آغاز ماجرا
چند وقتی می شد که از طریق اینستاگرام خاطرات سفر اروپای چند زوج رو دنبال می کردم. سفرهایی که توسط خود افراد برنامه ریزی شده بود و خبری از آژانسهای چند میلیونی نبود. سفرهایی که بعضا هزینه هاشون از خیلی از سفرهای داخلی کمتر میشد. سفرهایی که در اونا اتفاقات غیر قابل پیش بینی زیاد میفتاد و خود شخص مجبور به مدیریت اونا بود. این سفرها با سفر های ریلکسی کنار ساحل و هتل های پنج ستاره فاصله خیلی زیادی داشت.یه جورایی کم خرج کردن از ویژگی های بارز این سفرا بود.خیلی برام جالب بود. یه هیجان و چالش عجیبی توی این سفرنامه ها وجود داشت. همینطوری یه جرقه ای از سفر اروپا توی مغزم روشن شد ولی خیلی بهش توجهی نمیکردم تا اینکه یک روز با یکی از دوستانم که چند سالیه هلند زندگی میکنه صحبت سفر اروپا شد و بهم گفت میتونه برام دعوتنامه بفرسته و کمی از روال ویزا گرفتن با هم صحبت میکردیم. قبلا شنیده بودم گرفتن ویزای شینگن کار ساده ای نیست و بعضی از آژانسها با نرخ های خیلی بالا این کار رو انجام میدن ولی با مطالعه بیشتر به این نتیجه رسیدم که میتونم شانسم رو امتحان کنم. از طرفی همسرم خواسته بود که هزینه لازم واسه این سفر رو بهش اعلام کنم که پس از جستجوهای فراوان در سایت های داخلی و خارجی پرواز و هتل و خوراک و گشت و حمل و نقل مبلغ تخمینی بنده که رقمی بین 10 الی 15 میلیون برای سفر 15 روزه بود مورد پذیرش ایشان واقع گردید و بدین ترتیب این داستان کلید خورد.
1/5/1396 بود که با فرستادن ایمیلی از سفارت هلند درخواست وقت مصاحبه کردم. قاعدتا بایستی پس از 15 روز سفارت پاسخ ایمیل ما رو میداد که متاسفانه پاسخی دریافت نکردیم. خواستم دوباره ایمیل بزنم که گفتم بهتره یه سر دیگه به سایت بزنم. اونجا بود که دیدم بله کلا روال عوض شده و یک شرکت کارگزار به اسم(VFS global) خدمات صدور ویزای چند کشور اروپایی از جمله هلند رو به عهده گرفته. دوباره همه سایت رو زیر و رو کردم و یک ایمیل دیگه ارسال کردم. دقیقا دو هفته بعد زمان سفارت برام ایمیل شد.23/07/96. خیلی خوشحال شدم.به دوستم اطلاع دادم تا دعوتنامه ها رو واسم ارسال کنه. اون دو ماه تا جایی که میتونستم تحقیق کردم. از هرچیزی که فکرشو بکنید. زیبا ترین شهر ها،پرواز های ارزون. قطارها، مترو ها و اتوبوس های بین شهری. مکان های دیدنی، فرهنگ مردم و غذاهای ویژه. هتل های خوش جا و .... تا بالاخره برنامه اولیه سفر پایه ریزی شد و به نتیجه رسیدم کدوم شهرها رو برای بازدید انتخاب کنم.
کم کم به زمان سفارت نزدیک میشدیم و من با وسواس فراوان در حال جمع آوری مدارک لازم بودم.بیمه نامه ها، ترجمه ها، مدارک کاری، حساب های بانکی، پرینت بلیطها و....تا بالاخره روز سفارت رسید.( به دلیل اینکه در رابطه با مدارک لازم جهت اخذ ویزا مطالب زیادی وجود داره من از گفتنش صرف نظر میکنم فقط یک نکته بگم که در اون زمان چند روز مونده به زمان سفارت 20 میلیون تو حساب همسرم ریختیم و بعد از اون مانده حساب گرفتیم. با توجه به تجربه من خیلی مهم نیست که شما مبالغ زیادی توی حسابتون داشته باشین. بیشتر این مهمه که شما با مدارک مختلف ثابت کنید حتما به ایران بر میگردین. اون موقع من خودم مدارک زیادی نداشتم و بواسطه مدارک همسرم اقدام کردیم. این پروسه ممکنه واسه افراد مجرد سخت تر باشه ولی در کل قانونی براش وجود نداره که شما حتما پذیرش یا رد شین. پس مهمترین مطلب جمع آوری هرچه بیشتر مدارک مستدل هست.)
