1401/1/02:
قرار بود عصر حرکت کنیم اما دایی معطلمان کرد و تازه ساعت هفت یادش آمد که با پراید نمیشه تا بندر رفت.اگر الان هم حرکت نکرده بودیم معلوم بود تا صبح هر ساعت یکبار زنگ میزد و میگفت الان حرکت میکنم و بعد باز خودش پشیمان میشد و زنگ میزد و بهانهای میآورد.یکبار نداشتن چادر مسافرتی، یکبار آماده نبودن،یکبار ماشین و حتی میگفت مانی حوصلهی راه طولانی نشستن در ماشین را ندارد.حتی میخواست ما را هم منصرف کند و آخرین بار که میلاد زنگ زد تا بگوید آخر میآید یا نه، گفت که کرونا چه؟خب کرونا چه!همه واکسن زدهاند و دیگر خبری از مرگ و میر کرونا نیست.تا همین چند وقت پیش هر روز از قربانیان کرونا میگفتند ولی از وقتی همه دوز دوم واکسن را زدهاند دیگر خبری از کرونا نیست.حتما تمام شده، همه میگفتند که کرونا کا تمام شد جشن میگیرند اما انگار خستگیای که کرونا برایشان داشت باعث شده فکر جشن به ذهنشان خطور نکند و همه شادیشان را در غم درگذشت عزیزانشان از دست بدهند.
از زمانی که حرکت کردهایم همهاش فکر میکنم اتو را از برق کشیدم یا نه! همیشه این خُره بعد از خروج از خانه به جانم میافتد.دلم میخواست یخچالها را هم مثل تلویزیون از برق بکشم اما مادرم گفت که خوراکیها خراب میشوند.بد نبود که کنتور را بالا میزدیم، اینطور دیگر دلنگرانی نداشتم. چند باری میشود که آیتالکرسی خواندهام و یک دعای دیگر که از دبیرستان در کتاب ارتباط با خدا حفظ کردم، دعایی برای حفاظت، یک حصار که مراقب آدم و چیزهایی که میخواهم باشد. آرام زمزمه کردم: شرارِ الناس…الهم صل علی محمد و آل محمد.آنقدر غرق در دعا خواندن شده بودم که حواسم نبود صدایم را کنترل کنم و پس از صلوات من، حسین و عذرا صلوات فرستادند و به خود که آمدم دیدم عذرا از آینه بغل نگاهم میکند و میخندد.
عذرا با داداشم که شوهرش باشد نیامد و ترجیح داد با ماشین میلاد برادرم بیاید تا به سرعت او ناظر باشد، انگار که دوربین کنترل سرعت است! یا نکند ما کر و کوریم که یکی باید ازمان مراقبت کند!اینها را گفتم، اما در دلم تا مبادا که عذرا بشنود و چغلیام را به ابراهیم بکند و بعد ابراهیم با سری پُر از نصیحت نزدم بیاید. ضبط ماشین خراب است.البته بیشتر ماشینهایی که میلاد میخرد یک عیب دارند و بعد که تازه کمی بهشان میرسد و به رنگ و رو میآیند باز باید بفروشد و یک غراضهی دیگر بخرد، برای همین همیشه ماشینهای میلاد مضحکهی دست ابراهیم و عذرا است.و ابراهیم و خانومش خیلی بخاطر داشتن یک ماشین سالم به میلاد فخر میفروشند.
میلاد با هندزفری آهنگ گوش میکند.عذرا هم یکی از آن آهنگهای پیرزن پسند را گذاشته و با آن همخوانی میکند، که اصلا مناسب سن و سالش نیست اما مناسب طرز فکرش چرا! من و حسین هم که عقب نشستهایم گاهی دست میزنیم و در فضای بسته قر ریزی میدهیم اما نشستن در ماشین خستگی آور است، کمر آدم خشک میشود و با هر تکانی ترق و توروق صدا میدهد.تازه بعد از نیم ساعت آدم پشیمان میشود که چرا خانه و خواب راحت را رها کرده و راهی سفر شده؛ شاید بخاطر همین خستگی است که ما کم مسافرت میرویم و و تا سه سال پیش جایی به جز خانهی مادربزرگ نرفته بودیم و هر وقت بحث سفر میشد خیال میکردیم درمورد خانهی مادربزرگ بحث میکنند، اما خب سه سال پیش ابراهیم نوآوری کرد و پیشنهاد داد که به جای خانهی مادربزرگ شیراز برویم، مادرم اما فقط سالی یکبار خانوادهاش را به همان بهانهی مسافرت میدید و مخالفت کرد.
بعد هم قرار شد دو روز را به خانهی مادربزرگ برویم و بقیهاش را به شیراز برویم، و رفتیم هم. امسال هر چند دلم میخواست سیزده روز به دور از هر فکر و خیالی صبح را با صدای خروس و گوسفندان بیدار شوم و شب هم زیر آسمان بخوابم؛ با داییام پاسور بازی کنم و در زمینهای کشاورزی راه برویم،اما خب دیگر خانهی مادربزرگ برای سفر عید مناسب نبود و میلاد میگفت که چشم تو چشم شدن با خالهای که ما را نفرین کرده گناه است.طفلک خالهام، هم مهربان هست و هم ما را دوست دارد اما من نمیدانم چرا از وقتی شوهر کرده انگار دیگر آن سمیهی قدیمی نیست و بخاطر یک بدهی که تازه پدرم به شوهرش داشت و پرداخت کرده اما شوهرخالهام به خالهام چیزی نگفته؛ خالهام ما را نفرین کرده. پس از بحث و جدلهای بسیار تصویب شد به بندر برویم و ته تغاریهای خانه، یعنی حسین و حسن برای اولین بار تنی به آب بندر بزنند
شاید عجیب بنظر برسد که کسانی که شناسنامهشان صادرهی بندر است چطور ممکن است تا به حال بوی دریای بندر را استشمام نکردهاند! اما زیاد هم عجیب نیست چون خانهی مادربزرگم در روستایی در فاصله پنجاه کیلومتری از بندر است و مادرم که از زایمان میترسید ماههای آخر بارداری را به خانهی مادرش رفت و بعد از زایمان مادرم معلوم است شناسنامهی ما صادره از بندر شد.روستای ما گرمای بندر را دارد، درختان نخل سر به فلک کشیده و زمینهایی که سالی یکبار آب به خود میبینند و دهانشان همیشه از خشکی ترک زده.عیدها گرمای هوا کمتر است و بجز ظهرها دیگر طول روز را میتوان بدون کولر دوام آورد.اما امسال که خشکسالی بود و مدت زیادی است که زمین باران درستی به چشم ندیده هوا کمی گرمتر شده بود.
