سفری به قطب شمال ، سرزمین یخ و برف

4.6
از 38 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
وقتی پای یک ایرانی به قطب شمال هم باز می‌شود! +تصاویر

 

7rMd8KGHIvmtJvSh6I05s8HKlAPCahI5kxbRUwDX.jpeg

سفری به  قطب شمال ، سرزمین  یخ و برف 

 

سفر به گرینلند ، از آن دست سفرهایی بود که نه آرزویش را داشتم و نه حتی لحظه ای به آن می اندیشیدم ؛ اما بسان آبی نطلبیده ، ناگهان پیش رویم قرار گرفت و منِ مشتاق دیدنِ سرزمین ها و فرهنگهای جدید ، به سرعت آن را برداشته و نوشیدمش . همه ی مقدمات سفر ، به طرز شگفت انگیزی جفت و جور بود . از طرفی هزینه ی سفر ، توسط مرکز تحقیقاتی وابسته به دانشگاهی در دانمارک برای همسرم و یک دستیار آشنا به زمین شناسی و طراحی تونل پرداخت میشد ( حتی فکرش را هم نکنید که همسر ، شهامت بردن نام کسی جز من را داشت ) و از سویی دیگر ، حضور چند ماهه ی یک فامیل در کنارمان ، خیالمان را از بابت بچه ها راحت می کرد . پس با خیالی آسوده ، بچه ها را به فامیل می سپاریم و دل را به سفری چند روزه و راهی می شویم به سوی کسب تجربه ای جدید . 

گرفتن ویزا ، حتی با وجود آنکه در آن زمان ، تنها پاسپورت ایرانی داشتیم هم ، به راحتی صورت گرفت . پاسپورتها ، دعوت نامه و مدارک مورد نیاز را به سفارت دانمارک در اتاوا ( پایتخت کانادا ) می فرستیم و به راحتی ویزا را دریافت میکنیم . در این چند سال که در کانادا زندگی میکنیم ؛ همیشه به راحتی و با کمترین هزینه و مدارک ، ویزای مورد نیازمان را گرفته ایم و از لذت سفرِ بدون استرسهای نگرفتن ویزا و ریجکت شدن در فرودگاه ، بهره برده ایم . گاهی که سفرنامه های دوستان را می خوانم و از مصائب گرفتن ویزا از ایران و دردسرهایی که گاه بخش بزرگی از سفرنامه را در بر میگیرد ، آگاه میشوم ؛ حسی توامان از ناراحتی ، خشم و حتی عذاب وجدان در وجودم غلیان میکند و افسوس میخورم از آنچه بر ایران و ایرانی در این سالها رفته است و به چنین روزی افتاده ایم که حتی کشوری مانند گرجستان هم روزانه ده ها ایرانی را پس میزند و مانع ورودشان میشود .

مرزها و کنترل های لب مرز ، همیشه وجود داشته اند و دارند  و بدون آنها ، احتمالا دنیا جایی نا امن تر از امروز خواهد شد ؛ اما اینکه صرفا ، انسانها (بی آنکه خود نقشی داشته باشند) تنها به دلیل آنکه در مناطق مختلف کره ی زمین متولد شده اند ؛ مورد تبعیض قرار بگیرند و برای برخی مرزها پر رنگ تر از برخی دیگر باشد هم ، جای تامل  دارد . ای کاش دنیا به سمتی می رفت که می توانستیم آرزو کنیم برای کمرنگ تر شدن مرزها و فاصله ها . دنیایی بدون مرز و البته ذهن هایی هم فاقد مرزبندیهای معمول و مرسوم . ای کاش همه ی مردم دنیا می پذیرفتیم که هیچ کداممان تنها به سبب نژاد و کیش مان ، برتر و بهتر از دیگران نیستیم و هیچ چیزی به جز شانس و تصادفی محتوم ، در ایرانی و عرب و آلمانی و آمریکایی و … بودنمان ، نقش نداشته است . 

چقدر این روزها ، دوریم از این آرزو …

 

بلیط های هواپیما که برایمان ارسال می شود ؛ می بینیم که ابتدا باید به کپنهاگ ( پایتخت دانمارک ) برویم و بعد از هماهنگیهای لازم ، در روز بعد به سمت گرینلند پرواز کنیم . تاریخ سفر ، در ماه اکتبر است و حوالی مهر ماه و این تنها ، نکته ی منفی سفر برای من است  . چرا که خیلی زود در مییابم که مجبورم حتی زودتر از سرمای معمول کانادا ، به پیشواز برف و سرما بروم ! از طرفی نیز می دانم که دیدن و تجربه ی قطب شمال ، بدون برف و سرما ، چندان مطلوب و جذاب به نظر نمی رسد . پس ؛ غر زدن را کنار می گذارم و با برداشتن گرمترین لباسها و پالتوها ، اولین لقمه از این مائده ی آسمانی که خداوند  بی منت برایمان فرستاده است را برمیدارم و چمدان سفر را در حالی می بندم که " فروغ " در گوشم می خواند : " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد "

از آنجا که ، همه چیز برایمان مهیا شده است و برنامه ی سفر را حاضر و آماده در دستانمان داریم ؛ چندان تمایلی هم به جمع آوری اطلاعات نداریم و ترجیح می دهیم ضمن بازدید از معدن طلا و همکاری در ارائه ی طرحی جامع برای ساخت تونلی آموزشی ، از بودن در لحظه  لذت ببریم . 

cxlRTaQG9IA9Bbpc21LYf2tyBHKCGxPAGP4t1f4D.jpeg

جزیره ی گرینلند ، شمالی ترین سرزمین کره ی زمین

 

EHWJkJEQ1iN1nnM2weIcEznc5TVhweaarfObxEdB.jpeg

  این نقشه ، به خوبی ، موقعیت گرینلند در کره ی زمین را نشان می دهد 

 