روز قبل به سمت تهران رفتیم و فرداش مدارک به دست تو ساختمان پالادیوم بودیم. من تو فرم ویزا تاریخ شروع سفر رو 1 نوامبر زده بودم که مصادف با سالگرد ازدواجمون بود. برای ارائه مدارک به جز نوبت دهی اولیه دم در که کمی بی نظمی داشت بقیه مراحل سختی چندانی نداشت. مثل بانک که شما نوبت میگیرین و منتظر میشین تا شمارتون از یه باجه اعلام بشه. مدارک رو به کارمند موردنظر داده و بعدشم تمام. نه خبری از مصاحبه بود نه کارمندان خارجی سفارت. ما هم مدارک رو تحویل دادیم و با هزار امید برگشتیم خونه و هر شب یا خواب میدیدم ویزا گرفتیم و راهی شدیم یا رد شدیم و اعصاب نداریم.
قبلا خونده بودم بود معمولا برای اولین باری که واسه شینگن اقدام میکنید ویزای نوعA و به مدت 15 روز دریافت میکنید.طبیعتا من هم منتظر همین نوع از ویزا بودم. بالاخره انتظار ها پایان گرفت و بعد از 15 روز پاسپورتامون اومد. در کمال شگفتی ویزای نوعC و به مدت 45 روز برای ما صادر شد. و خوش شانسی دیگه اینکه من تونستم بلیط هواپیما به مقصد آمستردام رو در آخرین روز تخفیف شرکت ترکیش ایر و به مبلغ خیلی خوب رزرو کنم. تاریخ پرواز11 نوامبر بود و ما دیگه خیلی زمانی برای جمع و جور کردن نداشتیم. مهمتر از اون اینکه با نهایی شدن تاریخ پرواز بایستی برنامه سفر رو هم نهایی میکردم.
برنامه اولیه سفر
تو چند روز خریدای لازم رو کردیم و چمدان ها آماده شدن. علاوه بر اقلام معمول من یه گاز برقی کوچک، قابلمه ای فسقلی و کتری برقی یه نفره خریدم و مقداری برنج خشک و خورشت آماده توی چمدانها جا دادم.
بالاخره زمان موعود فرا رسید. 11 نوامبر ساعت 1:30صبح به سمت فرودگاه شهید بهشتی اصفهان حرکت کردیم. بعد از تحویل بار و پرداخت عوارض سفر و کمی انتظار و گوش کردن آهنگ و چرت زدن بالاخره سوار هواپیمای ترکیش به مقصد استانبول شدیم و ساعت 3:45 هواپیما به پرواز دراومد. تو این مدت خیلی خسته شده بودم . تنها سفر خارجی که قبل از این سفر داشتم سفر ترکیه بود که اون هم با تور بود. این که اولین بار و بدون هیچ تجربه ای تصمیم گرفتم سفر بدون تور را از اروپا شروع کنم علاوه بر هیجانش استرس عجیبی هم به همراه داشت که تا پایان سفر همراه من بود. با بلند شدن هواپیما بخشی از استرس اولیه سفر تموم شد و می رفت که جای خودشو به چالش های جدیدتری بده. همونطور که هواپیما بلند میشد منظره قشنگی از شهر اصفهان رو میدیدم که کمی از سردرد ناشی از خستگی رو بهبود میداد و همزمان با خاموش شدن لامپها حتی متوجه نشدم چطوری خوابم برد.
