سفر جذاب و پر ماجرا به هند و نپال

4.4
از 10 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
سفر جذاب و پر ماجرا به هند و نپال
آموزش سفرنامه‌ نویسی
22 شهریور 1403 12:00
1
769

سلام . من مهدی فرخی هستم، 40 سالمه و حدود 20 سالی هست که سفر می کنم. اون اوایل توی سفرنامه هام رو در خود سفر و شب به شب می نوشتم ولی کم کم حوصله و انگیزه سفرنامه نویسی رو از دست دادم. در هر صورت یکی از سفرنامه هایی که سال 94 انجام دادم و سفرنامه اش رو در همون سفر نوشتم رو تقدیم میکنم. 

94/12/15

مدتها ست دنبال رفتن به یه سفر ماجراجویی به هند هستم. قبلا هم هند سفر کردم و معتقدم هند جای بسیار بدی برای سفرهای تفریحی است و جای بسیار خوبی برای سفرهای ماجراجویانه است. کلی خاطره بد از سفرهای قبلی به هند دارم ولی این بار می خوام جور دیگه ای سفر کنم و آماده چالش های جدیدم.  بالاخره مقدمات سفر فراهم شد.  بلیت رفت با هواپیمای قطری به امریتسار  هند و برگشت از کاتماندو  نپال رو به قیمت 2.5 میلیون خریدم. ویزا نپال و هند رو هم گرفتم و باید اماده سفر بشم .  هنوز برنامه سفرم مشخص نیست.

94/12/26

صبح از خونه دیر راه افتادم. قرار بود با فاطمه (همسرم) وپسرم فرداد با ماشین خودمون بریم اکباتان و از اونجا من با افشین (دوست و همسفر ) تاکسی بگیریم واسه فرودگاه. وقتی رسیدم تو پارکینگ اکباتان تازه فهمیدم که پولها و پاسپورتهامون رو جا گذاشتیم. با سرعت برگشتم و مدارک رو برداشتم. خوشبختانه با هر استرس و دردسری که بود به موقع رسیدم فرودگاه. الان  هم توی فرودگاه قطر منتظر پرواز بعدی به امریتسار نشستم. پرواز ما حدود دو ساعت و نیم دیگه میپره و الان یه 3 ساعتی هست که تو فرودگاهیم. یه ناهار هندی به قیمت تقریبا 30 دلار خوردیم و سریال شهرزاد رو نگاه کردم تا یه کمی وقت بگزرونم. 

94/12/27

حدود ساعت 2 صبح روز  27  اسفند رسیدیم امریتسار. بعد از پر کردن فرم اتباع خارجی وایستادیم تو صف پاسپورت کنترل. ااینجا دیگه هند بود و بعید بود باز بخوان به پاسپورتمون گیر بدند. نوبت من که شد مامور پاسپورت کنترل رفت از یکی دیگه استعلام گرفت و بعد تو پاسپورتم رو مهر زد وگفت برو. فکر کردم به خیر گذشته. اما ماموری که پاس افشین رو کنترل می کرد بهش گیر داد و شروع به سوال و جوابش کرد. وقتی دیدن من منتظرش ایستادم پاسپورت من رو هم گرفتن. بعد از کلی سوال و جواب مامور بالاخره با نارضایتی تمام پاس افشین رو هم مهر کرد و اومدیم بیرون فرودگاه. من به این موضوع عادت دارم . تقریبا هر جای دنیا که میرم موقع ورود بهم گیر می دن از کامبوج و تانزانیا و اوگاندا و لائوس و برمه و... بگیر تا المان و فرانسه. ولی دیگه فکر نمی کردم تو هند هم مشکل پیدا کنم . شاید به این خاطر بود که تو فرودگاه امریتسار کمتر ایرانی دیده بودند.

برعکس اونی که انتظار داشتم بیرون فرودگاه هیچ تاکسی ای حاضر نبود ما رو سوار کنه. گویا همشون از قبل رزرو شده بودند. تقریبا محوطه بیرون  فرودگاه خالی شده بود که یکی از کارمندای هندی قطرایرویز به دادموتن رسید و به یک تاکسی تلفنی زنگ زد و بعذ از 10 دقیقه سوار به مقصد معبد طلایی سوار تاکسی شدیم. تاکسی ها و کلا ماشینهای هند مثل دفعه قبل که اومدیم هند قدیمی و داغون نبودند. حداقل تو امریتسار که اکثر ماشینها جدید بود. تاکسی نزدیک معبد ما رو پیاده کرد و حدود 600 روپیه ازمون گرفت. ساعت حدود 4 صبح بود و بایستی دنبال یه اتاق میگشتیم. هتل های اطراف معبد یا پر بودند و یا اون موقع شب تعطیل .

بعد از کلی پیاده روی تو هتل holy city  یه اتاق تا ساعت 9 شب گرفتیم به قیمت 1500 روپیه. هتل بدی نبود. به سرعت وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاق و رفتیم معبد. برای ورود به معبد می بایست سرت رو با یه چیزی بپوشونی و ما هم از همون  عرقچینهای سفر لاؤس ویتنام استفاده کردیم. کفشها رو هم باید می دادی به کفشداری حرم. پا برهنه وارد حرم شذیم. دم ورودی داشتند غذا میداند . یه برنج مخلوط که با یه پیمانه لیوان مانند میریختنش تو یه تیکه روزنامه و می خوردیش. ما هم خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود. یکی از مسؤلین عذا اومد سمت ما و برامون کلی غذا های نذری دیگه و چای و شیر اورد. کلی بهمون رسید.

بعد از صرف یه صبحانه مفصل و مجانی رفتیم داخل حرم. فضاش خیلی شبیه حرم امام رضای خودمون بود. انرژی مثبت در فضا موج میزد. همه در حال گشتن به دور حرم و خوندن دعا بودند. حسابی عکس گرفتیم و برگشتیم هتل. قرار شد یه 2 ساعت بخوابیم و بعدش بریم بقیه جاهای مهم شهر رو ببینیم. ..

معبد طلایی آمریتسار. معبد مقدس  سیک های هند
معبد طلایی آمریتسار. معبد مقدس سیک های هند
غرفه های غذاهای رایگان معبد طلایی
غرفه های غذاهای رایگان معبد طلایی
صبحانانه من در معبد طلایی

صبحانه من در معبد طلایی

5 ساعت بعد حدود ساعت 12 ظهر از خواب بیدار شدم. از شدت خستگی هیچی نفهمیده بودم. سریع افشین رو بیدار کردم و زدیم بیرون. یه ریکشا گرفتم ما رو ببره به معبد ماتا که شنیده بودم زنهای حامله هندو جهت خوندن دعا به اونج میرند و فضایی شبیه شهر بازی داره. تقریبا یک ساعت تو ریکشا بودیم اما کوچه های باریک اون منطقه از شهر اجازه حرکت رو به هیچ ماشینی نمیداد. یعنی همه تو ترافیک گیر کرده بودند. دیدم اگه بیشتر از این بخوام وقت تلف کنم دیگه به برنامه بعدی که رفتن به مرز واگا است نمیرسم. از ریکشا پیاده شدیم . جالب بود که هر کاری کردم ازم پول نگرفت. مردم این منطقه هند با ادمهای سفر قبلیم خیلی فرق داشتند. خیلی قابل اعتماد و درستکار ترند. اصلا بینشون احساس ناامنی نمی کردم. 

