف خانه ها ، هیچ شباهتی به شهرهای بزرگ و مدرن کانادا نداشت و نهایتا شبیه شهرهای بسیار کوچک کانادایی در نزدیکی اقیانوس ، می توانست باشد . امکانات زندگی و رفاه اجتماعی نیز نسبتا خوب ، خانه ها گرم و فروشگاه ها پر از اقلام مورد نیاز مردم بود که تا حدی بالاتر از انتظار من بود .
خوشبختانه ؛ از آنجا که این سفر کاری بود و من گاهی، چند ساعتی را به تنهایی شهرگردی می کردم ؛ بر خلاف سفرنامه ی مکزیک و کوبا ، عکسهای خوب زیادی دارم که با شما به اشتراک می گذارم. پس ؛ ترجیح میدهم اینبار به جای توضیح و توصیف، مطابق قولی که داده بودم ؛ سفرنامه ی مصوری را به دوستان همراه ، تقدیم کنم .
پس با من همراه شوید و قدم در کوچه ها و خیابانهای ناهموار پاییزی ! شهر سیسیمیوت در قطب شمال بگذارید .
این کوه معروف هم به دلیل شکل کلاه مانندش " hat " نامیده می شود .
در عکس آخر، می توانید پرچم جزیره ی گرینلند را ببینید که با پرچم دانمارک متفاوت است .
پرچم دانمارک در سمت راست و پرچم گرینلند در سمت چپ
و عکسهایی از گورستان کوچک شهر در کنار خانه ها و زندگی عادی مردم
" هرگز از مرگ نهراسیدم ، اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود
هراس من باری ، همه از مردن در سرزمینیست
که مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر باشد " ( احمد شاملو )
و عکسهایی از محل اقامت ما در محوطه ی شعبه ی گرینلند دانشگاه کپنهاگ
درِ سوییت کوچک و مجهز ما
پنجره های پشتی سوییت ها
پلکانی به سوی رستوران و خدمات رفاهی مجموعه
فضای داخلی سوییت ، اگرچه مدرن نبود اما محیطی گرم و صمیمی داشت که احساس راحتی خانه را در آن داشتیم .
خوراکیها و میوه هایی که از فروشگاه می خریدیم و تماما وارداتی بودند و گرانتر از کانادا
در آن چند روز که در گرینلند بودیم ؛ صبح ها در حدود هشت و نیم ، خورشید طلوع می کرد و در ساعت چهار عصر، غروب و بیشتر روزها ، آسمان ابری بود و برف می بارید . از آنجا که در مهر ماه بودیم ، سرمای هوا نیز چندان آزاردهنده نبود ولی بیشتر اوقات زیر صفر بود .
" برف نو سلام ، سلام بنشین ، خوش نشسته ای بر بام
پاکی آوردی ای امید سپید همه آلودگیست این ایام " ( احمد شاملو )
در نزدیکی محل اقامت ما ، دانشگاه کپنهاک در حال توسعه ی مراکز آموزشی و دانشگاهی خود بود تا به بومیان ، مهارت های فنی و حرفه ای را بیاموزد . بیشتر بومیانی که در آن چند روز دیدیم ؛ به شدت علاقمند به استقلال گرینلند از دانمارک بودند در حالیکه خودشان اذعان داشتند که اگر یک هفته ، غذا و اقلام روزمره ی زندگیشان از دانمارک نرسد ؛ به مشکل بزرگی برمی خورند . و حتما به همین دلیل است که همچنان بخشی از دانمارک هستند ؛ در حالیکه احتمالا ، هنوز هم گاهی که در کافه ها جمع می شوند و مشغول خوردن و نوشیدن هستند ؛ درباره ی استقلال و جدایی از دانمارک گپ می زنند !!
(بر پایه قانون اساسی دانمارک ، اگر مردم گرینلند در همهپرسی، خواستار استقلال شوند دانمارک نمیتواند با آن مخالفت کند.)
