محمد درویش نامی شناخته شده در بین دوستداران محیط زیست ایران است . او با سابقه سی سال فعالیت اجرایی در زمینه پژوهش و آموزش و جلب مشارکت های مردمی در بخش محیط زیست ایران، دین بزرگی بر مردم این سرزمین و عاشقان این آب و خاک دارد . فعالیت های مستمر محمد درویش بسیار فراتر از وظایف اجرایی وی در طول چند سال فعالیت در سازمان محیط زیست ایران می باشد و انگیزه وی در این راه، تلاش برای رشد پایدار ایران زمینمان با توجه به حساسیت های محیط زیستی می باشد.
هرچند متاسفانه از سال 1396 تاکنون بر اثر استیلای جریان فکری قربانی شدن حساسیت های محیط زیستی به بهانه رشد کشاورزی و صنعت، محمد درویش نیز از سازمان محیط زیست به حاشیه رانده شد ولی هم وطنان او حس عشق و علاقه به این سرزمین و مردمان آن را از پس فعالیت های درویش، بخوبی تشخیص می دهند و قدردان زحمت های بی دریغش در این حوزه، بوده و هستند.
اخیرا دست اندرکاران عزیز سایت لست سکند در قالب پادکست های رادیو ماجرا، گفتگویی بسیار شنیدنی با محمد درویش انجام داده اند. وی با فروتنی و علاقه تمام، از مردم فداکاری در سطح کشورمان می گوید که زندگی خود را وقف مبارزه برای محیط زیست ایران کرده اند . سخنان وی به دل خواننده می نشیند و او را مبهوت مردمان فداکاری می کند که بدون هیچ انگیزه مادی و یا حتی انتظار بازخوردی از جانب دیگران، زندگی خود را وقف تلاش در راه عشق به محیط زیست روستا و شهر و کشورشان کرده اند.
روزنامه شرق درباره محمد درویش این گونه نوشته است: « ویژگی درویش، استمرار و خسته نشدنش در همه این سالهاست؛ از دوره وبلاگنویسی با « مهار بیابانزایی » اش تا همین امروز که دوران اینستاگرام و تلگرام است، درویش همیشه و پرانرژی، حرف، ایده، نقد و نکتههای زیادی برای نوشتن و گفتن داشته است. یا مشغول نوشتن است، یا مصاحبه میکند یا برای طبیعت و محیط زیست در سفر است، کار و شغل تخصصی اش را هم انجام میدهد و سهشنبههای بدون خودرو و دوچرخهسواری اش هم که ترک نمیشود."
چون ارائه متن صحبت های آقای محمد درویش را در روشنگری هرچه بیشتر مسایل حوزه محیط زیست ایران مفید می دانستم لذا این متن را در بخش سفرنامه های سایت لست سکند ارائه کردم، امید آنکه با تخصیص بخش ویژه ای به " گزارش " در این سایت وزین، این گونه گزارشات مرتبط با سفر و محیط زیست، هویتی مستقل پیدا کنند.
توضیح دیگر آنکه چون متن پیش رو از پادکست صحبت های آقای درویش پیاده شده است، لذا لحن محاوره ای آن نیز دراین متن محفوظ مانده است.
قسمت یازدهم رادیو ماجرا؛ با محمد درویش و سفر، زندگی با طبیعت!
بابا گله و نوجوانی محمد
محمد درویش هستم، متولد چهارم بهمن 1344، در فلکه دوم نیروی هوایی در خانه ی پدربزرگم که بهش می گفتیم " باباگله " به دنیا آمدم. و این باباگله شخصیت خیلی مهمی در تکوین زندگی من داشت. یک مزرعه بزرگی داشت در منطقه سلفچگان و همیشه تا وقتی که یادمه مهمترین تفریح من این بود که بروم توی اون مزرعه که هم قنات داشت، هم رودخونه داشت، هم باغ بزرگی داشت، میوه های مختلفی داشت از جمله انار، که من خیلی عاشقش بودم، حیوانهای زیادی توی اون مزرعه بودند. من، بخش بزرگی از کودکی و نوجوانیم را در آن مزرعه زندگی کردم و دلیل اینکه عاشق محیط زیست شدم و عاشق منابع طبیعی شدم، همین بود .
یادم میاید زمانی که آب قنات این مزرعه کم شده بود، من به باباگله گفتم، علت این که آب قنات کم شده اینه که یه نفری توی روستای حسین آباد، بالادست مزرعه ما چاه زده . باباگله خندید گفت اونجا که با قنات ما خیلی فاصله داره، ولی من گفتم فکر می کنم این سفره های آب به همدیگه وصله . خلاصه من برای اینکه ثابت کنم به باباگله که حرف من درسته، اولین انتخابم توی دانشگاه تهران، رشته مرتع و آبخیزداری بود و همون اولین انتخابم هم قبول شدم و خوب، خوشبختانه توانستم ثابت کنم که سفره های آب زیرزمینی در کشور ما به همدیگه مرتبط هستند. ما یک حوضه های آبخیز مشترک داریم و آنها یک ظرفیتی دارند. هر چقدر که میزان برداشت از میزان تغذیه بیشتر باشه، آنوقت ما با ماجرایی به نام افت آب های زیرزمینی و فرونشست زمین و خشک شدن قنوات روبرو خواهیم بود . این موضوع را همراه چند اسلاید و عکس به پدربزرگم، باباگله نشان دادم و خوشحالم که قبل از اینکه ایشان از دنیا برود، توانستم بخشی از محبت هایی را که او به من کرده بود، جبران کنم . اما آن عشق سبب شد که من درگیر طبیعت ایران بشم .