بعد از کلی معطلی با یه جیپ تاکسی به سمت مرز پاکستان به راه افتادیم. ظرفیت جیپ 10 نفر بود و من برای اینکه سریع تر راه بیفتیم پول چهار نفر رو دادم. 500 روپیه برای دو نفر. واسه ما اصلا پولی نبود. تا مرز حدود 40  دقیقه ای راه بود. بعد از پیاده شدن باید حدود 1 کیلومتری پیاده روی می کردیم. تا برسیم یه پنج باری توسط سربازهای مرزی بازرسی شدیم. مرز بین هند و پاکستان در ایالت پنجاب و در نزدیکی کشمیر و منطقه مورد مناقشه دو طرف قرار داره و هر روز طی مراسمی خاص در بعد از ظهر بسته میشه و دوباره صبح باز میشه. اینجا شبیه یه استادیوم فوتباله که وسطش یه در کار گذاشته باشن. یه طرف درب هنده و اون طرف دیگه پاکستان.

وقتی وارد محوطه مراسم شدم یک موسیقی هندی با صدای بلند در حال پخش شدن بود. خیلی فضای باحالی بود. بیشتر شبیه یه پارتی زنانه بود. اون طرف مرز هم اقایان پاکستانی در حال رقص و پایکوبی بودن. مراسم هنوز شروع نشده بود ولی کل کل مردم در دو طرف مرز با رقص و سر وصدا به اوج رسیده بود. در هر دو طرف هم مجریهایی از تریبون مردم رو تشویق به دادن شعار می کردند. بلند گو می گفت "هندوستان" ...مردم فریاد می کشیدند "شیره"... دقیقا همین جوری می گفتند و ترجمه نکردم. واسه خودن هم خیلی عجیب بود. گویا کلمات شیر و هندوستان در زبان فارسی و هندی مشترکه.... جمعیت هندیها 100 برابر پاکستانی ها بود . اگه فاطمه اینجا بود چقدر بهش خوش می گذشت. بقیه مراسم شامل انواع رژه رفتن سربازهای هندی و پاکستانی در دو طرف مرز و پایین اوردن پرچم بود. بعد از مراسم هم تو راه برگشت به سمت تاکسی هم هر جا اهنگی در حال پخش و عده ای در حال رقص بودند . رقصیدن نهادینه شده اینجا... کلا مراسم جالب و پر شوری بود که ارزش زحمت رسیدن به اینجا رو داشت. 

 وقتی برگشتیم شهر دیگه وقت زیادی نداشتیم. یه سر زدیم معبد طلایی . برگشتیم هتل و کوله ها رو جمع کردیم و رفتیم یه رستوران خوب. دو تا غذای فوق العاده به قیمت 500 روپیهِ. بعد هم با یه ریکشا اومدیم راه اهن و سوار قطار به مقصد هاریدوار شدیم. گزارش امروز رو هم الان در تاریکی کوپه اوپن مون و دراز کشیده روی تخت مینویسم. صبح ساعت 8 میرسیم هاریدوار. دیگه وقت خوابه.. شب بخیر به خودم...

  

مرز واگا - هند و پاکستان
مرز واگا - هند و پاکستان
مرز واگا - هند و پاکستان
مرز واگا - هند و پاکستان
مرز واگا
مرز واگا
غذای لذیذ هندی من
غذای لذیذ هندی من

94/12/28

حدود ساعت 8:30 رسیدیم هاریدوار. فکر می کردم به راحتی می تونم هتل خوب و ارزون پیدا کنم ولی زهی خیال باطل. هرجا می رفتیم یا خیلی کثیف بود یا اینکه پر بود و یا اینکه اتاق دو تخته نداشت. بعد از دو ساعت کوله به دوش گشتن توی خیابونهای شهر بالاخره نزدیک هارکی پوری و درست در کنار رود گنگ با تراس مشرف به رود یه اتاق پیدا کردیم با قیمت 2600 روپیه و البته با تخت دبل. ولی چاره ای نبود و قرار شد همینجا بمونیم. مسؤول هتل سه ساعت سین جینم کرد که از کجا اومدی و کجا می خوای بری و اینجور سوالها. فکر کنم می ترسید بهمون اتاق بده تا حالا توریست ایرانی ندیده بود.

البته کلی طول کشید تا فهمید ما عراقی نیستیم و ایران هم وجود داره. همه جا ما رو با عراقی ها اشتباه می گیرند. نمی دونم چرا عراق انقدر معروف تر از ایرانه. خلاصه بعد از گذاشتن کوله ها رفتیم معبد چاندی. با رکشا رفتیم اونجا و بعد از سوار شدن تله کابین رفتیم بالای کوه. دیدن معبد و چند تا عکس از اونجا و برگشت. خیلی خسته بودیم برگشتیم هتل و بعد از یه چرت 2 ساعته رفتیم پیاده روی اطراف هارکی پوری. هارکی پوری جزیره ای است در بین رود گنگ که هر روز مراسم مخصوصی توش برگزار میشه. دعا می خونند و سبد گلی که یه شمع توش روشنه رو به اب گنگ میسپارند. مراسم ساعت 6:30  عصر شروع می شد. جمعیت خیلی زیادی جمع شده بود.

 یه نفر یه ظرف گل داد دستم و من رو برد پایین کنار رودخونه. به سختی از بین جمعیت رفتم پایین. تقریبا اب تا زانوم رسیده بود. زورکی یه راهنما هم پیدا کردم. یعنی به زور مجبورم کرد راهنمام بشه. کلی چرت و پرت به زبان هندی برام خوند که من هم باید همانها رو تکرار می کردم. بعد شمع وسط وسط گلها رو اتیش زدم و برای خودم و فاطمه و فرداد دعا خوندم و سبد رو دادم دست رود گنگ. فکر کنم تا فردا به خلیج بنگال برسه. بقیه جمعیت هم حرفهایی که بلند گو می گفت رو تکرار می کردند و بعد هم مراسم تموم شد. مراسم جالبی بود. 

 بعد از تموم شدن مراسم رفتیم رستوران و یه شام هندی خوشمزه خوردیم. من دال عدس با برنج زیره ای خوردم.  الان هم ساعت 10 شبه و تلویزیون داره یه فیلم از امیتاپاچان نشون میده. صبح اینجا رو به مقصد ریشیکش ترک می کنیم. اینجا اینترنت نداریم و هیچ کس هم سیم کارت به خارجی ها نمی فروشه. سعی میکنم به فاطمه و فرداد فکر نکنم و گرنه دلتنگی داغونم می کنه...

