به شیرینی زردآلوهای پامیر

5
از 3 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
به شیرینی زردآلوهای پامیر

سفر ِ تاجیکستان، به تاریخ سوم مرداد 1402، و تقریبا دو ساعت بعد از رسیدن ویزای این کشور، که بعد از دو هفته انتظار و بلاخره با دادن رشوه گرفته بودیم، و پس از گذر از مرز زمینی ازبکستان شروع شد. سفری که دلتنگی برای ایران شوق دیدنش را در دل ِ من ِ مهاجر (که آن وقت ها پنج سالی از کوچم می گذشت) کاشته، و بلیط ِ آنقدر ارزان قیمتی که پیدا کرده بودیم، مثل نشانه ای راه را نشان مان داده بود. راهی که ریگ آموی هم کم نداشت، و به قصد دیدن سمرقند و بخارا (که دَرَشان دنبال "خانه" می گشتم)، و از بوداپست (که پرواز مان از آن بلند، و همین بهانه ی دیدنش می شد) حدود 20 روز پیشتر شروع شده بود.

پس قصه ی این سه سفر _مجارستان و ازبکستان و تاجیکستان_ اگر پرگویی من و ماجراهایی که انگار همه جا دنبالم می کنند نبود، شاید میشد در یک سفرنامه بگنجد. حالا هم، هر چند جداگانه، اما هر سه با مِهری و غمی و علتی بهم متصلند. پس برای شنیدن از تاجیکستان و مخصوصاً جاده ی پامیر، معروف به "بام ِ دنیا" که کمتر نوشته ای به فارسی در شرح آن هست، خواندن این سفرنامه به تنهایی کافیست. ولی همه ی داستان این نیست، و دو پاره ی دیگرش را پیش تر در "تلخ ترین کرانه ی دانوب" و "تقاطع خیابان یوری گاگارین و امیر تیمور" گفتم.

اما برگردیم به آن غروب ِ گرم و شیرین ِ سوم مرداد، که با مجید _همراه زندگی در این 13 سال ِ گذشته از تهران تا بروکسل_ و نَوین _پسری هندی و یکی از سه نفری که از سایت کاروانستان برای همسفری در جاده ی پامیر پیدا کرده بودیم_ از تاکسی ِ آن طرف مرز در ازبکستان، پیاده شده و بی هیچ دردسر یا معطلی چک پاسپورت را پشت سر، و قدم به خاک تاجیکستان گذاشته بودیم.

عکس 1- مرز ازبکستان-تاجیکستان در پنجکنت (عکس از اینترنت)
 مرز ازبکستان-تاجیکستان در پنجکنت (عکس از اینترنت)

اولین چیزی که این طرف دیدم، عکس ِ قدی ِ خیلی خیلی بزرگی از مردی کت و شلوار پوش بود که رو به دوربین دست تکان می داد. از مجید پرسیدم: کی هست این؟ که جواب داد امامعلی رحمان، رئیس جمهور ِ دیکتاتور ِ تاجیکستان. حالا یادم آمده بود. اسمش، و چیزهایی درباره ش شنیده بودم. اما تصورم از کسی که 30 سال از ریاست جمهوری اش می گذشت، پیرتر بود از آن مرد. به عکس که رسیده و چند قدمی آن طرف تر رفتیم، راننده های چند تاکسی نزدیک مان شدند که مسیرتان کجاست؟ شنیدن ِ فارسی، زبانی که انقدر دوستش داشتم، با این لهجه ی غریب و زیبا واقعا دلنشین بود. از روی گفته ها و البته تجربه ای که از دو هفته سفر در ازبکستان داشتیم، می دانستیم اینجا هم نباید اولین قیمت را قبول کرد. پس به راننده ی ونی که برای بردنمان تا "دوشنبه" نفری 150 "سامانی" _واحد پول تاجیکستان_ می گرفت، نه گفتیم! راننده اصرار کرد که زیر این قیمت محال است کسی ببردمان. گفتیم عجله ای نداریم! نوین به ما که با زبان راننده با خودش حرف می زدیم اعتماد کرده و مخالفتی نداشت. 

عکس 2- نماز خواندن راننده‌ها در مرز
 نماز خواندن راننده‌ها در مرز

تا بعد از نماز ِ راننده ها، که گوشه ای و به جماعت خواندند، همان اطراف پرسه زدیم و از دو سه راننده ی دیگر، که البته تاکسی داشتند و نه ون هم قیمت گرفتیم. یا چیزی که راننده ی اولی گفته بود غیرمنصفانه نبود یا با هم هماهنگ بودند، چون قیمت کمتری پیدا نکردیم. البته حرف مسافرهای دیگر ِ ون، که می گفتند قیمت همین است و اصرار داشتند که سوار شویم تا راه بیوفتند هم بی تاثیر نبود. پس کوله ها را پشت ماشین گذاشتیم و نشستیم. صندلی ام دقیقا پشت راننده بود و چشمان ِ شیطانش، گهگاهی از توی آینه روی من. آرزو می کردم کاش لباس هایم را عوض کرده بودم. ماشین که در جاده پیش تر رفت و هوای خنک ِ راه از پنجره داخل شد، دلیل دیگری هم داشتم برای این آرزو اما دیگر دیر بود! راننده و مسافرها با هم گپ می زدند و من و مجید هم با نَوین. که از وقتی گفته بود اسمش کلمه ای با ریشه ی فارسی و به معنای "جدید" در 21 زبان هندی و سانسکریتی ست، نُوین صدایش می کردم. از سفرهایی که رفته ایم گفتیم و جاهای مشترکی که دیده بودیم و دردسرهایی که گرفتن ویزای تاجیکستان داشت. از آرزویم برای سفر به هند و خیالش برای رفتن به ایران.

هوا تاریک بود و جاده ی پیچ و واپیچ با صخره ی آن طرف و دره ی این طرفش، در آن خنکی و رطوبت شب زیادی شبیه به چالوس. حتی رستوران ها و فروشگاه های بین راه، که راننده کنار یکی شان نگه داشت هم بی شباهت به آن ها که در چالوسند نبود! اما اینجا نه لواشک و کلوچه و تخمه، که بیشتر از هر چیزی کشک داشت! "قوروت" بهشان می گفتند و وقتی با ذوق از آقای فروشنده پرسیدم با این ها چه غذایی درست می کنید، گفت که هیچ و همین طوری می خورندش. مجید گفت حتما آقا آشپزی نمی داند و خبر ندارد، وگرنه این هزار مدل کشک را که نمی شود فقط خالی خورد!

عکس 3- کشک‌فروشی در روستای کنار جاده
کشک‌فروشی در روستای کنار جاده

 باریکه ی آب ِ شفاف و خنکی از صخره ی بالایی روان بود و بعد از گذر از عرض جاده، دره را پایین می رفت و خیالم را می برد تا آن شب های دور ِ سال های کودکی و راه سفرهای شمال.

عکس 4- خنک کردن <span class=
خنک کردن نوشیدنی ها با آب چشمه

دوباره سوار ماشین شدیم و گذاشتم چشمم فقط ببیند و ذهنم پرواز کند تا این حال و گذشته را به هم ببافد و این فکر را در سرم بیاندازد که اصلا شروع سفری خالی از خیال ِ سفری دیگر ممکن است؟ نفهمیدم کجای این راه، ناراحتی از نگاه های ِ توی آینه و سرمای هوا فراموشم شد و خوابم برد... 