در یکی از روزها که با مدیر پروژه ی تونل ، در حال رفتن به معدن بودیم ؛ زمین بایری را نشانمان داد و گفت که برنامه ای برای تبدیل اینجا به زمین فوتبال دارند و برایم جالب بود وقتی که در جستجوهای اینترنتیم ، چشمم به این زمین ساخته شده افتاد . خدا را شکر که حداقل در آنجا ، قولها زودتر از آنکه فراموش شوند ؛ عملی می شوند !
" هانس " مردی با چهره ی وایکینگ ها و مدیر پروژه ی تونل
کشتی های بزرگی هم ، همه روزه ، در بندر سیسیمیوت ، پهلو می گیرند و کانتینرهای بزرگِ حاوی آذوقه های مورد نیاز مردم شهر را در بارانداز تخلیه می کنند .
کانتینرهای تازه رسیده از اروپا
در همان چند روز اول با بازدید از معدن و دیدن طرح و نقشه های اولیه ی تونل ، کم کم بر کار سوار می شویم و شبها تا دیروقت به کار مشغولیم ( البته همسر بر کار سوار است و من دوان دوان و تلوتلوخوران در پی او روانم ! ) .
شبی در اواخر هفته ی اول اقامتمان ، همسر در نشیمن و من در اتاق در حال کار با کامپیوتر هستیم که بازتابش نوری سبز را بر روی ملحفه ی تخت میبینم و متعجب در فکر فرو می روم که در محوطه ی اطراف سوییت ها که چراغ سبزی وجود نداشت . بعد از لحظه ای گیج بودن ، ناگهان از تصور چیزی که ممکن است اتفاق افتاده باشد ؛ به سمت پنجره میدوم و آن نور سبز زیبا (اولین شفق قطبی زندگیم) را بر آسمان میبینم . در روزهای گذشته که از میزبانمان درباره شفق قطبی پرسیده بودیم ؛ ایشان احتمال دیدن آن را در این فصل ، بسیار کم می دانستند و ما را به کلی از دیدنش مایوس کرده بودند.
به سرعت برق و باد ، کفش و کلاه میکنم و بیرون میزنم در حالیکه همسر ، متعجب است از این همه ذوق و شوق من .
بر بلندترین جای ممکن می ایستم . شال را بر روی سر و گوشهای یخ زده ام می کشم و در دستانم هاه می کنم ؛ بی آنکه لحظه ای چشم بردارم از این اعجاز طبیعت . باد با نغمه ای سحرآمیز می نوازد زیباترین موسیقی طبیعت را در گوشم . شفق زیبا در پیش چشمانم با این نوای جادویی ، می رقصد آرام آرام و من و ستارگان ، مست و مسحور ، میخکوب مانده ایم به تماشا ، در میانه ی این جشنواره ی ایجاز .
الماسی درخشان و زنجیری زمردین بر گوش و گردن آسمان
همسر با تاخیر می رسد و با گفتن " چه زیباست " خلسه ام را می شکند و من خوشحالم که برای دقایقی به تنهایی از این خوان پرنعمت بهره برده ام . برخی چیزها را حتما باید به تنهایی هم تجربه کرد ! تا جایی که سرما اجازه دهد به دیدن شفق می ایستیم و بالاخره سرمست و سیراب از این سورپرایز رایگان طبیعت به خانه ی کوچک در قرمزمان برمی گردیم .
عکس اینترنتی زیبایی از شفق قطبی (aurora) دیگری بر فراز بندر سیسیمیوت
روز بعد از دیدن شفق ، سرماخوردگی را بهانه میکنم و صبح را در خانه میمانم . اما ؛ کم کم حوصله ام سر میرود و برای دیدن بندرگاه و قایق ها و کشتی ها بیرون میزنم .
هر روز ، چند دقیقه ای بر این بلندی می ایستادم و نظاره گر عبور و مرور کشتی ها بودم که اگر سرمای هوا مجالی میداد ؛ می شد ساعتها نشست و به این تابلوی زیبای نقاشی متحرک نگریست و خسته نشد .