 

هاریدوار - شهر مقدس هندو ها و مراسم رود گنگ
هاریدوار - شهر مقدس هندو ها و مراسم رود گنگ
هاریدوار - رود گنگ
هاریدوار - رود گنگ

94/12/29

صبح حدود ساعت 8 از هتل زدیم بیرون. خوردن صبحانه که توی هند محاله. چون همون غذاهای ناهار رو صبحانه هم می خورند. البته من خودم غذای گرم رو برای صبحانه ترجیح میدم اما نه این غذاهای چرب و تند هندی رو. چند تا شیرینی گرفتیم که توی راه بخوریم . کنار جاده سوار یک ریکشا شدیم که قرار شد تا ریشیکش 300 روپیه بگیره ازمون. در واقع پول 6 نفر رو گرفت و دیگه مسافر سوار نکرد. خیلی انگار حق انتخاب نداشتیم. ما اینجا شبیه کیسه پول متحرکیم. تقریبا چهل دقیقه ای تو راه بودیم تا رسیدیم مرکز ریشیکش. خود شهر ریشیکش جایی واسه دیدن نداره و کل دیدنیهای ریشیکش و محله های دیدنی اون در منطقه ای بالاتر و بین دو پل معلق خیلی بزرگ به اسم لاکسمن جولا و رام جولا قرار داره.

با 20 روپیه با ریکشا خودمون رو رسدندیم لاکسمن جولا. این رو هم بگم که توی هند دو جور ریکشا وجود داره . مدل کوچکتر که جهت جابجایی داخل شهرهاست و مدل بزرگتر که بهش می گن ویکرام که بزرگتره و برای مسیرهای طولانی استفاده میشه. این منطقه پر بود از گردشگران تور هند و فضایی شبیه ونگ ونگ لائوس داشت. شبیه شمال خودمون تا حدودی. کلی گشتیم تا بالاخره هتل maa ganga. رو پیدا کردیم. اتاق هنوز اماده نبود و قرار شد یه چرخی توی شهر بزنم و بعد برگردیم. از پل بالایی پیاده رد شدیم و به سمت پل پایینی حرکت کردیم. فضای روی پل ها خیلی قشنگ بود و منظره عالیه به شهر و رود گنگ داشت.

تمام منطقه رو پیاده گشتیم و برگشتیم هتل. اتاقمون یه اتاق چوبی با تراس و ویو به گنگ و اشپزخونه مستقل بود. و البته با یه تخت دو نفره. گویا کلا تو هند اتاق با تختهای مجزا وجود نداره . من که تا حالا موفق نشدم پیدا کنم. نمی دونم بقیه در موردمون چی فکر می کنند ولی خیلی هم مهم نیست. اتاق خوبیه. از کارهای جالبه اینجا بامبی جامپینگ و رفتینگه که اولی رو افشین از ترس نمی زاره بریم و رفتینگ هم در قیاس با رفتینگ اوگاندا بیشتر شبیه اب بازی تو قایقه. عملا یه قایق سواری ملایم تو گنگ که واسه ما جذابیتی نداشت. البته الان پشیمونم و کاش می رفتیم چون هیچ کار مفیدی اونجا نکردیم لااقل اینو انجام میدادیم. 

قبل از اومدن به هتل بالاخره موفق شدم سیم کارت بخرم. کلی فرم و عکس و پاسپورت و اینجور چیزا دادم تا سیم کارت گرفتم با 500 روپیه شارژ که قرار شد 4 ساعت بعد فعال بشه. چهار ساعتی که تا 10 ساعت طول کشید و 500 روپیه ای که الان که ساعت 2 بعد از ظهر روز بعده و من سوار هواپیمای دهلیم شارژ نشده. یه چرت کوچیکی تو اتاق زدیم و رفتیم پیاده روی. دوباره به سمت رام جولا حرکت کردیم. 

یه مقداری همون اطرف رو گشتیم . کنار رودخونه مراسم بزرگداشت جهانی یوگا در یکی از اشرام ها در حال برگذاری بود. فضای اروم با موسیقی خاصی در حال پخش شدن بود . چند دقیقه ای نشستیم و بعد رفتیم کنار رودخونه وقت تلف کردن. اکثر قریب به اتفاق خارجی های اینجا جهت گذروندن دوره های یوگا اومدن و خیلی چیز دیگه ای نداره. البته فضای شهر خیلی توریستی و ارومه. هر چند به نظرم در  کل هند تنها چیزی که ارزش دیدن داشته باشه زندگی و اداب و رسوم خود مردمه و اینکه بفهمیم ادمیزاد تا چه حد می تونه احمق باشه. و گرنه نه طبیعت خاصی داره و نه مردم مهمان نوازی و نه حتی دریا و ساحل درست و حسابی ای.

تو مراسم پریشب تو هاریدوار بعد از تموم شدن مراسم , مردم به مسئولین اونجا پول میدادند که مثلا یه جور نذر و صدقه و اینجور چیزها بود. کسایی که خودشون گشنه اند واسه رضای خدا (شیوا ) صدقه می دهند. اونهم به کی به یه سری راهب (البته راهب به بودایی ها می گند و نمی دونم به شیخ های هندو چی باید گفت). مرتاض بودن که یعنی رسما خوردن و خوابیدن و گدایی کردن. جوونهای 20 تا 30 ساله ایکه به جای اینکه برن کار و کاسبی راه بیندازند میرن مرتاض میشند و به جاش می خورن و می خوابن و گدایی می کنند. حتی یک سری جوون اروپایی رو هم تو ریشیکش دیدم که مرتاض شده بودند. توشون دختر هم بود. دختر اروپایی مرتاض. تو خود هند هم زن مرتاض نداریم.

واسه شام رفتیم یه رستوران ایتالیایی. یه جایی بود شبیه سفره خونه های خودمون. البته با حال تر. باید روی زمین می نشستی و کلا متکا اونجا بود که میشد روش لم داد و یا دراز کشید. یه اسپاگتی و یه پیتزا سفارش دادیم . اسپاگتی و پیتزا بدون گوشت و پنیر!!! (اینجا همه وگان هستند و محصولات حیوانی وجود نداره) ولی خوشمزه بود. اومدیم بیرون و یه مقداری کیک خریدیم برای صبحانه فردا صبح, هرچند بیشترش رو همون شب خوردیم البته خوشمزه نبودند و خیلی هم تازه نبود. کلا هندیها هر چقدر اشپزیشون خوبه شیرینی پزی شون داغونه. غذاهای هندی هم علی رغم خوشمزه بودن خیلی زود خسته ات می کنه چون خیلی تکراری اند. هزار مدل غذا رو با چند جور مواد اولیه درست می کنند ولی تفاوت چندانی بینشون نیست...

 

ریشیکش

ریشیکش

95/01/01

صبح حدود ساعت 8 اومدیم بیرون و یه مقداری دور و بر شهر پیاده روی کردیم. هتل رو حدود ساعت 10 تحویل دادیم و یک ریکشا گرفتیم برای فرودگاه. تقریبا یک ساعتی توی راه بودیم. فرودگاه دهرادان فرودگاه نه چندان کوچک و مدرنیه. ریکشا ازمون 500 روپیه گرفت که نسبتا عدد خیلی گرونیه. اون اول که سوار شدیم باهاش طی نکردیم و این شد نتیجه اش. به دهلی و بعد به واراناسی پرواز داریم. تو فرودگاه دهلی چند ساعتی وقت داشتیم . ناهار رفتیم کی اف سی داخل فرودگاه که بعد از چند روز غذای هندی خوردن خیلی مزه داد. 

