تنها در قفقازستان
ایروان
این سفرنامه قسمت سوم از سفرنامه من هست ، اگر هنوز دو قسمت اول رو نخوندید میتونید از لینکهای زیر اونها رو مطالعه کنید :
قسمت اول : تنها در قفقازستان (سفرنامه باکو)
قسمت دوم : تنها در قفقازستان (سفرنامه تفلیس)
در قطار تفلیس به ایروان، بعد از اینکه پاسپورتها را از افسر مرزی گرجی تحویل گرفتیم، نیم ساعت قطار رفت تا به مرز ارمنستان رسید و پلیس مرزی ارمنستان با سگهای ردیاب وارد شد و همه جا را گشت. چمدانها و کوله ها در جعبه های فلزی زیر تختها بود ولی از کسی نخواستند آنها را بیرون بیاورد و به همان گرداندن سگها اکتفا کردند. سپس پلیس های دیگری برای بررسی پاسپورتها و ویزاها آمدند. من نگران بودم همان پرسش و پاسخها و معطلی های مرز گرجستان را دوباره بخاطر پاسپورت ایرانیم داشته باشم و همه مدارک سفرم را اماده کرده بودم ولی پلیس فقط اسم هتلم را پرسید و وارد سیستم کرد و تمام. مهر ورود را که زد با لبخند پاسپورت را پس داد و گفت به ارمنستان خوش آمدید. با وجودیکه چنین رفتار حرفه ای و مودبانه ای لازمه این شغل است و شاید برای بقیه خیلی عادی به نظر برسد ولی برای من مسافر که در هر سفر بخاطر ملیتم مورد بازخواست قرار میگیرم و تقاص رفتار و گفتار رجل سیاسی مملکتم را پس میدهم و با ترس از ریجکت شدن باید مرزهای کشورها را طی کنم، این رفتار معمولی پلیس مرزی ارمنستان شعف انگیز بود و باعث شد بقیه شب را با آرامش و بدون اعصاب خردی بخوابم.
تا ساعت 6 صبح که به ایستگاه قطار مرکزی ایروان رسیدیم همه در قطار در خواب ناز بودند و از همهمه و رفت آمدهای سر شب خبری نبود. در ایستگاه با سرگئی و زوج چینی خداحافظی کردم. آنها که رفتند من افتادم دنبال صرافی که پول چنج کنم چون اصلا درام ارمنستان با خودم نداشتم. نرخ تبدیل لاری به درام در گرجستان خیلی بد بود و من آنجا پولم را چنج نکرده بودم. در حیاط ترمینال که اثری از صرافی نبود. در طبقه همکف هم یک دستگاه ATM بود که با داشتن کارت بانکی بین المللی پول میداد.
از راننده های تاکسی پرسیدم که ایستگاه مترو در آن حوالی هست و همه متفق القول گفتند که نیست. همچنین آدرس صرافی را پرسیدم که باز همه مثل هم گفتند هیچ صرافی در این اطراف نیست و فقط در میدان جمهوری صرافی هست. حتی وقتی پرسیدم کافه یا سوپرمارکتی برای اینکه چای یا قهوه بخرم اینجا هست یا نه؟ باز هم گفتند. نه نه... این حوالی چیزی نیست و فقط میدان جمهوری و مرکز شهر. حرفشان را باور نکردم. نشستم منتظر تا کارمندی، پلیسی یا مسافر عادی پیدا کنم و از او کمک بگیرم. کوله ام هم سنگین بود و نمیتوانستم باهاش اطراف را خیلی بگردم. هوا هم بسی سرد بود.
یک آقای مسافری را دیدم که توی قطار دیشب هم دیده بودمش و میدانستم مثل من از تفلیس آمده. او هم با کوله بزرگ و سنگین توی سالن ایستگاه نشسته بود و مشغول کار با لپتابش بود. سلام کردم و گفتم که آیا صرافی این اطراف دیده یا نه؟ او هم انگار سفره دلش باز شد کلی غر زد از کمی امکانات ترمینال و کمبود تابلوها به زبان انگلیسی و دندان گردی راننده ها و سرعت کم قطار و کیفیت بد خدمات و....خلاصه بعد کلی که غر زد و من هم در سکوت نگاهش کردم، رفتیم به طبقه زیر زمین و در کمال تعجب دیدیم آنجا هم سرویس بهداشتی، هم صرافی ، هم بقالی و هم ایستگاه مترو دارد. برایمان مسلم شد در تمام این مدت راننده های تاکسی به ما دروغ میگفته اند و فقط میخواستند کلاه برداری کنند و وادارمان کنند با کرایه های بالا با تاکسی برویم مرکز شهر. القصه کوله ها را برداشتیم و رفتیم از صرافی درام ارمنستان خریدیم و با مترو هم تا میدان جمهوری رفتیم.