فکر کنم پنج ساعتی بیشتر نگذشته بود که از صدای حرف زدن ِ مجید و راننده بیدار شدم. به دوشنبه رسیده بودیم و مسافر دیگری جز ما سه نفر در ون نمانده بود. فهمیدم راننده دلار قبول نمی کند و ما هم که ناگهانی ویزا گرفته و راهی تور تاجیکستان شده بودیم، سامانی نداشتیم. راننده گفت می بردمان تا خودپرداز ِ بانکی که پول بگیریم. فکر ِ اینکه بانک‌های تاجیکستان به جهان ِآزاد وصل‌ند و گرفتن پول با کارت های بلژیکی مان به این آسانیست، و تصور اینکه اگر از کشوری که آنقدر دوستش داشتم نرفته بودیم حالا این امکان را نداشتیم مثل هرباری که یاد این چیزها میافتم اعصابم را خورد کرد. راننده کنار "آریان بانک" ایستاد و بعد از گرفتن نفری 150 سامانی اش، خدانگهداری گفت و رفت. 

عکس 5- سامانی
سامانی

امشب هم مثل بیشتر ِ شب های پیش در این سفر، فکر جا را نکرده بودیم. اما نوین که گویا مثل ما کله خراب نبود هاستلی رزرو کرده بود و می گفت احتمالا دو تخت اضافه هم برای ما داشته باشد. خیال یک خواب راحت برای من وسوسه کننده تر از هرچیزی بود اما دو همسفر دیگرم گرسنه بودند. ساعت حدود 12 شب بود و با این حال خیابان هنوز تک و توک نور و رفت و آمدی داشت.

یک ساندویچی باز همان اطراف پیدا کردیم که چند تایی هم مشتری داشت. فروشنده ها، که دو پسر جوان بودند، از فارسی حرف زدن ما با لهجه ای متفاوت و احتمالا ترکیبش با ظاهر من تعجب کرده بودند. یکی شان حریف کنجکاوی اش نشد و پرسید از کجاییم. جواب که دادیم خوش‌آمدی گفت و پیشنهاد کرد ساندویچ مخصوص‌شان را بگیریم که بی‌اغراق خوشمزه بود.

بعد از شام، یک تاکسی گرفتیم و تا هاستل "گرین هاوس" رفتیم. از خستگی، و شاید برای زمان ِ آنقدر کمی که در دوشنبه بودیم، تصویر شفافی از آن شب یادم نمانده. اما پاکبان های خانم نظرم را جلب کردند و در روزهای بعد دیدم که حضور خانم ها در بیشتر شغل ها همینقدر پررنگ است.

به هاستل که رسیدیم، نوین که از قبل جایش مشخص بود، خداحافظی کرد و رفت. به آقای پشت پیشخوان گفتیم که صبح ِ خیلی زود عازمیم و فرقی برایمان نمی کند این یک شبه را چطور و کجا بگذرانیم. گفت اتاقی اشتراکی هست و که دو جای خالی دارد با هزینه ی نفری 80 سامانی. آن وقت ِ شب چاره ی دیگری نداشتیم و موافقت کردیم. اما انگار خودش هم یادش نبود کجا؟ چون در ِ دو تا اتاق را باز کرد و خبری از تخت خالی نبود. بلاخره اتاقی که می گفت را پیدا کرد و یکی از چهار تخت دو طبقه ش را نشان مان داد. تا جایی که می شد بی سر و صدا، که کسی را بیدار نکرده باشیم زیر پتوها خزیدیم و خوابیدیم.

 

 

 

عکس 6- حیاط هاستل
حیاط هاستل "گرین هاوس"

چهارشنبه، چهارم مرداد ماه 1402

حالا که حتی اگر شده دیرتر از برنامه و با دادن رشوه بلاخره به تاجیکستان رسیده بودیم، وقت گفتن است از چرایی آمدن تا اینجا و قصد این راه را کردن. چیزی که خیال این سفر را به سر مجید انداخته بود، نه دیدن شهرهای دوشنبه و خاروغ و خوجند، که راهی "پامیر" شدن بود. جاده ای که از دل رشته کوهی با همین نام، قرار گرفته در افغانستان و ازبکستان و تاجیکستان و قرقیزستان می گذرد و مثل خیلی از چیزهای شرقی، قدمتی هزاران ساله دارد و بخشی بوده از راه ابریشم. ولی پیمودن همه ی این راه در نُه روزی که برایش برنامه ریزی کرده بودیم و در چهار کشوری که ویزای دوتایش را نداشتیم ممکن نبود، پس ما فقط بخشی از آن را در خاک ِ تاجیکستان می دیدیم که این روزها توریستی هم شده و با 20 دلار هزینه ی اضافه‌ای که روی ویزا بابت اجازه ی تردد(GBAO Permit)  در آن می گیرند، راه درآمدی دیگر برای دولت. 

عکس 7- ویزای تاجیکستان
ویزای تاجیکستان

طبیعت هیچوقت برای من به جذابیت شهرها نبوده و زیبایی اش هم قصه های آدم ها را نداشته. جدای از آن، بخشی از راهی را رفتن و به جای خاصی نرسیدن و دور زدن و برگشتن، که خلاصه اش می شد در لحظه بودن و دیدن و حس کردن بدون ِ انتظاری داشتن، هرچقدر هم خوب اما کار منی که یاد گرفته بودم بی وقفه بدَوَم و برسم و بگیرم نبود. برای همین اگر قرار بود من تصمیم بگیرم، شاید آن ده روز ِ در تاجیکستان همه ش به بودن در بازارها و کوچه ها و خیابان ها می گذشت. اما همسری بی‌همسفری معنایی ندارد و همراهی با مجید که در سفرهای دیوانه واری همراهم بوده، دلیل ِ کافی و البته فرصت خوبی برای تمرین ِ لحظه را زندگی کردن. به خاطر همه‌ی این ها که گفتم، کارهای مربوط به این سفر، از تحقیق درباره ی پامیر و هماهنگی با راننده ی آشنا به جاده و اجاره ی ماشین و برنامه ریزی روزها و پیدا کردن سه همسفر دیگر از سایت کاروانستان برای تقسیم هزینه ها را مجید انجام داده بود.

عکس 8- نقشه ی جاده ی پامیر(خط قرمز مسیر رفت و خط صورتی مسیر برگشت)
نقشه ی جاده ی پامیر(خط قرمز مسیر رفت و خط صورتی مسیر برگشت)

 آن روز صبح، گروه واتساپی که با مجید و همسفران دیگرمان داشتیم را برای اولین بار با دقت چک کردم. اعضای این جمع جز ما و نوین، یک زوج آلمانی بودند و سعید بیگ، آقایی تاجیک و برگزار کننده ی تورهای پامیر. االبته سعید بیگ قرار نبود خودش تور را اجرا کند. گویا چند ماشین داشت و تعدادی راننده می شناخت و با بومگردی ها و اقامت گاه های بین راه هم آشنا بود. ویزای تاجیکستان و اجازه ی تردد در پامیر را (که قبلا هم گفتم، باید جدای از ویزا می داشتیم، و بدون آن سفر به پامیر ممکن نیست حتی اگر در تاجیکستان باشید) هم سعید بیگ، با نفری 30 دلار رشوه برای من و مجید و نوین گرفته و احتمالاً در این سیستم ِ فاسد اداری دوست و رفیقی داشت.

از چیزهایی که در گروه نوشته بودند، فهمیدم که آن روز ارسلان، راننده ی سعید بیگ، اول می رفت دنبال آلمانی ها و بعد می آمد به هاستلی که ما بودیم. حدود ساعت نُه بود که رسیدند. کوله ها را، که اصلا بازشان نکرده بودیم برداشتیم و بیرون زدیم. ماشین یک تویوتا لندکروز قدیمی و سفید بود. ارسلان که پیاده شد تا در گذاشتن کوله ها در صندوق کمکان کند، دست دادیم و سلام کردیم. نهایتا 30 ساله بود و خیلی لاغر، و چشم های معصوم یک بچه را داشت.

