روز ششم
ماسایی مارا
امروز از همان اول صبح هیجان خاصی داشتم ، قرار بود اگر اقبال با ما یاری کند ۵ حیوان بزرگ آفریقا که به بیگ فایو (big five) معروف بودند را ببینیم ، آفتاب تازه طلوع کرده بود و منظره اتاقمان رویایی شده بود. دیگر صبح شده بود و لازم نبود زنگ بزنیم و بادیگارد سفارش بدهیم ، از اتاقمان خارج شدم و اکسیژن خالصی که در هوا بود را نفس کشیدم ، چه هوایی بی نظیری بود، در حال قدم زدن بودم که یک لحظه فکر کردم دارم خواب میبینم! جلو رویم پر بود از آهوانی که در حال پریدن و رقصیدن بودند! جلوتر رفتم تا این همه زیبایی رو از نزدیک ببینم ، چیزی که میدیدم باور نکردنی بود ، گله ای بزرگ از ایمپالا ها (آهوی افریقایی) تنها چند متر جلوتر در حال زندگی بودند ، بی حرکت ایستاده بودم و تماشایشان میکردم و خدارو شکر میکردم که توانسته بودم همچین صحنه ای را از نزدیک ببینم.
البته چیزی به ذهنم آمد که فکرم را به شدت مشغول کرد ، دیروز به ما گفته بودند که حیوانات وحشی در این منطقه وارد نمیشوند ، با خودم می گفتم وقتی ورود آهوان به این منطقه آزاد است و آنها شکار حیوانات وحشی هستند چطور ممکن است که حیوانات وحشی به این منطقه ورود نکنند؟ مثلا تابلویی برای جناب شیر گذاشته اند و روی نوشته اند ورود شیر ممنوع!؟ یا قبلا با آنها مذاکره کرده اند و به توافق رسیدند که شیرها حق ندارند نزدیک هتل بیایند و در عوضش غذایشان با هتل باشد! البته با خودم میگفتم اگر شیر هم بیاید این همه غذا در دسترس اوست و احتمالا من را نمیخورد ولی فکر اینکه سرعت آهوها چند برابر سرعت دویدن من است مرا آزرده خاطر میکرد!
و همینطور با خودم فکر میکردم، اگر یکی از اسبهای آبی یکروز سرماخورده باشد و نخواهد آبتنی کند تکلیفش چه میشود؟اگر یک اسب آبی ببینم چگونه از دست او فرار کنم، این را میدانم که او دنبال غذا هم نیست و فقط کینه دارد آخه حیوان هم انقدر کینه ای؟ در افکار خودم فرو رفته بودم که متوجه شدم یک عدد بابون کنار من ایستاده و با توجه خاصی به من نگاه میکند ، بابون ها هم مانند اسب های آبی اعصاب درست حسابی ندارند و حس کردم شاید کار اشتباهی کرده ام که اینگونه مرا نگاه میکند و ترجیح دادم به اتاق برگردم و بابون را با آن منظره اعجاب انگیز تنها بگذارم!
بعد از خوردن صبحانه آماده بودیم که روز مهیجمان را شروع کنیم با مایکل برای ۸ صبح قرار گذاشته بودم و سر ساعت برای دیدن طبیعت وحشی به راه افتادیم ، هنوز صد متر هم از هتل فاصله نگرفته بودیم که دشت اول گشت امروزمان را دیدیم ، یک گله از ایمپالاها که فکر میکنم آشناهای همان ایمپالاهای جلوی درب اتاقمان بودند! ماسایی مارا پر بود از ایمپالاها هر کجا سر میزدیم دسته ای از ایمپالاها میدیدم برای شروع کار دیدنشان جذاب بود ولی هر چه جلوتر میرفتیم حیوانات جذاب تر میشدند و به همین دلیل از ایمپالاها به راحتی گذر میکردیم.
اولین حیوان آن لیست ۵ عددی حیوانات بزرگ که دیدیم بزرگ ترین حیوان خشکی یعنی فیل آفریقایی بود، عجب ابهتی داشت و چقدر آرام و سر به زیر بود ، یک گوشه نشسته بود و علفش را میخورد و مثل بعضی حیوانات کینه ای نبود! البته فیل هم اگر کاری به کارش داشته باشید خیلی حیوان آرامی به حساب نمی اید ولی در کل حیوان مهربان و آرامیست.