نقشه مترو ایروان
در مترو، مردم بر خلاف راننده های تاکسی، خیلی خوب و مهربان بودند و راهنمایی مان کردند و کوله پشتی ها را که میدیدند از جا بلند میشدند و به ما صندلی تعارف کردند. در میدان جمهوری فهمیدم صبح ارمنی ها هم مثل گرجی ها از ساعت 10 شروع میشود چون هم میدان جمهوری هم خیابان شمالی (NORTHERN AVENUE) که مرکز شهر بودند، در یک روز کاری ، هنوز در خواب بودند حتی کافه ها هم تعطیل بودند. من و اقای اِستین دانمارکی هم هر دو گرسنه بودیم و صبحانه میخواستیم. بالاخره بعد از نیم ساعت گشتن با کوله های سنگین در خیابان شمالی، یک کافه دیدیم که تازه کرکره را بالا کشیده بود. همانجا نشستیم و صبحانه خوردیم و گفتگو کردیم. استین حسابدار بود و یکی دو ماهی در حال گشت وگذار در خرده جمهوری های مستقل شده شوروی بود. در سفر هم کار میکرد و سه چهار روز برای ایروان وقت داشت و بعد به کشورش برمیگشت.
خیابان شمالی: عکس از اینترنت
بعد از صبحانه به هاستلم رفتم و کوله را گذاشتم و رفتم دنبال پیدا کردن بلیط اتوبوس به ایران. مرخصیم رو به پایان بود و باید زودتر به وطن برمیگشتم. میدانستم در میدان جمهوری دفتر یک تعاونی اتوبوسرانی ایرانی هست که خوشبختانه از تابلوی فارسیش راحت قابل شناسایی بود. بلیط را از خانم ارمنی که فارسی را بخوبی صحبت میکرد اجبارا برای سه روز بعدتر خریدم. برای زودتر بلیط نبود. این یعنی سه روز برای گشتن در ایروان وقت داشتم. همان نزدیکی در ابتدای خیابان tigran mets صرافی و چند رستوران ایرانی دیدم. چند تا هم مرکز خرید و کارفور در این خیابان بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد داشت. من سیم کارت با اینترنت خریدم.
میدانستم ساعت 2 بعد از ظهر یک تور شهرگردی سه ساعته به زبان انگلیسی از جلو موزه ملی ارمنستان آغاز میشود پس ایمیل زدم و اسمم را ثبت کردم. با اَلکسا دختر فرانسوی در تور آشنا شدم. شش نفر مرد بودند و ما دوتا زن بنابراین زود با هم جفت شدیم. تور به علت دیر آمدن مسافرین با نیم ساعت تاخیر شروع شد. راهنما هم با اخلاق تند و تیزش و تعصبات تاریخیش درباره ارمنستان و حمله و هجمه مداومش به گرجستان و اذربایجان و ایران و ترکیه نشان داد اخلاق خوب و مدارای زوراب (راهنمای گرجی) را ندارد و ما سه ساعت سخت در پیش خواهیم داشت. تند تند راه میرفت و تاریخ را تعریف میکرد.
صریح بود و جدی و بی هیچ شوخی و خنده ای تمام سه ساعت را راه رفت و تاریخچه شهر را توضیح داد. تور با توضیحات تاریخی درباره میدان جمهوری، میدان اپرا و میدان آزناوور (برگرفته از نام خواننده فرانسوی-ارمنی)، دیدار کیم کارداشیان از ایروان و تعمید فرزندانش ادامه پیدا کرد و رستورانهای معروف شهر مثل dulmama, lavash, parvanah, black angus معرفی شدند و درباره رنگ پرچم ارمنستان که نارنجی آلویی است توضیح داده شد. راجع به قدمت الفبای ارمنی صحبت شد و تاریخچه شهر و معمار بزرگ ارمنی که طراحیش کرده بود و درنهایت در غروب در انتهای پلکان موزه کافسجیان تور تمام شد.
عکسهای مسیر تور
در مقایسه با توری که در تفلیس رفتم این گردش نه تنها امتیاز مثبتی نداشت بلکه بخاطر اخلاق بد راهنما و گاها الفاظ توهین آمیزی که برای کشورهای منطقه بکار میبرد، امتیاز منفی هم داشت. من هم حداقل انعام را برایش در نظر گرفتم و اگر این تعارف ایرانی را نداشتم حتما بدون انعام تور را ترک میکردم. تور با اعصاب خردی الکسا و دو نفر دیگر پایان یافت چون راهنما به سوالات آنها هم با لحن توهین آمیز و طلبکارانه جواب داد.
با الکسا حسابی دوست شدیم طوری که رفت با هاستل خودش تسویه حساب کرد و شب آمد هاستل من. شب را به گفتگو گذراندیم و فردا برگشت به تفلیس تا به فرانسه برگردد. با این حال تا چند روز که از احوال هم مطمئن شویم با هم در تماس بودیم. الکسا هم مثل من برای اولین سفر تنهاییش منطقه قفقاز را انتخاب کرده بود ولی برخلاف من که در طی سفر به افراد ناجور برنخورده بودم، او از افرادی که ملاقات کرده بود ناراضی بود و هرکدام به نوعی باعث ناراحتیش شده بودند و از اینکه تنها و بدون دوستان همیشگیش سفر کرده بود، پشیمان بود.
