به شیرینی زردآلوهای پامیر

5
از 5 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
به شیرینی زردآلوهای پامیر

من و مجید باز عقب نشستیم و نوین پیش راننده و آلمانی ها هم وسط. تا دریاچه ی کاراکول، که دریاچه ی سیاه هم می گویندش، با ماشین پنج دقیقه هم راه نبود. عجیب خلوت و خالی و تمیز بود. انگار که پای هیچ کسی قبل از ما بهش باز نشده باشد. انقدر همه جا آرام و ساکت بود که فکر می کردم جایی بیرون از این دنیاییم. می شد ساعت ها در سکوت نگاهش کنم. ولی نشد! نگذاشتند! هنریک و جوآنا پشت درهای نیمه باز ماشین و دور از نگاه های ما مایو پوشیدند و در آن سرما، جیغ و خنده کنان درون ِ آب فرو رفتند. ارسلان گفت بهشان بگم که حق جلوتر رفتن ندارند و برگشت توی ماشین تا آهنگ های تاجیکی اش را پخش کند. خنکای هوا و طبیعت و خلوتی اش، سر کیفش آورده بود.

فیلم- دریاچه ی کاراکول

عکس 114- دریاچه ی کاراکول
دریاچه ی کاراکول

 

فیلم- در ساحل دریاچه ی کاراکول

مانده بودم من این وسط چکار کنم که نوین صدایم کرد. شال بلند رنگارنگی دستش بود که گفت پشمینه ای از مرغوب ترین کشمیرهای هند است. می خواست بندازمش تا با دورنمای دریاچه عکسی ازم بردارد. شال را که روی شانه هایم انداختم، گفت چه به رنگ و رویت می آید و شال را قشنگ تر کردی! عکس را دیدم. در آن گوشی آخرین مدل نوین، که آنقدر بهش مسلط بود که از ستاره ها عکس می گرفت، واقعا هم خوب افتاده بودم! نوین پرسید گفته بودم از حیدرآبادم؟ گفتم آره! همان روز اولی که در رستوران ِ معروف در سمرقند دیدمت! پرسید و گفته بودم ما چقدر ایرانی داریم در حیدرآباد که قرن ها پیش به آن جا کوچیده اند و همان طور که می گفتند، مثل شکر طوری در ما حل شده که فقط احساس می شوند و نه دیده؟ جواب دادم نگفتی، ولی همکاری هندی دارم در مدرسه و از حیدرآباد...

تا مجید و ارسلان سیگار دیگری بکشند و تا هنریک و جوآنا بیرون آمده و لباس بپوشند، من و نوین هم از ایران و هند حرف زدیم و فارسی که زبان دیوان شان بوده و کلماتی که هنوز در فرهنگ شان به جا مانده.  عکس های آن روز را هنوز دارم. یکی از رنگی ترین لحظه هایم در تاجیکستان، به رنگارنگی ادویه های هندی. 

عکس 115- شال کشمیری
 شال کشمیری

ماموریت انجام شده، و باید راه رفته را بر می گشتیم. شنا در آب ِ یخ هنریک و جوآنا را سرحال آورده بود و حالا با اصرار آهنگ هایشان را هم گذاشته بودند. من هم این طور موسیقی را دوست نداشتم و با بی حوصلگی چشم به جاده دوخته بودم. مجید که به سیم خاردارهای آن طرف اشاره کرد و پرسید برای چی هستند، ارسلان صدای ضبط را کم کرد و جواب داد که مرز چین است. مرز چین با تاجیکستان اینجا نیست که ارسلان! جواب داد که نه ولی خب اینجا را به چینی ها اجاره دادیم. اجاره ی خاک تاجیکستان به چین؟ برای چه؟ ارسلان گفت که برای رفت و آمد، و در عوض روی معدن ها و جاده هایمان کار می کنند.

دانستنش قطعا جالب بود اما کاش برای همسفرها ترجمه اش نمی کردیم! هنریک و جوآنا که قبل تر هم فهمیده بودم از سفر کردن بیشتر دنبال تیک زدن جلوی اسم کشورها بودند موی دماغ ارسلان شدند که بروند آن طرف سیم خاردارها عکسی بگیرند تا بگویند چین هم دیده اند! ارسلان شانه ای بالا انداخت و پارک کرد تا این کشور هم در لیست هنریک و جوآنا خط بخورد!

عکس 116- مرز اجاره داده شده به چین
مرز اجاره داده شده به چین

حدود سه ساعت گذشت و دوباره به مرغاب رسیدیم که با همه نداشته هایش، برایم خاص و عجیب بود. ارسلان کنار جاده ای، رو به روی انبوهی از کانکس ایستاد و گفت که بازار روز ِ مرغاب است! پیاده شدیم و در این متفاوت ترین بازار دنیا، که مثل یک هزارتو بود و درش که می رفتی دید به بیرون نداشت، گم شدیم. گویا کانکس ها سکونت گاه آدم ها بودند و کامیون و کانتینرها، فروشگاه. از آقایی با چهره ای تاجیکی که بساطش را پشت کامیونی چیده که با همان تا اینجا آمده بود یک کیلو آلو سیاه خریدم. می گفت از دوشنبه آمده، که اینجا هیچ چیزی جز گوشت و لبنیات ندارد، و بار ِ کامیونش، که میوه و سبزی ست و ماکارونی و برنج و مواد شوینده، تا شب تمام می شود. مجید پرسید از اینجا چه می برد تا دوشنبه؟ مرد جواب داد که خالی بر می گردیم! اینجا که چیزی ندارد!

عکس 117- بازارچه کانکسی مرغاب
بازارچه کانکسی مرغاب

 

فیلم- بازارچه کانکسی مرغاب

آخرین تصویر ِ غریب ِ مرغاب قبل از حرکت که در خاطرم مانده، مجسمه یا به قول تاجیک ها "پیکر" تماما سفید ِ لنین بود...

عکس 118- مجسمه لنین
 مجسمه لنین

در رستورانی که دو خانم قرقیز اداره اش می کردند و مشتری دیگری جز ما نداشت، و تنها غذایش، ساندیچ های گوشت ِ پیچیده لای نانی شبیه به لواش بود ناهار خوردیم و و باز جاده و راه و مارپیچ و کوه... و صدالبته که گرچه راه تکراری بود به دیدن دوباره ی قشنگی هاش میارزید. به گله اسب های دیروزی که رسیدیم چند ساعتی گذشته بود. ارسلان ماشین را نگه داشت تا از خانم و آقای قرقیز ِ صاحب ِ گله، یک بطری شیر اسب برای دخترش بخرد. پیاده که شدیم، آقای گله دار گفت که شیر را باید برود از چادرشان بیاورد. منتظر برگشتنش بودیم و بین اسب ها قدم زدیم. خیلی سال ِ پیش سوارکاری کرده بودم و می خواستم ببینم هنوز چیزی یادم مانده و بدنم یاری می کند یا نه؟ از ارسلان پرسیدم این ها برای سواری هم هستند؟ و قیمت شان چقدر می شود؟ هنریک و جوآنا انگار از این ایده خوششان نیامده بود، و اصرار کردند که راه بیوفتیم.