نمای اصفهان در شب
نمیدونستم چقدر گذشت که با سرو صدای مهماندارها واسه پذیرایی بیدار شدم.نمیدونم پذیرایی ساعت 4-4:30 صبح شام حساب میشه، صبحانه حساب میشه یا سحری. ولی کاش آروم تر پذیرایی میکردن اقلا ما یکم بخوابیم.بهرحال پذیرایی شامل یک ظرف کوچک پنیر و خیار و گوجه و زیتون به عنوان پیش غذا، یک ظرف با اسنک کوچک و کمی اسفناج و غذایی با خمیر هزارلایه به عنوان غذای اصلی و یک کیک خیلی خوشمزه به عنوان دسر بود که بعد از صرف کردن همسرم در چشم به هم زدنی خوابید و منم پالتومو روی سرم کشیدم و دوباره خوابیدم. وقتی بیدار شدم که هواپیما بالای استانبول زیبا بود. زدم سر شونه همسرم و گفتم میخوای استانبول رو از این ارتفاع ببینی؟ اونم بدون اینکه چشمش رو باز کنه گفت نه!!!!. منم دیگه مزاحم خواب شیرینش نشدم.
حدودای ساعت 7 صبح بود که هواپیما نشست و ما به سالن ترانزیت رفتیم. فوق العاده شلوغ بود و از هر ملیتی مسافر وجود داشت. ولی بسیار آرام و منظم. از گیت رد شدیم و وارد فرودگاه فوق العاده آتاتورک شدیم. چون دیدیم هنوز زمان داریم یه گشتی تو مغازه ها زدیم و بعد از اون راه افتادیم به سمت گیت مورد نظرمون. دقیقا اونجا بود که به عظمت این فرودگاه پی بردم. فکر کنم 20 دقیقه ای راه رفتیم تا به گیت رسیدیم. کارت پرواز ها رو دادیم و سوار هواپیما به مقصد آمستردام شدیم. هوا پیما از هواپیمای قبلی به مراتب بزرگتر و بهتر بود. وقتی نشستیم خواستم فیلم ببینم که باز هم سردرد اجازه نداد و از طرفی خوابم هم نمی برد. هنوز هواپیما بلند نشده بود که همسر محترم صندلیش رو خوابوند و به خواب عمیقی فرو رفت. زمانی که موقع پذیرایی شد، مسافری که پشت سر همسرم بود از من خواهش کرد بیدارش کنم تا با تنظیم صندلیش اون آقا بتونه راحت صبحونه شو بخوره. حالا هرچقدر که من ایشون رو صدا میزدم که پاشو بنده خدا پشت سرت داره اذیت میشه اصلا و به هیچ وجه بیدار نمیشد. اینقدر صداش زدم که اون بنده خدا فکر کرد ایشون یک سالی هست نخوابیده و به انگلیسی گفت اشکال نداره بذار بخوابه. خلاصه که همه دور و بری هامون از این قضیه به خنده افتاده بودن و جناب همسرهمچنان خواب خواب!
پس از تلاش های فراوان بلخره موفق شدم واسه صبحانه بیدارش کنم. بعد از صرف صبحانه و دیدن یک فیلم بلخره هواپیما در فرودگاه اسخیپول آمستردام به زمین نشست. حس خوبی بود تمام اون چیزایی که قبلا خونده بودم داشت به واقعیت می پیوست.
در فرودگاه پس از طی یک صف طولانی که با سوال و جواب کردن مامورها از بعضی مسافرین کمی هم استرس آور بود، بعد از کنترل پاسپورت و بدون انگشت نگاری( که گویا قبلا مسافرین ایرانی مجبور به انجامش بودن) و تنها با پرسیدن دو سوال که هدفت از سفر چیه و چند روز میمونید، وارد منطقه شینگن شدیم.
فرودگاه آمستردام بزرگ و شلوغ بود و با توجه به نزدیکی کریسمس کلی آذین بندی شده بود که در بدو ورود حس خوبی رو منتقل میکرد. برنامه ما این بود که پس از رسیدن به فرودگاه با قطار به شهر آیندهوون و منزل دوستم بریم. با پرس و جو از چند نفر محل فروش بلیط قطار توی فرودگاه رو پیدا کردیم.