بعد از رفتن الکسا، رفتم به ترمینال و با ون به دریاچه سوان رفتم. البته داخل میدان جمهوری هم ون هایی بود که تورهای روزانه میبردند ولی برای گروههای شش هفت نفره مناسب بودند. در ترمینال آقای استین را دوباره دیدم و با چند خانم ارمنی و یک خانواده کره ای یک ون را پرکردیم و رفتیم به دریاچه. راننده اول یک نرخی با ما معین کرد بعدا کنار دریاچه زد زیرش و گفت آن قیمت مربوط به شهر سوان بوده و قیمت دریاچه بیشتر است درحالیکه از اول چندین بار همه گفتیم که به دریاچه میرویم. بهرحال همه دیدیم که از خانمهای ارمنی هم خیلی کمتر از ما پول گرفت و میدانستیم دارد ما توریستها را تیغ میزند. اعتراض کردیم ولی چون خانواده کره ای کوتاه آمدند ما هم مجبور شدیم قیمت بیشتر را بپردازیم.
عکسهای دریاچه سوان
همانطور که مشغول گشتن در اطراف دریاچه بودیم دو نفر خوشحال و جیغ زنان و با هیجان به طرفم دویدند و مرا بغل کردند. همان زوج چینی بودند که در قطار هم کوپه بودیم. من هم از دیدار دوباره شان خوشحال شدم. با هم حرف زدیم و عکس گرفتیم و برایم تعریف کردند دیروز کجاها را دیده اند و آخر سر شماره تلفن رد و بدل کردیم و قرار شد اگر باز هم سوالی درباره سفر به ایران داشتند و از دستم کمکی بر میامد، با من تماس بگیرند.
کل گشت و گذار در اطراف دریاچه سوان و دیدن کلیساها دوساعت هم نشد. هنوز ظهر نشده بود و باد شدیدی میوزید و اکثر غرفه های غذا و سوغات هم تعطیل بودند. استین پیشنهاد داد از انجا پیاده برویم تا سر جاده اصلی و هیچهایک کنیم تا شهر دلیجان و از انجا هم بازدید کنیم ولی من به هیچهایک کردن اعتماد ندارم و ترجیح دادم به ایروان برگردم.
با کره ای ها یک تاکسی گرفتیم تا ایروان و در راه درباره ایران و کره ، تفاوتها و شباهتهای فرهنگی مان وتاریخچه مشترکمان خیلی حرف زدیم. پرسیدند چرا تابحال به کره سفر نکرده ام و من از سختی ویزای کره جنوبی برای ایرانیان گفتم.
بهشان گفتم که سریالهای کره ای و kpop در ایران خصوصا بین نوجوانان خیلی محبوب هستند و یانگوم و جومونگ هم برای دیدن طرفدارهایشان به ایران آمده اند و از دیدن این همه هوادار در ایران متعجب شده اند. (البته ماجرای خودکشی پسر یاسوجی بخاطر ازدواج با سوسانو را تعریف نکردم).
آنها گفتند که دولت و کمیسیون فرهنگی کره جنوبی خیلی روی گسترش فرهنگ و زبان کره ای در دنیا سرمایه گذاری میکند، سریالهای متعدد میسازند، لباسهای محلی، غذاهای سنتی و آداب و رسوم ملی شان را تبلیغ میکنند، بازیگران و خواننده ها و هنرمندانشان را بزرگ میکنند و برایشان شوهای تبلیغاتی زیادی در اروپا و امریکا برگزار میکنند و در سی سال گذشته با تلاش و فرهنگسازی توانسته اند سطح اعتماد به نفس، امید به آینده و رضایت را در کشور بالا ببرند و فرهنگ و صنعت کشور را ارتقاء دهند. همچنین با ساخت سریالهای تبلیغاتی و با مدرن، پیشرفته و ثروتمند نشان دادن خودشان به دنیا و البته تصمیمات صحیح سیاسی و اقتصادی دولتمردانشان توانسته اند سرمایه و توریست خارجی جذب کنند و ارزش پول و پاسپورتشان را بالا ببرند. کاش وزارت فرهنگ و ارشاد ما هم یاد بگیرد کار فرهنگی یعنی چه و از وزن ارشادش کم کند و به غنای فرهنگش بیفزاید.
کره ای ها گفتند که تعدادی فیلم ایرانی دیده اند مثل "بچه های آسمان" و "جدایی نادر از سیمین". پدر خانواده اهل کل کل فوتبالی هم بود و من بهش گفتم با وجودیکه اهل فوتبال نیستم ولی مطمئنم تعداد بردهای تیم ملی ما بیشتر بوده، یکم بادش خوابید.
در ایروان از هم جدا شدیم و رفتم دنبال بلیط نمایش باله ولی متاسفانه آن روزها هیچ اپرا یا باله ای در ایروان اجرا نمیشد. بعد از ظهر تا غروب را به گشت و گذار درکوچه پس کوچه های ایروان گذراندم و یکبار دیگر از کافجستان دیدن کردم. با من همراه شوید.