امروز اول فروردین سال 95 است و من برای اولین بار از خانوادم دور افتادم. پشیمونم. دوست داشتم الان پیش فاطمه و فرداد باشم. اینهم واسه خودش تجربه ای دیگه...الان توی هواپیما اسپایس جت نشیتم و به سمت واراناسی میریم. حدود 40 دقیقه دیگه میرسیم. بنارس و بالاخره نپال. هرچند نگران پاسپورت کنترل لب مرزم...

واراناسی شهر شلوغ و کثیف و پر هرج و مرج. به سختی تا کسی فرودگاه مهمانخانه ای که توش جا رزرو کرده بودینم رو پیدا کرد. در طبقه چهارم و بدون اسانسور. با بالکنی به سوی کوچه . یه دور کوچیک توی شهر و نزدیکی قط ها زدیم و برگشتیم اتاق. دلم برای ایران و عید و فاطمه و فرداد لک زده. صبح تو فرودگاه دهلی یه پیغام برای ناصر دستیاری (سفرنامه نویس و جهانگرد) فرستادم که دارم می رم نپال اون هم بهم جواب داده و برام ارزوی موفقیت کرده, در زندگی و در نپال. کلی خوشحال شدم.

95/01/02

صبح حدود ساعت 8:30 از خواب بیدار شدم. افشین هم که طبق معمول میبایست به زور از خواب بلندش کرد و بیدار کردم . رفتیم سمت رودخونه. چقدر اینجا کثیف و هرج و مرجه. کنار رودخونه بوی ادرار به مشام می رسه. یک مقداری کنار رودخونه و بین قط ها پیاده روی کردیم . هوا خیلی گرم و ساکنه.

به پیاده روی ادامه میدیم. یه مرد فروشنده سمتمون میاد با یک عالمه تسبیح . چند تا از تسبیح با حال ازش می خرم. یه چیز گرد مانندی که از ناف گاو درست شده بهم نشون میده. بعد اون رو گرفت دو دست چپش و دست راستش رو مالید به ساعدم. گفت حالا ساعدت رو بو کن. بو کردم . یه بوی مطبوع عود گرفته بود. بعد اون چیز گرد رو داد دست چپ من گفت با دست راستت بازو دوستت رو لمس کن. لمس کردم. بعد بوش کردم بوی عطر می داد. چیز گرد رو گذاشت زیر کفش افشین.

افشین بازوی من رو لمس کرد حالا اونم بوی عطر میداد. خیلی عجیب بود نمی دونم چه طوری این کارو میکرد ولی مطمئن بودم که به خاطر اون چیز گرد نیست. گفت میفروشمش 3000 روپیه . افشین گفت 100 تا. حسابی شاکی شد. راه افتادیم که بریم. اومد دمبالمون گفت باشه. فهمیدم که همین 100 تا هم نمی ارزه. ولی خریدمش. الان تو کیفم. قیافش حسابی چندش اوره. واسه یادگاری هم خوب نیست.

یه مدتی پیاده روی کردیم تا رسیدیم به قط های سوزوندن مرده ها. یکی اومد نزدیک ما گفت توریستها باید از بالا و از روی تراس تماشا کنن و اینجا نمیشه ایستاد. گفت که راهنما نیست و اینجا کار میکنه و اگه خواسته باشیم حاضره مجانی برامون توضیح بده. باز من خام این هندیهای ناکس شدم قبول کردم. خلاصه باهاش رفتیم و همه جا رو بهمون توضیح داد در اخر هم ما رو برد پیش پیرزنی که در حال مردن بود و مثلا داشت واسه پول چوبهای لازم برای سوزوندش گدایی می کرد. بعد یه دعا برامون خوند و گفت حالا نفری 500 روپیه بدید. تازه شستم خبر دار شد که از اولش کلاه برداری بود . 300 روپیه برای 2 نفرمون دادم و اومدم بیرون.

واراناسی شهر کثیفیه. خیلی کثیف و پر هرج و مرج.  دلیل اصلی اومدنم اینجا دیدن قط های سوزاندن مرده ها بود. و البته دیدن زندگی مردم تو این شهر مقدس.  به اعتقاد هندوها سوزاندن این جسم ناپاک باعث ارامش روح میشه. فکر می کردم مثل فیلمهای هندی یه کلبه چوبی می سازند و مرده رو می زارند توش و خیلی با کلاس میسوزوننش. اما واقعیت چیز دیگه ایه. مرده رو می زارند بین تعدای چوب و اتیشش می زنند . در حدود 30 دقیقه بیشتر واسه سوزوندنش وقت نمی زارند. دو تا مرد انقدر اتیش ها رو هم می زنند تا توی این نیم ساعت همه چیز مرده بسوزه.

موقع هم زدن مغزش می ترکه. در نهایت هم استخونهایی که کاملا خاکستر نشده باشند رو می ریزند توی رودخونه گنگ. زنها حق تماشا ندارند و فقط مردها می تونند سوختن مرده رو تماشا کنند.  بوی مرده سوخته هنوز تو مشاممه.  کسی حق نداره عکس بگیره. البته من چند تایی یواشکی گرفتم. مرده سوزی در سه طبقه انجام میشه و بستگی به پولداری خانواده کسی که فوت شده داره. چوب سوزوندن هم فرق می کنه و هر چی خانواده طرف پولدارتر باشه از چوب مرغوب تری برای جنازشون استفاده می کنند. قط هایی در همون نزدیکی وجود داره که فقرایی که قراره به زودی بمیرند (پیر و مریض) با گدایی برای خودشون پول جمع میکنند تا بعد از مرگ جنازشون سوزونده بشه.

من وارد این قط ها شدم و با یکیشون صحبت کردم.البته 300 روپیه هم مجبور شدم به عنوان کمک بهشون بدم. واقعا وضعیت داغونی دارند. وقتی کسی که هیچ پول و خانواده ای نداره فوت می کنه جنازش رو میاندازند کنار گنگ تا توسط حیوانها خورده بشه. به راحتی میشه صحنه خورده شدن جنازه ادم توسط سگها رو به وفور در قسمتهای دور تر گنگ دید.   بچه ها و زنهای حامله و مرتاض ها رو نمسوزونن. اونها رو تو جعبه هایی پر از سنگ می فرستن کف رودخونه. فلسفش اینه که  اونها پاکن و احتیاجی نیست سوزونده بشن. جالب اینه که مرتاض ها عملا جز خوردن و خوابیدن و کشیدن (نمیدونم چی بود ولی یه چیزی شبیه مواد مخدر دود می کردند) کار دیگه ای انجام نمیدن.  یک موجود بی مصرف کامل. تو ریشیکش جوانهای اروپای زیادی رو دیدم که داشتند با قیافه هایی عجیب و غریب ایین مرتاضی یاد میگرفتتد. 

