در راه ِ بلند پامیر آنقدر رفتیم تا تاریک شد و در روستای "مهرآباد" و آخرین به قول ارسلان اُش خانه ی بین راهی آخرین غذای دور هم را خوردیم و در سکوت به خواننده ای که می گفت: لب دریا برات، لب دریا برایت خانه سازم، به موهای پریت شانه سازم کمر باریک، اگر میل دلت، اگر میل دلت بر عاشقی نیست برو، از خود تو را بیگانه سازم کمر باریک، گوش دادیم و تا دوشنبه رفتیم.
ساعت حدود 11 شب بود که رسیدیم. قرار بود آن شب درسیتی هاستل ، که هنریک و جوآنا قبل از آمدن ما به تاجیکستان درش مانده بودند بخوابیم. ارسلان تا خیابان فضلالدین شاهبابا رانندگی کرد و وقت بیرون آوردن کوله ها برای کمک به ما پیاده شد. بعد به سعید بیگ، که همه ی مدت این چند روز و شب دورادور حواسش به ما بود خبر داد که ماموریت تمام شده. حالا باید 270 باقی مانده را، همانطور که توافق کرده بودیم به ارسلان می دادیم تا به دستش برساند. قبلا هم نفری 100 دلار داده بودیم. یعنی این راه نُه روزه با کرایه ی ماشین و پول بنزین و رشوه ی پلیس ها و دستمزد ارسلان، سر جمع 270 دلار برای هر کدام از ما هزینه داشت.
ارسلان پول ها را گرفت و داشت می شمردشان و حالا بهترین وقت بود برای دادن شیرینی کوچکش، که هنریک آهسته گفت به نظرش نفری 20 دلار برای تشکر زیاد است و آن ها که هنوز چند روزی از سفرشان مانده بیشتر از 15 دلار نمی توانند بدهند. باورم نمی شد نوین که روپیه خرج می کرد همچین چیزی نگفته و این دو نفر که در این نُه روز فهمیده بودیم با کمک هزینه ی دولت آلمان (که حتی اگر خیلی نباشد، 5 دلار هیچوقت در مقدارش چیزی نیست) داشتند زندگی می کردند به این راحتی و رُکی از پول یک قهوه شان هم نگذشته اند. سر تکان دادیم که باشد، و به خواسته ی آن ها ما هم نفری 15 دلار کنار گذاشتیم که مبادا ارسلان بفهمد آن ها کمتر پول داده اند! راستش، همان یک کار ِ آخر کافی بود که از همه ی لحظاتی که ایرانی بودنم را فراموش کرده و با آن ها به جدیت یک اروپایی بودم خوشحال شوم، و از مشارکت در خرید کیک تولدی که دقیقا همین 5 دلار برای هر کدام از ما خرج برداشته بود، پشیمان!
بهرحال، مجید آن 75 دلار را لوله کرد و بعد از بغل خداحافظی به ارسلان داد و گفت که شیرینی ناقابلی است و فقط برای تو. ارسلان مثل همیشه کم حرف، فقط تشکر کوتاهی کرد و آخرین نگاه ِ معصومانه اش را به ما انداخت و گاز داد و رفت.
ما ماندیم و تلخی بین مان. بی حرف داخل هاستل شدیم. حیاطش پر از موتور و دوچرخه ی هیپی هایی بود که پامیر را بدون راننده سفر می کردند. در لابی، از آقای پشت میز پرسیدیم که تختی برای ما پنج نفر هست یا نه. حتما می توانید حدس بزنید که وقتی جواب داد "بله ولی نه در یک اتاق" هیچ کس ناراحت نشد. من و مجید به باقی همسفرها، که خوشبختانه همسفری شان بلاخره به پایان رسیده بود شب بخیری گفتیم و در یک اتاق اشتراکی که دوتا از تخت هایش خالی بود خوابیدیم.
جمعه، سیزدهم مرداد ماه 1402
شب را به خاطر بی ملاحظگی هم اتاقی ها خوب نخوابیده، و هنوز خستگی راه هم در نکرده بودیم که بیدار شدیم. همین امروز را در دوشنبه داشتیم، و فردا عازم خجند بودیم و باید تا جایی که می شد این شهر را می دیدم. یکی از دوست های قدیمی ام که در بوشهر موبایل فروشی داشت توصیه کرده بود ال سی دی شکسته را همینجا عوض کنم که در اروپا حتما بیشتر برایم آب می خورد. پس این کار هم توی برنامه بود و وقت زیادی نمی ماند. در حیاط ِ هاستل میزهای مستطیلی بزرگی گذاشته و رویش صبحانه ی مفصلی چیده بودند از میوه و لبنیات و چند مدل چای و قهوه و نیمرو و املت. پنکههای حیاط ذرات ریز آب را در فضا پخش و هوا را خنک میکرد. بیشتر مسافران ِ پشت میز اروپایی ها بودند که به این شکل اقامت عادت دارند و برخلاف ما، که برای بیرون رفتن عجله داشتیم، از این دور هم نشستن استفاده کرده و با هم معاشرت می کردند.
از آقای پشت میز مدیریت، که شاید روی حساب ایرانی بودن ما برخورد خیلی گرمی داشت اجازه گرفتیم عصر که برگشتیم کوله ها را ببریم. با مهربانی قبول کرد و کیف ها را گوشه ای امن آنطرف میزش گذاشت. وقتی دیدم با حوصله جواب می دهد و انگار عجله ندارد از سرش بازمان کند، پرسیدم کجا می توانیم برای موبایل شکسته ال سی دی بخریم که عوضش هم بکنند؟ آدرس پاساژی به نام فروشگاه مرکزی را که داد، تشکر و خداحافظی کردیم.
و راه افتادیم در خیابان های شهر ِ آفتابی که نه هوایش، نه مدرنیته ی ساختمان هایش نه سبک زندگی آدم هایش شباهتی به پامیر نداشت و همین از قشنگ های سرزمین های این گوشه ی دنیاست. مرزهای اروپا را که زمینی رد می کنی، اگر نوشته های روی تابلوها نباشد، شاید از دو سه کشور باید بگذری که تفاوتی ببینی... ولی این همه تفاوت بین پایتخت تاجیکستان و روستاهایش هرچند جذاب، اما نتیجه ی اختلاف طبقاتی شدید و محسوسش بود. حالا فهمیدم چرا بچه های پامیر با شگفتی از من می پرسیدند از دوشنبه آمده م یا جای دیگری؟ دوشنبه، برایشان به اندازه ی هر جای دیگری دور بود. و به نظر می رسید که شهر هنوز هم رو به پیشرفت باشد. مترو نداشت ولی ترامواها توی شهر می چرخیدند و فضایش را متفاوت از شهرهای شرقی می کردند. البته نوشته های چینی ِ روی ساختمان ها و پروژه های در حال ساخت هم در این حس، که دوشنبه شبیه به هیچ جا نیست بی تاثیر نبود. گویا تاجیکستان و چین همکاری نزدیکی داشتند و جز راه ها و جاده، شهرسازی شان هم به چینی ها سپرده بودند.
