بیل بروسون میگوید: «به نظر من بزرگترین دستاورد یک سفر این است که کارهای روزمره را طوری تجربه میکنید که انگار بار اول است و در موقعیتی قرار میگیرید که هیچ چیز آن طور که انتظار میرود اتفاق نمیافتد.»
پیش از تجربهی گرجستان اگر این سخن بیل بروسون را میشنیدم شاید آنقدر به دلم نمینشست، اما تجربه سفر به گرجستان و به ویژه باتومی برای من پر از تجربه و اتفاقات جدیدی بود که باعث شد از این پس آگاهانهتر سفر کنم. این سفر کمک شایانی کرد تا یاد بگیرم دنیا همانطور که پراز مهربانی و صداقت است، نامهربانی و دروغ هم کم ندارد. پس در جایی که نامش غربت است و وطنم به شمار نمیآید باید هوای همه چیز را بیشتر داشته باشم و یاد بگیرم چطور در مقابل نامنتظرهها درست تصمیم بگیرم.
روز پنجم (25 مرداد، 16 آگوست): ازسبزی برجومی به آبی باتومی
همچون سه روز گذشته، ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدیم و نیم ساعت بعد با خواهرم راهی تنها خیابان اصلی برجومی و کوچه پس کوچههای زیبا و آرام آن شدیم. بعد از کمی پیادهروی، رأس ساعت 7 به نانوایی رفتیم و برای صبحانه دو عدد نان خریدیم (هر یک 0.7 لاری) و به سوئیت برگشتیم.
تصویر 100- معماری جالب خانههای گرجی
تصویر 101- بخشی از ریل راه آهن که از درون محله میگذشت.
تصویر 102- بخش انتهایی خیابان اصلی برجومی که به ایستگاه مینیبوسها ختم میشد.
تصویر 103- پیادهروی خلوت کنار رودخانه متکواری رو به تپههای سرسبزی که اشعههای خورشید صبحگاهی را منعکس میکنند.
تصویر 104- کوچهای که به محل اقامت ما در برجومی ختم میشد.
تصویر 105- نمونهای از نانهای گرجستان
بعد از صرف صبحانه حدود ساعت 8 و نیم به راه افتادیم تا در مسیر دوم پیادهروی که بر اساس نقشه و توضیحات مرکز اطلاعات از بقایای قلعهای بر فراز کوههای اطراف برجومی میگذشت و یک نقطه چشمانداز پانوراما داشت، پیاده روی کنیم. بر طبق نقشه راه افتادیم و به اولین نقطه که موزه محلی برجومی بود رسیدیم که هنوز باز نشده بود. در کوچههایی که آن اطراف بود قدم زدیم تا به ابتدای جاده کوهستانی برسیم اما کوچهها بن بست بود. از بیش از 10 نفر خانم و آقا در نقاط مختلف محله با نشان دادن نقشه آدرس پرسیدیم اما هیچ کدام نمیدانستند ابتدای مسیر کجاست! خیلی جالب بود ما به وضوح صلیبهایی که در طول مسیر قرار داده شده بود و شب گذشته در دل تاریکی خودنمایی میکرد را میدیدیم اما افراد محلی نمیتوانستند به ما راهنمایی کنند که از کجا باید برویم تا به ابتدای مسیر برسیم! خلاصه پس از بیش از 45 دقیقه سرگردانی در یک فضای کمتر از 500 مترمربع (یک محله کوچک با تنها 4 کوچه تو در تو) از خیر مسیر پیادهروی گذشتیم و راهی خیابان اصلی شدیم که متوجه یک بازار روز کوچک در کنار خیابان شدیم. آنقدر از دیدن چنین صحنهای ذوق کردم که حتی یادم رفت عکس بگیرم! اما خوشبختانه خواهرم یک فیلم خیلی کوتاه از این بازار گرفته بود که در ادامه گذاشتهام. من عاشق بازارهای محلی هستم، این بازار هم مثل بازار روزهایی که جاهای مختلف دیده بودم علاوه بر سبزیجات و میوهجات، مرغ و اردک زنده هم برای فروش داشت. ما هم کمی خرید کردیم و راهی سوئیت شدیم.