پدر من نظامی بود و هرگز هیچ جایی، به مدت طولانی زندگی نکردیم. ما شهرهای مختلفی زندگی کردیم. بروجرد بودیم، سردشت بودیم، مراغه بودیم، آبادان بودیم، نجف آباد بودیم، اصفهان بودیم و تا موقعی که پدرم بازنشست شد ما مرتب در شهرهای مختلف، تجربه زندگی داشتیم، برای همین خیلی هم نسبت به جای خاصی تعصبی ندارم و بیشتر از همه خودم را ایرانی می دانم نه فرزند جای خاصی از این سرزمین.
دغدغه های درویش در موسسه تحقیقات جنگل ها و مراتع کشور
آرام آرام به تجربه های خودم اضافه کردم . سال 1368 بود که وارد موسسه تحقیقات جنگل ها و مراتع کشور شدم، باغ گیاه شناسی ملی ایران ( که الان شما در اینجا حضور دارید. ) . یادمه که تا ده سال اول خدمتم توی اتاقم نشسته بودم و فقط و فقط پژوهش می کردم و فقط مقاله می نوشتم و فقط میخوندم .
یک پژوهش مشترکی را داشتیم انجام می دادیم با کمک همکاران پژوهشگرم در بخش های تحقیقاتی جنگل، ژنتیک، فیزیولوژیک، گیاهان دارویی . همه داشتیم با هم کار می کردیم تا بتونیم یک منطقه ای را در شمال کشور " تاب آور " کنیم. یادمه یکی از همکارانم سراسیمه وارد اتاق شد و گفت می دونی چی شده محمد؟! همه اون دستاوردهایی که توی این هفت هشت ساله برای آن منطقه داشتیم تا بتونیم قطر رشد بدنه راش را یکصدم در سال افزایش بدیم، تا بتونیم حاصلخیزی خاک را زیاد کنیم، تا بتونیم ph خاک را کم بکنیم، همه این دستاوردها نابود شد. گفتم چرا؟ گفت بخاطر اینکه استاندار منطقه عوض شده و همه اون هشتصد هکتاری را که ما برای کارمون به عنوان پایلوت گرفته بودیم ، همه را تبدیل کرده به یک سایت صنعتی و می خواهد آنجا یک شهرک صنعتی بسازد. من همون موقع تکون خوردم و به فکر فرو رفتم که ما داریم برای دغدغه هایی وقت خودمون را صرف می کنیم که نه تنها دغدغه مردم نیست، که دغدغه مسئولین بلندپایه این کشور هم نیست. ما باید اول ثابت بکنیم که روز، روشنه و شب، تاریکه . ما باید ثابت کنیم که چرا یک درخت ارزش داره ؟ چرا ما باید تلاش کنیم که یک رودخانه از سرشاخه هاش تا مصبش در دریا ادامه داشته باشه؟ چرا حضور یوزپلنگ و کل و بز و قوچ و میش برای طبیعت ایران خوبه ؟ چرا ما باید هزینه بکنیم تا شیر یال کوتاه ارژن، که حذف شد از طبیعت ایران، تا ببر هیرکانی، که آن هم حذف شد از طبیعت ایران، دیگه این حذف شدن ها تکرار نشه و این سرنوشت تلخ برای میش مرغ، برای سیاه خروس، برای خرس سیاه بلوچی، و برای یوزپلنگ آسیایی تکرار نشه ؟
محمد درویش و وبلاگ " مهار بیابان زایی"
ما خیلی خیلی در این زمینه کم کار کرده بودیم و نمی تونستیم با مردم ارتباط برقرار کنیم. برای همین، تصمیم گرفتم یک وبلاگ درست کنم به نام " مهار بیابان زایی " و توی اون وبلاگ با زبان ساده با مردمم صحبت بکنم. و همین صحبت کردنم با زبان ساده با مردم، و بازخوردهایی که از آن در طی دو دهه اخیر گرفتم، سبب شد که یک شخصیت متفاوتی از آنچه که معمولا یک پژوهشگر حوزه محیط زیست و منابع طبیعی هست، بشم چون درد مردم را فهمیدم، زبان آنها را فهمیدم. فهمیدم چگونه باید با آنها صحبت کنم . در یک مواقعی بعضی از یادداشت های من بیش از یک میلیون بار دیده می شد و این نشان دهنده آن بود که اگر بدونی که چگونه با مردم صحبت کنی ، آنوقت اتفاقات خیلی خوبی میفته .
تصویر 2
سیروس زارع ، ناجی تالاب کمجان
من یادم نمی ره یکی از یادداشتهام با این عنوان بود : " کم جان چگونه بی جان شد " . کمجان نام یک تالاب بین المللی ما در استان فارس بود که متاسفانه به دلیل زهکشی و به دلیل خشک کردنش و تبدیل کردنش به اراضی کشاورزی، به بهانه دلپذیر افزایش تولید ، نابود شده بود. اما همین نابودی تالاب کمجان باعث شده بود که گرد نمک روی قسمت های دیگر آن منطقه بنشیند و آرام آرام، حاصلخیزی از حیز انتفاع خارج بشه، سرطان افزایش پیدا کنه.