صبح فردا در ایستگاه اتوبوس "تیگران متس" ایستادم تا بروم به دیدن معبد گارنی ولی دیدم اتوبوسی درکار نیست و یک مینی بوس قدیمی آمد که همه مثل خرما در آن چپیده بودند. فکر نکنم از آن دست مینی بوسهای مسافربری دیگر در شهرهای ایران پیدا شود. زن و مرد و کودک ، درهم و فشرده، سوار و پیاده میشدند و به مقصد میرفتند و می آمدند. سرویس اولی آمد و رفت و من دیدم نمیتوانم در همچین شرایطی خودم را جا بدهم. سرویس بعدی آمد و خلوت تر بود و با آن تا ترمینال "گای" رفتم.
در آنجا هم اتوبوسی یافت نشد و همه مینی بوس یا ون (مارشروتکا) بودند. سوار شدم و منتظر شدم تا پر شود و راه بیفتیم به سمت گارنی. بجز یک سرباز که کمی انگلیسی میدانست و راهنماییم کرد کسی انگلیسی نمیدانست. هیچ توریستی هم در مینی بوس نبود. همه روستایی های ارمنی بودند. رفتم نشستم کنار یک پیرزن ریزنقش ارمنی که در روستایی بین راه زندگی میکرد و کمی بعدتر پیاده شد ولی در همین فاصله با هم با پانتومیم و اشاره حرف زدیم و پرسید اهل کجا هستم و گفتم از ایران آمده ام. او عکس نوه هایش را در موبایلش نشانم داد و عکس خودش با معبد گارنی را. از جیبش چند آب نبات در آورد و بهم تعارف کرد و دیدم همه جای دنیا مادربزرگها مثل هم هستند. مهربانند و دست و دلباز و عاشق نوه هایشان.
در ابتدای خیابان گارنی پیاده شدم و رفتم معبد را دیدم. معبدی مهر پرستی منسوب به دوران پگانی و میتراییسم با ظاهری شبیه معابد یونانی. معبد پر از توریست چشم بادامی بود. چینی و کره ای و مالایی. از یک خانمی که با دوستانش روی نیمکت نشسته بودند و از گرمای آفتاب مایل پاییزی لذت میبردند، خواستم از من با معبد یک عکس بگیرد ولی او آنقدر حوصله و سلیقه داشت و ژستهای متفاوتی بهم پیشنهاد داد و عکس های متعدد گرفت که بهترین عکسهای من در این سفر همانها هستند. ازش پرسیدم شما عکاس عروسی یا مدلینگ هستید؟ دوستانش خندیدند و گفتند نه بابا معلم است ولی عکاسیش بهتر از معلمیش است. معلوم شد یک گروه معلم مالزیایی هستند که برای تعطیلات با هم آمده اند سفر. گفتم که به مالزی رفته ام و سه چهار تا از شهرهایش را دیده ام و آب و هوای همیشه گرم و استوایی شان را دوست دارم و از سرمای ارمنستان فراری ام.
آنها گفتند برعکس من، از آب و هوای ارمنستان لذت برده اند. خودشان در مالزی سرمای پاییزی ندارند، آفتاب تند ظهر بدون شرجی و رطوبت را تجربه نمیکنند و رنگارنگی درختان در فصل خزان در سرزمین خودشان نادر است. یکی از خوبی های ملاقات با خارجیها همین است که ارزش داشته هایمان در مملکت را که هنوز از دست نرفته و فرصت استفاده از آنها را داریم می فهمیم. مثل همین آب و هوای چهار فصل ایران که میتواند چقدر گردشگر جذب کند. یکبار یک توریست آلمانی دیدم که می گفت هر سال کریسمس را در ایران میگذراند چون میتواند در این تعطیلات کوتاه مدت با هزینه اندک در پیست دیزین اسکی کند و یکساعت بعد در پلاژهای کیش حمام افتاب بگیرد بدون اینکه از مرز خارج شده باشد.
معبد گارنی و طبیعت اطرافش
بعد برگشتم سر جاده معبد و منتظر شدم ون هایی که به ایروان برمیگردند را سوار شوم. اگرمیخواستم بروم معبد "گِغارد" را هم ببینم باید با تاکسی ها میرفتم که گران بودند و بی خیال شدم. نیم ساعتی منتظر شدم تا ون بیاید. تمام ون را خانمهایی پرکرده بودند که برای خرید یا گردش به ایروان میرفتند. وقتی من سوار شدم دیگر صندلی خالی نبود ولی تا رسیدن به ایروان سه چهار نفر دیگر هم سوار شدند و این زنان به هرنحوی بود آنها را کنار خود جا دادند و نشاندند بدون غر زدن یا اخم و ترشرویی. چند بار دیگر هم این مساله در مینی بوس هایی که در شهر دیدم، تکرار شد. تا خرخره آدم سوار میکردند ولی همه بدون شکایت، یکجوری با هم کنار می آمدند. کرایه ها هنوز با پول خرد پرداخت میشد و کارت اتوبوس نداشتند و یک نفر از عقب پول را میفرستاد و دست به دست میشد تا به راننده برسد. مثل قدیمها در ایران که مردم با هم راحت تر بودند و تکبر کمتر بود و همه هوای همدیگر را بیشتر داشتند. کلا در ایروان مردم خیلی خوشروتر و مهربان تر از تفلیس بودند و دست همدیگر را بیشتر میگرفتند. انگار میدانستند همه مسافر یک کشتی اند.