عکس 9- ارسلان و ماشین تویوتا(عکس برای روز آخر)
ارسلان و ماشین تویوتا(عکس برای روز آخر)

هنریک و جوآنا، زوج ِ آلمانی، چند سالی کوچکتر از ما بودند و کوله های خیلی بزرگ و آن همه وسیله ای که داشتند بیشتر صندوق عقب را پر کرده بود. فکر کردم چقدر آلمانی! حتما حساب همه جایش را کرده اند. قبل از قطعی شدن سفر هم، از مجید پرسیده بودند که رانندگی یا تعمیر ماشین بلدیم یا نه، و اینکه چقدر فارسی حرف زدن تاجیک ها را می فهمیم؟ انگار از بین چندین مسافر پامیر که در همان سایت دنبال همسفر می گشتند، ما را انتخاب کرده بودند. که بعدا فهمیدم چقدر هوشمندانه بوده. همه ی تاجیک ها انگلیسی حرف نمی زنند، شاید هم وانمود می کنند که نمی زنند! بهرحال سر و کله زدن با این همه توریست اروپایی که مو را بیرون از ماست می کشند برای ملتی که در لحظه زندگی می کنند آسان نیست و هر چه ارتباط و مکالمه کمتر، سایش و فرسایش هم. همین سد ِ ارتباطی هم از همسفری با دو فارسی زبان امتیازی می ساخت و ما که چند ساعتی بیشتر نبود به تاجیکستان رسیده بودیم، هنوز هیچ تصوری ازش نداشتیم.

بعد از جا دادن وسایل در صندوق، نوبت به تقسیم جاهای ماشین بین ما 5 نفر بود. روز اول بود و ما دو زوج فکر می کردیم باید دو تا دو تا کنار هم بنشینیم. برای همین نوین، تنها مجرد جمع رفت روی صندلی جلو و کنار راننده. من و مجید هم با از خودگذشتگی ِ معمول بین ایرانی ها (و بعضاً دیگر شرقی ها) پیشنهاد دادیم که در عقب ترین ردیف ِ صندلی ها بنشینیم. جایی که بیشترین تکان های ماشین حس می شد و شیشه پایین نمی آمد و برای پیاده شدن باید خم شده و از روی صندلی ِ خوابیده ی جلویی سُر می خوردیم و بعدا فهمیدیم که به خاطر بودن ِ باندهای ضبط ماشین، صدا هم خیلی بلند شنیده می شد. هرچند که هنوز اول راه بود و اشتیاق سفر نمی گذاشت این چیزها خیلی آزار دهنده باشند. 

 

فیلم- خیابان‌های دوشنبه

ارسلان پشت فرمان نشست و راه افتاد در خیابان های دوشنبه، که برای اولین بار در نور روز و شلوغی صبح می دیدمش. دوشنبه که خود ِ خودش، و شبیه به هیچ کجا نبود. خانه ها و ساختمان هایی که نوساز و مدرن بودند و نشانی از هویت ِ آریایی ِ تاجیک ها، که هم مردم و هم دولت آنقدر رویش تاکید دارند درشان دیده نمی شد. و پر بود از عکس های امامعلی رحمان، این جا و آن جا و در هر گوشه و کناری، بعضی جدید و تازه نصب شده و بعضی کهنه و رنگ پریده. فضای دوشنبه هرچند عجیب نه، اما برای اینجا انگار نامانوس بود، مثل اسمش که اینقدر آشناست و باز غریب برای یک شهر. و فارسی حرف زدن ِ آدم ها، که خودشان تاجیکی می گویندش، برای ما که کمتر عادت به شنیدن زبان‌مان جز از خودمان داریم، مثل اتصالی بین ما و این مردم بود. لهجه‌ی تاجیک ها، مثل همه ی مردم دنیا، بسته به اینکه از کدام گوشه‌ی کشورشان باشند با هم تفاوت‌هایی دارد. اما به طور کلی چون کمتر واژه‌های شکسته و عامیانه در گویششان هست فهمیدنش ساده، و برای من یادآور ِ دَری ِ افغان‌هاست.

البته با تفاوت‌هایی، که بیشترین نمود را در کلمات جدیدتر دارد، که در ایران بیشتر از فرانسه، در افغانستان از انگلیسی و در تاجیکستان از روسی ترجمه شده اند. برای همین هم مثلا کلمه ی سیب‌زمینی، که تا حدود قرن 17 در این منطقه وجود نداشته، در این سه کشور ِ فارسی زبان سه اسم مختلف دارد اما انار که ریشه اش همین جاست همان انار است. البته شاید همسایگی و مراوده‌ی زیاد ِ افغانستان و تاجیکستان هم در شباهت لهجه شان بی تاثیر نبوده. من هم فهمیده بودم اگر به لهجه‌ی دَری و یا حتی کتابی‌تر حرف بزنم فهمیدنش برای این مردم آسان‌تر می‌شود. 

دوشنبه با اینکه انگار قصه ها داشت برای گفتن، فقط راهی بود که باید از آن می گذشتیم تا رسیدن به جاده ی پامیر. به خاطر دیر رسیدن ویزا چند روزی از برنامه عقب بودیم و فعلا وقتی برای دیدن ِ این شهر نبود. تا ارسلان از اجازه‌ی ترددمان در پامیر کپی می‌گرفت، از دکه‌ی خانمی پیراشکی برای صبحانه و یک بطری آب معدنی خریدیم و دو سه ساعتی بی توقف رفتیم.

عکس 10- خانم پیراشکی‌فروش در دوشنبه
 خانم پیراشکی‌فروش در دوشنبه

ارسلان، که از آن پشت باید داد می زدم تا صدایم را بشنود، وقتی پرسیده بودم آهنگی از شبنم ثریا دارد یا نه خندیده بود. یکی از معروف ترین خواننده های تاجیکستان که صدایش تا آن روز برایم با خاطراتی از افغانستان و بلوچستان گره خورده بود. اما نمی دانستم این همه ترانه از خواننده های دیگر و مخصوصا ایرانی ها بازخوانی کرده! ارسلان چند لحظه ای به گوشی اش ور رفت و صدای شبنم در ماشین پیچید: دیدمت یار که آمَده بودی لب لبی بام / رویَکَت پنیری خام / گفتمت بوسَه بده / رُخ سوی تو خانَه کردی / مرا دیوانه کردی... 

از شهر که دور شدیم، هوا خنک تر و جاده خاکی شد. همسفرها، که از آهنگ چیزی نمی فهمیدند، لابد برای اینکه سرگرم شوند و زمان زودتر بگذرد، و البته به قصد آشنایی بیشتر سر صحبت را باز کردند. این سه نفر اولین کسانی بودند که فهمیدند من و مجید نه ایران، که پنج سالی هست ساکن بلژیکیم. و گفتن این دروغ ِ کوچولوی ِ بی ضرر به تاجیک ها برای چیزهایی بود که از این کشور شنیده بودیم، که چه فساد سیستماتیکی دارد و همزمانی اش با فقر، مردمش را مجبور به برداشتن ِ کلاه ِ مخصوصا مسافر ها می کند. ماجرای دستگیری یک دختر گردشگر ایرانی هم که چند ماهی اسیر زندان های تاجیکستان بود به خیال رشوه ای که وکیل و قاضی می خواستند از خانواده ش بگیرند و دردسرهایی که برای اثبات بی گناهی اش کشیده بود همه باعث شد تصمیم بگیریم اگر حرفش پیش آمد بگوییم از ایرانیم، و حالا که این سفر گذشته می فهمم چه کار درستی بوده! 