کم جان روستایی است که شما با یک گورستانی در آنجا روبرو می شوید که عمر درگذشتگانش، زیر چهل سال است و همه به دلیل سرطان فوت کرده اند. من همه این ها را توی آن یادداشتم نوشتم و گقتم که اگه قراره کمجان دوباره تاب آور بشه، ما باید این زهکش را از بین ببریم و باید تلاش کنیم که آب را دوباره به این تالاب برگردانیم. این گذشت تا من یک روز متوجه شدم که یک جوانی به نام سیروس زارع، در همان منطقه کمجان با کمک اهالی یک NGO ( سازمان مردم نهاد ) درست کرده که هدف و آرمان آن، احیای دوباره کمجان است. خوب، در آن منطقه یک سری زمینخوار بودند، کسانی بودند که منافعی داشتند، کلی پول هزینه شده بود، کانال بزرگ زهکشی زده شده بود. اما سیروس اومد یک لودر اجاره کرد و آن زهکش را خراب کرد و با کمک و پشتوانه مردم آب را رها کرد توی تالاب . اومدند علیه او شکایت کردند، انداختنش زندان، یه دونه نیسان آبی داشت، مجبور شد نیسانش را بفروشه و از خودش دفاع بکنه. مقاومت کرد، تلاش کرد، تا اینکه بالاخره حقانیتش ثابت شد، مردم کمجان ازش حمایت کردند و بالاخره به عنوان قهرمان تالاب معرفی شد .
من اون موقع، مدیر کل قسمت آموزش و مشارکت های مردمی سازمان محیط زیست بودم، سال 1392 یعنی هفت سال پیش، و تصمیم گرفتم برم آنجا و ازش قدردانی بکنم، بخاطر کار بزرگی که انجام داده بود، کاری کرده بود که دوباره ماهی گورخری به تالاب برگشته بود، و بسیاری از گونه هایی که ما فکر می کردیم منقرض شده اند، دوباره به تالاب برگشته بودند. کاری کرده بود که دیگه چشمه های تولید گرد و خاک توی منطقه وجود نداشته باشند، و کمجان را به عنوان یک قطب گردشگری معرفی کرده بود. کاری کرده بود که در هیچ جای استان فارس سابقه نداره، یعنی استان فارس، بختگان، طشک، مهارلو، ارژن و پریشانش را از دست داده ، همه تالاب ها و دریاچه هایش را از دست داده، تنها جایی که هنوز نفس می کشه، کمجان است.
کار بسیار بزرگی کرده بود سیروس زارع. وقتی رفتم که ازش قدردانی کنم و بگم چی می خواهی که بهت بدم، گفتش که آقای درویش چیزی لازم ندارم، شما قبلا کار خودت را کرده ای، شما بیست سال پیش یک یادداشت توی وبلاگت نوشته بودی که کمجان چگونه بی جان شد. من که اهل کمجانم نمی دانستم که اونجا تالابه و تازه فهمیدم که اونجا تالابه . تو کار خودتو کردی و به ما این آدرسو دادی که ما کار درست را انجام بدیم و ما این کار درست را انجام دادیم. بهش گفتم به هرحال یه کاری بگو برات انجام بدم ، من الان مدیر کل هستم . گفت ببین این دختر من، ستاره، شش سالشه، یک سوالی از من می کنه من نمی تونم جواب بدم ببین تو می تونی جواب بدی؟ رو کردم به ستاره، گفتم ستاره، این بابات جلوی یه دنیا واستاده، هیچکی نتونسته حریفش بشه، تو مگه چه سوالی کردی که این بابا نمی تونه جوابتو بده.؟ خیلی سریع گفت آقای مهندس من میخوام بدونم این پدر من، من رو بیشتر دوست داره یا تالاب را؟.....
می دونی من میگم که اگه قراره این مملکت نجات پیدا بکنه، ما نیاز به نسلی داریم که نگاهش به مواهب طبیعیش، نگاهش به تالاب ها و دارتالاب هاش، نگاهش به بلوط هاش، نگاهش به دریاچه ارومیه اش، نگاهش به زاینده رودش، مثل نگاهش به عزیزترین کسانش باشد، مثل نگاهش به فرزندش باشد، اونوقته که ما می تونیم امیدوار باشیم که این کشور دوباره تاب آوری را پیدا بکنه.
تصویر 3 : تالاب کمجان بعد از احیاء
.
تصویر 4
.
تصویر 5 : تالاب ها مامن پرندگان مهاجر مانند فلامینگوها هستند
.
تصویر 6 : جوجه فلامینگو های اسیر شده در نمکزار دریاچه خشک شده بختگان
حسین داستان نما و سی و سه سال آبرسانی برای حیاط وحش
هرجایی که من توی این سی سالی که در حوزه محیط زیست خدمت کردم، رفتم و نگین های ارزشمندی را دیدم، حرکت های ارزشمندی را دیدم، کارهای موفق را از مردم دیدم، حاصل همین روحیه بوده، یعنی با مردمی آشنا شدم که براشون حفظ محیط زیست، مثل حفظ کیانشون بوده و مثل دینشون و مثل ناموسشون براشون ارزش داشته.
