بخش اول: سفرنامه باکو
تا وقتی به باکو نرسیده بودم هنوز باورم نشده بود که سفرم شروع شده چه رسد به اینکه در مقصد باشم. آنقدر سریع و آنی یک سفر داخلی تبدیل شده بود به این سفر خارجی که هنوز ذهن خودم نپذیرفته بود. وقتی سحرگاه در ترمینال اتوبوسرانی باکو با صدای بقیه مسافران از خواب بیدار شدم، تازه داشتم میفهمیدم که خودم را در چه چالشی انداخته ام. بعد از مدتها اعتماد به نفسم را جمع کرده بودم و تنها و بدون برنامه ریزی آمده بودم خارج. خیلی خارج خارج که نه ولی بالاخره ایران نبودم. قدم اول را برداشته بودم و حالا در باکو، در آستانه بقیه راه ایستاده بودم.
بعد از یکسال و نیم بی سفری، مرخصی ده روزه گرفته بودم برای یک سفر داخلی ولی به هرکدام از دوستانم که زنگ میزدم، گرفتار بودند و قادر به همراهی نبودند، من هم دل به دریا زدم و در یک تصمیم لحظه ای تبدیلش کردم به یک سفر خارجی تنهایی. حتی سر مرز "بیله سوار" که سه ساعت در تاریکی شب و سرمای هوا منتظر ایستاده بودم تا مرزبانهای آذری بیدار شوند و دم و دستگاه های کامپیوتری را روشن کنند و مهر ورود به آذربایجان بزنند توی پاسپورتم، هنوز حس واقعی از سفر نداشتم اما حالا توی ترمینال اتوبوسرانی باکو همه چیز ملموس شده بود. حالا که از دایره امن و راحت ذهنیم خارج شده بودم، تازه داشتم نمودهای تصمیمم را حس میکردم .
برای من که عادت داشتم با برنامه ریزی دقیق و تنظیم همه جزییات و همراه با دوستان معتمد مسافرت کنم، این سفر خیلی متفاوت بود. بی برنامه بودم و تنها. در ترمینال مدتی ساکن و ساکت کنار کوله پشتیم ایستاده بودم و فقط اطراف را نگاه میکردم. گرفتن ویزا و خرید بلیط و تهیه بیمه و پیدا کردن ارز و بستن کوله فقط دو روز طول کشیده بود و من قبل از اینکه شیطان بو ببرد، رسیده بودم به مقصد. انگار این سرعت عمل باعث شده بود، استرس ها و نگرانی ها عقب بمانند و تازه در اینجا در ترمینال خودشان را به من رسانده باشند و دوره ام کرده باشند. اینقدر ناگهانی سفر را شروع کرده بودم که حتی فرصت نکرده بودم درباره باکو کمی تحقیق کنم.
دلیل انتخاب کشور آذربایجان صرفا همسایگیش با ایران بود و بس. حالا بدون سیم کارت و اینترنت در شهری غریب بودم. زبان آذری نمیدانستم و زبان انگلیسی هم اینجا به کارم نمی آمد. بعد از نیم ساعت غر در بحر تفکر و دست و پنجه نرم کردن با دلشوره ها، به خودم آمدم دیدم کاسه "چه کنم" در دستم خالی است و همه مسافران اتوبوس رفته اند و من تنها کنار اتوبوس خالی باقی مانده ام. تکانی به خودم دادم و راه افتادم دنبال یافتن تاکسی. تاکسی رسمی در کار نبود و همه مسافر کش شخصی بودند. اولین تفاوت سفر تنهایی که آنجا برایم نمود پیدا کرد حس احتیاط بیشتر بود. اگر مثل همیشه با دوستانم بودم، به راحتی یک ماشین دربست میکردیم و به اطمینان گروه، خیلی به خود راننده و وجنات و سکناتش دقت نمیکردم. فقط نرخ کرایه مهم بود. ولی حالا باید به ظاهر و زبان بدن آدمها هم دقت میکردم تا بعدا دچار مشکل نشوم.