عکس 11- ارسلان، نوین، جوآنا، هنریک، مجید و من
ارسلان، نوین، جوآنا، هنریک، مجید و من

هنوز راهی نرفته بودیم که ارسلان سرعتش را کم کرد و کنار ماشینی نظامی نگه داشت. یک درجه دار و دو سه نفر سرباز کمی آن طرف تر، کنار گیت ِ جاده ایستاده بودند. ارسلان بعد از برداشتن نفری یک برگ از کپی اجازه ی ترددمان در پامیر پیاده شد. از شیشه می دیدم که با قامتی که خم تر شده و گردنی کج، یک دستش را روی سینه گذاشت و بهشان که سانتی متری از جایشان تکان نمی خوردند نزدیک شد و حرف هایی زد. درجه دار کاغذها را از ارسلان گرفت، نگاهی به ما انداخت و آهسته راه افتاد سمت ماشین. یاد خاطرات ِ آشنایی افتادم که دلم نمی خواست و فهمیدم آدم به راحتی و زودتر از آنی که تصورش را دارد تلخی ها را فراموش می کند... جوآنا، که کنار ِ در ِ سمت ِ جاده نشسته بود شیشه را پایین کیشد. درجه دار نگاهش را داخل ماشین چرخاند و روی ما ثابت نگه داشت. سلام که کردم لبخند روی لبش نشست. گفت به خیر آمدین هم زبان ها! چی خبر از ایران؟ درجه دار از نزدیک، یا شاید هم با ما به قول خودشان "مهمان" ها هیچ ترسناک نبود. پیش تر که رفتیم این سیستم طبقاتی و نگاه های از بالا به پایین و فشار های روی قشر ضعیف بارها دوباره تکرار شد و هرگز اما عادی نه.

دو سه ساعتی که گذشت، ارسلان در یکی از آن استراحتگاه های بین راهی که آجیل و خوراکی و دیگ های پر از غذا روی آتش و تخت برای نشستن دارند نگه داشت تا خستگی ِ تکان های ِ ماشین در راه ِ خاکی را در کنیم. از بین کله پاچه و کباب و برنج (که بهش پلو می گویند)، چیزی جز چای دلمان نمی خواست. همسفرها، روی همزبانی ِ من و مجید با تاجیک ها حساب کرده بودند و برای همین بدون هیچ حرفی روی یکی از تخت ها که منظره ای به کوه داشت نشستند و منتظر شدند. ما هم دو قوری چای، یکی سبز و یکی سیاه (حدود نُه سامانی) گرفتیم و به ارسلان که به نظرم تعارف می کرد و داشت آن حوالی برای خودش می چرخید با اصرار گفتیم کنارمان بنشیند و کاسه ای، بله واقعا کاسه ای چای بنوشد.

فیلم- آش روی آتش

عکس 12- منظره ی تخت
منظره ی تخت
عکس 13- آجیل
آجیل

بعد باز راه افتادیم و خاکی ِ جاده و آفتاب بود و ترانه های تاجیکی. ارسلان به ندرت، وقتی داشت توجه مان را به چیزی جلب می کرد این سکوت ِ پر سر و صدا را می شکست و ما حرف هایش را برای همسفرها ترجمه می کردیم. می گفت روسی را، که یادگیری اش در مدرسه های تاجیکستان اجباریست مسلط حرف می زند و البته زبان مادری اش، پامیری ست. مجید گفت پس خودت هم بچه ی جاده ای! از توی آینه نگاهی کرد و چیزی نگفت. بیشتر ِ وقت ها ساکت بود و عکس العمل های زیادی نشان نمی داد. برای همین نمی‌شد فهمید که متوجه حرف هایمان نشده یا برایشان جوابی نداشته.

تا رستوران ِ بعدی که برای ناهار ایستادیم چند ساعتی دیگر راه بود. جایی که برای اولین بار، با شوک ِ فرهنگی ِ حاصل از توالت های تاجیکستان رو به رو شدم! از وقتی به جاده زده بودیم اولین بار بود که دستشویی می رفتم و چیزی که دیدم را باور نمی کردم! در فضای بسته ای که حتی در و قفل درست و حسابی هم نداشت، گودالی بود پر از خاک و پسماندهای انسانی، و بدون شلنگ ِ آب، یا آفتابه یا حتی دستمال کاغذی. بیرون که آمدم، به جوآنا گفتم تمیز نیست و اگر ناچار نیستی نرو. اما مجبور بود! 

شاید از اثرات همان توالت بود یا گرمای هوا و گرد و خاک جاده یا تکان های ماشین. اما میل به غذا نداشتم. خوردن دیگران را تماشا کردم و فقط چند قاچ هندوانه، که چندان هم تازه نبود سفارش دادم. در جاده که باز روان شدیم، شبنم اینبار با قیس اُلفت، خواننده ی افغان همصدا شده بودند که: کبوتر عشق من / نَشَستَه روی دستت / چقدر نوازش داره / نگاه ِ شوخ ِ مستت...

 

 فیلم- غذاهای رستوران

پشت پیچ های بعدی، همچنان یک سمت جاده صخره، ولی سمت دیگرش حالا دره و دَرَش رودخانه بود. رود "پنج"، که ارسلان گفت مرز است با افغانستان. به آن طرف ِ رود، که خیلی دور هم نبود نگاه کردم و پرسیدم عجب! یعنی آنجا خاک ِ دیگریست... پامیر ِ افغانستان. و ترجمه ی حرف ها را، به همسفرها که چشم های کنجکاوشان می چرخید روی من و ارسلان و رودخانه گفتم. آلمانی ها هیجان زده شدند و نوین موبایلش را بیرون آورد که تند تند عکس و فیلم بگیرد. حواس من اما آن طرف ِ مرز بود. به تک و توک آدمی که از این فاصله ی نه خیلی دور می شد دید. به خانمی که گویا داشت سبزی می چید. به کودکی که روی بام بود. به حرف های ارسلان که می گفت تا همین دو سال پیش و قبل از سقوط ِ افغانستان، مردم ِ پامیر که آن وقت ها این سو و آن سویش فرقی نداشته، از روی پلی که هنوز خرابش نکرده بودند می رفتند و می آمدند و حتی قبل تر و پیش از همه گیری کرونا، بازار هفتگی ِ مشترک هم داشتند!

 عکس 14- جمهوری اسلامی افغانستان!
جمهوری اسلامی افغانستان!

حالا ولی آمدن ِ افغان ها از هر طرف ممنوع شده. نه طالبان اجازه اش را می دهد نه دولت ِ مرکزی تاجیکستان دردسرش را به جان می خرد. پرسیدم اما گذر از این رودخانه نباید کار سختی باشد برای آن ها که در راه رسیدن به ساحل امن با قایق شکسته به دریا هم می زنند؟

عکس 15- آن طرف رودخانه افغانستان
آن طرف رودخانه افغانستان

ارسلان، که پشت هم سیگار می کشید گفت بهرحال از این راه و جاده که آنطرف تر نمی شود رفت. آن همه پلیس را در جاده ندیدی؟

راست می گفت. برای مردم ِ پشت ِ رود آنقدر دلم گرفت که مجید با حرف هایی مثل "تغییرهای سیاسی چند سالی طول می کشد به مرزنشین ها برسد" و "طالبان کجا دستش به این مناطق مرزی می رسد" دلداری‌ام داد. ارسلان هم ادامه ی حرف را گرفت که پدربزرگش اصلا ساکن آن طرف بوده و مرز اینقدر معنا نداشته که بعد از عروسی آمده این طرف خانه ساخته. فکر کردم چه شانسی! همین تصمیم کوچک چقدر آینده نسل های بعدیش را حتی عوض کرده... 

عکس 16- مرز آبی
مرز آبی

راستش، شگفتی این مرز ِ آبی، و مضحکه ی این تفاوت ِ بین ِ زیست ِ این سو و آن سویش، تا آخرین روزی که از کنارش می گذشتیم هم رهایم نکرد و نگاهم، وقت‌هایی که آدمی، و مخصوصا زنی آن طرف می دیدیم خیالم را می کشاند تا ریزترین جزئیات ِ درد و رنج و عذابی که زندگی می کنند.

عکس 17- خیلی دور، خیلی نزدیک
خیلی دور، خیلی نزدیک

ارسلان، یک جایی وسط خیالبافی های من، در یک فرعی پیچید و پشت در باغی ایستاد. اسمش "چهار چمن" و یک مجموعه ی تفریحی بود. پر از گل و درخت کاری و چند سالن پذیرایی.