در حال دیدن آقای فیل بودیم که بن گازش را گرفت و شروع به حرکت کرد ، مایکل به ما گفت یک ماشین حیوانی را دیده و در بی سیم به همه خبر داده که به آنجا بروند حیوانی که به شدت در ماسایی مارا کمیاب است ، مایکل بی جنبه بازی اش را دوباره شروع کرد و میگفت عجب انعامی خواهیم گرفت ، نیشش تا بناگوش باز بود و گویی به عروسی دعوت شده بود! حیوان کمیاب ماسایی مارا کرگدن بود که جزو یکی از بیگ فایو به حساب می آمد ، دیدن کرگدن شروع خوش شانسی امروزمان بود ، تقریبا همه گروه هایی که به کنیا سفر میکنند به دلیل اینکه در ماسایی مارا کرگدن پیدا نمیکنند به سمت دریاچه نایواشا و پارک ملی ناکورو می روند تا بتوانند کرگدن ببینند ولی ما هم دیروز و هم امروز این حیوان خوش استیل را دیده بودیم ، کرگدن ها خیلی حیوانات اجتماعی ای نیستند و خیلی به ماشین ها نزدیک نشدند و تقریبا از فاصله دور آن ها را دیدیم.
خب کاغذ و قلمتان را بیاورید تا الان از بیگ فایو دو حیوان یعنی فیل و کرگدن را با هم دیده ایم و فقط مانده شیر ببر و بوفالو ، به نظرم در حق زرافه بی انصافی کرده اند چرا باید در این لیست بوفالو باشد ولی زرافه نباشد!؟ به نظرم بوفالو برای بودن در این لیست خیلی بی مزه است ، بوفالو همان گاو خودمان است که به طور منظم به باشگاه بدنسازی میرود و شاید از مکمل های ورزشی هم استفاده میکند ، راستش را بخواهید حتی یادم نمی آید کی بوفالو را دیدیم و با دیدنش هیجان خاصی نداشتیم ولی مطمئن هستم که او را دیدیم پس نام او را هم به ۵ حیوان بزرگ اضافه کنید!
همانطور در حال چرخ زدن در ماسایی مارا بودیم و حیوانات مختلفی را میدیدیم از زرافه گرفته تا گورخر و از بابون گرفته تا شتر مرغ! در تعجب بودم که چرا نسل شتر مرغ ها در ماسایی مارا منقرض نشده! چون پرواز که نمیکنند و روی زمین راه میروند و شکاری خوبی برای شکارچیان به حساب می آیند ، شاید مسئولان ماسایی مارا هر هفته چنتایی شتر مرغ می آورند و برای دکور در وسط جنگل می گذارند!
راستی در میانه راه پومبا (همان گراز قرمز رنگ شیر شاه) رو هم دیدیم و البته هر چه گشتیم تیمون (همان دوست لاغر پومبا) را پیدا نکردیم !! تا به پومبا رسیدم گفتم هاکونا ماتاتا و البته او واکنش خاصی از خود نشان نداد ، نمیدانم شاید او پومبا نبود!
دوباره در بی سیم چیزی به بن گفته بودند و ما منتظر حیوان هیجان انگیز دیگری بودیم ، هر چه جلوتر می رفتیم ضربان قلبم از شدت هیجان بیشتر میشد. سه چهار ساعتی میشد که در حال گشت و گذار بودیم و هنوز سلطان جنگل را ندیده بودیم ، تصور میکردم به دنبال شیر می رویم ، ولی از آن جذاب تر با یک گروه از چیتا ها روبرو شدیم! چیتا یا همان یوزپلنگ که خودمان در کشورمان از آن داریم و متاسفانه در حال انقراض است سریع ترین حیوان کره زمین به شمار میرود و صفر تا صدش با سریع ترین ماشین های این کره خاکی برابری میکند! یوزپلنگ تنها در دو ثانیه به سرعت ۷۵ کیلومتر در ساعت میرسد و می تواند با سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعت بدود!
چیتاها در تپه ای نشسته بودند و برای شکار کمین کرده بودند و جالب آن بود که ما هم شکار را میدیدم و هم شکارچی! در پایین تپه گروهی از ایمپالاها و گورخرها بی خیال از دنیا در حال خوردن غذا بودند و قافل از اینکه قرار است به زودی خودشان غذای گروه دیگری شوند! ما هم ایستادیم تا شکار چیتاهارا تماشا کنیم ، ولی هر چه ایستادیم هیچ کدام هیچ کاری نکردند! من نمی دانم انتظار داشتند ما برایشان به شکار برویم یا اینکه خودشان خیلی حال و حوصله ی شکار کردن نداشتند و مارا سر کار گذاشته بودند! به هر حال اگر میخواستیم که شکار چیتاهارو ببینیم معلوم نبود چند ساعت باید معطل میشدیم و دیدن حیوانات دیگر را به دیدن صحنه ی شکار ترجیح دادیم. (متاسفانه عکس خوبی از چیتاها ندارم ، فاصله ما تا چیتاها خیلی زیاد بود)
دوباره کاغذ و قلم را بیاورید که قرار است خان چهارم را ببینیم! از دور تک درختی مشخص بود و بن رفت و کنار آن ایستاد ابتدا متوجه نشدم که کدام حیوان را پیدا کرده تا اینکه زیر درخت چشمم به سیمبا و بانوی محترمه یعنی نالا افتاد که در حال قیلوله بودند ، چند سالی بود که او را ندیده بودم و آخرین بار زمانی بود که اسکار عمویش را شکست داده بود و سلطان جنگل شده بود! خدا پدرش را رحمت کند ، بعد از نامردی که اسکار در حق موفاسا (پدر سیمبا) کرده بود سیمبا به خوبی انتقام پدرش را از او گرفت و برای او خوشحال بودم که در حال حاضر زندگی خوبی در کنار بانو نالا داشت ، البته بچه هایش را پیدا نکردم ، هرچه باشد سن و سالی از سیمبا گذشته و بچه هایش دیگر بزرگ شده اند و احتمالا برای خودشان زندگی تشکیل داده اند!