گرینلند ، بزرگترین جزیره ی جهان است و وسعتی به اندازه ی یک چهارم کشور کانادا و حدودا ؛ یک و نیم برابر کشور ایران دارد . این جزیره در عین خود مختار بودن ، بخشی از خاک دانمارک به شمار میرود  و جمعیتی در حدود پنجاه و شش هزار نفر دارد که با توجه به وسعتش ، کم تراکمترین سرزمین مسکونی دنیاست . شهرها ، عمدتا در نزدیکی دریا و اقیانوس منجمد شمالی قرار دارند و بخش بزرگی از این سرزمین ، یخزده و خالی از سکنه است . همیشه برایم سوال بود که چرا این سرزمین سپید گرینلند نامیده شده است و نه وایتلند و این روزها که سرگرم نوشتن از گرینلند هستم ؛ جوابی برای آن مییابم . ظاهرا ؛ فردی نروژی تبارِ ساکن ایسلند که به دلیل جنایت به این سرزمین شمالی تبعید می شود ؛ این جزیره را " سرزمین سبز" می نامد به این امید که این نام ، بخشی از مردم اروپا را بفریبد و آنها را برای زندگی و افزایش جمعیت به این منطقه بکشاند . ظاهرا ایشان علاوه بر جنایتکار بودن ، شیاد هم تشریف داشته اند . ( بیچاره مردم ساده ی بومی این جزیره در آن سالها که مجبور بودند در کنار مجرمان خطرناکی که از اروپا به آنجا تبعید میشدند ؛ زندگی کنند . )

  RRipzYDEoumy70SczpU6UgoHRrlCEdfspSAhp5XC.jpeg

 شهرهای کوچک این جزیره ی بزرگ ( ابعاد این جزیره را با کشور ایسلند مقایسه کنید )

 

از کانادا به سمت دانمارک، پرواز میکنیم و حوالی ظهر به کپنهاگ می رسیم . چند ساعتی را در دانشگاه کپنهاک و شهر می گذرانیم  و روز بعد به گرینلند میرویم . 

NxxhIdlCZynqG9ncyxVbiarkx9BbWzL6UtQ0bK3J.jpeg

غروب اولین شب سفر را در این فضای زیبا می گذرانیم و خود را برای برف و سرمای فردا و فرداهای دگر آماده میکنیم .

 

معروفترین پری دریایی دنیا در کپنهاگ که سالیان درازیست ؛ پشت به دریا کرده و بر بستری از سنگ نشسته است و حتی نیم نگاهی هم به خیل عظیم مشتاقان عکس با او نمیکند . 

از چه روی ، این چنین غمگین و سردی ، ای زیبا پری ؟

bgRRcMj0SDzTQnjQiW0utghJqHpv6L0PEQvJ9Yl3.jpeg

 " پری کوچک غمگینی را میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

  و دلش را در یک نی لبک چوبین  می نوازد آرام ، آرام 

  پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد

  و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد "         ( فروغ فرخزاد )



با پروازی دانمارکی ، به شهر " نوک (Nuuk ) "  مرکز گرینلند می رویم و در میان برفی تازه بر زمین نشسته ، پای در فرودگاه کوچک و چوبی شهر می گذاریم . 

WyXhftiyxYEyuDHW7UVi8INax7DU3XmBy4gb9fHr.jpeg

pO38DmKCsgCzD8cqEaNSYFJZPrmnLpSlkEOIJcG7.jpeg

ece5M5iaU7i5ejl2ELu7aJfLHNePpfZfiENyFTwn.jpeg

   نمایی از فرودگاه در تابستان

 

HSn01CCdWceDhk7IGd8iCTyNQAaHVmCdAIuYwUKZ.jpeg

 نمایی از شهر " نوک " که ما هم توفیق زیارتش را نیافتیم ، در تابستان 

 

یکی دو ساعتی در فرودگاه می مانیم و با هواپیمای کوچکی که بیست ، سی نفر سرنشین دارد ؛ به شهر " سیسیمیوت (Sisimiut)" هدف اصلی سفر پرواز میکنیم.  شهر "سیسیمیوت " دومین شهر بزرگ گرینلند است و در حدود پنج هزار نفر جمعیت دارد . جمعیت اصلی شهر ، چهره ای سرخپوستی دارند و بخش دیگری نیز که عمدتا ، مهندسان و افراد متخصص شهر هستند ؛ پیشینه ای دانمارکی و اروپایی دارند که با حقوق و مزایای خوبی ، در آنجا به کار مشغولند . ابتدا گمان می کردم به دلیل مشابهت آب و هوا و نژاد یکسان مردمان بومی کانادا و گرینلند ، زندگی در آنجا تفاوت زیادی با کانادا نداشته باشد ؛ اما در همان نگاه اول ، تفاوت های زیادی را شاهد بودیم . جاده ها و خیابانها ، نوع و معماری خانه ها و طبیعت کاملا بکرِ اطراف خانه ها ، هیچ شباهتی به شهرهای بزرگ و مدرن کانادا نداشت و نهایتا شبیه شهرهای بسیار کوچک کانادایی در نزدیکی اقیانوس ، می توانست باشد . امکانات زندگی و رفاه اجتماعی نیز نسبتا خوب ، خانه ها گرم و فروشگاه ها پر از اقلام مورد نیاز مردم بود که تا حدی بالاتر از انتظار من بود . 

خوشبختانه ؛ از آنجا که این سفر کاری بود و من گاهی، چند ساعتی را به تنهایی شهرگردی می کردم ؛ بر خلاف سفرنامه ی مکزیک و کوبا ، عکسهای خوب زیادی دارم که با شما به اشتراک می گذارم. پس ؛ ترجیح میدهم اینبار به جای توضیح و توصیف، مطابق قولی که داده بودم ؛ سفرنامه ی مصوری را به دوستان همراه ، تقدیم کنم .  

پس با من همراه شوید و قدم در کوچه ها و خیابانهای ناهموار پاییزی ! شهر سیسیمیوت در قطب شمال بگذارید . 