به نظرم رانندگی در آن ارتفاع و آلودگی دود ماشین را به فضای بکر دریاچه ی کاراکول کشاندن و تن آدمی را به آب ِ شفافش زدن، حتی بدتر بود از سواری گرفتن از اسبی اهلی. اما حوصله ی بحث نداشتم و جوابی ندادم. ارسلان، از آقای گله دار که برگشته بود پرسید و به روسی چیزهایی به هم گفتند. آقای قرقیز زین را به یکی از اسب ها بست و می خواست کمکم کند که پا در رکاب گذاشتم و خودم را بالا کشیدم. ارسلان گفت: خانم آموخته استی! گفتم کاش قبلا می دیدی ام! و افسار اسب را، که می خواست سراشیبی تپه را پایین و پیش باقی شان برود محکم تر کشیدم. چند متری در جاده رفتم و آمدم تا فهمیدم مهارتش در خاطرم مانده اما عضله ها دیگر قدرتش را ندارند! و نوین که گفت می خواهد سواری را امتحان کند، جایم را به او دادم. هنریک و جوآنا اخم کرده و در سایه ای نشسته بودند. داشتم به مجید می گفتم باز اگر گیاهخوار بودند یک چیزی که خانم گله دار با لیوانی دوغ و کاسه ای ماست اسب غافلگیرم کرد. همه را با همسفرها به جز جوآنا خوردیم و چند سامانی ناقابل برای تشکر به گله داران دادیم و باز به جاده زدیم.

فیلم- اسب سواری

عکس 119- چکه
چکه
عکس 120- دخترکان پامیری
دخترکان پامیری
عکس 121- ارتفاعات پامیر و ماه کامل
ارتفاعات پامیر و ماه کامل

ارسلان در سکوت و اوقات تلخی، شاید به خاطر آهنگ هایی که دوست نداشت و مجبور به گوش دادن شان شده بود یک سره تا شب و وقتی به مهمانخانه ای در روستای "جیلاند" رسیدیم راند.

اینجا شلوغ تر بود و انتخاب های بیشتری داشتیم. پس گفتیم اگر قیمت بالایی بگویند دنبال جاهای دیگر هم می گردیم. ارسلان پیاده شد که بپرسد و وقتی برگشت، شاید چون خسته از رانندگی بود با تاکید روی واژه ی "لوکس" که چند بار تکرارش کرد، گفت که هزینه برای هر نفر با شام و صبحانه فردا 150 سامانی می شود. ما هم شاید چون خسته ی راه بودیم چیزی نگفتیم و پیاده شدیم. این مسافرخانه، نه خانه ی آدم ها که واقعا برای به قول خود تاجیک ها "مهمان" ساخته شده، و چند طبقه و بزرگ بود. درآوردن کفش ها قبل از ورود جلوی دری که به لابی باز می شد اجباری بود ولی دمپایی به اندازه ی کافی نگذاشته بودند و ما پا برهنه داخل شدیم.

تلوزیون داشت یکی از سریال ترکی های با دوبله ی ایرانی پخش می کرد و خیلی ها را در لابی جمع کرده بود. دو خانم که ظاهرا مسئول پذیرش بودند ولی بعداً فهمیدم که آشپزی و نظافت هم می کنند دست ما را گرفته و یکی از دو اتاق خالی که داشتند را نشان مان دادند. سه تخته بود در همین طبقه ی پایین، در راهرویی که دو طرفش در بود و پشت هر دری اتاقی، و البته یکی دستشویی بود و دیگری حوضچه ای آب گرم. تازه فهمیدم آن مهمانخانه چرا برخلاف قبلی ها آنقدر شلوغ بود. روستای جیلاند معروف بود به چشمه های آب گرمش، و سازنده ی اینجا هم حوضچه هایی که مستقیم از همین چشمه ها پر می شدند در مهمانخانه درست کرده و برای همین شلوغ بود از مسافران ِ حتی محلی.

یکی از دو خانم ِ مسئول پذیرش گفت: سه تای شما در این آشیانه شوید. گفتم مشکلی نیست، من و همسرم و دوستمان اینجا می مانیم. پرسید همان بچک هندوستانی؟ گفتم آره. پرسید "پگاهی" (صبحانه) در کار است؟ پرسیدم چه دارید؟ که جواب داد تخم و مربا و شیر. گفتم بی زحمت بله. هنریک و جوآنا هم با خانم ِ دیگر طبقه ی بالا رفتند تا اتاق شان را تحویل بگیرند. خانمی که پیش من ماند، و بعدا فهمیدم اسمش "دلنواز" بود، گفت اتاق را از مهمان قبلی تحویل گرفته و هنوز تمیز نکرده اند. کمکش کردم رو بالشتی ها را با هم عوض کردیم. می خواست برود به کارهای آشپزخانه برسد و دیگر وقت نداشت، ملافه ی تمیز هم انگار نمانده بود که رو تختی را عوض کنم.

گفتم مشکلی نیست. در سفر پیش می آید و ما هم بی خبر رسیده‌ایم. خیالش که راحت شد رفت. موبایلم را برداشتم و توی لابی رفتم. می خواستم اگر شد از کسی اینترنت بگیرم یک دقیقه هم که شده ایمیل ها را چک کنم. آدم‌ها معمولاً مهربان بودند و بعد از فهمیدن اینکه ایرانی هستم واقعا سعی داشتند کمکم کنند. اما در آن ارتفاع خبری از آنتن نبود و اصلاً وصل نمی شد. بیخیال دنیای مجازی شدم و رفتم دوشی بگیرم. حوضچه ای که آب چشمه به آن می ریخت آن طرف تر بود. اینجا نسبت به دو آب گرم قبلی که رفته بودم داغی کمتری داشت، شاید چون از سرچشمه دور تر بود. اما همین خستگی م را در برد. من تنها آدم توی حوضچه بودم. قبل از من که دیر رسیده بودم بیشتری‌ها تنی به آب زده بودند و حالا در لابی هندوانه و چای سبز می خوردند.

عکس 122- حوضچه آبگرم معدنی بخش آقایان
 حوضچه آبگرم معدنی بخش آقایان

من هم که بیرون آمدم، وقتی دیدم هیچ کدام از همسفرها لحظه‌ای حتی حوصله‌ی یکدیگر را نداشتند، رفتم پیش باقی آدم‌ها. سه نفر آقا در آشپزخانه هندوانه ای را قاچ زده بودند و تعارف کردند که بردارم. یکی شان که بیشتر حرف می زد "جوینده ی طلا" بود و خیلی کلیشه‌ای، چاق و درشت هیکل. دو تا شاگرد دیگرش ساکت و سر به زیر بودند و به رسم رایج مردم تاجیکستان، احترام بیش از حد و مشمئز کننده‌ای به رئیس شان می گذاشتند. آقای رئیس به من که حالا بعد از این 20 روز در ازبکستان و تاجیکستان بودن با لهجه ی خودشان حرف می زدم گفت چرا به نغزی خانم های ایرانی گپ نمی زنی؟ مثل این آکتریس های سینما.... آدم مست میشه...