پلی که مسیر ارتباطی شهر به فرودگاه کوچک شهر سیسیمیوت است
نقشه ی هوایی گوگل از شهر سیسیمیوت، فرودگاه و پل ارتباطی بین شهر و فرودگاه
قایق کوچک چهل تیکه ی مورد علاقه ی من که مرا یاد کارتون " یوگی و دوستان " هم می انداخت .
برای جلوگیری از یخ زدگی و تخریب کف کشتی ها ، آنها را بعد از استفاده از دریا به ساحل منتقل می کنند .
حرفه ی اصلی مردم بومی شهر ، ماهی گیریست و بیشتر به همان روش قدیمیِ با تور صورت می گیرد و همانطور که زیاد دیده و شنیده ایم ؛ مردم بومی با زیادتر شدن بارش برف و سرما ، برای رفت و آمد از سورتمه های کوچکی که در تصویر میبینید ؛ استفاده می کنند .
سگهای سورتمه ی حاضر به یراقی که چشم براه صاحبشان داشتند و به نظر می آمد که از کشیدن سورتمه ، لذت هم میبردند .
تنها حیوان وحشی که یکبار هنگام رفتن از شهر به معدن دیدیم ؛ یک " کاریبو "ی زیبا با شاخهای باشکوه بود که به دنبال غذا می گشت .
عظمت شاخ های این کاریبوی بینوا را در این عکس ببینید :
همیشه یکی از فانتزی های ذهنی ام این است که خود را پرنده ی سبکبالی میبینم درحال پرواز بر فراز جنگل و یا برکه ای زیبا و گاهی از خدایم گله دارم که مرا در کالبدی انسانی به زنجیر کشیده است اما با دیدن این حیوان بینوا ، خداوند را شاکرم که مرا در هیبت یک کاریبوی نر نیافریده است چرا که تحمل این شاخهای بزرگ و سنگین بر سر، حتما فراتر از توان من است .
یکی دیگر از شغلهای اصلی مردم شهر ، شکار حیوانات وحشی برای استفاده از گوشت و پوستشان است و چند باری این فرصت را داشتیم که گوشت حیوانی شبیه به این جناب را امتحان کنیم که کمی سفت تر از گوشت گاو است و چندان لذیذ نیست .
از دیگر حیوانات بومی گرینلند ، طبیعتا خرس قطبیست که خوشبختانه آنقدر خوش شانس بوده ام که عکسی از " میشگا " و " موشگا " از صفحه ی شخصی اینستاگرامشان ، به دستم برسد ! جوان ترها ، آیا با این کارتون نوستالژیک زمان کودکی ما آشنایی دارند ؟
و البته آن " سیل " گرد و قلمبه با آن چشمهای درشت و معصومش ، یکی دیگر از حیوانات بومی قطب شمال است که حتی اگر با خوش شانسی از دست خرسهای قطبی بگریزد ؛ در نهایت سر سفره ی مردم گرینلند قرار میگیرد که گوشتی نسبتا خوش طعم و چرب دارد .
یادم می آید که قبل از سفر، شوق و ذوق زیادی برای دیدن پنگوئن ها داشتم که میزبانمان همان روز اول ، گل آرزویمان را پرپر کرد و برایمان توضیح داد که پنگوئن ها ساکن قطب جنوبند و اگر طراحی تونل در دست احداثمان را عمودی کنیم ؛ می توانیم دقیقا از آن سوی کره ی زمین ، سردربیاوریم و به دیدارشان نائل شویم !!
شانس با پنگوئن ها یار است که در قطب جنوب و تحت حمایت انواع و اقسام سازمانهای محیط زیستی زندگی میکنند ؛ چرا که اگر ساکن قطب شمال بودند ، الان برای شما از چگونگی مزه ی گوشتشان باید می نوشتم .