تقریبا همه ی حیواناتی که می خواستیم را دیده بودیم و فقط یک حیوان مانده بود حیوانی که او را در شیر شاه هم نمیبینید! قرار نیست هم ببینید چون ذاتا حیوانیست که پنهان می شود و خودش را به دیگران نشان نمیدهد ولی برعکس سلطان جنگل اصلا برایش مهم نیست که او را پیدا کنید یا نه یک جا می نشنید و کاری به هیچ چیز ندارد شاید به همین دلیل به او می گویند سلطان جنگل! باز هم در بیسیم به بن گفتند که حیوان مهمی را دیده اند و شوماخر داستان ما دوباره گازش را گرفت و سریع خودش را به محل رساند ، هرچه میگشتیم چیزی نمیدیدم ولی بن مطمئن بود که او را دیده و میدانست به زودی خودش را نمایان میکند، لحظه موعود فرا رسید و ببر آخرین بیگ فایو لیستمان را دیدیم.
راستش را بخواهید تنها حیوانی بود که وقتی دیدمش کمی وحشت کردم! نفسم در سینه حبس شده بود و ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود، مگر میشود یک حیوان این همه ابهت داشته باشد! فکر نمیکردم انقدر از دیدن ببر هیجان زده شوم ، چند وقت پیش ویدئویی از اسطوره ی فوتبال کشورمان آقای علی دایی پخش شده بود که آقای دایی با وقار و ابهت خاصی در یک مجمع بین المللی فوتبال حاضر شده بود و آهنگی روی آن ویدئو بود که در زمان دیدن ببر در ماسایی مارا مدام در مغزم پلی میشد! نگاه ترکیبو رنگو نگاه ابهت مردو خش میندازه قلبو …
مایکل میگفت خیلی خوش شانسید ، کم پیش می آید که کسی تمام حیوانات مهم را به این سرعت تنها در چند ساعت ببیند و همانطور که میدانید از اینکه مطمئن بود که قرار است انعام خوبی بگیرد ، بسیار شادمان بود!البته من هم خوشحال بودم در سفری که چند سال پیش به آفریقای جنوبی رفته بودم ، در طول دو روز سافاری به زور توانسته بودیم ۳ حیوان بزرگ آفریقا را ببینیم ولی در ماسایی مارا هنوز نیامده علاوه بر بیگ فایو چندین حیوان خفن دیگر را هم دیده بودیم!
به منطقه ای رسیدیم که می توانستیم از ماشین پیاده شویم و پا روی زمین بگذاریم ، البته باز هم فکر اول صبح ذهنم را مشغول کرده بود ، از کجا میدانند آن ببری که چند دقیقه پیش دیده بودیم به این مکان نمی آید؟ ترجیح دادم بی خیال افکارم شوم و از طبیعت لذت ببرم ، جایی که ایستاده بودیم مرز بین کنیا و تانزانیا بود که با یک بلوک سیمانی آن را نشان داده بودند ، البته هیچ سیم خاردار و یا هیچ مرزبانی ای وجود نداشت و ما چند دقیقه ای وارد خاک تانزانیا شدیم ، تصور میکردم چه میشد اگر که هیچ کجای دنیا مثل این قسمت از کره ی خاکی مرزی وجود نداشت ، مرزی که ساخته ی ذهن بشر است مرزی که واقعیت دارد ولی واقعیت مجازی اما امروز مردم کره زمین را با جدیت زیادی از هم جدا کرده است. می دانم جهان بدون مرز جهانی دور از دسترس است ولی امیدوارم روزی برسد که بین من و کشور همسایه مرز نباشد.