فیلم- دوشنبه
ولی شاید جالب ترین چیز در مورد این شهر، مخصوصا قبل اینکه به آن سفر کنیم و با تصاویر و نشانه های دیگری به یادش بیاوریم، نامش باشد. برای همین تا فهمیدم عازم تاجیکستانیم درباره اش خواندم و فهمیدم اینجا که 90 سال پیش پایتخت شده را دوشنبه می گویند به خاطر دوشنبه بازارهای هفتگی که درش برگزار می شده. نه که این شهر پیشتر وجود نداشته، که به خاطر رودخانه های اطرافش، از خیلی قبل تر بوده. اما نه با این اسم و به عنوان پایتخت. و البته نامش یکبار هم با پیروزی ارتش سرخ به " استالین آباد" (!) تغییر داده شده، اما بعداً باز به دوشنبه برش گردانده اند. به نظرم تا همینقدر گفتن از این شهر کافی باشد، و این نکته که دوشنبه ناامید تان می کند اگر انتظار فضایی اصیل و شرقی و هزار و یکشبی دارید! ولی بخشی از جذابیت هم به خاطر تفاوت هاست.
اینجا حتی بیشتر از جاده ها و روستاهای پامیر پر بود از سمبل تاج و مجسمه های امیراسماعیل سامانی و عکس های امامعلی رحمان. حداقلش این بود که بنرها تنوع بیشتری داشتند و امامعلی رحمان را بین بچه های مهدکودک، در حال بازدید از خانه ی سالمندان و یا انداختن رای در صندوق نشان می دادند.
هرچند که راه رفتن در شهر جالب بود، اما زمان زیادی نداشتیم و اگر پیاده می رفتیم به دیدن جایی نمی رسیدیم. یک تاکسی گرفتیم و در ترافیک دوشنبه نیم ساعته به سیوما مال رسیدیم. دردسرتان ندهم، پیدا کردن جای مطمئنی که به تقلبی بودن ال سی دی و منصفانه بودن قیمت و تمیزی کارشان شک نکنیم سه ساعتی طول کشید. اینجای شهر انگار دورتر از مرکز، سنتی و کمی فقیرتر بود. از بودن در اینجا استفاده کرده و به نزدیک ترین دیدنی این قسمت دوشنبه یعنی "بازار سخاوت" رفتیم. بزرگ بود و سرپوشیده، و برای همین از بیرون خنک تر. بازار بیشتر خوراکی داشت و وضعیت بهداشت، هرچند بهتر از روستاها، از ایده آل ایرانی همچنان عقب تر بود.
فیلم- زیرگذر جنب بازار سخاوت
بعد از ناهار توی رستورانی، تاکسی گرفتیم و رفتیم تا پارک "پرچم ِ ملی". در آن وقت روز، جز نوجوان هایی که گرما و سرما حالی شان نمی شود کسی در پارک نبود. بیشتر از فضای سبز پارک، مجسمه هایی به چشم می آمدند که مشخصا ایرانی بودند، اما توضیحات ِ به خط سیریلیک نمی گذاشت بفهمیم چه کسانی اند. پسر 14-15 ساله ای که داشت رد می شد را صدا کردم که نوشته ی زیر یکی از مجسمه ها را بخواند. پسر، با چهره ای که انگار دستش انداخته ام، نزدیک شد و گفت خو خودت خوانده کو!
حواسم نبود که در این چند روزه چقدر لهجه ی تاجیکی گرفته و ناخودآگاه با آدم ها به همان حرف می زدم. گفتم خوانده نتوانم. پسر جلو آمد و نوشته ی زیر چند تا از مجسمه ها را خواند. کورش کبیر بود و جمشید و رستم و داریوش. تشکر کردیم و باز راه افتادیم که پرسید از امریکا استید؟ گفتم از کی تا به حال د آمریکا تاجیکی گپ می زنند؟ و توضیح دادیم که همزبانیم با الفبایی متفاوت.
اما به این پارک آمده بودیم برای دیدن "موزه ی ملی تاجیکستان" که از جاهای دیدنی دوشنبه تاجیکستان است. بزرگ بود و لازم نبود برای پیدا کردن دنبالش بگردیم. اینجا ولی، کارت های موزه ی ما را، که به خاطر شغل پاره وقت راهنمای گردشگری به ما داده و تقریبا هر موزه ای در هر کشوری که رفتیم قبولش کرده بودند را اصلا حتی نمی شناختند! به جای چانه زدن و وقت تلف کردن، 40 سامانی هزینه ی بلیط را دادیم و وارد شدیم. در ورودی، نوین را دیدیم که با دختر مسافری در هاستل آشنا شده و برای دیدن موزه آمده بودند.
بهترین خاطره از همسفرها را در راه ِ دراز ِ پامیر از نوین داشتیم و دیدنش اینجا هم خوشحالم کرد. اما وقت کمی که ما برای موزه در نظر گرفته بودیم و بازدید سریع ِ بخش ها، اجازه نمی داد با هم باشیم. فقط گاه و بیگاه که در گوشه و کناری، رو به روی یک مجسمه یا زیر یک تابلو یا کنار یک کوزه اگر هم را می دیدیم، لبخندی می زدیم و ما باز شتابان و آن ها آهسته غرق تاریخ می شدیم. اینجا بزرگ بود و چهار بخش اصلی داشت: تاریخ طبیعی و دوران باستان و مدرن و معاصر. در موزه جز نگهداری اشیا، سعی در به نمایش سیر تاریخی که از سر این سرزمین گذشته هم داشتند و برای همین چیزهایی را هم کپی کرده بودند.
فیلم- بخش بودا
مثل قسمت هایی از تخت جمشید. موزه تر و تمیز و چیدمانش هم خوب بود. در کل شاید برای کسی که از تاریخ این منطقه چیزی نمی دانست آموزنده بود ولی ماکت ها را نه انگار که هنرمندان ساخته بودند! شاید چند فیلم و عکس بهتر از قلم منظورم و حال و هوای موزه را شرح دهند.
فیلم- بخش هخامنشی
فیلم- بخش آتشکده
وقت رفتن شده، که تا خجند، مقصد بعدی، راه درازی مانده بود. با تاکسی تا هاستل رفتیم و بعد از تشکر و خداحافظی از آقای پشت میز که البته به اقتضای شغل شیقتی شان صبح اینجا نبود بابت نگه داشتن کوله ها تشکر کردیم. وقت بیرون رفتن از هاستل هنریک و جوآنا را دیدیم که پشت میزی در فضای عمومی نشسته و داشتند عکس های سفرشان را می دیدند. گویا تازه بیدار شده و حسابی خستگی شان در رفته بود، و فرصت کرده بودند نقاب ِ خوش برخوردی و لبخند مصنوعی را دوباره سوار ِ صورت هایشان کنند. از اینکه ما با همه ی خستگی روز ِ گذشته صبح آنقدر زود بیدار شده و ال سی دی شکسته را عوض کرده و موزه را دیده بودیم، همانقدری تعجب کردند که ما وقتی موقع خداحافظی بغل مان کردند و گفتند "به امید دیدار"!
با یک تاکسی دیگر تا ترمینال رفتیم. ماشین هایی با هزینه ی نفری 300 سامانی تا خجند می بردندمان اما می خواستیم رفتن با مینی بوس را که پر از مردم محلی بود تجربه کنیم. تا حرکت ِ ماشین از رستوران ِ ترمینال چند پیراشکی گوشت خریدیم. ولی همین چند دقیقه رفتن و آمدن کافی بود که ماشین پر شده باشد.
