250 هزار قدم در فرنگستان - بخش چهارم (آخر)

4
از 37 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
راهنمای کامل و جامع سفری ارزان به قاره‌ی سبز! + تصاویر

روز ششم پراگ جمعه

یک زمانی، وقتی که من دانشجو بودم، توی بلوار کشاورز یک کافه ای بود به اسم کافه پراگ که بعدا بسته شد. کافه ی محبوب من بود. خیلی از نویسندگان مورد علاقه ام اهل پراگ بوده اند، یا مدتی در پراگ زندگی کرده اند، مثل کافکا، کوندرا، هرابال، ... با این حال هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی پراگ شهر محبوب من باشد بخصوص وقتی شش روز پیش از آن، برای اولین بار واردش شدم. حالا فکر میکنم بیخود نیست آقای دوایی سالها پیش که به قصد سفر رفته پراگ، شهر را بغل کرده و دیگر برنگشته است. صبح توی رختخواب بودم که دیدم یکی از اعضای کوچ سرفینگ در پراگ مسیج داده و پرسیده که ساعت پروازت کی است. گفت که روز تعطیلش است و میتواند بیاید دنبالم، پروفایلش را نگاه کردم و با توجه به اینکه توی پاریس دو نفرشان سرکارم گذاشته بودند، گفتم که قبلا از فرودگاه به مرکز شهر رفته ام و خودم بلدم بروم و نیازی نیست. نوشتم که پروازم ایزی جت هست با این حال خودم میتوانم بروم مرکز شهر و میتوانیم آنجا قرار بگذاریم. در جوابم نوشت اوکی. پرواز ایزی جت به مقصد پراگ با یک ساعت تاخیر انجام شد (ظاهرا پاقدم خوبی نداشتم، کمی بیشتر میماندم نظم حمل و نقل اروپا کلا مختل میشد) وقتی رسیدم به فرودگاه دیدم که دن مسیج داده که توی فرودگاه است. از سالن بیرون آمدم و برای اولین بار در عمرم دیدم که یکنفر پلاکارد اسمم را دستش گرفته و منتظرم است (اصولا هیچوقت چه توی سفرهایم و چه توی برگشت به ایران و چه داخل ایران سابقه نداشته کسی دنبالم بیاید، همیشه خودم سوار مترویی چیزی میشوم میروم)، انتظار نداشتم ولی واقعا صحنه ی دلنشینی بود. دن برخلاف ظاهر پروفایلش خیلی آدم مودب، باهوش و جالبی بود. تند تند حرف میزد، تند تند راه میرفت و تند تند عمل میکرد، مثلا اصلا متوجه نشدم چه گزینه ای را برای خرید بلیط اتوبوس انتخاب کرد، فقط گفت برای سه روزت کافی است! توی راه، توی همان اتوبوس کلی فیلم و سریال و کتاب مشترک با هم پیدا کردیم (گرچه کلی طول کشید تا گوشم به لهجه ی چکی عادت کند و تقریبا نیم ساعت اول هیچ چیز نفهمیدم). آخرین قسمت سریال گیم آو ترونز تازه پخش شده بود و ما تا خود مقصد در مورد شخصیت های سریال و داستانش حرف زدیم. هاستلی که توی پراگ رزرو کرده بودم، هاستل فرانتز کافکا بود که من اول بخاطر اسمش انتخابش کردم، ولی علاوه بر امتیاز بالایش، جای خیلی خوبی هم قرار گرفته بود، از محل هاستل تا اغلب جاذبه های توریستی پراگ میشد پیاده رفت و من در این چند روز فقط یکی دو بار از مترو یا تراموا استفاده کردم. به علاوه ساختمان هاستل با اینکه قدیمی بود، بسیار تمیز و مرتب بود و تعداد زیادی هم حمام و دستشویی و آشپزخانه ی تمیز داشت، درعین حال تیرک های چوبی قدیمی را هم نگه داشته بودند و توی راه پله ها بوی چوب کهنه می آمد.