گفتم شما که نغز تر قصه می کنید. شیرینی حرف های من و آقای جوینده ی طلا، همسفرهای دیگر را هم دور میز کشاند. آقا، که شغل دقیقش فروش ِ ماشین آلات و قطعات ِ معدن طلا بود، با دست و دلبازی مجید را به باغش دعوت کرد و قول داد اگر برویم گوسفندی از گله‌اش را سر ببرد. مجید تشکر کرد و گفت تنها نیسیتم و سه نفر دیگر و راننده مان هم همراه مان هستند. آقا گفت "مَیدَه" (خوبه)، و اصرار کرد. مجید گفت کاش تنها بودیم! و خوش صحبتی آقای جوینده ی طلا، تا وقتی با شاگردانش برای دور دوم شنا در حوضچه ی آب گرم رفتند طول کشید. دلنواز خانم داخل ِ سالن آمد که "شام تَیار شده".

کمی روی میز را جمع کردم و و ظرف ها را چیدم. غذا قرار بود ماکارونی باشد اما تکه های بزرگ و سفت گوشت گاو بود و سیب زمینی سرخ کرده. ارسلان چند گازی به غذا زد و بشقاب ِ پرش را با بی میلی هول داد روی میز. آنشب نه فقط جوآنا، که هنریک هم فقط سیب زمینی خورد. من نمی خواستم تلخی کرده باشم و گوشتی که معلوم بود مدت زیادی نپخته هر طور بود جویدم و فرو دادم. نوین به بهانه ی عکاسی از آسمان شب زودتر از سر میز بلند شد و مجید هم از سس کچاپ انقدر روی گوشتش زد تا کمی نرم و قابل خوردن شود!

 

سه شنبه، دهم مرداد 1402

حمام ِ دیشب و هوا که در این ارتفاع پایین تر کمی گرم تر شده بود نگذاشت حس بد دیشبی باقی بماند. زودتر از بقیه بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم. دلنواز این طرف و آن طرف می پلکید و مثلاً کار می کرد. با اجازه لیوانی از آب ِ شیر پر کردم و قرص جوشانی درش انداختم و یک نفس بالا کشیدمش. گاز بدبو و طعم گوگرد انگار تا پشت سرم را سوزاند. دیدم دلنواز با لبخندی ماسیده روی لبش گفت آب از چشمه بود. و به شیر دیگری که ظاهرا آب آشامیدنی داشت اشاره کرد. حالم از آن طعم شبیه تخم مرغ گندیده داشت بهم می خورد و باورم نمی شد در سکوت تماشایم کرده و هیچ نگفته. دو سه لیوان آب خوردم تا طعمش را بشورم اما هنوز قوی و غالب بود.

همسفرها بیدار شده و کم کم دور میز شلوغ می شد. من با حالت تهوع کنارشان نشستم تا دلنواز کاسه های شیربرنج را آورد و چید جلویمان. من که از بچگی شیربرنج دوست نداشتم و اولین بار در همین تاجیکستان و به زور امتحان کرده بودمش، آن روز و با آن حال بد نمی خواستم حتی یک قاشقش را هم بخورم. همسفرهای دیگر هم انگار رغبتی نداشتند. حتی ارسلان هم، که به نظرم از روز اول ِ سفر لاغرتر شده بود چند قاشقی خورد و کاسه اش را پس زد. منتظر شدیم باقی صبحانه که دیشب صحبتش را کرده بودیم برسد، و چون طول کشید بلند شدم رفتم در آشپزخانه، و از دلنواز که حالا آن یکی خانم ِ دیگر هم کنارش بود پرسیدم.

گفتند چیز بیشتری ندارند و پگاهی همین است. برگشتم سر میز و به همسفرها گفتم. همه با اعصاب خوردی، به زور هم که شده چند قاشقی از شیربرنج را خوردیم ولی هیچ کس نتوانست کاسه اش را تمام کند. گفتیم زودتر راه بیوفتیم و سر راه شاید نانی، شیری، بیسکوئیتی چیزی از مغازه ای بگیریم. کوله‌ام را در لابی گذاشتم و می خواستم برای آخرین بار دستشویی بروم که دیدم در ِ توالت ِ خانم ها از بیرون قفل است. به ناچار به توالت مردانه رفتم که چندان تمیز نبود و از ترس اینکه کسی بفهمد عجله ای بیرون آمدم. دیدم در لابی، همسفرها و ارسلان و دلنواز در سکوت معنا داری دور هم جمع شده اند.

نزدیک که رفتم مجید گفت خانم ها پول بیشتری بابت اقامت مان خواسته اند و نفری 200 سامانی می شود. هنوز در حال بد خوردن یک لیوان پر آب چشمه و شیربرنج بدمزه و دستشویی نه چندان تمیز بودم که شوک این دو رویی هم بهش اضافه شد. گفتم ارسلان ولی ما حرف زده بودیم. ارسلان جوابی نداد و با بی‌چارگی تکیه به دیوار داد و نشست. جوآنا سکوت را شکست و خیلی جدی گفت ما پولی بیشتر از چیزی که صحبتش را کرده بودیم نمی دهیم. اما مشکل اینجا بود که خانم ها انگلیسی نمی دانستند. یا می‌گفتند که نمی‌دانند. برای همین من ترجمه کردم. دلنواز با عصبانیت گفت غلط کردند که نمی‌دهند. با اینکه از ناسپاسی هنریک وقتی ما سعی داشتیم مناسب ترین قیمت را پیدا کنیم هنوز دلخور بودیم (و شاید هم برای همین مجید ساکت بود و چیزی نمی گفت) جا خوردم و بی اختیار جواب دادم چرا؟ شما روی همین قیمت حرف زدید. ارسلان به تاجیکی گفت و من و مجید شنیدیم و بعد به این ها گفتیم. اگر دبه کنید از چشم ما می بینند. خارجی هستیم که باشیم. اگر فکر می کنید باید بیشتر پول می دادیم خب از اول می‌گفتید. 

جواب داد با این هزینه جایی به این خوبی پیدا نمی کردید. در عصبانیت بی اختیار خنده‌م گرفت. گفتم دمپایی به تعداد ظرفیت هتل نبود. ملافه ها هم خودت گفتی که عوض نشده بود. شام چیزی که گفتید نبود و گوشت غذای دیشب هم نپخته بود. حتی در دستشویی خانم‌ها همین حالا قفل بود! بدیهی‌ترین چیز! صبحانه هم همینطور. قرار نبود تخم باشد و مربا؟ هیچ کسی کاسه‌ی شیربرنجش را تمام نکرد...دلنواز، که از این سیل نارضایتی کمی گیج شده بود، صادقانه گفت خب اگر چیز دیگری درست می کردیم که گران‌تر می‌شد!

دوباره و این بار شدید تر خنده م گرفت. گفتم نه ما اولین مهمانان شماییم و نه اینجا اولین جایی که ما رفتیم. قیمتی که موقع ورود می‌دهی ثابت است و دو قلم بیشتر یا کمتر تغییرش نمی دهد، چون شما به عنوان مدیر و مسئول اینجا باید حسابش را داشته باشی که چطور هم ضرر نکنی هم مهمانت را راضی راهی کنی. 

ارسلان یکهو بلند شد. پول های شمرده شده را که دست جوآنا بود گرفت و به دست دلنواز داد و به زبان پامیری چیزی گفت. فضا یک دفعه ولی یک عالم سنگین شد. دلم می خواست از آنجا فرار کنم. کوله‌ام را برداشتم و بیرون رفتم، دیگران هم پشت سرم. اما دلنواز و آن خانم دیگر هم دنبال مان آمدند. کوله ها را در ماشین چیدیم و سوار شدیم، و آن ها تا دور شدنمان از ایوان تماشایمان می کردند. راستش از نگاه شان، و اینکه مجبور به چنین برخوردی شده بودم ناراحت بودم.