wjajRp5YLpQSKKvMWbiSB7ugPHctgmhbb2zkKHOo.jpeg

bWycJFV3xA2yvLbOcnmsh6C6j5vljyRRX1Yd1bmX.jpeg

W8md6CLJ1tV0UO6v3vkgAShfLHW9PxuJ6Z1j2ZRf.jpeg

tKvv0NtdRz1TQHEtjzMHoJvDB2kTqnO0KQZfZCFA.jpeg

JEiD6hU1jOFG4Br7EcLt3uYN7UGKliMJLA5RLliJ.jpeg

r3S9F8y5R5IYjzQ4VyK0AmOVb1WhFpQXcQGLDR3E.jpeg

dFtF29cJh7eAEg7ZozHGAstUGrI1Zn0e7LfmLjM4.jpeg

CwL7RkjuifwhvrGnCp67OxpAJ0Q76iXVOFechXDz.jpeg

XriWfLdBrXERvOTGZbEyePJieYtiBCgP72rkggDe.jpeg

M4TKNvF4AuqWgVaBWvnC0D63VKVhYPNxYXIBIE0a.jpeg

lRS69uzvtYpq9bCXxUQNxz7kkQepf3jAGPQNkl8a.jpeg

lywzM15WjBlEcP8s03hcXi3HDz6MyxoNiDKsiDYH.jpeg

iuGKdB2Z9ENt7Uor6SZUCDjsehH8ytj12Fl8nGtM.jpeg

sS1VEttHr0YQGLFnQryZttUFNkiqjb4zj4IHwkbC.jpeg

y2JHUoZpwUMtj5pfRNuhSbB4mD0xjHlMtgvF7qk0.jpeg

jdoMpq7Fbymxv0LTBDeEro6wiZKISVsR7hUTHKCA.jpeg

JEbYR6ibaZkUq9WfmSSQl53gfMygWDHqPz9y85ts.jpeg

JydSB5Ofv3kNgAtY0LTxJu2CDPMjT9OgGI1GRIhY.jpeg

  این کوه معروف هم به دلیل شکل کلاه مانندش " hat " نامیده می شود .

                             

khRkpxDV1LGI9RuaaVJQfJgZCXpsKkU4dtISgMxc.jpeg

در عکس آخر، می توانید پرچم جزیره ی گرینلند را ببینید که با پرچم دانمارک متفاوت است . 

 

1KzpiLl5SuvpEd7h4HaqClmMXNOVc8zOrQtehfpS.jpeg

پرچم دانمارک در سمت راست و پرچم گرینلند در سمت چپ

 

و عکسهایی از گورستان کوچک شهر در کنار خانه ها و زندگی عادی مردم

AaV5JvatwJYyZwmjMyZTdlc0495eqlsV4L6PmIPO.jpeg

pPSvMFSeIoSnlfGdLNREZHM5EMX6dqoGHmmkV53O.jpeg

Fi2ycdJDzaEc66WyyCBMUWTCJ3PFL4AOFThWKr4u.jpeg

" هرگز از مرگ نهراسیدم ، اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

  هراس من باری ، همه از مردن در سرزمینیست 

  که مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر باشد  "            ( احمد شاملو )

 

و عکسهایی از محل اقامت ما در محوطه ی شعبه ی گرینلند دانشگاه کپنهاگ

y05TRTyunx03FrXAwfAyYDwTBRCtKWWYm7JmjDar.jpeg

bnb259hj3emkRCrK5iPDHXt4qogpgpLS87T8LH8u.jpeg

iinO0U9jOHZcHCnIxcq5GX2W2bAylAGBHHyRKq7h.jpeg

 درِ سوییت کوچک و مجهز ما

                                                     

ZXpyxIWurgRrl8DVxVkIrbN4MG49STLjZ3ga6pTx.jpeg

 پنجره های پشتی سوییت ها

 

jMsgI1CuU9O5YsjbItw1EeW8Pi0f5zgqqpyIgrdn.jpeg

 پلکانی به سوی رستوران و خدمات رفاهی مجموعه


welHXpM5blHIddkwkN1WslV0mXCLS4yElYB5xxSc.jpeg

 

فضای داخلی سوییت ، اگرچه مدرن نبود اما محیطی گرم و صمیمی داشت که احساس راحتی خانه را در آن داشتیم . 

kP3NIA5bSVuzXg9DxQvqRIBNvrLIpK66L6r5nqQZ.jpeg
hNZuqamagroyfrxrcfblvaXxKByPPyVn8MzNHExG.jpeg

nMPFPkVvGmCBrRF4iyw7EyoszyCYuTYmnV6vmBZg.jpeg

hktyle9oMNWW8fwktMVNI8JCg97Cc9aHeGboahrf.jpeg

jDxh9PTeLPrfpP17sw8U5kT8eOcQ68LuRGs5Vk7d.jpeg

wKBk7myPwCHFXpQLQkoeQaalKXMwoYERUOJs1IYH.jpeg

خوراکیها و میوه هایی که از فروشگاه می خریدیم و تماما وارداتی بودند و گرانتر از کانادا

                    

در آن چند روز که در گرینلند بودیم ؛ صبح ها در حدود هشت و نیم ، خورشید طلوع می کرد و در ساعت چهار عصر، غروب و بیشتر روزها ، آسمان ابری بود و برف می بارید . از آنجا که در مهر ماه بودیم ، سرمای هوا نیز چندان آزاردهنده نبود ولی بیشتر اوقات زیر صفر بود . 

Sm3h39jcOUYsvanSYy4BS3d5l03EF4SYfwJPVPtG.jpeg

"  برف  نو  سلام  ،  سلام          بنشین ، خوش نشسته ای بر بام

   پاکی آوردی ای امید سپید         همه  آلودگیست  این  ایام  "           ( احمد شاملو )

 

در نزدیکی محل اقامت ما ، دانشگاه کپنهاک در حال توسعه ی مراکز آموزشی و دانشگاهی خود بود تا به بومیان ، مهارت های فنی و حرفه ای را بیاموزد . بیشتر بومیانی که در آن چند روز دیدیم ؛ به شدت علاقمند به استقلال گرینلند از دانمارک بودند در حالیکه خودشان اذعان داشتند که اگر یک هفته ، غذا و اقلام روزمره ی زندگیشان از دانمارک نرسد ؛ به مشکل بزرگی برمی خورند . و حتما به همین دلیل است که همچنان بخشی از دانمارک هستند ؛ در حالیکه احتمالا ، هنوز هم گاهی که در کافه ها جمع می شوند و مشغول خوردن و نوشیدن هستند ؛ درباره ی استقلال و جدایی از دانمارک گپ می زنند !!

(بر پایه قانون اساسی دانمارک ، اگر مردم گرینلند در همه‌پرسی، خواستار استقلال شوند دانمارک نمی‌تواند با آن مخالفت کند.)

ax5cNeaxlFp60UKxgy4kO7GwoMUrmDZ52GjSmHZt.jpeg
dLi02ikvqY5aqjm07PZp1908OUdNETZ9knbRUDXM.jpeg

NG0xm9NHjB9g9Kfi1FVe7wSuq8qqO0SHfUsV5poh.jpeg

BgHSZwmfRRQNZSgwXQl4mNhgHiEvVK2f9oi7cPAn.jpeg

 

در یکی از روزها که با مدیر پروژه ی تونل ، در حال رفتن به معدن بودیم ؛ زمین بایری را نشانمان داد و گفت که برنامه ای برای تبدیل اینجا به زمین فوتبال دارند و برایم جالب بود وقتی که در جستجوهای اینترنتیم ، چشمم به این زمین ساخته شده افتاد . خدا را شکر که حداقل در آنجا ، قولها زودتر از آنکه فراموش شوند ؛ عملی می شوند !

