به نام آنکه عالم آراست
(روایتنامه تنگ سولک)
بارها میگویم ارزشش را داشت، پیکرههای سنگی که صخره را به تسخیر خودشان درآورده بودند. ایستاده با ردایی بلند و شنلی بر دوش همگان را دعوت به نمایش شکوه و اقتدار الیمائی میکردند. راه سنگی باستانی پیش رویمان دروازهای به گستره تاریخی اشکانی بود. سکوت که میکردی صدای سم اسبها و برخورد غلافهای شمشیر با زرههای سوارکاران در بستر تنگه طنین انداز میشد که هی هی کنان صدای صفیر تازیانهشان در هوا میپیچید. باد نجواکنان روایتهای تلخ و شیرینشان را در دامنههای کوه حاتم جاری میکرد.
درختان انار با میوههای کوچک و ترششان و گلهای خونین رنگشان در میان برگهای سبز جلوهگری میکردند. بلوطها سرسبز و گسترده در جای جای تنگه قد علم کرده بودند و گهگداری بر پیکره نقوش به جا مانده سایه می افکندند بلکه آرامشی بر تن زخمیشان باشد. بیمهری زمانه بر نقوش سنگی تنگ سولک مستولی بود و سیمایشان با صخرهای، که مامن حکاکیشان بود، یکی شده بود. در همان ابتدای راه دو پیکره سنگی با آغوش باز از بازدیدکنندگان تور داخلی استقبال کرده و با دست راست آنها را به سمت راه سنگی هدایت میکردند. دوست داشتی دمی همانجا روبرویشان بمانی و جواب احترامشان را با خوش و بشی دوستانه پاسخ دهی.
در فلزی و بلند پاسگاه پر سر و صدا پشت سرمان بسته شد. دیدهبان موضوع تازهای برای دیدهبانی یافته بود و اسحله به دست از همان بالای برجک نگهبانی به سمت ما چرخیده و کنجکاو بود. حیاط پاسگاه پر رفت و آمد بود و ما بلاتکلیف زیر نگاههای خیره کنار ماشین منتظر بودیم. بی خبر از رفیقی که برای چند لحظه عکاسی از ماشین پیاده شده و اکنون خبری از او نداشتیم. از همان ابتدا موبایلهایمان را گرفتند، کولهبار سفرمان را یک به یک اما بی حوصله و آشفته گشتند.
تا کمر در صندوق عقب ماشین خم شدند و جای جای آن را دست کشیدند. صندلیهای ماشین را از جا درآورده و زیر و رو کردند. حافظه دوربین عکاسی را گرفتند اما نیافتند آنچه که میخواستند. هر بار شخص جدیدی به سمتمان میآمد و همان سوالها را تکرار میکرد. یکی با ملایمت بیشتر و یکی با تهدید و ارعاب. یکی با نیت کمک و یکی با نیت ایجاد ترس برای گرفتن اعتراف. همچنان سرپا در حیاط بازخواست میشدیم و دلهره و خشممان رو به فزونی میرفت. وقتی شک، خوره وجودشان شد دستبندها را جلوی صورتمان گرفتند.
اجزای صورت هیچ یک از ملازمان و شاهزاده مشخص نبود. گویی نقابی صاف و یکدست به چهره کشیده و ساکت و خاموش لب فروبسته بودند. اما انگار قدرت اهورایی ایزدهای باستانی شامل حامل موبد شده بود. موبد با چشمانی فراخ و پیکری بزرگتر از سایرین که اجزای صورتش به خوبی قابل تشخیص بود، بالاتر از همه قد علم کرده بود و کنارش آتشدانی بلند قرار داشت. جسمی مخروطی در بالای آتشدان به چشم میخورد که دنباله روبانهای بلندش در باد در اهتزاز بود. کلاه بلندی به سر داشت و موهای انبوهش از زیر کلاه بیرون زده بود. شاهزاده یا شاید هم پادشاه نشسته بر سریر شاهی نزدیکترین فرد به موبد بود.
بعد از گذشت سالیان دور هنوز از موهبت اعصار گذشته بهرهمند بودیم، سایهای که صخره عظیم نقش برجستهها فراهم کرده بود مکان آسایشمان بود و البته انسانهای عصر معاصر نیز متناسب با فرهنگشان آن را بی پاسخ نگذاشته بودند: آتشی که به پای نقش برجسته روشن کرده و قسمتی از آن را از بین برده بودند، زخمهایی که بر تن و روح نقوش با چاقو حک کرده و اسامی که با رنگ روی لباس با شکوه درباریان طرح زده بودند. دو ردیف ملازم در کنار شاهزاده دست به سینه ایستاده بودند. موبد دستش را به سمت آتشدان دراز کرده و مغرور و بی توجه به روبرو خیره بود و در حالیکه نگاهش را به کوه حاتم دوخته بود نیایش و ستایشهایش را بر بلوط زارهای دامنه کوه جاری میکرد و فر و شکوه اهورایی را در هوا میپراکند.