وقتی از گرما احساس نارضایتی کردیم تازه فهمیدیم کولر ماشین خراب است و میلاد گفت"شیشهی ماشین را پایین بیاوریم" شیشه را که پایین آوردیم باد گرمی به صورتمان خورد اما از عرق کردن و خیس شدن بهتر بود. در راه به این فکر میکردم که خانوادهی پر جمعیت خوب است مخصوصا برای مسافرت، زمانی که برای یک مسافرت باید با دو ماشین عازم شوید یعنی شما پر جمعیت هستید! ما هم از این دستهایم، من و چهار برادرم و یک زنداداش و مادر و پدر.پدرم اما طبق معمول بخاطر کار در مسافرت همراهمان نیست.اگر این هم عجیب بنظرتان نمیرسد باید بگویم که تا به حال با پدرم مسافرت نرفتهایم.فقط یکبار از خانهی مادربزرگ تا خانهی خودمان با پدرم هم سفر شدیم که البته آنجا بود که فهمیدم چرا مادرم برای اینکه پدرم همراه سفرهایمان شود هیچوقت اصرار نمیکند و پدر هم خدا خواسته در کلبهی تنهایی خود میماند.
یکساعت است که در راهیم
و هر چه بیشتر به بندر نزدیک میشویم هوا گرمتر میشود و نفسم انگار میگیرد و گرما به قلبم فشار میآورد.اما جلوی عذرا نباید غر زد وگرنه سریع جبهه میگیرد و از بد مسافرتی میگوید! پس هیچکدام خم به ابرو نمیآوریم.از چهرهی حسن و ابروهای در هم کشیدهاش میشود فهمید از وضع موجود راضی نیست، میشود شرایط را تحمل کرد اگر عذرا آن آهنگ را قطع کند!اما انگار آمده تا مسافرت را زهر جانمان کند.دعا میکنم کاش ابراهیم زنگ بزند و بگوید"زنم را بگذارید بیاید دلم برایش تنگ شده"
البته جای شکرش باقیست که ابراهیم و عذرا با هم نیستند و من همراهشان نیامدم تا از ابراز علاقههایشان حالت تهوع بگیرم.با اینکه سه سال از ازدواجشان میگذرد اما انگار هنوز در دوران نامزدیاند و گاهی حتی غذا دهان هم میگذارند!چندشها.میلاد همیشه میگوید که اگر ازدواج کردم و این اداها را جلویش دربیاورم من و شوهرم را از خانه بیرون میاندازد و ابراهیم چون بزرگتر است احترامش را دارد و چیزی نمیگوید. چشمانم سنگینی میکند اما جاده پر از دست انداز است و تا چشم بر هم میگذارم تکانی بر بدنم وارد میشود و سریع چشمانم را باز میکنم، البته شاید بخاطر ترس هم هست که خواب نمیروم.تا چشم بر هم میگذارم ماشینی را میبینم که از روبرو به ماشین ما میزند و سریع چشمانم را باز میکنم، اگر بیدار باشم میتوانم چه کار کنم؟ وگر ماشین به ما بزند من چکاری میتوانم بکنم؟ به جز فریاد هیچ.شاید.
میخواهم بیدار بمانم تا اگر بعد از تصادف زنده ماندم و کسی از من از حادثه پرسید برایش دقیق تعریف کنم.اینطور بقیه میدانند که من شجاعم و تازه با آن تصادف هنوز هم دوام آوردهام.حسن اما راحت خوابیده و هندزفری در گوش آهنگ گوش میدهد، شاید هم از آن کتابهای صوتی گوش میدهد و عذرا هم از عمویش حرف میزند، نمیدانم به من مربوط هست که عمویش چند زمین در کجاها دارد؟ البته که نه، اما کاش خودش میفهمید. هوا تاریک شده و همه جا غرق در ظلمات است.آسمان اما نورانی و پر از ستاره است، ستارههایی که وقتی در شهر بودیم دیده نمیشدند، هر چه هوا تاریکتر میشود ستارهها بیشتر خودنمایی میکنند انگار آسمان اینجا بیشتر ستاره دارد یا شاید ستارههای شهرها هم برای دور شدن از دغدغهی شهر نشینی به بیابانها آمدهاند.
از آبادیها میگذریم، از مغازههای بین جادهای.گاهی سکوت را عذرا میشکند و چیزی میگوید، هر چند بی ربط و بدون مقدمه از ماشین و گرانی یا شاید از چیزهایی که اسلام حرام کرده میگوید یا از کسی در فامیلشان.شاید با این کار میخواهد میلاد به او جواب دهد و خوابش بپرد.اما او که هندزفری دارد و نمیشنود! دو ساعت است در راهیم و ساعت ده شده، همه خستهایم.میلاد با ابراهیم تماس میگیرد تا قهوه بخورند که خواب از سرشان بپرد.
"مغازهی بعد از پمپ بنزین وایسا"
میلاد بعد از پمپ بنزین آرام روبروی مغازه ایستاد، حسن به خیال اینکه رسیدهایم چشمانش را باز کرد و اطراف را نگاه کرد.حاجی آباد در نظرش آشنا بود.هندزفریاش را درآورد و باز چشمانش را بست.
میلاد از ماشین پیاده شد و از هر کس پرسید چه میخورد.خوابم میآید و اینکه در اوج خستگی خواب نمیروم عذاب آور است پس بهتر است قهوه بخورم تا حداقل خواب از سرم بپرد و با آرامش بیدار بمانم، مهدی هم میخواست باقی مسیر را ببیند و قهوه درخواست داد.از کارت من اما باید حساب شوند، پس کارت را به میلاد دادم. میلاد وارد مغازهای شد که ابراهیم نزدیکش ایستاده و در انتظار میلاد است.
تنها چند دقیقه است که توقف کردهایم اما گرمای هوا شدیدتر شده و تازه دانستیم که در حرکت بودن باعث میشد گرما را احساس نکنیم، مثل کبابی که در حال کباب شدن است و بادش میزنند.اما وقتی باد نزنند آتش میسوزاندش.من انگار روی زغالهای کبابی افتادهام و دارم میسوزم؛ مهدی عرق از سر و رویش میریزد و عذرا اما با آنکه مانتوی مشکی به تن دارد هیچ نمیگوید و انگار به این هوا عادت دارد؛ معلوم است کسی که در تابستان گرم چادر مشکی به سر میکند حالا با مانتو راحت است و گرمایی حس نمیکند.
چند دقیقهای گذشته و میلاد قهوه به دست آمد، خودش قهوه را سر کشید و بعدش هم شکلاتی خورد.مدتی پیش در خانهی داداشم قهوه خورده بودم، برای اولین بار.کمی تلخ بود اما نه زیاد، با شکلاتی که بعدش خورده بودم هیچ تلخی حس نکرده بودم.پس حالا هم تمام قهوه را یکجا سر کشیدم و وقتی قهوه را قورت دادم تلخی کل وجودم را گرفت و انگار گلویم میسوزد و حالت تهوع دارم، شکلات را در دهانم میگذارم و میجوم و میگویم: انگار زهرمار بود!
با اینکه زهرمار نخوردهام اما بهترین توصیفی است که به ذهنم میآید.مهدی هم قهروهاش را خورد و ابرو درهم کشید و زبانش را بیرون داد و چشمانش را بست و گفت: این چیه دیگه! زنداداشم میخندد و وقتی از تلخیاش میگویم او میگوید که قهوهی دوبل بوده، من و مهدی تازه فهمیدیم که قهوه چند نوع دارد و دوبلش از همه تلختر است.و چند نوع دیگر که مقدار تلخیشان متفاوت است.هنوز تلخی قهوه را در دهانم حس میکنم.اما کمتر شده، تا چند دقیقهی دیگر حتما هیچ تلخی در دهانم نیست.زندگی همین است، پر از جریاناتی که میگذرند اما تو یادت میماند.