به شهر که رسیدم، راه طولانی تا موزه کشتار ارامنه رفتم. این موزه یکی از دیدنی های ایروان است که ورودیه ندارد و دیدنش برای علاقه مندان به تاریخ واجب است. سه ساعتی در آنجا چرخیدم و درباره تاریخچه نسل کشی ارمنی ها توسط ترکهای عثمانی مطالبی را مطالعه کردم. البته قبلا در موزه کلیسای وانک اصفهان مقداری درباره این جنایت تاریخی اطلاعات دریافت کرده بودم ولی موزه ایروان خیلی مفصل تر و بزرگتر بود. در اینجا بود که نظرم درباره آتاتورک رهبر ترکیه مدرن تغییر کرد و متوجه شدم مدرن سازی ترکیه توسط ایشان و حزبش، به قیمت نسل کشی ارامنه و کشتار کردها و نفی بلد آشوریان و از بین بردن زبان و فرهنگ آنها تمام شده است و تازه فهمیدم چرا نلسون ماندلا، بزرگمرد آزاد اندیش آفریقایی حاضر نشد جایزه صلح آتاتورک را از دولت ترکیه بپذیرد.
چیزی که کمبودش را در موزه دیدم، نپرداختن به ایران به عنوان پناهگاه و ملجا ارمنی های فراری در طول آن سالهای کشتار بود. تهران، سلماس و اصفهان سه شهری بودند که ارمنیان فراری از جنایت عثمانی را در خود پناه داد و ارامنه تا همین دهه اخیر در ایران باقی ماندند و زندگی و هویتی برای خود در این شهرها ایجاد کردند ، ولی در موزه درباره شان صحبتی نشده بود. حتی درجایی که عکس نویسندگان مخالف با کشتار ارامنه را نصب کرده بودند جای عکس " محمد علی جمالزاده" خالی بود و فقط یک خط درباره اش نوشته بودند. در روزهایی که در ارمنستان بودم ترکیه در عملیاتی بنام چشمه صلح !!! مشغول بمباران مناطق کردنشین شمال سوریه بود. همان مناطقی که قبلا به ارمنی ها تعلق داشت.( یکسال بعد در این روزهایی که مشغول نوشتن سفرنامه هستم، تنش و جنگ بین ارمنستان و آذربایجان بر سر منطقه قره باغ بار دیگربالا گرفته و در این موشک پراکنی ها چند ترکش هم به روستاهای مرزی ایران خورده. انگار این زمینها هنوز هم تشنه خون هستند).
عکسهای موزه
موزه برخلاف زشتی هایی که از جنایات بشر دوپا در خود نمایش میدهد، فضای بیرونی و محوطه سازی زیبایی دارد و منظره رو به شهرش چشمگیر است. مرکز خرید "dalma garden" در حوالی موزه آنقدر تابلوی بزرگی داشت که از بالای تپه هم جلب توجه میکرد. از بالای تپه در راه خلوتی وسط درختان پیاده گز کردم تا مرکز خرید که محل مناسبی برای صرف ناهار و البته سوغاتی های سفر بود. خوشبختانه مرکز خرید خط اتوبوس تا میدان جمهوری هم داشت.
آنروز عصر از پاساژهای زیرزمینی خیابان شمالی هم دیدن کردم. خیابان شمالی در زیر خود پاساژ بزرگی را نهفته دارد که برای اهل خرید مناسب است. وقتی غروب به سطح زمین آمدم از شلوغی متعجب شدم. خیابان پر از جمعیت بود خصوصا گروه گروه نوجوانانی که صورتهایشان را با رنگهای قرمز و سیاه نقاشی کرده بودند ، ماسکهای ترسناک زده بودند و لباسهای عجیب پوشیده بودند. یادم افتاد امشب "هالووین" است.
همانطور که جشن کریسمس و کاج های تزیین شده و شمایلهای بابانوئل خودشان را از خاورمیانه و آناتولی تا آمریکا پیش بردند، مراسم هالووین آمریکایی ها هم تا آسیا راهش را باز کرده. تمام خیابان پر از نور و موسیقی و جوانان و کودکان هیجانزده با صورتهای رنگی بود. تعدادی از رستورانها دکورشان را بخاطر آن شب تغییر داده بودند، کارکنان صورتشان را گریم کرده بودند و از مجسمه های ترسناک و کدو تنبل های نارنجی رنگ برای تزیین میزها استفاده کرده بودند. دور، دور بستنی های سیاهرنگ و نوشیدنی های سرخرنگ بود. خصوصا آب انار که هم گرجی ها رویش تعصب داشتند که میوه ملی خودشان است هم اینجا ارمنی ها. ما ایرانی ها هم که در زمینه تبلیغات داشته هایمان بوووووق هم حساب نمیشویم.
تعدادی خواننده و معرکه گیر خیابانی هم آن شب بساط کرده بودند و دو سه تا روح سفید پوش هم سر تا ته خیابان را گز میکردند و مردم را به شگفتی و خنده می انداختند. شام را در همین حال و هوا خوردم درحالیکه هر چند دقیقه یکبار صدای خنده های هیولایی ترسناکی از بلندگوی رستورانی پخش میشد و جیغ کودکان را در می آورد و خنده بر لب بزرگترها مینشاند.