همین اخیرا با حسین داستان نما آشنا شدم. یک چوپانی که در منطقه مرودشت، در روستایی به نام میانرود زندگی می کنه. حسین، سی و سه ساله که از یک مسیر صعب العبوری حرکت می کنه ، هر روز 2 صبح بلند می شه ، توی خنکا، با یه الاغ و چندتا دبه آب میگذاره روی این الاغ و هشت ساعت پیاده روی می کنه تا بره و این آب را برسونه برای زنبورها، برای پروانه ها، برای پرنده ها، برای کل و بز و قوچ و میش و خرسی که توی اون منطقه وجود داره . سی و سه ساله که داره این کار را می کنه. رفتم پیشش، گفتم حسین چرا داری این کار را می کنی؟ گفت آقای درویش، من یه چوپان بودم، و یادمه یه روز نزدیک عصر و غروب یک روز گرم تابستون می خواستم برگردم خونه مون، تفاله قوری چای را که خالی کردم، دیدم که یه عالمه زنبور دور این تفاله نشست و از اون قطره های آبی که مونده بود، داره می خوره. یک آن بخودم گفتم که اگه این زنبورها اینقدر تشنه اند، حتما پرنده ها هم تشنه اند، حتما کل و بزها هم تشنه اند، اونا از کجا آب میارن که بخورند؟
می دونی مثل چی میمونه؟ مثل اینه که هزاران نفر آدم دیدند که سیب از درخت افتاد، اما فقط یک نفر شد نیوتون، و توانست نیروی ثقل زمین را و جاذبه را کشف کنه. خیلی از ما هم ممکن بود این صحنه برامون اتفاق بیفته اما فقط یک نفر شد حسین داستان نما و آن حرکت ارزشمند را انجام داد. گفتم که الان چه انتظاری از ما داری؟ گفت حقیقتش اینه که من دیگه پیر شدم ، و پاهام درد گرفته. دلم میخواد که یه قاطر داشته باشم و همچنان این کارم را تا زمانی که زنده هستم ادامه بدهم. گفتم که تو بیمه هستی حسین؟، گفت نه، من بیمه نیستم، نه خودم و نه خانواده م، دنبال این مسائل نبوده ام . گفتم چی شد که چوپانی را ول کردی؟ گفت گرگ به گله ام زد و همه گله ام کشته شد و گرگه هم حق داشت البته، کاری نمی تونستم بکنم. اما من فکر می کنم که اگه میخوام خونه ام نور داشته باشه، باید تلاش کنم تا کوچه نورانی بشه. حرفایی که حسین می زنه شاید حرف هاییه که فیلسوف ها بزنند، ولی کسانی که تو دل طبیعت بزرگ شده اند با یاخته یاخته سلول هایشان، اینها را درک کرده اند. آنها شعار نمی دهند، آنها مثل حرفهایشان، زندگی می کنند.
من آمدم قصه حسین را در صفحه خودم در اینستاگرام منتشر کردم و گفتم یک همچین حسینی هست تو مملکت ما و مصداق بارز " نیکی هنری نیست به امید تلافی، احسان به کسی کن که به کار تو نیاید" است و حالا ما باید دستش را بگیریم. قیمت کردیم قاطر خوب حدود پانزده میلیون تومان بود و گفتم که هرکسی میخواد کمک کنه که ما این قاطر را بخریم به من اعلام بکنه . ظرف کمتر از سه ساعت ما تونستیم آن مبلغ را جور بکنیم و من اعلام کردم، اما باز هم مردم پول دادند و بیشتر از اون مبلغ شد، هفده و نیم میلیون تومان شد. مردم گفتند، آقای درویش، ما میخواهیم تو این فرایند مشارکت کنیم، بقیه پول را براش یک کفش کوه بخر و بقیه اش را بهش نقدی بده برای درمان پاهاش استفاده کنه.
فردا دوباره رفتم دیدنش، رفتیم از اون آقایی که میخواست الاغو ازش بخره باهاش صحبت کردم، گفتم که حسین این الاغ را برای خودش نمی خواد، حسین این الاغ را برای شما میخواد، هرچقدر اینجا پرنده بیشتر باشه، حاصلخیزی خاکتان افزایش پیدا می کنه، دیگه لازم نیست نگران ملخ ها باشید. حسین داره برای شما کار می کنه، بهش تخفیف بده. چهار میلیون تومان تخفیف داد. ما یازده میلیون، اون قاطر را خریدیم. شش و نیم میلیون برامون باقی موند، نقد بهش دادم، یه دونه هم کفش کوه، 990 هزارتومان براش خریدیم. و یک نفری هم به من زنگ زد، گفت که من مشکل بیمه حسین را حل می کنم، هم خودش را و هم خانواده اش را.
چرا حسین، یک دفعه موج بزرگی از مهربانی بهش رسید؟ چون که نیتش به نظر من کاملا خیر بود، اصلا دنبال این نبود که کسی مهربونی اش را ببیند. به صورت اتفاقی، این ها اتفاق افتاد. شبکه اجتماعی قدرتمندی که به عنوان دنیای مجازی الآن ازش نام می بریم، باعث شد که من حسین داستان نما را ببینم، بشناسم و بروم سراغش، و حسین حالا در پیشگاه خانواده اش سرافراز باشه که همه دنیا دوستش دارن، ازش قدردانی می کردند، مدیرکل هایی اومدند و در کنارش عکس یادگاری گرفتند، تا بچه ها و نوه هاش ببینند که پدربزرگشون را میشه بهش افتخار کرد. در صورتیکه توی نُرم جامعه امروز سرمایه سالار کشور ما و بقیه کشورهای دنیای سرمایه داری، حسین، مجنون حساب می شه و آدم نرمالی نیست که زندگیش را ول بکنه و سی و سه سال بره به پرنده ها آب بده، به کل و بز و قوچ و میش ها آب بده.