لنگری قدیمی که در جلوی ساختمان هتل قرار داشت
لیلی و مجنون گرینلندی ( مجنون به فکر قرض و قسط ، لیلی به فکر قر و فر )
تفنگی قدیمی مخصوص شکار نهنگ
نمایی از فروشگاه و مراکز خرید داون تاون
داون تاون از نزدیکتر
خانمها، آقایان بشتابید به سوی خرید در بزرگترین مرکز خرید قطب شمال
در چند روزی که در گرینلند بودیم متاسفانه به دیدن هیچ موزه ای نرفتیم اما ؛ خوب است مختصری هم به فرهنگ و هنر رایج بین مردم بومی بپردازیم . بین مردمان سرخپوست ، چه در گرینلند و چه در کانادا ، روح نیاکانِ درگذشته از اهمیت زیادی برخوردار بوده و مقدس است و همیشه و با هر مناسبتی ، دور هم جمع شده و با آداب و مناسک مخصوص به خود از روح نیاکانشان یاد کرده و به آنان ادای احترام می کنند . از همین روی ، مهمترین صنایع دستی مردمان گرینلند " توپیلاک " ها است . هر " توپیلاک " که به معنای روح نیاکان است ؛ مجسمه ای کوچک و ساخته شده از استخوانهای جانورانیست که شکار می کنند . به عبارتی آنان بر روی استخوانهای حیوانی که شکار می کنند و گوشتش را می خورند ؛ روح نیاکانشان را ، مطابق تاریخ و اسطوره هایشان کنده کاری میکنند و بر این باورند که هر " توپیلاک " تقدیس کننده ی ارواح نیاکان و طلسمیست که به شکست دشمن می انجامد .
و این ظاهرا یکی از تفاوتهای فرهنگی !! بین ما و سرخپوستهاست که آنها ، قبل از هر حرف و عملی از دشمنانشان ، خودشان دست به کار شده و روح اجدادشان را پیش چشمانشان می آورند !
کلمه ی معادل "هنر" در زبان گرینلندی را میتوان به فارسی، چنین ترجمه کرد: " آفریدن چیزهای شگفت انگیز"
مردم بومی ، لباس جذاب و زیبایی نیز دارند که در مراسم رسمی ، از آن استفاده می کنند .
رنگهای متنوع سهم خانم ها و سیاه و سفید برای مردها
بچه های بومی جزیره با لباسهای محلی و کوه یخی در دریا که امکان دیدنش برای ما در آن چند روز ، پیش نیامد .
زوج خندان گرینلندی
از آنجا که در روزهای منتهی به آخر اکتبر و هالووین در گرینلند بودیم ؛ درباره ی رسم و رسوم هالووین هم از آنها پرسیدیم که در کمال تعجب شنیدیم که هالووین جایی در باورهایشان ندارد ولی از برگزاری جشن های مربوط به آن استقبال میکنند .
همانطور که میدانید در سالهای اخیر ، سیاستمداران از سویی و طرفداران محیط زیست از سویی دیگر ، بسیار از پدیده ی گرمایش جهانی سخن گفته اند و نسبت به بروز آن که موجب آب شدن بخش بزرگی از یخچالهای طبیعی در دنیا شده و همچنان می شود ؛ هشدار داده اند . گرینلند ، سرزمینیست که بیش از هشتاد درصد رویه ی آن از یخچالهای طبیعی که گاه ضخامتش به چهار کیلومتر نیز می رسد ؛ پوشیده شده است و کوههای یخ بسیاری نیز در دریاهای اطراف آن شناورند . هر چقدر در سالهای اخیر ، روند روبه رشد آب شدن یخچالها و کوههای یخ این سرزمین پهناور برای مردم جهان و به ویژه مردم ساکن در حواشی اقیانوس ها نگران کننده است ؛ مردم گرینلند از بروز این پدیده ناراضی نیستند و معتقدند با آب شدن بخشی از یخ های طبیعی سرزمینشان ، دسترسی بیشتری به منابع معدنی زیرِ زمین پیدا می کنند و اقتصادشان رونق بیشتری می گیرد .
