تنها در قفقازستان
تفلیس
همانطور که در قسمت قبلی سفرنامه گفتم، تجربه سفر با اتوبوس از باکو به تفلیس تجربه خوبی نبود و توصیه میکنم بجای آن قطار یا هواپیما را انتخاب کنید.
نیمه شب بود که راننده اتوبوس یک جایی وسط جاده توقف کرد و همه را پیاده کرد و فرستاد وسط تاریکی. وسایل را هم تحویل ندادند. گویا مرز بود. آنجا نه ساختمانی بود نه تابلویی. از تک تک مسافران پرسیدم کی انگلیسی بلد است و بالاخره یکی دست و پا شکسته جوابم را داد. پرسیدم چمدانهایمان چه میشود؟ گفت نگران نباش با اتوبوس میرود آنطرف مرز.
بدون هیچ توضیحی از طرف راننده، با کیف دستی هایمان، چند صد متری در سرما و تاریکی راه رفتیم و اتوبوس هم رفت. در سیاهی شب نتوانستم اطراف را خوب ببینم و فقط صدای رودخانه را میشنیدم. بالاخره به ساختمان مرزی رسیدیم که نور چراغهایش آنقدر ضعیف بود که از دور و در مه دیده نمیشد. یک عده صراف هم ایستاده بودند که یکهو هجوم آودند سمت ما و دوره مان کردند برای تبدیل ارز. در آن وضعیت نفهمیدم با چه نرخی ارز تبدیل کردم ولی هر چه بود فردا صبح بدردم خورد.
مهرخروج از آذربایجان را که زدند، دردسر در مرز گرجستان شروع شد. پلیس مرزی تا پاسپورت ایرانی را دید مرا از بقیه جدا کرد و با بیسیم به همکارانش اطلاع داد و یکهو دو تا پلیس دیگر با هم آمدند و شروع به سوال و جواب از من کردند. همه اخمو و جدی و شکاک. شنیده بودم گرجستان به تازگی روی ورود اتباع ایرانی حساسیت زیادی نشان میدهد. من هم هاستلم را فقط برای یک شب رزرو کرده بودم چون اگر بهم اجازه ورود نمی دادند پولش سوخته میشد.
در تفلیس چکار داری؟چند روز میمانی؟ چقدر پول نقد با خودت داری؟چرا با اتوبوس میروی؟ هزینه هاستل را پرداختی یا فقط رزرو کردی؟ چرا بلیط خروج از گرجستان نداری؟ چرا تنها سفر میکنی؟ چرا ویزای آذربایجانت یکبار ورود است؟ مقصد بعدیت کجاست؟ شغلت چیه؟ در باکو چکار داشتی؟ محل اقامتت در باکو کجا بوده؟چرا در پاییز آمدی؟ چرا تابستان نیامدی؟
طی یکساعت بیش از صد بار هر کدام از این سوالات تکرار شد و من کلافه شده بودم. مثل ضبط صوت که سوزنش گیر کرده باشد، هی تکرار میکردند. درحالیکه هر افسری چندین بار این سوالات را میپرسید، هر کدام جداگانه ووچر هاستلم در تفلیس و باکو را بررسی کردند، دلارهایم را شمردند (انگار با شمردن بیشتر میشد)، بیمه ام را وارسی کردند و از تمام صفحات پاسپورتم عکس گرفتند. این سه نفر هی رفتند و آمدند و چندین بار با هم پچ پچ کردند و در اتاقکی شیشه ای مشورت کردند. رفتارشان طوری نبود که هدفشان رشوه گیری باشد. واقعا داشتند سختگیری میکردند. بالاخره بعد از یک ساعت معطلی که باعث شده بود مسافران دیگر هم به من مشکوک شوند، اجازه ورود دادند. فکر کنم مهر ورود چند کشور دیگر توی پاسپورتم راضیشان کرد که واقعا توریست هستم.
درسمت دیگر مرز اتوبوس منتظر بود. شانس آوردم که قبل از سوار شدن از راننده خواستم صندوق را باز کند تا کوله ام را ببینم وگرنه بیچاره شده بودم. با غرولند صندوق را باز کرد و کوله من در میان بارها نبود. پرسیدم وسایل من کجاست ولی او با عصبانیت ودعوا یک چیزهایی به گرجی گفت که من نمی فهمیدم. آن مسافری هم که چند کلمه انگلیسی بلد بود، نبود که برایم ترجمه کند. بقیه هم با نگاهی مات و بی احساس فقط نگاه میکردند. دیگر اشکم داشت در می آمد. با حال عصبانی و ناراحت رفتم سراغ افسر مرزی و بهش گفتم کوله ام در صندوق اتوبوس نیست. بیایید وسایل من را پیدا کنید.