عکس 18- باغ چهارچمن
باغ چهارچمن

 

فیلم- باغ چهارچمن

آقایی پشت بار ِ یکی از این سالن ها ایستاده بود که وقتی فهمید ایرانی هستم، مثل بیشتر ِ تاجیک ها لبخند زد و سر حرف را باز کرد. گفت قبلا باری در دوشنبه داشته. آن سال‌هایی که ایرانی ها بیشتر به تاجیکستان سفر می کردند. نفهمیدم منظورش کِی بوده؟ قبل از این گرانی های وحشتناک شاید. گفت اسمش را پرسپولیس گذاشته بودیم و برای همین خیلی از ایرانی ها می آمدند. سر تکان دادم که آره. پرسپولیس، و چیزهای ایرانی را دوست داریم. گفت ما هم خواهر جان. مجید جلو آمد و قیمت یک شیشه که با زردآلو درستش کرده بودند را پرسید. فروشنده با سادگی ای که از یک کاسب بعید بود گفت که اینجا گران است و اگر بروید از دکان ها بخرید ارزان تر تمام می شود. 

 

 فیلم باغ چهارچمن

عکس 19- باغ چهارچمن
 باغ چهارچمن

دوری در باغ، که با تاریکی هوا سرد شده بود زدیم و باز راه افتادیم. ارسلان دیگر جایی نایستاد تا یکی دو ساعت بعد و در روستای "قلعه خُمب"، که قرار بود اولین اقامتگاه ما در این راه باشد. کوچک بود و صخره ای، و شبیه گوشه هایی از خاطراتم... 

ارسلان یک راست رفته بود جلوی ِ در ِ ورودی ِ خانه ای. بچه های روستا که از دور ماشین را دیده بودند دویده و خود را به ما رساندند و دورمان جمع شدند. از حرف زدنشان با ارسلان معلوم بود می شناختندش. همین، بعدتر که صاحب خانه بیرون آمد و برای آن شب نفری 250 سامانی قیمت داد، باعث بدبینی ما شد. از قبل می دانستیم سعید بیگ با اقامتگاه های در این راه هماهنگ است لابد برای هر مسافر از این‌ها هم درصدی می گیرد و اصلا شاید بیخود نبوده که ارسلان از جای دیگری قیمت نپرسیده و مستقیم تا همین مهمانخانه آمده. ولی به مرگ گرفتن (قیمت بالا گفتن) تا به تب راضی شدن (تخفیف گرفتن) برای من و مجید حداقل آشنا بود! پس کمی چانه زدیم اما صاحب اقامتگاه، که مرد جوانی بود بیشتر 100 سامانی پایین نیامد. مجید هم حرف آخر را زد که اینجا نمی مانیم و رفت دنبال جای دیگری بگردد. 

ما چهار نفر هم راه افتادیم در روستا. نوین و جوآنا و هنریک غرق دیدن مناظر بودند و من خیره به آدم ها و محو این چشم ها و نگاه های آشنا. یک ربعی نگذشته، مجید خودش را به ما رساند و گفت جای دیگری با قیمت 50 سامانی برای هر نفر پیدا کرده. رفتیم کیف ها را از ماشین برداریم و به صاحب ِ مهمانخانه، که انگار هنوز امید داشت خبر دهیم که نمی مانیم. ارسلان، این را که شنید خداحافظی گفت و در پیج روستا گم شد، و هیچ نفهمیدیم آن شب را کجا خوابید. ما هم دنبال مجید، از راه ِ کنار ِ رودخانه سرازیر شدیم تا بالاخانه ی رستورانی که میز هایش را کنار ِ آب چیده بود. یک اتاق دو تخت و آن یکی سه تا داشت. حالا همگی خوشحال از پیدا کردن جایی ارزان تر، بعد از گذاشتن وسیله ها راه افتادیم روستا را آنقدر وجب به وجب گشتیم تا هوا تاریک شد. 

عکس 20- اتاق‌های ما در بالاخانه ی رستوران سمت چپی
اتاق‌های ما در بالاخانه ی رستوران سمت چپی
عکس 21- خانم‌های روستای قلعه خمب
خانم‌های روستای قلعه خمب

 

 

فیلم- ویوی اتاقمان از پنجره

نوین که چشم از آسمان بر نمی داشت گفت یکی از تفریحاتش عکاسی ستاره هاست و راهش را جدا کرد تا بعدا باز پیش ما برگردد. ما چهار نفر هم، از دکانی هندوانه خریدیم و رفتیم در همان رستوران ِ کنار رودخانه نشستیم. صاحب رستوران، همان آقایی که جای آن شب را به ما داده بود، سراغ مجید آمد که ارسلان زنگ زده و با تو کاری دارد. رسیدنمان به تاجیکستان و دوشنبه آنقدر یک دفعه ای و غیر منتظره شده بود که فرصت نکرده بودیم سیمکارت بخریم. ارسلان می گفت که فردا باید پنج صبح راه بیوفتیم وگرنه از برنامه عقب می مانیم! نمی دانم چرا حس کردم داشت تلافی نماندن ما در مهمانخانه ی قبلی را، که لابد طبق برنامه ریزی سعید بیگ بوده و برایشان فایده ای داشته در می آورد. شاید ما اولین مهمان های ایرانی بودیم که به پست شان خورده و برخلاف قبلی ها و به خاطر دانستن زبان و شباهت فرهنگ، چشم بسته به حرف هایشان "بله" نمی گفتیم!

عکس 22- یکی از عکسهای نوین از آسمان شب
یکی از عکسهای نوین از آسمان شب

 پنجشنبه، پنجم مرداد ماه 1402

هوا تاریک بود و همه مان خوابالود و اخمو. پنج ساعت استراحت بعد از آن روز شلوغ و طولانی خستگی کسی را در نبرده بود. نوبت من و مجید بود که وسط و پشت صندلی راننده بنشینیم و آلمانی ها که از همان روز اول مریض بودند رفتند پشت ِ ماشین. هنریک که ظاهرا ضدآفتاب ها کمکی بهش نمی کردند به سرخی لبو شده و جوآنا که غذاهای تاجیکستان با معده اش جور در نمی آمد و دل درد داشت، از ترس چیزی جز نان و سیب زمینی آب پز نمی خورد. گفتم آب به آب شدی و ما اینجور وقت ها با غذا پیاز میخوریم. فکر کنم باور نکرد، و گفت پیاز ِ خام خوردنی نیست. دلم برایشان سوخت. اما یاد خودمان افتادم که جغرافیای اروپا هیچ بهمان نمی ساخت.

که زمستان برای ما سردتر و باران خیس‌تر بود و از نبود آفتاب پژمرده‌تر می شدیم و خستگی‌ای که به جان‌مان میوفتاد حتی شکل و صورتمان را هم عوض می کرد. یاد اینکه کسی نمی فهمید این همه دست ما نیست، و ضرب المثل "تو از شکر ساخته نشده‌ای" ِ هلندی ها در جواب اینکه باران می آید (که یعنی نگران نباش و آب نمی شوی)! برای همین شانه‌ای بالا انداختم و سر جایم نشستم. هوا هنوز روشن نشده بود که در جاده ی کوهستانی با منظره اش به افغانستان دوباره راه افتادیم. ارسلان، که از عجله دست و صورتش را نشسته و تیشرتش را هم پشت و رو پوشیده بود، گفت دیشب به خاطرم آهنگ های شبنم دانلود می کرده و خیالم را راحت کرد که خیلی هم دلخور نیست. صدای ضبط را بلند می آمد که می خواند: تکلیف بکنم که باز مهمان بشوی / از جان گذری برای من جان بشوی / هم خانه بیا، مردانه بیا / بی شور و شر، مستانه بیا...

 

فیلم- زندگی در آنسوی رودخانه

هنوز هم، تصور این همزبانی و هم نژادی و هم مرزی که به یک سرنوشت ختم نشده برایم غریب بود و چشم از آن طرف رودخانه بر نمی داشتم که انقدر نزدیک اما انگار همه چیزش طور ِ دیگری بود. خاک و زمین و هوا و درخت و آسمانش، حیوانات و خانه ها و آدم ها و، مخصوصا زن هایش... 