بعد از کمی استراحت دوباره شروع به حرکت میکنیم، مهدی بعد از خوردن قهوه بیشتر خوابش میگیرد و تا حرکت کردیم چشمانش را روی هم میگذارد و میخوابد.زمانی که حرکت کردیم باد بر تنِ خیس عرقم میخورد و لرزهای بر تنم میافتد؛ سر حال آمدهام و دلم میخواهد باقی ماندهی راه را دنبال ماشین بدوم! زنداداشم پفک میخورد و باز هم آن آهنگ "علی،علی" را میگذارد، آهنگی که در هیئتها عید غدیر پخش میشود. کمی که گذشت، مهدی از خواب بیدار شده و تازه قهوه رویش اثر کرده و با آهنگ خو گرفته دست میزند، هر چند فکر نکنم با آهنگ مذهبی کسی دست بزند یا پا بکوبد! من هم دست میزدم اما همانطور قلبم تند میزند و هر لحظه که میگذرد تپشهای قلبم بیشتر و بیشتر میشود.
به مقصد نزدیک شدهایم و بوی دریا میآید.جاده شلوغ است و ماشینها یکدیگر را دنبال میکنند و گاهی با بوق چیزی به هم میگویند.بدنهایمان کوفته شده.ابراهیم به میلاد زنگ زد و گفت از کاپوت صدای تق تق میآید.اما چاره نداریم و باید به شهر برسیم و بعد به تعمیرکار نشانش بدهیم، هر چند روزِ دوم فروردین پیدا کردن تعمیرگاه کمی غیر ممکن است. ابراهیم سرعتش را کم کرده و میلاد هم کمی میایستد و وقتی ابراهیم از او سبقت گرفت آرام پشت او حرکت میکند تا اگر ماشین خاموش شد او باشد تا کمکی برساند. راهی که میشد ده دقیقهای رفت را چهل دقیقه طی کردهایم . ابراهیم و میلاد چون قبلا چند باری بندر آمده بودند راه ساحل را خوب میدانند.پس یک راست به ساحل میرویم. ماشینها را پارک کردند و همه پیاده شدیم.جمعیت زیادی جمع شدهاند و خیابان جای پارک نیست.
چادرهای مسافرتی که در طول خیابان زدهاند و بعضی هم زیر درختان نشستهاند.
من، عذرا و مادرم کمی جلو میرویم، خیابان از سطح ساحل چهار متری بالاتر است.از آن بالا به ساحل و افرادی که در ساحل قدم میزنند نگاه میکنیم.امواج دریا زیر نور ماه رشته رشته میدرخشند.همینطور که محو آن عظمت بودم ابراهیم آمد و گفت جایی برای اتراق پیدا کردهاند.کنار ماشین میلاد برگشتیم تا وسایل را برداریم میلاد گفت هتل برویم و ابراهیم مزهی سفر را به اینکه در هوای آزاد بخوابیم میبیند.و مشکل اصلی این است که ابراهیم ماشینش احتمالا یاتاقان زده و نمیشود جابجایش کرد و این تعداد آدم در یک ماشین هم جا نمیشویم. پس میلاد کوتاه آمد و وسایل را برمیداریم و به دنبال ابراهیم به محل اتراقمان میرویم.یک آلاچیق بزرگ است. فرش را پهن کردیم و وسایل را اطرافمان گذاشتیم.
در همسایگیمان یک خانوادهی بلوچ هستند که بین درختچهها نشستهاند.و در بین بوتههای سمت دیگرمان هم سه مرد هستند که با لباسهای کهنه و پاره روی فرش کهنه و رنگ و رو رفتهای نشستهاند.و به یک جا زُل زدهاند. نشستیم، ساعت دوازده است.با بطری آب وضو گرفتم و به دنبال قبله میگردم، عذرا نمیدانم از کجا اما جهتی را نشان میدهد و میگوید که قبله است.به نماز ایستادم، حواسم پرت جوانکهایی است که روی سکو نشستهاند و قلیان میکشند و خاطرم نیست که نیت قضا گفته بودم یا نه! عذرا میگوید نمازم قبول است، خستگیام مانع میشود که نماز را از سر بخوانم. صداهای زیادی میآید و همه ادغام شدهاند و معلوم نمیشود کی چه میگوید. قلبم تند تند میزند و انگار هر لحظه ممکن است بترکد! گرسنگی باعث شده معدهام به سوزش بیوفتد و گاه آب ترشی تا گلویم بالا بیاید و قورتش بدهم.زنداداشم پیکنیک را روشن میکند و ده تخممرغ نیمرو میپزد.
این سفر طولانی و این گرسنگی با تخممرغ برطرف نمیشود و هیچکدام ما عادت به تخممرغ نداریم، آن هم شب!بقیه شروع به خوردن کردند و من هم بعد از خواندن نماز سر سفره نشستم، میلی به خوردن تخممرغ ندارم.با چشم دنبال جایی میگردم تا شاید چیزی جز تخممرغ نصیبم شود و دِین دارِ شکمم نشوم.اما تا چشم کار میکند هیچ خبری نیست.نشستم و چند لقمهای به زور خوردم.هنوز گرسنهام اما نمیتوانم تخممرغ بخورم.
دیگر طاقت ندارم و غرولند کنان از هوا و تپش قلب و گرسنگی میگویم.کسی گوش نمیدهد و همه محو تماشای دریا شدهاند.کنار دریا از دید میلاد فقط یک چیز میچسبید آن هم قلیان!یا شاید با دیدن آن جوانها هوس قلیان کرده و سریع قلیانش را چاق کرد، زغال از کجا گرفت نمیدانم.اما احتمالا اینجاها کسی هست که زغال بفروشد و عیش مردم را کامل کند.میلاد روی سکو نشست و با هر پکی که میزد اطرافش را هالهای دود میگرفت. ما هم صحبت میکردیم، همه نگران صدای ماشین ابراهیم هستیم و پس از جستجو در گوگل باز هم نتیجه به یاتاقان رسید.در سفر پیدا کردن کسی که منصف باشد و کارش خوب باشد و عیب دیگری روی ماشین نگذارد دشوار بود و خرج ماشین هم از طرفی قلب ابراهیم را میلرزاند که حقوق دو ماهش باید صرف اینکار شود.
من هم نگرانم و در اینترنت سرچ میکنم، خدا خیری دهد به کسی که گوگل را ساخت.منی که حتی تفاوت بین گاز و ترمز را نمیدانستم به راحتی درمورد مشکل ماشین حرف میزنم و اینکه بجز یاتاقان ممکن است مهرهای یا پیچی شکسته باشد، اینها را من که گفتم کسی گوش نمیدهد اما علی که همینها را کمی کوتاهتر گفت ابراهیم گوش داد و از علی که مکانیک آینده بود تعریف و تمجید میکنند.علی زیاد چیزی نگفت اما همان کم گفتن هم ابراهیم را کمی آرام کرده و وقتی فهمید غصه خوردن و نخوردنش حالا سودی ندارد تصمیم گرفت بخوابند و فردا فکری کند.پس عذرا خوابید و ابراهیم هم گوشهی فرش خوابید که زنش موذب نباشد و راحت بخوابد.میلاد قلیان کشیدنش تمام شده و قلیان را کنار بساط گذاشت و خودش رفت تا کمی اطراف را بگردد.