دلیل نبودن مرز بین دو کشور تانزنیا و کنیا مهاجرت بزرگ حیوانات است هر ساله میلیون ها وایلد بیست ( باز هم شبیه گاو خودمان است ولی کمتر از بوفالو به بدن سازی رفته و فقط به پیاده روی و کمی ورزش اکتفا کرده ) در فصل بهار از کنیا به تانزانیا و در فصل پاییز از تانزانیا به کنیا می آیند و به دنبال آنها یک سری حیوان دیگر مثل گورخر و ایمپالا هم مهاجرت می کنند ، ما در زمانی به کنیا سفر کردیم که وایلد بیست ها به تانزانیا مهاجرت کرده بودند و تعداد کمی از آنها در کنیا مانده بودند بهترین زمان سفر به کنیا زمان مهاجرت بزرگ است چون پارک ماسایی مارا پر از حیوانات رنگارنگ است و به هر کجارو بنگرید حیوانات مختلفی را می بینید و صد البته بقیه هم از این موضوع با خبرند و به دلیل ازدحام توریست مبلغ خیلی بیشتری باید بابت هتل ، ماشین و بلیط هواپیما هزینه کنید!
اگر اهل دیدن مستندهای حیات وحش باشید حتما آن رودخانه ی معروف که پر است از تمساح های گرسنه که وایلد بیست های بخت برگشته از آن عبور میکنند را دیده اید! آن رودخانه ، رودخانه ای در مرز کنیا و تانزانیاست جایی که قرار بود به دیدن آن برویم ، وقتی به مرز رسیدیم مایکل مارا به برایان مامور مرز بانی معرفی کرد تا به ما رودخانه را نشان دهد برایان برای محافظت از ما با اسلحه امده بود ، جایی رفتیم که بتوانیم رودخانه را ببینیم و مکانی که در آن ایستاده بودیم دقیقا جایی بود که عکاسان و فیلم برداران معروف دنیا برای ثبت کردن صحنه ی اعجاب انگیز شکار وایلد بیست ها توسط تمساح ها ساعت ها می ایستند تا ما بتوانیم چند دقیقه ای مستند آن را ببینیم!
رودخانه حتی در این زمان هم پر از تمساح و اسب های آبی بود که به طور مسالمت آمیزی در کنار یکدیگر زندگی میکردند ، از برایان پرسیدم شب ها که اسب های آبی از آب بیرون می آیند چه میکنید و در جواب گفت در ماشین میشینیم و از جایمان تکان هم نمیخوریم! همان لحظه باز ذهن بازیگوشم دوباره مشغول شد و به این فکر میکردم که اگر خدایی نکرده ماموران مرزی غذای مسموم در صبح خورده باشند و شب نیاز زیاد به رفع حاجت داشته باشند چه میکنند!؟ حتی فکر کردن به این موضوع برایم درد آورست!! از برایان تشکر کردم و مبلغی به عنوان انعام به او پرداخت کردم و با هم عکس یادگاری گرفتیم.
دیگر زمان آن بود که قدری هم به شکم خود برسیم ولی هیچ چیز در آفریقا آسان نیست حتی غذا خورن! همانطور که گفتم هتل را فولبرد رزرو کرده بودیم و برای همین هتل برایمان غذای پیک نیکی تهیه دیده بود که در دل طبیعت میل کنیم! مایکل زیلویی از ماشین در اورد و با کمک همدیگه آن را در جای مناسبی قرار دادیم البته فقط تصور میکردیم که در جای خوبی قرار دادیم!
و اما بگویم از ضیافت ناهار ، میگویم ضیافت چون به معنیه واقیه کلمه مهمانی ای بود که همه در آن دعوت بودند البته بدون دعوت نامه! شایدم ما اشتباهی وسط یک مهمانی نشسته بودیم! بعد از اینکه جعبه ی غذا را باز کردیم اولین مهمانان ناخوانده خودشان را نشان دادند! مورچه ها در سایزهای متنوع به غذایمان حمله ور شدند و این تازه شروع داستان بود، در حال خوردن اولین لقمه ها بودیم که حس کردم چیزی به نزدیکمان می آید حسم درست بود و یک میمون کوچک برای گرفتن غذا نزدیکمان آمد با دقت بیشتری که نگاه کردم تعداد بیشتری از آنها را دیدم و در آخر کمتر از یک دقیقه توسط میمون ها محاصره شدیم!
دورتادورمون پر شده بود از میمون های بزرگ و کوچک که هر لحظه به ما نزدیک و نزدیک تر میشدند، هر لحظه منتظر بودم حیوان های دیگری هم به این ضیافت ملحق شوند و تصور آن که چه حیوانات دیگری می توانستند به جمع ما بیایند فکرم را مشوش میکرد! اگر فکر کردید که توانستیم لقمه ای غذا بخوریم سخت در اشتباهید ، یا در حال دور کردن میمون ها بودیم یا در حال جدا کردن مورچه ها از غذا! حتی جیغ های همسرجان هم به کمکمان نیامد و میمون ها پر رو تر از این حرف ها هستند! تقریبا همه ی غذایمان را به میمون ها دادیم تا دست از سرمان بردارند و بروند و خودمان گرسنه ماندیم!