فرودگاه اسخیپول
زبان انگلیسی من بد نیست ولی فهمیدن منظور مردمی که زبان انگلیسی رو مثل زبان اصلیشون مسلط هستن کمی سخت بود. ولی از خصوصیات بارز هلندی ها لبخندشون هنگام راهنمایی بود و اینکه مطمئن میشن شما منظورشونو متوجه شدین و به هر نحوی کمکتون میکنن و البته از همه مهمتر قانون مداریشون به شدت به چشم میومد. بلخره بلیط قطار به مقصد آیندهوون را به مبلغ21 یورو به ازای هر نفر خریدیم و به سختی پلتفرم مورد نظر رو پیدا کردیم و در آخرین دقایق به قطار مورد نظر رسیدیم و سوار شدیم.
قطار فرودگاه-آیندهوون
ساعت 13:26 دقیقا مطابق برنامه قطار به ایستگاه آیندهوون رسیدیم. چالش بعدی پیدا کردن اتوبوس مورد نظر، خیابان مقصد و منزل دوستم بود اونم با کلی وسیله. طبق آدرس دهی قبلی از پله برقی پایین اومدیم سمت راست از ترمینال خارج شدیم و از طریق تابلوی راهنما اتوبوس مورد نظر را شناسایی کردیم. اولین چیزی که توی شهرهای هلند به چشم میومد تعداد زیاد دوچرخه و دوچرخه سوار و بعد از اون سوز سرمای شدید در پاییز بود. بعد از کمی لرزیدن اتوبوس مورد نظر رسید و ما سوار شدیم. از راننده که خانم مهربونی بود خواهش کردم به ایستگاه مورد نظر ما که رسید خبرم کنه که با لبخند قبول کرد.
پارکینگ دوچرخه
در ایستگاه از اتوبوس پیاده شدیم. آدرسی که دوستم فرستاده بود رو خوندم.
از اتوبوس که پیاده شدی برگرد عقب. برگشتم. مغازه طلا و نقره فروشی رو باید ببینی. دیدم. بیا خیابون سمت راست. اومدم. بعد از اون عکس ساختمانشون رو فرستاده بود که اصلا قابل شناسایی نبود. فکر کنم یه ربعی اونجا میچرخیدیم و بین دوتا خونه شک کرده بودیم و از طرفی سیم کارت اروپا رو هم نداشتیم که زنگ بزنیم. تصمیم گرفتیم شانسی زنگ یکی از دو خونه رو بزنیم ببینیم چی میشه که بعد از زنگ زدن یه صدای آشنا گفت:"خوش اومدین. بفرمایید بالا"
بله درست زنگ زده بودیم. به طبقه دوم رفتیم و با باز شدن در آسانسور عطر قرمه سبزی بود که خستگی کل مسیر رو به یک باره از ما جدا کرد. بهتر از این نمی شد. بعد از سلام و احوالپرسی و صرف ناهار خوشمزه دوستم و کمی استراحت کردن دوباره باید مشغول به کار میشدم. ما برای فردا صبح بلیط پراگ رو رزرو کرده بودیم و باید چک این میکردم. همچنین با استفاده از کارت دوستم باید هتل پراگ، بلیط هواپیما از پراگ به پاریس و هتل پاریس رو هم رزرو می کردم. بعد از اون همسر دوستم گفت به مدت یک هفته شبها جشنی به اسم جشن نور برپاست و اگر موافق هستین همگی بریم.خلاصه که شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. شب تعطیل بود ولی خیابونا آروم وساکت و تاریک. راستش خیلی خوشم نیومد. شاید چون توی ذهنم انتظار شبهای زنده مثل ایران یا ترکیه رو داشتم که آیندهوون برعکس بود. ولی خب نزدیکای مرکز شهر که شدیم دیدیم آدما دسته دسته دارن به یه سمت میرن. توی مرکز شهر همه جمع شدن و اونجا ترکیب موسیقی و نور بی نظیر بود واقعا. ولی ما که خسته راه بودیم و از طرفی فردا صبح زود دوباره مسافر بودیم ترجیح دادیم زودتر برگردیم خونه. بعد از رسیدن به خونه شام خوردیم و ساعت رو روی 5 صبح کوک کردم و یه خواب عمیق و جانانه رفتیم.