فکر کردم باید با ون بعدی برویم که خانمی نشسته روی صندلی جلو در را باز کرد و اشاره کرد که پیشش بنشینم. بهرحال باید از مجید جدا می شدیم چون دو صندلی کنار هم خالی نمانده بود. بالا پریدیم و کوله ها را به هر بدبختی بود زیر پاها چپاندیم، که ماشین جای دیگری برای گذاشتن شان نداشت. شاگرد شوفر که آقایی لنگ بود و پشت هم سیگار می کشید مجید را برد روی یکی از صندلی های وسط ون، که بعدا فهمیدم پایه اش شکسته بوده نشاند. ولی همان صندلی شکسته هم غنیمت بود، چون دیگران را روی چهارپایه های پلاستیکی ِ که گذاشته بودندشان بین دو ردیف صندلی ها جا داده بودند. یک آقایی به مینی بوس نزدیک شد و گفت من قرار بود جلو بنشینم. خانم ِ کنار دستی بهش گفت این مهمان است و بگذار جای راحت مال او باشد. تشکر کردم اما باورم نمی شد. صندلی شاگرد کوچک بود و من جوری به خانم چسبیده بودم و خانم به راننده که تصور نشستن یک آقا به جای من به نظرم محال بود. ماشین که از آدم ها و صداها و بوها پر شد راه افتادیم.
فیلم- شاگرد شوفر
در مسیر و بعد از دیدن رفتار دوستانه ی آدم ها با هم فهمیدم که صمیمیت واقعا جزئی از فرهنگ تاجیک هاست. من که عقب را نمی دیدم، ولی خانم و راننده واقعا تا یک جایی از مسیر به نظرم خواهر و برادر بودند تا فهمیدم هیچ نسبتی با هم ندارند. بقیه ی مردم هم یک دقیقه از حرف زدن غافل نمی شدند و راحتی شان طوری بود که انگار یک فامیل بزرگ با هم سفر رفته اند. بدون اینکه اسم هم را بدانند و بپرسند، کسی چیزی می گفت و همه حرفی می زدند. اگر سکوت من و مجید طولانی می شد نظر ما را هم می پرسیدند. پسر جوانی که پشت سر من نشسته بود گفت هیچ گپ زدن ای خانم را نمی فهمم. یکی دیگر جواب داد چطور نمی فهمی؟ ای قدر نغز گپ می زند.
خانم کناری که می گفت در دوشنبه رستوران دارد، هوایم را داشت. دعوت کرد که وقتی برگشتم، ناهاری یا شامی مهمان شان باشم. فقط تشکر کردم و نگفتم که دیگر به دوشنبه بر نمی گردم. از کنار ویلاهای لوکسی که می گذشتیم، خانم ِ کناری با آهی پر از حسرت گفت که خانه ی ثروتمند هاست که همگی کارمندان رده بالای دولتند. اولین باری بود در این چند روز که می دیدم کسی بلاخره انگار از وضعیت شکایتی داشت. همگی ادامه دادند که در چه ویلاهای لوکسی زندگی می کنند و چه ماشین های آخرین مدلی دارند. فکر کردم فرصت خوبی ست که سر بحث را باز کنم. پرسیدم هیچوقت فکر نکردید شاید اگر کاندید دیگری رای بیاورد شرایط هم تغییر کند؟ گفتند این چیزها چارهی ما نیست.
بالاخره زلزلهای، سیلی، بلایی که کم نیست میاید و این قصرها خراب میشوند! احتمال زلزله در تاجیکستان، مثل بیشتر کشورهای کوهستانی هیچ کم نیست و گویا چندین باری هم مرگبار آمده و جان های زیادی را بُرده. گفتم خب این هم چاره نیست. اگر بلایی بیاید هم مردم عادی مصیبتش را می کشند. خانم کناری گفت نه جانم، بالاخره مرگ می رسد. گفتم باشد، ولی برای همه!
هوا که رو به تاریکی رفت تازه فهمیدم در چه جاده ی خطرناکی هستیم. راننده که یک دقیقه هم لبخندش محو نمی شد سبقت می گرفت و لا به لای کامیون ها لایی می کشید و به من که گاهی از ترس جیغم را نمی توانستم کنترل کنم فقط می خندید. غروب که شد، خانم کناری آستین های تا زده اش را تا روی مچ پایین کشید و روسری اش را از پشت سر باز کرد و با سنجاق زیر چانه بست و پنج دقیقه ای نماز خواند. از سکوت ماشین می شد فهمید خیلی ها یا نماز می خوانند یا به احترام بقیه ساکتند. بعد باز و بی وقته حرف و بحث بود و شوخی و صحبت. خانمی با دختر کوچکش که گویا به نزدیکی مقصدش، که می گفت "آسایشگاه" است رسیده بود، از راننده خواست که در یک فرعی بپیچد.
همه ی مسافرها گفتند راه را نمی شود برای تو دور کرد. خانم اصرار کرد که شب است و مسیر سگ دارد. راننده غر زد اما در فرعی پیچید. پنج دقیقه ی بعد خانم رو به روی گیت های بزرگ یک مجموعه ی سرسبز پیاده شد. تازه فهمیدم منظورش از آسایشگاه مجموعه ای تفریحی بوده و نه بیمارستان ِ بیماری های روان! از توضیحش به خانم کناری و راننده هر سه خندیدیم. آقای پشت سری که قبلا گفته بود لهجهام را نمی فهمد پرسید پس دیدی چه خودپسند بود؟ خانم کنار دستی گفت این غیبت کردن که می بینی بدترین عادت ماست. پیامبر نهی مان کرده ولی تاجیکها ازش باز نمی مانند. گفتم عادت بد دیگرتان چیست؟ گفت همین دیگر جانم. هیچ خسیس نیستیم و همه را دوست داریم. ولی غیبت کردن خو لذت دارد. خندیدم که آره بخدا!
هنوز صحبت سر اخلاق های بد ما و آن ها بود که ماشین خراب شد و از حرکت ایستاد. همگی پیاده شدیم. تعمیر ِ ماشین یک ساعتی طول کشید ولی هیچ کس کوچکترین شکایتی نکرد. چند آقای مسافر به راننده کمک کردند. یکی دو نفر از فرصت استفاده کرده، برای دستشویی کردن پشت پیچ جاده رفتند. من و مجید در رستوران بین راهی نشستیم و یک قوری چای سفارش دادیم. خانم ِ کنار دستی از رستورانی دیگر چند پیراشکی گوشت خرید و به زور به من و مجید و آقای راننده نفری یکی داد.
باز که راه افتادیم خوابالود شده بودم. نشسته چرت می زدم و فقط با بوق های ماشین های جلویی، ترمز های یهویی و پیچیدن های سریع راننده گهگاهی با وحشت بیدار می شدم. خانم کناری در آرامش نگاهم می کرد و می گفت "پروا نکن"، صلوات می فرستم تا بلا دور باشد. خیالم ولی تا به شهری نرسیده و پیچ ها را پشت سر نگذاشته بودیم راحت نشد. به هرکس که از آن ماشین پیاده می شد حسودی می کردم. بلاخره ساعت از 1 شب گذشته، ما هم به خجند رسیدیم. 5 6 نفری هنوز در ون بودند که پیاده شدیم و نفری 60 سامانی کرایه را به راننده دادیم. همگی برای مان با لبخند دست تکان دادند.
مجید در جی پی اس دید که از جایی که برای شب گرفته بودیم دور نیستیم. خانه ای بود از سایت بوکینگ، در یک دقیقه ای "پنجشنبه بازار". خجند در نگاه اول آشفته و کثیف بود. چند نفری همان وقت شب هم در خیابان بودند و یکی دو نفر هم کنار بساط میوه شان خوابیده بودند. پیدا کردن خانه ی اجاره ای ولی، که بعدا فهمیدیم در یک حیاط اشتراکی بود پشت کوچه ای بی نام یک ساعتی طول کشید. چندین بار طول خیابان ِ شرق را رفتیم و آمدیم و از چندین نفر هم پرسدیم. آخر یکی دلش سوخت و با ما تا مسافرخانه ای که گمان می کرد منظورمان بوده آمد. بالا رفتیم و نگهبان ِ بی نوا را که خواب بود بیدار کردیم.