همه دراز کشیدهاند و من نشستهام و اطراف را نگاه میکنم و نگرانم که نکند قلبم بترکد و حتی توبه کردم که این اولین و آخرین بارم بود که قهوه خوردم، نه یعنی قهوهی دوبل نخواهم خورد. آرام و قرار ندارم اما چون دخترم تنها نباید جایی بروم و کسی هم حوصلهی گشت و گزار این موقع را ندارد و بین این جمعیت پیدا کردن میلاد هم سخت است.به اطراف نگاه میکنم، در ساحل دیگر تعداد انگشت شماری آدم هست که آرام قدم میزنند.همهمهای بلند شده. در خیابان سر و صدایی میآید.صدایی کمی بلندتر از صداهای دیگر، اما زیاد جلب توجه نمیکند.چشمان همه گرم شده بود که ناگهان صدای جیغ زنی بلند شد.
همه انگار برق بهشان وصل شده از جا پریدند.درگیری دیگر فقط به حرف نبود و پانزده نفری جمع شده بودند و زنی میان جمعیت قصد جدا کردنشان را دارد.فحشهایی میدهند و یکی دست زن را گرفت و به گوشهای پرتش کرد و شروع به کتک کاری کردند.زن فریاد میزند و کمک میخواهد اما آن همه آدم فقط میبینند و کسی حتی تکان نمیخورد. مادرم تا بلند شد سراغ میلاد را گرفت، نه اینکه میلاد اهل دعوا باشد نه؛ اما مادر بود و نگران بود نکند میلاد برای جدا کردنشان برود و بلایی سرش بیاید.همه بیدار شدهاند و ابراهیم گوشیاش را برداشت و با میلاد تماس گرفت، خوشبختانه میلاد جواب داد و گفت لب ساحل است.
دعوا همچنان هست و زن جیغ و داد میزند.بعد از چند دقیقه یکی از طرفین دعوا رفت و زن زیر بازوی مردی که فکر کنم شوهرش هست را گرفت و درون ماشین نشاند. دعوا تمام شد اما مادرم هنوز نگران هست و به میلاد زنگ میزند ولی میلاد دیگر جواب نمیدهد.عذرا باز راحت خوابید و ابراهیم هم کنارش.کمی بعد میلاد آمد و از دعوا تعریف کرد و اینکه تمام نشده و ظاهرا برای تجدید قوا رفتند و برمیگردند.
همه نگرانیم که نکند آجری پرت شود و در سر ما بخورد، یا اینکه تیری بزنند و به ما بخورد.یا اینکه سر دعوا با ما بگیرند و میخواستیم همان شب برگردیم اما ماشین ابراهیم قوزِ بالا قوز بود و نمیشود حتی از آنجا جابجا شود.افراد انگار به تماشای تئاتر آمدهاند و منتظر پردهی دوم هستند.
خانوادهام خوابیدند و من و حسن و حسین هر سه از شدت نیش پشهها کلافه شدهایم.و هنوز جای نیش قبلی را نخارانده که نیش دیگری میزنند.حسین میخواهد در ماشین بخوابد اما اجازهاش ندادند و سرانجام کنار مادرم خوابید.طرفین دعوا از آنجا رفتند تا جای دیگر دعوایشان را سر بگیرند.معلوم بود این قاعله ختم به خیر نمیشود و تا یکی جانش را از دست ندهد ول نمیکنند. بی قرار شدهام و از جا بلند شدم،راه میروم،باز مینشینم.قلبم حالا دیگر با سرعت میزند و انگار دیگر در قفسه سینهام نیست و در دهانم هست.حسن هم نمیدانم کِی اما خواب رفته.مادرم گاه چشمهایش را باز میکند و با دیدن منکه دستهایم میلرزد حالم را میپرسد.هوا روشنتر شده و دم دمهای صبح است.سه مرد کنارمان حالا شدهاند دوتا و از خواب بیدار شده و دنبال نفرِ دیگرشان میگردند.او را پیدا نکردند عصبی شدند، انگار آن یکی وسایل اینان را برداشته و شبانه رفته است.اینها هم در بوتههای اطرافشان میگردند و زیر لب غرولند میکنند.
کمی میترسم و در میان حسین و مادرم جا میگیرم و نمیدانم چه موقع اما خواب رفتم.هر چند هر دقیقه چشمانم را باز میکنم از ترس اینکه مبادا وسایلمان را به یغما ببرند.تپش قلبم کمتر شده و حالا بیشتر گرسنه شدهام.انگار در شکمم اسید ریختهاند و میسوزد. دو ساعت بعد با صدای حسین بیدار شدم، زمانی که من خواب بودم او به ساحل رفته بود.کش و قوسی به بدنم دادم و از جا برخواستم.هنوز همه خواب بودند.با اینکه کم خوابیده بودیم اما منو حسین سر حالیم و حالا احساس بهتری داریم.حسین که گرسنگی دیشب مرا دیده بود دنبال جاییست تا چیزی برای صبحانه بگیرند و فهمیده بود در خیابان کمی که برویم یک سوپر مارکت هست هر چند هنوز بسته است و باید منتظر بمانیم تا باز شود.
میلاد با صدای صحبت کردن ما بیدار شد و با دیدن دریا ذوق کرد و دمپاییاش را پوشید تا تنی به آب بزند. با حسین سمت دریا رفتند و هر چه تلاش کردند حسن بیدار نشد و خودش را در سایهی آلاچیق پنهان کرده و با آن گرما پتو را روی خود کشیده است.چشمم به بچهی برهنهای افتاد که نزدیک بساط بلوچهای همسایه در خاکها غلط میزند و همانطور که جیغ میزند گریه میکند.اشک و آب بینیاش قاطی شده و گاه با بازدم حبابی از لولهی بینیاش بیرون میزند و باد میکند و میترکد.در همین حین دختر لاغر اندام جوانی آمد و بچه را برداشت و با دست ضربهای محکم به پشت بچه زد.بچه دادش به هوا رفت.پیراهن گشادی که پنج تای بچه را میشود در آن جا کرد تن بچه میکند و باز او را روی زمین رها میکند.
مادرم بیدار شده و سپس ابراهیم و عذرا هم بیدار شدند.سرویس بهداشتی کمی با ما فاصله دارد.به سرویس رفتیم و با آن صف طولانی بعد از چند دقیقه معطلی نوبتمان شد و تازه بوی گندی که فضا را پر کرده بود به دماغم خورد،.با آنکه کف سرامیک بود اما تمامش گِل شده و شیر روشوییها باز مانده است و هر کس که صورتش را میشوید شیر را نمیبندد و بیرون میرود. از سرویس که برگشتیم، دیدم بساط صبحانه پهن شده و خامه عسل گرفته بودند و تا آمدن من و عذرا سفره پهن شده بود و همه دور سفره نشسته بودند.میلاد و حسین با شلواری که تا زانو خیس بود روی آسفالتِ آلاچیق نشستهاند.نشستیم و چند لقمه خوردیم.سفره که جمع شد آینهی جیبیام را درآوردم تا خودم را ببینم.چشمانم قرمز و پف کرده است و صورتم دانههای قرمز ریزس زده که جای بوسههای پشههای دیشب است.کمی کرم ضدآفتاب زدم تا حداقل از آفتاب سوختگی در امان باشم و با عذرا و مادرم میرویم تا در ساحل گشتی بزنیم.