سر کرایه با چند تا راننده ای که جلو آمدند، کنار نیامدم. با همه بی اطلاعیم از نرخها در باکو، به نظرم قیمت را بالا میگفتند. البته این رفتار اکثر راننده های تاکسی با توریستهاست. خوشبختانه راننده اتوبوس ایرانی را دوباره دیدم و برای گرفتن تاکسی ازش کمک خواستم. مرا سپرد دست "خان" راننده های شخصی آنجا. خان هم مرا نشاند در اولین ماشینی که داشت به سمت مرکز شهر میرفت. کرایه هم نصف آنی شد که راننده های قبلی میگفتند. من و دو خانم مسافر دیگر، رفتیم به مقصد خیابان ساحلی. خانمها توی راه صبحانه بهم تعارف کردند و سعی کردند سر صحبت را با من باز کنند ولی دیدند ترکی بلد نیستم، بی خیالم شدند.
برای آنها یک غریبه تنهای گیج و پکر بودم. یخم هنوز باز نشده بود و نمیتوانستم با غریبه ها ارتباط برقرار کنم. راننده و خانمها مدام به من نگاه میکردند و مشخص بود درباره من صحبت میکنند. من هم استرس گرفته بودم و حرفی هم نمی توانستم بزنم. اینترنت و گوگل مپ هم نداشتم که سرم را گرم کنم یا صحت مسیر را چک کنم. بالاخره دقایق پر تشویش تمام شد و راننده یک جا توقف کرد و من با دیدن تابلو هاستل نفس راحتی کشیدم. با خودم مقداری منات آذربایجان داشتم و با آن کرایه را پرداختم. در زمانی که من در آذربایجان بودم به علت کاهش ارزش منات، همه صرافی ها به دستور دولت تعطیل شده بودند و تبدیل ارز فقط در بانکها و با پاسپورت انجام میشد.
ساختمان هاستل از بیرون نمای نو و تمیزی داشت اما وارد که شدم با دیدن دیوارهای کهنه و پوسته پوسته راهرو ورودی تاریک و حیاط خلوت پر از خرت و پرت و وسایل خراب و شکسته و راه پله بی پایان ، شوکه شدم. همین ها کم بودند، که یکهو سرو کله چند تا کارگر خاک آلود با فرغون ملات و کیسه های گچ و سیمان هم پیدا شد و من بیشتر هول شدم. نکند هاستل در حال تعمیر و تعطیل باشد؟
هاستل را در دیشب در سه ساعت زمان انتظار در ایستگاه مرزی، درحالیکه تتمه اینترنت موبایلم را استفاده میکردم، از یک سایت ایرانی رزرو کرده بودم و واقعا به شک افتاده بودم که نکند دیشب به اندازه کافی دقت نکرده ام و اشتباهی رزرو کرده ام.
کارگرها من را که دودل دیدند اشاره کردند به پشت پله های قدیمی پیچ در پیچ که تاریک و دور از دید بود. من هم که جرأت نداشتم در این ساختمان خلوت و پر از کارگر مرد از در اصلی دور شوم. با تردید سرجایم مانده بودم و به حرفشان گوش نمیکردم که یکیشان آمد و خودش کوله مرا از روی زمین برداشت و برد پشت پله ها و آسانسور را نشانم داد. خلاصه که فهمیدم قصدشان فقط کمک بوده و با خجالت تشکر کردم و رفتم.
ورودم به سالن هاستل با تعجب توأم بود. از در گذشتم و از راهرو خرابه رسیدم به یک سالن نوساز و پرنور با رنگهای روشن و موسیقی شاد که در فضا طنین انداز بود و با فضای راهرو کهنه ای که دیده بودم خیلی متفاوت بود. ووچر را نشان دادم و دخترخانمی که آنروز مسئول پذیرش هاستل بود، تختم را نشانم داد و قوانین آشپزخانه و سرویس بهداشتی و سالن مرکزی را اعلام کرد.گفت ساعت خاموشی 11 شب است و رعایت سکوت و نظافت اتاق اصل اساسی است. رمز وای فای، یک کمد با کلید و یک حوله تمیز هم برای حمام بهم داد که انتظارش را نداشتم. این سفر اولین تجربه اقامتم در هاستل بود و اگر از قبل میدانستم اینجا هم مثل هتلها به مسافر حوله میدهند، نیازی به آوردن حوله شخصی نبود و کوله ام سبکتر میشد.