یکی از مامورها با من آمد و با راننده صحبت کرد و معلوم شد راننده کوله پشتی مرا در مرز آذربایجان رها کرده بود درحالیکه چمدان بقیه در صندوق اتوبوس باقی بود. بی هیچ دلیل و توجیهی. دعوا کردم و با اعصاب خرد و مشوش و نگران از گم شدن کوله ام همراه با همان افسر گرجی به خاک آذربایجان برگشتیم و برای مامور آذربایجانی توضیح دادم که چی شده و آنها هم کمی مشورت کردند و اجازه دادند برگردم و کوله پشتی ام را پیدا کنم. خوشبختانه کوله هنوز کنار جاده مانده بود. چرا مردک وسایل همه را آورده بود و چمدان من را کنار جاده رها کرده بود، اخرش هم نفهمیدم. کوله سنگین را که در آن شرایط وزنش انگار چند برابر شده بود، برداشتم و کشان کشان آوردم و از ساختمان مرزی رد کردم و بردم گذاشتم توی اتوبوس. دریغ از اینکه یکی از این همه پلیس و مسافری که مرا میدیدند، دستی به کمک برسانند. همه فقط نگاه میکردند و راننده همچنان داشت غر میزد. بالاخره وقتی نشستم روی صندلی و ماشین حرکت کرد، صبرم تمام شد و از عصبانیت و حرص خوردن و خستگی ، اشکم درآمد.
شش صبح که خسته و گرسنه و خوابالود به تفلیس رسیدم اوضاع بهتر از شب قبل نبود. سردرد و پا درد هم به بقیه مشکلاتم اضافه شده بود. بخاطر بار سنگین، یکساعت سوال و جواب سرپا، عصبی شدن و ده ساعت نشستن در اتوبوس بود.
صبح شنبه روز تعطیل بود و شهر در خواب و سرما فرو رفته. ترمینال اتوبوسرانی که به آن رسیدیم، مخروبه ای بود که ترمینالهای مسافربری شهرهای کوچک ایران هم یک سر و گردن بالاترش می ایستند. انگار پارکینگ کثیف و خاک آلوده ای برای ماشینهای اسقاطی و از رده خارج شده بود. در ساختمانش هم جز چند ردیف صندلی درب و داغون، یک اتاقک صرافی و یک دکه کوچک که فقط بیسکوییت و چای برای فروش داشت، چیزی نبود.
از تاکسی رسمی و آرم دار که خبری نبود. آن چند نفر راننده شخصی هم که مدام میگفتند تاکسی... تاکسی... حتی قادر نبودند آدرس هاستل را از روی برگه ووچر بخوانند. وقتی هم محل هاستل را روی گوگل مپ بهشان نشان دادم جوابشان منفی بودو فقط سر تکان میدادند و میرفتند. نیم ساعتی روی صندلی ها نشستم تا بلکه کسی پیدا شود و بتواند برایم ترجمه کند. هی راننده های جدیدتری آمدند و آنها هم مثل قبلی ها. یکی دو تا به ظاهر راننده هم آمدند که رفتارشان طوری بود انگار میخواستند آدم بلند کنند نه اینکه به مقصد برسانند. آن اطراف میپلکیدند و سوت میزدند و رفتار عادی نداشتند. از ترس کوله ام را به خودم چسبانده بودم و مدام سمت دیگری را نگاه میکردم که با آنها چشم در چشم نشوم.
بالاخره یک راننده ای آمد که انگار از بقیه بیشتر میفهمید چون با ورودش راننده های دیگر به من اشاره کردند که برو سراغ این. انگلیسی میفهمید و قیمتش هم منصفانه بود. با آن شرایط مطمئنم اگر قیمت خیلی بیشتری هم میگفت حاضر بودم پرداخت کنم تا از شر ترمینال و آن آدمها خلاص شوم. راننده با اینترنت خودش ادرس را پیدا کرد و راه افتادیم.
بعد از تجربه تلخ دیشب با مامورین مرزی شکاک ، راننده اتوبوس عصبانی، رها شدن کوله ، آدمهای ناباب ترمینال، این راننده با مهربانی و کمکهایش واقعا مثل یک فرشته بود که سر راهم پیدا شد.
هاستلی که انتخاب کرده بودم یک خانه ویلایی دو طبقه در انتهای یک کوچه باغ در بالای تپه ای در وسط شهر تفلیس بود و در زمان ورودم هنوز در خواب بود. مسوول هاستل با ورود من تازه از روی کاناپه اش بیدار شد و دستی به سر و روی خودش کشید و هاستل را بهم نشان داد. بجز همان اتاقی که من رزرو کرده بودم و چند نفر در آن ساکن بودند، بقیه اتاقهای هاستل به علت کمبود مسافر در پاییز خالی بود.
با وجود امتیاز خوبی که هاستل در سایت بوکینگ داشت، به دلم ننشست. بیشتر بخاطر موقعیت مکانی و خلوتی اش. وقتی هاستل را رزرو کرده بودم، متوجه نشده بودم که از خیابان اصلی خیلی فاصله دارد. با خودم فکر کردم شبها، تک و تنها، آمدن از مرکز توریستی تفلیس به این خیابان پیچ در پیچ تاریک و خلوت در بالای تپه، چندان راحت و امن نیست. تاکسی گرفتن مکرر هم هزینه زیادی بهم تحمیل میکرد. فضای هاستل هم خیلی ساکت و سرد بود. فکر میکنم بیشتر مناسب شب نشینی های تابستانی و سفرهای گروهی بود نه یک مسافر تنهای سرمایی در پاییز سرد. سرویس بهداشتی ها در طبقه همکف بودند و اتاقها در طبقه دوم. تختهای پایینی اتاقها اشغال بودند که با آن پادرد ناگهانی بالا رفتن از پله هم مشکل دومم بود.