عکس 23- زنان آن‌ سوی مرز
زنان آن‌ سوی مرز

 

فیلم- خانه‌های آنسوی رودخانه در افغانستان

عکس 24- افغانستان زیبا
افغانستان زیبا

هوا که روشن شد، ارسلان کنار جاده پارک کرد که در رستوران یا به قول خودش "اُش خانه" ی آن طرف چیزی بخوریم. همانجا، چون در پیاده شدن عجله کردم و سنگ بزرگ کنار ماشین را ندیدم و پا رویش گذاشتم، سُر خوردم و موبایل را که دستم بود به صخره ی کنار جاده کوبیدم! و ال سی دی شکست و صفحه تا نصف سیاه شد! چند ساعتی، تا باز یادم بیاید که مال دنیا ارزش ندارد این هزینه های پیش‌بینی نشده هم بخشی از سفرند به اوقات تلخی گذشت. و البته، گوشی هنوز کار می کرد و می شد عکس و فیلم گرفت. صبحانه تخم مرغ آب پزهایی بود که از رستوران دیشبی در قلعه خمب خواسته بودیم برایمان آماده کند و نان‌های بیات جوآنا و هله‌هوله هایی که نوین از همان مغازه‌ی دیروزی در دوشنبه خریده بود. به سختی می شد اسم جایی که نشسته بودیم را رستوران گذاشت. تخت هایی بود که زیر درخت ها چیده بودندشان و دکه‌ی کوچکی آن طرف‌تر که ظاهرا جز چایی چیزی نداشت و البته همین برای من ِ ایرانی یعنی خیلی!

عکس 25- صبحانه
صبحانه

مجید به ارسلان گفت اگر می خواهد تیشرتش را درست بپوشد که ارسلان شانه بالا انداخت و جواب داد مهم نیست. روی تخت بغلی، گروه دیگری بودند از مسافران ِ رنگ و وارنگی از کشورهای مختلف که مثل ما همدیگر را جُسته و با یک ماشین سفر می کردند. و البته، راه پر بود از مسافرهای کله خراب ِ بیشتر اروپایی، که یا با موتور، یا دوچرخه و یا حتی پیاده و به امید هیچ هایک زیر آفتابی که برای سفیدی پوست هایشان زیادی داغ بود و در جاده‌ای که ارتفاعش زیادی بالا، به سمت ماشین‌ها دست تکان می دادند تا شاید کسی سوارشان کند!

 

فیلم- این بخش از جاده پامیر

در راه، دیگر خبری نبود جز زیبایی طبیعت و شگفتی مرز آبی و آهنگ های تاجیکی که حوصله ی همسفران ِ غیر فارسی زبان مان را سر بُرده بود. راستش، چنین احساسی را من نسبت به سوال های هنریک داشتم! که چون شبیه به کلیشه های ذهنی شان نبودم گاهی می پرسید. با اینکه جوآنا چند سال پیش به خاطر خواهرش که در موسسه‌ی گوته ی تهران آلمانی تدریس می کرد به چند شهر ایران سفر کرده بود، دریافت خیلی درستی از زندگی موازی ما نداشتند و وقتی دیدم با اصرار از ارسلان می پرسیدند که می شود یک جوری برویم پنج دقیقه هم شده شده آن طرف رودخانه و در خاک افغانستان قدم بزنیم، فهمیدم سفر می روند بیشتر برای تیک زدن جلوی اسم کشورها و نه شنیدن قصه‌ی آدم ها. نوین، که با ملاحظه تر از آن بود که سوالی بپرسد و لابد برای همین حوصله ش سر رفته بود، پیشنهاد داد آهنگ را عوض کنیم و صدای خواننده های انگلیسی زبان ماشین را پر کرد.

فیلم- بدخشان زیبا

عکس 26-بدخشان زیبا
بدخشان زیبا

همه چیز عادی بود تا چشمم افتاد به جایی که سیم خاردار هایی روی صخره کشیده بودند و تابلوها و علائمی نصب شده با تصویری انتزاعی از انفجار، رفتن به آن طرف را منع می کردند. از ارسلان که پرسیدم چرا، جواب داد که مین ها و بمب های خنثی نشده از دوران جنگ داخلی اند و با همه ی هشدارها چند وقت یکبار بچه می کُشند. تا آن وقت نمی دانستم تاجیکستان از اوایل دهه ی 90 میلادی درگیر ِ جنگ داخلی بوده، که حکومت مرکزی و اپوزوسیون و گروه های قومی و نیروهای مستقل را به جان هم انداخته و دامنه اش تا دورترین و مرزی ترین و صعب العبورترین جاهای کشور هم کشیده.

مشکل اصلی، گویا فقر بوده و جنگ قدرت و تسلط بر منابع، و نتیجه ی این پنج سال که صد هزار کُشته داشته هم، سکولاریسم و آزادی بیان و فعالیت ِ آزادانه ی احزاب. جنگی که مین های پاک نشده اش هنوز هم جان می گیرند از کودکان ِ روستایی که آن وقت ها حتی به دنیا نیامده بودند... و امامعلی رحمان ِ از همان دوران رئیس جمهور، هنوز هم از امنیت درون عکس ها به مین ها نگاه می کرد و رو به کودکان ِ کشته شده دست تکان می داد... 

عکس 27- خطر مین
خطر مین

ساعت 12 نشده و بعد از ایستادن کنار چند پلیس و نشان دادن مجوزهای عبور، رسیدیم به "خاروغ". ارسلان به شهر نرسیده، جلوی در مهمان خانه ای در سمت چپ جاده و در دل کوه ایستاد. مجید قبل از پیاده شدن برای چک کردن قیمت گفت اگر هزینه ها منطقی نباشد اینجا نمی مانیم. اما دو دقیقه ی بعد برگشت و گفت نفری 100 سامانی و مناسب است. کیف ها را که که برداشتیم، ارسلان به جای خداحافظی بوقی زد و با سرعت دور شد. مجید گفت که ازش شنیده خانواده ش، که خیلی هم دلتنگ شان است همین حوالی زندگی می کنند. فهمیدم عجله‌ای راه انداختمان سر صبح و در این جاده ی خطرناک آن طور تند رفتن و گاز دادن و حتی برعکس پوشیدن تیشرتش نه برای تلافی ِ نماندن در مهمانخانه ی مد نظرش در شب قبل، که از روی دلتنگی بوده! به گوشی شکسته ام نگاه کردم و حرصم گرفت که شاید اگر گذاشته بود بیشتر بخوابیم...! کوله م را روی دوشم انداختم و پله های مهمانخانه را، که رو به جاده بودند بالا رفتم. 

عکس 28- منظره‌ی روبه‌رو از پنجره مهمانخانه
منظره‌ی روبه‌رو از پنجره مهمانخانه

چند ردیف پله داشت و چند پاگرد و بالاتر از همه ایوانی که درش میز و صندلی گذاشته بودند. از در که وارد می شدیم، تازه کوه را در لابی می دیدیم! دیوار سمت چپی تماما صخره های طبیعی بود و سمت راست درهایی که به اتاق ها باز می شد. با اینکه به نظرم آن صخره ها بدون تزئینات گل مصنوعی و حیوانات تاکسیدرمی رویشان زیباتر می شدند، اما اقامت در چنین مهمانخانه ای همینطوری هم خیلی خاص بود!