فکر می کردم کاش از اول قیمت بیشتری می گفتند. همسفرها یکی یکی به شانه‌ام زدند و تشکر کردند، ارسلان ولی چیزی نگفت. لبخند زدم و من هم چیزی نگفتم تا زمان کار خودش را بکند. از اولین مغازه ی سر راهمان آب و هله هوله برای ما و نان خالی برای جوآنا خریدیم که جبران صبحانه ی نخورده بشود، و دو سه ساعت ِ دیگر در مسیر، با موسیقی تاجیکی و بنرهای امامعلی رحمان و منظره های بیرون که حالا همگی تکراری شده بودند گذشت. قرار بود مستقیم برویم روستای "خیجز". 

ارسلان یکی دو جا، جز وقت هایی که پلیس های رشوه بگیر نگهش می داشتند، پارک کرد و تلفنی زد. وقتی برگشت گفت جاده برای ریزش کوه بسته شده و باید برویم خانه ی پدری‌اش در روستای "ریواک" چند ساعتی بمانیم تا راه را باز کنند. برای همسفرها که ترجمه کردیم، نوین گفت مزاحم نشویم و در رستورانی برای ناهار بنشینیم. ارسلان اصرار کرد معلوم نیست چقدر طول بکشد و چاره ای نداریم.

ولی وقتی زودتر از چیزی که انتظار داشتیم جایی نگه داشت که "رسیدیم" و همسرش، اَمَل، دوان دوان از راه ِ کنار ِ جاده پایین آمد و دخترک کوچولویشان خودش را در بغلش رها کرد، فهمیدم همه ش نقشه بوده. نقشه ای که ارسلان همان دیروز و وقت ِ خریدن ِ شیر اسب کشیده. یادم افتاد چطور تمام مدت مراقب آن بطری بود و دیشب تا رسیدیم در یخچال مهمانخانه گذاشت و صبح آخرین لحظه برش داشته بود. ولی دیدن این عشق و پدری، از پسر نحیفی که قبلا به زحمت باور می کردم حتی همسر کسی باشد، انقدر قشنگ بود که چند ساعت و چند کیلومتر هیچ، هر چیزی را می شد صرفش کرد.

عکس 123- ارسلان و دختر کوچولویش حدیث
ارسلان و دختر کوچولویش حدیث

بچه که در بغل ارسلان آرام گرفت، امل رو به ما چرخید و سلام کرد و دست داد. همسن و سال ارسلان بود ولی ابروها و صورت اصلاح نشده جوان تر نشانش می داد. یکی از همان لباس های سنتی تاجیکستان، پیراهنی آستین کوتاه با شلوار پوشیده و موهای پرپشت و مشکی اش را پشت سر گوجه کرده بود. حالا فهمیدم چرا ارسلان، چند روز پیش که قسم می خوردم اگر عکس‌های عروسی‌اش را ببینم به کس دیگری نشان نمی دهم آنطور گنگ نگاهم کرده بود. این بخش پامیر، هرچند در فقط چند کیلومتری افغانستان، فرهنگش اما از آن جا فرسنگ‌ها دور بود. امل که به انگلیسی تعارفمان کرد داخل شویم، فهمیدم ارسلان در مورد سواد و تحصیلاتش هم اغراق نکرده بود.

هرچند نه کاملا روان، اما امل انگلیسی را در حدی که ارتباط برقرار کند راحت صحبت می کرد. وارد خانه ی پامیری‌شان شدیم و روی یکی از سکوهای چوبی، که بساط پذیرایی را گذاشته بودند نشستیم. چای سبز و شکلات بود و هندوانه و کاسه‌ای آلبالو. پدر و مادر ارسلان خانه بودند، اما به رسم ِ معمول این منطقه شاید، وارد اتاق مهمان‌ها نشدند. دختر و پسر چهار پنج ساله ای در اتاق با گربه ای سفید و مشکی بازی می کردند که امل گفت بچه های برادر ارسلان از همسر روس‌اش هستند که ول کرده و برگشته روسیه. آرزو کردم کاش حداقل جلویشان این حرف را نمی‌زد و برای بچه ها که مظلوم و خجالتی بودند دست تکان دادم. 

عکس 124- بساط پذیرایی خانه ارسلان
بساط پذیرایی خانه ارسلان

 

فیلم- برادرزاده ارسلان

ناهار، گوشت قرمز پخته شده بود که تکه هایی هویج هم داشت. فکر نکنم اصلا اسمی داشت و نه بد بود و نه خوشمزه. مجید به ارسلان گفت باید هزینه ی ناهار را بگیرد. ارسلان گفت مهمان هستید. مجید جواب داد ریزش کوه که تقصیر تو نبوده و ما هم که بالاخره در رستورانی غذا می خوردیم. ارسلان قسم خورد سعید بیگ هزینه اش را می دهد. بعد از ناهار، گفت برویم باغشان را ببینیم. زردآلو و سیب و آلبالو داشتند و تابی به کوچکی دخترشان، که به شاخه ی درختی بسته بودند. 

عکس 125- نهار خانه ارسلان
نهار خانه ارسلان
عکس 126- پنجره ی رو به باغ
پنجره ی رو به باغ

 

فیلم- باغ خانه ی ارسلان

یک ساعتی که گذشت و دلتنگی ارسلان که برطرف شد، گفت خبر رسیده جاده باز شده و وقتش است برویم. راه که افتادیم ارسلان کمی کمتر اخم می کرد و بیشتر با آهنگ های پاپ خارجی که دوست نداشت کنار میامد. دو ساعتی که راند کنار دریاچه ای که مردم درش شنا می کردند نگه داشت. همه ی همسفرها جز من ذوق آبتنی داشتند. ولی کف و سنگ های خزه بسته و ماهی های دریاچه، انگار می گفتند اینجا خانه‌ی آن هاست و نه استخر آب بازی ما! برای همین رفتم گوشه ای دور و خلوت نشستم به تماشای مردم که لذتش کم از شنا در یک روز گرم و تابستانی نبود. 

عکس 127- دریاچه از زاویه دید شناگران
دریاچه از زاویه دید شناگران
عکس 128- دریاچه از زاویه دید من
دریاچه از زاویه دید من

خانواده ای که پیراهن های بدون شلوار خانم ها و ماشین مدل بالایشان می گفت شهری و احتمالا ثروتمند ترند، تنهایی‌م را برهم زدند. همانجا پارک کردند و صدای ضبط ماشین شان که ایرانی می خواند را تا جایی که می شد بلند. با جیغ و خنده درون دریاچه رفتند و آنقدر به هم آب پاشیدند که سر تا پایشان خیس شد. به من هم، با خیال اینکه فارسی نمی فهمم، اشاره می کردند که بروم. یکی شان به انگلیسی پرسید آمریکایی ام؟ به فارسی که گفتم ایرانی ام دیگر حرفی از شنا نزدند و در عوض هندوانه ای که در آب داشت خنک می شد را تعارفم کردند. به بریدن و خوردنش نرسیدم، چون مجید خیس با جلبک هایی ریز لا به لای موهای فرش، سراغم آمد که وقت رفتن از اینجا هم شده.