بنابراین قید شب ماندن در این هاستل را زدم . مسئولش گفت نمیتواند پولم را پس بدهد چون من آنلاین پرداخت کرده ام و باید با سایت رزرو تماس بگیرم و پولم را از آنها طلب کنم. سایت " جاباما " هم که از آنها هاستل را گرفته بودم کلا NON-REFUNDABLE است. عطای نه دلار را به لقایش بخشیدم و خداحافظی کردم. مسئول هاستل تاکسی یاندکس برایم گرفت و من رفتم به سمت هاستل دومی که در سایت booking نشان کرده بودم. (البته آن زمان دلار 11 هزار تومان بود نه سی هزار تومان)
اقامتگاه دوم در میدان آزادی بود و همه نقاط توریستی در حوالیش. در طبقه سوم یک ساختمان قدیمی بدون آسانسور قرار داشت. کوله پشتی سنگین را با آن درد نفس زنان بالا بردم. خوشبختانه تخت خالی در اتاق مخصوص بانوان داشتند و توانستم برای یک شب اجاره کنم. این هاستل در لیست سایتهای رزرو ایرانی نبود و هزینه را اجبارا به دلار پرداختم.
گرسنه بودم و راه افتادم در خیابان "شوتا روستاولی" صبحانه پیدا کنم. خیابان در ساعت 9 صبح شنبه سرد و خلوت و سوت و کور بود. جز تعدادی سگ ولگرد که در گوشه گوشه خیابان نقش های برجسته کاشته بودند، گدایان سحرخیز که از هر کنجی بیرون میپریدند و کاسه ای به سمتم دراز میکردند و تک و توک مردمان سرمازده که سر در گریبان و به سرعت رد میشدند، کسی نبود. برخلاف باکو که قدم به قدم، زنان نظافت چی مشغول تمیزکردن خیابان بودند، در تفلیس از رفتگر خبری نبود. سطلها از زباله سر ریز شده بودند و سگهای آزاد چنان صفایی به خیابان روستاولی داده بودند که چشمتان روز بد نبیند. با هر قدم باید دقت میکردم پایم روی مین نرود.
روستاولی
ته خیابان یک رستوران پیداکردم که باز بود و صبحانه گرم داشت. رستورانهای اینجا همه گرانتر از نرخ عادی بودند بخاطر توریستی بودن خیابان. البته ارزش ریال ایران هم که در ته جدول. در برگشت کارفور بزرگ نزدیک هاستل را کشف کردم که کلی خوراکی داشت. برای صبحانه انواع قهوه و چای و نان شیرینی های مختلف.برای ناهار و شام هم ساندویچها و پیتزاها و سالادهای متنوع. اگر زودتر دیده بودمش، اینجا برای لذت بردن از یک صبحانه گرم ارزان قیمت تر جای خوبی بود.
نانهای متنوع در کارفور
منطقه پشت هاستل در حال ساخت و ساز بود و پر از صدای وسیله های ساختمان سازی. با اینحال هاستل ساکت بود و عصر و شب آنروز را به خواب و استراحت گذراندم. مردد بودم در تفلیس بمانم یا خیر و اگر بمانم کجاها را بروم و ببینم. طی این چند ساعت که با گرجی ها برخورد داشتم، بجز یک نفر، همه اخمو و گارد گرفته، بودند و لبخند روی لب هیچکدامشان ندیده بودم. از پلیس و راننده اتوبوس و راننده تاکسی و مسئول هاستل و نظافت چی و فروشنده گرفته تا ادمهای توی خیابان و حتی گارسونهای کافه.
اوضاع بهم ریخته خیابان روستاولی، مهمترین خیابان تفلیس در آنروز صبح هم خیلی توی ذوقم زده بود. واقعا فکر نمیکردم تفلیس که اینقدر محبوب قلوب ایرانی هاست و هرساله کلی مسافر از ایران دارد و عده زیادی از هموطنان برای اقامت در آن سر و دست میشکنند، این شکلی باشد و ارتباط برقرار کردن با مردمش اینقدر سخت باشد و جواب لبخندها اخم باشد. اخر شب بالاخره تصمیم گرفتم یکروز دیگر هم بمانم و کمی بیشتر شهر و مردم را ببینم و زود قضاوت نکنم.
مسئول هاستل یک اپلیکیشن بنام glovo را بهم معرفی کرد که بوسیله آن میشد از سوپرمارکت، رستوران، داروخانه و حتی بوتیکِ لباس، خرید کرد و درب خانه تحویل گرفت. دیگر برای شام لازم نبود بروم بیرون.
همان شب در اتاق اجتماعات یک دختر دانشجوی هلندی دیدم که تازه چند روزی بود از سفر یکماهه اش به ایران برگشته بود و کلی خاطره خوش برای تعریف کردن داشت و از اینکه یک ایرانی میدید تا مراتب تقدیر و تشکرش را اعلام کند، خوشحال بود.میگفت به محض برگشتن به هلند حتما به همه دوستان و اقوامش توصیه میکند که ایران را ببینند.