به مایکل گفتم تا تمساح ها و بقیه حیوانات رودخانه به جمعمان اضافه نشدند جمع کنیم و برویم! خلاصه پیک نیک صمیمیمان با حیوانات جنگل را به پایان رساندیم و برای استراحت به سمت هتل رفتیم ، قرار بود دوباره بعد از کمی استراحت برای قسمت دوم سافاری بریم. بعد از اینکه به هتل رسیدیم بن که چشم مایکل را دور دیده بود پیش من آمد و گفت : ممنون میشم اگر دوست داشتی به من انعام بدهی یواشکی و دور از چشم مایکل بدهی چون اگر انعام را به مایکل بدهی هیچ پولی به من نخواهد داد! این هم یک دلیل دیگر که از مایکل خوشم نمی آمد!
در آن دو ساعتی که وقت استراحت داشتیم برای دیدن همسایه امان رفتیم ، اسب های آبی را میگویم ، هتل سکویی را ساخته بود که از حیاط هتل تا نزدیکیه محل زندگی اسب های آبی کشیده شده بود، و در انتهای سکو کافه ای ساخته بودند که نامش را می توانید حدس بزنید! منظره سکو همانند یک بهشت بود اما فقط منظره آن! بادی که از سمت غول های آبیمان می وزید بوی خوشی را به همراه نداشت و تنها با استفاده از دماغ گیر میتوانستید نهایت لذت را از منظره ببرید. برای بوی خوش آن منطقه کافه طرفدار زیادی نداشت و کسانی که به دیدن اسب های آبی می آمدند تنها چند دقیقه می توانستد آن وضعیت اسفناک را تحمل کنند!
بعد از دو ساعت برای گشت دوم امروز به راه افتادیم ، از آن لیست حیوانات بزرگ همه ی را دیده بودیم و دیگر هر چه میدیدم تکراری بود و حیوان جدید دیگری وجود نداشت ولی باز هم برای دیدن دوباره حیوانات هیجان زده بودیم تقریبا دو ساعتی بود که چیز خاصی ندیده بودیم که ناگهان من از دور روی یک سخره چیزی را دیدم که تکان میخورد! که البته بن مرد هفت میلیون دلاری هم او را دیده بود ، به سمت سخره رفتیم تا ببینیم چه چیزی پیدا کرده بودیم! باور نکردنی بود ، حتی بن و مایکل هم باور نمیکردند که این صحنه را ببینند!
تقریبا ۳۰ قلاده شیر پشت سخره پنهان شده بودند ، فکرش را هم نمیکردم که دوباره قرار است اینگونه سورپرایز شویم ، هرچه فکر میکنید که دیگر صحنه ها تکراری شده ماسایی مارا دوباره شمارو شگفت زده می کند. فکر میکردم فقط سیمبا و لانارا دیده ام ولی اشتباه میکردم ، انقدری شیر دیده بودم که حتی به فکر ساختن قسمت جدیدی از شیر شاه افتادم! هر چه حساب کردم ۳۰ قلاده شیر حتی در شیر شاه هم قفل بود! اگر ۳۰ قلاده شیر در شیر شاه بود اسکار حتی جرأت نمیکرد که فکر پادشاهی به ذهنش خطور کند! و من در قسمت جدید می توانستم داستان جدیدی از شیر شاه بسازم!
دیدن شیرها حسن ختام امروز بود و چه روز شگفت انگیزی بود امروز ، خدارا شکر کردم که توانسته بودم مخلوقات بی نظیرش را در این فاصله ی نزدیک ببینم ، باور کنید دیدن ماسایی مارا به دیدن تمامی سختی های این سفر میرزد ، مستند حیات وحشی که یک روز زندگی اش میکنید ، از همه مهمتر ماسایی مارا دست نخورده است یعنی دقیقا همان است که باید باشد مردم کنیا فهمیده اند با نگه داشتن و سرمایه گذاری روی این جواهر نه تنها چیزی را از دست نمیدهند بلکه درآمد سرشاری هم نصیب کشورشان خواهند شد برای همین از ماسایی مارا به صورت شبانه روزی محافظت میکنند و کوچکترین شکار حیوانات جرمی بسیار بسیار بزرگ به شمار میرود.
بعد از دیدن غروب دل انگیز ماسایی مارا به سمت هتل برگشتیم ، هنوز تاریک نشده بود و می توانستیم بدون بادی گارد به اتاق برویم ، بعد از کمی استراحت برای خوردن شامی آسوده و به دور از میمون ها بادیگاردمان را سفارش دادیم و به رستوران رفتیم ، بعد از غذا هنگام برگشت به اتاق گروهی از گورخر ها در نزدیکی اتاقمان در حال غذا خوردن بودند ، هنوز نمیدانم که آن روز در ماسایی مارا واقعی بود یا نه ، ولی میدانم هرچه که بود دیگر حتی در خواب هم آن را نخواهم دید!