آبدره ای بزرگ در گرینلند که زمانی پر از یخچالهای طبیعی بود ( عکس بالا سال 1920 و عکس پایین 2019 )
اکتشافات معدنی در سالهای اخیر ، نشان می دهد که این سرزمین علاوه بر آن که دارای منابع بسیار غنی از آهن ، روی ، سرب ، مس ، طلا ، اورانیوم و … است ؛ حدود یک چهارم نفت و گاز دست نخورده ی جهان را نیز در اختیار دارد . منابعی که مالکیت این جزیره را بسیار با ارزش کرده و کشور دانمارک برای از دست ندادنش ، هر ساله ، هزینه ی زیادی را متحمل می شود و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی ، آن را به کشور دیگری مانند آمریکا که تاکنون سه بار درخواست خرید این سرزمین را کرده است ؛ واگذار نماید . البته از آنجا که نرخ بیکاری در گرینلند بسیار بالاست و هزینه ی زندگی ( به خصوص هزینه ی انتقال مواد غذایی به آن ) ، گرمایش و رفت و آمد به کشورهای دیگر ، زحمت و بودجه ی بالایی را می طلبد ؛ مردم گرینلند ترجیح داده اند تا به جای پافشاری بر شعارهای استقلال و خودکفایی ، منابع خدادادیشان را با دانمارک شریک شوند و در عوض از خدمات و امکاناتی که دانمارک برایشان مهیا می کند ؛ برای بهبود زندگی و رفاه بیشتر استفاده کنند . ( معامله ای دو سر سود برای هر دو سرزمین )
شاید این عکس فتوشاپی زیر که بعد از پیشنهاد خرید گرینلند توسط ترامپ ، وایرال شد را دیده باشید . البته ترامپ قول داد که در صورت خرید گرینلند ، چنین پروژه ای را هرگز عملی نکند . ( شما باور می کنید ؟ )
در انتهای سفرنامه نیز به محل احداث تونل برویم و چند عکسی را از کار و اعضای گروه که مشغول نصب تجهیزات و آماده سازیِ مقدمات کار هستند ؛ ببینیم .
برای نصب تجهیزات، ابتدا لازم بود تا تپه های سنگی اطراف محل تونل مسطح شوند. به همین منظور حفره هایی قائم بر روی سنگ حفاری کرده و سپس این حفره ها را با مواد منفجره پر می کنند. جهت انجام انفجار نیز ، سیم هایی به چاشنی های داخل حفره وصل کرده و از راه دور ، عملیات انفجار را انجام می دهند .
کارگران مشغول کارند !!
حفره هایی که با مواد منفجره پر شده اند و با قرار دادن سیم ها آماده ی انفجار می شوند
برای جلوگیری از پرتاب سنگهای خرد شده در زمان انفجار نیز ، محل انفجار توسط پوشش هایی از جنس لاستیک متراکم شبیه لاستیک خودرو پوشانده می شود .
انجام بازرسی های نهاییِ قبل از انفجار
بعد از انفجار
محل احداث تونل
در آن روزهای طراحی تونل در گرینلند ، بارها خاطرات اولین کار طراحی تونل در زمان دانشجویی را در ذهن مرور می کردم . طراحی سیستم نگهداری و تهویه ی تونل متروی زیر خیابان انقلاب که به استاد دانشگاهمان که مهندسی نام آور بود سپرده شده بود . استاد نیز تیمی پنج شش نفره از دانشجویان سال آخر تشکیل داده بود و کارهای طراحی و محاسباتی را به آنها سپرده و خودش تنها ناظر کار بود . در این تیم ، چند نفر از بهترین بچه های کلاس حضور داشتند و من هم تنها دختر گروه بودم . اصلی ترین عضو تیم ، پسری درسخوان و مورد علاقه ی استاد بود که همیشه به محض نوشتن مساله روی تخته سیاه ، دستش برای حل آن بالا بود . یادم می آید که او یک تخته سیاه را کاملا پر از فرمول و محاسبات پیچیده می کرد در حالیکه من هنوز ، هاج و واجِ درک صورت مساله بودم ! حالا من چرا توسط استاد ، به عنوان یکی از اعضای این تیم انتخاب شده بودم و بین این پسرهای باهوش قرار داشتم ؟
به یک دلیل ساده . استاد ، استعداد این دانشجوی خنگ ته کلاس را قبلا شناسایی کرده بود و ویرایش و بازخوانیِ کتابهای در حال چاپش را به من سپرده بود و حالا می خواست با قرار دادن من در گروه ، به نوعی جبران مافات کرده باشد که البته برای بچه های نابغه ی داخل گروه هم چندان بد نبود . آنها ، کارهای محاسبه و مباحثه و بحث و جدل ( خدا را شکر که فرهنگستان زبان فارسی ، مشکلی با لغات عربی ندارد ) را انجام می دادند و کشیدن نقشه ها و رنگ آمیزی را به منِ نامدعی ! سپرده بودند .