چشم هایش را مالید و گفت خانه ای که دنبالش می گردیم اینجا نیست ولی می شناسدش. سعی کرد آدرس را به طوری بگوید که پیدایش کنیم. من و کوله ها در مسافرخانه ماندیم و مجید تنهایی رفت دنبال خانه بگردد. یک ربع که گذشت، از تنها ماندن با نگهبان که به خاطر من بیدار مانده بود معذب شدم. اما خودش سکوت را شکست و حرف زد. از استرس حرف هایی که گفت یادم نمانده. چند بار خواهش کردم با هم برویم دنبال مجید بگردیم. نگرانش شده بودم. معلوم بود دلش برایم سوخته. گفت اصلا اجازه ندارد وقت نگهبانی یک دقیقه هم مسافرخانه را ترک کند. گفتم شما که تا حالا خواب بودی. حس کردم کمی بهش برخورد.
ادامه ی حرف را گرفت و از سریال های ایرانی گفت که دیده. اینکه به نظرش ما چه زندگی های شیک و لوکسی داریم. خواستم با دلیل و مدرک جوابش را بدهم که مجید خسته سر رسید. گفت با مصیبت خانه را پیدا کرده و بعد از تشکر و خداحافظی از آقای نگهبان، تا کوچه ای در پنج دقیقه ای مسافرخانه، اما آنقدر تو در تو که فکرش را نمی کردیم رفتیم و پا در حیاط کوچک و بعد خانه ای قدیمی گذاشتیم که خانم جوانی دم درش منتظرمان ایستاده بود.
در آن دیر وقت شب ناخودآگاه پچ پچ کردم سلام! خانم هم آهسته جواب داد و راهنمایی مان کرد طبقه ی بالا. خانه ای بود چند اتاق خوابه، که قرار بود ما از فقط یکی شان استفاده کنیم. ما به خواسته ی خانم و البته از روی عادت کفش ها را دم در کندیم، اما فرش کثیف زیر پایمان می گفت همه ی مهمان ها این قانون را رعایت نکرده بودند. خانم پرسید صبحانه چه ساعتی آماده باشد و سریع خداحافظی کرد و رفت. ما هم از خستگی ِ آن روز ِ شلوغ، روی ملافه هایی که چندان تمیز نبودند تا صبح تخت خوابیدیم.
شنبه، چهاردهم مرداد ماه 1402
فکر ِ دیدن ِ خجند در این فرصت ِ کوتاه و اینکه دو روز بیشتر از این سفر ِ طولانی نمانده بود، انگیزه شد که با خستگی در نرفته، ساعت ِ هشت بیدار شویم. در حمام ِ بدبوی خانه دوشی گرفتیم و آماده شدیم که پسر ِ نوجوان ِ خانم صاحبخانه سینی صبحانه به دست در زد. تشکر کردم و بشقاب ها را روی میز ِ درون اتاق چیدم. روی تخم مرغ های نیم رو هنوز خام بود و تکه های سوسیس سرد شده بود. برای همین شاید، یا از بوی بد اتاق و کثیفی اش، یا این همه روز دور از خانه بودن یا گرمای هوا، یک دفعه ای دلم از همه چیز بهم خورد. فقط خیار و گوجه ها را به زور خوردم و زود از هوای سنگین ِ آن خانه بیرون زدیم برای کشف دومین شهر ِ بزرگ ِ تاجیکستان که قبل تر و در دوران ِ شوروی اسمش "لنین آباد" بوده!
بازار در یک قدمی ِ اینجا، و اولین جایی بود که باید می دیدیم. پیاده رو را با پارچه ای کهنه و لابد برای فرار از آن آفتاب ِ تیز و داغ مسقف کرده و بساط میوه شان را همانجا چیده بودند. ظاهر مردم کمی سنتی تر بود از آدم های دوشنبه. مثلا اینکه خانم های بی حجاب کمتر و لباسی غیر از همان پیراهن شلوار های مرسوم شان اصلا دیده نمی شد. برای همین، با احتیاط بیشتری فیلم می گرفتم. پیاده رو که تمام شد، تازه به ورودی بازار ِ اصلی رسیدیم. سوله ای خیلی بزرگ و سرپوشیده بود و جز خوراکی هیچ چیز نداشت. آجیل هایی که شبیه شان را تا به حال ندیده بودم و پسته های زعفرانی ایرانی که اشکم را درآوردند. دوری زدیم و بیرون آمدیم. آقایی روی یک چرخ دستی، دوغ رقیق شده می فروخت. مجید به عادت ِ همیشگی ِ امتحان کردن ِ خوراکی های جدید لیوانی خرید. فکر کردم که نمکش چقدر کمک می کند به کسی که آفتاب توی ملاجش خورده، اما حالم هنوز سر جا نیامده بود و نتوانستم بیشتر از یک قُلپش را قورت بدهم.
فیلم- بازار خجند
فیلم- پنجشنبه بازار
تا مقصد بعدی، "موزه ی منطقه سُغد"، پیاده 40 دقیقه ای راه بود. قدم زنان که می رفتیم، کافه ای با ظاهری مدرن دیدیم و فکر قهوه ای که شاید دل بهم خوردگی ام را بهتر کند، کمی هم آنجا نگهمان داشت. اما کیکی که گرفتیم دو سه روزی انگار مانده بود و حالم را بدتر کرد. باز راه افتادیم در خیابان های داغ و رسیدیم به "دژ ِ تاریخی" و البته بازسازی شده ی شهر، که موزه را درونش ساخته بودند.
بلیط ِ اینجا، که کارت های موزه گردی و معتبر در همه جای دنیای ما را اصلا نشناخت که قبول کند، 15 سامانی ست. موزه در یک کلام، تاریخ پنج هزار سالهی این سرزمین را به نمایش گذاشته، از عصر ِ سنگ تا همین چند سال ِ پیش، اما نه لزوما با اشیا تاریخی. خیلی بخش ها را، مثل به جا مانده های تخت جمشید، بازسازی کرده بودند. البته اینجا هم مثل بیشتر موزه های دنیا قسمت انسان شناسانهای داشت پر از چیزهایی که روزگاری روزمره محسوب می شدند و حالا عتیقه. شاید دلنشین ترین چیز ِ اینجا، نوشته های فارسی اش بودند روی نقشه های جغرافیا، نسخه های خطی ِ کتاب و روزنامه ی قدیمی. رد ِ پای ملی گرایی و احیای هویت ِ ایرانی که تاجیکستان این روزها برایش تلاش می کند اینجا هم دیده می شد. مثل تصویری از فروهر و "گفتار نیک پندار نیک کردار نیک" نوشته شده به خط سیریلیک.
تصاویر مفاخر شعر فارسی، مثل خیلی جاهای دیگر ِ در این کشور، روی دیوار این موزه هم بود. و اما حضور امامعلی رحمان، به واسطه ی وجود عکس ها و نقاشی هایش، فضای اینجا را هم سنگین می کرد. قسمت ِ "آثارخانه" ی موزه فقط مربوط به او بود و شامل چندین کتاب ِ چاپ شده از زندگی اش و عکس هایی از شرکتش در مراسم و بازدید ها از گذشته تا حالا. در دو تا از عکس ها هم با محمود احمدی نژاد به سوی مردم دست تکان می دادند و جایی را با هم افتتاح می کردند.
