دختری ماجراجو در کلاش، دره ای میان کوه و افسانه!

3.8
از 4 رای
آگهی تبلیغاتی سعادت رنت - جایگاه K - دسکتاپ
دختری ماجراجو در کلاش! دره ای میان کوه و افسانه!

اهالی روستا را که می دیدیم، شازیه در سلام کردن پیشقدم می شد، مرا معرفی می کرد که میهمان اقامتگاهشان هستم. آنها هم چند دقیقه ای با شازیه صحبت می کردند، پسرش را بغل می کردند، می بوسیدند و به او ابراز محبت می کردند! بعضی دست و پا شکسته، سلام و احوالپرسی کوتاهی با من می کردند! ولی اغلب به یک لبخند اکتفا می کردند و روی صحبتشان با شازیه می شد و البته به زبان کلاشی! 

بعد از تقریبا ده دقیقه پیاده روی، به یک پل چوبی رسیدیم! سر پل چوبی، بازیگوشی فندق گُل کرد! با پاهای تپلش بر تخته های زیرپایش می کوبید! و از شنیدن  صدای تق تق چوب ها کیف می کرد! یا اینکه به سمت کناره ی پل می رفت که بتواندآب را از نزدیک ببیند!

این شد که شازیه بغلش کرد تا خیالش راحت شود!

 

undefined

 

undefined

 

از پل که گذشتیم، مسیر سربالایی بین خانه های پلکانی را در پیش گرفتیم. شیب سربالایی یواش یواش تندتر شد، شازیه بچه به بغل و کیف مدرسه بر دوش، جلوتر از من حرکت می کرد. من، کوله پشتی سنتی کوچکم همراهم بود و البته باتوم هایم!

شازیه گفت: هر وقت خسته شدی بگو تا وایسم!

-      شازیه! تو بچه بغلته! کیفتو بده من بگیرم!

-      نه ممنونم! من به این مسیر عادت دارم! اذیت نیستم!

-      همیشه پسرتو همراهت میبری مدرسه؟

-      نه! مامانم یا همسرم که خونه باشن میذارمش پیش اونا ! استثنائا این چند روزه با خودم میارمش!

دیشب شازیه به من گفته بود که مادرش به جشن یکی از اقوامشان در روستای همسایه رفته است و قرار است فردا برگردد. همسرشازیه هم، در شهر دیگری پلیس بود و هر دو هفته یکبار، به روستا می آمد.

مسیر سربالایی و نفس گیر بین خانه ها را که رد کردیم، به پله های سنگی رسیدیم! هردو به نفس نفس افتاده بودیم! شازیه، پسرش را زمین گذاشت تا کمی نفس بگیرد! با وجود سرمای هوا، عرق کرده بودیم! 

شازیه گفت : از این به بعد، مسیر پله داره و یکم راحتترمیشه!

-      از این به بعد؟؟!! مگه چقد دیگه مونده؟

شازیه با اشاره ی دست، پیچ و خم مسیر پلکانی را بهم نشان داد و گفت : به انتهای پلکان که برسیم،  بقیه اش همواره!

و رفتیم!...

 

undefined

 

undefined

 

در انتهای پلکان سنگی، و پس از آنهمه خستگی! یکدفعه، به دشت بی نهایت قشنگی رسیدیم! دشتی مخملی به رنگ سبز! دشتی شبیه به دشت هایی که در کارتن " بچه های کوه آلپ" می دیدم!  

 بچه های مدرسه، مشتاقانه به استقبال شازیه آمدند!  یکی  کیفش را گرفت و دودستی به سینه اش چسباند! آن یکی، پاهای فندق را نوازش می کرد! و آن دیگری، شازیه را بغل می کرد! بچه ها به گونه ای از دیدن شازیه و پسرش ذوق کردند انگار که سالهاست معلمشان را ندیده اند!

بچه کوچولوها همراه ما شدند تا به مدرسه رسیدیم! 

 

undefined

 

undefined

 

undefined

 

از خستگی فندق!! البته حال من هم بهتر از فندق نبود!
از خستگی فندق!! البته حال من هم بهتر از فندق نبود!

مدرسه ای بزرگ با تک درختی که شاخ و برگ سترگش تمام مدرسه را پوشانده بود! 

و بچه های شادی که در حیاط مدرسه، از این سر به آن سر می دویدند و بازی می کردند!

همکار شازیه، که در عین حال مدیر مدرسه هم بود، به استقبال ما آمد. یک خانم بی نهایت  خونگرم و خوش برخورد!

  مدرسه دو کلاس داشت! در یکی شازیه تدریس می کرد و در دیگری، همین همکارش که مدیرهم بود.

خانم مدیر مرا به اتاقش راهنمایی کرد! کنار هیتر نشستیم، چایی خوردیم ومعاشرت کردیم. مدیر مدرسه، از سفرهایم پرسید! من هم از تجربیات تدریسش در روستا پرسیدم. می گفت: هر چند حقوق ما ناچیز است اما ما با شوق وعلاقه درس می دهیم. بچه های روستا واقعا باهوش و با استعدادند و ما نهایت سعیمان را می کنیم که ادامه ی تحصیل بدهند.  

پنجره ی اتاق مدیر رو به حیاط بود و صدای بازی و خنده ی کوچولوهای بازیگوش فضای اتاق و سالن را پر کرده بود. مدیر و شازیه هم به خنده های شاگردانشان می خندیدند.