مثل موبد به روبرو خیره شدم. دو رفیقم دستبند به دست نشسته و به دیوار پاسگاه تکیه داده بودند. حالا این نقش ما بود که برای ساعتها بر دیوار راهروی باریک پاسگاه نقش بسته بود. این سایههای ما بود که روی دیوارها موج میزد و با سایه پر تردد افراد ادغام میشد. این صدای ما بود که حالا به هیج کجا نمی رسید. نقاب خاموشی اینبار بر چهره ما نقش بسته بود. ماموران در حال رفت و آمد مداوم بودند و ما منتظر تا نوبت بازرسیمان برسد. در اتاق باز بود و بازپرس حین انجام کارش نیم نگاهی میانداخت و من هم خصمانه و سرد نگاهش را پاسخ میدادم. در معرض نگاههایی بودیم که چند لحظهای با مکث به روی ما خیره میشدند و حتما در ذهنشان اتهام وارده بر ما را حدس میزدند.
دوست داشتم بدانم حدسشان چه بود: قاتل، دزد، غارتگر؟ چند متهم را درحالیکه دستشان را از پشت با دستبند بسته بودند به اتاق دیگری بردند. نشانی از امیدی بیرمق برای ما که دستمان از جلو بسته شده بود. از شدت خشم دوست داشتم شمشیر پادشاه را از غلاف درآورم و پاسگاه را به ویرانی بکشم. به رفقایم نگاه کردم، خسته و صبور و ساکت نشسته به زمین چشم دوخته بودند. سکوت کردم و به زمین سرد پاسگاه خیره شدم.
روی زمین حیوانی ترسیده و رنجور در زیر سمهای اسب تقلا میکرد. چنگ و دندان نشان میداد و برای حیاتش مستاصل شده بود اما اسب جسورانه به حیوان میتاخت. چشمم به کمانی در دست سوار و تیردان بزرگش افتاد که از کنار زین اسب آویزان بود. سرانجامش معلوم بود. کمی آنطرفتر دستان فردی به محکمی دور گردن شیر حلقه شده و شیر بی هیچ تقلایی خود را به دستان نیرومند او سپرده بود و نهایتا این نقش برای همیشه در پایین صفوف ملازمان حک گردید. در ذهنم همهمه و هیاهوی تماشاگرانی را میشنیدم که شاهزاده را تشویق میکردند تا کار شیر را یکسره کند. اما تمام نقوش نظارهگر بودند، ساکت و خاموش، ایستاده و یک شکل، متحد و گوش به فرمان پادشاه. همگی یک دست را به نشانه احترام بالا آورده و جلو صورتشان گرفته بودند. آرزو میکردم در این میانه گل نیلوفری در دستانشان باشد که جور زمانه نقشش را پاک کرده بود. در کنارشان شاهزاده و شاید پادشاهی بر سریری درباری نشسته بود که پایههایشان را پنجههای شیر در برگرفته بود.
ارزشش را داشت! ادامه بازخواستمان که اصلا در این مکان چه میکردیم؟ همچنان نگران رفیق دیگرمان بودیم که خبری از او نداشتیم تا اینکه صدای سیلی یکی از افسران پاسگاه بر گوش متهم کنار دستمان در اتاق طنینانداز شد. ای کاش او هم جزیی از نقوش سنگی میشد و زمانه او را در صخره خودش محو میکرد. یکی میگفت آزاد میشوید و دیگری میگفت تا برقراری دادگاه امشب را مهمان بند خواهید بود. یکی میگفت رفیقتان در حال انتقال به اینجاست و دیگری میگفت دیگر اثری از او نخواهید دید و فراموشش کنید. بر خلاف داد و قال خشم و اعتراضی که اوایل دستگیری داشتم حالا نگران از اینکه مرا از رفقایم جدا کنند لب فرو بسته بودم.
هر ادله و دلیلی بیپاسخ میماند. طوری میپرسیدند اینجا را از کجا یافتهاید گویی مقبره کشف نشدهای را غارت کردهایم. آنها نمیدانستند آوازه شکوه نقوش سنگی با نیرویی جادوییاش ما را به آنجا کشانده بود تا زیر تیغ آفتاب یک به یک به دنبالشان بگردیم و داستانهایشان را گوش دهیم. برای دیدن گوشهای از تاریخ پادشاهی میرفتیم که چهار سده بر ایران فرمانروایی کردند اما آثار مکتوبی از آنها به جای نمانده بود و به قول فردوسی: "از ایشان به جز نام نشنیدهام، نه در نامه خسروان دیدهام".