محل قرارگیری هاستل بسیار مناسب بود چون به اکثر مکانهای دیدنی شهر نزدیک بود. کنار پارک ساحلی باکو یا همان BAKU BOULVARD قرارداشت که یک پارک عمومی است به طول حدود ده کیلومتر که در کرانه دریای خزر کشیده شده است و مکان مناسبی برای قدم زدن و وقت گذراندن در روز و شب است. موزه فرش، استخر ونیز کوچولو، باغچه کاکتوسها، سالن کریستال، چرخ و فلک، اسکله اتوبوس دریایی و مرکز خرید PORT BAKU در همین پارک قرار دارند. رستوران و کافه و سرویس بهداشتی هم در پارک هست.
پارک ساحلی
رفتم در پارک قدم بزنم و صبحانه بخورم و کمی با حال و هوای شهر آشنا شوم و برنامه ریزی کنم برای روزهای آینده .گشت زدن و دیدن پارک تا غروب طول کشید. سلانه سلانه و بی عجله در محوطه میچرخیدم چون هیچ برنامه خاصی نداشتم. منظره پارک ساحلی زیبا و چشم نواز بود. هوا هم گرمای ملایمی داشت. نور عالی بود برای عکس گرفتن . هنوز راحت نبودم که از مردم تقاضا کنم از من عکس بگیرند، سلفی هایی هم که گرفتم بد شدند. تا آخر سفر شواهد نشانم داد در سفر تنهایی قید عکس خوب از خودم را بزنم. بعداً یاد گرفتم چطور خجالت را کنار بگذارم و به غریبه ها اطمینان کنم و موبایلم را بهشان بسپرم تا از من عکس بگیرند ولی باز هم عکس خوبی بدستم نیامد. عکسهایی که عابرین گذری از من گرفته بودند آنقدر سرسری بودند که یا تار هستن یا کج و کوله، یا چشمهام بسته است یا نصف منظره پشت سر توی عکس نیست یا نصف خودم. در این سفر برای کلی مسافر تنهای دیگر عکسهای عالی گرفتم ولی شانس نیاوردم که یک کسی پیدا شود که حوصله چند بار عکس گرفتن از خودم را داشته باشد. این هم یکی دیگر از معایب بی همسفری.
نزدیک پارک در دفتر آذرسل، هزینه زیادی بخاطر خرید سیم کارت و سه گیگ اینترنت پرداختم که خیلی بی انصافی بود ولی در تنهایی لازم بود اینترنت همیشه همراهم داشته باشم. قوت قلب بود.
لیست قیمت آذرسل
در غروب، لابی هاستل شلوغتر از صبح بود و طبق معمول زمانه، همه مشغول موبایل و لپ تاپ بودند. تک و توکی هم از تلویزیون فوتبال میدیدند. چند نفری از مسافران که قبلا با هم آشنا شده بودند، راه افتادند که بروند به گشت و گذار شبانه برسند. کمی منتظرنشستم که یک آدم جالب مشتاق گفتگو پیدا شود و حرفی بزنیم ولی وقتی انتظار به طول کشید و به اتاقم برگشتم و وقتم را با کسب اطلاعات درباره باکو در اینترنت و خواندن سفرنامه های سایت لست سکند گذراندم تا اطلاعاتم را از باکو بالا ببرم.