فیلم- امامعلی رحمان
راستش موزه، برای همین بخش ِ آخر هم که شده، به نظرم چندان ارزش دیدن نداشت. باقی قسمت ها هم که همه ساختگی بود. مرمت دیوار ارگ حتی، با آجر سه سانتی کار شده و قسمت هایی را بتن کاری کرده بودند و هیچ چیز از اصالت و هویت قدیمی اش نگذاشته بودند باقی بماند. مجید که عِرق معمارانهاش به جوش آمده بود وارد فروشگاه موزه شد و از خانم فروشنده سراغ مدیریت را گرفت. خانم فروشنده که سرش هم شلوغ بود با نگرانی گفت امروز اینجا نیستند. چیزی شده؟ مجید گفت این چه مرمت اشتباه و غیر اصولیست که دژ دو هزار ساله را (که گویا اسکندر مقدونی اولین بار ساخته و بعدا و بارها توسط دیگر تمدن های منطقه بازسازی و تقویت شده) بتن کاری می کنید؟ خانم که گویا چنین چیزی به فکرش هم خطور نمی کرد پرسید یعنی خوب نیست؟ و مجید با حوصله برایش توضیح که اگر چیزی از گذشته مانده باید تا جایی که ممکن است حفظش کرد و این خلاقیت ها را نگه داشت برای بناهای نو.
خانم سر تکان داد که حتما این ها را به مدیر منتقل می کند و به من که داشتم انگشتر های فروشگاه را دانه دانه دستم می کردم که ببینم کدام قشنگ تر است گفت که: سنگ هایش اصلی ست. با اینکه معلوم بود اغراق کرده و حداقل نگین آن یکی که من پسندیدم پلاستیک بود، انگشتری که آن روز 200 سامانی خریدمش را هنوز دوست دارم و به یاد ِ آن روز ِ فشرده ی گرم گاهی دستم می کنم.
فیلم- مرمت غیر اصولی دژ خجند
کنار ِ موزه، سیحون یا "سیردریا"ی آبی و پیچناک از هزاران سال ِ پیش در گذر بود، و آن روز رویش قایق های تفریحی و موتوری و بر فرازش اتاقک های تنگ تله کابین های آهنی در رفت و آمد بودند. تاجیک ها هم مثل افغان ها، به رودخانه دریا می گویند. این اشتباه رایج بین این مردم شاید برای این باشد که هیچکدام از این دو کشور دریا ندارند. باز فکر کردم ما چه خوشبختیم.
از پارک "کمال خجندی"، شاعر زاده ی این شهر گذشتیم و تا موزه اش با همین نام ِ "خانه موزه ی کمال خجندی"، که زمانی و در قرن چهاردهم محل زندگی اش بوده رفتیم. ولی چون از آن دوران تقریبا هیچ چیز جز نسخه های خطی و قدیمی ِ آثارش به جای نمانده حالا مثل موزه ی مردم شناسی شده. درهای چوبی و کنده کاری، گچ کاری ها و نقاشی های درون ِ اتاق ها، جدایی فضای زنانه و مردانه و اشیا و چیدمانشان جز نمایش نوع زندگی در روزگار گذشته، زیباترین نمونه ی فضای داخلی بود که در خجند دیدم...
از موزه بیرون رفتیم و از زیر درخت های میوه، که شاید به خاطر شمالی تر بودن و این شهر و خنک تر بودنش هنوز نرسیده بودند، راه افتادیم در کوچه پس کوچه هایی ساکت و خلوت شهر. از پیچی که گذشتیم، خانمی را دیدیم با ظاهری متفاوت از تاجیک ها، و ایستاده در چهارچوب دری باز که رویش شکل صلیبی بود، که با زبانی غریب با خانم دیگری حرف می زد.
حدس زدم که باید از اقلیت روس های خجند باشند. برای اینکه مطمئن شوم سلامی کردم. با حالتی که انگار حرفم را نفهمیده اند سر تکان دادند. لبخند زدم و می خواستم بروم که خانم ِ در چهارچوب با عجله به دوستش چیزی گفت و خداخافظی کردند. به ما اشاره کرد که داخل شویم. نفهمیدم برای چه اما مثل بیشتر ِ وقت ها، بدون ِ فکر دنبال کنجکاوی ام رفتم. خانم در را پشت سرمان بست و به سالن ِ کوچک کلیسا راهنمایی مان کرد. بی حرف، که کلامی از هم نمی فهمیدیم، به چشم های هم زل زدیم. چند ثانیه ای طول کشید تا بفهمم چرا خانم با عجله از دوستش خداخافظی و ما را داخل دعوت کرده. احتمالا به خاطر ظاهر متفاوتم، فهمیده که نه تاجیک که خارجی ام، و چون سلام کرده بودم خیال کرده می خواستم کلیسا را ببینم. برای نشان دادن اینکه ارزش زحمتش را فهمیده ام عکسی از کلیسا گرفتم و با لبخندی بیرون آمدم.
باز راه افتادیم در خیابان ها. من هنوز بی اشتها بودم اما وقت نهار شده و مجید گرسنه بود. اتفاقی سر از رستوران ِ حنیف در آوردیم و چه خوش شانسی! که بالاخره بعد از روزها، فهمیدیم تاجیک ها با آن همه کشکی که از دکان بگیر تا مغازه و بازارشان دارند چه چیزی به قول خودشان تیار می کنند! "قوروتاب"، که ترکیبی از نان بود و کشک و خیار و گوجه و شوید. شاید اگر روز دیگری بود و من در حال دیگری، تمام کاسه را تنهایی می خوردم. اما کشک هم به نظرم سنگین بود. هزینه ی این غذا، با بشقابی که مجید گرفت و کاسه ای ماست و لیوانی دوغ 35 سامانی شد.
باز راه افتادیم در خیابان ها و این بار تا نزدیکی ِ خانه ی کرایه ای مان پیاده رفتیم. از پنجشنبه بازار، که جز میوه هر چه درش دیدم در آن وقت ِ شلوغی و با انواع بوهایی که در هوا پیچیده بود، بیزارترم می کرد، چند آلو سیاه خریدیم و رفتیم برای یک چرت یکی دو ساعته، که از فرط ِ خستگی دیگر دیدن ِ هیچ چیزی لذتی نداشت.
فیلم- پختن پلو در پنجشنبه بازار
بیشتر از دو ساعت نخوابیده بودیم. بیدار که شدیم شهر هنوز شلوغ و زنده و روشن و گرم بود. جایی که باید می دیدیم، "مسجد جامع خجند"، و در یک قدمی خانه ی اجاره ای و دقیقا کنار ِ پنجشنبه بازار بود.
فیلم- بازار گوشت پنجشنبه بازار
ده دقیقه هم نشد که رسیدیم. مسجد در میدانی بزرگ و سنگفرش ست و پر از کبوترها و شلوغ از حضور آدم ها. دو بخش قدیمی و جدید دارد و ستون های چوبی کنده کاری شده و سقفی رنگارنگ. مطمئن نبودم که حضور خانم ها درش آزاد باشد، مثل بیشتر ِ مسجدهای در شهرهای سنی مذهب. برای همین، و مخصوصا به خاطر لباسی که پوشیده بودم، تندی بعد از گرفتن این عکس ها ازش خارج شدم. در همان میدان چرخیدیم و نگاه کردیم و عکس گرفتیم. به پسرکی که کبوتر بال شکسته ای را گیر انداخته بود و مرتب پرش می داد تشر زدم که: نکن بچه! درد می کشد خب!