یه قایق برای 2 ساعت به قیمت 400 روپیه اجاره کردیم که ما رو در رود گنگ بچرخونه .  قط ها رو از سمت رودخونه تماشا کردیم. قط مرده سوزی رو هم کاملا از نزدیک دیدیم و من یواشکی چند تا عکس گرفتم. خیلی صحنه های بدی بود.  مقصد بعدی گوراخپور و بعد سونالی در مرز هند و نپال بود. بلیت قطارمون به گوراخپور اوکی نشد و مجبور شدیم با تاکسی بریم. حدود 6000 روپیه باید میدادیم. با کمک صاحب مهمانخانه که پسر خیلی خوبی بود برای حدود 11 شب ماشین گرفتیم که گفت حدود های 7 صبح میرسیم سونالی در مرز هند ونپال. تا راه بیفته شد ساعت 12 شب.  

  

مراسم مرده سوزی - واراناسی
مراسم مرده سوزی - واراناسی
واراناسی
واراناسی
واراناسی
واراناسی
واراناسی شهر پر هرج و مرج
واراناسی شهر پر هرج و مرج

95/01/03

شب ترسناکی بود . راننده با سرعت ارومی تو خرابه های هند حرکت می کرد چند لحظه ای یکبار به بهانه ای الکی می ایستاد. خلاصه ترسیده بودم. اخرش هم کنار یکی از کافه های توی جاده ایستاد و گفت نیم ساعت بخوابه. نیم ساعت بعد بیدارش کردم که راه بیفته . نزدیک بود بریم زیر کامیون. افشین گفت بهش گیر نده بزار بخوابه. خلاصه دوباره گرفت خوابید. من هم نصف شب تو جاده تاریک بیدار. از ترس خوابم نبرد. افشین هم سرما خورده بود و حالش خوب نبود. عجب شب بدی بود.  حدود ساعت 6 صبح از خواب بیدار شد و راه افتادیم. این همه پول دادم واسه هیچی. تازه انگار 6 صبح راه افتاده باشیم. 100 دفعه دیگه هم توی راه ایستاد ولی بالاخره ما رو حدود ساعت 1 ظهر رسوند دم مرز.

سونالی شهر مرزی کثیف و پر از غبار و مملو از صف کامیونها در حال عبور از گمرک. اصلا مرز مشخصی وجود نداشت. از یه جایی به بعد نپال بود. بدون هیچ کنترلی. خلاصه یکی به ما گفت اداره مهاجرت هند اینجاست برید پاسپورتاتون رو مهر کنید. پاسپورت ها رو مهر خروج هند زدیم و رفتیم داخل نپال . کلی گشتم تا ایمیگریشن نپال رو پیدا کنم. اصلا اجباری در کار نبود. به هر حال وارد نپال شدیم. باید تصمیم می گرفتم برم تانسن یا پوخارا. واسه رفتن به لومبینی (محل تولد بودا) دیگه خیلی دیر شده بود. تصمیم گرفتیم بریم تانسن. (و البته چه تصمیم خوبی). اتوبوس توریستی تا پخارا وجود داشت ولی تا تانسن باید با اتوبوسهای محلی رفت.

هر چی پول هندی داشتم توی مرز با روپیه نپالی عوض کردم. سوار اتوبوسهای محلی شدیم و قرار شد ما رو تا سه راهی تانسن برسونه. 700 روپیه بهش دادم. تقریبا 4 ساعتی طول کشید تا برسیم سه راهی. و عجب چهار ساعتی. یک طرف جاده دره های عمیق و طرف دیگه کوه. و عرض جاده هم خیلی کم و به سختی میشد دو تا ماشین از کنار هم رد شن. اتوبوس محلی با ایینه ها و شیشه های رنگی تزیین شده بود که فضای خیلی قشنگ و با حالی داشت. صندلیهای کج و معوج و بوق ممتد. اتوبوس به سرعت پیچ های جاده رو طی میکرد و برای اینکه اگه از روبرو ماشین اومد به هم برخورد نکنند بوق می زد. کافی بود از پنجره به بیرون نگاه کنی چرخ اتوبوس مماس با لبه های درههایی چند صد متری با سرعت زیاد حرکت می کرد.

هر از چند گاهی هم با دیدن کامیون و یا اتوبوسی که از روبرو میومد محکم می زد رو ترمر. هم خیلی هیجان انگیز بود هم خیلی ترسناک. بالاخره رسیدیم سه راهی تانسن. از اونجا پیاده راه افتادیم سمت تانسن. چه مسیر قشنگی بود. بین کوههای سرسبز هوای عالی و خنک مسیری پر از گل های رنگارنگ و مردمی شاد و رنگ شده که معلوم بود از جشن رنگ برمیگشتند. البته سراشیبی تند بود و بین راه سوار اتوبوس گذری دیگه ای شدیم که ما رو تا تانسن رسوند. شهر یا روستایی کوچک در دل کوهها و بسیار تمیز. و مردمی فوق العاده که مهربانی از چهره هاشون هم مشخص بود. ظاهری بین هندی و چینی و مغولی و لباسهایی شبیه افغان ها.

شهر در دامنه کوه بنا شده و به راحتی شیب خیابان به بیش از 45 درجه میرسه. مهمانخانه ای که من دنبالش می گشتم در بالاترین نقطه روستا بود و رسیدن بهش نیازمند کوهنوردی ای کامل . بالاخره با پرس و جو پیداش کردم. خانه ای سفید رنگ و بالکنی دور تا دور و تمیز و زیبا. صاحب خانه خانمی حدود 40 ساله بود که با مهربانی کامل ما رو پذیرفت. دو اتاق خالی داشت که ما یکیش رو انتخاب کردیم. مثل لائوس کفشهات رو باید دم ورودی در بیاری و پا برهنه وارد خونه بشی. مستقر شدیم. پسر حدود 15 ساله ای داشت که با نقشه جاهای دیدنی نپال رو برامون علامت زد و قرار شد بریم شهر گردی و حدود ساعت 8 هم برگردیم و شام رو در مهمانخانه صرف کنیم. 

شهر کوچکی بود که چند تا معبد داشت و کل خیابونها و معابدش رو می شد در عرض 2 ساعت دید. در نپال تقریبا هیچ پنجره ای بدون بالکن وجود نداره. دور تا دور تمامی طبقات که معمولا بیشتر از سه طبقه هم نیست بالکن هست. بالکن هایی معمولا بزرگ و تمیز. معماری ای کاملا مطابق سلیقه من. ساعت 8 شام نپالی مون رو در اشپزخانه و به اتفاق صاحبخانه و پسرش صرف کردیم. از همه چی حرف زدیم. برای اولین بار بود کسی رو از ایران تو روستا میدیدند. شب خوبی بود بعد از اون همه نابسامانی در هند بالاخره به یه جای خوب رسیده بودیم. 

 95/01/04

صبح زود ساعت حدود 6 راه افتادیم به سمت کوههای شمال تانسن تا شاید بشه از ویوتاور اونجا هیمالیا رو دید. حدود 2 ساعتی پیاده روی و کوهنوردی کردیم از برج بالا رفتیم ولی متاسفانه به علت مه زیاد امکان دیدن هیمالیا وجود نداشت. جای قشنگی بود ولی هیمالیا دیده نمیشد. تو راه برگشت در یک رستوران محلی املت خوردیم که خیلی چسبید. برگشتیم مهمانخانه. بعد از گرفتن عکس یادگاری و خداحافظی گرم با یه جیپ محلی رفتیم سه راهی تانسن و با اتوبوس محلی به سمت پخارا حرکت کردیم. دوباره هیجان اتوبوس و دره و جاده باریک و ... حدود 6 ساعتی تا پخارا راه بود که تو این فاصله سعی کردم از طبیعت بین راه عکاسی کنم که البته با اون تکانهای شدید اتوبوس کار راحتی نبود.