اتاقی که در آن بودم با ده تخت، بزرگترین اتاق هاستل بود و ساکنینش فقط من و دو دختر جوان انگلیسی بودیم و یک پیرمرد هندی کلاً غایب که خودش فقط یکبار مشاهده شد ولی نشانه های حضورش در اتاق بود. دیگر تختها خالی بودند. در اتاق ما همه تختها در چهار طرف پرده داشتند، در نتیجه هرکسی خلوت شخصی خودش را داشت. سلام و علیک من با دخترها در همان روز اول با جواب سردشان روبرو شد و سه روزی که آنجا بودم همانطور خشک بودند و نتوانستم با آنها دوست شوم. خیلی هم شلخته و نا منظم بودند و تمام وسایلشان از لباس گرفته تا کیف و کوله پشتی کف اتاق ولو بود و ظاهرا ترس و واهمه ای از گم شدن یا حتی آلوده شدنشان نداشتند.
صبح روز بعد راه افتادم که بروم سمت شهر قدیم باکو یا "ایچری شهر" که باز هم تا هاستل فاصله چندانی نداشت. در راه از یک آقایی که در حال ورزش کردن بود آدرس پرسیدم و لطف کرد و همراهم آمد تا دم دروازه شهر. در راه با هم حرف زدیم و معلوم شد او هم توریست است و برای تعطیلات به باکو آمده بود. نامش "احمد" بود و اهل اردن. وقتی فهمید ایرانیم خوشحال شد و از دوستان ایرانیش و اخلاق و عاداتشان تعریف کرد و چند کلمه فارسی که بلد بود را برایم گفت و پیشنهاد داد ایچری شهر را به من نشان دهد. اینکه یک توریست راهنمای توریست دیگری شود کمی خنده دار بود ولی از آنجاییکه ظاهرش به آدمهای روانی یا تلکه کن نمیخورد، قبول کردم و تا عصر در محله های قدیمی و پارکهای اطرافش گشت زدیم. خوشبختانه اعتماد مناسبی بود و آدم محترم و معقولی از آب درآمد و آشنایی نسبیش با شهر باعث شد محله تاریخی را کاملتر ببینم. احمد گفت فکر نمیکرده باکو آنقدر کوچک باشد و طی سه روز همه جا را گشته و دیده و حالا باید سه روز باقیمانده سفرش را با تکرار مکررات بگذراند و در پارک با ورزش سر خودش را گرم میکند. برای من که اهل ورزش نیستم عجیب بود که کسی در سفر اینقدر مقید به ورزش کردن باشد.
منطقه شهر قدیم باکو پر از کوچه های باریک و قدیمی است که به تازگی بازسازی شده اند و گشت و گذار در آنها بسیار لذت بخش است. برج دختر، کاخ شیروانشاه، مسجد قدیمی و تعدادی هتل و رستوران و سوغاتی فروشی در اینجاست.
درتمام مدت زمان گردش در شهر قدیم باکو حسرت میخوردم که چرا بافت قدیم شهر من شیراز در دهه اخیر عامدانه توسط مدیران شهری تخریب شد و اگر بجای تخریب باز سازی شده بود چه کم از ایچری شهر داشت؟
ایچری شهر
غروب به پارک ساحلی برگشتم برای قایق سواری یکساعته در حاشیه ساحل و دیدن منظره نورپردازی برجهای شعله از درون قایق.به علت باد خیز بودن باکو، شبهای پاییزی هوا خیلی سرد میشد و بدون لباس گرم ماندن در خیابان غیرممکن بود.
غروب و منظره قایق
در اتوبوس دریایی با یک دندان پزشک پاکستانی که مدتی بود ساکن باکو شده بود هم صحبت شدم و او میگفت جمهوری آذربایجان به تازگی درهای خود را به روی مهاجرین باز کرده و از سرمایه گذاری های مردم ترکیه و ایران و کشورهای عربی در شهر استقبال میکند. قوانین را برای جذب سرمایه و کارآفرینان بین المللی آسان کرده و مالیات را کاهش داده و انگیزه های زیادی حتی برای سرمایه داران خرد کشورهای اطراف ایجاد کرده تا با راه اندازی مشاغل کوچک یا کارگاه های تولیدی یا خرید خانه در باکو از مزایای شهروندی کشور آذربایجان استفاده کنند و با اینکار به اقتصاد خود رونق بخشیده است.