روز هفتم
ماسایی مارا به نایروبی
امروز صبح را هیچ گاه از یاد نخواهم برد! ساعت شش صبح بود که با صدای بلندی از خواب بیدار شدم ، نزدیک پنجره رفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده ، و همان لحظه مانند درختی بودم که تمامی برگ هایش را به یک باره از دست می دهد! صدای بلندی آمد که به شدت نزدیک بود صدای غرش یک اسب آبی بود که به دنبال آهو ها می دوید و آهو ها در فاصله دو متری پنجره اتاقمان در حال فرار کردن بودند ، نمی دانستم شیشه ی اتاق تحمل وزن ۵ تنی اسب آبی را داشت یا نه و یا اینکه اسب آبی انقدر کینه و بی اعصاب است که حتی در اتاق را بشکند و به داخل بیاید ولی خشکم زده بود و فقط بیرون را نگاه میکردم ، حالا با پوست و استخوانم درک کرده بودم چرا با بادی گارد به اتاق میرفتیم! هرچه نگاه کردم اسب آبی را ندیدم ولی صدای او پیوسته می آمد و می دانستم که در همین نزدیکیست ، صبح از کارکنان هتل پرسیدم و گفتند که امروز یک اسب آبی در محوطه هتل در حال قدم زدن بوده و کارکنان هتل از دست او فرار کرده اند!
با مایکل برای ساعت ۱۱ قرار گذاشته بودیم که به سمت نایروبی برگردیم و قرار شد چند ساعت باقی مانده در هتل باشیم و از مناظر اطراف لذت ببریم ، برای خوردن صبحانه به رستوران هتل رفتیم که اتفاق جالبی افتاد ، آب پرتقال صبحانه تاریخ مصرفش گذشته بود و ترش شده بود ، من هم به مدیریت رستوران این مشکل را خبر دادم که فرد دیگری از آب پرتغال ننوشد ، مدیر رستوران ده دقیقه ی تمام از من عذر خواهی میکرد که این اتفاق افتاده و میگفت امیدوار است که این اتفاق باعث نشده باشد که حال بدی از این سفر داشته باشیم حتی بنده خدا رفت و قوطی آب پرتغال را آورد و به من نشان داد که هنوز تاریخ مصرف داشته ولی بنا به دلایلی ترش شده و بعد از آن برای من مرتب آب پرتغال می آورند حتی برای جبران اتفاقی که افتاده برایمان ناهار پیک نیکی هم گذاشتند تا در راه برگشت گرسنه نمانیم! درست است که از مردم کنیا خوشم نیامد ولی آن ها به راستی راه و رسم مشتری مداری را بلدند و می دانند چگونه باید با توریست ها برخورد کنند تا او راغب باشد باز هم به آن مکان برگردد.
هتل کیکوروک علاوه بر اینکه تجربه ای بی نظیری را برایتان رقم میزد ، فوق العاده زیبا و بکر بود ، بعد از قدم زدن در هتل جاهای جدیدی را کشف کردیم که تا به حال ندیده بودیم! هتل یک استخر زیبا و دنج هم داشت که جان میداد برای آب تنی ولی دیگر زمانی نداشتیم و باید با این بهشت زیبا خداحافظی میکردیم ، وسایلمان را جمع کردیم و در ماشین گذاشتیم و به سمت نایروبی حرکت کردیم.
در خروجی ماسایی مارا کلی دست فروش ایستاده بودند تا اجناس خود را بفروشند ، ما در ماشین نشسته بودیم که ناگهان تعداد زیادی از آنها به ماشینمان حمله کردند! آن وسط فقط مانده بود برای فروختن اجناسشان یکدیگر را بکشند! انصافا که قیمت هایشان خیلی خوب بود و ماهم توانستیم چندتایی سوغاتی بخریم.
از مایکل خواستم جای خوبی برای خریدن سوغاتی توقف کند و او هم به من قول داد که حتما همین کار را میکند در میانه راه جایی برای خریدن سوغاتی توقف کردیم ، مایکل گفت اینجا بهترین جا برای خریدن سوغاتیست ، مغازه خیلی بزرگی بود و هر چه که فکرش را بکنید داشت ، کنیا بهشتیست برای خریدن صنایع دستی آفریقایی ، اکثر صنایع دستی که در آفریقا میبینید تولید کنیا و همان منطقه ماسایی ماراست پس می دانستم که با بهترین قیمت می توانم در کنیا خرید کنم ، یک شطرنج که تقریبا قیمت آن را می دانستم را قیمت کردم تا ارزان فروشی یا گران فروشیه آن فروشگاه را متوجه شوم ، فروشنده گفت هر کدام را خواستید بگویید تخفیف خوبی به شما می دهم ، از او راجع به شطرنج پرسیدم و او گفت ۲۰۰۰ شیلینگ ، تقریبا قیمتش همان بود و اگر تخفیف میداد قیمتش مناسب بود ولی اشتباه شنیده بودم ۲۰۰۰۰ شیلینگ قیمت او بود یعنی ۱۰ برابر قیمت! تا قیمت را متوجه شدم فهمیدم با این فروشگاه معامله ام نمیشود و احتمال دادم که به دلیل پورسانتی که باید به مایکل پرداخت شود این فروشگاه قیمت بالایی دارد!