BOW4GVP9qIZvJnoZJvGz3TjO9SbczOzdhhUwnz88.jpeg

vEDur4Q7aQ8L11AQbOlUHGFOLj77btjZ3ylnfINs.jpeg

" هانس " مردی با چهره ی وایکینگ ها و مدیر پروژه ی تونل

 

کشتی های بزرگی هم ، همه روزه ، در بندر سیسیمیوت ، پهلو می گیرند  و کانتینرهای بزرگِ حاوی آذوقه های مورد نیاز مردم شهر را در بارانداز تخلیه می کنند .

vdwulfiSKymjJNxASl8AKaUud20yu1hNTxhLy6v0.jpeg

arpoT2P8S00kdxD0OQQGbcuuCa5zUDgtJExDPAfB.jpeg

H4PXUjCVQA9gdNpgrvmmSZxNLlkFv0plymvSiWJJ.jpeg

gzfhzwmbMc5duCfw6rnAOWVCidQeu38iixptOE7Z.jpeg

WOFaQkRYXOc6d75AffZt0jJ8cTkc2NzzEQSRG17B.jpeg

کانتینرهای تازه رسیده از اروپا

 

در همان چند روز اول با بازدید از معدن و دیدن طرح و نقشه های اولیه ی تونل ، کم کم بر کار سوار می شویم و شبها تا دیروقت به کار مشغولیم ( البته همسر بر کار سوار است و من دوان دوان و تلوتلوخوران در پی او روانم ! ) .

شبی در اواخر هفته ی اول اقامتمان ، همسر در نشیمن و من در اتاق در حال کار با کامپیوتر هستیم که بازتابش نوری سبز را بر روی ملحفه ی تخت میبینم و متعجب در فکر فرو می روم که در محوطه ی اطراف سوییت ها که چراغ سبزی وجود نداشت . بعد از لحظه ای گیج بودن ، ناگهان از تصور چیزی که ممکن است اتفاق افتاده باشد ؛ به سمت پنجره میدوم و آن نور سبز زیبا (اولین شفق قطبی زندگیم) را بر آسمان میبینم . در روزهای گذشته که از میزبانمان درباره شفق قطبی پرسیده بودیم ؛ ایشان احتمال دیدن آن را در این فصل ، بسیار کم می دانستند و ما را به کلی از دیدنش مایوس کرده بودند. 

به سرعت برق و باد ، کفش و کلاه میکنم و بیرون میزنم در حالیکه همسر ، متعجب است از این همه ذوق و شوق من . 

بر بلندترین جای ممکن می ایستم . شال را بر روی سر و گوشهای یخ زده ام می کشم و در دستانم هاه می کنم ؛ بی آنکه لحظه ای چشم بردارم از این اعجاز طبیعت . باد با نغمه ای سحرآمیز می نوازد زیباترین موسیقی طبیعت را در گوشم  . شفق زیبا در پیش چشمانم با این نوای جادویی ، می رقصد آرام آرام و من و ستارگان ، مست و مسحور ، میخکوب مانده ایم به تماشا ، در میانه ی این جشنواره ی ایجاز . 

X8wqWuJAxoLCt8pmHTCTRsCoXmZcL2N9z0yjP4TY.jpeg

 الماسی درخشان و زنجیری زمردین بر گوش و گردن آسمان

همسر با تاخیر می رسد و با گفتن " چه زیباست " خلسه ام را می شکند و من خوشحالم که برای دقایقی به تنهایی از این خوان پرنعمت بهره برده ام  . برخی چیزها را حتما باید به تنهایی هم تجربه کرد ! تا جایی که سرما اجازه دهد به دیدن شفق می ایستیم و بالاخره سرمست و سیراب از این سورپرایز رایگان طبیعت  به خانه ی کوچک در قرمزمان برمی گردیم . 

 

عکس اینترنتی زیبایی از شفق قطبی (aurora) دیگری بر فراز بندر سیسیمیوت

RkgZ7zfk1trvc923ZI2amjxo0CYry39frb1ghUK5.jpeg

 

روز بعد از دیدن شفق ، سرماخوردگی را بهانه میکنم و صبح را در خانه میمانم . اما ؛ کم کم حوصله ام سر میرود و برای دیدن بندرگاه و قایق ها و کشتی ها  بیرون میزنم .  

qf1petlaQQ450t1Zo3T17o46Wbgu1At9KCqdaK43.jpeg

8HhjqdPCkwMJd5hhdh5txj7BNHGKvedZJOFAWuTp.jpeg

هر روز ، چند دقیقه ای بر این بلندی می ایستادم و نظاره گر عبور و مرور کشتی ها بودم که اگر سرمای هوا مجالی میداد ؛ می شد ساعتها نشست و به این تابلوی زیبای نقاشی متحرک نگریست و خسته نشد .


Ee4WiTTgbvBPdSoQ69vNiJz0IVVqjkywMFc1mQsh.jpeg
d1RNjvCzOHdqFZTUMEJo7v40QSLti5R4JLgDQQrA.jpeg
YM0QVGi5xgA1dkF484C724Ypa4ByQYdlvZGXcrJj.jpeg

Uv46Ff9iNCJ9hso2O2zCwwKA7yW7HsQlkkx3yaLj.jpeg

LOzii2NYgI8mf1FMg5BLruKu7pwFBeTyrHKdDzZG.jpeg

 پلی که مسیر ارتباطی شهر به فرودگاه کوچک شهر سیسیمیوت است 

 

eDHsGpDl2rxCTH6eRBYInRPeRiXKWFq1i54VGpAA.jpeg

نقشه ی هوایی گوگل از شهر سیسیمیوت، فرودگاه و پل ارتباطی بین شهر و فرودگاه

 

hU5GjLzcUV5j5ml4Cp3emoZnwq774jvIZCZEOAZr.jpeg

EI8MOWTf4mHiQeVhTY4m0WsYFvbcchUUdn7fvPwE.jpeg

S1PLIB1mULeiFnhmie1vPH2g2CVu25yx2R7MkIHD.jpeg

lpWa4v1ziLmARXKG3JuTTVX1rhM9vqgob05zaV06.jpeg

 قایق کوچک چهل تیکه ی مورد علاقه ی من که مرا یاد کارتون " یوگی و دوستان " هم می انداخت .