شب دوم در هاستل هم مثل شب قبل در سکوت و سکون پیش رفت و نتوانستم با هم اتاقی هایم دوست شوم. دیگر سختی سفر تنهایی همین است که دوستان هم صحبت همیشگی را همراه خود نداری و بدون حضور یاران آشنا، زمان کند میگذرد و قدر مسافرت در کنار خانواده و دوستان عزیز را میفهمی. البته به لطف اینترنت میتوانستم خاطرات و ماجراهای سفرم را با آنها به اشتراک بگذارم و صحبت کنیم و دلتنگی تا حدودی رفع میشد.
با این حال از اینکه تنها به این سر آمده بودم پشیمان نبودم. مدتها بود که احساس نیاز به چنین تجربه ای میکردم و دلم میخواست با تنها سفر کردن به ضعفها و قوتهای خودم در تنهایی پی ببرم و بدانم در جایی به دور از شهر و دیار ، در زبان و فرهنگی متفاوت، بدون حضور دوستان و خانواده، چطور میتوانم راه خودم را بیایم. به نظرم هر شخصی لازم است یکبار چنین تجربه ای داشته باشد و خود را محک بزند.
صبح روز سوم رفتم برای دیدن برجهای شعله و هایلند پارک و خیابان شهدا که بالای تپه ای مشرف به شهر است و باید با قطار کابلی رفت. آنجا مسافر ایرانی و عرب زیاد بودند . با یک خانواده اماراتی آشنا شدم و وقتی فهمیدند ساکن شیراز هستم قصه زندگی مادربزرگشان را برایم تعریف کردند که اهل شیراز بوده و در کودکی به کویت مهاجرت میکند. سپس با یک مرد عراقی که برای کار به کویت آمده بوده آشنا میشود و با هم ازدواج میکنند ولی بعد از حمله صدام حسین به کویت، همه اجبارا به امارات مهاجرت میکنند و اکنون در آنجا ساکن هستند. همین ماجرای جالب باعث شد بین من و آن خانواده رفاقتی شکل بگیرد و پارک را با هم بگردیم. پدرخانواده کمی فارسی میدانست و کلمات را با لهجه عربی صحبت میکرد ولی بچه ها هیچکدام فارسی نمیدانستند و با وجود داشتن یک رگ و ریشه ایرانی، هیچ کدامشان تا بحال به ایران سفر نکرده بودند.
من کلی از زیبایی های شیراز و اصفهان و یزد و جنگلهای شمال برایشان گفتم تا وسوسه شوند و دیدن ایران را از دست ندهند. این پیوند خانوادگی قدیمی بین چهار کشور خاورمیانه برایم مثل یک افسانه دور بود و آرزو میکردم که ای کاش در نیم قرن گذشته این همه جنگ در این منطقه تاریخی رخ نداده بودند، مرزبندی ها اینقدر تشدید نشده بود و تعصبات مذهبی،قومی،بازیهای سیاسی تا این حد بین کشورهای خاورمیانه فاصله نینداخته بود و کشورهای با فرهنگ و تاریخچه و منافع مشترک را چنین از هم دور نکرده بود که حالا چنین پیوند خانوادگی اینقدر عجیب به نظر برسد بطوریکه بچه ها از کشورهای آباء و اجدادی خود هیچ ندانند.
برجهای شعله و مقبره شهدا
عصر را در مرکز توریستی شهر گذراندم. شبها در محوطه اطراف خیابان نظامی و میدان فواره ها در کنار رستورانهای متعدد و کافه ها و فروشگاهها، موسیقی خیابانی برقرار بود. بیشتر رستورانها در اختیار غذاهای عربی و استانبولی بود و تعداد زیادی هندی و پاکستانی و اعراب حاشیه خلیج فارس برای لذت بردن از هوای خنک به باکو آمده بودند.