عکس 129- خانواده تاجیکی
خانواده تاجیکی

دوباره سوار ماشین شدیم و چند ساعتی رفتیم تا پلی که روی رودخانه ای وحشی لق می خورد. دانه دانه که سنگین نشود ازش گذشتیم و با رسیدن به روستای خیجز، انگار واقعا پا به دنیای دیگری گذاشتیم. راستش، وقتی تخته چوب های پل زیر پایم قیریژ ویریژ می کردند، هیچ فکر نمی کردم این توقف، بهترین تجربه ای شود که در پامیر و حتی تاجیکستان داشتم. همه رسیدیم آن طرف و دنبال ارسلان راه افتادیم.

عکس 130- پل معلق پیاده
پل معلق پیاده

همان نزدیکی های پل، خانه ی روستایی آقایی بود پر از درختان زردآلو، که از مهربانی و مهمان نوازیش اول خیال کردم اینجا جاییست که باید شب بمانیم. بعدا فهمیدم همه ی مردم ِ این روستای شیرین همینقدر خوش برخوردند. با من و مجید مخصوصا، شاید روی حساب همزبان و ایرانی بودنمان، انگار طور دیگری. نیم ساعتی رو به روی خانه اش، که دائم اصرار می کرد داخل شویم گپ زدیم. از بزهای کوهی گفت که در بعضی ماه ها شکارشان مجاز می شود. از بچه هایش که یکی شان هم در روستا نمانده. از باغش که خواست برویم نگاهی بهش بیاندازیم...

عکس 131- روستای خیجز
روستای خیجز

درختان زردآلو را نشانم داد و گفت هر چقدر که دلت خواست بچین! بعدا فهمیدم آن روستا، مثل اینکه سرزمین زردآلو باشد یا خواستگاه همه ی زردآلوهای جهان، که پر بود از این دانه های کوچک و زرد که آویزان از شاخه ها، انگار درختان ِ پر از برگش را چراغانی کرده بودند، و سینی سینی برگه ی زرد آلو بود که روی پرچین های کوتاه شان چیده بودند، و شیشه های پر از مربایش را پشت پنجره های کوچک چهارگوش شان گذاشته بودند، و رسیده تر هایشان روی زمین افتاده و له شده بودند...

عکس 132- درخت زردآلو
درخت زردآلو
عکس 133- برگه زردآلو
برگه زردآلو

سرخوش از این عطر گرم و شیرین، یک دور در باغ نزده بودیم که جوآنا و هنریک جلومان سبز شدند. جوآنا بی مقدمه پرسید ببینم چند تا زردآلو خوردی؟ میخواستم بگویم خودت که قبل‌تر ایران بودی باید دست و دلبازی ما را بشناسی! و البته ملاحظه ای که در قبال محبت هم داریم! اما فکر کردم اگر با تجربه کردنش نفهمیده، با شنیدنش هم نمی فهمد! در عوض پرسیدم خودت چند تا خوردی؟ دستش را روی شکمش گذاشت و جواب داد جرات نکردم یکی بیشتر بخورم... خدا را شکر کردم که مریضند، وگرنه حکایت در دیزی می شد و حیای گربه.

عکس 134- حمام آفتاب زردآلوها
حمام آفتاب زردآلوها

 

فیلم- زردآلوها

پیش آقا، که با ارسلان گرم صحبت بود برگشتیم که تازه آن وقت فهمیدم اینجا اقامتگاه آن شب مان نیست و باید دنبال ارسلان راه بیوفتیم. با قدم زدن در خیجز فهمیدم که این روستا، چیز عجیب و غریب و تازه ای برای من نداشت، اما بالاتر از آن، شبیه به ازلی ترین تصویرهای ذهنی ام بود و دورترین خاطرات ِ کودکی ام: ایران. گفتن اینکه دقیقا شبیه کدام روستا یا شهرش ممکن نیست. چون انگار عصاره بود از گوشه های مختلف. نمی دانم خوش شانسی من بود یا اتفاق، اما در آن روستا حتی یک تکه آشغال هم روی زمین ندیدم، یا به کسی بر نخوردم که مهرش را نثارم نکند.

عکس 135- روستای خیجز
روستای خیجز
عکس 136- روستای خیجز
روستای خیجز
عکس 137- روستای خیجز
روستای خیجز

به اقامتگاه آن شب مان رسیده و ارسلان در زد. خانمی جدی در را باز کرد و راهنمایی مان کرد داخل، به یکی از دو اتاقی که قرار بود امشب درش بمانیم. این خانه، از هرجای دیگری که در تاجیکستان دیده بودم تمیزتر و از این جهت هم شبیه به ایران بود. حتی توالتش، با اینکه در حیاط بود و کفش از چوب، اما حداقل لامپ و آفتابه و دستمال هم داشت! من و مجید کوله هایمان را در اتاق پامیری گذاشتیم و راه افتادیم تا هوا تاریک نشده روستا را ببینیم. با آن ردیف درخت های تبریزی و علف های بلند و جوی های آب، عجیب شبیه نقاشی های سهراب سپهری بود.

عکس 138- اقامتگاه ما در روستا
اقامتگاه ما در روستا
عکس 139- آب روان در حیاط اقامتگاه
 آب روان در حیاط اقامتگاه
عکس 140- ردیف درخت های تبریزی
 ردیف درخت های تبریزی

یک دور در روستا، که خانم هایش کنار تنورهای جلوی خانه شان نان می پختند و کودکانش در زمینی مشترک والیبال بازی می کردند و گوسفند و بزهایش زردآلوهای افتاده روی زمین را می خوردند زده بودیم که تازه فهمیدم چرا اینجا را آنقدر دوست دارم: نه یک دانه عکس و بنر از امامعلی رحمان در این روستا هست و نه کوچک ترین عنصری از دوران شوروی. برای همین شاید حال همه چیز این همه خوب بود. 

فیلم- والیبال بازی کردن جوانان روستا

فیلم- نان‌پزی

من از دیدنی های روستا گفتم ولی، امان از شنیدنی ها! صدای رودخانه در دورتر بود و، بع بع گوسفند ها و، آواز پرنده ها و، زنگوله ی بزغاله ها و آخ! فارسی حرف زدن آدم ها...

خانم کشاورزی مشغول سر زمینش، از دور صدایمان کرد و با اصرار چند خیار محلی بهمان داد. آقایی که در ایوان خانه اش نشسته بود تعارف کرد که شب آن جا بمانیم و خانم های نانوا را هم به زور منصرف کردیم که نانی برایمان نپزند. با حسی عجیب، شبیه به قدم زدن در یک خاطره یا رویا، و بغضی که غم و شادی را با هم داشت، انقدر روستا را وجب به وجب و چند بار گشتیم که تاریک شد. 