عکس های هاستل

راه رو ها:

20170910_032414.jpg

آشپزخانه:

20170910_032351.jpg

خوابگاه دخترانه ی چهارتخته:

20170909_092736.jpg

با دن به محل هاستل رفتیم و قرار شد او توی یک کافه بنشیند تا من وسایلم را بگذارم و لباسم را عوض کنم، به علاوه میبایست دوباره انگشت های مجروحم را پانسمان میکردم تا بتوانم راه بروم. ساعت از 2 گذشته بود و من حسابی گرسنه بودم، اما دن بدون هیچ سوالی بدو بدو به سمت قلعه ی پراگ رفت و مرا دنبال خودش کشید. تمام طول راه سربالایی تا قلعه را یکریز و تند تند اطلاعات تاریخی، اجتماعی و سیاسی در مورد پراگ گفت (که واقعا خیلیشان را اصلا یادم نیست). از اسم تک تک خانواده های اشرافی ساکن اتریش مجارستان و عمارتهایشان نزدیک قلعه ی پراگ گرفته، تا وزیر امور خارجه ی چک و سابقه ی خانواده ی اشرافی اش در دشمنی با عثمانی و ... وقتی به قلعه رسیدیم، تقریبا میتوانم بگویم که نفسم از هیجان بند آمد، پراگ زیباترین شهری بود که من تا آن روز (و هنوز) دیده بودم. انتخاب عکس برای این بخش از سفرنامه واقعا سخت بود، تمام عکس هایی که از پراگ دارم به نظرم زیبا هستند. هر گوشه ی شهر و بالاخص بخش قدیمی شهر (Old town)، یک جزییات زیبایی به عنوان تزئین داشت، تک تک دیوارها و ساختمان های پراگ برای من شبیه به یک اثر هنری بودند.

عکس کتدرال داخل قلعه ی پراگ

castle.png

 hrad.png

منظره ی پراگ از بالا

20170908_150005.jpg

بعد از دیدن قلعه با دن به میدان قدیمی شهر Old square برگشتیم. بعد از چرخیدن اطراف میدان و دیدن ساختمان های اطراف آن، شامل روسپیخانه ای که ولیعهد مجارستان در آنجا خبر شاه شدنش را شنیده و چون این برای خوشنامی پادشاه ایراد داشته آن ساختمان را تعطیل کرده اند و امروزه هم کافه و اسپا است گرفته تا کلیساها و دانشگاه چارلز. توی پراگ خیلی چیزهای معروف به نام چارلز وجود دارد. مثل پل چارلز. البته خود پراگی ها به همه ی اینها میگویند کارلوا. کارل چهارم ظاهرا یک پادشاه معروف بوده و شهر پراگ را حسابی توسعه داده و دانشگاه چارلز را هم تاسیس کرده. چکی ها خیلی به دانشگاه چارلز افتخار میکنند و میگویند که انیشتین هم مدتی توی آن دانشگاه درس میداده (بعید میدانم البته). از صحبت های دن اینطور متوجه شدم که در زندگی مردم پراگ ظاهرا کارل چهارم و هاکلاو هاول (رییس جمهور قدیمی) نقش مهمی ایفا کرده اند. بالاخره دن ساعت 5 عصر اعتراف کرد که گرسنه شده و بهتر است برویم یک چیزی بخوریم. منهم که حسابی از پا افتاده بودم استقبال کردم. توی کوچه پس کوچه های شهر قدیمی به یک رستوران هندی رفتیم. میزبان های عجیب من در پاریس من را به رستوران ژاپنی و در پراگ به رستوران هندی بردند. شانس آوردند که من آدم خوش خوراکی هستم و همه چیز میخورم ولی هنوز هم متوجه نمیشوم چرا آدم باید با یک مسافر همچین کاری بکند. بعد از نهار آمدم از جایم بلند شوم که از شدت سوزش زخمهای انگشتهایم توی چشم هایم اشک جمع شد. دن متوجه درد توی صورتم شد و دستپاچه پرسید چرا دارم گریه میکنم، پاهایم را نشانش دادم و گفتم که دیگر اصلا نمیتوانم راه بروم. قرار شد بعد از ظهر را برویم تور کافه. توی پراگ دوران کمونیستی، جمعیت پانک ها کافه های مختلف و مخفی ای داشته اند که خود آنها امروز از نظر من جاذبه ی توریستی محسوب میشوند. مثل کافه  uni jazz توی طبقه ی پنجم یک آپارتمان بی نام و نشان، یا Vzorkovna که توی یک زیر زمین بدون تابلو بود.