شبهای باکو
تبلیغات مناسب برای جذب توریست، تولید جاذبه و افزایش امکانات همراه با مدیریت هوشمندانه منابع باعث شده صنعت توریسم باکو در چند سال اخیر رشد خوبی داشته باشد. "آذربایجان ایرلاین" پروازهای مستقیم ارزان از کشورهای مختلف خاورمیانه به باکو برقرار کرده تا مردمان این منطقه را که در جستجوی تفریح و هوای خنک و فرار از گرما هستند، به خود جذب کند. البته باکو چون شهر مسلمان نشینی است قوانین سفت و سختی درباره تفریحات شبانه دارد و پلیس همه جا به دقت مراقب بود که کسی در نوشیدن زیاده روی نکند و افرادی که از کنترل خارج شده بودند را بازداشت میکردند.
آن شب در ذهنم به سنجش و پایش سفر سه روز گذشته پرداختم. از آنجاییکه سه روز تجربه کوتاهی بود و به نظر ناکافی میرسید ، تصمیم گرفتم سفر را به این زودی تمام نکنم و چند روز را هم در ایروان بگذرانم که همیشه مشتاق دیدارش بودم. ولی اینکار مستلزم گذر از خاک گرجستان بود چون مرز بین آذربایجان و ارمنستان بواسطه مناقشات سیاسی سالهاست بسته است. میشد با قطار یا هواپیما به تفلیس رفت ولی من بخاطر هزینه کمتر اتوبوس را انتخاب کردم ( که بعدا از این انتخابم پشیمان شدم). فردا صبح با مترو به ترمینال اتوبوسرانی رفتم تا بلیط بگیرم. برای خرید کارت مترو از نگهبان مترو کمک خواستم ولی او انگلیسی بلد نبود و از مرد عابری کمک گرفت که او هم نمیدانست و یکی دیگر را صدا کرد و او هم یکی دیگر و بالاخره بعد از اینکه ده نفر دور هم جمع شدند، یک آقایی پیدا شد که منظورم را فهمید و هم کمک کرد بلیط بخرم، هم لطف کرد و تا ترمینال با من آمد تا مطمئن شود به مقصد برسم.
متاسفانه در ترمینال از آن آقایان مهربان پیدا نکردم که راهنماییم کنند و یک ساعتی از این طبقه به طبقه دیگر سرگردان بودم و از این باجه به آن باجه پاس کاری شدم تا بالاخره باجه بلیط فروشی تفلیس را پیدا کردم و با پاسپورتم توانستم بلیط برای فردا شب بخرم. به نظرم در کشورهای همسایه ایران، انگلیسی زبان بلا استفاده ای است و بهتر است فارسی صحبت کرد چون کلمات مشترکمان بیشتر است و احتمال اینکه حرفها درک شوند هم بیشتر.
بقیه روز به موزه گردی گذشت و صبح از موزه فرش در بلوار باکو دیدن کردم. خیلی بزرگ نبود ولی از امکانات و تمهیداتی که برای جذب مخاطب بکار برده بودند لذت بردم بطور مثال کلیپهای ویدئویی درباره نحوه بافت انواع فرشها و یا مجسمه هایی از کاربرد فرشها. نمای بیرونی ساختمان موزه فرش مثل یک قالی لوله شده است که زیبا و خلاقانه است و طراحش یک معمار اتریشی است.
موزه فرش آذربایجان
بعد هم از کاخ-موزه شیروانشاه در ایچری شهر بازدید کردم که دو روز قبل به اصرار احمد از خیر دیدنش گذشته بودم. دیدم حق داشته و کاخ خیلی هم چنگی به دل نمیزد. شیروانشاه(خلیل الله) در قرن پانزده میلادی حدود 500 سال پیش در قفقاز حکومت کوچکی داشته و توسط صفویان ایران برچیده میشود. ساختمان کاخ به مرور زمان کاملا تخریب شده و بعدا از نو ساخته شده بود و اشیاء موزه اش خیلی کم و ساده بودند و به بلیط گرانش نمی ارزید و نسبت به آثار تاریخی هم عصر خود در داخل ایران حرفی برای گفتن نداشت.