هالووین
آن شب نسبت به شب قبل جمعیت بیشتری هم برای دیدن رقص فواره ها به میدان جمهوری آمده بودند. هوا سردتر از شبهای قبل بود و باد میوزید ولی مردم به هر وسیله و ترفندی بود خودشان را سر پا نگه میداشتند تا از موقعیت و فضا لذت ببرند. مراسم که پایان یافت، جمعیت به خیابانهای اطراف و کافه ها و بارها سرازیر شد.
فردا صبح وقت بازگشت به ایران بود. به گفته خانم کاترینا مسئول فروش بلیط، اتوبوس ساعت 9 از جلو هتل "شیراک" حرکت میکرد. از هاستل با کوله پشتی سنگین در باران غیر منتظره راه رفتم تا هتل شیراک ولی تا ساعت 10 جلو در هتل نشسته بودم و خبری از اتوبوس نشد. از اطلاعات هتل پرسیدم ولی هیچ اطلاعی نداشتند و گفتند تا بحال ندیده اند اتوبوسی اینجا مسافر سوار کند. نگران شدم و به خانم بلیط فروش زنگ زدم و ایشان گفت اتوبوس دوساعت تاخیر دارد.
هتل شیراک
ساعت 10:30 تعداد زیادی ایرانی که با تور به ایروان آمده بودند، جلو هتل جمع شدند و آنقدر پر سروصدا بودند که مسئول و مسافرین هتل شاکی شدند. ولی کو گوش شنوا. هرچی تورلیدر میگفت آرام باشید صدای اینها بلند تر میشد. این گروه تور از هتلشان عصبانی بودند که قیمتش گران بوده و امکانات نداشته و تیغشان زده . تمام وقت درباره مراکز خرید و مقایسه قیمتها در ایروان و تهران صحبت میکردند. بین خانمها رقابتی بود که کدامیک بیشتر لباس خریده و بین مردان هم کل کل بود که کدام بیشتر توانسته نوشیدنی بخورد. در تعجب بودم که آیا در قرن حاضر هنوز این توانمندی ها باعث افتخار و پز دادن است؟؟؟
بالاخره ساعت 11:30 سه تا اتوبوس آمد و سوار شدیم. مسیر ایروان به تبریز یک مسیر دوازده ساعتی کوهستانی پر پیچ و خم و باریک است که به زحمت دو تا ماشین سواری از کنار هم رد میشوند چه رسد به اینکه ماشینها بزرگ باشند. این جاده، جاده ترانزیتی مهم ارمنستان است و تقریبا در قرق تانکرهای سوخت رسان است که از ایران می آیند. راه آنقدر باریک بود که سر پیچها اتوبوس مجبور به توقف میشد تا تانکرها رد شوند. تمام مسیر برف و باران میبارید که سرعت را کم کرده بود.
جاده زیبا اما خطرناک ارمنستان
اتوبوس دوبار برای ناهار و سرویس بهداشتی به مدت دو- سه ساعت توقف کرد. ناهار را حوالی ساعت 4 عصر در رستوران بین راهی "میشا" خوردیم. مسئولینش اخمو بودند ولی با نظم خدمات میدادند. چند کلمه فارسی بلد بودند و فقط هم پول ارمنستان را میپذیرفتند. قیمت غذاها بالا بود ولی کیفیتش حرف نداشت.
رستوران میشا
متاسفانه هموطنان بی حوصله ما باز کار را به بحث و دعوا کشاندند. نمیدانم چرا از یک رستوران بین راهی با سه نفر خدمه، انتظار داشتند ظرف ده دقیقه به همه 80 نفرمان خدمات بدهد. ساعت 11 شب به مرز که رسیدیم دوباره یک ساعتی طول کشید تا از مرز رد شویم. مرز ارمنستان تا مرز ایران حدود بیست دقیقه پیاده روی دارد تا از رود ارس رد بشویم که در ان تاریکی شب چیزی مشخص نیست و من هم که مجبور بودم کوله سنگین را بر دوش بکشم اصلا به اطراف دقت نکردم.
بعد از یکساعت تقریبا همه مسافران از مرز رد شده بودند ولی از اتوبوس ها خبری نبود. دو ساعت دیگر همه علاف نشسته بودیم منتظر اتوبوسها و کم کم همه عصبی شدند. خستگی و گرسنگی و بدتر از همه بی خبری از وضعیت اتوبوسها صدای بزرگترها را در آورده بود و بچه ها بی قراری میکردند. مسافرها ازین عاطل و باطل بودن، شاکی بودند. از راننده های هر سه اتوبوس خبری نبود و ماموران پلیس هم اظهار بی اطلاعی میکردند. بالاخره بعد از دوساعت معطلی راننده ها از غیب آمدند و مشخص شد کارشان بیخ پیدا کرده. یا مدارک ماشینها مشکل داشت یا در اتوبوسها جنس قاچاق پیدا کرده بودند. بهرحال پلیس ماشینها را آزاد کرده بود که مسافران در راه مانده را به شهر برسانند ولی مدارک اتوبوسها را نگه داشته بود برای پیگیری بیشتر. ساعت 2 راه افتادیم به سمت تبریز.