شازیه سرش را از پنجره اتاق بیرون آورد و گفت: بچه ها ! وقت درس و کلاسه! با صف بیایین داخل!

همه به صف شدند و یکی یکی وارد کلاس هایشان شدند.

 دو بسته شکلات از ایران همراه خودم برده بودم. آن ها را به مدیر مدرسه دادم تا بین بچه ها پخش کند. مدیر و شازیه کلی تشکر کردند و گفتند: بچه ها حتما خوششان میاید! همراه ما به کلاس بیا! بچه ها کمی انگلیسی بلدند، می توانی با آنها صحبت کنی! 

 همیشه  یکی از آرزوهایم  این بود که مربی گری مهدکودک یا معلم دبستان بودن را تجربه کنم! و چه فرصتی بهتر از این!؟

مدیر مرا به داخل کلاسش دعوت کرد! با اشاره سر مدیر، کوچولوها از جایشان بلند شدند و یکصدا بهم خیر مقدم گفتند!

وااای! آن لحظه خیلی زیبا بود! اشک در چشمهایم جمع شده بود! با شنیدن صدای شاد و پر انرژی کوچولوها و با دیدن لبخند پاک و معصوم تک تک شان احساس کردم هاله ی عظیمی از انرژی و سرزندگی به عمق وجودم نفوذ کرد! 

 از آنها تشکر کردم وخودم را معرفی کردم. گفتم که چقدر خوشحالم از اینکه معلم هایشان این فرصت را برایم فراهم کردند که در کلاسشان باشم، و از اینکه با این همه استعدادی که دارند و با داشتن این معلم های زحمتکش مطمئنم  آینده ی قشنگی را رقم خواهند زد!

مدیر، بسته شکلات را باز کرد و به تک تک بچه ها تعارف کرد. من و شازیه از کلاس مدیر بیرون آمدیم و شازیه مرا به کلاسش برد.

یک سلام و معرفی کوتاه با بچه های شازیه کردم و گفتم با وجودی که خیلی دوست دارم همصحبت آنها باشم! اما نمی خواهم وقت کلاسشان را بگیرم! 

شازیه  همان ابتدای کلاس، شکلاتها را بین بچه ها تقسیم کرد. 

کوچولوها، یکصدا بابت شکلات ها تشکر کردند و شازیه درسش را شروع کرد.

 

دبستان رومبور
دبستان رومبور

 

کلاس درس
کلاس درس

 

کلاس درس
کلاس درس

 

undefined

 

و فندق پشت به تخته سیاه در حال خوردن شکلات!
و فندق پشت به تخته سیاه در حال خوردن شکلات!

در تایم استراحت بعد از کلاس، به شازیه گفتم: تا درست تمام شود من چرخی در اطراف میزنم!

-      راحت باش! کلاسم تموم بشه، همینجا منتظرت میمونم! تا اگه دوست داشته باشی اول یه سر بریم خونه ی یکی از آشناهامون و بعدش بریم جشن!

-      عالیه شازیه جان! 

با خانم مدیر هم خداحافظی موقتی کردم و از مدرسه زدم بیرون، تا شروع به کشف رومبور به سبک خودم بکنم!

بعضی از خانه های رومبور فقط از چوب، وبعضی دیگر، از سنگ و چوب ساخته شده بودند. اغلب خانه ها دو طبقه بوده و ایوان های بزرگ و دلبازی داشتند. درب بیشتر خانه ها باز بود و اهالی در رفت و آمد بین خانه های همدیگر راحت و آزاد بودند .

اهالی رومبور قدر و ارزش طبیعت شگفت انگیز روستایشان را خوب می دانند. این را از اهتمامشان به تمیزی روستا فهمیدم. هیچ کجای رومبور انباشت زباله ای ندیدم!.

داخل بعضی خانه ها هیچ فرش یا زیراندازی نبود! معماری بیشتر خانه ها، یک اتاق نشیمن بود با یک بخاری هیزمی استوانه ای شکلی در وسط آن!  که لوله زنگ زده ی دودکش بخاری از وسط سقف اتاق به بیرون راه داشت. این اتاق نشیمن،  بیشتر مواقع هم کاربری آشپزخانه را داشت  و هم اتاق خواب بود! اتاق های دیگر خانه معمولا به عنوان انباری یا احتیاطی استفاده می شدند.

 

رومبور
رومبور

 

 

در رومبور سوخت اصلی، هیزم است! و چون هوا خیلی سرد است و هیزم محدود، بنابراین برای صرفه جویی، اکثرا فقط یک بخاری در خانه روشن می کردند.

برق در روستا هست، ولی هزینه آن گران است و هر خانواده ای از پس مخارج آن برنمی آید. من هیتر برقی را فقط در دوجا دیدم یکی در اقامتگاه مهندس خان و دیگری در مدرسه ی شازیه. معمولا هم در هر خانه ای شب ها یک و یا نهایتا دو لامپ شصت واتی روشن می شد.

تمامی زنان و دختران روستا، حتی دختربچه ها، لباس سنتی کلاشی به تن داشتند. پیراهن سنتی کلاشی، یک پیراهن نخی مشکی  و خیلی گشاد، بلند تا سر قوزک پا،  و پرچین از ناحیه کمراست که سوزندوزی های رنگارنگ زیادی در قسمت سینه، سرآستین و لبه ی پایینی پیراهن دارد.