جشنواره نور در آیندهوون (منبع اینترنت)
صبح زود با عجله بیدار شدیم و لباس پوشیدیم و راهی فرودگاه آیندهوون شدیم. زمان زیادی نداشتیم. سریع ساکها رو تحویل دادیم و گیت مورد نظر رو پیدا کردیم. خب خیالمون راحت شده بود که به موقع رسیدیم. به اینترنت فرودگاه وصل شدم که یه چرخی تو موبایلم بزنم که دیدم دوستم داره زنگ میزنه. فکر کردم میخواد مطمئن شه ما رسیدیم به پرواز یا نه که یهو گفت چرا پولاتونو تو خونه جا گذاشتین؟ با زدن این حرف برق سه فاز از سرم پرید. چیکار باید میکردم؟نه میتونستیم برگردیم و نه دیگه اونا به ما میرسیدن که پولها رو بیارن.ما کمی بیشتر از بودجه مورد نظرمون پول برده بودیم و پولهامونو چند جا گذاشته بودیم ولی بیشترین مقدارش داخل همون کیفی بود که همسر محترم جا گذاشته بودن. هیچی به ذهنم نمیرسید جز اینکه بی خیال پرواز شیم و برگردیم و این یعنی تمام برنامه های بعدی به هم میخورد. چون من علاوه بر هتل و پرواز پراگ، هتل و پرواز پاریس رو هم رزرو کرده بودم. آماده یک دعوای حسابی با همسر بودم که شوهر دوستم از پشت تلفن گفت نگران نباشید. شما برین اگر پول کم آوردین من از یه طریقی براتون ارسال میکنم.(به نظرم بزرگترین استرس واسه سفرهای خارجی نداشتن کارت اعتباری و همراه داشتن پول نقده که همه جا باید به جای شش دنگ،هفت دنگ حواستون به کیف و جیبهاتون باشه).
فرودگاه آیندهوون
خلاصه که اگرچه نگرانی زیادی داشتیم ولی تصمیم گرفتیم بهش فکر نکنیم و سعی کنیم بهمون خوش بگذره.سوار هواپیمای کوچک رایان ایر شدیم. از اونجایی که این شرکت جزء شرکت های ارزان هواپیمایی اروپا هست و خیلی زود پر میشه موقع رزرو نتونستیم صندلی کنار هم رزرو کنیم و چند ردیفی با هم فاصله داشتیم.هواپیما ساعت7:35 دقیقه از زمین بلند شد. من از خانم مهماندار پرسیدم امکانش هست خانمی که کنار من هستن جابه جا بشن تا من و همسرم کنار هم باشین که ایشون گفتن اگر خود خانم قبول کنن مشکلی نیس که خوشبختانه اون خانم هم با خوشرویی صندلی رو خالی کرد.برگشتم به عقب نگاه کردم که همسرم رو صدا بزنم بیاد جلو که خب حدس میزنین چی دیدم؟ بله، آقا در خواب ناز.
پا شدم رفتم عقب و دوباره داستان تکرار شد.از من صدا زدن و از ایشون بیدار نشدن و خنده حضار!!!!!!
در آسمان پراگ
خلاصه که بیدار شد رفتیم نشستیم کنار هم. در هواپیماهای داخلی پذیرایی با هزینه اضافی شارژ میشه که البته ما با صبحانه خوشمزه ای که شامل نان و پنیر خوشمزه هلندی بود و دوستم واسمون گذاشته بود از خودمون پذیرایی کردیم.ساعت9:30 در فرودگاه پراگ فرود اومدیم و بعد از تحویل ساک 20 یورو به کرون چنج کردیم. با استفاده از گوگل مپ دوست داشتنی مسیریابی کردیم از ترمینال1 سوار خط 119 شده و از اونجا سوار مترو شدیم واسه مرکز شهر...