از مایکل که خیری به ما نرسید و خودم دست به کار شدم قبلا در سایت لست سکند سفرنامه ای خوانده بودم که در آن به فروشگاهی به اسم ماسایی مارکت اشاره شده بود ، ماسایی مارکت بازاری بود که در آن ماسایی ها اجناس خود را بدون واسطه به فروش می رساندند و جالب اینجا بود که ماسایی مارکت هر روز یک جای مشخصی دارد از مایکل خواستم مارا به ماسایی مارکت ببرد که آن روز در پاساژی به اسم یایا سنتر بود. به سمت پاساژ رفتیم و جای پارکی برای ماشین بزرگ بن پیدا نمیشد ، بن را با ماشینش تنها گذاشتیم و به سمت ماسایی مارکت رفتیم ، هنوز وارد نشده بودیم که یکی از دوستان مایکل آمد و مارا به سمت فروشگاه خود برد ، از او به زور خرید کردیم که شاید مایکل دست از سر ما بردارد و خیالش راحت شود که پورسانتش را گرفته!
و اما ماسایی مارکت ، باید حرفه ای باشید تا از ماسایی مارکت ورشکسته و با روان ناسالم به بیرون نیایید! هر فروشنده به هر ترفندی که شده می خواهد اجناسش را به شما بفروشد و رعایت کردن چند نکته زیر می تواند به کمک شما بیاید.
۱. هر قیمتی که شنیدید را فراموش کنید! هرچه فروشنده گفت یک دهم آنرا بگویید و کم کم قیمت را بالا ببرید تا راضی شود،تجربه من اینگونه بود که تقریبا با یک سوم و یا یک چهارم قیمت میتوانستم آن جنس را بخرم
۲.اگر کسی دنبال شما آمد تا قرفه های مختلف را به شما نشان دهد به هیچ عنوان به حرف او گوش ندهید چون به دنبال پورسانت است و پورسانت برابر است با قیمت بالاتر
۳. مجبورید که به فروشندگان مختلف بی محلی کنید چون فقط یک نگاه مساوی با آن است که تا آخر دست از سر شما بر نمیدارند!
۴. اگر اعصاب ضعیفی دارید ماسایی مارکت جای شما نیست!
۵. سعی کنید پول های کوچک و خرد همراه داشته باشید چون به سختی می توانید بقیه پول خودتان را پس بگیرید!
۶. حتما پول خودتون رو قبل از خرید به شیلینگ کنیا تبدیل کنید.
۷. حتما چیزی را که میخرید با دقت کامل چک کنید که مشکلی نداشته باشد ( من یک مجسمه خریدم و بعدا متوجه شدم که یک پایش شکسته و آن را چسب زده اند!)
ماسایی مارکت جنگ دیگری بود که تقریبا از آن پیروز به بیرون آمدم! ولی به هر حال هر چه که بود بهتر از خرید با چند برابر قیمت بود ، بعد از ماسایی مارکت باید به هتل برمیگشتیم و وقت خداحافظی با بن بود ، برای اینکه مایکل انعام بن را تصاحب نکند به هر کدام در پاکت جداگانه و به مقدار مساوی نفری ۳۰ دلار انعام دادم ، و بن هم از این موضوع خیلی خوشحال بود. از بن تشکر کردیم و به او قول دادیم که دوباره به کنیا برمیگردیم ، برای شب آخر هم همان هتل روز اولو رزرو کردیم ، چون همان طور که گفتم کاری با نایروبی نداشتیم ، بعد از کمی استراحت دوباره به فکر خوردن شام افتادیم ، باز هم فکر بکری به ذهنم رسید که تا به حال آن را در هیچ کشوری امتحان نکرده بودم ، با استفاده از اپلیکیشن اوبر پیتزا سفارش دادم! اول فکر نمیکردم که بتوانم در هتل پیتزا سفارش دهم برای همین اول از رسپشن پرسیدم و وقتی خیالم راحت شد این کار را انجام دادم ، تجربه جالبی بود از لابی هتل زنگ زدند و گفتند پیتزایتان رسیده و بیایید و تحویلش بگیرید !