کریستینا با ذوق و شوق عکسهایش از ایران را نشانم داد. طعم خوراکهای ایرانی را بسیار دوست داشت و از قدمت و تنوع و زیبایی آثار باستانی شگفت زده بود و از مدرن بودن سبک زندگی ایرانی ها متعجب. میگفت انتظار دیدن ایرانی ها را در خانه هایی با آخرین مدل وسایل برقی و تلویزیون های 52 اینچ و موبایلهای پرچمدار نداشته. البته که از کندی سرعت اینترنت ایران ناراضی بود. دیدن زنان در خیابان و کافه ها و مجامع عمومی با لباسهای رنگارنگ یکی دیگر از چیزهایی بود که با پیش فرضهایش در تضاد بود. همچنین از اینکه در ایران برخلاف بعضی کشورهای مسلمان، زن و مرد درکنار هم راه میروند و دست همدیگر را میگیرند، خوشحال بود.
بیشتر از همه مردان ایرانی برایش جالب بودند که چقدر همیشه آماده کمک کردن به خانمها هستند و مخصوصا با دیدن زنان بور با چشمان رنگی سریعا برای کمک پیشقدم میشوند. میگفت در کشور آنها برعکس هست و مردان همیشه جذب خانمهای سیه مو و مشکین چشم و ابرو میشوند. خلاصه یکی دوساعتی درباره ایران و هلند و خلقیات متفاوت مردمش گفتیم و خندیدیم. حیف که قرار بود فردا تفلیس را به مقصد کشورش ترک کند وگرنه اینقدر خوش صحبت و خوش اخلاق بود که حتما تفلیس را با او میگشتم.
فردا صبح به وقت صبحانه وقتی مهمانها، تک تک با یک سلام آهسته وارد آشپزخانه شدند و غریبانه دور میز نشستند ، فکرش را هم نمیکردیم تا چهار ساعت همانجا نشسته باشیم و در بحثی داغ مشارکت کنیم. هرکسی وارد میشد خودش را معرفی میکرد. ایران، ایتالیا، سنگاپور، روسیه، ایرلند و مکزیک دور میز بودیم و پنکیکی که آشپز گرجی درست میکرد را داغ داغ خوردیم و با هم گفتگو را آغاز کردیم. صبحانه مان واقعا intercontinental شد. ایرانی بودن من باعث شد سوژه گفتگو از همان اول مشخص باشد.(((ایرااااااان)))
همه حاضرین دور میز کمتر از سی سال سن داشتند و هیچ کدام تا بحال به ایران سفر نکرده بودند و از نزدیک ایرانی ندیده بودند و پیدا بود اطلاعاتشان را فقط از اخبار تلویزیون کسب میکنند. متاسفانه نگاه لولو خورخوره به ایران و ایرانی را در چشمان همه میدیدم. خیلی کنجکاو بودند که بدانند داخل ایران وضعیت چطوریست؟ برای توریستها امن هست؟ مراحل گرفتن ویزای ایران چیست؟ داخل خانه هایمان چطوری است؟(قطعا شتر و اسلحه در خانه نداریم) در مدرسه چه آموزشی میبینیم؟ چرا زنان حق دوچرخه سواری و موتور سواری ندارند؟ (هیشکی نمیدونه واقعا چرااا؟؟؟) بمب هسته ای داریم؟ (برو از آن دختردانش آموزی بپرس که در زیر زمین خانه اش انرژی هسته ای تولید میکرد) . آثار باستانی ایران چه هستند؟ جنگل و رودخانه و برف و سرما هم در ایران هست یا فقط بیابان و گرما داریم؟ بجای گوشت خوک و الکل چی میخوریم؟
خوشبختانه برای چند سوال آخر کلی جواب داشتم با عکسهای خوش رنگ و لعاب از مناظر ایران و خوشمزه جات. جای کریستینا خالی بود که بیاید از تجربیات خودش در ایران بگوید. در حدی از زیبایی های ایران تعریف کردم و مشتاقشان کردم به دیدن ایران که خودم اینقدر مشتاق برگشتن به کشور نبودم. البته تمام تلاشهای من برای جذب توریست و کمک به صنعت گردشگری بعدا بواسطه شلیک به هواپیمای اوکراینی و شیوع کرونا بی فایده شد و هیچ کدام به ایران نیامدند.
صندلی داغی که در آن گیر افتاده بودم کافی نبود که یکهو یک پسر اسرائیلی هم وارد آشپزخانه شد. ناگهان همه نگاهها با نگرانی به سمت من برگشت. خودم هم اولین بار بود از نزدیک یک اسرائیلی میدیدم و نمیدانستم الان چه عکس العملی باید نشان دهم. اما بقیه انگار انتظار داشتند من با دیدن یک اسرائیلی در یک حرکت اعتراضی، میز را ترک کنم یا با یک جلیقه انتحاری بپرم وسط آشپزخانه و منفجرش کنم یا شمشیر از نیام بیرون بکشم و طرف را دو شقه کنم!!! فکر کنم مرحوم یاسرعرفات اینقدر سر دوراهی انتخاب جنگ یا صلح وقت نگذاشت که من ایرانی. فضا مثل فضای فیلمهای کابوی غرب وحشی بود که دو حریف در خیابان زیر آفتاب داغ روبروی هم دست به غلاف اسلحه آماده ایستاده اند و مردم هم از پشت پنجره خانه ها با کنجکاوی و ترس منتظر شروع تیراندازی هستند. حتی در گوشم صدای سوت و ساز دهنی و موسیقی فیلمهای کابوی میشنیدم. چند دقیقه ای خیره بهم، همدیگر را برانداز میکردیم. بالاخره ایشان ترجیح داد در سکوت صحنه را ترک کند چون صندلی خالی دور میز باقی نمانده بود.