آفتاب سوزان است و باد گرمی میزند و پوست نازکم احساس سوزش میکند.مادرم چشم چرخاند و دست فروشهای نزدیک ساحل را دید که چادرهای رنگا رنگی را روی گونی چیدهاند و مردم دورش حلقه زدهاند و بعضی چادر بر سر میاندازند و چرخی میزنند و در باد رقص چادرها چه صحنهی زیبایی است.مادرم اما میخواهد یکی بخرد اما من مخالفت کردم،چون نازک هستند و پوشیدن و نپوشیدنشان فرقی ندارد.
طوری کنار ساحل راه میرویم که بعد از هر موج،آب تا زیر زانوهایمان میرسد.صدفهای رنگارنگ با فاصله در ساحل پخش شدهاند و شروع به جمع کردن صدف میکنیم.از هر رنگی هست، بجز سبز که رنگ مورد علاقهی عذرا بود خیلی دنبالش میگردد اما هیچ نمییابد. یک کیلومتری رفتیم و روی تخته سنگی که لب ساحل هست نشستیم.جیبهای مانتوی زردم پر از صدف شده و کمی بر شانههایم سنگینی میکند.گرمای خورشید طاقت فرسا نیست و انگار عشق خورشید با گرمایش همراه شده و این عشق گرما را قابل تحمل میکند.از لولهای نزدیک تخته سنگها آب از درون لولهای وارد آب دریا میشود.نه آنقدر کثیف است که آن را جزو فاضلاب شمارد و نه آنقدر تمیز است که گفت آب آشامیدنی است و اصلا چرا آب آشامیدنی را در این کم آبی باید وارد دریا کنند!
اندکی نشستیم و تا یادمان از ماشین ابراهیم آمد برگشتیم. صدفها را در کیفم ریختم.تنها ابراهیم روی فرش نشسته بود و سرش در گوشی بود.سراغ بقیه را که گرفتیم دریا را نشان داد.حسن،حسین و میلاد هر سه در دریا هستند و آب روی هم میپاشند و گاه دو نفری آن یکی را بلند میکنند و در آب میکوبند.محو دیدن آن شادیام.ابراهیم گفت که میخواهد با ملکی دوستش، که در بندر است تماس بگیرد چون حتما تعمیرگاهی سراغ دارد که ماشین را در اسرع وقت تعمیر کند.از جا بلند شد و کمی دورتر از ما با ملکی صحبت کرد و وقتی برگشت گفت قرار است ملکی بیاید،اما نه تنها برای تعمیر ماشین بلکه برای اینکه ما را به خانهاش ببرد.پس ابراهیم گفت که وسایل را جمع کنیم و منتظر ملکی بمانیم.
وسایل را جمع کردیم و در گوشهی آلاچیق گذاشتیم، آینه را برداشتم و خودم را برانداز کردم.دماغم انگار درازتر شده و پوستم قرمز شده است.کمی ضد آفتاب زدم و عینک بر چشمانم زدم.عینک نه طبی بود و نه آفتابی،عینک مطالعه بود و هر وقت آن را بر چشم میزدم حس میکردم بینیام کوچکتر شده. ملکی گفته بود که خانهاش در نزدیکی بندر است.میلاد و حسین و حسن که آمدند ابراهیم با آنها مشورت کرد و هر سه با روی گشاده رفتن به خانهی ملکی را پذیرفتند،چون کسی نمیخواهد شاهد دعوای دیگر باشد یا اینکه پشهها خوابش را مختل کنند. قرار شد ما برویم و ظهر ابراهیم و میلاد برای تعمیر ماشین برگردند و وقتی ماشین تعمیر شد با هم برای بازار گردی برگردیم و بعد هم مستقیم به خانه میرویم.
بعد از ساعتی ملکی آمد.از آخرین بار که دیده بودمش پیرتر و کچلتر شده بود.اما هنوز چشمان سبزش مانند دو تیله برق میزد.ملکی هم کمک کرد تا وسایل را در جعبهی ماشینها گذاشتیم و سوار ماشینها شدیم او جلو میرفت و ما دنبالش حرکت میکردیم.من،حسین و میلاد و علی در یک ماشین و بقیه هم با ماشین ملکی نشستند و ماشین ابراهیم هم در گوشهی خیابان ماند تا عصر که برای تعمیرش برگردند. ملکی گفته بود که خواهرش تازه از روستا آمده خانهی او و الان در خانه است.ملکی گفته بود که فاصلهی خانهاش تا شهر زیاد نیست اما حدود یک ساعت در راه هستیم،هر چند حالا کمی اعصابمان بهتر شده و دیگر میدانیم با رسیدن به خانه حداقل سرپناهی برای ماندن داریم.در راه میلاد چند باری مسخره کرد و گفت"اینکه گفته خونش تا شهر نیم ساعت فاصله داره نگفت با کدوم شهر؟ فکر کنم داریم برمیگردیم خونه،روش نشد بگه نیاین خونهم افتاده جلو و داره میبرتمون خونمون". شاد و شنگولیم و بعد از یکساعت تحمل گرما به روستایی رسیدیم.جادهاش خاکی بود و روستا تعداد کمی خانه داشت و در آن ظهر گرم مرغ هم در کوچهها نبود.
دیوار خانهاش بلوکی است و کف حیاط خانه ماسه است و جلوی در خانه سایهبانی با گونی ساختهاند و ملکی ماشینش را زیر سایهبان گذاشت و میلاد هم ماشینش را پشت ماشین او پارک کرد.از ماشین پیاده شدیم،بعد از این رانندگی دردی در کمرم احساس میکنم. ملکی وارد شد و ما را به داخل دعوت کرد و به نوبت وارد خانه میشویم. وارد که شدیم زن جوانی که سنش حدود سی سال بود جلوی در به ما خوشامد گفت.
ما به داخل اتاقی امدیم که کولر روشن است و انگار از جهنم وارد بهشت شدهایم.نشستیم و ملکی آب یخ آورد.هر کدام به اندازهی یک اسیر جنگی که مدت مدیدی آب نخورده آب میخوردیم و بطری دوم را هم آورد. ملکی هم آمد و با ابراهیم و میلاد گرم صحبت شدهاند. عذرا و اسما(خواهر ملکی) هم به آشپزخانه رفتند تا اسباب ناهار را حاضر کنند.
نشسته بودم و در این فکر بودم که اسما چقدر تغییر کرده، دختری که هم سن من است؛ بیست و یک سال دارد ام مانند زنی شده سی ساله و در چهرهاش هیچ نشانی از اسمای گذشته که دوست دوران دبستانم بود نیست.
در گوشی میگردم که عذرا آمد و وقتی دید که زیر نگاه سنگین ملکی احساس خجالت میکنم خواست تا به کنار او و اسما بروم. به آشپزخانه رفتم، اسما پای گاز ایستاده و عذرا هم زمین نشست و سیب درختیهایی که خوراک سفرمان بودند را پوست میکند تا برای بقیه ببرد.به محض نشستن از اسما پرسیدم که آیا مرا خاطرش هست یا نه.باعث تعجب بود که هیچ مرا به یاد نداشت و من هر چه از خاطراتمان میگویم او هیچ واکنشی نشان نمیدهد و میگوید حتما اشتباه میکنم.کمی گیج شدهام،سکوت میکنم و دیگر چیزی نمیگویم.