و راه افتادیم تا "مقبره ی شیخ مصلح الدین خجندی"، درست کنار مسجد، که حاکم شهر و شاعر بوده در قرن دوازدهم. مقبره قدیمی ست و دو گنبد دارد و دری چوبی که بسته ست. چند تا عکس گرفتیم و به نظر دیگر کاری اینجا نداشتیم. فضا به نظرم کمی غمگین بود. شاید به خاطر پسرک که هنوز داشت از پرتاب ِ کبوتر که با همان بال شکسته وقت فرود آمدن پرپر می زد لذت می برد. یا شاید چون فقر ِ مردم ِ این حوالی محسوس تر بود و تعداد گداها بیشتر. شاید هم به خاطر آقایی که از گوشه ای یک دفعه پیدایش شد و سرم داد کشید که "از چی صورت (عکس) می گیری تند و تند بی اجازه؟"
تا سر خیابان رفتیم و تاکسی گرفتیم برای رفتن تا "نوروزگاه". راننده ی توی راه، که دید ایرانی هستیم، از جدایی تاجیک ها و پراکنده شدنشان در ازبکستان می نالید و بلایی که شوروی سرشان آورده بود. از اینکه وقت فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، سمرقند و بخارا که مهم ترین شهرها فرهنگ ِ ایرانی بوده را گرفته و به ازبک ها داده اند. غصه می خورد برای دردی که تاجیک های آنجا کشیده و می کشند. که چطور در دوره ای برای فارسی حرف زدند در عموم حتی جریمه می شدند و در مدرسه ها هم محروم از آموزش و یادگیری اش. می گفت باور می کنید تاجیک هستند ولی کارت شخصیت (کارت شناسایی) تاجیکی ندارند؟ و نمی توانند تاجیکی را درست گپ بزنند؟
طوری دلش برای شان سوخته بود که انگار ازبک ها به اسارت گرفته بودندشان. هرچند که ناراحتی اش از جدایی این کهن شهرها را می فهمیدم. برای ما هم دردناک بود وقتی در سمرقند و بخارا، که پیش از سفر از شعرهای فارسی شناخته بودیمشان، قدم زده و دیده بودیم که حالا زبان همان اشعار را نمی فهمند. اما مردم ازبکستان، مشخصا حال و روز بهتری داشتند. تمیزی شهرها، روابط گستردهی بین المللی، اقتصاد قوی تر و آموزش بهتر به نظرم نمی گذاشت تاجیک های آنجا چندان هم حسرت فرهنگ به یغما رفته شان را بخورند.
این ها را ولی به راننده نگفتم و با تکان های سرم، حرف هایش را تائید کردم. به نوروزگاه رسیدیم که شهربازی بود و در آن وقت سال اثری از نوروز درش دیده نمی شد! راستش، ارزش این همه راه را آمدن را هم اصلا نداشت، جز اینکه می شد تاجیک ها را در یک عصر ِ تفریح و خوشگذرانی دید. گویا اینجا هر سال و وقت نوروز محل جشن ها و کنسرت هاست که خیلی هم با شکوه برگزارشان می کنند. به نظرم می توانست خیلی قشنگ باشد، با آن همه فضای سبزی که داشت و سیحون که در پس زمینه اش روان بود. ولی حالا فقط یک شهربازی بود، پر از موسیقی و بازی و خنده ی بچه ها و بلال و پشمک و تخمه.
فیلم- شهربازی و رود سیحون
شب شده بود و کارمان در خجند هم تمام. خوشحال بودم که آخرین روز ِ آن شهر، و از آخرین روزهای آن سفر آنقدر دراز است. جلوی ورودی نوروزگاه یک تاکسی پیدا کردیم که ما را تا سر ِ کوچه ای که خانه ی اجاره ای درونش پنهان شده بود برد. در حمام ِ نمور ِ خانه که چاهش بوی نا می داد و شیرهایش چکه می کرد دوشی گرفتیم و کوله ها را برای حرکت ِ اول صبح دوباره چیدیم.
یکشنبه، پانزدهم مرداد ماه 1402
از امروز، در راه بازگشت به خانه بودیم که دو روزی طول می کشید. صبح خیلی زود و وقت شانه شدن ِ موهایم سوسکی دیدم که از تخت بالا می رفت. مجید دمپایی اش را به سویش پرت کرد که جا خالی داد و دوید زیر تخت قایم شد. دوست داشتم زودتر از کثیفی آن خانه فرار کنم. خانم ِ جوان ِ صاحب آنجا که صبحانه را آورد، هیچ میلی به خوردن نداشتم. آلوهایی که دیروز از بازار گرفته بودم را گاز زدم و سینی را دست نخورده برگرداندم. 500 سامانی کرایه اش را دادیم و خداحافظی کردیم. تا ترمینال ِ خجند با تاکسی رفتیم و آن جا دنبال ِ خطی های "پنجکند" گشتیم. شهری که قرار بود ازش زمینی تا مرز ازبکستان و از آنجا تا سمرقند برویم و با بعد با دو پرواز، تا خانه. اما قبلش، آخرین دیدنی های این سرزمین را باید می دیدیم.
سوار یک تاکسی خطی که با دو مسافر ِ آقا منتظر بودند پر شود تا راه بیوفتند شدیم و در جاده روان. روز ِ آخری زیاد حوصله ی حرف زدن با آدم ها را نداشتم. دوباره در همان جاده ای بودیم که شب ِ اول ِ پا گذاشتن به تاجیکستان خیالم را تا خاطرات ِ کودکی و راه ِ رامسر و جاده ی چالوس برده بود. در نور روز هم، پر بود از همه ی آن شباهت ها. چشمم در سکوت جاده را می کاوید و گوشم پر بود از موسیقی گاهی تاجیکی و گاهی ایرانی و گاهی افغانی ضبط ماشین.
یکی دو ساعتی شاید، خوابم گرفت، و اگر راننده بین راه برای در کردن خستگی نگه نمی داشت تا خود ِ مقصد هم بیدار نمی شدم. چشم هایم را مالیدم و دیدم ماشین کنار یکی از آن فروشگاه ها که کشک خشک و نوشابه و آجیل می فروشند ایستاده. کسی جز من و مجید در ماشین نمانده بود. گفتم ما هم چند قدمی راه برویم و شاید چند تکه ای کشک بخریم. پیاده که شدیم یکی از دو مسافر ِ ماشین نزدیک مان آمد و پرسید: یگان چیزی با ما میگیری؟ (یک چیزی با ما می خوری؟) آقای حدودا 40 ساله ای بود و انقدر با ادب و مهربانی دعوت مان کرده که دلم نیامد جز باشد جوابی دهم. مسافر دیگر، که دوست همین آقا بود چند قدم عقب تر ایستاده بود. چهارتایی راه افتادیم در یکی از آن رستوران های بین راهی نشستیم. آقا می خواست برای ما هم، خوراک ِ گوشتی که در پیاز پخته شده بود بگیرد. اصرار کردیم که گرسنه نیستیم. خجالت کشیدم بگویم از دیروز دلم از غذا بهم می خورد. به خواهش ما، فقط یک قوری چای گرفتیم. اما غذایشان که رسید باز تعارف می کردند که برداریم. از سفرمان پرسیدند و شهرهایی که دیده ایم. از ایران که ندیده دوستش دارند.