یک راز بزرگی تو این زندگی وجود داره و آن راز بزرگ اینه که اگر تو دنبال تحقق آرزوت بری، همه دنیا دست به دست هم می ده که تو به آرزوت برسی و اون ثروت بزرگ را که همون احساس رضایته، به دست بیاری.
تصویر 7
ویدئوی شبکه استانی فارس از حسین داستان نما
.
ویدئوی حسین داستان نما : حسین داستان نما، از چهره های مردمی سال ۹۸، تنها فرش خانه اش را فروخت و برای این سه توله خرس، گوشت خرید تا گرسنه نمانند. به فرزندانش یاد داده حیوانات نباید گرسنه بمانند حتی اگر تنها دارایی ما، یک قالیچه باشد.
روستای دیزباد بالا، روستای پلکانی با مردمی فرهیخته و تحصیل کرده
این اتفاقی بود که برای حسین داستان نما افتاد و خوشبختانه قصه حسین، یک قصه استثنایی نیست. من تونستم توی این دوره کاریم، با آدمهایی از جنس حسین آشنا بشم که کارهای بزرگی دارند می کنند.
محمود کردی، نام یک دهدار است در روستایی به نام دیزباد بالا، که او هم حدود هفتاد سالشه و کار بزرگی در آن روستا با کمک هم ولایتی هاش انجام داده . وقتی که به من گفت، آقای درویش بیا روستای ما را هم ببین که ما چکار کردیم، اول فکر کردم حالا مثلا زباله ها را مدیریت کرده اند که دیگه پخش نشه و یا این که تلاش کرده اند که با طبیعت مهربون باشند، به حیوان ها آزاری ندهند، ولی وقتی رفتم اون روستا را دیدم واقعا تکون خوردم . روستا، روستاییه که مردم ثروتمند و متمولی داره، مردم شادی داره. حال این مردم، خوب بود. مردم دیزباد بالا از اینکه اهل دیزباد بالا هستند به خودشون افتخار می کنند. این روستا گیلاس و گردوی بسیار خوبی داره، و برای اینکه کرم خراط گیلاس و گردو را کنترل کنند از سم استفاده نمی کنند، از پرنده ها استفاده می کنند .
در روستای دیزباد بالا یک میثاق نامه ده ماده ای است که اولین بندش اینه که کسی حق نداره در دیزباد بالا، درخت بلند قد را قطع بکنه، چرا؟ چون درخت بلند قد جایی هست که پرنده ها بر روی آن با امنیت لانه می گذارند و هر چقدر که پرنده توی منطقه شون زیادتر باشه آنها می توانند آفت ها را کنترل بکنند و آنها می توانند حاصلخیزی خاک را افزایش بدهند. دیگه نیازی نیست کود شیمیایی بدهند، دیگه نیازی نیست که سم بزنند و در عین حال، محصولشان کیفیت بهتری پیدا می کنه. دیزباد بالا معروف شده در خراسان رضوی و همه می گویند که ما گیلاس دیزباد بالا می خواهیم. در دیزباد بالا اگه کسی در مزرعه اش استخری داره ، یه تیکه چوب حتما توی اون استخر می اندازه که مبادا یک حشره ای، یک زنبوری، یک پرنده ای وقتی میخواد بیاد آب بخوره، غرق بشه.
در دیزباد بالا در زمستان ها که باد سردی داره ( دیزباد، یعنی باد سرد و شدید )، آنجا مردم توی جیبهاشون دانه ارزن میریزن که پرنده ها بدون غذا نمانند. و اگه کسی بخواد خونه اش را تعمیر کنه، یه قسمت از خونه اش باید لانه پرنده باشه. در دیزباد بالا هرسال به بهترین لبخند جایزه می دهند، چون فکر می کنند که هرچقدر مردم چهره متبسمتری داشته باشند، گردشگرهایی که به آن روستا می آیند، حالشون بهتر خواهد شد. در دیزباد بالا شما فقط نوای ترانه های اصیل خوش خاطره را می شنوید و در دیزباد بالا شعارشون اینه، وقتی وارد میشی یک تابلو زده که " مبادا شکار، مبادا تبر بر درخت و بهار، محیط و زمین را نکو پاک دار" و اینها به مفهوم واقعی کلمه نشان داده اند که وقتی از شکار گذشتند، وقتی از تبر گذشتند، چیزی که وحشی بافقی می گه : " ما درخت افکن نه ایم، آنها گروه دیگرند، با وجود صد تبر، یک شاخ بی بر نشکنیم"، آنها عملا وقتی نشان دادند که پایبند به این آموزه ها هستند، حال خودشون و حال جیبشون هم بهتر شد.