رویا شهر پراگ (سفر به گذشته)
از قبل از این که حتی نیت سفر به اروپا رو داشته باشم، پراگ از شهرهایی بود که عاشقش بودم و دوس داشتم حتما برم. وقتی که سفرمون واسه اروپا قطعی شد بدون شک پراگ اولین و قطعی ترین مقصدی بود که گذاشتمش واسه اول سفرم. قبلا عکس و فیلم های این شهر بی نظیر رو زیاد دیده بودم و اشتیاقم واسه دیدن خودش حد و حساب نداشت. چون ما با مترو به شهر قدیمی پراگ رسیدیم طبیعتا تا بالا اومدن از ایستگاه مترو هیچی از این شهر ندیده بودیم و من همچنان خیال پردازی میکردم. تصور کنید یه خونه رویایی، یه باغ رویایی یا همچین چیزی چند سال توی ذهنتون باشه و شما مرتب با این خیال لذت ببرین. بعد چشماتون رو ببندید و زمانی که باز میکنید تمام تخیلاتتون تبدیل به واقعیت بشه حتی قشنگ تر. وقتی من از ایستگاه مترو در مرکز شهر بالا اومدم دقیقا همچین حسی داشتم. مگه میشد؟ این همه زیبایی. سلام پراگ زیبا. بلخره به وصل هم رسیدیم.
اولین منظره از پراگ
باور نمیکنید ولی ده دقیقه همونجا مات و مبهوت بودم. اینجا یه شهر پر از موزه ست یا یه موزه ای که تبدیل به شهر شده؟خدایا ما با یه قطار زمان از سال2017 برگشتیم به سال1985؟ اصلا نمیخواستم حرکت کنم. دوس داشتم تاشب بشینم و تخیلات چند سالمو با واقعیت الان گره بزنم. کاش زمان بایسته همین جا. تنها چیزی که باعث شد دوباره واقعیت بر خیال غلبه کنه سرمای شدید بود و صدای همسر که باید از کدوم طرف بریم هتل؟
گوگل مپ رو گرفتم دستم و راه افتادیم ولی مگه میشد محو این همه زیبایی نشد حتی اگر سرما تا استخونتون نفوذ کرده باشه. با اینکه میدونستم فاصله ایستگاه تا هتل حدود ده دقیقه است ولی نیم ساعتی طول کشید تا به هتل برسیم که خب دلیلش مشخصه. من هنوز باورم نشده بود وسط پراگ دارم راه میرم اونم نه توی خیال، در واقعیت(دیگه کلا یادم رفته بود نصف پولمونم جا گذاشتیم).
القصه با پرس و جو به هتل رسیدیم و با اینکه تحویل اتاق ساعت15 بود ولی پرسنل خوش اخلاق ساعت10:30 کلید اتاق رو به ما تحویل دادن. بعد از باز کردن در اتاق یهو دیدیم که اتاق به جای دو تخت، پنج تا تخت داره و اونقدر بزرگه که تا 10 نفر هم داخلش جا میشن. مگه میشد من همچین اتاقی رو شبی 29 یورو رزرو کرده باشم (یورو اون موقع4700 تومان بود). به همسرم گفتم نکنه حواسم نبوده و دیشب که عجله ای رزرو میکردم اشتباها اتاق اشتراکی رزرو کردم. قبل از اینکه جوابی بهم بده بدو بدو رفتم رزروشن و گفتم ببخشید من اتاق دو تخته اختصاصی رزرو کردم ولی شما به من اتاق پنج تخته دادین که با لبخند پاسخ دادن:
"IT IS JUST FOR YOU".
هتل Gold Weight
با لبخند و تشکر از رزروشن هتل سه ستاره"GOLD WEIGHT" که حالا با این اتاق واسه ما حکم هتل پنج ستاره رو داشت به اتاق برگشتم واسه استراحت و تجدید قوا و بعد از یکی دوساعت پیاده راهی رودخانه ولتاوا شدیم.
کافی شاپ هتل
در راه کمی یورو به کرون چنج کردیم. نزدیک رودخانه همونطوری که از قبل میدونستم هات داگ فروشی های معروف پراگ هستن که با دیدن اونا همسر محترم که عاشق فست فود هست پپیشنهاد داد ناهار رو هات داگ بخوریم که انصافا پیشنهاد به جایی بود.بر روی رودخانه ولتاوا چند پل وجود داره که معروفترینش پل چارلز هست که همونطوری که قبلا تو سفرنامه خیالیم دیده بودمش خیلی شلوغ و زیباست. وقتی پا روی پل میذارید معمولا عروس دامادهایی رو میبینید که واسه عکاسی یکی از قشنگترین مکانها رو انتخاب کردن. جلوتر که برین گروه های موسیقی هستن که سبک و سیاق هر کدوم به جذابیت پل اضافه میکنه و البته سیل توریست ها که در حال رفت و آمد و عکاسی هستن.(به دلیل اینکه اطلاعات زیادی در رابطه با تاریخ این شهر و مکان های دیدنی اون وجود داره از نوشتن اونها صرف نظر میکنم ولی پیشنهاد میکنم حتما در رابطه با گذشته همراه با غم و شادی این شهر مطالعه کنید.)