عکس 29- صخره‌های داخل مهمان خانه
صخره‌های داخل مهمان خانه

صاحب اینجا، یک خانم میانسال بود که میزش دقیقا رو به روی در ورودی، و بالای سرش تابلو فرشی ماشینی از امامعلی رحمان بود. خانم، که در آن یک روز ِ اقامتم در مهمان خانه ی صخره‌ای خاله صدایش می زدم، لابد چون ایرانی بودم با من مهربان بود. ازش خواهش کردم اگر لباسشویی دارند لباس های مان را بشورند و پرسیدم چقدر هزینه اش می شود. سر تکان داد که باشد و با تعجبی که در نگاهش بود گفت هزینه ای ندارد. اصرار که کردم جواب داد یک بسته پودر لباسشویی برایشان بخریم کافی ست. بعد هم آشپزخانه را نشانم داد و گفت می توانم از وسایل و ظرف ها استفاده کنم و هر پنج تایمان را برد تا دو اتاقی که باید درشان تقسیم می شدیم.

آلمانی ها با بی ملاحظگی معمول اروپایی گفتند خسته‌اند و ترجیح می دهند تنها بمانند برای همین من و مجید باز مثل شب قبل با نوین هم اتاق شدیم، که بلافاصله روی یکی از آن سه تا تخت ِ تکی افتاد و از خستگی در جا خوابید! دیشب بعد از شام دوباره برای عکاسی از ستاره‌ها رفته و ما که خواب بودیم برگشته بود. ولع کشف و دیدن و شهر را مزه کردن ولی دست از سر من و مجید بر نمی داشت و نگذاشت بخوابیم. دوشی گرفتیم و بعد از چک کردن ایمیل و پیام ها (چون سیمکارت نداشتیم که جای دیگری اینترنت داشته باشیم) راه افتادیم بیرون. پشت ِ در اتاق، هنریک را دیدیم که انگار دنبال لیوان رفته و حالا از آشپزخانه بر می گشت و وقتی فهمید راهی دیدن ِ شهریم، گفت همراه مان می شوند. در لابی منتظرشان نشستیم تا آماده شوند. عکسی از دیدار ِ امامعلی رحمان و خانم مدیر مهمانخانه، که انگار داشت از دستش لوح تقدیری می گرفت روی دیوار بود.

با کنجکاوی نزدیک شدم و با دقت نگاه کردم. عکس را در همین جا بر داشته بودند. خانم که دید اطراف را نگاه می کنم، صدایم کرد که پیشش بنشینم. پرسید کجا زندگی می کنم و این خارجی ها را چطور می شناسم. به اجبار اما با عذاب وجدان دروغ گفتم که از تهران آمدیم و این‌ها را هم از سایتی پیدا کرده‌ایم. گفت من هم زیاد سفر می کنم. دوبی و مکه و استانبول هم رفته م. ولی ایران... تا به حال پیش نیامده. می گویند شرایط سخت است. خدا کمکتان کند... هنریک و جوآنا که بیرون آمدند، حرف نصفه ماند. خداحافظی کردیم و راه افتادیم در خیابان های خاروغ. 

من که از بی خبر گذاشتن نوین ناراحت بودم از هنریک که چند روز قبل از ما به تاجیکستان رسیده و سیمکارت داشت، خواستم از اینترنتش استفاده کنم و پیامی به نوین بدهم. نوشتم که برای ناهار بیرون رفتیم و هروقت بیدار شد به هنریک زنگ بزند تا هم را پیدا کنیم. آفتاب بود و گرم، و نگاه مردم محلی به ما کنجکاو. به رستورانی رسیدیم که فقط پلو داشت. غذای تاجیکی چرب و چیلی که با برنج و تکه های گوشت قرمز درست می شد و بسته به حال آشپز، هویج و فلفل دلمه ای و نخود و کشمش و چیزهای دیگر هم می توانست داشته باشد. من هیجان زده بودم که شهر را مزه کنم. اما جوآنا، که هنوز دل پیچه داشت جرات نمی کرد چیزی جز سیب زمینی پخته بخورد.

از آقایی که با دیدن ما بیرون از رستوران آمده بود پرسیدم سیب زمینی پخته دارند یا نه. طول کشید تا فهمید چه می گویم، چون سیب زمینی در گویششان "کارتوشکا"ست. سر تکان داد که نداریم. اما آنجا رستوران دیگری هست و به کمی دورتر اشاره کرد. جایی که کمتر محلی و بیشتر مدرن بود. داخل شدیم و پشت میزی چهار نفره نشستیم. من و مجید مینی پیتزا سفارش دادیم و هنریک و جوآنا هم فقط سیب زمینی. و سر ناهار آن روز بود که بیشتر آشنا شدیم. در دانشگاه کوپنهاگ مدیریت ِ ریسک خوانده و می خواستند کاری پیدا کنند تا آن جا بمانند. هر چند خوش برخورد بودند، اما هوشمندی بیشتر آلمانی ها در رفتار را نداشتند. 

مثلا این که به خاطر سفرهایشان به کشورهای شرقی دست و دلبازی مردم ِ این گوشه ی زمین را نه فقط می شناختند که استفاده هم می کردند، ولی حواسشان نبود که من و مجید هم حالا پنج سالی هست با حسابگری و ناخن خشکی آن ها آشناییم! شاید برای همین هم بعد از ناهار و پیاده که باز راه افتادیم توی خیابان، حرف ها کمتر و فاصله ها بیشتر شد. رسیدیم به بازار شهر، که سرپوشیده و شلوغ بود و درش خوراکی می فروختند. بیشتر فروشنده ها خانم هایی بودند در لباس محلی شان، "چاپان"، که پیراهن پارچه ای و بلندیست و شلواری دارد هماهنگ با آن، که به خاطر گرمای هوا شاید، با دمپایی می پوشندنش و بسته به اعتقادشان شاید پارچه ای هم به سر ببندند. چیزی که در نگاه اول به نظرم آمد، بی توجهی به بهداشت بود! روی تکه های بزرگ گوشت و ظرف های پر ماست (که "چِکه" می گفتندش) مگس ها بالا و پایین می پریدند و کسی عین خیالش نبود. بازار هم، که چیزی جز خوراکی نداشت و اصلا بزرگ هم نبود زود تکراری شد.

 

فیلم- بازار خاروغ

باز بیرون زدیم و راه افتادیم در این شهر کوهستانی و همان وقت بود که از هنریک و جوآنا که می خواستند در کافه ای استراحت کنند جدا شدیم. مجید می گفت اینجا استخری در فضای باز هست و یکی از جاذبه های شهر. برای همین مایوها را (که از سفر سه هفته ی پیش ِ بوداپست در کوله ها مانده بود) با خودش آورده بود. زیر درخت های زردآلو و آلبالو که همه ی شهر را گرفته بودند و از فرط زیادی کسی میوه هایشان را نگاه هم نمی کرد قدم زدیم تا پارکی که استخر درش بود. 

کوه های رو به رو و درخت های دور ِ استخر شاید رویایی ترین منظره ای بود که یک شناگر می توانست داشته باشد، اما اینجا با آب ِ تیره ای که اصلا کفش معلوم نبود و آن همه برگی که درش ریخته گل و لای اطراف که بچه ها قبل از شیرجه زدن رویشان راه می رفتند، برای هرچیزی بود جز شنا! مخصوصا که توالت و دوش هم آن اطراف نبود، چه رسد به رختکن! با این حال پر بود از مردمی که با خنده و شادی درش آب بازی می کردند. فکر کنم فهمیده باشید که من حتی نوک انگشت پایم را هم در آب ِ سبز لجنی رنگ ِ به اصطلاح استخر فرو نبردم!

اما مجید، که مُصر بود هر طور شده در آن گرما شنا کند، در خلوتی ِ پشت ِ درختی با کمک من و حوله، مایو اش را پوشید و درون آبی که بعدا گفت سرد بوده پرید. من هم روی نیمکت رو به رویی نشستم و به شنای آدم ها خیره شدم. کمتر خانمی در آب بود و همان ها هم لباس پوشیده بودند و نه مایو. فکر اینکه حتی اگر می خواستم شنا کنم هم، لباس اضافه نداشتم دودلی ام را کم و انتظار را آسان تر کرد. مجید هم بیست دقیقه ای بین انبود بچه ها و برگ ها و دمپایی پلاستیکی های روی آب این طرف و آن طرف رفت تا خسته شد و بیرون پرید. لباسش را که عوض کرد، راه افتادیم طرف کافه ای که هنریک و جوآنا درش نشسته بودند. 