عکس 141- روستای خیجز
روستای خیجز
عکس 142- روستای خیجز
روستای خیجز

برگشتیم خانه ای که باید شب می ماندیم و دیدیم خانم صاحب خانه بساط شام، یعنی کاسه ای لغمان را روی تخت چوبی بیرون چیده. بعد از شام، از خنکی هوا که اذیتم می کرد داخل رفتم و در پذیرایی چوبی و ستون دار خانم نشستم. و همان جا بود که سر حرف با این خانم، که شاید در ظاهر نمی خندید اما قلبی طلایی داشت، باز شد. دخترش در دوشنبه دانشجو بود و همسرش شاغل در روسیه، و از خانواده اش تنها پسرش آنجا مانده تا روزی که وقت دانشگاه رفتنش بشود.

از زمستان پیش در پامیر گفت که سخت تر از همیشه بوده و چند ماهی خانه نشین شان کرده. بیرون رفتم تا به مجید بگویم اینجا هیچ حرفی از تخفیف نزند که ماندن در این روستا و مخصوصا این خانه ارزش هرچیزی که فکرش را کنیم داشته. آن شبی که آنجا گذراندیم خواب دیدم در ایرانم... 

عکس 143- خانه پامیری
خانه پامیری

 

فیلم- خانه پامیری

عکس 144- اتاق خواب ما
اتاق خواب ما

 

چهارشنبه، یازدهم مرداد 1402

از خوابیدن زیر لحاف های گرم و سنگین ِ اتاق پامیری و شیرینی رویای دیشب سر کیف بودم که ارسلان گفت وقت نیست و باید راه بیوفتیم. صبحانه را، که نیمرو بود و چای و بیسکوئیت، و البته مربای زردآلو روی تخت حیاط چیده بودند. وقت خداحافظی، خانم صاحبخانه را بغل کردم و تا دور ِ دور نشده بودیم، چشم از روستا بر نداشتم.

عکس 145- صبحانه
صبحانه

باز نوبت به عقب نشستن من بود. جوآنا کنار راننده نشست و هنریک و مجید و نوین هم وسط. بین کوله ها جای نسبتا راحتی برای خودم ساختم و در خیال راه غرق شدم. نیم ساعتی راندیم تا دوباره رسیدیم به پلی. این یکی به نظر بلند تر بود و رودخانه ی زیرش هم انگار وحشی تر. پا که رویش گذاشتم فهمیدم قدیمی و پوسیده تر هم هست و برای طول زیادش شاید، تاب بیشتری هم می خورد. دستم را دو طرفش گرفتم و راه افتادم و لق لق زنان ازش گذشتم. همسفرها هم که یکی یکی این طرف آمدند، همگی به ارسلان خیره شدیم که خب حالا چه؟ ارسلان اشاره کرد که از مسیر ِ در امتداد رودخانه به سمت کوه راه بیوفتیم.

عکس 146- پل معلق
صبحانه

به دل کوه که زدیم، راه انقدر شبیه به دربند تهران شده بود که اصلا به فکرم هم نرسید از ارسلان بپرسم آخرش به کجا می رسد؟ از مسیر و همین شبیه سازی خاطرات دورم لذت می بردم و چیز بیشتری نمی‌خواستم. نه گرما اذیتم می کرد و نه مسیر سنگلاخی، انگار به شهر آشنای امنم بازگشته بودم. رودخانه در جایی باریک و آرام تر می شد و باید از روی سنگ هایی می پریدیم تا راه را آن طرفش ادامه دهیم.

فیلم- ابتدای مسیر

همین جا بود که یک گروه دیگر از توریست ها را دیدیم با لیدری خانمی که خیلی حرفه ای تر از ارسلان لباس تور طبیعتگردی پوشیده و تجهیزات کوهپیمایی هم داشت. ارسلان انگار خانم لیدر را می شناخت و با دیدنش خیلی گرم ایستاد به حرف زدن. من و مجید را نشانش داد که: ایرانی استن! خانم لیدر دستم را گرفت که خوش آمدین و چه حیف که ایرانی ها کمتر اینجا می آیند و چه خوشحالم که شما را می بینم. جواب دادم نه فقط همزبان، همکارم هم هستیم! من هم گاهی لیدری می کنم و چه خوشحالم لیدر خانم اینجا می بینم.

انگار کمی دلخور شد، از آن مدل دلخوری ها که شبیهش را زیاد تجربه می‌کنم وقتی کسی چیز بی‌ربطی درباره‌ی ایران می گوید. جواب داد که کم نیستند خانم های لیدر در تاجیکستان و اتفاقا اکثرا هم پامیری اند! گفتم بله بله دیدم که چقدر فعال و در جامعه اید! ولی خوب شد که شما را هم دیدم. بغلم کرد که شما که لیدری امیدوارم با مهمانان ایرانی باز پس آیی. و از راه دیگر رفتند و ما مسیر را ادامه دادیم.

عکس 147- در مسیر کوهپیمایی
در مسیر کوهپیمایی
عکس 148- در مسیر کوهپیمایی
 در مسیر کوهپیمایی
عکس 149- در مسیر کوهپیمایی
در مسیر کوهپیمایی

یک ساعت بعد، جایی که دو سه خانه کنار هم ساخته بودند، به تعارف ِ آقایی که با مهربانی دعوت مان کرد به نشستن زیر درختان جلوی خانه اش و چایی خوردن جواب مثبت دادیم و نیم ساعتی از مصاحبت شیرین و مهمان نوازی اش لذت بردیم. مجید به انگلیسی، که ارسلان و آقا نفهمند به همسفران گفت از هزینه ی مشترک، مقداری پول برای این آقا می گذارد. هر چند که جبران آن خوش قلبی که بی توقع دعوتمان کرده بود نشد، ولی این تنها راه نشان دادن ارزشمند بودن کارش برای ما بود. باز حرکت کردیم و در مسیری که بالا می رفت و تک و توک خانه هایی بودند اینجا و آن جا و بین راه. 

عکس 150- اجاق ذغالی
 اجاق ذغالی
عکس 151- مهمان‌نوازی
مهمان‌نوازی

 

فیلم- دهکده‌های چند خانه‌ای

عکس 152- در مسیر کوهپیمایی
در مسیر کوهپیمایی
عکس 153- در مسیر کوهپیمایی
در مسیر کوهپیمایی
عکس 154- در مسیر کوهپیمایی
در مسیر کوهپیمایی

مقصد نهایی هم انگار یکی از این خانه ها بود. آقا و خانم خیلی مسنی صاحبش بودند و نوه ی کوچولویشان هم همانجا بازی می کرد. همسفرها همه، بعد از خوردن چای اول روی تخت خوابشان گرفت و من یک دوری اطراف زدم و باز برگشتم. نمی دانستم باید چکار کنم. همسفرها دانه دانه که بیدار شدند، دوباره آن اطراف را با هم چرخیدیم و باز برگشتیم روی تخت ِ جلوی خانه ی خانم و آقا. 

عکس 155- همسفران خوابالو
همسفران خوابالو

پرسیدم ارسلان کی از اینجا می رویم؟ گفت چرا؟ خوش نداری؟ گفتم چرا، ولی کار دیگری هم نداریم. فهمیدم منتظر خوردن نهاریم. ولی هیچ خبری از پخت و پز نبود. یک ساعت دیگر که گذشت دیگران هم خسته شدند و کنجکاو که برنامه چی هست؟ ارسلان برای جواب ندادن خودش را به خواب می زد یا اصلا اطراف ما پیدایش نمی شد. مستقیم سراغ خانم صاحبخانه رفتم و پرسیدم کمکی لازم ندارند؟ گفت هنوز که مواد غذایی نرسیده. و توضیح داد که دخترش را فرستاده اند پایین تا برود از اولین روستای نزدیک اینجا چیزی بخرد تا با آن نهار را تیار کنند. شوکه شدم که همین حداقل چند ساعت دیگر طول می کشد.