بهر حال گفتگوی چند ساعته آنروز تمام شد و نتیجه اش این شد که با چند تا از هم سفره ها رفتیم به تور رایگان تفلیس گردی که از میدان "LIBERTY" شروع میشد. راهنمای تور با یک تابلو در محل قرار منتظرایستاده بود و راس ساعت تور را آغاز کرد. اول به معرفی خودش و آژانسش پرداخت و برنامه تور و جاهایی که بازدید خواهیم کرد را اعلام کرد. اسم راهنمای آنروز "زوراب" بود که وقتی فهمید من ایرانی هستم، بهم گفت که ریشه اسمش به "سهراب" شاهنامه برمیگردد و من گردش را با نشانه خوبی از ایران شروع کردم.
زوراب از نام شهر گفت که به معنای شهر "چشمه های گرم" است بخاطر چشمه های آب گرم سولفوریش توسط پادشاه ایبریا یا همان "واختانگ اول" تاسیس شده و از موقعیت جغرافیایی تفلیس که بخاطر اینکه در محل تقاطع اروپا و آسیا بوده همیشه بین امپراطوری های بزرگ بر سرش جنگ درگرفته. بارها میان ایران و روسیه تزاری و عثمانی دست به دست شده . حمله مغول و تیموریان را دیده و کشتارهای بزرگی توسط صفویان و قاجاریه و حکومت سوسیالیستی شوروی را تجربه کرده. و بالاخره بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی توانسته استقلال را تجربه کند. با اینحال هنوز هم به لحاظ سیاسی قدرتمند نیست و رییس جمهور به رییس جمهور، گاهی متمایل به روسیه است و گاهی آمریکا. از فساد سیاسی و اقتصادی رجل بلندپایه کشورشان گفت و اینکه در سالهای گذشته این فساد کشورش را در رکود و نا امیدی فرو برده. به نظرم میرسد تفلیس هم مثل خواهرخوانده اش "تهران"، شهری است که باید این شعر سهراب سپهری را بر در و دیوارش نوشت: " جای مردان سیاست بنشانید درخت تا هوا تازه شود"
او کنشت و کلیساهای قدیمی منطقه را نشانمان داد و از دین اصلی مردم شهر که ارتودوکس است، گفت و با اینکه در دوران حکومت صفوی، پادشاه ایران تعداد زیادی مسلمان به تفلیس کوچانده تا قدرت را از دست مسیحیان شهر برباید ولی بعدا در طول دوران حکومت سوسیالیستی ادیان کم کم رنگ باخته اند.
از معماری شهر گفت که ترکیبی از معماری ایرانی، کلاسیک اروپایی و سوسیالیستی است. در کوچه پس کوچه های قدیمی خانه های نیمه خرابه و دیوارهای کج شده را نشانمان داد که منتظرند تا روزی شهرداری دستی به سر و رویشان بکشد و نو نوارشان کنند. شاکی بود از بوروکراسی های پیچیده کارفرماها و تنبلی کارگرانی که یک بازسازی ساده را دهها سال کش میدهند. من در تعجب بودم از مردمی که هنوز در این خانه های نیمه ویران و با کمترین امکانات رفاهی زندگی میکردند ولی با امید و آزادی، از زندگی لذت میبرند و غروبها دور هم در کافه ها جمع میشوند و بساط خنده و عیش و نوششان برقرار است. با من در کوچه ها همراه شوید.
از راهنما درباره اینکه بیشتر چه ملیتهایی به گرجستان سفر میکنند، پرسیدم که گفت ایرانیها در رأس هستند و بعد جوانان کوله گرد اروپایی که برای سفرهای کم خرج تابستانی و طبیعت گردی گرجستان را برمیگزینند ولی اعراب بخاطر کمبود غذاهای حلال در گرجستان، کشورهای ترکیه و آذربایجان را ترجیح میدهند. پرسیدم پس چرا با وجود این همه مسافر ایرانی برخورد پلیس مرزی با ایرانی ها بد و توهین آمیز است؟
زوراب میگفت دلیل اولش رفتار خود ایرانی هاست که در چند سال اخیر با خرید و فروش بی رویه مسکن و زمین در تفلیس یک بازار کاذب با قیمتهای زیاد و غیر واقعی ایجاد کرده بودند که این حباب مسکن بر روی هزینه زندگی مردم تفلیس اثر گذاشته بود و به همین دلیل دولت برخورد تندی با دلالان مسکن ایرانی کرد. از طرفی ایرانی ها برای گرفتن اقامت و پاسپورت گرجستان، سند سازی هایی کرده بودند که دستشان رو شد و دولت قوانین مهاجرت را تغییر داد تا ایرانی ها دیگر نتوانند از این حربه ها برای گرفتن اقامت استفاده کنند. ضمن اینکه بسیاری از جوانان ایرانی ساکن تفلیس بدون داشتن مدارک معتبر ، سرخود، اقدام به برگزاری تور میکرده اند یا مسافران ایرانی آژانسها را قاپ میزده اند و دولت جلو خیلی از این افراد را گرفت و از کشور بیرون کرد.