 زنان کلاشی این پیراهن گشاد و چین دار را با بستن کمربند سوزندوزی شده ی پهن و دنباله دار، در ناحیه کمر تنگ می کنند. برای تکمیل استایل کلاشی خود، کلاه گرد و توخالی که آنهم تماما سوزن دوزی شده بر سر می کنند! این کلاه، دنباله ی درازی داردکه تا گودی کمر و پایین تر از آن هم می رسد!

سوزن دوزی رنگارنگی که  زنان کلاشی  بر پیراهن مشکی و کلاه و کمربند  خود  انجام می دهند، جلوه ی بسیار شاد و متمایزی به لباس های آنها می دهد.

 افراد مسن و میانسال کلاشی، خیلی کم انگلیسی بلد بودند، اما قشر جوان و نوجوان، انگلیسی را به خوبی صحبت می کردند. 

 اهالی روستا با من گرم و صمیمی بودند، حتی آنهایی که زبان صحبت مشترکی با هم نداشتیم! نگاه محبت آمیزشان را می فهمیدم. با عکس و عکس گرفتن میانه ی خوبی داشتند، و حتی در موارد معدودی که دوست نداشتند در عکس باشند، با خنده و لبخند خجولی خودرا پنهان می کردند!

بچه ها و نوجوان ها تمایل بیشتری نشان می دادند که با هم همصحبت بشویم، کنجکاو بودند که از دلیل بودنم در روستایشان سر در بیاورند، من هم از همراهیشان خوشحال بودم. با همین همراهیشان در معاشرتم با ریش سفیدان و گیس سفیدان روستا، به عنوان مترجم کمک فراوانی به من کردند.

برای لحظه ای ایستادم! از بودنم در این سرزمین! و شنیدن زبانی که برایم نامفهوم بود! احساس لذت کردم! حس عجیب ورود به دنیایی متفاوت و مجهول را تجربه می کردم!

مردمی متفاوت از هر آنچه قبلا در این سفردیده ام دور و برم بودند! با زنانشان نشستم، و با گیس سفیدانشان همصحبت شدم! در جمع ریش سفیدانشان  وارد شدم و با آنها چایی خوردم! و با بچه های خردسالشان عکس گرفتم و همبازی شدم! 

 کلاش ها! 

این مردمی که در  دره های سرسبز  بین  رشته  کوههای  صعب  العبور  هندوکش  زندگی می کنند، فرهنگ، زبان، لباس، آداب و رسوم و زندگی متمایز و منحصر به فردی در مقایسه با سایر قبائل موجود در پاکستان دارند!.

 به زبان خاص خود صحبت می کنند که کلاشی نام دارد، و به طور کل با دو زبان محلی چیترالی و اردو متفاوت است.

کلاشی ها را به آسانی می توان از سایر پاکستانی ها تشخیص داد! هنوز لباس های سنتی رنگارنگ خود را برتن می کنند! هر چند مردانشان بیشتر همان لباس متداول پاکستانی یعنی تونیک و شلوار به تن دارند اما زنان و دخترانشان به شدت پایبند حفظ این میراث فرهنگی اصیل خود هستند!.

چشمان رنگی پرنفوذی دارند که بیشتر به رنگ آبی یا سبز روشن است! 

خودشان می گویند: اصل و نسب ما به اسکندرکبیر می رسد! به زمانی که اسکندر این منطقه را به تصرف خود درآورد و بعدها بخشی از سربازان خود را در این منطقه مستقر کرد!

کلاش ها دین خاص خود را دارند و می گویند ما شمنیسم هستیم! دینی بر پایه ی اعتقادات روحانی و طبیعت!

 از نظر آنها خدا به صورت های گوناگونی جلوه گر می شود ( احساس کردم از این نظر شباهت زیادی با دین هندوس دارند) و این خود در مقایسه با بخش های دیگر پاکستان که غالبا دارای عقاید تندرویانه اسلامی است بسیارمتمایز است!

دوست داشتم ساعت ها و ساعت ها در رومبور  بگردم  و با اهالی  روستا  معاشرت کنم  اما نمی خواستم شازیه و همکارش را منتظر بگذارم، بنابراین به سمت مدرسه برگشتم.

 به موقع رسیدم! شازیه و خانم مدیر تازه کلاسشان را تمام کرده بودند. من و شازیه و خانم مدیر کمی در حیاط مدرسه نشستیم. 

به مدیر گفتم: 

-      با وجود سختی زیاد مسیر مدرسه، برام خیلی جالبه که بچه ها با ذوق و شوق میان مدرسه!

-      راستشو بخوای، درسته که طبیعت قشنگی داریم، ولی با توجه به کوهستانی بودن منطقه، روستا، شرایط زندگی سختی هم داره.کار اصلی مردم کشاورزی و دامپروریه و بچه ها از سن کم مسئولیت کارهای سنگینی رو به عهده میگیرن!  سعی کردیم محیط مدرسه و درس رو جوری براشون تدارک ببینیم که نه تنها خسته کننده نباشه،  بلکه جذاب و سرگرم کننده هم باشه!

وقت خداحافظی با مدیر مدرسه شد! ازش کلی تشکر کردم که باعث شد یکی از مهمترین آرزوهام رو تجربه کنم و سرکلاس درس با کوچولوها باشم!

قبل از رفتنم مدیر گفت: منا ! بار دیگه اگه مسیرت به رومبور خورد و خواستی مدت بیشتری اینجا بمونی، اگه دوست داشتی میتونی داوطلبانه توی مدرسه ی من تدریس کنی! 