نپال کشوری است بسیار زیبا با طبیعت کوهستانی , دره هایی بسیار عمیق کوههایی بسیار بلند و رودخانه ها و دریاچه هایی پر از اب. در تانسن میشد در بالکن خانه ایستاد و پرواز عقابهای بزرگ و زیبا رو در چند متری خود و در حالی که ارتفاعشون از ارتفاع تو پایین تر است را تماشا کرد. سرزمینی بی نظیر و ارزان با خانه هایی رنگی و بالکن های بزرگ به سوی طبیعت و مردمی مهربان و دوست داشتنی.زیباتر از لائوس و کاملا بر خلاف هند که کشور کثیفیها زشتیها و پلیدی ها با مردمی فقیر و طماع ست.  این تفاوت را حتی در مرز زمینی و به فاصله چند ده متر کاملا میتوان حس کرد .

هتل ما در پخارا در طبقه چهارم با تراسی بسیار بزرگ و رو به دریاچه است با قیمت شبی 20 دلار که بسیار مناسب است. مستقر شده و به شهر گردی می رویم. منطقه ای که ما هستیم lake side و در واقع منطقه ای است توریستی مملو از رستوران و فروشگاه بالاخص فروشگاههای وسایل کوهنوردی. فضایی شبیه به لنکاوی مالزی. هوا هنوز روشن است که تصمیم می گیریم برویم رستوران. در رستوران نشسته ایم و غذای نپالی سفارش می دهم. هنوز هوا روشن و گرم است. در کمتر از چند دقیقه هوا سرد و تاریک میشود. نمی دانم چرا غروب خورشید اینجا دفعتا اتفاق می افتد. وقتی به سمت هتل می رویم به جز رستورات ها بقیه مغازه ها تعطیل هستند. به هتل بر می گردیم. اتاق ما علاوه بر تراس از سه طرف دیگر پنجره هایی بزرگ دارد. واقعا جای فاطمه اینجا خالی است.

95/01/05

اولین روز و تنها روز سفرم است که قرار است هیچ جا نرویم و در همین پخارا بمانیم. یک روز کامل وقت داریم و قرار است برویم سارانگوت دیدن هیمالیا و بعد قایق سواری در دریاچه فوا و بعد هم بازدید از معبدی ساخت ژاپن که گویا ویویی زیبا به دریاچه دارد.  برای صبحانه دنبال جایی می گردم که املت داشته باشد. یکی از کافه ها نظرم را جلب می کند. از دور جای خوبی به نظر می رسید اما وقتی می نشینیم می بینم بسیار کثیف است. حدود هزار مگس هم روی میز ما با ما منتظر امدن صبحانه هستند. چاره ای نیست صبحانه امروز را می بایست با مگسان پخارا شریک شویم.

رستورانی است اسراییلی که فروشنده ان ابری صحبت می کند. می پرسد اهل کجایید می گویم ترکیه. گفت اوکی و رفت. گفته بودم ایرانی فکر کنم از ترس سکته می کرد. صبحانه را به اتفاق مگس ها صرف کرده تاکسی ای به قیمت 1000 روپیه برای رفت و برگشت به سارانگوت می گیریم. حدود 30 دقیقه ای تاکسی از دامنه های کوه بالا می رود. به ایستگاه اول که میرسیم می گوید از این بالاتر نمی توانم بروم. از این بالاتر فقط جیپ های مربوط به پاراگلایدینگ می توانند برود. وسوسه می شویم برویم پاراگلایدینگ. افشین اصرار می کند که برویم. از دکه ای که انجاست می پرسم قیمت چقدر است می گوید نفری 8500 روپیه.

راننده تاکسی ما میگوید می تواند اگر در شهر رزرو میکردیم میتوانستیم  ارزان تر برویم. زنگ میزند به جایی و می گوید نفری 7000 تا. قیمت خوبی است. قبول می کنم. دوباره به شهر برمی گردیم. 14000 روپیه برای 2 نفر پرداخته و به همراه 2 دختر جوان چینی و 4 خلبان اروپایی به همراه تجهیزات دوباره به سارانگوت باز می گردیم. یکی از خلبانها ( نمی دانم به کسی که با چتر میپرد خلبان می گویند یا خیر؟) که اهل اسلونی است و در قسمت جلویی جیپ به همراه ما 4 نفر نشسته است وقتی می فهمد اهل ایرانیم دیگر با ما صحبت نمیکند. کاری ملانصرالدینی کرده ایم. 1000 روپیه به راننده تاکسی و یکی 2 ساعت وقت را برای هیچ تلف کرده ام.

به سارانگوت میرسیم و اینبار جیپ در سنگلاخ های دامنه کوه تا انجا که ممکن است بالا می رود.  بقیه راه را باید پیاده برویم. 40 دقیقه ای کوهنوردی می کنیم. دختران چینی با خنده هی غر می زنند ولی پیاده روی در این کوهها برای من جذاب است. بالاخره می رسیم. پسری قد بلند و لاغر از دور مرا صدا می زند که با او بپرم. مردی درشت اندام و قد بلند افشین را انتخاب می کند. پسر که اسمش والاس است میگوید اهل کجایی میگویم ایران. خیلی حرف نمیزند و در عرض چند ثانیه کمر بندها را میبندد و می گوید وقتی گفتم بدو میدوی نه میپری و نه مینشینی فقط میدوی. چند لحظه ای منتظر باد می مانیم. می گوید بدو و می دوم بندهای چتر نزدیک بود به زمینم بزنند که بلند میشویم. خیلی سریع .

از وقتی رسیدم تا وقتی پریدم 1 دقیقه هم طول نکشید. افشین و دختران چینی هنوز در حال اموزش هستند و من از اسمان انها را تماشا می کنم. وای که چقدر زیباست. مثل پرنده ها هستیم. دنبال جریان هوا برای ارتفاع گرفتن می گردیم. می چرخیم و بالا میرویم. دسته گوپرو را میگیرم و مشغول فیلم برداری از خودم میشوم. والاس خیلی جوان و کم سن و سال است و فقط در مواقع لازم حرف می زند. تکیه بده, اینجا رو نگیر و .. . نیم ساعتی در اسمان هستیم هوا مه است و باز هم نمیتوانم هیمالیا را ببینم ولی همینقدر هم برایم عالی است. زیر پایم کوههای سرسبز و دریاچه است.

خیلی ارتفاع گرفته ایم و اندکی می ترسم. ترس و هیجان توامان. باد می وزد و چرخشهای سریع 90درجه ای به راست و چپ میزنیم جوری که گاهی اوقات ارتفاعمان از چتر بیشتر است. خیلی ترسناک است. برخی چتربازها دور 180 درجه می زنند . برای من همین 90 درجه کافی است.  اکنون در زیر پایم دشتی بی انتها و سبز پیداست. چقدر دوست دارم در این دشت پیاده روی کنم. والاس ارتفاع را کم میکند میخواهیم فرود بیاییم. به فاطمه فکر میکنم و به خودم قول می دهم که دوباره با او به نپال بیایم. ایندفعه را باید یه جوری ماست مالی کنم. با سرعت به زمین برخورد میکنیمِ. من خیلی راضیم. والاس می گوید تو سنگینی و به خاطر همین سرعت فرودمان زیاد بود.