راننده که دنبال مان آمد، جرعه های آخر را تندی سر کشیدیم و چهار تایی بیرون رفتیم. نگاهم هنوز به کشک ها بود، که به خاطر دعوت آقای مسافر وقت نکرده بودم بخرم. راننده که با مهربانی گفت اشکالی ندارد و در ماشین منتظرم می مانند، با مجید رفتیم نیم کیلو کشک خشک و سفت از بین آن همه مدل های جور وا جور که داشتند جدا کردیم و خریدیم. کشکی که چند ماه ِ بعد، توی یک شب سرد و خیس بروکسل کله جوش شد و یادم را برد تا آن جاده ی شبیه ِ چالوس و آن روز ِ دور و گرم.
دو ساعت ِ باقی راه را، به احترام دعوت آقای مسافر و صبر آقای راننده نخوابیدیم. 60 کیلومتری ِ پنجکند و سر یک راه ِ فرعی پیاده شدیم و با تاکسی ِ دیگری، تا روستای "پنج رودک"، و درست تا رو به روی آرامگاه ِ پدر شعر فارسی رفتیم. جایی که سال ها گمگشته بوده. گویا 1000 سال از مرگ شاعر می گذشته که صدرالدین عینی، بنیانگذار ادبیات ِ فارسی تاجیکستان در 1940 و با شواهدی به جای مانده در تاریخ ِ سمرقند، گورش را در قبرستان ِ قدیمی ِ زادگاهش _که می دانستند آخرین روزهای زندگیش آنجا گذشته_ پیدا کرده. استخوان های مدفون در گور هم، با شواهدی مثل نابینایی، هویت رودکی را تأیید و نظریهی عینی را ثابت کردند.
روستا آرام و ساکت بود و کمتر کسی را می شد در آن نزدیکی دید. آن گورستان ِ قدیمی حالا تبدیل شده به باغی که دری چوبی و کنده کاری شده به آن باز می شود. بالای در، بیتی از شاعر را به دو خط فارسی و سیریلیک نوشته اند:
هیچ شادی نیست اندر این جهان / برتر از دیدار روی دوستان
باغ دربان و بلیط ورودی نداشت. اما بی صدا، که آرامشش را برهم نزده باشیم، چند پله ی جلویش را بالا رفتیم و وارد شدیم.
راه شیب دار بود و پله پله می رفت تا آرامگاه ِ رودکی. دو طرف این راه را درخت کاری کرده بودند و اشعاری از شاعر روی تابلو ها، به هر دو خط نوشته بودند. بقعه بالاترین جای باغ است و هشت ضعلی، و گنبدی دایره ای و آبی رنگی، که یادآور بناهای ایرانی ست رویش هست.
بعداً جایی خواندم که سبک ِ آرامگاه برگرفته از مقبره ی عطار است و کاشیگران نیشابوری در کار مرمتش بوده اند، و فهمیدم حس آشنایی که از دیدن اینجا پیدا کرده بودم نه فقط از دلتنگی، که واقعی بوده. درون ِ مقبره، سفید بود و گچکاری شده، و سنگ گور رودکی ساده و سیاه.
چند بیتی از محبوب ترین شعرهای فارسی ام را زمزمه کردم و بیرون رفتیم. جمع کوچکی از عروس و دامادی با چند نفر از همراهان شان از در باغ وارد می شدند. اول فکر کردم برای عکاسی شان اینجا هستند ولی دیدم که برای زیارت حضرت رودکی بوده.
آن طرف تر، موزه ی کوچکی بود در بنایی چوبی و زیبا با نقاشی هایی زیر سقف و ستون های کنده کاری شده. داخلش چیزی نبود جز نیم تنه هایی از شاعر و اشعارش روی دیوار ها. ولی جالب تر از همه، دفتر یادگار بازدید کننده ها بود، که وقتی دنبال صفحه ای سفید ورقش می زدم، چشمم خورد به خط ِ آشنای ایرانی ها، و نوشته ی کسانی از جغرافیای خودم که پیش از من اینجا بوده اند... آرامگاه را هم، با همه ی حسی که داشت باید ترک می کردیم. در سکوت بیرون رفته و بیست دقیقه ای شاید در خیابان ایستادیم تا ماشینی پیدا شد و تا پنجکند بردمان.
جایی که باید بقایای کاخ "دیواشتیج"، آخرین شاه ِ سغد که در برابر اعراب مهاجم ایستادگی کرده بود، و به جای مانده های معبد های باستانی را می دیدیم که البته اصلشان در موزه ی هرمیتاژ روسیه بود و بدلی ها اینجا. مهم ترین آثار به جا مانده نقاشی های دیواری بودند که در خانه ی ثروتمندان ِ دوران ِ گذشته کاربردی تزئینی داشته اند و حاکمان پنجکند و صحنه هایی از شاهنامه ی فردوسی را به تصویر می کشند، و قدیمی ترین تصویر پیدا شده از رستم هم بین شان است.
همین کپی ها را، در موزه ی پایین ِ تپه ی باستانی که ورودی اش 10 سامانی بود دیدیم و بقایای شهر کهن را با بالا رفتن از بلندی. چیز زیادی به جای نمانده بود و بیشتر برای حس کردن بود تا تماشا کردن. از آن جاهایی که باید یک ساعتی درش می نشستیم و زیر لب شعری از خیام را زمزمه می کردیم.
اما وقتی باقی نمانده بود. برای همین شاید، جزئیاتی بیشتر از آنچه نوشتم هم در یادم نمانده. چند عکس بر بلندای شهر گرفتیم و سرازیر شدیم پایین. بازار همان نزدیکی بود. شلوغ و پر از صداها و رنگ ها و بوها. از خانمی، بلالی پخته، که اینجا هم مثل افغانستان "جواری" می گویندش خریدیم و تاکسی های تا مرز را همان بیرون ِ بازار پیدا کردیم.
آقایی جلو نشسته بود و خانم مسنی کنار من و مجید، روی صندلی عقب. بحث های راحت و خودمانی در این ماشین هم، هنوز راه نیوفتاده شروع شد. مسافری که جلو نشسته بود پرسید "خوب گذشت؟" و آقای راننده گفت "به خیر آمدین". خانم مسن کناری ولی، که از تاشکند بود و به زحمت فارسی حرف می زد دستم را گرفت و در گوشم گفت به من پول بده. تاشکند را همین چند روز ِ پیش و قبل از سفر تاجیکستان دیده بودیم. پایتخت ازبکستان بود و به وضوح از شهرهای اینجا مرفه تر. خانم هم هیچ به چهره اش نمی خورد که نیازمند و فقیر باشد. هرچه بود داشت از سفری بر میگشت. با چشم های گرد نگاهش کردم که چرا؟! گفت برایت دعا می کنم.
دستم را بیرون کشیدم و بی حرف به رو به رو خیره شدم. خانم که با نوک انگشت هایش روی پایم زد باز به سمتش برگشتم. دوباره آهسته تکرار کرد به من پول بده. اگر سفرنامه ی ازبکستانی که نوشتم را خوانده باشید، می فهمید چرا این رفتار خانم آنقدر ناراحتم کرد. به آهستگی که مسافر صندلی جلویی و راننده نشنوند گفتم خانم این که هر مهمانی می بینید به فکر منفعتی که شاید برایتان داشته باشد بیافتید رفتار قشنگی نیست. دیگر اینطور مستقیم درخواست پول کردن که جای خودش! خانم که باز تکرار کرد پول بده، فکر کردم که شاید از حرف هام چیز زیادی نمی فهمد. برای همین من هم دیگر جواب ندادم.