برگشتم ماجرا را به بچه ها گفتم. هر طور بود ارسلان را پشت درخت ها پیدا کردیم که با این وضع دیرمان نمی شود؟ گفت که خب شب می مانیم. گفتم ارسلان سفر ما قرار بود نُه روزه تمام بشود. اگر راه نیافتیم به موقع نمی رسیم. راستش این دفعه هم، مثل خیلی بارهای دیگر، دلیل این کارش را نفهمیدم. عجله ای که گاهی داشت و خونسردی حالایش هیچ جور در نمی آمدند. بهرحال، واقعا مجبور شدم اصرار جدی کنم تا بلاخره به رفتن رضایت داد. ما که بلند شدیم دختر ِ صاحبخانه، که خانمی میانسال بود تازه رسید. گفت روستاها گوشت و مرغ نداشتند و شرمنده ی ما شده.

قسم خوردم که از خوردن لغمان و پلو خسته ایم و اگر تخم مرغی دارد برای ما بهترین غذاست. راستش جدای از گرسنگی، نمی خواستم با رفتن ما هزینه ی ناهاری که شاید رویش حساب کرده بودند را نگیرند. خانم تندی چند بشقاب نیمرو آماده کرد و با هم روی تخت چیدیمشان. بعد از ناهار و هوا خنک شده بود که خداخافظی کردیم و راه شبیه به دربند را سه ساعته برگشتیم و از پل ِ چوبی پوسیده گذشتیم و باز سوار ماشین شدیم. 

عکس 156- در مسیر پایین آمدن
در مسیر پایین آمدن
عکس 157- در مسیر پایین آمدن
در مسیر پایین آمدن

عصر و تاریک شده، و از این جای راه دیگر قرار تنها بر رفتن بود. باید امشب نصف راه را بر می گشتیم. راستش، از این هم زیستی طولانی با این پنج نفر دیگر، آن هم منی که تنهایی ام را گاهی بیشتر از هرچیزی دوست دارم خسته شده بودم. راه هم با همه‌ی قشنگی‌ها انگار چیز جدیدتری برایم نداشت. از جای نه خیلی راحتم آن پشت استفاده کردم و در سکوت آنقدر چشم به جاده دوختم که تاریک شد. به شهر ِ "دِخ" رسیدیم و شام را در رستورانی خوردیم و باز راه افتادیم. 

نوین داشت از اپلیکیشنی هندی که اسمش " شاد" بود می گفت و اینکه برای پیدا کردن همسر مناسب نصبش کرده. بیشتر ازدواج های هند هنوز ترتیب داده شده اند و عروس و داماد آینده را خانواده ها انتخاب می کنند. اما آنجا هم مثل همه جای دنیا نمی شود جلوی مدرنیته را گرفت و تکنولوژی راهش را به آشنایی هایشان پیدا کرده. نوین هم، که هر کسی خانواده برایش در نظر گرفته بودند را نپسندیده حالا در شاد دنبال همسر آینده‌اش، که آرزو می کرد کاش مثل خودش اهل سفر باشد می گشت. عجیب ترین نکته‌ی شاد این بود که جز سن و اسم و عکس و تحصیلات و شهر محل زندگی هر کس، اطلاعاتی مثل ماه تولد و ستاره و کاست کاربرها را هم در پروفایل شان نمایش می داد.

نوین می گفت این چیزها در هند آنقدر مهم است که یکبار دختر مورد علاقه‌اش را از همین شاد جُسته، اما به توصیه ی طالع بینی که قبل از خواستگاری با هماهنگی خانواده هایشان رفته اند، چون ستاره شان به هم نمی خورده رابطه را در همان مرحله تمام کرده! هنریک پرسید شما چطور؟ ازدواج ترتیب داده شده ندارید؟ گفتم صد سالی هست که نداریم! و دراز کشیدم تا کتابی بخوانم و از معاشرت و سر و صدا فرار کنم. اما ال سی دی موبایلم، که قبلا گفتم شکسته بود سوخته و نصف صفحه سیاه شده بود. خدا را شکر کردم که از قبل چند پادکست برای گوش دادن دانلود کرده ام و لا به لای کوله‌ها چند ساعتی در خواب و بیداری دراز کشیدم. 

صداهای دوری از آهنگی که همسفرها گذاشته بودند ناگهان قطع شد و مکالمه ی بین شان بلندتر. نشستم و نگاهی به بیرون انداختم. حتی در آن تاریکی ِ بدون نور ِ چراغ ِ شب، جاده ای که ریزش کوه راهش را بسته پیدا بود. معلوم بود که هیچ کاری از کسی ساخته نیست و راه دیگری هم نبود. باز دراز کشیدم و خوابیدم و بعد از مجید شنیدم آن ها هم دو سه ساعتی خوابیده بودند.

فیلم- ریزش کوه

ماشین که باز حرکت کرد، من هم بیدار شدم. جلوتر راه دوباره بسته بود که این بار تعمیرش کمتر از نیم ساعت طول کشید. راه افتادیم، چون دیر شده و چهار ساعتی از برنامه عقب بودیم، ارسلان آنقدر تند و دیوانه وار رانندگی می کرد که در آن تاریکی و جاده ی غیر قابل پیش بینی احتمال هر اتفاقی بود. همسفرها و مخصوصا مجید، چند بار با اصرار گفتند مهم نیست که به مقصد امشب نرسیم و حتی توی ماشین بخوابیم. ولی ارسلان، مثل باقی وقت هایی که تصمیم داشت کار خودش را بکند ادای نشنیدن یا نفهمیدن در می آورد و اصلا جواب نمی داد. 

فیلم- ریزش مجدد کوه

با خودم گفتم کاری که نمی شود کرد، حداقل بخوابم که اگر در رودخانه افتاده یا تصادف کرده یا به کوه زدیم و مُردیم، خواب به خواب بروم و چیزی نفهمم...

 اما چند ساعت بعد، وقتی هنوز گیج ِ خواب و با کمک مجید که زیر بغلم را گرفته بود و ارسلان که کوله ام را می آورد، پا به اتاقی در مهمانخانه ای گذاشتم، فهمیدم هیچ کدام از این ها نشده و فرصت زندگی یک روز دیگر هم هست. از آن شب مطلقا هیچ چیزی در خاطرم نمانده!

 

پنجشنبه، دوازدهم مرداد 1402

بیدار که شدم، چند لحظه ای طول کشید آخرین اتفاقات دیروز را یادم بیاید. اما باز نمی دانستم کجا هستم. روی تختی در اتاقی... و مجید آنطرف تر، روی تختی دیگر و هنوز خواب. از پنکه ای که روشن بود، می شد فهمید با همه ی ریزش ها و راه خرابی ها بالاخره به جایی پایین‌تر و نزدیک‌تر به شهر و در نتیجه گرم‌تر رسیده بودیم. بلند شدم و آهسته که مجید را بیدار نکنم از اتاق بیرون خزیدم. باورم نمی شد! در همان مهمان خانه ای بودیم که شب ِ اول ِ اقامت در پامیر، سر قیمت به توافق نرسیده و پیششان نماندیم! ارسلان، با اینکه می دانست با قیمت اینجا موافق نبودیم و جای دیگری که رفته بودیم هم می شناخت، اما باز یک راست آمده بود همینجا.