                     

UZjjk4052V4aG73l92hlhRNrlIqiwKq18IBLHjom.jpeg

برای جلوگیری از یخ زدگی و تخریب کف کشتی ها ، آنها را بعد از استفاده از دریا به ساحل منتقل می کنند .


mXhfJ6Ir8LmH2NtmqSi1qhkqyiZaIngg6Zrqd3xi.jpeg

vBvQXeVixcGGXVyNYP3g43K9soDaU1GZt1imBOhq.jpeg

حرفه ی اصلی مردم بومی شهر ، ماهی گیریست و بیشتر به همان روش قدیمیِ با تور صورت می گیرد و همانطور که زیاد دیده و شنیده ایم ؛ مردم بومی با زیادتر شدن بارش برف و سرما ، برای رفت و آمد از سورتمه های کوچکی که در تصویر میبینید ؛ استفاده می کنند . 

qqbGrrWqZ5ZZn0lnH4U81rWAv1ls7XxDW6rVvHkG.jpeg

ghmyCtOdpt3csBqlZadLw1nIjEqPAPQ13W7Cdqxa.jpeg

سگهای سورتمه ی حاضر به یراقی که چشم براه صاحبشان داشتند و به نظر می آمد که از کشیدن سورتمه ، لذت هم میبردند .

 

تنها حیوان وحشی که یکبار هنگام رفتن از شهر به معدن دیدیم ؛ یک " کاریبو "ی زیبا  با شاخهای باشکوه بود که به دنبال غذا می گشت . 

Hj3c15pJmiK70ZHVus3gQGxzalIRP9AG46iA6ibQ.jpeg

 

عظمت شاخ های این کاریبوی بینوا را در این عکس ببینید :

bmpZ6VtVJnHD45CO9t3N872g6N17u9LLSX6IE9MX.jpeg

همیشه یکی از فانتزی های ذهنی ام این است که خود را پرنده ی سبکبالی  میبینم درحال پرواز بر فراز جنگل و یا برکه ای زیبا و گاهی از خدایم گله دارم که مرا در کالبدی انسانی به زنجیر کشیده است اما با دیدن این حیوان بینوا ، خداوند را شاکرم که مرا در هیبت یک کاریبوی نر نیافریده است چرا که تحمل این شاخهای بزرگ و سنگین بر سر، حتما فراتر از توان من است . 

 

gJptHVuEql2DTa3q0c2uTJVZSZEw9dOSb5I9zAuu.jpeg

یکی دیگر از شغلهای اصلی مردم شهر ، شکار حیوانات وحشی برای استفاده از گوشت و پوستشان است و چند باری این فرصت را داشتیم که گوشت حیوانی شبیه به این جناب را امتحان کنیم که کمی سفت تر از گوشت گاو است و چندان لذیذ نیست . 

از دیگر حیوانات بومی گرینلند ، طبیعتا خرس قطبیست که خوشبختانه آنقدر خوش شانس بوده ام که عکسی از " میشگا " و " موشگا " از صفحه ی شخصی اینستاگرامشان ، به دستم برسد ! جوان ترها ، آیا با این کارتون نوستالژیک زمان کودکی ما آشنایی دارند ؟

4E9HnRdjbEOKpnwSKcj48xTZ8gdI2sxGH7T2aTU0.jpeg

و البته آن " سیل " گرد و قلمبه با آن چشمهای درشت و معصومش ، یکی دیگر از حیوانات بومی قطب شمال است که حتی اگر با خوش شانسی از دست خرسهای قطبی بگریزد ؛ در نهایت سر سفره ی مردم گرینلند قرار میگیرد که گوشتی نسبتا خوش طعم و چرب دارد . 

vuI7iWocgzy4ezAdWNClyTPESDbkDULV9Nwlyjuz.jpeg

یادم می آید که قبل از سفر، شوق و ذوق زیادی برای دیدن پنگوئن ها داشتم که میزبانمان همان روز اول ، گل آرزویمان را پرپر کرد و برایمان توضیح داد که پنگوئن ها ساکن  قطب جنوبند و اگر طراحی تونل در دست احداثمان را عمودی کنیم ؛ می توانیم دقیقا از آن سوی کره ی زمین ، سردربیاوریم و به دیدارشان نائل شویم !!

شانس با پنگوئن ها یار است که در قطب جنوب و تحت حمایت انواع و اقسام سازمانهای محیط زیستی زندگی میکنند ؛ چرا که اگر ساکن قطب شمال بودند ، الان برای شما از چگونگی مزه ی گوشتشان باید می نوشتم . 

       

Gyh9fj8GOEaouLgCgudA5lNTSqGksaNNow008iSz.jpeg

P6y760kw58bd4vtXfCiI7LYjV7dwqaayJsWM7yzO.jpeg

GI0rMWKUFEEMDLdnAHCbJJkDSzwniYZqyJTKAh7u.jpeg

8oyulyrHxQApHERh8febnZr2qaOcfYVpyLj7FBmw.jpeg

icB5W2hvZBklGCwMQaUIsrg6zUnhwhFejeo6Nvxo.jpeg

zHvIuQcVLHJeIiKO4vKRBvsDOaWzmEHISCJAKyAI.jpeg

VH26UrJi3EPK5XO8DoitYF9CspSEfL34jr6zN335.jpeg

                              XtNQ0IZuwcq4Ms0tzK9Rsgnc4qcix1AW03OlQ1gD.jpeg                       hZY5HvqQPH6Ih95dFwltPTDHCqjVgp2g11z54LEg.jpeg

iFQT8iWS7fdQDDeGHyU8m8QN1K8BLCOHK90ZsWpV.jpeg

لنگری قدیمی که در جلوی ساختمان هتل قرار داشت

 

zCvoEQ7lZhl2EsfQuN2y8Y6WbnZYVoIy6lJzLyAy.jpeg

  لیلی و مجنون  گرینلندی ( مجنون به فکر قرض و قسط ، لیلی به فکر قر و فر )