دلیل دوم اینکه دولت جاری گرجستان با دوری گزیدن از روسیه و متحدانش و نزدیک شدن به آمریکا تصمیم داشت دل امریکا را بدست آورد و جاذب سرمایه های غربی باشد و به همین دلیل با ایرانی ها چپ افتاد ولی سرمایه گذاری آمریکا در گرجستان به علت فساد سیاسی و اقتصادی دولتمردان این کشور رخ نداد و سرمایه گذاران ایرانی هم بخاطر تغییر قوانین دولت گرجستان، سرمایه شان را بیرون کشیدند و به ترکیه منتقل کردند. به قولی گرجستان از اینجا رانده و از آنجا مانده شد. در حال حاضر صنعت گرجستان با نوشیدنی، کشاورزی، دامپروری و گردشگری میچرخد.
نانوایی سنتی
دستفروشی
مجسمه های جالب در تفلیس
در سه چهار ساعتی که ما 15 نفر با زوراب منطقه قدیم شهر را گشتیم و این توضیحات را می شنیدیم، از پل صلح گذر کردیم، لختی در پارک "ریکه" نشستیم، تونل زیر صخره های کنار رودخانه را دیدیم و از آبشار "لغوتاخاوی" در تنگه دیدن کردیم و کلیساهای "جواریس ماما" و "سنت ماری" را بازدید کردیم. تور در میدان تفلیس تمام شد و همه که از تورگردانی راهنما و اطلاعات و رفتارش راضی بودند با دادن انعام از او تشکر کردند.
( معمولا نرخ پایه انعام قیمت دو سه بطری نوشیدنی در همان کشور است).
بعد از تور با همراهان به گشت و گذار در همان حوالی پرداختیم و با تله کابین به دیدار مادر گرجستان رفتیم که از بالای تپه ای مشرف به تفلیس، کشورش را نظاره میکند و در دست شمشیری برای مقابله با دشمن و پیاله شرابی برای پذیرایی از دوست دارد. از آن بالا پله هایی هست که به پایین دره و به باغ گیاهشناسی تفلیس میروند ولی ما ترجیح دادیم منظره غروب و نمای کلی شهر را در کافه ای در کنار دامن مادر ببینیم.
فردا اول وقت برای خرید بلیط ایروان به ایستگاه قطار رفتم. (تجربه اتوبوس سواری سخت و دردسر ساز را نمیخواستم دوباره تکرار کنم). پیدا کردن ایستگاه قطار تفلیس و بلیط فروشیش خودش یک داستان دیگر بود. درنقطه ای که گوگل مپ به عنوان ایستگاه قطار مشخص کرده بود، ایستاده بودم ولی نه هیچ خبری از قطار بود و نه هیچ تابلو یا علامتی از ایستگاه قطار. فقط یک مرکز خرید آنجا بود. از هرکسی هم می پرسیدم با کم محلی رد میشد. در مرکز خرید هم به هرکسی میگفتم قطار متوجه منظورم نمیشد. کلا زبان انگلیسی تعطیل بود. کم مانده بود صدای قطار دربیاورم و هوو هووو چییی چییی کنان در پاساژ راه بروم بلکه یکی منظورم را بفهمد.
بالاخره یک تابلو کوچکی راهنما در داخل مرکز خرید دیدم که عکس قطار کوچکی داشت و نوشته گرجی کنارش بود. به طبقه دوم رفتم و در آنجا دکه های شماره دار دیدم که حدس زدم برای فروش بلیط باشند. از یکی شان پرسیدم و حواله ام داد به دیگری و بعدی به بعدی تا بالاخره یکیشان به انگلیسی سخت گفت بلیط ایروان برای امشب موجود نیست و اجبارا بلیط فردا شب را خریدم. وقتی به هاستل برگشتم اهالی هاستل تازه بیدار شده بودند و دور میز باز پر بود از مهمانهای جدید و قدیمی که دوباره به هم پیوستیم و این بار موضوع صحبت خوراکهای محلی هر کشور و زبان و خط نوشتاریشان بود. خوشبختانه این بار یک چینی در جمع بود و همه شروع کردند به گیردادن به غذاهای عجیب و خط و زبان پیچیده آنها و دست از سر منِ ایرانی برداشتند.
بعد از صبحانه یکی پیشنهاد داد برویم باغ گیاهشناسی. باغ را برای گشت و گذار و قدم زدن در طبیعت دوست داشتم. گرچه مشخص بود که چندان به باغ رسیدگی نمیشود. در باغ ژاپنی، بامبوها شکسته بودند و استخر باغ پر از آب گندیده بود و خبری از ماهی های قرمز و سفید نبود. در قسمتهای دیگر هم تابلوهای صحیح و خوانایی درباره درختان نبود و تک و توک علامتی داشتند که بشود اطلاعاتشان را خواند. باغ 16 هکتاری سه ساعتی وقتمان را پرکرد.