Vzorkovna

20170908_214037.jpg

 Charles University bar

20170908_165500.jpg

 نهایتا بعد از چرخیدن توی چند کافه و نشستن توی ساحل رودخانه ی ولتاوا (رودی که از میان شهر پراگ میگذرد) به هاستل برگشتم و در کمال تعجب دیدم که هم اتاقی هایم سر شب گرفته اند خوابیده اند. درنتیجه برای اینکه بیدارشان نکنم من هم از خیر دوش گرفتن گذشتم و رفتم خوابیدم.

 

روز هفتم پراگ - شنبه

صبح زود با سر و صدای هم اتاقی هایم بیدار شدم. دو نفرشان آلمانی حرف میزدند و نفر سوم هم حرف نمیزد. رفتم دوش گرفتم و دوباره راهی خیابان ها شدم تا بدون حضور یک نفر که تند تند راه میرود و مهلت عکس گرفتن و نگاه کردن نمیدهد شهر را ببینم.

trdlo.png

همین که وارد میدان قدیمی شدم، بوی این شیرینی ها مستم کرد. این شیرینی ها که اسمشان مثل بقیه ی کلمات چکی، فاقد حروف صدادار است، Trdlo نام داشتند و تویشان را با هرچیزی میشد پر کرد. به جای صبحانه یک تردلو با مربای سیب و دارچین و خامه خوردم. بعد از دیدن پل چارلز، ساختمان های معروف به dancing buildings، مجسمه های کافکا، قبر کافکا در قبرستان جدید یهودی ها که البته بسته بود (خودم هم نمیدانم چرا اینقدر به زیارت اهل قبور اهمیت داده ام در آن سفر)، و ویسه هراد که یک پارک و قلعه ی مرتفع دیگر در پراگ است، خسته و گرسنه به هاستل برگشتم چون شب قبل پریز برق را پیدا نکرده بودم و موبایلم، باتری زاپاسم و پاور بانکم همگی خالی شده بودند.

زیباترین شعبه ی منگو در جهان

mango.png

آرامگاه کافکا و یکی از خانه های منسوب به او (دن میگفت کافکا آنقدر به پراگ آمده و رفته و آنقدر خانه عوض کرده که اغلب خانه های اولد تاون به طور بالقوه میتوانند ادعا کنند خانه ی کافکا بوده اند)

kafk.png

مجسمه های آقای کافکا

kafka.png

میدان قدیمی شهر و ساعت معروف پراگ که در آن زمان در حال تعمیر بود، ولی سر هر ساعت که زنگ میزند یک عالمه عروسک ترسناک تویش میچرخند و از دریچه ها بیرون می آیند. 

MYGvJOyK9ljcwRlXSRQiChY9WCxAUIaCCVkGrPd8.png

ساختمان های معروف به ساختمان رقصنده، جزییات معماری ساختمان های مدرن پراگ هم به نظر من خاص می آمدند

dancing.png

منظره ی قلعه ی پراگ (پراژسکی هراد) از بالای ویسه هراد (هراد به معنی قلعه است)

20170909_142327.jpg

ورودی پل زیبای چارلز (از خود پل بی نهایت زیبا هیچ عکسی ندارم از بس غرق تماشا بودم) 