پارسال که سیل وحشتناکی در منطقه آمد و بسیاری از روستاها، خونه هاشون خراب شد و زمین هاشون نابود شد، در روستای دیزباد بالا هیچ اتفاقی نیفتاد، چون در این روستا تعداد دامشان را کم کرده بودند و پوشش های گیاهی انبوه در اطراف روستایشان زیاد بود، رفته بودند سراغ زنبورداری. آنها هیچ وقت از تراکتور برای شخم زمین استفاده نمی کنند، بلکه از گراز استفاده می کنند. گرازها توی منطقه که باشند، نفوذپذیری آب در خاک بیشتر میشه، چون پوزه قوی دارند که باهاش زمین را کند و کاو می کنند، باعث می شه که نفوذ پذیری عمودی آب در خاک افزایش پیدا کنه، چشمه ها و قنوات و سفره های آب زیرزمینی شان، پر آب بشه و وقتی باران میاد بجای آنکه در سطح زمین جاری بشه و سیل ایجاد بکنه و تخریب ایجاد بکنه، آرام آرام بره و سفره های آب زیرزمینی را پر آب کنه . آنها مصداق بارز شعر سهراب هستند که می گه " و بدانیم که اگر کرم نبود، لطمه می خورد به درخت" و آنها می دانند که اگر به قانون طبیعت احترام بگذارند، طبیعت هم هواشون را داره.
تصویر 8 : روستای دیزباد بالا با مردمی با فرهنگ و تحصیلات بالا
روستای پاقلات و پرنده زیبای کمنزیل ( مرغ جیرفتی )
آیا دیزباد بالا یک استثناء است؟ من میگویم که استثناء نیست. 1200 کیلومتر پایین تر از دیزباد بالا در کنار سواحل خلیج فارس، یک جای دیگه ای هست به نام " پاقلات"، که یک آدمی آنجا زندگی می کند که تکنسین لوازم الکترونیکی است و اسمش، علی نصیری است و یک روز به من زنگ زد که آقای درویش، بیا و پاقلات ما را هم ببین، اینجا هم ما کارهای بزرگی کردیم. آنقدر اصرار کرد و اصرار کرد که بالاخره رفتم آنجا.
پاقلات در 60 کیلومتری عسلویه است ولی در قلمرو شهرستان لامرد در استان فارس قرار داره. منطقه بسیار گرمی است. دما در تابستان ها به بالای پنجاه درجه می رسه. آنجا یک مرغی هست به نام " کَمَنزیل " که به آن مرغ جیرفتی هم می گویند، که خیلی خواهان داره، زیباست و صدای قشنگی داره ، ولی به دلیل شکار بی رویه، نابود شده بود.
علی نصیری آمد همه مردم روستا را جمع کرد و گفت که کسی به داد ما نمی رسه، ما نباید منتظر کسی باشیم که با اسب سفید بیاید و مشکل ما را حل کنه . قهرمان اگه می خواهین پیدا کنین برین جلوی آینه و خودتان را ببینید. قهرمان، ما هستیم . آمد و یک پاسگاه محیط بانی درست کرد و به همه اهالی کفت که چقدر وقت دارین توی این پاسگاه نگهبانی بدین؟ نگاه کردم دیدم حتی کوکب خانم و زری خانم هم گفته اند ما حاضریم دوساعت بیائیم توی این پاسگاه باشیم اما به شرطی که روشنایی آنجا را تامین بکنی، چون شب ها ما می ترسیم آنجا باشیم. علی یک پروانه رادیاتور از ماشین قدیمی خودش داشت، آن را برداشت و به سقف آن پاسگاه آویزان کرد. باد شدیدی می وزید، این پروانه می چرخید و با انرژی آن پروانه دو تا لامپ LED را روشن کرد که شب ها پاسگاه بدون نور نمونه، تا همه اهالی بتوانند مشارکت کنند و تا دیگه هیچ متخلفی وارد منطقه شان نشه که شکار بکنه، هیچ دامداری از بیرون نیاد برای چرای دام .
رفتند و دبه های بزرگ دو هزار لیتری را با سختی تمام، که من تصاویرش را در صفحه اینستاگرام خودم گذاشته ام، جایگزاری کردند تا آب برسانند برای قوچ و میش و کل و بزها و برای پرندگان و برای زنبورها، آب خنک و گوارا برسانند و به این ترتیب، آرام آرام تعداد کمنزیل ها زیادتر شد و وقتی من رفتم توی روستا، یک صحنه ای را دیدم که واقعا اگر نمی دیدم باور نمی کردم، و این صحنه این بود که جوان های پاقلاتی به راننده ها میگویند که آهسته برید، آهسته بیایید تا مرغ ها نترسند، چون مرغ ها توی کوچه باغات پاقلات تخم گذاشتند و زندگی می کنند و دیگه از ترس آدم ها نرفتند تو کوهستان. دیگه هیچ ترسی ندارند. و حال کمنزیل ها خوبه، و چون حال کمنزیل ها خوبه، حال آب و خاک، خوبه و حال مردم هم خوب شده . حالا از روستاهای اطراف آمده اند سراغ علی نصیری که علی تو چکار کردی، به ما هم یاد بده تا ما هم همین کار را بکنیم . چکار کردی که چشمه های تولید گرد و خاکت کم شده؟، چکار کردی که پرنده ها برگشتند؟ چکار کردی که حاصلخیزی خاک، زیاد شده؟ چکار کردی که اینقدر روحیه مردم خوب شده؟
ویدئوی کمنزیل : کمنزیل یا مرغ جیرفتی پرنده ای است از گونه قرقاول ها، با ظاهر و رفتاری شبیه کبک و با یک صدای دلنشین و زیبا
شاخص سرزمین شاد ( HPI ) و اصل داد و دهش ( عدل و بخشش )
اصل قصه محیط زیست، همینه. آن چیزی که ما بهش می گیم " شاخص سرزمین شاد" ( Happy Planet Index و یا HPI ) و دنیا داره از سال 2006 کشورها را بر این اساس رتبه بندی می کند، علی نصیری و سیروس زارع و محمود کردی و خیلی های دیگه، با یاخته یاخته سلول هاشون بهش رسیده اند. این اصل می گه که هر قدر مردمی در سرزمینی زندگی بکنند که از مواهب گیاهی و جانوری درخورتری برخوردار باشه حال آن مردم بهتر خواهد بود و آن مردم، کمتر درگیر ماجراهایی مانند خودکشی و افسردگی می شوند و " تاب آور" می شوند و نشاط بیشتری دارند. در آنجا کمتر نزاع های خیابانی می بینیم، و آنوقته که ریسک سرمایه گذاری، پایین تر میاد، و هزینه های گزافی که باید صرف سازمان زندان ها و یا درمان افسردگی ها بشه، صرف تاب آوری مردم می شود.