ناهار حاضر شد و سفره را پهن کردیم و دیس ماکارانی و بشقاب و وسایل دیگر را چیدیم و مشغول غذا خوردن شدیم.اولین لقمه را که در دهان گذاشتم تیزی دهان و گلویم را سوزاند.وقتی زیر چشمی به بقیه نگاه کردم معلوم بود آنان هم بد میسوزند و حسین حتی اشک در چشمانش جمع شد.
اما هیچ نمیگوییم و تا آخرین ذرهی ماکارانی درون دیس هم خوردیم. سفره را جمع کردیم و با عذرا مشغول شستن ظرفهای ناهار شدیم.هر چه اسما اصرار کرد که کاری نکنیم اما برای آرام کردن ذهنم مجبور بودم کاری انجام دهم. شستن ظرفها که تمام شد بیکار بودیم و همینطور که عذرا و اسما از خانه داری حرف میزدند داشتم خانه را از نظر میگذراندم چیزی نگفتم و ترجیح دادم بحث را عوض کنم.از درس و دانشگاه اسما پرسیدم. و قبل از پرسیدن تاکید کردم که من و اسما هم سن و سال هستیم،پس او هم باید مثل من دانشجو باشد.اما گفت تا دیپلم بیشتر نخوانده و حالا کارهای خانه را انجام میدهد.
هیچ نگفتم و به اتاق دیگر رفتم تا کمی استراحت کنم.کف اتاق قسمت کوچکی یک پتو پهن بود و چمدان و لباسها در سراسر اتاق پهن بود.لباسها همه از ملکی بود و معلوم بود لباسهای اسما در چمدانی که نزدیک در بود قرار داشت.زیاد دقت نکردم و در اتاق را نیمه باز گذاشتم و خوابیدم.ساعتی را خوابیده بودم که با صدای در بیدار شدم.ملکی آمد و لباسهایش را برداشت و بیرون رفت. از اتاق خارج شدم.ابراهیم و میلاد و ملکی داشتند برای تعمیر ماشین ابراهیم میرفتند.خداحافظی کردند و راهی شدند.
هوا خنکتر شده،پیشنهاد دادم که بیرون برویم و در روستا چرخی بزنیم. مادرم،عذرا،من و اسما حاضر شدیم و بیرون رفتیم.سنگهای درشت و صیقلی که تمام زمین روستا را پوشانده بود نشان میداد قبلا آنجا رودخانه یا دریایی بوده که حالا خشک شده.از کوچهای که گذشتیم پارکی از دور نمایان شد و اسما از دیدن پارک ذوق کرد،گویی شب گذشته با برادرش دنبال پارک بودند تا اسما تاب بازی کند اما نیافته بودند و حالا من بانیِ این امر خیر شدم.به پارک رسیدیم و چهار تاب بود و یک سرسره و یک نیمکت که دو دختر سبزه نشسته بودند و با دیدن ما کمی جا خوردند.هر کدام روی یک تاب نشستیم و وزن خود را عقب و جلو میدادیم و تاب میخوریم و دو دختر هم نگاه ما میکردند و انگار منتظر کسی هستند.تاب که میخوردیم عذرا از آب و هوا و طبق معمول از آشپزی و خانه داری حرف میزد و اسما هم با او همکاری میکرد.مادرم تاب میخورد و ورزش نسیم بر صورتش حالش را جا آورده بود و اولین بار است که از درد بدن و بی حالی چیزی نمیگوید.
موتوری به یکی از کوچهها وارد شد و یکی از دختران به بازوی دیگری تلنگری زد و سریع از جا برخواستند و به همان کوچهای که موتوری رفته بود رفتند. هنوز ذهنم درگیر اسما بود، چند باری در زندگی حس میکردم که شاید خاطراتم خواب بودهاند و اصلا من همچنین خاطراتی ندارم.مثلا زمانی که برادرم مرا هل داده بود و با شیشه پایم برید و اندازهی دو استکان خون از دست داده بودم،همیشه خیال میکردم آن اتفاق خواب بوده و حالا شاید شناختن اسما هم خواب بوده و من و او اصلا با هم دیداری نداشتیم.
پس برای تصدیق حرفهایم از مادرم پرسیدم که اسما را به یاد دارد و مادرم هم از بچگیِ من و اسما گفت،از زمانی که برای بازی به باغ کنار خانهمان میرفتیم و خیلی خاطرات دیگر که اسما هیچکدام را به یاد نداشت و وقتی مادرم حرف میزد او سکوت کرد و بحث را به گرما و اینکه باید زودتر به خانه برگردیم تا شام حاضر کند پیچاند.هر چند این بحث هم فایدهای نداشت اما حال دیگر میدانستم که خواب ندیدهام.به خانه برگشتیم و به پیشنهاد عذرا، اسما و عذرا مشغول درست کردن کته گوجه شدهاند.و من روی مبل نشستم و مدل میکاپهای جدید را مبینم که ابراهیم و میلاد وارد شدند و پس از آنان ملکی آمد.
نمیدانم چه زمان داشتم اخبار آرایشی را میخواندم که سفره پهن شده و مرا برای شام صدا زدند. غذای شام هم تیز شده، حسن بعد از لقمهی اولش یک لیوان آب خورد،و اسما گفت که همیشه غذایش را تند و تیز درست میکند و در خانوادشان غذای تیز طرفدار زیادی دارد،اما چهرهی برادرش نشانی از علاقه به تیزی نشان نمیدهد و انگار به زور داشت آن غذا را میخورد. غذا که تمام شد ما نشستیم و عذرا و اسما هم سفره را جمع کردند و ملکی چند پتو و بالش آورد و خوابیدم و خودش و خواهرش هم به اتاق دیگر رفتند تا بخوابند.صبح که بیدار شدیم خستگی تماما از بدنم رفته بود و انگار جانی دوباره پیدا کرده بودم.پیش از بیدار شدن من ابراهیم و میلاد و ملکی برای تحویل ماشین ابراهیم رفته بودند و بقیه هم هنوز خواب بودند.
بیرون رفتم. بعد از شستن دست و صورتم داخل که آمدم اسما جلوی در ایستاده، سلامی کردم و او هم جواب داد و بعد پرسید که رانندگی بلدم یا نه.نمیشود بگویم که گواهی نامه ندارم پس به دروغ گفتم که بلدم و او هم سویچ ماشین برادرش را به من داد تا برای خرید وسایل ناهار به مغازه برویم.سویچ را گرفتم و در ذهن دنبال بهانهای هستم تا بتوانم از زیر بار این مسئولیت شانه خالی کنم.پس درنگی کردم و تا اسما چادرش را روی سرش انداخت سویچ را به او پس دادم و گفتم که پشت ماشین غریبه نمیشینم.بهانهی خوبی بود و اسما دیگر اصراری نکرد و تصمیم گرفتیم پیاده به مغازه برویم.