vltava.png

از مغازه ی کنار هاستل یک برش پیتزا به عنوان ناهار خریدم (فکر میکنم 6 یورو) و رفتم توی اتاق. تازه دراز کشیده بودم که هم اتاقی هایم هم آمدند. معلوم شد دو تا دختر همکلاسی سال اول دانشگاه اهل سوییس هستند و دختر سوم هم که کره ای بوده رفته است. مونا و لنا (دخترهای سوییسی) شرط بسته بودند که من اهل فرانسه ام یا لهستان!!! وقتی گفتم از ایران آمده ام، دوباره موج سوال ها شروع شد. خلاصه آنقدر غرق حرف زدن شدیم که رفتیم باهم توی آشپزخانه پاستا پختیم و چای خوردیم و من هم قید بیرون رفتن را زدم. تا اینکه ساعت 10 شب دن زنگ زد و گفت امشب شب یکشنبه است و تمام شهر تا دیروقت بیرونند. میتوانیم برویم بیرون. یک جایی کمی دورتر از هاستل قرار گذاشتیم، اما ساعت 10 شب کوچه های اولد تاون به اندازه ی ظهر شلوغ بودند و از همه ی سوراخ و سمبه ها صدای موسیقی و خنده می آمد. پیش خودم فکر کردم واقعا این شهر، شهر رویاهای من است، اقلا قسمت قدیمی آن. بعد با دن رفتیم دیوار معروف به John Lennon wall را دیدیم که درواقع به جز اینکه در زمان کمونیسم، رویش گرافیتی جان لنون میکشیده اند، هیچ ربط مستقیم دیگری به جان لنون ندارد، الان هم پر از گرافیتی هایی است که روی هم کشیده میشوند و در نتیجه هیچوقت شبیه روزهای قبلی اش نیست. بعد از یکی دو ساعت چرخیدن توی شهر به هاستل برگشتم، مونا و لنا خوابیده بودند. من هم با یک دنیا غصه از اینکه فردا باید پراگ را ترک کنم خوابیدم.

 

روز هشتم روز برگشت یکشنبه

بیشتر این روز توی راه و توی فرودگاه گذشت. صبح دیرتر بیدار شدم، دوش گرفتم، چای و بیسکوییت برای صبحانه خوردم و لوازمم را جمع کردم. باید ساعت 11 اتاق هاستل را تحویل میدادم. کلید کمد و در ورودی را تحویل دادم ولی اجازه گرفتم که تا زمان پروازم کلید اتاق دستم باشد و وسایلم را بگذارم تویش. بعد رفتم بیرون و آخرین چرخ ها را هم توی پراگ زدم و کمی سوغاتی خریدم. سوغاتی اصلی چک کریستال و اسلحه است (تفنگ معروف برنو را که یادتان است). جواهرات سواروسکی هم که از کریستال ساخته میشوند محصول چک هستند. ولی همه این کریستال ها فوق العاده گران بودند.

کریستال های چک

20170909_111423.jpg

بازار محلی

20170910_124453.jpg

برای ناهار هیچ چیز نخوردم، دلم چیزی نمیخواست، حسابی بخاطر ترک کردن پراگ و برگشتن به خانه غصه دار بودم. ساعت 2 عصر به هاستل برگشتم وسایلم را برداشتم و به فرودگاه رفتم تا به مسکو پرواز کنم. هواپیما ساعت 6 عصر پراگ را به مقصد مسکو ترک کرد و ساعت 10:30 شب توی فرودگاه شرمتیو مسکو به زمین نشست. قبلا گفته بودم که پرواز برگشتم 23:50 ساعت توی مسکو توقف داشت، یعنی پرواز مسکو به تهران فردایش ساعت 10:20 شب به تهران انجام میشد. من برای این یک شبانه روز ویزای ترانزیت گرفته بودم. توی پراگ هرچقدر درمورد راه های حمل و نقل عمومی از فرودگاه به مرکز شهر سرچ کرده بودم به جواب درستی نرسیده بودم. شب که رسیدم مسکو انگار پرتم کردند وسط یک دنیای عجیب و ناشناخته و ناامن، اول پلیس مهاجرت پاسپورت و عکس با حجاب پاسپورتم را مسخره کرد، پلیسی که توی مرز هوایی این کشور کار میکرد و یک کلمه انگلیسی بلد نبود. اصولا هیچکس آنجا انگلیسی بلد نبود مگر اینکه خلافش ثابت بشود. حتا آدم های خیلی جوان. شانس آوردم که به عقلم رسید توی فرودگاه سیم کارت بخرم برای همین آخرین مانده ی کارتم را به روبل از ATM گرفتم چون صرافی فرودگاه به دلایل نامعلومی بسته بود. بعد راننده ی تاکسی میخواست سرم را با یک قیمت عجیب و نجومی کلاه بگذارد، آخرش وقتی رسیدم به هتل (و چه اشتباهی کرده بودم که به جای هاستل مرکز شهر این هتل را برای ارزان بودنش انتخاب کرده بودم)، حتا اسم هتل را روی تابلوش به انگلیسی ننوشته بودند که مقایسه کنم ببینم درست آمده م یا نه، ولی بدترین بخشش این بود که توی هتل یورو قبول نمی‌کردند، ساعت ۱۱ شب و در حالی که حتا دفتر صرافی فرودگاه هم بسته بود این ها یورو قبول نمی‌کردند.