هیچوقت در هتلی انقدر احساس راحتی نکرده بودم! انصافا کنیایی ها همه جوره با مشتری راه می آیند و دستتان را برای انجام هر کاری باز می گذارند. پیتزا هم خوشمزه بود و جایتان خالی خیلی چسبید ، اینگونه شب آخر سفر کنیا هم به پایان رسید و کم کم باید برای برگشت از این سفر طولانی آماده میشدیم.
روز هشتم
نایروبی به تهران
امروز سفر طولانیمان به شرق آفریقا به پایان میرسید قبل از این که به فرودگاه برگردیم یک نقطه ی دیگر در برنامه ی سفرمان بود که باید از آن بازدید میکردیم ، بعد از خوردن صبحانه نه چندان دلچسب هتل به مقصد مورد نظر اوبر گرفتم و راه افتادیم. آخرین نقطه بازدید سفر طولانیمون یتیم خانه ی زرافه ها بود! زرافه های یتیم و بی سر پناه به این مکان آورده میشدند تا از آن ها نگهداری شود و همینطور درآمد سرشاری را برای صاحبان آن ها به ارمغان آورد! اگر اهل گشت و گذار در شبکه های اجتماعی باشید حتما آن هتلی که زرافه ها با شما صبحانه میخورند را دیده اید ، هتلی که ۱۰۰۰ دلار ناقابل باید برای اقامت یک شب آن بپردازید و البته باید مدت خیلی زیادی در نوبت بمانید!
زرافه های یتیم خانه در دو نوبت کار میکنند یا بهتر است بگوییم غذا میخورند نوبت اول صبحانه شان را همراه با مسافران هتل میل میکنند و بعد از خوردن صبحانه به سمت سکویی می آیند که قسمت اصلی و ارزان تر یتیم خانه است! ورودی برای هر نفر ۱۰ دلار است که بر هر نفر یک کاسه غذای فرآوری شده تعلق میگیرد تا به زرافه ها غذا بدهند ، انصافا که نسبت به ۱۰۰۰ دلار هتل خیلی می ارزد تازه لازم نیست غذایتان را با زرافه ها شریک شوید!
غذا دادن به زرافه ها یکی از با مزه ترین کارهایی بود که در طول زندگیم انجام داده بودم دیدن قیافه با نمک زرافه ها وقتی تلاش میکردند تا زبانشان را دراز کنند و غذا را بگیرند خیلی خنده دار بود ، بعضی از زرافه ها هم اعصاب نداشتند یا به آنها غذا میدادی یا اینکه با سر به شما ضربه میزدند! برای همین خیلی نمیشد با آنها عکس گرفت ، بعضی از زرافه ها با کودکان خصومت شخصی داشتند و مسئول یتیم خانه اشاره میکرد که کودکان نزدیک این زرافه ها نروند چون سالم برنمیگردند! خلاصه یتیم خانه زرافه مکان جالبی بود و اگر روزی گذرتان به نایروبی افتاد حتما به آن سر بزنید.
دو هفته طولانی در شرق آفریقا داشتیم و دیگر وقت برگشتن به خانه بود با خودم فکر میکردم دیگر از یک سفر چه میخواهم !؟ چه تجربه های نابی به دست آورده بودم ، در قطاری که در آن تنها و غریبه بودیم سفر کرده بودم در وسط اقیانوس هند قدم زده بودم ، در وسط جنگل در کنار اسب های آبی خوابیده بودم ، کنار آهو ها راه رفته بودم ، با میمون ها غذا خورده بودم ، به زرافه ها غذا داده بودم انقدری شیر دیده بودم که می توانستم قسمت جدید شیر شاه را بسازم و برای اولین بار در زندگیم بادی گارد داشتم! چه تجربه هایی آفریقا برایم رقم زده بود! کجا میتوانستم آن ها را پیدا کنم!؟ این را از من داشته باشید اگر روحیه ای ماجراجو دارید هیچ گاه از رفتن به آفریقا پشیمان نخواهید شد ، این قاره سیاه همیشه شما را شگفت زده خواهد کرد.
بعد از یتیم خانه زرافه ها به هتل برگشتیم و منتظر مایکل ماندیم تا ما را به فرودگاه ببرد با اینکه از مایکل خوشم نمی آمد اما می دانستم دلم برای او هم تنگ خواهد شد بدون حضور او این سفر برایمان خیلی سخت میشد و از او ممنونم که به ما کمک های زیادی کرد ، دیگر وقت خداحافظی بود به مایکل قول دادم که دوباره او را خواهم دید و دقیقا همان جا بود که به خودم هم قول دادم دوباره به این سرزمین اعجاب انگیز برمیگردم. از اینکه با من در این سفرنامه همراه بودید سپاس گزارم تا سفرنامه های دیگر هاکوناماتاتا