کاخ شیروانشاه
به واسطه رشته تحصیلیم که پیوندی با صنعت نفت دارد، دوست داشتم از خانه "برادران نوبل" یا " ویلا پترولا" که در باکو قرار دارد و مدتی است به موزه تبدیل شده هم بازدید کنم . گفته شده که برادران نوبل (بجز آلفرد) اواخر قرن نوزده میلادی برای اکتشاف نفت از سوئد به باکو می آیند و خانه و شرکت و کارگاه میسازند و با کشف نفت برای خود ثروتی دست و پا میکنند. در رشت هم خانه ای داشته اند که متاسفانه به دلیل نا آگاهی از اهمیت آن و بی توجهی سازمان میراث فرهنگی ایران در دهه های اخیر کاملا تخریب شده ولی آذری ها خانه نوبلشان را سالم نگه داشته و بازسازی کرده اند و الان از آن استفاده گردشگری میکند.
در نهایت چون ویلا پترولا از مرکز شهر دور بود و باید با هماهنگی قبلی بازدید میشد و من هم در تنهایی دل و دماغ نداشتم تا آنجا بروم، از دیدنش صرف نظر کردم. بی حوصلگی و بی انگیزه شدن هم مشکل دیگری در سفر تنهایی است.
عکسهای موزه نوبل از اینترنت
در منطقه توریستی باکو قدم به قدم مجسمه های بزرگ و زیبایی از مشاهیر آذری و ایرانی نصب شده است. حتی مجسمه بهرام گور که پادشاه ساسانی است و در استان فارس ایران میزیسته است در میدان مهم شهر است. همچین مجسمه ای در شیراز خودمان موجود نیست. صد حیف که متاسفانه در ایران اینقدر در احترام به نام آوران و مشاهیر ایرانی کاهلی میکنیم و جز چند سردیس کوچک و بی کیفیت در بعضی میادین شهرها چیزی درخور شأن بزرگان و پهلوانان ایرانی برایشان ساخته نشده است.
مجسمه ها در باکو
صبح تا عصر روز آخر را به بازدید از مرکز فرهنگی حیدر علی-اف اختصاص دادم که بواسطه معماری مدرن چشم نواز و ویژه اش به نماد باکو تبدیل شده است. با مترو به ایستگاه "نریمانوف" رفتم و بقیه راه را پیاده گز کردم.
نقشه مترو باکو
دیدن تفاوتهای این منطقه با منطقه توریستی خیلی جالب بود. در منطقه توریستی اطراف ساحل، ساختمانها همه معماری کلاسیک اروپایی داشتند و شهرداری در تلاش بسیاری بود به سر و وضع خیابانها و محله ها برسد. نوسازی نمای ساختمانها و پیاده روها در دستور کار بود و در هر گوشه ای یک عده کارگر مشغول کار بودند. ولی اطراف مترو نریمانوف مثل خود مترو که ساخته دستان کارگران دوران کمونیستی بود، حال و هوای همان دوران را داشت و ساختمانها و مجتمعهای اداری و مسکونی و حتی مدارس سبک و سیاق لانه زنبوری شلوغ و درهم فشرده و سرد و بی احساس شوروی را داشتند. خیابانها شلوغتر و ساختمانها کهنه تر بودند و پیاده روها به تمیزی منطقه توریستی نبودند.
تفاوت ساختمانهای منطقه توریستی و منطقه مرکزی باکو
بعد از نیم ساعتی پیاده روی به مجتمع فرهنگی حیدر علی اف رسیدم که وسط محوطه بزرگ صاف و یکدست سفید اطرافش، مثل مروارید میدرخشید و چشم ها را خیره میکرد. مدتی دورش چرخیدم و نمای بیرونی را نظاره کردم و به ذوق و هنر معمارش "زها حدید" آفرین گفتم.