-      ممنونم از لطفتون! باعث افتخار منه! فرصتی شد و برگشتم اینجا، حتما اینکار رو می کنم!

 

منا و شازیه خانم و مدیر مدرسه رومبور!

منا و شازیه خانم و مدیر مدرسه رومبور!

و  من و شازیه به سمت خانه ی عمو زاده هایش رفتیم ...

یکی از عمو زاده های شازیه خراطی می کرد! ابتدا به کارگاهش رفتیم و او کنده کاری های چوبش را به من نشان داد.

یکی دیگر از عموزاده های شازیه، دختر نوجوان بسیار باهوش، زیبا و خونگرمی بود به نام رادیکا که برای دیدن اقوامش به رومبور آمده بود. 

رادیکا، دوره پیش دانشگاهی را می گذراند و تصمیم داشت برای ادامه تحصیل، رشته دندانپزشکی را انتخاب کند.

در جمع آشنایان شازیه، بیشتر، رادیکا همصحبت من بود.  بعد از کمی معاشرت با هم، پیشنهاد داد که با هم برویم و گشتی در اطراف بزنیم. 

نگاهی به شازیه کردم،  شازیه گفت: تا شروع جشن هنوز وقت هست! من همینجا منتظرتون میمونم! صدای موسیقی و طبل رو که شنیدید زود برگردید!

من و رادیکا مثل دو بچه ای که مامانشان بهشان اجازه بازیگوشی را داده باشد پریدیم بیرون!

رادیکا می گفت: درسته که توی شهر بزرگ شدم و اونجا زندگی می کنم! اما زود به زود دلم برای طبیعت بی نظیر اینجا و مردم بی شیله پیله اش تنگ میشه!

دلم که میگیره و از درس و شهر خسته میشم، میام اینجا، نفس تازه می کنم و انرژی می گیرم!

در همین حین، خانم مسنی با نوه اش رد شد و رادیکا با زبان کلاشی سلام و احوالپرسی گرمی با او کرد. سپس مرا به او معرفی کرد. آن خانم به رادیکا چیزی گفت. رادیکا ترجمه کرد که : میگه ازم عکس بگیر! و من به سرعت تصویر زیبای مادربزرگ دوست داشتنی را ثبت کردم!

 

مادربزرگ مهربان کلاشی

مادربزرگ مهربان کلاشی 

به رادیکا گفتم:

-      رادیکا! اولین برداشتی که از مردم کلاشی رومبور کردم اینه که مردم شادی هستن! درست حدس زدم؟! یا چون یه غریبه هستم سعی میکنن در برخورد، شاد و خوشرو باشن؟

-      نه منا ! دقیقا همینه! در کل، کلاشی ها مردم باحالی هستن! کوچکترین رخداد رو بهونه میکنن برای جشن و دورهمی! ساده  زندگی  می کنن  و  توی هیچ زمینه ای به خودشون سخت نمی گیرن!

یاد حرفهای فانیزا افتادم!

 به رادیکا گفتم:

-      جوری که متوجه شدم، در مورد تغییر دین در خونواده هاشون  هم سخت نمی گیرن!

رادیکا بعد از کمی مکث گفت:

-      امممم! تا حدودی میشه گفت بله همینطوره! قبلا کسی که تغییر دین می داد، تقریبا از جامعه کلاشی طرد میشد! ولی الان دیگه به اون شدت نیست! و با لبخندی ادامه داد: نمونه اش همین الان جلوته! در خونواده ما، من مسلمون شدم و بقیه به دین کلاشی هستن!

 رادیکا ادامه داد:

-      میدونی منا! کلاشی ها در اصل شمنیسم هستن! یعنی الانش هم شمن دارن! شمنیسم هم بیشتر از اینکه یه دین باشه یه آیینه! نمیدونم واقعا ! شاید هم اصلش چیز دیگه ای بوده، کلا متفاوت با چیزی که الان به ما رسیده!

چیزی که الان هست اینه که، خدایان متفاوتی دارن! یه کلاغ میتونه خدا باشه! یا یه درخت! یا حتی یه تیکه چوب! 

در بین مسیر، رادیکا اتاقک کوچکی را نشانم داد و گفت: اینجا حکم یخچال رو برای خونه های اینجا داره! کلا اینجا هوا سرده! مخصوصا شبها ! بنابراین خونواده ها مواد فاسد شدنی مثل گوشت و ماهی رو اینجا نگه میدارن! که هم فاسد نشه و هم دور از دسترس حیوونا باشن!

 

اتاقکی با کاربری یخچال در دره ی رومبور!

اتاقکی با کاربری یخچال در دره ی رومبور!

رادیکا اتاق های چوبی بزرگتری را هم نشانم داد و گفت: این اتاقها، انبارهای میوه هستند!  هر خونواده ای که باغ داشته باشه محصول میوه ی باغش رو در همچین اتاقک هایی انبار میکنه!

 

اتاق هایی با کاربری ان<span class=
اتاق هایی با کاربری انبار میوه!

روی دیوار یکی از خانه ها زنبورهای عسل فراوانی جمع شده بودند. با تعجب از رادیکا پرسیدم : رادیکا ! اینجا رو ببین! حتما چیزی هست که اینا اینجا جمع شدن! 

رادیکا با خنده گفت: خوب اینجا کندوشونه!