عصر رفتیم به کلیسا گردی.متاسفانه کلیسای نوساز " ترینیتی مقدس" با وجود آن همه ظرافت و طلاکاری در داخلش محوطه ای پر از نخاله های ساختمانی و زباله داشت و سرویس بهداشتی نا مرتب و کثیف. محله اطراف این کلیسا هم خیلی خانه های خرابه و کهنه داشت. از فروشگاههای با علامت "حلال" و اسامی عربی روی مغازه ها، حدس زدم این منطقه مسلمان نشین است.
یک سری هم به خیابان "MARJANSHVILI" زدیم. از این خیابان خیلی تعریف شنیده بودم ولی چیزخاصی نبود. کوچکتر از روستاولی بود و خلوت تر. مثل بقیه خیابانها نما نوساز ولی داخل ساختمانها قدیمی و کهنه بود. ساختمانهای اداری و بانک و چند تا هتل و رستوران ترکی و یک پارک. خیابان نسبتا تر و تمیزی بود. شاید اینجا برای گردش شبانه تابستانی پاتوق خوبی باشد ولی در آن روز پاییزی که حال و هوای سرد و خسته اداری داشت.
سر میز شام در هاستل یک مسافر مکزیکی هم امد و از بازدیدش از قبرستان قدیمی تفلیس گفت که چقدر زیبا بوده با سنگ قبرهای متنوع و مجسمه های پوشیده از علفهای هرز. اینکه حس و حال خاصی داشته و چند ساعتی در آنجا مراقبه کرده. عکسهایش را نشان داد و گفت به هر شهری سفر میکند حتما به قبرستانش سر میزند و مراسم تدفین را میبیند. بعد از دیدن انیمیشن "CoCo" متوجه شده بودم که مردگان در فرهنگ مکزیک از اهمیت بالایی برخوردار هستند. بهش گفتم اگر دنبال دیدن قبرستانهای عجیب باستانی است قبرستان "خالد نبی" در ایران را از دست ندهد و بیاید حتما ببیندش.
البته دیدار از قبرستان شهرها اینروزها چندان عجیب نیست. قبرستان های بعضی شهرها مثل پاریس به علت دفن شدن مشاهیر بین المللی و زیبایی اشکال سنگ قبرها یکی از مکانهای دیدنی پاریس به حساب می آید یا قبرستان دارالسلام شیراز که بخاطر سنگهای قبر کهنش معروف است یا قبرستان ظهیر الدوله تهران هم که بخاطر اینکه مدفن بزرگان ادبیات و شعر و موسیقی ایران است بازدید کننده زیاد دارد.
سنگ قبور مسیحی
فردا صبح بعد از صبحانه وسایلم را جمع کردم و اتاق را تحویل دادم تا بتوانم تا عصر بیرون باشم. اول به سراغ موزه ملی گرجستان رفتم که در چند طبقه به تاریخ گرجستان از دوران قبل از تاریخ میپرداخت تا معاصر. در این موزه اسکلتهای انسانهای ماقبل تاریخ خیلی همگون بود با گفته های کتاب "انسان خردمند" درباره تاریخچه هومو سیپین ها. در قسمتهایی دیگر از موزه هم دیدن سکه ها و آثار باستانی هخامنشی و پارتی و ساسانی که نشان از تسلط فرهنگ و حکومت پارسی در گرجستان داشت برایم جذاب بود. یک طبقه هم به لباسهای سنتی و یک طبقه هم به مصائب کشور گرجستان در دوران کمونیستی اختصاص داشت.
بعد رفتم تا ببینم همه تعاریفی که از بازار مکاره DRY BRIDGE میکنند صحیح است یا نه. میان عتیقه فروشها و نقاشها کمی چرخیدم و دیدم خیلی هم پر رونق نیست. جمعه بازار پروانه تهران بیشتر به دلم نشسته تا اینجا.
برگشتم به خیابان روستاولی که خیلی از آنجا دور نبود و تا زمان حرکتم در مرکز خرید گالریا چرخیدم.
مرکز خرید گالریا عکس از اینترنت
عصر از هاستل تاکسی گرفتم تا ایستگاه قطار. اگر آنقدر کوله را سنگین نکرده بودم میشد در هزینه تاکسی صرفه جویی کرد و با مترو رفت.
مترو تفلیس عکس از اینترنت
باز در ایستگاه قطار همان مشکل قبلی را داشتم برای پیدا کردن سکوی حرکت. هیچ کس نبود راهنمایی کند. نیم ساعت در سرما و در سکویی که هیچ صندلی نداشت همراه با عده ای مسافر چینی منتظر ایستادیم تا یک قطار آمد ولی در سکوی دیگری ایستاد. نمیدانستیم همان قطار ماست یا خیر. نیم ساعت ما به قطار نگاه میکردیم، قطار به ما. لحظه آخر یک ماموری رد شد و بلیط را نشان دادیم و تایید کرد که همان قطار مورد نظر ماست. به چینی ها اشاره کردم و دویدیم تا قطار و دقیقا دم حرکت سوار شدیم. یعنی اگر این مامور اتفاقی رد نشده بود، ما قطار را از دست داده بودیم چون نه قطار در سکوی صحیح خودش بود نه یک کلمه انگلیسی رویش نوشته بود نه روی تابلو اعلام کردند نه از بلند گو. هیچی.