کوهی را نشان میدهد و می گوید می بایست پشت ان کوه فرود می امدیم اما سنگینی مان نگذاشت. می دانم چرند می گوید وزن من و او خیلی کمتر از وزن افشین و خلبانش است. به هر حال من از اینکه اینجا فرود امدیم بسیار راضیام. اینجا خیلی زیباست. دشتی سبز و بی انتها پر از گاو. شبیه دشتهای اسالم خلخال. والاس می گوید اگر در فبریه می امدی دور تا دور اینجا با کوههای سفید هیمالیا قابل دیدن بود اما اکنون به خاطر مه قابل دیدن نیست. اینجا را با کوههای احاطه شده هیمالیا تصور میکنم. چقدر زیبا و وهم انگیز می شد. 

حالا با والاس اندکی دوست شده ام. چتر را جمع می کند و مثل پشتی به ان تکیه میرند. از من هم دعوت می کند بنشینم. می نشینم و در کنا او به چتر تکیه میزنم. سیگار تعارف میکند نه نمیگویمِ. اهل رومانی است و از اینجا بودن خسته شده است و ماه اینده قصددارد به رومانی باز گردد. میگویم شغل خوبی داری. چقدر خوب است شغل ادم پرواز باشد. تایید می کند ولی تابلوست که ناراضی است. باید مثل من مهندس میشد و در ایران کار می کرد تا قدر عافیت می دانست.

جیپ به دنبال ما میاید و بقیه را که در نقطه ای دیگر فرود امده اند را سوار کرده به شهر برمی گردیم. فیلم و عکسهایمان را بر روی cd تحویل گرفته به دنبال جایی برای خوردن ناهار هستیم. دوباره همان داستان قبلی , جایی مرا جذب می کند مینشینیم و تازه می یابم که چقدر مگس دارد. سه تا غذا سفارش می دهم یکی برای مگس ها. خوشبختانه به اسپاگتی افشین بیش از غذای نپالی من که دال عدس و برنج قهوهای است علاقمندند. غذای دیگر مکزیکی است. مگس ها با حرکت دست از روی غذاها بلند نمیشوند. در بشقاب افشین و در بین خامه ها چند مگس گیر کرده اند که به کمک افشین نجات میابند. می خوریم و می خندیم .

به دریاچه می رویم و قایقی با پارو زن برای دو ساعت به قیمت 900 روپیه اجاره می کنیم. دریاچه زیباست و پر از مه. قرار است در سمت دیگر دریاچه پیاده شویم و پیاده برویم معبد ساخت ژاپنی ها. مسیرش بسیار سخت تر از انچه ما بتوانیم برویم به نظر می رسد. پاراگلایدینگ هم حسابی خسته مان کرده است . بیخیال ان می شویم و به هتل باز می گردیم.

 

پاراگلایدینگ در پخارا
پاراگلایدینگ در پخارا

 95/01/06

برای ساعت 7:30 بلیت اتوبوس توریستی به کاتماندو رزرو کرده ام. اندکی در ترمینال قدم میزنیم و بعد سوار اتوسمان میشویم. همین چند قدم کافی بود که همه صندلی ها پر شوند و ما دو نفر مجبور می شویم در انتهای اتوبوس و در صندلی های وسط بنشینیم. لذت تماشای مسیر را تا حدودی از دست داده ام. اتوبوس توریستها اتوبوسی است کاملا معمولی شبیه اتوبوسهای مسیرهای کوتاه بین شهری در ایران. قرار بود اینترنت داشته باشد که نداشت. خیلی معمولی است و هیچ جذابیتی ندارد. فقط اهسته تر می رود و امن تر است. از این انتخاب مسخره اتوبوس توریستی از دست خودم عصبانی ام. برای من لذت سفر در یکی بودن با مردم محلی است. هنوز هم خاطره شیرین اتوبوس گلمنگلی سونالی تا تانسن با من است و مقایسه ان با این اتوبوس توریستی مسخره و گران و بی هیجان ناراحت ترم میکند. برای اولین بار در راه سعی می کنم بخوابم که نمیشود. ...

به کاتماندو میرسیم.شهری بزرگ شلوغ و خاکی . هتلمان در محله تامل است و پیاده میشود رفت. با gps. موبایلم مسیر را یافته به هتل میرسیم. اتاق ما در طبقه چهارم است. در نپال هم گویا کلا از اسانسور خبری نیست. سقف راه پله ها و ورودی ها بسیار کوتاه است و چند باری تا برسم طبقه چهارم سرم به طاق برخورد می کند. بعدا وقتی در شهر می گردم می فهمم تقریبا اکثر ساختمانها اینگونه اند و سقف درها خیلی کوتاه است و حتما باید سرخم کرد و وارد شد. احتمالا دلیلی سنتی دارد. اتاق ما اتاقی است اختصاصی در طبقه چهارم و با تراسی بزرگ و اختصاصی. شبیه انچه در پخارا داشتیم. کلی کیف می کنیم.... 

اولین برنامه ما دیدن دربار کاتماندو است. دیر رسیده ایم و قسمتهایی از ان تعطیل است ولی با همین بلیتی که خریده ایم میشود ان قسمتها را فردا صبح بازدید کرد. راهنمایی می گیرم که برایمان توضیح می دهد که این چیست و ان چیست. میگوید میتوانم کوماری را نشانتان دهم. کوماری است دختری نوجوان که از سن 9 سالگی تا 13 سالگی نقش خدایی دارد و پس از ان به زندگی عادی بر می گردد. مقام خدایی او تا وقت شروع قائدگی است و پس از آن دختری دیگر این نقش را بر عهده خواهد داشت. کلی داستان در اینترنت در خصوص زندگی بعدی این دختران هست که چگونه باید با معمولی بودن کنار بیایند.

 وارد حیاتی میشویم . پنجرهای را نشانمان میدهد و میگوید فعلا عکس نگیریم تا کوماری بیاید وبرود. عکس برداری از او ممنوع است. مردی در کنار پنجره نشسته است. راهنمای ما از او می خواهد که کوماری را صدا بزند.  او هم کوماری را صدا می زند و چند لحظه بعد او میاید لب پنجره. به ما نگاه میکند به او لبخند میزنم و برایش دست تکان می دهم. خیلی جدی نگاه می کند و می رود. دختری بود کاملا معمولی با ارایشی خاص. حتی خیلی هم زیبا نبود. به او لطف کنم باید بگویم معمولی بود. احساس میکنم بیشتر از انکه به خدایی رسیده باشد به بردگی گماشته شده است و الا برای دو توریست آس و پاسی مثل ما که لازم نبود به خود زحمت بدهد و بیاید لب پنجره...