رودخانه ولتاوا
برای من بین شهرهایی که تو اروپا دیدم پراگ شبیه اصفهان، ولتاوا شبیه زاینده رود و پل چارلز شبیه سی وسه پل بود.
بعد از عکس گرفتن از چندین جهت، توقف کنار گروههای موسیقی و نظاره شادی مردم که واقعا حس خوبی داشت پل رو رد کردیم و به اون سمت شهر رفتیم( یه جورایی خیابون چهارباغ بالای اصفهان). تمام خیابونا سنگ فرش بود. ماشین های کوچولو کوچولو و رنگی و مغازه های جذاب و دیدنی. اگر از نوع لباس مردم و اتومبیل ها صرفه نظر کنید واقعا احساس میکنید تو این شهر زمان به عقب برگشته. در مسیر به مک دونالد رسیدیم و تو اون سرما بین اون همه غذا و نوشیدنی گرم بستنی رو انتخاب کردیم ( که عمرا به خوشمزگی بستنی های ایران نیست). کلی راه رفته بودیم و واقعا خسته بودیم ولی زیبایی این شهر اجازه نشستن یه گوشه رو نمیده. همینطوری دلت میخواد توی این کوچه ها راه بری و نفس بکشی. بری و بری و بری تا مسیر صاف تموم شه و یه عالمه پله جلوت سبز بشه. وقتی ندونی بالای پله ها چه خبره ولی مردم دسته دسته بالا و پایین میرن هیجانت صد برابر میشه و تپش قلبت بالا میره.
اونجاست که به خستگی میگی من از تو قوی ترم و شتابان خودت روبه بالای پله ها میرسونی. و وقتی میرسی درجا میخکوب میشی. از یه طرف شهر زیبای پراگ رو با سقفهای رنگی زیر پات میبینی و تا سرت رو برمیگردونی قلعه تاریخی پراگ. عظمتی ناگفتنی. فکر کنم دو سه بار دور قلعه چرخیدیم و سیر نشدیم از این زیبایی ولی وقتی رفتیم واسه خرید بلیط، متاسفانه ساعت 4 شده بود و دیگه اجازه بازدید از قلعه رو نمیدادن ولی وقتی قیافه های ناراحت و خسته ما رو دیدن گفتن اگه میخواین میتونین برین بالای برج که خب بلخره همین هم واسه ما غنیمت بود اونم چه غنیمتی. یه راهروی تنگ و تاریک، پله های زیاد و کوچک و دوتا آدم واقعا خسته. به نظرم هزارتا پله ای بود. اون قدر خسته بودم که پاهام میلرزید و سرم گیج می رفت. هر لحظه احساس میکردم الان زانوم شل میشه و مثل یه توپ تو این راهرو غلت زنان پایین میام و دست و پام میشکنه. اون قدر تنگ بود که حتی جا نداشتی بشینی یکم. وسطای کار دیگه داشتم خودم رو بابت بازدید از این برج لعنت میکردم ولی چاره ای نبود. همونجا بود که یاد قلعه رودخان خودمون افتادم و خاطرات اون سفر تداعی شد. خلاصه و به هر روی ما بالای برج رسیدیم و15 دقیقه فقط نشستیم که نفسمون سر جا بیاد. احساس فتح اورست رو داشتیم تو اون سرما.