عقابهای تیزچنگال سینه سپر کرده و با غرور و جسارت و سری افراشته و بالهایی آویخته افتخار میکردند که پایههای سریر پادشاهی را نگهداری میکنند. حالا خیال پادشاه راحت بود. پشت سرش یک نفر دست راستش را بر شانه پادشاه نهاده بود. سربازها نیزه به دست در پایین سریر شاهی قرار داشتند. دو نفر نیزه به دست روبه روی شاه با صلابت نشسته بودند. شاه بر تختش لمیده بود و حلقه قدرت را که در دست داشت با غرور و افتخار به رخ میکشید. حالا تمام تنگه را زیر سلطه خود داشت و تخت پادشاهیاش را به مانند تخت جمشیدی کوچک علم کرده بود. اما این تخت اشکانی هم مانند سایر پادشاهان دوامی نداشت و توسط ساسانیان نابود شد. همانطور که حزقیال نبی بیان کرد: "آگاه باشيد من کمان عيلام، قدرت اصلی آنها را خواهم شکست". پس این کمان نیز نخواهد ماند.
دوباره دستبند به دست به سرجایمان برگشتیم. متهم بودیم به کاری نکرده! غریبههایی بودیم در شهری که روز قبل به آشوب کشیده شده بود. سایه شک و ظن دور و برمان در احتزاز بود، انگار قرار بود طنابی باریک و نامرئی ما را به آشوب روز قبل ربط دهد. ما در پی گسستن این طناب و آنها در پی پیوستن آن. مظنون بودیم که از راهی دور برای دیدن سنگنگارههایی باستانی در این وضعیت نامعمول به اینجا آمده و تنها با گرفتن عکسی از میدان اول شهر متهم به نقشه کشیدن برای آشوبی دوباره گشتیم. متهم اصلی هم همان رفقیمان بود که دوربین به دست دور میدان با یورشی ناگهانی از ناکجا آباد او را برده بودند. همانجا بود که نیروهای آگاهی ماشینمان را احاطه کردند و ما را به پاسگاه بردند.
روایتهای مختلف در تنگه صحنه به صحنه روی تخته سنگها در جریان بود. در میان این همه نقش نیزه و کمان و شمشیر و گرز، پیکرهای ظریف با لباس رزم و زین و یراقی زینت داده شده سوار بر اسب میتاخت. گمان میرفت که بر حسب حالت نشستن یک طرفهاش بر اسب، پیکره یکی از زنان جنگجوی این دیار در تاریخ نقش بسته باشد. به راستی نقش زنان در سنگ نبشتههای ایران باستان بسیار محدود و انگشت شمار بود و با هر طرحی به شک و تردید رجوع میکردند. پیکرکهای کوچک دور و اطرافش وادارات میکرد که به او هشدار دهی. هشدار از سنگی که بالای سر برده بودند یا کمانی که آماده کشیدن به سمتش بود. اما پیکره واژگون در زیر سم اسبهایش که او را پشت سر گذاشته بود ما را به خاموشی فرا میخواند و او را که چابک و تیز به جلو میتاخت تا دوردستها دنبال کردیم.
تا لحظه آخر که قرار شد دستبندمان را باز کنند باور نکردیم بالاخره به اشتباهشان پی بردهاند. بازی موش و گربه ادامه داشت چرا که مدام از این و آن پرسیدند که اصلاً کلیدهای دستبند کجاست! در این گیر و دار بود که بالاخره رفیق دیگرمان در آستانه در اتاق بازرسی خجول و آشفته و موبایل به دست ظاهر شد. دستبندها باز شد، نفسی به راحتی کشیدیم و به اتاق دیگری هدایت شدیم تا عریضه نامه این دستگیری اشتباه را بخوانیم و امضا کنیم.
نگهبانان با احترام روبرویمان ایستاده و یک دست را به نشانه احترام جلو سینهشان گرفته بودند. فردی بی تاج و تخت پشت سرشان روی زمین در حال استراحت بود. پهلوانی تکیه زده بر تخت نظارهگر کوههای استوار روبرویش بود. همچنان میگشتیم تا نقشی را پیدا کنیم. باور داشتیم داستان اینجا تمام نمیشود. دور هر تخت سنگی را طواف میکردیم و به هر خط و نقشی بر روی سنگها دست میکشیدیم تا بلکه داستان جدیدی را پیدا کنیم. بین روایتها در رفت و آمد بودیم تا اینکه کم کم آفتاب تلولواش را از تنگه برگرفت.
به شیشههای پنجره ماشین تکیه دادم و در تاریکی شب پیش رفتیم. طول کشید تا راضی شوند اشتباه دستگیرمان کردهاند. طول کشید تا خوی نامهربانشان به خوی مهربانشان برای عذرخواهی برسد. نجواهای سربازان سنگی هنوز در گوشمان میپیچید، ما که مهمانان غریبی بودیم برایشان که صحنه به صحنه روایتهایشان را تا انتها دنبال کردیم. ما که با نزدیک شدن غروب، همراه آفتاب دیارشان را ترک کردیم. ما که به تلخی گرفتار یک قضاوت اشتباه شدیم. اما ارزشش را داشت! بارها میگویم ارزشش را داشت.