جامعه ای که تعداد مدارسش بیشتر از تعداد بیمارستان هایش رشد می کنه، جامعه ای که تعداد باشگاه های ورزشی اش، بیشتر از تعداد داروخانه هایش رشد می کنه، جامعه ای که تعداد معلم هایش بیشتر از تعداد سربازهایش رشد می کنه، آن جامعه به سمت توسعه پایدار حرکت می کند. جامعه ای که مردمش یاد بگیرند که کینه هایشان را روی یخ بنویسند، جامعه ای که مردمش یاد بگیرند مهربان و همراه و همدل باشند، آن جامعه به عنوان عضو مسئولیت پذیر زمین، بیشتر مورد احترام قرار دارد، چون بر اساس داد و دهش ( عدل و بخشش ) زندگی می کند. و داد و دهش، بزرگترین قانونی است که ما از زیستن در محیط زیست یاد می گیریم. داد و دهش همان چیزی است که فردوسی عزیز ما بیش از هزار سال پیش گفت: " فریدون فرخ، فرشته نبود، ز مشک و ز عنبر سرشته نبود، - به داد و دهش یافت آن نیکویی، تو داد و دهش کن، فریدون تویی " . آن زمانی که مردم نگران مرگ فریدون بودند و می گفتند که فریدون از جنس فرشته هاست، فردوسی آمد و گفت که جمع کنید این خرافات را، تو هم میتوانی یک فریدون باشی، اگر بر اساس داد و دهش زندگی کنی.
سهراب می گوید: " من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن، من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین، رایگان می بخشد نارون، شاخه خود را به کلاغ " . این ها همه نشان دهنده همان داد و دهش است. این ها همه نشان دهنده این است که در طبیعت، ما شهروند درجه یک و درجه دو نداریم. " من نمی دانم چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است و کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی، کرکس نیست. گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟ چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. "
حسین داستان نما به مفهوم واقعی کلمه نشان داد که چشم ها را باید شست. هیچ فرقی بین خرس سیاه بلوچی، بین زنبور، بین کل و بز و قوچ و میش و یوزپلنگ وجود ندارد.
منطقه فریدون شهر و پشندگان
من یک جایی توی این کشور رفته بودم که چهار صد ساله در آن قتلی اتفاق نیفتاده، و من متعجب بودم که چگونه ممکنه جایی در این سرزمین باشه که چهار صد سال در آن قتلی اتفاق نیفتاده. همه شان هم با هم فامیل نیستند، آنجا لرها، ترک ها، بختیاری ها، فارس ها، گرجی ها و ارمنی ها با هم زندگی می کنند. اسم آنجا فریدون شهر است.
فریدون شهر در استان اصفهان، در مرز بین استان های چهارمحال و بختیاری، لرستان و اصفهان، در دامنه های شاهان کوه، در سرچشمه دو رودخانه بزرگ کشور، کارون و زاینده رود، جایی که درختان بلوط را می بینید، جایی که پرنده ها را می بینید، جایی که زیباترین آبشارهای خاورمیانه را می بینید، مثل آبشار پونه زار و مثل آبشار پشندگان. طبیعت در فریدون شهر به روی مردم لبخند می زنه، و مردم چاره ای ندارند جز آنکه آن لبخند را دوباره پس بدهند. آنجا یک خانمی را دیدم از عشایر منطقه پشندگان که به زحمت دو تا گالن آب برده بود و ظرف ها و لباس هایش را می شست. رفتم بهش گفتم که چرا داری به خودت این قدر زحمت می دهی؟ گفت آقا مهندس چرا؟ مگه چکار کردم؟ گفتم خوب کنار یکی از این رودها می شستی دیگه، این همه اینجا جوی و رود هست، چرا اینقدر به خودت زحمت می دی ؟ یک جوابی به من داد که من هیچ وقت یادم نمی ره. اصلا تکون خوردم، یک زن عشایر که سواد هم نداشت، گفت آقای مهندس، همین قدر آب برای من کافیه، من چی می دونم اون پایین شاید یک پرنده ای بخواد از این جوی، آب بخوره، شاید یک آدمی بخواد آب بخوره، چرا من آن آب را آلوده بکنم؟ " مردم بالادست چه صفایی دارند، چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد " . واقعا مردم پشندگان و مردم فریدون شهر، مصداق بارز شعر سهرابند و مصداق بارز مردم بالادست هستند.