 

okgrvJ4suL2xHIsFuWiLM5GgPbDdW5zTYqZwb4vl.jpeg

تفنگی قدیمی مخصوص شکار نهنگ

 

kFsJUzzYivqXnjMe6ijSSXoHr9hVYRQpFU6BaMug.jpeg

 نمایی از فروشگاه و مراکز خرید داون تاون

 

VctKxeW1uE8QY6wOktf83JnwS4pDFprypeer46Rm.jpeg

داون تاون از نزدیکتر

 

p3o0WrrEcp2DyGiF0vzaTx50mjEmcQPy8ziPOQrj.jpeg

 خانمها، آقایان بشتابید به سوی خرید در بزرگترین مرکز خرید قطب شمال

 

در چند روزی که در گرینلند بودیم متاسفانه به دیدن هیچ موزه ای نرفتیم اما ؛ خوب است مختصری هم به فرهنگ و هنر رایج بین مردم بومی بپردازیم . بین مردمان سرخپوست ، چه در گرینلند و چه در کانادا ، روح نیاکانِ درگذشته از اهمیت زیادی برخوردار بوده و مقدس است و همیشه و با هر مناسبتی ، دور هم جمع شده و با آداب و مناسک مخصوص به خود از روح نیاکانشان یاد کرده و به آنان ادای احترام می کنند . از همین روی ، مهمترین صنایع دستی مردمان گرینلند " توپیلاک " ها است . هر " توپیلاک " که به معنای روح نیاکان است ؛ مجسمه ای کوچک و ساخته شده از استخوانهای جانورانیست که شکار می کنند . به عبارتی آنان بر روی استخوانهای حیوانی که شکار می کنند و گوشتش را می خورند ؛ روح نیاکانشان را ، مطابق تاریخ و اسطوره هایشان کنده کاری میکنند و بر این باورند که هر " توپیلاک " تقدیس کننده ی ارواح نیاکان و طلسمیست که به شکست دشمن می انجامد . 

و این ظاهرا یکی از تفاوتهای فرهنگی !! بین ما و سرخپوستهاست که آنها ، قبل از هر حرف و عملی از دشمنانشان ، خودشان دست به کار شده  و روح اجدادشان را پیش چشمانشان می آورند !

2A5E6lVIUu6hPeQKSpT28RkRnNlwyM99t3EkWADm.jpeg

کلمه ی معادل "هنر" در زبان گرینلندی را میتوان به فارسی، چنین ترجمه کرد: " آفریدن چیزهای شگفت انگیز"

 

مردم بومی ، لباس جذاب و زیبایی نیز دارند که در مراسم رسمی ، از آن استفاده می کنند . 

NUcoHbZQbZ9vTg3zi0rP8oJgqKNXgGzpYGhYSrA5.jpeg

رنگهای متنوع سهم خانم ها و سیاه و سفید برای مردها

 

8IFfFsY5keXfmrNQmtO0neciNjTtzhr9Plp7PHDG.jpeg

 بچه های بومی جزیره با لباسهای محلی و کوه یخی در دریا که امکان دیدنش برای ما در آن چند روز ، پیش نیامد .

 

wZBADQG5MjoPDCSAKtWVJds1tV5qG3CKcCBBBNzx.jpeg

 زوج خندان گرینلندی

از آنجا که در روزهای منتهی به آخر اکتبر و هالووین در گرینلند بودیم ؛ درباره ی رسم و رسوم هالووین هم از آنها پرسیدیم که در کمال تعجب شنیدیم که هالووین جایی در باورهایشان ندارد ولی از برگزاری جشن های مربوط به آن استقبال میکنند .

 

همانطور که میدانید در سالهای اخیر ، سیاستمداران از سویی و طرفداران محیط زیست از سویی دیگر ، بسیار از پدیده ی گرمایش جهانی سخن گفته اند و نسبت به بروز آن که موجب آب شدن بخش بزرگی از یخچالهای طبیعی در دنیا شده و همچنان می شود ؛ هشدار داده اند . گرینلند ، سرزمینیست که بیش از هشتاد درصد رویه ی آن از یخچالهای طبیعی که گاه ضخامتش به چهار کیلومتر نیز می رسد ؛ پوشیده شده است و کوههای یخ بسیاری نیز در دریاهای اطراف آن شناورند . هر چقدر در سالهای اخیر ، روند روبه رشد آب شدن یخچالها و کوههای یخ این سرزمین پهناور برای مردم جهان و به ویژه مردم ساکن در حواشی اقیانوس ها نگران کننده است ؛ مردم گرینلند از بروز این پدیده ناراضی نیستند و معتقدند با آب شدن بخشی از یخ های طبیعی سرزمینشان ، دسترسی بیشتری به منابع معدنی زیرِ زمین پیدا می کنند و اقتصادشان رونق بیشتری می گیرد .

erFaMzK4uEXdcAYTdDpErvAE7aAuSOJOAq0YVVjL.jpeg

آبدره ای بزرگ در گرینلند که زمانی پر از یخچالهای طبیعی بود ( عکس بالا سال 1920 و عکس پایین 2019 )

 اکتشافات معدنی در سالهای اخیر ، نشان می دهد که این سرزمین علاوه بر آن که دارای منابع بسیار غنی از آهن ، روی ، سرب ، مس ، طلا ، اورانیوم و … است ؛ حدود یک چهارم نفت و گاز دست نخورده ی جهان را نیز در اختیار دارد . منابعی که مالکیت این جزیره را بسیار با ارزش کرده و کشور دانمارک برای از دست ندادنش ، هر ساله ، هزینه ی زیادی را متحمل می شود و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی ، آن را به کشور دیگری مانند آمریکا که تاکنون سه بار درخواست خرید این سرزمین را کرده است ؛ واگذار نماید . البته از آنجا که نرخ بیکاری در گرینلند بسیار بالاست و هزینه ی زندگی ( به خصوص هزینه ی انتقال مواد غذایی به آن ) ، گرمایش و رفت و آمد به کشورهای دیگر ، زحمت و بودجه ی بالایی را می طلبد ؛ مردم گرینلند ترجیح داده اند تا به جای پافشاری بر شعارهای استقلال و خودکفایی ، منابع خدادادیشان را با دانمارک شریک شوند و در عوض از خدمات و امکاناتی که دانمارک برایشان مهیا می کند ؛ برای بهبود زندگی و رفاه بیشتر استفاده کنند . ( معامله ای دو سر سود برای هر دو سرزمین )

شاید این عکس فتوشاپی زیر که بعد از پیشنهاد خرید گرینلند توسط ترامپ ، وایرال شد را دیده باشید . البته ترامپ قول داد که در صورت خرید گرینلند ، چنین پروژه ای را هرگز عملی نکند . ( شما باور می کنید ؟ )

V7EsXsxwZSmjeYJVSbVgHwDwGtiEEwpw7gkzp7iQ.jpeg

در انتهای سفرنامه نیز به محل احداث تونل برویم و چند عکسی را از کار و اعضای گروه که مشغول نصب تجهیزات و آماده سازیِ مقدمات کار هستند ؛ ببینیم . 