-      کندوشون؟!! کندوی چوبی توی دل دیوار؟! من تا حالا ندیدم!

-      آره ! این تیکه ی چوبی آجرمانند حالت کشویی داره که کندوی زنبوراس! الان وقت عسل ساختنشونه وگرنه این تیکه چوب رو می کشیدم که بتونی داخل کندوشون رو ببینی!

زنبورها، زنبورهای چاق و چله ای بودند! هم دیدن این زنبورهای تپل برایم تازگی داشت و هم کندوی پنهانشان در دیوار!

 

کندوی زنبورعسل در دیوار خانه!

کندوی زنبورعسل در دیوار خانه!

رادیکا مرا پیش یکی از گیس سفیدهای کلاشی برد که بافت کلاشی سنتی را انجام می داد. با یک دار عمودی چوبی که به دیوار تکیه داده شده بود با نهایت دقت و ظرافت، کمربند، پیراهن و تکه های کارشده ی روی پیراهن های کلاشی را می بافت! پیرزن، چشم های رنگی گرمی داشت! لباس سنتی خودشان را پوشیده بود و با جدیت خاصی بر دار چوبی اش تمرکز داشت! انگار که سعی داشت با احترام به این هنر بپردازد!

کمی با او معاشرت کردیم و گفتیم و خندیدیم!

 

زن کلاشی در حال بافتن کمربند لباس سنتی کلاشی!
زن کلاشی در حال بافتن کمربند لباس سنتی کلاشی!

 

ان<span class=
انبار میوه!

 

اکثرخانه های پلکانی دره رومبور به هم راه دارند. من و رادیکا، از حیاط این خانه، به پشت بام آن خانه، و از ایوان این یکی، به پله ی آن یکی، می پریدیم. هر چه را که می دیدم برایم جای سؤال بود و از رادیکا  می پرسیدم! و رادیکا هم با نهایت حوصله و خوشرویی هر چه که از این فرهنگ و روستا و مردمش می دانست برایم می گفت! 

یک لباس سنتی کلاشی با مخلفاتش( کلاه و کمربند) روی بند ایوان یکی از خانه ها آویزان بود. رنگش مشکی بود و سوزن دوزی های زردرنگی داشت. روی بند گذاشته بودند که خشک شود. بوش کردم! بوی رودخانه می داد! یک نگاه به رادیکا کردم! چشمان عسلی رنگش با یک لبخند ریز تنگ شدند و گفت: دوست داری بپوشیش؟  گفتم: صاحبش کجاست؟! اول باید اجازشو بگیریم!

-      صبر کن الان میرم اجازشو می گیرم! 

رادیکا مثل یک آهو، جستی به ایوان خانه بغلی زد و در یک آن ناپدید شد!

چند لحظه بعد، از اتاق پشت سرم ظاهر شد و با هیجان گفت : منا ! اجازشو گرفتم! بدو بیا کمکت کنم بپوشیش! 

رادیکا کمکم کرد، اول پیراهن را پوشیدم! بعد کمربند پهن زردرنگ را به دور کمرم بست و کلاه را بر فرق سرم جاسازی کرد! و دنباله ی بلند کلاه را از پشت سرم تا روی کمربند آورد. در ایوان عکس انداختیم! به حیاط خانه بغلی رفتیم و عکس انداختیم و به ذوق کودک درونمان کلی خندیدیم!

 گفتم: رادیکا ! این عکسا بمونن یادگاری از یه دختر ایرانی با لباس کلاشی کنار یه خانم دکتر رومبوری !

یکی از بهترین! زیباترین!  و پرخاطره ترین لحظاتم در دره ی رومبور، در همراهی و هم صحبتی با رادیکا گذشت!

 

منا <span class=
منا ایرانی با لباس کلاشی!

صدای طبل بلند شد، بوووم! تاتاک! بوووم! تاتاک! بووووم! تاتاک!

و من و رادیکا دویدیم که به شازیه برسیم.... !

شازیه را دیدیم که دم در خانه ی عموزاده اش منتظر ما ایستاده است! رادیکا عذرخواهی کرد و گفت:

-       خیلی دوست داشتم همراهتون بیام ولی امروز رو ناهار خونه ی مامان بزرگم دعوتم! 

-      کاشکی تو هم میومدی رادیکا!

-      خیالت راحت منا ! الان که توی جمعشون بری، یادت میره که کلاشی نیستی! شازیه هم که هست، بنابراین، مشکل ترجمه رو نداری! زود برید به جشن برسیددخترا !خوش بگذره!

من و رادیکا همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم! 

من و شازیه، پیچ و خم پلکان های روستا را با سرعت طی می کردیم که به جشن برسیم! پرسیدم: شازیه! فندق کو!؟ 

 - بچه های مدرسه بردنش خونه، پیش عمه ام! 

-      چرا با خودت نیوردیش جشن!؟

-      هههه! دست و بالمو میگیره! میخوام خوش بگذرونم! بچه هم که هست زود خسته میشه و حوصله اش سر میره !

-      مگه جشن چقد طول میکشه؟! 

-      الان که میریم خونه ی عموم! اونجا، زن عموم و پسر و عروسش یکم گریه و زاری میکنن و بعدش با رقص و آواز راه می افتیم سمت خونه ی جدید پسرعموم!  اونجا دیگه بزن و برقصهههه !! تاااا ناهار آماده بشه!  ناهار که خوردیم، یه ساعتی استراحت می کنیم و دوباره تا شب، جشن و بزن و بکوب! بعدش هم شام و دوباره جشن تاااا خود صبح!!

آخرین پله رو که پایین آمدیم، وارد حیاط خانه ی عموی شازیه شدیم! یک عده بیرون شادی می کردند. شازیه دستم را محکم گرفت و گفت: بیا بریم داخل!!

به شازیه گفتم: اشکالی نداره عکس و فیلم بگیرم؟!

-      البته! هیچ اشکالی نداره! راحت باش!

داخل اتاقی که مثل اتاق نشیمن اقامتگاه مهندس خان، دورو برش تختخواب چیده شده بود، پر از زن و دختر بود! فقط یک آقای تقریبا سی و پنج ساله، وسط آن جمع زنانه بود. جوان، لباس سنتی طلایی رنگ براقی به تن داشت. قسمت جلوی کلاه چیترالی اش با یک پَر درشت قرمزرنگ، تزیین شده بود و بر گردنش کلی بند و روبان زرق و برق دار آویزان کرده بود. بندی  از  اسکناس هایی  که  به  عنوان هدیه دریافت کرده بود هم در میان آویزه های گردنش به چشم می خورد که جوان حواسش بود لابه لای زلم زیمبوهای آویزان از سروگردنش پنهان نشود و مرتب آن را رو می کرد که دیده شود! 

 

undefined

 

صاحب جشن!
صاحب جشن!

همه  زارزار گریه می کردند! همدیگر را بغل می کردند و چیزهایی به زبان کلاشی که حکم ناله ی جانسوز ما را داشت می خواندند و دوباره میزدند زیر گریه!  تک آقای مجلس، هر از گاهی، خانم مسنی که بیشتر از  همه در آن جمع، گریه و زاری می کرد را در بغل می گرفت و هر دو مثل باران اشک می ریختند و زار می زدند.

این جوان، همان برادرزاده ی مهندس خان بود که  با زن و بچه اش در خانه ی پدری زندگی می کرده و سه تا بچه هم دارد و الان بعد از سالها، خانه ی مستقل خودش را در دامنه ی کوه، دویست متر پایین تراز خانه ی پدریش ساخته و قرار است با زن وبچه اش  به خانه ی جدیدشان منتقل شوند.

خانمش هم کنارش بود که او هم زار زار گریه می کرد، اما نه او کسی را بغل می کرد و نه کسی او را بغل می کرد! خانم مسنی هم که که آن جوان مرتب در بغلش گریه می کرد، مادرش بود! بقیه خانم ها هم عمه و خاله و زن های فامیل و دخترانشان بودند.

 

مادر صاحب جشن!
مادر صاحب جشن!

 

undefined

  

 

آن وسط فقط من موبایل دستم بود و داشتم جزء به جزء رویداد را ثبت می کردم. چندتا از زنها به اشاره تایید چیزی به من گفتند! به شازیه گفتم : چی میگن شازیه ؟! نکنه خوش ندارن ازشون عکس و فیلم بگیرم؟!

شازیه گفت: بالعکس! دارن میگن بزار دوستت فیلم بردار جشنمون باشه و این لحظات خوبمون رو ضبط کنه!

همه با هم گریه می کردند! همه همدیگر را دلداری می دادند! و هر از چند وقتی، یکی از آنها برای تغییر موود جمع، چیزی می پراند و همه با هم می خندیدند!

در آن لحظات احساس کردم همه ی این گریه و زاری ها یک نوع رفتار فرمالیته ی تعارفی است و ورای این ناله و غم، هم مادر و پسر، و هم عروس، از خوشحالی در پوست خودشان نمی گنجند! به نظرم، حتی اگر چشم پر از اشک باشد، نگاه غمگین با نگاه شاد، زمین تا آسمان  فرق می کند و بخواهیم نخواهیم، روزنه ی چشم، بی نقاب، دنیای درونمان را برملا می کند!

در این میان، ناگهان دیدم بطریی به شدت جلوی صورتم آمد! از بوی تند و تیزش ناخودآگاه سرم به عقب برگشت! زنی از آن میان، بطری را جلوی دهنم گرفته بود و اشاره می کرد که : بخور!!

شازیه آن زن را "عمه خانمی" صدا می کرد! عمه اش نبود اما از فامیل های پدریش بود! 

عمه خانمی، زنی میانسال بود، با چشمانی براق به رنگ سبز روشن! پوستی گندمگون، پیشانی بلند و دهانی غنچه ای!  چین و چروک های زیادی، زودتر از موعد بر صورتش نشسته بود، ولی قشنگ معلوم بود که دوران جوانیش زیبایی بی نظیری داشته!

تا یک ثانیه پیش اشکش مثل نیل جاری بود!  اما الان نیشش تا بناگوش باز بود و چشمهایش داشت  به سمت خماری می رفت!

خندیدم! با سر اشاره کردم و گفتم: متشکرم! نمی خورم!

شازیه کناردستم بود و از همان ابتدای جشن چهاردنگ حواسش به من بود که بهم بد نگذرد!  با خنده قشنگش به عمه خانمی گفت: منا مسلمونه! نمیخوره! توی دینشون حرامه! 

همه با هم از اتاق  بیرون آمدیم و در حیاط خانه هم کلی با هم عکس گرفتیم و ازمن خواستند که خانوادگی از آنها عکس بگیرم! بعد از آن با طبل و پایکوبی به سمت خانه ی جدید روانه شدیم!

 

undefined

undefined

 

در محوطه ی وسیع جلوی خانه ی جدید،که حصاری پرچینی آن را از جنگل روبرویش جداکرده بود،  بساط پخت و پز به راه بود! دیگ های بزرگی بر هیزم های شعله ور شده جاخوش کرده بودند و چند جوان مسئول رسیدگی و سرکشی به غذا بودند. درهای بزرگ دیگ ها را برعکس گذاشته بودند و روی آنها را پر از ذغال گداخته کرده بودند تا حرارت از بالا و پایین به محتویات دیگ برسد.

 هر چه بوی خوب و نوستالژیک بود به مشامم می خورد! بوی دود، بوی هیزم، بوی ذغال، بوی نم باران روی علف ها و بوته ها،  و بوی شادی و طربی که در فضا پخش شده بود!

در ایوان خانه ی جدید هم جمعیتی گرد آمده و دایره وار در حال آواز بودند. ما  را که دیدند ریتم پایکوبی شان را تندتر و هیجانی تر کردند!

 پل چوبی کوچکی فضای بیرونی پرچین را به ورودی ایوان خانه وصل می کرد!  در حین گذر از پل باریک، شکلات روی سر جمع انداخته شد، بزرگ و کوچک سعی می کردند در حین رقص و شادی چنگی بزنند و برای خود سهمی از شکلات ها را در هوا  بقاپند! 

 جمع مدعوین بزرگ و بزرگ تر میشد! چند جوان با موبایل هایشان عکس و فیلم می گرفتند. هر کسی هم که انگلیسی بلد بود و چشمش به من غریبه می افتاد می آمد و ازمن می پرسید که کجایی ام!؟ و اینجا چه می کنم!؟

بعد هم خوش آمد می گفتند و پرت میشدند وسط رینگ!

 

از <span class=
مراسم شادی کلاشی های رومبور!

 

undefined

 

کلاشی ها، زمین تا آسمان با مردم خاورمیانه، ویا اگر بخواهم محتاناطه تر بگویم با مردم کشور خود و کشورهای همسایه فرق دارند! و این برای من بسیار جالب بود!

جمعیت کمی دارند و سرزمین کوچکی را دربین کوه هایی صعب العبور از آن خود دارند. تاریخ و جغرافیایشان حکایت از آن دارد که برای سالیان سال با عقایدی تندرویانه احاطه شده بودند. در میانه روترین حالت کنونی هم، در همین چند قدمیشان در افغانستان، و حتی در بخشی از پاکستان، زنان، برقع پوشند و حق حضور آنچنان آزادی را در جامعه ندارند! 

اما چیزی که من در بین کلاشی ها دیدم کاملا متفاوت از محیطی بود که احاطه شان کرده است!

یکی از چشم گیرترین تفاوت ها، حضور پررنگ زنان در جامعه کلاشی و احترام مردان به آنهاست! 

حق تحصیل و اشتغال، اختیار در ازدواج، و حتی مهاجرت و مسافرت دختران، یک امر بدیهی است که به خود آنها بستگی دارد!

"عیب"! و " تابو" هایی که در فرهنگ اکثر جوامع همسایه شان وجود دارد، در فرهنگ کلاشی جایی ندارد و تعریف نشده است!

چیزی که من دیدم این بود که یک پیرزن هشتاد ساله کلاشی، به خاطر دل خودش، مثل یک دختر بیست ساله، لباس می پوشد! ذوق می کند! آواز می خواند! و این انتخابش برای دیگران کاملا طبیعی و قابل احترام بود! 

وقت ناهار شده بود. به اتاق نشیمن خانه ی جدید رفتیم. اتاق نشیمن، اتاقی بود تقریبا بیست متری با کفی سیمانی و دیوارهایی سفیدکاری شده، که سقف چوبی اش از الوارهای درشتی تشکیل شده بود. وسط اتاق یک بخاری هیزمی قدیمی قرارداشت که دودکش زنگ زده اش به سقف کشیده شده بود. 

یک زیرانداز کوچک کنار بخاری پهن شد که تعدادی از خانم ها برای ناهار روی آن بنشینند. مردان و بقیه زن ها در اتاق دیگر جا گرفتند. 

 دیس های غذا کشیده شدند! برای هر نفر یک دیس بزرگ پر از برنج آوردند. در زیر برنج، تکه های بزرگ گوشت بز پخته شده مدفون شده بود!  ظرفی پر از پنیر شیرین بز و نان برنجی( نانی نازک و خمیرمانند که از برنج نرم شده و آب درست می شود) را هم کنار دیس ها، سر زیرانداز گذاشتند!

 

undefined

 

برای ناهار دور بخاری جمع شدیم!
برای ناهار دور بخاری جمع شدیم!

قاشق و چنگالی هم در کارنبود! همه با دست شروع کردند! تکه های گوشت را به زور از روی استخوان ها جدا می کردند! چند تکه پنیر از توی ظرف برمی داشتند و با برنج می خوردند! سعی کردم تکه ای از گوشت را جدا کنم، نشد! گوشت سفت بود! نیم پز بود! سرم را بالا گرفتم و دیدم خودشان هم، تکه های گوشتی که با دست جدا نمی شود را به دندان می گیرند و به زور دندان جدا می کنند! 

من اصلا آدم بدغذا و حساسی نیستم! همانطور که در هند، به مدت یک ماه انواع غذاهای خیابانی را تجربه کردم، در پاکستان هم، از همان بدو ورودم به لاهور و بعد اسلام آباد غذای خیابانی را امتحان کردم! اما  در  این مورد، گوشت نیم پز  را  نمی توانستم  بخورم  چون    می دانستم معده ام قادر به هضمش نیست و ممکن است کار دستم بدهد!

 کمی پنیر شیرین بز را با برنج خوردم! و چون زیاد اهل برنج خوردن نیستم بقیه پنیر را با نان محلی برنجی خوردم. 

 دور بخاری حلقه زده بودیم و غذا می خوردیم. همه به زبان کلاشی صحبت می کردند و تنها همصحبت من شازیه بود که کنارم نشسته بود. هر ازگاهی، یکی از  اهالی  میزبان می آمد  و می پرسید که کم و کسری در غذا ندارید؟! و همه با اشاره به غذای جلوی خود می گفتند که نه، کافی است! 

 

برنج و گوشت بز، نان برنج و پنیر شیرین بز
برنج و گوشت بز، نان برنج و پنیر شیرین بز

به شازیه گفتم :  بعد از ناهار که برنامه خاصی نیست و ساعتی خواب و استراحت هست! در این فاصله من کمی در روستا میگردم، و بعد به اقامتگاه میرم تا کمی استراحت کنم! احساس می کنم علائم سرماخوردگی رو دارم شاید کمی استراحت کنم بهتر بشم!

شازیه گفت: آره باشه! ولی سعی کن زودتر برگردی! چون جشن شب باحالتره! توی فضای باز جشن داریم! بین درختا و کنار رودخونه!

-      سعی خودمو می کنم شازیه جان! اما قول نمیدم که بیام! در هر صورت اگه نیومدم نگرانم نشو! 

-      میخوای باهات بیام ؟

-      نه عزیزم تو هم استراحتتو بکن! نیازی نیست! خندیدم و گفتم: گم که نمیشم نگران نباش!

موقعی که داشتم بیرون می رفتم، عمه خانمی و چند زن دیگر دنبالم آمدند و به شازیه گفتندکه: دختر ایرانی کجا داره میره ؟!

شازیه به آنها گفت که تا شروع دوباره ی جشن گشتی در روستا می زند و بعد از کمی استراحت در اقامتگاه،  برمی گردد!

اصرار کردند که بمانم، یا اگر می خواهم استراحت کنم، بعد از استراحت زود برگردم! از آنها تشکر کردم و گفتم: سعی می کنم برگردم اما قول نمی دهم! 

هوا به شدت ابری شده بود! راهم را از میان درختان آن سوی پرچین به سمت رودخانه در پیش گرفتم.

موقعی که داشتم از پل چوبی رودخانه رد می شدم از دور، گروهی از زنان کلاشی را دیدم که در کنار یکی از پیچ های تند رودخانه جمع شده بودند. 

رنگ مشکی و زرد و قرمز لباس هایشان ازفاصله ی دور خودنمایی می کرد!

کنجکاو شدم که بفهمم برای چه آنجا جمع شده اند !؟  اولش فکر کردم که می خواهند حمام کنند! چون از دور بخار داغ را دیدم که در میانه ی جمعشان به هوا می رود! با احتیاط نزدیک تر رفتم و دیدم بله! دارند رخت می شویند! در آن هوای سرد و در آب یخ رودخانه با  تکه  چوبی  به  جان رخت ها  افتاده بودند  و  بر  تنه ی  بی جان  لباس ها می کوبیدند و می کوبیدند! دست هایشان از شدت سردی آب قرمز قرمز شده بود. در کنارشان یک دیگ بزرگ آب بر هیزم های شعله ور در بین سنگ ها می جوشید. 

رخت ها را چندین بار در آب جوش فرو می کردند و در میآوردند! سپس به کنار رودخانه می بردند و با کوبیدن، چرک لباس ها را می گرفتند، بعد آبکشی می کردند و سپس بر روی سنگ ها و پشته های دوروبرشان پهن می کردند! 

کمی کنارشان نشستم! زبان همدیگر را نمی فهمیدیم! اما از اینکه اینطور کنجکاوانه و با تعجب، محو تماشای رخت شستنشان شده بودم، می خندیدند!

در ادامه ی گشت وگذارم در روستا، خانه هایی را دیدم که آب زلال و خروشان رودخانه از زیر آنها جریان داشت! با خودم گفتم حتما اینها برای شستن ظرف و لباس نیازی ندارند که به رودخانه بروند! خود رودخانه نزد آنها آمده! کافی بود دست دراز کنند!

در مسیر برگشت، به لحظات قشنگ جشن! به گریه ها و خنده هایی که دیده بودم و جمله ای که دو سه بار از افراد مختلف بهم گفته شد فکر می کردم!

چند بار بهم گفتند: " از همین لحظات زندگی لذت ببر"!! 

 انگار که در فرهنگ این قوم، مردم  خود را مکلف می دانندکه به طور مرتب " لذت بردن از زندگی" را به خود و دیگران یادآوری کنند! قدر لحظات شادشان را بدانند و تا جای ممکن از دورهم بودنشان لذت ببرند!

 

undefined

 

زنان کلاشی در حال شستن لباس در رودخانه!
زنان کلاشی در حال شستن لباس در رودخانه!

undefined

undefined