نیم ساعت مانده به تبریز، اتوبوسها در شهر صوفیان کنار یک رستوران بیست و چهارساعته نگه داشتند برای صرف شام. آن هم ساعت 3 صبح!!! من نمیدانم در فاصله نیم ساعتی تا شهر تبریز چه نیازی به توقف اضافه بود آنهم بعد از دوسه ساعت معطلی در مرز. رسم است راهنماهای تور و راننده هایی که برای هر رستورانی مسافر میبرند، مهمان رستوران هستند. در نتیجه راننده ها و راهنمای تور اصرار داشتند حتما اینجا توقف کنیم در حالیکه مسافران خسته و معترض بودند و میخواستند زودتر به مقصد برسند. غر غر ها و اعتراضها جواب نداد و یکساعت دیگر هم ماندیم تا راننده ها غذا بخورند. بالاخره ساعت 5 صبح به تبریز رسیدیم و اتوبوس سواری 18 ساعته خسته کننده من تمام شد ولی نصف مسافران باید هشت نه ساعت دیگر هم تا رسیدن به تهران تحمل میکردند.
در پایان ، یک سری توصیه دارم برای افرادی که قصد دارند برای اولین بار تنها به خارج از کشور سفر کنند که حاصل تجربه خودم پس از این سفر است و امیدوارم مفید واقع بشه :
- کشوری رو انتخاب کنید که توریست پذیر باشند و زبان انگلیسی بین مردمش رواج داشته باشه یا کشوری که زبانشون رو بلد باشید تا بتونید با مردم ارتباط برقرار کنید.
- آب و هوا رو در انتخاب زمان سفر لحاظ کنید تا مثل من در هوای سرد، کم حوصله و دمغ و دپرس نشید و از روزها و شبهای سفر بهترین استفاده رو ببرید.
- محل اقامت رو نزدیک به اماکن توریستی و مرکز شهر انتخاب کنید که تا دیر هنگام، خیابانهاش خلوت نشه. در محلهای توریستی حضور مردم و شلوغی بهتون یه حاشیه امن میده و پلیس نظارت بیشتری داره. ممکنه قیمت این اقامتگاهها بخاطر موقیعت مکانیشون بیشتر باشه ولی ارزشش رو داره.
- خجالت رو کنار بگذارید و با یه سلام ساده و چند کلمه انگلیسی که بلدید با مردم و مسافران دیگر ارتباط برقرار کنید. در هاستل به گروهها بپیوندید و باهاشون گردش کنید. اینطور کلی همسفر پایه پیدا میکنید. در هاستلها مبنا بر اعتماده اما جانب احتیاط رو هم از دست ندید و دعوتهای خصوصی و تنها رو با دقت بیشتری بررسی کنید تا بعدا دلخوری و دلگیری پیش نیاد.
- اینترنت و موبایل همیشه همراهتون باشه. باهاش نه تنها نیازهای نقشه یابی و مسیریابی برطرف میشه و گم نمیشید بلکه لازم نیست هی از مردم سوال کنید و توجهشون رو به خودتون به عنوان یک مسافر تنها جلب کنید، ضمنا اطمینان و قوت قلبی دارید که هر زمان لازم بشه میتونید با دوستان ، خانواده یا حتی پلیس تماس بگیرید و ازشون کمک بخواید.
- حتما برنامه ریزی دقیقی برای سفر داشته باشید و نگذارید یاس فلسفی در تنهایی به سراغتون بیاد و از برنامه غافل بشید. داشتن یک برنامه سفر دقیق و اصرار و تعهد به انجامش باعث میشه از اون حالت کرختی و بی حوصلگی خارج بشید و با اجرای هر کدوم از برنامه ها انرژی بگیرید و قدم بعدی رو راحت تر بردارید ولی اگر هی به حاشیه برید و دیدنی ها رو به بهانه های متعدد حذف کنید، آخر سر حس افراد شکست خورده رو خواهید داشت.
- در هاستل خیلی ها رو دیدم که حتی وسایل ارزشمندی مثل لپتاپ رو در کمدها هم نمیذاشتن و روی تختشون رها میکردن و به گردش میرفتن. اینقدر که فرضشون بر اعتماد و صداقته ولی ما ایرانی ها که مجبور به حمل پول نقد هستیم و یه سفر خارجی حاصل حداقل یکسال پس اندازمونه و ارزش پولمون پایینه و از طرفی در صورت بروز مشکل از طرف سفارت خانه ها هم حمایت نمیشیم، اینطور رفتارها دور از منطق به حساب میاد. وسایل ارزشمند مثل پاسپورت و پول رو حتما در گاوصندوق یا کمد قفل دار بگذارید و چنین ریسکهایی نکنید.