ساعت هشت بود و هوا گرم بود و جادهی زیر نور آفتاب سست شده است.پس از یک کیلومتر به مغازه رسیدیم.اسما سبزی و مرغ گرفت و برگشتیم.تا آمدن ما بقیه هم بیدار شدهاند.اسما املت درست کرد و صبحانه خوردیم.ظرفها را شستم و روی مبل نشستم و در گوشی بی دلیل میچرخیدم و تا ظهر بدون گفتن حرفی همانجا نشستم و پیامهایم را جواب دادم.ساعت یک بود که میلاد و ابراهیم و ملکی آمدند.ماشین درست شده بود و شکر خدا مشکلش یاتاقان نبود و شُل شدن یک پیج بوده.بعد از اینکه اسما شربتی برای آنان آورد سفرهی ناهار را پهن کردیم.ناهار قرمهسبزی با گوشت مرغ است، اولین بار است که میخوردم خورشتش خوشمزه است و تیز اما گوشتش نه!گوشتش مانند تکه چوبی بی مزه زیر دندان میآید و ترجیح میدهم از گوشتش نخورم.غذا که خوردیم در هال نشستیم و عذرا مدام از دستپخت اسما تعریف و تمجید میکند و از اینکه تا به حال قرمه سبزی به این خوشمزگی نخورده است! بیشتر شبیه این است که عذرا میخواهد مرا عذاب دهد و اینکه خانواده همیشه از قرمه سبزی من تعریف میکردند او میخواست بگوید که دستپخت تو همچین تعریفی هم ندارد!
در این بحث شرکت نکردم و طبق معمول عذرا و اسما با هم درمورد آشپزی صحبت میکننند. قرار شد کمی استراحت کنیم و عصر حرکت کنیم، معلوم نیست میخواهند برگردند خانه یا اینکه از سفر بندر، بندر دیدنی هم نصیبمان شود! کمی بعد همه خواب رفتند و فقط من بیدارم.دیگر از گوشی هم خسته شدهام و حوصلهام سر رفته. به در و دیوار نگاه کردم اما دیگر تاب نیاوردم و در آن ظهر گرم از خانه خارج شدم و جلوی در خانه نشستم و اطراف را نگاه کردم.درخت نخل در همهی خانهها دیده میشود که سر به فلک کشیده.دیوارهای سنگی و بلوکی و درهای رنگ و رو رفته.خانهها فاصلهی زیادی با هم دارند و کم پیش میآید که دو خانه در کنار هم واقع باشند.
مدتی گذشت و از شدت گرما باز به داخل برگشتم. در کشوی میز دنبال کاغذ گشتم و شروع به نقاشی کردم.وسط نقاشیِ باغ و درخت بودم که عذرا بیدار شد و بعد هم اسما. کشیدن باغ با خودکار آبی سخت است،جهان را رنگها زیبا میکنند و تک رنگ بودن اصلا قشنگ نیست.حالم از رنگ آبی بهم خورد و کاغذ دا مچاله کردم و روی میز گذتشتم.همه بیدار شدهاند و ابراهیم به عذرا گفت که وسایل را جمع کنیم و آمادهی رفتن شویم. از آشپزخانه قابلمه و خوراکیهایی که باقی مانده بودند را برداشتیم و حسن در ماشین گذاشت.حسین هم لباسهایش را عوض کرد.
در خانه از اسما و زحمتهایش تشکر کردیم.من،حسن،حسین و میلاد با ماشین میلاد عازم شدیم و مادر و عذرا هم با ماشین ابراهیم. از ملکی خداحافظی کردیم و حرکت کردیم.جلو نشستهام و آفتاب مستقیم به چشمم میخورد، دستم را جلوی صورتم گرفتم میلاد که متوجه شد، دستمال یزدیاش را داد که به پنجره آویزان کنم.ایستادیم و دستمال را روی شیشه گذاشتم و میلاد شیشه را بالا برد.بهتر شد و شدت نور کمتر شده است. با آنکه ضدآفتاب زدهام اما روی پوستم سوزش آفتاب را احساس میکنم.میلاد با سرعت زیاد حرکت نمیکند و سعی میکند نزدیک ابراهیم باشد تا اگر باز ماشین خراب شد ابراهیم تنها نماند.
از حرکتمان دقایقی گذشته که من و حسن بحثمان شد، اینکه او تمام مدت هندزفری در گوشش است و در هیچ بحثی هم شرکت نمیکند عذاب آور است.پس حسن ترجیح داد با ابراهیم بیاید تا کسی به او گیر ندهد! میلاد ایستاد و علی به داخل ماشین ابراهیم رفت. ما هم حرکت کردیم.وارد بندر شدیم اما خبری از ابراهیم نیست، و ما به دنبال ماشینی که شبیه ماشین ابراهیم بوده حرکت میکردیم و معلوم نبود از کِی ابراهیم را گم کرده بودیم.با ابراهیم که تماس گرفتیم گفت به بازار رفتهاند و گفت ما هم بازار برویم. اما جاده از کنار دریا میگذشت و دریا داشت مارا صدا میزد پس قرار شد ما لب ساحل برویم و ابراهیم و بقیه هم خرید کنند.هر چند هدفشان خرید نبود و میخواستند مقایسه قیمت کنند. میلاد ماشین را روی آسفالتی که در فاصلهی پانصد متری(یا بیشتر)از دریا بود پارک کرد.
حسین و میلاد هر دو شلوارک و تیشرت پوشیدند.نزدیک ساحل که شدیم حسین متوجه شد کفشهایش بدرد داخل آب رفتن نمیخورد و برگشت و کفشش را در ماشین گذاشت. من هم کفشم را درآوردم و دست گرفتم. با هر قدم پاهایم در ماسههای گرم ساحل فرو میرفت. حسین متوجه حرکت ماسهها شد و ایستاد،جایی که ماسه ها به اندازهی یک کف دست پایین میروند و حبابهایی که تشکیل میشود نشان از نفس کشیدن جانوری میدهد، نگاه کرد.آن را به ما هم نشان داد و میلاد با دست ماسه را کنار زد و خرچنگ گوشهی انگشتش را گرفت و میلاد به هوا پرید.
تازه متوجه شدیم که در آن ماسهها چرخنگهایی در انتظار هستند و با هر آزاری چنگی بر دست و پای مسافران میاندازند. میلاد نگاهی بر پاهای برهنهی من کرد و دمپاییاش را به من داد، از نظرش خودش طاقت درد را داشت اما طاقت درد کشیدن من را نداشت. دمپایی را پوشیدم و با خیال راحت قدم برمیداشتم، حالا دیگر آب روی پاهایم جاری بود و نوازش گرمِ دریا بر پوست پایم را هم احساس میکنم.اما میلاد و حسین با احتیاط قدم برمیدارند و البته گاهی احتیاط هم کار ساز نیست و خرچنگها کِرم خود را میریزند!
تا زیر زانو در آب رفتیم.