عکس 30- استخر شهر
استخر شهر

خیابان ها را که از ریزش بی امان زردآلو های کوچک و رسیده لکه دار بودند قدم زدیم تا کافه. که در آخرین واحد ساختمانی چند طبقه بود و مدرن. اینجا هیچ اثری از تاجیکستان نبود، چه رسد به پامیر! یکی از آن کافه های شیکی که اگر بعدا عکسش را اتفاقی می دیدم، یادم نمی آمد در کدام شهر دنیا بهش سر زدم. حتی پیشخدمت ها هم با اصرار با ما انگلیسی حرف می زدند! باز از سرم گذشت که این جوآنا و هنریک اصلا برای چه سفر می کنند وقتی کمتر حل ِ جامعه ی میزبان می شوند. دیدم هنریک سرگرم تلفنش است و جوآنا دارد خاطرات سفرش را می نویسد.

من و مجید هم قهوه ای سفارش دادیم و به وای فای کافه وصل شدیم. نوین پیام داده بود که بیدار شده و ناهار خورده، و حالا نمی داند کجا دنبال ما بگردد! لوکیشن و اسم کافه را فرستادم و منتظر شدیم تا بیاید. هنریک نیم ساعت دیگر هم تلفن پشت تلفن زد و تمام که شد گفت که امروز تولدش بوده و برای همین درگیر ِ جواب تبریک ها را دادن! ما هم تبریکی به آن همه اضافه کردیم و پله های ساختمان بلند را پایین رفتیم که نوین را جلوی در ببینیم. 

کار دیگری در آن شهر نداشتیم، جز درک و حس کردنش... زیر نگاه های امامعلی رحمان که عکس های تازه و شفاف یا کهنه تر و رنگ پریده اش همه جا بود، در کوچه ها قدم زدیم، از پل های روی رودخانه ی "غُند" گذشتیم، با آدم ها تاجیکی گپ زدیم و از در و دیوارها عکس گرفتیم.

عکس 31- پل معلق پیاده رودخانه غند
پل معلق پیاده رودخانه غند

دستفروش ها بستنی و بلال و شربت می فروختند. بچه ها با سنگ، هسته ی زردآلو هایی که دو نیم کرده و نخورده بودندشان را می شکستند. مردم به طرف مان سر چرخانده و نگاهمان می کردند. ما راه می رفتیم و من سعی می کردم این همه را جایی در ذهنم ثبت کنم. انقدر غرق شهر بودیم که نفهمیدم کِی اول هنریک و جوآنا و بعد هم نوین را گم کردیم. 

در همین قدم زدن ها، به پارکی رسیدیم که صدای بلندگوهایش تا خیابان های اطراف هم می رفت. مجسمه ای بزرگ و تمام قد از امیراسماعیل سامانی وسط پارک و نیم تنه هایی طلایی رنگ از شخصیت های برجسته ی سیاسی تاجیکستان هر دو طرفش بودند. گوش که تیز کردم، شنیدم که صدای در بلندگو خدمت های امامعلی رحمان را دانه دانه می شمرد و به مردم گوشزد می کرد. نگاهم به کودکانی افتاد که در پارک بازی می کردند .

عکس 32- پارک شستشوی مغزی
پارک 

فکر کردم در این پنج سالی که ساکن بلژیکم هیچ وقت عکس شاهش، یا هیچ مقام دولتی دیگری را هیچ جای عمومی شهر ندیده ام. بیچاره این مردم گیر چه خودشیفته ای افتاده اند. با وضع معاشی که مشخصا خوب نبود لابد جرات اعتراض به این همه حضورش را در روزمره ی زندگی شان نداشتند. باز به ذهنم رسید که وقتی پارک و خیابان و جاده اینطور است، خدا به داد کتاب های درسی شان برسد! پارک قشنگ بود و پاهای ما هم بعد از چند ساعت راه رفتن خسته، اما تحمل آن جا ماندن و آن صدا را شنیدن را نداشتم. باز راه افتادیم و خیابان ها را انقدر گز کردیم تا تاریک شد.

عکس 33- شهر زیبای خاروغ و رود زیبای غند
 شهر زیبای خاروغ و رود زیبای غند
عکس 34- ماهی‌گیری در رودخانه غند
ماهی‌گیری در رودخانه غند

تازه می خواستیم برگردیم که نوین زنگ زد. پرسید کجاییم و خودش را در کوچه ای به ما رساند که می خواهد امشب برای تولد هنریک کیک و شمع بگیرد. با اینکه می دانستیم در یک موقعیت برعکس هنریک نهایتا به تبریکی خشک و خالی بسنده می کرد، گفتیم باشد! نوین، انگار فکر ما را خوانده بود، شاید هم همینطوری و به خاطر همراهی مان گفت خب در ذهن شرقی ها، خوراکی و پول دو مبحث جدایند و به هم نامربوط! می خواستم جواب بدهم از آن جایی که در ذهن غربی ها هیچ هم اینطور نیست کاش ما هم با فیلتر و فقط با خودمان اینطور باشیم. اما نگفتم. نهایتا و نفری 40 50 سامانی که بیشتر نمی شد. در عوض یک خاطره ی خوب جمعی هم در این سفر می ماند. کیک را از یک قنادی شیک که نوین اینترنتی پیدا کرده بود گرفتیم و پیاده تا مهمان خانه ی صخره ای رفتیم.

وارد شدم و بعد از سلام و احوال پرسی با خاله، پودر لباسشویی را که از بازار خریده و در کوله ام گذاشته بودم بهش دادم، و اجازه گرفتم که روی میز ِ در ایوان کیک بخوریم. بعد از غیبت هنریک و جوآنا که در اتاقشان بودند استفاده کرده و میز را چیدیم. وقتی هنریک از دیدن سورپرایز تولدش آنقدر خوشحال شد، فکر کردم شاید وقت و هزینه ای که کردیم به همین لبخند واقعی میارزید! من ولی بیشتر از فقط یک ساعت نمی توانستم در این جمع ِ شاد باشم.

عکس 35- تولد هنریک
تولد هنریک

دانشگاهی که این روزها معلمش هستم کلاس های پیش نیاز دانشجویان ترم بعدی را در همین تابستان انداخته بود و باید آنلاین کار می کردم. رفتم توی لابی صخره ای و یک ساعتی دور از همه، با لپ تاپ مشغول بودم. آقایی از کارکنان مسافرخانه که از رابطه ی صمیمیش با خاله فکر کردم احتمالا فامیل باشند برایم شربت زردآلو آورد و خاله هم یک استکان چایی. کلاس که تمام شد هم دیگر بیرون نرفتم. همانجا در لابی نشستم با خاله و آقا به حرف زدن. از کارم پرسیدند و سن و سالم و اینکه چرا بچه ندارم! من هم از پامیر پرسیدم که گویا زبان های محلی خودش را داشت و مهمان خانه که 15 سالی از افتتاحش می گذشت و خاله که تنهایی مدیریتش می کرد.

صمیمیت بین مان که بیشتر شد، اشاره ای به تابلو فرش امامعلی رحمان که از بزرگی دیوار ِ پشت ِ میز ِ مدیریت را کامل پوشانده بود کردم و پرسیدم واقعا این آقای پرزیدنت تان را دوست دارید؟ خاله و آقا نگاهی به هم انداختند و همزمان قهقهه زدند. آقا هنوز می خندید که خاله به زور خودش را کنترل کرد و جواب داد که: اگر خوشش نداشتیم ای طور صورتش (عکسش) را همه جا می ماندیم؟ لبخند زدم و گفتم جدی؟ آقا همچنان با خنده گفت که جدی! فکر کردم بیچاره ها چقدر ترسیده ند که حتی از من مسافر هم پنهان می کنند!