شاید چند شب پیش اگر بود حسابی عصبانی می شدم. ولی دیگر آخر راه و هیچ چیز جز رسیدن چندان مهم نبود. اینجا هم از حق نگذریم، واقعا قشنگ بود و اصلا ساخته شده بود که مهمانخانه باشد. از پله ها پایین رفتم و پا به حیاط مرکزی مهمانخانه گذاشتم. آقای مدیر، که در رفتار و لبخندش هیچ دلخوری از آن شبی که پیششان نمانده بودیم نبود، پشت میزی نشسته و با لپ تاپش مشغول بود. دو خانم مهربان در آشپزخانه، که درش به حیاط باز می شد کار می کردند. من هم روی یکی صندلی ها نشستم و یک ساعتی، تا همسفرها بیدار شوند با همان گوشی نیم سوخته به اینترنت وصل شدم.

عکس 159- حیاط مهمانخانه
حیاط مهمانخانه
عکس 160- مهمانخانه
مهمانخانه

 

فیلم- منظره اقامتگاه

مجید که پایین آمد با هم کاپشن نوین و لباس پشمی و گرمی که فرزانه خانم به من داده بود را با پودر و صابونی که از خانم های توی آشپزخانه گرفته بودم تمیز شستیم و روی بند رخت پهن کردیم. هنریک و جوآنا و نوین که آمدند با هم صبحانه خوردیم و دو سه ساعت دیگر هم منتظر بیدار شدن ارسلان شدیم. من که همه ی دیشب خواب بودم، اما مجید می گفت ارسلان بدون یک دقیقه استراحت تا اینجا رانده حتما حالا خسته ست. بلاخره که بیدار شد، صبحانه ای سرسری خورد و اصرار کرد که زود راه بیوفتیم. حالش را می فهمیدم. ما که در تفریح و سفر بودیم دیگر حوصله ی هم را نداشتیم، چه رسد به مرد پامیری ِ آشنا به جاده که این راه را بارها آمده و رفته بود. پس ما هم وقت را تلف نکرده، تندی کوله ها را در ماشین گذاشتیم که حرکت کنیم.

ولی این راه افتادن بدون داستان هم نبود. هنریک، گفت تا به حال فقط یکبار جلو نشسته و امروز دوباره نوبت اوست که مجید با حسابگری و رُکی رایج بین خود اروپایی ها گفت جلو نشستن باید حق آن هایی باشد که بیشتر هم عقب نشسته اند! واقعا هم راست می گفت، هنریک هربار که نوبت پشت نشستن شان بود با بی ملاحظگی جای وسط نشین ها را تنگ می کرد که ناراحتی صندلی و بلندی صدای باندهای عقب و تکان های جاده را حس نکند. هنریک شاید از دیدن چنین برخوردی از یک ایرانی شوکه شد، اما حرف حساب جواب نداشت و چیزی نگفت. و مجید به من که هنوز مردد بودم اشاره کرد که بروم جلو. شاید اگر چند سال پیش بود، راحتی آن‌ها را به ناراحتی خودمان و حتی با لبخند ترجیح می دادیم. ولی سال‌های  سرد در اروپا تاثیر خودش را گذاشته بود. هنریک اما باز با خودخواهی گفت هیچ جوره نمی تواند عقب بنشیند و دوباره جوآنا را با آن دل پیچه و حال بد که تا روز آخر سفر هم رهایش نکرده بود، آن پشت تنها گذاشت تا جای مجید و نوین را که باید وسط می نشستند تنگ کند.  

مجید از قبل با ارسلان قرار گذاشته بود حالا که این سفر مقصدی نداشت و قصدش فقط دیدن بود، از راهی متفاوت با آنکه رفته ایم برگردیم. ارسلان اما انگار به آن راه دیگر آشنا نبود. اما نه نگفت و با اینکه خلقش حسابی تنگ بود از مسیر شمال رفت. دیگر حتی حوصله ی ظاهر سازی هم نداشت. به من گفت که اگر آهنگ های خارجی بچه ها را گوش کند خوابش می گیرد و حتما تصادف می‌کنیم. وقتی حرف هایش را ترجمه کردم، بچه ها نه فقط موافقت کردند که باز شبنم ثریا گوش کنیم، که با آن آهنگی که روز اول هیچ دوستش نداشتند، حالا شادی می کردند و معنی اش را از ما می پرسیدند! و من و مجید و ارسلان که یک صدا می گفتیم وُله وُله وُله وُله وُله وُله زی هیچ معنایی ندارد! 

با اینکه منظره ها شگفتی روزهای اول را برایم نداشت، همین که می دانستم روز ِ آخر ِ بودن ِ در پامیر است کافی بود تا چشم از جاده بر ندارم. ارسلان هم، با صبوری هرجا بچه ها می گفتند کنار می زد تا چند قدمی راه رفته و درد پا و خشکی بدن را برطرف کنیم یا عکسی بگیریم. جدا از بحث موقع راه افتادن، سعی می کردیم همه با هم مهربان باشیم و آخرین خاطره را خوش بسازیم. من و مجید نمی خواستیم ارسلان سهمی از این پایان خوش نداشته باشد. کارش از چیزی که فکر می کردیم سخت تر و دستمزدش کمتر، و روحی و جسمی واقعا خسته بود. با یک حساب سر انگشتی هم می شد فهمید با هزینه ی بنزین و رشوه ای که به پلیس ها می داد و اینکه بیشتر پول را سعید بیگ برداشته، چیز زیادی گیرش نمی آید. یک روز هم که، حتی اگر با بهانه ی دروغ و با نقشه ای که کشیده بود، نهار مهمانش بودیم. و اصلا همان عشقی که به خانواده اش داشت و دلتنگی اش دلم را بیشتر می فشرد. با مجید حرف زدیم که بچه ها را راضی کنیم نفری 20 دلار بابت تشکر به ارسلان بدهیم.

در یکی از توقف های کوتاه مان کنار عشایری که کندو داشتند و لبنیات می فروختند حرفش را پیش کشیدیم. ظاهرا کسی مخالفتی نداشت. خوشحال بودم که ذره ای از خستگی اش در می شود و شاید در راه خانه، هدیه ای هم برای خانواده اش بگیرد و دست پر بازگردد.

فیلم- استفاده از آسیاب برای هم زدن دوغ محلی

عکس 161- منظره مسیر برگشت
منظره مسیر برگشت

 

فیلم- مسیر برگشت از جاده شمالی بین قلعه خمب و دوشنبه

عکس 162- ارسلان در جاده‌ای که یک چراغ هم نداشت با نور ماشینش راه این گاری موتوری را که هم‌مسیرمان بود را روشن کرد و هندوانه‌ای به تشکر دریافت کرد
 ارسلان در جاده‌ای که یک چراغ هم نداشت با نور ماشینش راه این گاری موتوری را که هم‌مسیرمان بود را روشن کرد و هندوانه‌ای به تشکر دریافت کرد