- بار خودتون رو در مبدا سنگین نکنید چون خودتون تنها باید همه بار رو حمل کنید. وسایلی که میشه با هزینه کم در مقصد خرید مثل شامپو و صابون و چتر و دمپایی ... رو در همون مقصد تهیه کنید و از خونه با خودتون نبرید. از وسایلی که در هتل یا هاستل در اختیارتون میذارن مطلع بشید تا وسیله اضافه همراهتون نباشه. هر قلم وسیله به تنهایی سبکه ولی در کنار بقیه وسائل و مسائل مثل خستگی و فواصل طولانی و ساعتهای انتظار، وزنش انگار چند برابر میشه. اگر بین چند شهر جابجا میشید، سوغاتی خریدن رو موکول کنید به روز آخر که لازم نباشه بارها رو از شهر اول تا آخر سفر حمل کنید.
- با سه دست لباس مناسب میتوان هم راحت و هم خوش پوش سفر کرد. در هاستلها، ماشین لباسشویی واتو با هزینه اندک در اختیار مهمان هست و میشه مرتبا لباسها رو شست و دوباره استفاده کرد. ضرب المثلی هست که میگه " تعداد لباسهات رو نصف و پولهات رو دو برابر کن"
- از بیمه سفر غافل نشید چون همون برگه ساده ، مثل یک همراه مطمئن بهتون قوت قلب میده و در صورت بروز مشکل به یاری شما میاد.
- چمدان یا کوله پشتی؟ پیش از سفر، تصور من این بود که همه کسانی که به هاستل میروند، کوله بر دوش هستند و با چمدان و کیف دستی نشاید رفت به هاستل. من آماتور، یه کوله بزرگ و سنگین 55 لیتری و یه کوله کوچک بیست لیتری با خودم برده بودم که همه جا برای حملش مشکل داشتم. کوله هم قد خودم بود، سنگین بود و تعادلم رو بهم میزد، توی صفها و مترو و جاهای شلوغ هم با چه والذاریاتی جابجاش میکردم. درسفر فهمیدم آوردن چمدان بزرگ هم اشتباهه چون بالا بردنش از پله ها و جا دادنش زیر تخت یا داخل کمد هاستل خیلی مشکل بود. الان دیگه میدونم که هم چمدان و هم کوله و هم کیف دستی ( یا کیف کمری) در سفر لازم هستن ولی باید ابعاد هر سه کوچک باشه و تقسیم بار مناسبی داشته باشن. توصیه من اینه: یه چمدان خلبانی چرخدار واسه وسایل سنگینتر مثل پالتو، کفش یدک، لوازم الکترونیک، لوازم آرایش و وسایل بهداشتی + یه کوله پشتی سی لیتری شامل سه چهار دست لباس + یه کیف سرشانه کوچک (یا کیف کمری) واسه وسایل دم دستی مثل موبایل و عینک و پول و مدارک.
- حتما از کوله با کیفیت و متناسب استفاده کنید. یه کوله خوب، بند سر شانه و پشتی و حمایل دور کمر اسفنجی داره و به شانه و گردن فشار نمیاره. کولههایی که برای سفر طراحی شدن با یه زیپ سرتاسری باز میشن و لازم نیست هربار که چیزی از ته کوله میخواید همه رو بیرون بکشید و چیدمانش رو بهم بریزید اما کولههای کوهنوردی گرهی هستن و فقط از سر باز میشن و هربار که چیزی رو از ته کوله بخواید، دردسر دارید. کوله حرفه ای گرونه ولی ارزش هزینه کردن رو داره.
- هتل یا هاستل؟ درسته که اقامت در هاستل به پیدا کردن دوست و همصحبت کمک میکنه و باعث میشه با مردمانی از فرهنگهای مختلف آشنا بشید و هزینه سفرتون رو کاهش میده ولی هاستل مثل خوابگاه دانشجوییه و مسافر در یه اتاق مشترک با چند نفر غریبه شب رو سر میکنه. اگر در این فضا معذبید یا حوصله معاشرت با دیگران رو ندارید، هاستل مناسب شما نیست. در هاستل وقت و بی وقت، مسافر و کارکنان و نظافت چی میان توی اتاق و خلوتتون رو بهم میریزن پس اگر فضای اختصاصی میخواید هتل براتون بهتره. درهاستل، وسایل آشپزخانه مشترک است هرکسی باید ظرفهایی که برای خورد و خوراکش استفاده میکند را بشوید و سینک را تمیز کند. اگر نمیخواید در سفر ازین دست کارها انجام بدید، هاستل نرید. با وجود حضور نظافت چی در هاستل ها، همیشه هستن افرادی که بهداشت رو رعایت نمیکنن و حمام و توالت های اشتراکی رو کثیف و در حالت چندش آوری رها میکنن که تحملش سخته. همچنین در هاستل به علت کمبود تعداد سرویس بهداشتی، در ساعات شلوغی باید در صف حمام و توالت منتظر نوبت ماند. این موارد هم از جمله اشکالات هاستلهاست که هتلها بری از آن هستند.
در انتها ممنونم که سفرنامه من رو مطالعه کردید و امیدوارم بزودی شر کرونا از دنیا برکنده بشه و مردم باز سفر کردن بی دغدغه بیماری رو آغاز کنند.
پایان
نویسنده: 100safar