ساعت ۱۱ شب توی خیابان های ناکجا آباد مسکو سرگردان دنبال کسی یا جایی بودم که پولهایم را تبدیل به روبل کند، اغلب مغازه ها بسته بودند. پیشنهاد دادم تا صبح دوبرابر مبلغ اتاق را به یورو نگه دارند تا من صبح بروم و روبل بیاورم، اما قبول نمیکردند. یک نفر از کارمندان هتل که به سختی انگلیسی حرف میزد برایم تاکسی گرفت و به راننده ی تاکسی چیزی به روسی گفت، بعد به من با انگلیسی شکسته بسته گفت که: تورو میبره صرافی و برمیگردونه، جایی که تاکسی نگه داشت، هیچ اسم و تابلویی نداشت، راننده پیاده شد و زنگ کنار یک در فلزی بزرگ را زد. در باز شد، پشت در یک فضای یک متر در یک متر بود و یک در دیگر، راننده من را تقریبا به داخل هل داد و در پشتی را بست. آن چند ثانیه بین دو در توی آن اتاق تاریک، برای من که هیچوقت نه از تنهایی ترسیده ام، نه از تاریکی، ترسناک ترین لحظه ی عمرم بود. مغزم تقریبا از کار افتاده بود، تا در دوم باز شد. ظاهرا باید یک در بسته میشد تا در بعدی باز شود و حدودا سی تا پله میخورد به زیرزمین، به پایین که رسیدم روی موکت ها طرح چیپ داشت و روی در و دیوار نوشته بود کازینو، حتا اسمش هم یادم نیست، پیش خودم گفتم خب، لابد وقتی صرافی باز نباشد کازینو ها گاهی پول چنج میکنند، من هم که تا بحال کازینو نرفته م، لابد همینجوری است، خلاصه پول را گرفتم و کلی هم کرایه تاکسی دادم و برگشتم (جهت مقایسه، بلیط قطار از مرکز شهر به فرودگاه که یک ساعت راه هست ۵۰۰ روبل شد، آن مرد ۸۰۰ روبل برای یک مسیر بیست دقیقه ای گرفت)، هتلش هم بیخودی ارزان نبود، هتل اسپوتنیک، هتل بزرگی بود که نیمی از اتاق هایش خالی بودند، اتاق های کوچک و ابتدایی و قدیمی که از شیر آب گرفته تا در ورودی اش خراب و مستعمل شده بودند. اتاق را تحویل گرفتم، دوش گرفتم و تا لنگ ظهر خوابیدم، اما فردایش فهمیدم که ...

 

روز نهم مسکو - دوشنبه

صبح که بیدار شدم هنوز از اتفاقات دیشب گیج بودم، حتا دیگر حوصله ی دیدن شهر را هم نداشتم، سر صبر صبحانه خوردم، اتاق را تحویل دادم و پیاده به سمت مجسمه ی یوری گاگارین که نزدیک هتل و ایستگاه مترو بود رفتم.

آقای یوری گاگارین و ایستگاه مترو اش

mtro.png

قبلا شنیده بودم که متروی مسکو ایستگاه های قدیمی و زیبایی دارد، به علاوه شکل طراحی خط های مترو هم طوری است که توی بعضی ایستگاه ها که روی دایره ی مرکزی هستند، توی مقاصد دور تر مهم نیست کدام جهت را سوار شوید (چون خط مثل یک سیکل بسته است) بلیط تک سفره ی مترو مسکو 55 روبل یعنی کمی کمتر از یک یورو است.