تا مرز راه زیادی نبود، شاید 20 دقیقه. کرایه را دادیم و بعد از تشکر و خداحافظی از ماشین پیاده شدیم. خانم مسن دنبالمان بود. برای از سر باز کردنش و البته خرج کردن آخرین سامانی ها، وارد یکی از معدود رستوران های لب مرز شدیم. خیلی اتفاقی، راننده ای که شب اول از همینجا تا دوشنبه برده بودمان را دیدیم که با رفیقش پشت میزی نشسته بودند. و با آن همه نگاهی که به من کرده بود، حالا هم عجیب نبود که او هم بلافاصله شناختم. سلام و احوال پرسی که می کردیم فکری به ذهنم رسید؛ بطری ِ جا مانده در کیفم که شک داشتم ریسک عبور دادنش از مرز را بکنم یا نه را به آقا دادم. شوکه شد و گفت نمی خواهد.
گفتم قابل دار نیست. هنوز طفره می رفت که خانم ِ فروشنده ی رستوران بطری را تقریبا از دستم قاپید که اصلا مال من! و رو به مرد گفتم مهم ما نیستیم، خداست که همه چیز را می بیند! حتی در خلوت و پنهانی! همه خندیدیم. آقا گفت راست گفتی و من اضافه کردم باز به خانم های تاجیک! مجید هرچه سامانی ته جیب هایش مانده بود را آدامس و آب معدنی خرید و با هم رفتیم تا اتاقک کنترل پاسپورت، که برخلاف وقتی که می آمدیم شلوغ بود و تاجیک ها و ازبک ها جلویش صف کشیده بودند.
خوشبختانه خانم مسن حالا داخل رفته بود و دیگر ما را نمی دید. با اینکه ورود به تاجیکستان وقت ِ آمدن و برخلاف شنیده ها آنقدر ساده و سریع اتفاق افتاده بود، باز اضطرابی نمی گذاشت از این خط باریک ِ همیشه عجیب که آدم ها را جدا می کند و سرنوشت ها را عوض و زبان ها را بیگانه، عکسی بگیرم. سر به زیر رفتیم پشت آخرین نفر ِ در صف ایستادیم تا نوبت مان بشود. اما پنج دقیقه هم نگذشته بود که سربازی جلو آمد و پرسید مهمان هستیم؟ سر تکان دادیم که بله و سلام کردیم. گفت دنبالش برویم و خارج از صف داخل شویم. فکر کردم شاید بالاخره لحظه ی آخر و دم رفتن توی دردسر افتادیم. اما تو که رفتیم فهمیدم سرباز به رسم مهمان نوازی و از روی مهربانی نمی خواسته در صف معطل بمانیم.
مجید گفت که ما هم مثل همهی آدم های آن بیرون. اما حتی کسانی که در صف بودند هم گفتند مهمان هستید و عزیز. چک پاسپورت اینبار هم دو دقیقه بیشتر طول نکشید. ماموری که کوله ها را بررسی می کرد هم، جز پرسیدم سوالی درباره قرصهای کلسترول مجید کاری با ما نداشت. نگاه دیگری به پشت سرم انداختم و آرزو کردم کاش آخرین تصویری که از تاجیکستان می دیدیم بنر بزرگ امامعلی رحمان نبود، و به سوی پرچم های سفید و آبی و سبز روان شدم...
قصه ی تاجیکستان، همین جا و با اولین قدمی که به خاک ازبکستان گذاشتیم، تمام می شود. داستان این سفر هم غروب فردایش، و وقتی که بالاخره بعد از 32 روز به خانه برگشتیم. آن نصف روز باقی مانده را در اقامتگاهی در مرکز سمرقند ماندیم. شهری که چون در سفرنامه ی دیگری از آن نوشتم، از تکرار دوباره اش اینجا چشم پوشیدم. و تازه در هواپیما و مسیر برگشت بود که فرصت کردم به مرور روزهای گذشته و اتفاقات از سر گذشته. یادم افتاد به این سفر پا گذاشته بودم نه برای دیدن ِ دو سرزمین ِ تازه، که تنها برای حس کردن ِ "خانه". سفری که هرچند تلخی روزهایم را کمی برده بود، جای خالی ایرانم را انگار هنوز پر نکرده بود.
بعدتر فهمیدم، که روزها باید می گذشت و خاطرات کمی محو می شد و ازبکستان در خیالم به تاجیکستان می آمیخت تا شاید با کمک تصورات ِ ذهنی، از ترکیب زیبایی و معماری و پوشش گیاهی سمرقند و بخارا با شیرینی ِ زبان فارسی و شیطنت ِ در عین سادگی و خونگرمی مردم پامیر و دوشنبه، تصویری شبیه ایران برایم تداعی شود. در آسمان ولی، بغض کرده بودم. در دلم انگار یک حفره ی خالی بود. با خودم فکر کردم مگر می شود یک وطن را در دو جغرافیای آشنا پیدا نکرد؟ مگر ایران چقدر بزرگ است که در این دو جایش نشده؟ خدا را شکر کردم که آسمان ابری نیست و می توانم از همین بالا، خانه ام را وقتی از رویش می گذریم ببینم...
خستگی این 32 روز ولی نگذاشت اینطور بشود. نفهمیدم کی خوابم برده بود، ولی بیدار که شدم می دانستم دیر شده. اشکم تا نزدیکی چکیدن رسید. از مجید پرسیدم چرا صدایم نکردی؟ گفت در خواب لبخند می زدی، دلم نیامد بیدارت کنم. اما برایت عکس گرفتم. ببین... اینجا مشهد بود، این هم قشم. عکس ها از خیلی بالا، و آنقدر محو بودند که شاید برای هیچ کسی کوچکترین حسی را نمی توانستند زنده کنند. چه رسد به آدمی مثل من که نه از مختصات جغرافیایی چیزی می فهمد و نه از عکس های هوایی. اما همین دو تصویر ِ محو اشک هایم را جاری، و ثابت کرد که نه سمرقند و بخارا و نه خوارزم و دوشنبه و نه احتمالا هیچ جای دیگری، هرگز تهران ِ من نمی شوند!
نزدیک ِ یک سال دیگر هم گذشت و من به غمم نه، اما به تحملش خو کردم. مجید این روزها، درگیر برنامه ریزی سفر دیگریست با همسفرهایی دیگر! هنریک و جوآنا را، در تک و توک عکس هایی که در اینستاگرام می گذارند می بینم. برخلاف میلشان و شاید چون کاری که می خواستند پیدا نکردند، به آلمان برگشته اند. نوین هنوز از ستاره ها عکس می گیرد و در اپلیکیشن های هندی دنبال نیمهی گمشده ای با ستارهی مشترک می گردد. اما ارسلان؛ چند ماه ِ پیش اَمَل، وقتی برای احوال پرسی پیامش داده بودم، گفت که تصادف بدی داشته و ماشین "ویران" شده، و از ترس ِ سعید بیگ و خسارتی که توان پرداختنش نبوده به روسیه فرار کرده! همین که با آن رانندگی تند و خطرناک در آن جاده های وحشتناک از تصادفی جان به در برده خدا را شکر کردم. بعدتر در فیسبوک دیدم که امل و حدیث هم پیش ارسلان رفته و حالا همگی در روسیه زندگی می کنند. فکر کردم حداقل یکی از ما مسافران ِ پامیر انگار به پایان خوش قصه اش رسیده؛ مردی که همیشه دلتنگ زن و بچه اش بود و خسته از دائم سفر کردن! کاش روز ِ خوب ِ ما هم به همین زودی ها برسد...! هنریک و جوآنا کاری در کپنهاگ، نوین دختری از یک کاست و با یک ستاره، و ایران ِ من آنچه همیشه کمش داشته را پیدا کنند...