عکس
مجموعه دارای طبقات متعدد و موزه های متفاوتی مثل موزه آلات موسیقی سنتی ، موزه عروسک، ماکتهای ساختمانهای مدرن آذربایجان، کلکسیون ماشینهای کلاسیک، کلکسیون مجسمه های مدرن و غیره بود. طبق راهنمای روی بلیط، اپلیکیشن راهنمای مرکز را دانلود کردم و با اسکن بارکد، درباره هر کدام از اشیایی که برایم جذاب بودند، اطلاعات بیشتری کسب میکردم.
این مرکز کافه و رستوران هم داشت و باعث شد تا بعد از ظهر بتوانم راحت در محوطه بمانم و همه قسمتها را سرفرصت بازدید کنم. صبح قبل از ترک هاستل، check out کرده بودم و نیازی به عجله نبود.
اگر کسی اهل دیدن موزه نباشد، میشود از بازدید داخل صرف نظر کرد و دیدار نمای بیرونیش کفایت میکند. بجز سازها و عروسکها، اشیاء موزه آنقدر خاص نبودند که دیدنشان تجربه خیلی خیلی ویژه ای باشد.
نمای داخلی مرکز
عصر، راه رفته را تا هاستل بازگشتم و کوله بزرگ و سنگینم را برداشتم و به ترمینال اتوبوسها رفتم. ترمینال بی هیچ تابلوی راهنمای انگلیسی بود. کلی گشتم تا سکوی سوار شدن را پیدا کردم.محوطه ترمینال خیلی بزرگ بود و چند طبقه. کلی فروشگاه خنزر پنزر داشتند ولی در هر طبقه یک سوپر مارکت کوچک بیشتر نبود با قیمتهای نجومی. سرویس بهداشتی ترمینال هم خیلی کوچک و دور از همه جا بود و شرایط نامناسبی داشت. اتوبوس یک اسکانیای چهارصندلی قدیمی بود که الان فقط در مسیرهای کوتاه در ایران استفاده میشود و برخلاف اتوبوسهای شبرو رویال داخل ایران، صندلی های پهن و تختخواب شو نداشت. مردم نه تنها انگلیسی نمیدانستند و ارتباط گرفتن با آنها سخت بود بلکه برخوردشان با غریبه ها پر از شک و با اخم هم بود و نگاههایی که آرامش را از آدم میگرفت. سرویسهای بهداشتی و رستورانهای ایستگاههای بین راهی کثیف و کهنه بودند.
مراکز بزرگی مثل مارال و آفتاب با رستوران و فروشگاه و سرویس بهداشتی که در شاهراه های ایران هستند، در طول مسیر ندیدم. سطح جاده نامناسب بود و رانندگی در آن سخت. اتوبوس بین راه زیاد توقف میکرد تا مسافر سوار و پیاده کند. نفر بغل دستی من در طول مسیر دوازده ساعته سه چهار بار عوض شد. یعنی هربار خوابم میبرد و بیدار میشدم یک آدم جدیدی کنارم نشسته بود و من با دلهره از جا می پریدم و خواب زده میشدم. بدتر از همه ماجرای گذشتن از مرز در نیمه شب بود که در قسمت بعدی یعنی سفرنامه تفلیس شرحش را خواهم نوشت و داستان باکو را در اینجا تمام میکنم.
پینوشت از ویکی پدیا:
قفقاز ناحیهای در آسیا و اروپا میان دریای خزر و دریای سیاه است که رشتهکوه قفقاز در آن واقع است. قفقاز از نظر سیاسی به دو بخش قفقاز جنوبی و قفقاز شمالی تقسیم میشود. قفقازجنوبی شامل کشورهای جمهوری آذربایجان، ارمنستان، گرجستان و بخشهایی از شمال باختری ایران و شمال خاوری ترکیه میشود. قفقاز شمالی جزئی از روسیه است. قفقاز از زمان تشکیل دولت هخامنشی به مدت 2500 سال تحت سلطه امپراطوری ایران قرار داشت و در سلسله قاجار با انعقاد عهدنامه های گلستان و ترکمانچای از ایران جدا شد و به امپراطوری روسیه پیوست.
قسمت دوم این سفرنامه را بخوانید : تنها در قفقازستان (سفرنامه تفلیس)
نویسنده:100safar