نمای شهر از بالا
پشت قلعه
من واقعا حالم بد بود وتنها چیزی که تونست یکم حالمو جا بیاره گز مغز بادام بود که یکیشم دادم به مسئول برج که با کمی خوش و بش باهاش فهمیدیم تا دبی اومده ولی چیزی از ایران نمیدونه. منم که کم کم داشتم به حالت عادی برمیگشتم چند تا از عکس های ایران رو بهش نشون دادم و گفتم این گز رو بخور تا هیچ وقت یادت نره خاورمیانه چه بهشتی رو تو خودش جا داده. که بنده خدا کلی شرمنده شد از این که تا حالا در مورد ایران چیزی نمیدونه. منظره شهر از بالای برج واقعا رویایی بود. اصلا دلم نمی خواست برگردم پایین. نه بخاطر زیبایی شهر، بخاطر اون هزارتا پله ای که باید برمیگشتیم!!!!!! که البته راه دیگه ای هم نبود.بعد از پایین اومدن هوا کاملا تاریک شده بود و دوباره ما و پراگ عزیز و باران و پای پیاده.
قلعه تاریخی پراگ
نمای شهر از بالای قلعه
اصلا نمیدونم مسیر قلعه تا هتل که فکر کنم حداقل دوساعتی بود اتوبوس یا مترو داشت یا نداشت که اگر هم داشت باز هم من پیاده روی رو ترجیح میدادم. در مسیر از یک سوپر کمی نون و پنیر و تنقلات خریدیم. وقتی رسیدیم هتل نون و پنیر و چایی خوردیم. ساعت تازه 8 بود ولی واسه ما حکم نصفه شب رو داشت. پس در کسری از ثانیه خوابمون برد.
صبح روز دوم از اونجایی که شب قبل زود خوابیده بودیم ساعت 6 سرحال و قبراق بیدار شدیم و ادامه نون و پنیر و چایی شب قبل رو خوردیم. مقصد "OLD TOWN" بود. پس با پای پیاده راهی شدیم. به نظر من لذت این شهر تو گم شدن تو کوچه پس کوچه هاشه و بس. بعد از کلی گشتن در بافت تاریخی شهر دوباره به ولتاوا رفتیم و بلیط قایق تفریحی رو خریداری کردیم. سوار قایق شدیم و بعد از پذیرایی این بار نوبت اون بود که این شهر رو مثل ونیز و از روی آب ببینیم که امتیاز این شهر رو برامون چند برابر کرد.
تصویر پراگ از رودخانه ولتاوا
بعد از اون نوبت به گشت و گذار توی پارک زیبای پراگ بود و عبور از بقیه پل ها و دوباره گم شدن در دل تاریخ. در همین حین یهو جلوی یه رستوران چینی سر در اوردیم و تصمیم گرفتیم سوشی رو امتحان کنیم که بسیار از این تصمیم راضی هستیم. بعد از ناهار هم دوباره گشت شهری و استراحتی کوتاه در هتل.
نزدیک هتل ما پاساژ معروف پالادیوم بود. از قبل شنیده بودم که پراگ یکی از شهرهای ارزون اروپا هست. پس تصمیم گرفتیم سری به این مرکز خرید بزنیم که با پرس و جو از قیمت اجناس به این نتیجه رسیدیم که اگه ارزان بازار اروپا اینجاست به طور حتم باید عطای خرید در اروپا رو به لقاش بخشید و خوشحالم که خیلی زود به این نتیجه رسیدیم تا الکی وقتمون رو برای خرید از دست ندیم. بنابر این بازدید کوتاه مدت ما از پالادیوم با خوردن دو همبرگر کوچک از مک دونالد به پایان رسید. اون شب انرژیمون از شب قبل بیشتر بود و میتونستیم تو این شهر زیبا شب گردی کنیم. پس دوباره به سمت "OLD TOWN" رفتیم که گویا کنسرتی بود در فضای باز. پسری با یک پیانوی عظیم که نمیدونم چطوری تا اینجا اورده بود مشغول نواختن بود و کمی اونطرف تر شعبده بازی داشت مردم رو سرگرم میکرد. چند قدم بالاتر آقایی زده بود زیر صداشو و البته بازار خرید هات داگ از همه رونق بیشتری داشت. فکر اینکه فرداشب دیگه نمیتونم تو این فضا نفس بکشم ناراحتم میکرد اما خاصیت سفر همینه. بعد از گشت شبانه کمی واسه صبحانه خرید کردیم و به هتل برگشتیم و خوابیدیم.