یکبار نیز با استفاده از تونلی عمودی در حوالی میدان فردوسی برای بازدید از تونل در حال ساخت متروی خیابان انقلاب ، به زیرِ زمین رفتیم و بسیار هیجانزده بودیم از تصور خیابان شلوغ و پر رفت و آمد انقلاب ، بالای سرمان در حالیکه کلاه ایمنی و چکمه پوشیده بودیم و در تونل تازه کنده شده و گلی و مرطوب ، قدم میزدیم . در نهایت هم ، آن پروژه و تونل ، دو جایزه ی خوش برایم به ارمغان آورد .
اول : دستمزد صد و پنجاه هزار تومانی که در آن سالها مبلغ کمی نبود و اما دوم …
به چنگ آوردن همان پسر نابغه ی کلاس و سوگلی استاد با اندک گوشه ی چشمی و به طرفه العینی !!
آبشار یخی در نزدیکی محل کار
طبیعت بکر پوشیده از برف اطراف تونل
از آنجایی که میزبانمان ، چندان تمایلی به گرفتن عکس از معدن و نمونه های فوق العاده نایاب موجود در کارگاهش نداشت ؛ عکسهایی شبیه به نمونه های به دست آمده از معدن را می توانید ببینید .
تکه های طلا در نمونه های اکتشافی از معدن
وجود تکه های درشت طلا مانند این عکس در سنگ های معدنی بسیار نادر است
بالاخره در روز آخر حضورمان در گرینلند ، تمام نقشه های احداث و تهویه ی تونل را تمام می کنیم و شام آخر را به مناسبت اتمام پروژه جشن می گیریم و با مهندسان و دوستان گرینلندی در رستوران ، مهمان دانشگاه هستیم .
در انتهای شب بر سر میز شام ، صحبت من با همسر به زبان فارسی توجه یکی از دوستان گرینلندی را جلب می کند و می گوید که زبان و لهجه ی ما شبیه وز وز کردن زنبورهاست !! من هم که میبینم محیط به سبب مصرف زیاد نوشیدنی توسط دوستان تا این حد صمیمی و بی تعارف است ؛ حرفی که چند روزیست بر سر دلم مانده است را می گویم و عنوان می کنم که زبان شما هم مرا به یاد قاد قاد کردن اردک ها می اندازد !! ( بر من خرده نگیرید که اول خودشان سر شوخی را باز کردند.)
دوستان گرینلندی ما ، اول کمی تعجب کردند ولی کم کم از این تعبیر خوششان آمدند و در آخر هم با صدای بلند و قاه قاه به قاد قاد کردنشان خندیدند . البته مطمئنم روز بعد که از خواب بیدار شده اند و حال شب قبل از سرشان پریده است ؛ اصلا به یاد نیاورده باشند که چه گفته اند و چه شنیده اند .
در تابلوی زیر ، خط بالا به زبان دانمارکی و خط پایین به زبان گرینلندیست .
در این زبان ، حرف q ، " ق " تلفظ میشود و به راستی که زبان فرانسوی با آن " ق " های معروفش پیش زبان گرینلندی ، سوءتفاهمی بیش نیست . علاوه بر آن حرفی را نیز مانند th انگلیسی تلفظ می کنند ؛ بدین صورت که لپشان را پر از هوا می کنند و از پشت دندان ، آن را بیرون می دهند . اگر فکر می کنید قضیه کمی پیچیده شد ؛ به این تکه ی کوتاه از اخبار به زبان گرینلندی گوش کنید.