ایستگاه قطار از اینترنت
من در واگن درجه سه بودم. کوپه ها چهار تخته بودند ولی در نداشتند و رو به راهرو باز بود. با یک زن و مرد میانسال چینی و یک مرد جوان روسی هم کوپه بودم.
کوپه درجه سه عکس از اینترنت
چینی ها جمعا بیست کلمه انگلیسی بلد بودند. من هم قبلا از دوستی، بیست کلمه چینی یاد گرفته بودم. معلوم شد جوان روسی هم یکسال در چین زندگی کرده و در همین حدود چینی میداند. اینطوری شد که ناباورانه بین ما چهار تا مکالمه ای چند ساعته شکل گرفت و با همان تعداد کلمات محدود، به انگلیسی و چینی و زبان اشاره کلی حرف زدیم و خندیدیم وبا هم شام خوردیم.
مرد فروشنده ابزار کشاورزی بود و زن معلم فیزیک بازنشسته. کم خرج و اقتصادی سفر میکردند. در رستوران غذا نمیخوردند هر وعده خوراکشان را خودشان میپختند. خیلی آسان گیر و خوش سفر و مهربان بودند. سفرشان را از روسیه شروع کرده بودند و مقصد بعدیشان ایران بود و وقتی فهمیدند من ایرانی هستم خیلی خوشحال شدند و کلی از ایران سوال پرسیدند و من با انگلیسی و چینی و پانتومیم و گوگل ترنسلیت و هر طور که توانستم جواب دادم. میگفتند برای رزرو بلیط وسایل نقلیه و هتل در ایران مشکل دارند چون همه چیز به زبان فارسی است . ضمن اینکه سایتهای ایرانی کارتهای اعتباری بین المللی را نمیپذیرند و چینی ها که عادت دارند همه کارهایشان را با اینترنت انجام دهند برایشان سخت بود.
جوان روسی بیست ساله بود و خجسته دل. با ذهنی سبک و بی دغدغه و بدون مشغله ذهنی و بی فکر به آینده زندگی میکرد. اخلاقش شبیه شخصیت " جویی" سریال "friends" بود. شغلش هم باعث شد در ذهنم بیشتر شبیه جویی شود.
سرگئی یکسال با ویزای توریستی در چین در نقش سیاهی لشکر سریالها یا فیلمها و شوهای تبلیغاتی کار کرده بود. میگفت چینی ها خیلی خجالتی هستند. خودشان را زیبا نمیدانند و حتی برای تبلیغ محصولات داخلی هم از افراد مو طلایی و چشم رنگی در تلویزیون استفاده میکنند تا کیفیت خوب محصول را به ببینده القاء کنند. به همین دلیل جوانان روسی زیادی بی هیچ مهارت و مدرک خاصی به راحتی در چین کار پیدا میکنند و درآمدهای خوبی از چهره شان کسب میکنند و بواسطه ظاهرشان بسیار مورد استقبال قرار میگیرند.
با اینکه کار کردن با ویزای توریستی غیر قانونی است و و خطر دستگیری و اخراج از چین را دارد ولی آژانسهای کاریابی بسیاری در چین مشغول وارد کردن و کاریابی برای روسهای بلوند و بور هستند و انها را در صنعت سینما و تلویزیون چین مشغول میکنند. میگفت حتی بعضی افراد ثروتمند چینی برای نشان دادن ثروت، قدرت و موفقیت خود در مهمانی هایشان حتما چند تا مهمان بلوند خارجی دعوت میکنند. خود سرگئی از طرف آژانس در نقش مهمان به چند تا از این مهمانی ها رفته بود بدون اینکه میزبان را بشناسد.
(بعد از بازگشت به ایران چند سریال چینی دیدم و صحت حرفهای سرگئی برایم ثابت شد. تقریبا در هر سریال چینی عده ای خارجی بلوند وجود دارند که در نقشهای فرعی دعا و ثناگوی شخصیت اصلی فیلم که چینی است، هستند).
با خوش صحبتی سرگئی تا مرز نخوابیدم و مشغول شنیدن خاطراتش بودم. آرزو میکردم کاش جوان بیست ساله ایرانی هم میتوانست همینقدر سرخوش و بی استرس آینده باشد و بتواند بی دغدغه سفر کند و دنیا را ببیند. دم مرز پلیس گرجستان وارد قطار شد و همه پاسپورتها را جمع کردند و بردند و مهر خروج زدند و برگرداندند که حدود یک ساعت طول کشید. به حضور ما هم نیازی نبود.
از اینجا به بعد وارد مرز ارمنستان شدیم و من بقیه ماجرا را در قسمت بعدی که سفرنامه ایروان هست تعریف خواهم کرد.
قسمت دوم این سفرنامه را بخوانید : تنها در قفقازستان (سفرنامه ایروان)
نویسنده: 100safar