IOjIEqW6wdU9wMR5NaqyBJN0BSCwMJ75FZUmyZ7b.jpeg
gBSqbx3MqwZOxQhs1B1Cn5lu0hL2PVIRG2MeQ1iq.jpeg

 

برای نصب تجهیزات، ابتدا لازم بود تا تپه های سنگی اطراف محل تونل مسطح شوند. به همین منظور حفره هایی قائم بر روی سنگ حفاری کرده و سپس این حفره ها را با مواد منفجره پر می کنند. جهت انجام انفجار نیز ، سیم هایی به چاشنی های داخل حفره وصل کرده و از راه دور ، عملیات انفجار را انجام می دهند .

exKENA1oYM9lG1wsF0blmR7cC3iIAzOM3R3i2L4s.jpeg
UnOJLOFXny3lGXbpbavajuf6kuUHamthklNPfDQw.jpeg

 کارگران مشغول کارند !!

 

ccrI5nDe0sala0b3GQlA4OWUVHSFmzVOm0DjxVXw.jpeg

  حفره هایی که با مواد منفجره پر شده اند و با قرار دادن سیم ها آماده ی انفجار می شوند

 

برای جلوگیری از پرتاب سنگهای خرد شده در زمان انفجار نیز ، محل انفجار توسط پوشش هایی از جنس لاستیک متراکم شبیه لاستیک خودرو پوشانده می شود .

OedDxn0mYkRZjCgRGzcaworiQgfJUeK36OoglJay.jpeg

hXRLRWtoWbXTmu1v3pn6EDUgSn3GbHWjNm1XLUuB.jpeg

 انجام بازرسی های نهاییِ قبل از انفجار

 

ToAkjDesXJ6mbA24Il7tuitCeLf9yE7ju89PVAqb.jpeg

 بعد از انفجار

 

sOEwqomO6rgcEwwvOlAkzbWwa7qzesIbfKNL3NnC.jpeg

 محل احداث تونل

 

در آن روزهای طراحی تونل در گرینلند ، بارها خاطرات اولین کار طراحی تونل در زمان دانشجویی را در ذهن مرور می کردم . طراحی سیستم نگهداری و تهویه ی تونل متروی زیر خیابان انقلاب که به استاد دانشگاهمان که مهندسی نام آور بود سپرده شده بود . استاد نیز تیمی پنج شش نفره از دانشجویان سال آخر تشکیل داده بود و کارهای طراحی و محاسباتی را به آنها سپرده و خودش تنها ناظر کار بود . در این تیم ، چند نفر از بهترین بچه های کلاس حضور داشتند و من هم تنها دختر گروه بودم . اصلی ترین عضو تیم ، پسری درسخوان و مورد علاقه ی استاد بود که همیشه به محض نوشتن مساله روی تخته سیاه ، دستش برای حل آن بالا بود . یادم می آید که او یک تخته سیاه را کاملا پر از فرمول و محاسبات پیچیده می کرد در حالیکه من هنوز ، هاج و واجِ درک صورت مساله بودم ! حالا من چرا توسط استاد ، به عنوان یکی از اعضای این تیم انتخاب شده بودم و بین این پسرهای باهوش قرار داشتم ؟

به یک دلیل ساده . استاد ، استعداد این دانشجوی خنگ ته کلاس را قبلا شناسایی کرده بود و ویرایش و بازخوانیِ کتابهای در حال چاپش را به من سپرده بود و حالا می خواست با قرار دادن من در گروه ، به نوعی جبران مافات کرده باشد که البته برای بچه های نابغه ی داخل گروه هم چندان بد نبود . آنها ، کارهای محاسبه و مباحثه و بحث و جدل ( خدا را شکر که فرهنگستان زبان فارسی ، مشکلی با لغات عربی ندارد ) را انجام می دادند و کشیدن نقشه ها و رنگ آمیزی را به منِ نامدعی ! سپرده بودند .  

یکبار نیز با استفاده از تونلی عمودی در حوالی میدان فردوسی برای بازدید از تونل در حال ساخت متروی خیابان انقلاب ،  به زیرِ زمین رفتیم و بسیار هیجانزده بودیم از تصور خیابان شلوغ و پر رفت و آمد انقلاب ، بالای سرمان در حالیکه کلاه ایمنی و چکمه پوشیده بودیم و در تونل تازه کنده شده و گلی و مرطوب ، قدم میزدیم . در نهایت هم ، آن پروژه و تونل ، دو جایزه ی خوش برایم به ارمغان آورد .  

اول : دستمزد صد و پنجاه هزار تومانی که در آن سالها مبلغ کمی نبود و اما دوم …

به چنگ آوردن همان پسر نابغه ی کلاس و سوگلی استاد با اندک گوشه ی چشمی و به طرفه العینی !!

                                                ty9ZDQKLdgAien4cKJk1B77jxd2C1Y6FwoIhcs1V.jpeg

 آبشار یخی در نزدیکی محل کار

 

Us3KRTNFQXKZtLLQJTBKkiruYMz2D45woWySC3ee.jpeg

طبیعت بکر پوشیده از برف اطراف تونل

از آنجایی که میزبانمان ، چندان تمایلی به گرفتن عکس از معدن و نمونه های فوق العاده نایاب موجود در کارگاهش نداشت ؛ عکسهایی شبیه به نمونه های به دست آمده از معدن را می توانید ببینید .