انچه قابل دیدن است می بینیم و کمی در شهر گشت می زنیم. چای می خریم و به دنبال جایی برای خرید تجهیزات کوهنوردی می گردم. شنیده ام در کاتماندو تجهیزات کوهنوردی ارزان و با کیفیت به وفور یافت میشود.  از هر که می پرسم از کجا باید اینگونه وسایل را خرید می گوید الان که دیر است فردا بیا با هم برویم. حتی بچه قرتی خدماتی هتل هم همین را گفت. فکر می کنند می توانند خرم کنند نمی دانند مو خودوم بچه مشدم. از نپالی ها انتظار نداشتم اما گویا کاتماندو مردمی شبیه هندی ها دارند . طماع اما بر خلاف هندی ها مهربان هستند. با چند دقیقه جستجو در اینترنت میشود همه چیز را دریافت. در راه بازگشت عکس های کوماری را بر روی کتابها و مجلات و تابلوها در مغازه ها میبینم. نمیدانم چرا دلم برای او می سوزد...

95/01/07

برای اولین بار در هتل صبحانه می خوریم. قسمتهای باقیمانده دربار کاتماندو را بازدید میکنیم و با 400 روپیه تاکسی ای به مقصد دربار پاتان می گیریم. شبیه همان دربار کاتماندو است اما اسیب کمتری از زلزله دیده است. عکس می گیریم و در محله های اطراف چرخی میزنیم. مجسمه گانس و شیوای رقصان را یادگاری می خرم. گویا از اینجا اتوبوسی به بکتاپور وجود ندارد و میبایست برگردیم کاتماندو و از انجا برویم بکتاپور. به گرفتن تاکسی رضایت می دهم. با 1000 روپیه به توافق می رسیم.

دربار بکتاپور بزرگتر سالمتر و زیباتر به نظر می رسد. بایت ورودی نفری 1500 روپیه که خیلی گران است. مردی راهنمای ما میشود. انقدر در گوشم می خواند که قبول می کنم راهنمایمان شود. می پرسم چرا سر گانس پسر شیوا شبیه فیل است میگوید شیوا عصبانی بوده وارد اتاق میشود و بدون انکه بداند پسر اوست سرش را جدا میکند بعدا پشیمان شده به جنگل میرود و چون اولین حیوانی که از انجا عبور می کرده فیل بوده سر او را جدا می کند و به جای سر پسر خویش می گذارد.

حسابی اطراف را می گردیم فضایی ارام و زیبا دارد. کلی عکس می گیریم. در خیابانهای اطراف قدم می زنیم بوی عودی عجیب با صدای موسیقی ارامش بخش در فضا ادمی را مست می کند. دوست دارم همین وسط بخوابم. در گوشه ای می نشینیم سیگار می کشیم. از همانجا کلی عود و سی دی موسیقی را می خرم تا شاید بتوانم در خانه این تجربه را به فاطمه منتقل کنم. دوست ندارم از اینجا بروم. اما دیگر کاری برای انجام نداریم. جا سیگاری ای با تصاویر عجیب نظرم را جلب می کند. دوست دارم بخرمش اما نمیدانم با ان چه کنم. نه میشود به کسی نشانش داد و نه میشود در کمد یادگاریهای سفرها پنهانش کرد.  می خرمش تا بعدا فکری برایش بکنم. 

ایستگاه اتوبوسهای محلی به نارانگوت را پیدا می کنیم . خوشبختانه جایی برای نشستن گیرمان می اید ولی هنگامی که اتوبوس براه می افتد که دیگر جای سوزن انداختن هم در ان وجود ندارد. نیم ساعتی سربالایی تند و باریک را طی می کنیم تا به نارانگوت می رسیم. مهمانخانه ما ویو جالبی ندارد ولی خوبیش این است که از هر دو طرف تراس دارد. شب قرار است در حیاط مهمانخانه مان جوجه کباب با برنج و سیب زمینی سرو شود. اعلام حضور می کنیم . حدود 3 ساعتی تا شام وقت داریم که پیاده روی را شروع می کنیم. هیمالیا که دیده نمی شود. حتی دیگر انتظار دیدنش را هم ندارم ولی مسیرمان زیبا است. چند ساعتی پیاده روی ,شام و خواب. چقدر شب اینجا سرد است...

  

undefined

گانش
گانش

95/01/08

صبحانه کامل و گرم مهمانخانه را می خوریم . خوشبختانه اتوبوس توریستی به مقصد کاتماندو نداریم و می باست ابتدا با مینی بوس های محلی برویم بکتاپور و از انجا تا کاتماندو. نزدیکی های کاتماندو هستیم که تصمیم می گیرم پیاده شویم و برویم معبد بوداهارا. رنکینگ 1 تریب ادوایزر هست و حیف است که نبینیم. تاکسی ای گرفته به انجا می رویم. 1000 روپیه ورودی می دهیم. معبدی است گنبدی مانند که دور تا دور ان پر است از فروشگاههای لباس و مجسمه و ... . مملو از توریستها است. خود معبد به دلیل بازسازی خسارات ناشی از زلزله تعطیل است. هیچ چیز خاصی برای دیدن وجود ندارد. نمی فهمم این همه توریست تور نپال اینجا چه می کنند.

چند دور, دور معبد می چرخیم. داریم وقت تلف می کنیم. بهتر است برویم پی خریدهایمان. در کاتماندو و در تامل قیمت ها بر خلاف انتظارم خیلی بیشتر از پخارا ست. کلی می گردم تا کفشی مطابق سلیقه ام برای فاطمه می یابم.  کلی چانه میزنم و بالاخره 4500 روپیه می خرمش. یک شلوار کوه هم می خرم. امیدوارم زیاد ازش استفاده کنم.  یک رستوران تبتی نظرم را جلب می کند . غذای تبتی را هم امتحان کنیم بد نیست.  غذای من یک تپه برنج به شکل قلعه و کلی گوشت گوساله مثلثی شکل در سس فلفل سبز است. خیلی خوشمزه است . کاش اینجا را زودتر پیدا می کردیم... در هتل وسایلم را جمع و جور می کنم فردا روز بازگشت است خوشحالم که به خانه باز می گردم...

 95/01/09

صبحانه می خوریم و می رویم سمت میدان دربار . می خواهم باز مجسمه بخرم. دستفروشها اینجا چیزهای عجیب و غریب زیادی می فروشند میشود ساعتها تماشا کرد. یک مجسمه می خرم. دختری گاو باز بر رویی گاوی وحشی. خیلی به نپال ربطی ندارد ولی دوستش میدارم و می خرم. ساعتهای 12 ظهر کارمان تمام میشود و میرویم فرودگاه . خیلی فرودگاه کوچکی نیست اما بیرونش خر تو خر است. گیتها در بیرون فرودگاه هستند . یعنی میبایست ابتدا باید گیت پروازت اعلام شود و بعد وارد ساختمان شوی. خیلی مسخره است . دو سه ساعتی بیرون فرودگاه چرخ می زنیم و بالاخره نوبت ما رسیده وارد میشویم. هنگام وارد شدن به هواپیما و موقع چک کردن کارتهای پرواز مامور کنترل کارت مرا می گیرد و کارت دیگری که نام من رویش نوشته شده را به من می دهد. میگوید به بیزینس کلاس پروموت شده ام. بیزینس کلاس قطری مجانی. ..

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر