به نام خدایی که به سفر سفارش کرد، خدایی که جهان را، مردم را و ادیان را گوناگون و زیبا آفرید...
جشنواره باورنکردنی تایپوسام
-داداش؟
-جانم؟
-داداش اینا دارن یه تیکه چوب سیاه رو میپرستن و این همه میخ توی بدنشون فرو میکنن که عبادت کرده باشن؟
-هیس! احترام بذار، شاید اونام دارن به رفتارای ما میخندن!
این جملاتی بود که در اوج شگفتی در ذهن ما مرور میشد... بذارید برگردم به دو روز قبل که اولین روز ورود ما به کوالالامپور بود و اولین معبد جلو راهمون که دریچه ورود ما به دنیای هندوها بود.
معبد sri ganesar temple
برای منی که اولین بار بود حتی این نوع چهره هارو از نزدیک میدیدم، همه چی، گوشه به گوشه و جزء به جزء حیرت انگیز بود. از آن آقای آلمانی مسیحی که خانمش هندو بود و او هم به تقلید، نارگیلی آتش زده بود و دعا میخواند و بعد در محلی پرتاب میکرد به قصد شکستنش وبرآورده شدن آرزویش، تا دکه های کوچکی که گردن آویزی از گلهای رنگارنگ میفروختن که به خدایان هدیه کنند ، تا مرد صدف فروشی که صدف نمیفروخت و فقط آب درونش را به تو واگذار میکرد تااز شفابخشیش بهره ببری، تا نگاه آن پیر زن مظلومی که پر از شوق به بت روبرویش خیره شده بود... همه و همه برای من سوژه های جذاب برای عکاسی بود.
عکس هایی از اون تعداد خدای فیل(گانیشا) که رنگارنگ کنار هم چیده شده بود، تا اتاق سنگی که برای خدای چوبی ساخته شده بود، از دستای روبه خدای مردم تا کائنانی که منو به یاد فیلم حضرت یوسف مینداختن... باورم نمیشد همچین فضایی توی دنیا بصورت واقعی وجود داشته باشه!
شرح حال اونجا به این شکل بود که مردم بیرون از معبد خریدی مثل انواع میوه ها، گل و گردن آویز و شمع داشتند و بعد از در آوردن کفش هاشون، ادای احترام به خدایان میکردند و اینهارو به کائن میدادند تا تقدیم اونا کنند و گاهاً پول هم جزء این هدایا بود! اونوقت بعد از جمع شدنشون، این افراد معتکف به طرف خدا میرفتند و گل هارو به گردنشون و میوه هارو کنارشون قرار میدادن. دوربین مدار بسته ای هم از لحظه لحظه احوالات جناب خدا فیلم تهیه میکرد و چند جای معبد در نمایشگر های بزرگی پخش میشد.
بعد از اینکه کمی از فضای معبد اشباع شدیم، شروع به صحبت با افراد اونجا کردیم تا بیشتر از جزئیات با خبر بشیم. برخورد خیلی زیبا و منطقی ای با اون حجم از تعجب ما داشتند.
شاید رفتاری متفاوت با ظرفیت و فضای حاکم بر محیط زندگی ما بود. اولین چیز جالب که فهمیدم، این بود که بر خلاف چیزی که تا اون زمان شنیده بودم، این مردم به هیچ وجه نفس مجسمه های جلو روشون رو نمیپرستیدند و اونهارو خدا نمیدونستن، بلکه از اون مجسمه ها به عنوان نمادی از مقصودشون که خدایان متنوع خودشون بود یاد میکردند.
خلاصه بعد از کلی بحث، یکی از اون کائن ها به ما پیشنهاد حضور در مراسم اولیه جشنواره تایپوسام رو داد که شب قبل از روز تولد، کاروان اصلی از جلو همین معبد عبور میکنند. ما هم که خیلی درباره تایپوسام از قبل اطلاع داشتیم و اصلاً برنامه سفرمون رو دقیقا با همین فستیوال هماهنگ کرده بودیم، دعوتش رو به دیده منت قبول کردیم.
تایپوسام در حقیقت زادروز موروگان پسر شیوا و پروتی است. واژه تایپیوسام هم نام اختریست که، بنا به باور هندو ها، در این وقت از سال در اوج فلک قرار میگیرد. زمانبندی دقیق این روز با کمک علم نجوم صورت میگیره که برای سال های آینده 9 فوریه 2016 و 31 ژانویه 2017 هست.
بالاخره اون شب فرا رسید و علی رغم تمام خستگی هامون، از هتلمون (هتل سه ستاره sandpiper ) که نزدیک هم بود بیرون زدیم و صدای زیاد مردم و سازشون رو دنبال کردیم تا به اون مکان رسیدیم.
باز ما بودیم و حجم عظیم شور و ذوق در مقابل تماشای اون همه زیبایی آداب و رسوم و ساز و آهنگ های پیش رومون...
قضیه از این قراره که هندوهای مالزی، در شکل عزاداری های هیئتی خود ما، دسته به دسته با فاصله های خیلی کم، خداهای معابدشون رو بر تخت هایی مینشوندن و از مسیر خاصی به باتو کیو که مجسمه عظیم طلایی و معروف مورگان قرار داره میرن و هدایای خودشون رو تقدیم میکنن.
حس دیدن اون مراسم با رقص و پایکوبی های خاص خودش و ظرف های انبوه میوه که مردم با آرایش خاص خودشون بر سر داشتن رو فقط میتونم با عکس ها و فیلم هایی که تهیه کردم با شما به اشتراک بذارم.
جذاب ترین قسمت اون شب، سکوی متحرک خیلی بزرگی بود که به ماشینی متصل بود و بالای اون چند تا از کائن ها نشسته بودن و با یه خدای طلایی رنگ هدایای مردم رو میگرفتن، اگه کیسه یا پولی بود برمیداشتن و اگر میوه و گل بود قسمتی رو برمیداشتن و کمی از میوه ها و گلهایی که کنار خودشون انباشته کرده بودن رو داخل اون ظرف قرار میدادند.
جنبه جذاب دیگه برای ما، چهره ها و آرایش های خاصی بود که در اونجا میدیدم و سعی توی ثبت همه اونا با یه فریم عکس داشتیم. جالبه که وقتی مدام داشتم از چهره یه دختر خانوم عکس میگرفتم باباش غیرتی شد و عکس بعدی رو از جفتشون گرفتم و با خنده رضایتشونو فهمیدم
برای من خیلی سؤال شده بود که این حجم از میوه چه عاقبتی داره و تصمیم گرفتیم به عنوان تجربه، ازشون یکی از اون میوه ها رو بخواهیم! با کلی خجالت دیدم که برخلاف تصور، خیلی با احترام و لبخند تعارف کردن و ما هم یکی از اون موزای کوتاه و تپل و خوشمزه رو گرفتیم! دیگه خیلی حال کرده بودیم و این کارو به کرات تکرار کردیم و لذتش رو بردیم! بعدا در معبد متوجه عاقبت میوه ها شدیم.
اونشب هم تمام شد و پس فردا برنامه رفتن به باتو کیو برای دیدن روز اصلی جشنواره داشتیم.
جزئیات رفتن به باتو کیو و سایر نقاط گردشگری رو در بخش "راهنمای گردشگری کوالالامپور" به صورت تخصصی خدمت شما خوانندگان عزیز گردآوری میکنم.
بالاخره روزی که خیلی انتظارش رو میکشیدیم رسید و با ورود به ایستگاه مترو احساس خاص اون فضا در ما القا شد.
اولین نکته ای که نظر من رو جلب کرد حجم زیاد طلایی بود که خانم ها به همراه داشتن، اما بعداً که بیشتر توجه کردم و مغازه های اونجا رو دیدم، متوجه بدلی بودن همه اونا شدم و تعجبم کاملاً برطرف شد!
از نظر ظاهری خانم ها آراسته با گردن بند ها و گل سرهای ساخته شده با گل و لباس های کاملاً محلی بودند و مرد ها غالباً ماده ای طلایی رنگ به سر و صورت خودشون مالیده بودند و بقیه لوازم وحشتناک رو در خود معبد به بدن خودشون تعبیه میکردند.
به محض خروج از متروی شلوغ اون روز که به اقتضای اون جشن بود، بوی تند ادویه ها و سرخ کردنی های هندی نظر ما رو جلب کرد. استفاده از این مواد خوراکی گرم و پر ادویه توی اون هوای گرم واقعاً از شگفتی های مردمان اونجا به حساب میاد در صورتی که برای ما فقط و فقط نوشیدنی های خنک قابل استفاده بود و چند باری که سعی کردیم به عنوان تست مواد غذایی ای که با دست تو دیگ روغن می ریختن و شبیه پفک کرانچی بود رو امتحان کنیم، موفق نشدیم!
گرما به حدی بود که شاید لحظه هایی از شرکت توی اون مراسم و اینکه همچین روزی رو برای باتوکیو انتخاب کردیم پشیمان میشدیم. از نکته های منفی دیگه هم میتونم به کثیفی خیلی زیاد محل و وحشت از یه سری اقدامات مذهبیشون اشاره کنم.
بعد از اینکه از اون بازارچه خارج شدیم، به معبد اولیه باتوکیو رسیدیم که مردم سعی داشتن انواع و اقسام ادوات تیز آهنی رو در جای جای بدن خودشون فرو کنند! برای من که ساعت ها شاهد عمل جراحی بودم هم مشاهدش وحشتناک بود و عطای اون معبد رو به لقایش بخشیدم!
به راه پله های کنار اون مجسمه معروف مورگان رسیدیم و شاهد حجم غیر قابل تصوری از مردم بودیم. که گاهی کفشهای خودشون رو در میاوردن و گاهی با همان ها وارد معبد میشدند! ولی حکایت پیدا کردن کفش های خودشون میون اون همه، برای ما راز پنهانی باقی موند.
من با تلاش زیاد تعداد بیشماری عکس از موضوع های مختلف تهیه کردم که گلچین اون هارو خدمت شما تقدیم میکنم:
دسته های هندو که به بالای پله ها میرسیدن، به معبد اصلی اونجا میرفتن و بعد از دعا کردن، بر میگشتن پیش افرادی که خیلی بین بقیه خاص بودند، یعنی رفتارای عجیبی داشتن. وقتی از حال اونا پرسیدیم، برامون توضیح دادند که یه سری از افرادی از نسل خدایان هستند که پدرانشون خدا بودند، از بچگی در معبد زندگی میکنن، عبادت و کارهای سخت خیلی زیادی انجام میدن و هیچ وقت هم ازدواج نمیکنن. تا اینکه یه روزی رفتارشون تغییر میکنه و بقیه متوجه میشن که روح خدایی در اونا دمیده شده! جالب اینکه هر کدام یک کاراکتر خاصی رو هم از خودشون به نمایش میذاشتند. به قول اون دختر خانم که برای من توضیح میداد، یکی خدای جنتلمن و با شخصیت میشه که خیلی ساکت بود و به شدت سیگار برگ میکشید،
یکی خدای میمون میشه که حرکات میمون وار از خودش تکرار میکرد، دیگری خدای خشن بود که بسیار حرکات تند و زننده ای داشت و دور خودش هم زنجیر های فراوانی پیچیده بود و بقیه که هر کدوم شخصیت خاص خودشون رو داشتند. غالباً تعداد قلاب هایی هم که در بدنشون فرو کرده بودن خیلی خیلی بیشتر از بقیه بود و تنهای انسان هایی بودن که میتونستن اون حلقه های زیبای گل رو به گردن خودشون آویزان کنند.
مردم میومدند و با اینا به چه ذوق و شوقی صحبت میکردند، ازشون میخواستند که عباداتشون رو قبول کنند و بعد هم این خدایان قلاب هارو از بدنشون در میاوردند و یه ماده قرمز رنگ از جنس خاکستر مقدس جای اون ها میمالیدند! بعد ها سر کلاس پزشکی فهمیدم به خاطر وجود مواد قابض که در خاکستر وجود داره، باعث بند اومدن خون میشه و خاصیتی شبیه حس گس بودن خرمالو رو برای اون زخم ها داره.
حتی دیدم که یکی از اون ها از خدا خواست که به خاطر گناهی که انجام داده اون رو تنبیه کنه و خدای جنتلمن هم با شلاق بزرگی اون رو مجازات کرد.
امیدوارم بتونید در میون عکس ها و فیلم هایی که براتون قرار میدم حس اون موقع ما و حال و احوال اون محیط رو درک کنید.
در آن میان، مهمونی عجیبی هم برای میمون های اونجا برپا شده بود که اون حجم میوه رو تناول میکردند و اونجا بود که ما به عاقبت اون هدایا پی بردیم. سایر گل ها هم به صورت خیلی کثیف و بد بو روی هم جمع میشد که حال هر گردشگری رو بد میکرد.
بالاخره موقع ترک اون دنیای عجیب و غریب فرارسید و با خستگی فراوان راهی هتل شدیم. ولی در مترو یه درس خیلی بزرگی برای زندگی من حاصل شد. با اینکه قبل از اومدن به اینجا مدام به خودم گوشزد میکردم که باید به هر نوع طرز فکر و آیینی احترام بذارم و سعی کنم با اونا کنار بیام، ولی صادقانش اینه که کل مسیر رو شکایت میکردم که ای خدا چرا اینا انقد اینجورن اونجورن... اما وقتی با آقایی که کنارم ایستاده بود صحبت میکردم و متوجه شدم از فرانسه اومده بود، پرسیدم نظرت درباره امروز و این مراسم چی بود؟ ایشونم خیلی راحت گفت که به نظرم خیلی زیبا و درست بود! من گفتم یعنی میخ کردن توی بدن و این جور پرستش درسته؟! گفت بله، من به هر نوع اعتقادی احترام میذارم! بعد گفتم اینا خیلی کثیفن! گفت نه، حتی اگه توی سوییس هم این حجم آدم گرد هم بیان حتماً چنین موضوعات بهداشتی ای به وجود میاد!