نقشه مترو

Metro-Map-Moscow.jpg

برنامه ام مشخص بود، میخواستم به میدان سرخ بروم، تا عصر آنجا بمانم و یک راهی برای رفتن به فرودگاه پیدا کنم. توی ایستگاه کیتای گورود پیاده شدم و از خیابان زیبای یولیتسا لینکا به سمت میدان سرخ رفتم. این خیابان با خانم ها و آقایانی که لباس های چیندار قدیمی پوشیده بودند آدم را یاد رمان های روسی می انداخت.

خیابان یولیتسا

stkmkk.png

توی مسکو برای اولین بار فهمیدم استفاده از الفبای متفاوت توی یک کشور، مثل ایران خودمان، حتا اگر اسامی اساسی را به انگلیسی هم نوشته باشند، چقدر برای توریست ها و مسافرها میتواند چالش برانگیز باشد. تا حدود عصر توی میدان سرخ میان کتدرال سنت باسیل و موزه ی لنین قدم زدم و خودم را توی رمان های روسی تصور کردم. برخلاف تصور عموم نام میدان سرخ نه بخاطر آجرهای قرمز به کار رفته توی نمای ساختمان هایش است و نه ربطی به انقلاب سرخ و کمونیسم دارد، نام سرخ از شباهت کلمه ی سرخ در روسی: کراشنایا به کلمه ی کراشیوایا به معنی زیبا آمده. کراشیوایا قبل از بوجود آمدن کرملین، نام دهکده ای در حد فاصل کتدرال سنت باسیل و برج های کرملین بوده است.

red sq.png

کرملین هم برخلاف تصور عموم، نام کاخ نیست، بلکه نام حفاظ های شهر و قلعه و درواقع دیوار های شهر بوده است که کاخ بزرگ کرملین را هم در برمیگیرد. توی میدان سرخ از طریق هنگ اوت کوچ سرفینگ رامیل را پیدا کردم که پسر 20 ساله ای بود که اقتصاد میخواند و انگلیسی را خیلی خوب صحبت میکرد. رامیل من را به یک پارک پر از نماد های داس و چکش و مجسمه های لنین و استالین برد و گفت که همه ی این مجسمه ها را بعد از جمع کردنشان از سطح شهر به این پارک آورده اند.

gorkey.png

بعد با من به پارک گورکی آمد و نشانم داد که با مترو میتوانم به ایستگاه مرکزی راه آهن بروم و از آنجا قطار اکسپرس فرودگاه را سوار شوم و رفت دانشگاه. برایش ماجرای دیشب را تعریف کردم، داشتم از بدقلقی رسپشن هتل حرف میزدم که گفت ما در مسکو کازینو نداریم، چون غیرقانونیه، گفتم پس من کجا رفتم؟ گفت نمیدونم! یاد رمان مرشد و مارگاریتا افتاده بودم و از شدت بهت خنده ام گرفته بود. هرچند که بعدا برای دیگران که تعریف کردم گفتند که آنها هم در مسکو به کازینو رفته اند و خیلی هم جای پنهانی نیست، اما توی آن لحظه حرف های رامیل باعث شد من بدون هیچ درنگی زود سوار مترو شوم و به فرودگاه برگردم و به این ترتیب سفر کوتاه و فشرده ام به فرنگستان را به اتمام رساندم. توی این سفر من به جز هزینه ی بلیط هواپیما، کلا 360 یورو هزینه ی حمل و نقل (شامل بلیط های قطار، اتوبوس، هواپیمای داخلی، تاکسی و مترو) کردم، 198 یورو هزینه ی اقامت در هتل ها و هاستل ها، حدود 80 یورو هزینه برای نوشیدنی و غذا، که بخش زیادی از آن را میشد با تبدیل هتل ها به هاستل (که از خیلی جهات راحت تر هم میبود) و استفاده نکردن از تاکسی در مسکو و پاریس صرفه جویی کرد. دعا میکنم ارزش پول ملی مان هرچه زودتر بهبود پیدا کند تا همه امکان رفتن به سفرهای مختلف را داشته باشیم و شهرهای رویاییمان هیچوقت برایمان رویا باقی نمانند.

 

نویسنده : Sour toes

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.