چند ماه بعد از سفر و بازگشت به کانادا ، ایمیلی از هانس دریافت کردیم که ضمن تشکر از ما بابت طراحی تونل ، گفته بود که تونل را به یاد ما ، به نام کوچک همسر نامگذاری کرده اند . من که بعد از شنیدن این خبر ، حسابی ذوق زده شده بودم به همسر که خیلی ریلکس و بی تفاوت نشسته بود ؛ اعتراض می کردم و او هم متقابلا و باز هم مانند همیشه متعجب بود از این همه شوق و ذوق من .
براستی ؛ زمانی که ما زنان ونوسی ، عاشق این مردان مریخی می شدیم ؛ عقلمان را در کدام سیاره جا گذاشته بودیم؟؟!!
در پایان این سفرنامه از شما دعوت می کنم به شنیدن این موزیک ویدئوی زیبای گرینلندی به نام " نانوک " به معنای خرس قطبی.
- و اما سخن کاملا متفاوت آخر
نوستالژیک ترین شیء بین اقوام خانواده ی مادری من
در خانواده ی مادری ، همه ی ما با این تاب خاطره داریم و از مادرم تا فرزندانم در کنار این تاب عکس داریم . بخصوص من و پسرخاله ها و دختر خاله ها ، خاطرات کودکیمان را در این گوشه ی کوچک دنیا و در خانه ی پدربزرگ شکل دادیم و بزرگ شدیم. خانه ای که هم قبل از انقلاب و هم در شرایط طوفانی انقلاب و تظاهرات در خیابان های مرکزی تهران و حتی بعد از انقلاب و روزهای جنگ و زمان کمبود ها و موشک باران ها ، همیشه امن ترین نقطه ی دنیا برای ما بود و هنوز هم بعد از گذر از سالها ، همچنان میهمان عزیز خوابهای من است .
من و همبازی روزهای بی خبری کودکی در خانه ی پدربزرگ که با داییهای
نوجوانم بازی میکردم و نمیدانستم که سرنوشت چه خوابی برایمان دیده است.
این سالها ، گاهی که کتاب خاطراتم را ورق میزنم و غرق در لذت یادآوری برخی از روزهای خوب دوران کودکی و نوجوانی می شوم و از احساس خوشی سرشار ، ناگهان به صفحاتی بر می خورم که مانند چاهی عمیق پیش پایم گشاده می شود و چون سیاه چاله ای ، ذهنم را بدرون خود می کشد و روزها درگیرم می کند . این روزها دیدن فیلمی که به تازگی اکران شده است ؛ مرا بدرون یکی از این چاههای خاطراتم پرتاب کرده است . فیلمی با نام " آشغالهای دوست داشتنی " که چند ماهی از اکران آن میگذرد و اخیرا هم در اینترنت قابل دسترسیست . داستان این فیلم ، آن چنان شباهتی به زندگی پدربزرگ و دایی های من دارد که در حین دیدن فیلم ، دچار شک شده بودم که نکند فیلمنامه را زمانی من نوشته ام و خودم به یاد ندارم و البته در انتها دانستم که این ماجراها، بخشی از خاطرات مشترک بسیاری از مردمان این نسل است . فیلم بسیار جذاب و دوست داشتنیست و فقط من ترجیح میدادم تا نام مادرِ در فیلم " ایران " باشد . همان ایران خانمی که سرزمین مادری همه ی ماست و هر چقدر هم که از آن دور باشیم ؛ دوستش داریم و دلتنگش میشویم . ایران خانم عزیز ، تو هم دوستمان بدار و آغوشت را برایمان باز کن و همه ی فرزندانت را ، از هر نژاد و باوری ، در پناه خود بگیر و برای ما امن ترین گوشه ی دنیا باقی بمان.
نویسنده : هلی زانفر