1QiV5qkv5hEgAlkb3ydW5r84pLYaePCeBEcpiH51.jpeg

 تکه های طلا در نمونه های اکتشافی از معدن

iecOzSHArhYcj9fF9EjfpnC8HtmCjMkSHDlpuMEZ.jpeg

 وجود تکه های درشت طلا مانند این عکس در سنگ های معدنی بسیار نادر است 

 

بالاخره در روز آخر حضورمان در گرینلند ، تمام نقشه های احداث و تهویه ی تونل را تمام می کنیم و شام آخر را به مناسبت اتمام  پروژه جشن می گیریم و با مهندسان و دوستان گرینلندی در رستوران ، مهمان دانشگاه هستیم . 

در انتهای شب بر سر میز شام ، صحبت من با همسر به زبان فارسی توجه یکی از دوستان گرینلندی را جلب می کند و می گوید که زبان و لهجه ی ما شبیه  وز وز کردن زنبورهاست !! من هم که میبینم محیط به سبب مصرف زیاد نوشیدنی توسط دوستان تا این حد صمیمی و بی تعارف است ؛ حرفی که چند روزیست بر سر دلم مانده است را می گویم و عنوان می کنم که زبان شما هم مرا به یاد قاد قاد کردن اردک ها می اندازد !! ( بر من خرده نگیرید که اول خودشان سر شوخی را باز کردند.)

دوستان گرینلندی ما ، اول کمی تعجب کردند ولی کم کم از این تعبیر خوششان آمدند و در آخر هم با صدای بلند و قاه قاه به قاد قاد کردنشان خندیدند . البته مطمئنم  روز بعد که از خواب بیدار شده اند و حال شب قبل از سرشان پریده است ؛ اصلا به یاد نیاورده باشند که چه گفته اند و چه شنیده اند . 

در تابلوی زیر ، خط بالا به زبان دانمارکی و خط پایین به زبان گرینلندیست . 

2mynNm7BCmHbas8EZ7mbRJOFiXTlbCV6iKf9mMGW.jpeg

در این زبان ، حرف q ، " ق " تلفظ میشود و به راستی که زبان فرانسوی با آن " ق " های معروفش پیش زبان گرینلندی ، سوءتفاهمی بیش نیست . علاوه بر آن حرفی را نیز مانند th انگلیسی تلفظ می کنند ؛ بدین صورت که لپشان را پر از هوا می کنند  و از پشت دندان ، آن را بیرون می دهند . اگر فکر می کنید قضیه کمی پیچیده شد ؛ به این تکه ی کوتاه از اخبار به زبان گرینلندی گوش کنید. 

 

 

چند ماه بعد از سفر و بازگشت به کانادا ، ایمیلی از هانس دریافت کردیم که ضمن تشکر از ما بابت طراحی تونل ، گفته بود که تونل را به یاد ما ، به نام کوچک همسر نامگذاری کرده اند . من که بعد از شنیدن این خبر ، حسابی ذوق زده شده بودم  به همسر که خیلی ریلکس و بی تفاوت نشسته بود ؛ اعتراض می کردم و او هم متقابلا و باز هم مانند همیشه متعجب بود از این همه شوق و ذوق من .

براستی ؛ زمانی که ما زنان ونوسی ، عاشق این مردان مریخی می شدیم ؛ عقلمان را در کدام سیاره جا گذاشته بودیم؟؟!!

 

در پایان این سفرنامه از شما دعوت می کنم به شنیدن این موزیک ویدئوی زیبای گرینلندی به نام " نانوک " به معنای خرس قطبی.

 

 

 

                      

- و اما سخن کاملا متفاوت آخر

 

3aBCjvubvjzVhj0ncbifIccT1rP42NaEqD7Wy4Xu.jpeg

 نوستالژیک ترین شیء  بین اقوام خانواده ی مادری من

در خانواده ی مادری ، همه ی ما با این تاب خاطره داریم و از مادرم تا فرزندانم در کنار این تاب عکس داریم .  بخصوص من و پسرخاله ها و دختر خاله ها ، خاطرات کودکیمان را در این گوشه ی کوچک دنیا و در خانه ی پدربزرگ شکل دادیم و بزرگ شدیم. خانه ای که هم قبل از انقلاب و هم در شرایط  طوفانی انقلاب و تظاهرات در خیابان های مرکزی تهران و حتی بعد از انقلاب و روزهای جنگ و زمان کمبود ها و موشک باران ها ، همیشه امن ترین نقطه ی دنیا برای ما بود و هنوز هم بعد از گذر از سالها ، همچنان میهمان عزیز خوابهای من است .

jthsI6KpnqO4GF2OHVNihmNvPH1J6mNZuXR1YEEf.jpeg

   من و همبازی روزهای بی خبری کودکی در خانه ی پدربزرگ که با داییهای 

نوجوانم بازی میکردم و نمیدانستم که سرنوشت چه خوابی برایمان دیده است.

 

این سالها ، گاهی که کتاب خاطراتم را ورق میزنم و غرق در لذت یادآوری برخی از روزهای خوب دوران کودکی و نوجوانی می شوم و از احساس خوشی سرشار ، ناگهان به  صفحاتی بر می خورم که مانند چاهی عمیق پیش پایم گشاده می شود و چون سیاه چاله ای ، ذهنم را بدرون خود می کشد و روزها درگیرم می کند . این روزها دیدن فیلمی که به تازگی اکران شده است ؛ مرا بدرون یکی از این چاههای خاطراتم پرتاب کرده است . فیلمی با نام " آشغالهای دوست داشتنی " که چند ماهی از اکران آن میگذرد و اخیرا هم در اینترنت قابل دسترسیست . داستان این فیلم ، آن چنان شباهتی به زندگی پدربزرگ و دایی های من دارد که در حین دیدن فیلم ، دچار شک شده بودم که نکند فیلمنامه را زمانی من نوشته ام و خودم به یاد ندارم و البته در انتها دانستم که این ماجراها، بخشی از خاطرات مشترک بسیاری از مردمان این نسل است . فیلم بسیار جذاب و دوست داشتنیست و فقط من ترجیح میدادم تا نام مادرِ در فیلم " ایران " باشد . همان ایران خانمی که سرزمین مادری همه ی ماست و هر چقدر هم که از آن دور باشیم ؛ دوستش داریم و دلتنگش میشویم . ایران خانم عزیز ، تو هم دوستمان بدار و آغوشت را برایمان باز کن و همه ی فرزندانت را ، از هر نژاد و باوری ، در پناه خود بگیر و برای ما امن ترین گوشه ی دنیا باقی بمان. 

 

 

نویسنده : هلی زانفر

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.