میلاد و حسین خواستند ازشان عکس بگیرم و چند عکسی که گرفتم بعد چند سلفی و چندتایی هم عکس تکی که البته میلاد گرفت و خیلی خوب از کار درنیامدند. میلاد و حسین برای شنا در آب رفتند و من تنها در ساحل قدم میزنم. خورشید رخت بسته و قصد دارد برود.هوا خنکتر شده یا اینکه من به گرمای آنجا عادت کردم.از دور میلاد و مهدی را میبینم که مشغول آب بازی هستند.کاش من هم میتوانستم بروم، اما ترس اینکه بعد از خیس شدن لباسهایم به تنم بچسبند و بدنما باشند مانع میشود! هر چند زنانی هم هستند در آب اما یک حس درونی مرا منع میکند.در ماسهها قدم میزنم و صدفهای رنگا رنگ ساحل را تماشا میکنم.یک صدف مشکی نظرم را جلب کرد.اولین صدف مشکی است که میبینم.خم شدم و برش داشتم.نگاهش کردم که ناگهان پاهای باریک و زشتی از صدف بیرون آمد، صدف را پرت کردم.بعید بود آن همه زیبایی شامل این زشتی هم باشد!
کمی دورتر از ساحل ده متر را سنگ و ماسه ریختهاند.زمین خشک است؛بر زمین نشستم و در اطرافم صدفها را نگاه کردم. حرکتی ندارند و وقتی یکیشان را برداشتم موجودی در آن نبود.انگار دوری از دریا باعث مرگشان شده است. اطراف را نگاه کردم.کسی نیست که تنها باشد.احساس تنهایی کردم، کاش خواهری داشتم تا اینقدر تنها نباشم و اگر خواهر داشتم او کنارم بود.اما حیف! نشستهام و مردم را تماشا میکنم که پسری جوان از جلوی من گذشت، خیره به من نگاه میکند و کمی با فاصله از من بر زمین نشست. با آنکه متوجه نگاهش میشوم اما هیچ به رویم نمیآوردم، اگر میآمد و کنارم مینشست با روی خوش پذیرای او بودم،از تنهایی که بهتر است،از اینکه به مردم زُل بزنم و تا نگاهم میکنند با شرمندگی نگاه ازشان بگیرم.اما اگر میآمد و میلاد او را میدید!نه بهتر است که نیاید.رویم را از او چرخاندم.
از جا برخواستم، نشستن روی آن سطح ناصاف باعث شده بود کمرم کمی درد بگیرد. آرام قدم برداشتم و سمت ماشین رفتم. درون ماشین نشستم و در را نیمه باز گذاشتم.زنی روی آسفالت روبروی ماشین نشسته و یک قابلمه و پیک نیک و تابهای جلویش است. زن چاق است و سبزه رو که در چهرهاش یک مهربانی دیده میشود. آهنگ گذاشتم و به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم.چند دقیقه گذشت نمیدانم، اما هوا تاریک شده و چراغهای اطراف را روشن کردند چشمانم را باز کردم و در دریا دنبال حسین و میلاد گشتم.نیستند، هیچکس در دریا نیست.نگران اطراف را نگاه میکنم که دیدم نزدیک ماشین دارند میایند.پیاده شدم.سر تا پایشان خیس است.
از جعبه عقب لباسهایشان را برداشتند.تمام لباسهای تنشان را عوض کردند. میترسیم و اطراف را نگاه میکنم، میترسم نکند بخاطر پوشش بد بهشان گیر بدهند و دعوایشان شود! اما به خیر گذشت و هیچکس حتی نگاهشان هم نکرد. میلاد کارت عابر بانکش را به من داد تا نزد آن زنی که روبرو بساط کرده بود بروم و سه تا مهیاوه بگیرم.
اسمش سخت است و چند بار تکرار کردم تا یادم نرود.اصلا میترسم نکند اسمش را میلاد اشتباه گفته باشد و مسخرهام کنند!اما بعد فکر کردم خب مسخرهام کنند، مگر هر روز این زن را میبینم که نگران طرز فکرش درمورد خودم باشم.پس با اعتماد بنفس نزدش رفتم و گفتم:سه تا مهیاوه. تلفظش را درست گفتم یا نه نمیدانم،زن لبخندی زد و گفت: چشم. خیالم راحت شد، زن از این پرسید که مسافریم و از کجا آمدیم، میگوید پوست سفیدم نشان میدهد اینجایی نیستم.
در همین حال که حرف میزند، دستش را در قابلمه برد و یک مشت خمیر روی تابه ریخت و خیلی نازک پهنش کرد و اضافهاش را به درون قابلمه ریخت.بعد رویش موادی زد و بعد هم تخممرغ.سپس گوشههای نان را جمع کرد روی تخممرغ و بعد هم با کفگیر آن را برداشت و درون کاغذ گذاشت و دستم داد. هر سه را گرفتم و پولش را حساب کردم. میلاد با اشتها خورد، حسین هم آرام میخورد.من اما کمی مکث کردم.بوی ماهی میدهد، شاید هم چون نزدیک دریا هستیم بوی دریا را حس میکنم.اما بوی جالبی نداشت میلاد متوجه تردید من شد و گفت :نخوری ضرر کردی!
سعی میکنم با دهان نفس بکشم تا بویی را حس نکنم و لقمهی اول را خوردم. مزهاش ترکیبی از تخممرغ و نان است با یک چیزی که کمی مزهی ماهی میدهد، طعمش شور است. نه خوشمزه است و نه بدمزه! اما با اولین لقمه ترغیب شدم که تمامش کنم و به اشتها آمدم و تمامش را خوردم. ابراهیم زنگ زد و گفت به سمت شهر حرکت کردهند، میلاد عصبی شد که چرا بدون خبر رفتهاند و گفت: حالا که رفتند خودمون میمونیم صبح زود میریم.حسین برو نوشابه بگیر تا بریم تو شهر بگردیم.
با میلاد موافق بودم، تازه دارد خوش میگذرد. حسین رفت و برگشت، مردی که در جعبهاش را باز کرده بود؛ میلاد خیال میکرد فروشنده است اما نبود. وسایل درون جعبه بهم ریختهاند.کمی مرتبشان کردم و نشستیم که حرکت کنیم که ابراهیم زنگ زد و پرسید که ما کجا ایستادهایم. میلاد آدرس جایی که بودیم را گفت و همینطور که کنار ماشین منتظریم ابراهیم آمد و روبروی ما پارک کرد و چهار نفری از ماشین پیاده شدند.بعد از سلام و احوال پرسی قرار شد چند دقیقه از آرامش ساحل در این موقع لذت ببریم و بعد برویم.میلاد باز قلیان چاق کرد و شروع کرد به کام گرفتن
من و عذرا هم لب ساحل رفتیم تا این چند روز سکوت را جبران کنیم و حرف بزنیم،ابراهیم،حسن و حسین هم با فاصله از ما قدم میزدند.در دلم مانده بود که به یکی بگویم که آن شخص اسما نبود اما هیچ نگفتم و باز سکوت کردم.کمی حرف زدیم و ساعت نُه بود که قصد کردیم برگردیم.عذرا در ماشین ما نشست و این برایم عذابآور بود که بودنش را باز تحمل کنم! اما بودن کنار حسین و میلاد، فکر کردن به حسن و اینکه با تمام سختی سفر آخرین دقایقش به خوشی گذشت لبخند بر لبم میآورد.در راه برگشت تمامش خواب بودم.بعد از نیمه شب رسیدیم، در راه چیزی نخوردیم تا وقت تلف نکنیم. و باز هم تخممرغ شام امشبمان بود.