تصاویر 10 تا 12 : در آبشار پونه زار در منطقه فریدون شهر اصفهان
سعید انصاریان و پروژه دو میلیون نهال بلوط در اطراف روستای الگن
هنر ما اینه که این مطالب را تکثیر کنیم، به مردم معرفی کنیم، بگیم که تو این مملکت، آدم هایی مثل علی نصیری داره زندگی می کنه، حسین داستان نما داره زندگی می کنه، محمود کردی داره زندگی می کنه، میترا البرزی منش داره زندگی می کنه، لیلا اخلاصی داره زندگی می کنه، لیلا اخلاصی هم همین کار را توی تالاب گندمان انجام داد. سیروس انتخابی همین کار را توی تالاب کانی برازان در نزدیکی مهاباد انجام داد. الآن مردم مهاباد میگویند که تالاب، خون رگهای ماست و به این شعار پایبند هستند، چون می دانند که هرچقدر که حال تالابشان، کانی برازان، بهتر باشد، حال جیبشان هم بهتر است و گردشگر بیشتر میاد اینجا.
فکر می کنم که از بین همه اتفاق های قشنگی که توی طبیعت ایران دیده ام و همیشه به من امید داده و من به اینها میگم " بهانه های سرکردن زمستان"، بهترینش کاری است که اخیرا شروع کردیم با یک جوانی به نام سعید انصاریان. سعید اهل روستای اَلگِن است در یک منطقه بسیار محروم در استان کهگیلویه و بویر احمد، در سرشاخه های مارون، همانجایی که کنار آن، روستای دیشموک هم هست، و دیشموک به خاطر آنکه هر ماه دست کم یک یا دو دختر خودسوزی می کنند، توی کشور ما معروفه، به خاطر فقر شدید و فرهنگ مردسالارانه ای که در آنجا حاکمه. اما سعید که یک مستند ساز بود و یک شاعر بود و شاگرد حسین پناهی بود، و حسین پناهی هم اهل همان منطقه است، تصمیم گرفت زندگیش را، دم و دستگاهش را و هر چی که داشت را از خیابان ظفر تهران رها کنه و برگرده توی آن روستا، با این برنامه ریزی که دو میلیون درخت بلوط بکاره در طول بیست سال آینده، و روستایش را دوباره تاب آور کنه تا شاهد مهاجرت جوان های روستا نباشه.
کار بزرگیه و شجاعت خیلی زیادی می خواد، کاری که سعید انجام داد. ولی سعید این کار را انجام داد، الآن در طول یک سال اول، بیش از دویست هزار نهال جدید در بزرگترین منطقه حفاظت شده مردمی کشور کاشته است، هزار هکتار را آمده تک تک با دامدارها و با کشاورزها صحبت کرده که شما نباید دامتان را وارد منطقه بکنید، تا اجازه بدهید این نهال های بلوط دوباره سر بیرون بیاورند. سنجاب ها دوباره به منطقه برگشتند. همزمان داره با کاوه منصوری و تیم او همکاری می کنه تا کهن زاد بوم های منطقه را دوباره بازسازی کنند، تا روستا را به مقصد گردشگری تبدیل کند، همزمان داره طرح تفکیک زباله از مبدا را اجرا می کنه، داره برای جوان های منطقه توضیح می ده که شما باید مروج دوچرخه سواری باشید، و هر کار خوبی که ما آرزویمان است در سکونت گاه های شهری انجام بدیم، سعید داره آنجا انجام می ده.
سعید بواسطه دیدن فیلم ویم وندرس ( Wim Wenders ) به نام " نمک زمین"، متحول شد. ویم وندرس در این فیلم، زندکی سالگادو ( عکاس برزیلی ) و همسرش را به تصویر می کشه، عکاس مشهوری که وقتی برمی گرده به روستای خودش در برزیل، می بینه که روستاش را مافیای چوب نابود کرده و آنجا را به یک برهوتی تبدیل کرده. سالگادو می گه من دو تا کار میتونستم بکنم، یا برم شکایت بکنم علیه مافیای چوب، و یا بی خیال شکایت بشم و تصمیم بگیرم که خودم دوباره روستا را از نو آباد بکنم. و او کار دوم را انتخاب کرد و بجای اینکه نفرین بفرسته به تاریکی ها، شمعی را روشن کرد. و این کاری است که سعید هم داره می کنه و این کاری است که ما به کمک رئوف آذری در سردشت هم داریم انجام می دهیم.
رئوف، بنیاد توسعه صلح و مهربانی را شکل داده و یگان مردمی حفاظت از جنگل های سردشت را با ظرفیت سی دوچرخه ایجاد کرده. من یک فراخوان دادم و همین مردم عزیز ایران، بدون اینکه بپرسند که آقای درویش، دوچرخه چه ربطی به دیده بانی از جنگل داره، اعتماد کردند و ما حدود پانصد میلیون تومان پول فراهم کردیم و رفتیم این یگان را برای مردم سردشت افتتاح کردیم و امیدواریم که عین این یگان در سردشت، در الگن، در الشتر، در خرم آباد، در بروجرد و در پل دختر هم ایجاد بشه. راز بقای طبیعت ایران در یک کلمه اینه که " مردم، این سرزمین را از خودشان بدانند و اجازه بدهید که مردم، قهرمان زندگی خودشون باشند. "
تصاویر 13 و 14 : سعید انصاریان و بنیاد الگن برای احیای جنگل های زاگرس و رشد یک منطقه محروم
نویسنده: هادی انصاری