تصویر 106- موزه محلی برجومی
فیلم3- بازار روز محلی در برجومی
رأس ساعت 12 ناهار را خوردیم، وسایلمان را جمع کردیم، هزینه یک شب اقامت در مسافرخانه به مبلغ 60 لاری را پرداخت کردیم و به راه افتادیم. به گاراژ مسافربری رفتیم و دیدیم مینیبوس خاشوری تقریباً نیمه پر است. سوار شدیم و مینیبوس حدود 10 دقیقه بعد پر شد و به راه افتاد. فاصله خاشوری از برجومی حدود 30 کیلومتر است و ما در عرض 45 دقیقه به ایستگاه مینیبوسهای باتومی در خاشوری رسیدیم. کرایه خط برجومی به خاشوری نفری 2 لاری بود.
تصویر 107- کودک گرجی همسفر ما در مینیبوس باتومی
به محض سوار شدن به مینی بوس باتومی کرایه 5 نفر به مبلغ 100 لاری را پرداخت کردیم، تا اتفاق روز گذشته تکرار نشود. یکی از ناراحتترین مینیبوسهایی که در گرجستان تجربه کردیم مربوط به همین طولانیترین مسیر ما در گرجستان بود! فاصله بین خاشوری تا باتومی 247 کیلومتر بود و ما حدود 4 ساعت در راه بودیم. هوا بسیار گرم بود و مینیبوس تهویه نداشت. تنها راه تنفس شیشههایی بود که تا انتها باز بودند. صندلیها بسیار بد فرم بود، بهطوریکه همه ما پا درد و کمر درد گرفتیم. خلاصه حدود ساعت 7 عصر به باتومی رسیدیم و با توجه به گوگل مپ تنها 10 دقیقه تا مکان سوئیتی که گرفته بودیم فاصله داشتیم. همگی به راه افتادیم اما بعد از 15 دقیقه پیادهروی به محلی رسیدیم که با آدرس بوکینگ تطابق نداشت، باز مشکلی که دو بار دیگر در تفلیس و سیغناغی برایمان پیش آمده بود، تکرار شد اما این بار ما پیاده بودیم و اختلاف بین لوکیشن و آدرس خیلی زیادتر بود! خلاصه با کلی پرس و جو پس از 15 دقیقه پیادهروی دیگر با کولههای سنگین و یک عدد چمدان به جای عجیب و غریبی رسیدیم!
تصویر 108- سوئیتی که در بوکینگ رزرو کرده بودیم.
تصویر 109- محلی که آدرسش در بوکینگ ثبت شده بود!
احساس کردم زمین زیر پاهایم خالی شد، قلبم ناگهان فرو افتاد. این همه اختلاف با تصاویری که شب گذشته در زمان رزرو سوئیت دیده بودم، باورم نمیشد. با کمال نا باوری به منزل همسایه که کمی بیشتر شبیه خانه بود، سر زدم و آدرس را به دختر خانمی که هم سن خودم بود نشان دادم، خوشبختانه او از چنین هاستلی خبر داشت و ما را به خانهای که همجوارشان بود البته در سمت مخالف آن خانه مخروبه، راهنمایی کرد. هر چه صاحب هاستل را صدا کرد کسی پاسخ نداد. ما در مقابل در منتظر ماندیم اما خبری نشد. دختر خانم گفت اکنون میرود و با او تماس میگیرد و ما همچنان مقابل در ایستادیم بعد از 5 دقیقه بازگشت و گفت به تلفنش پاسخ نمیدهد! حدود 10 دقیقه دیگر منتظر ماندیم اما فایدهای نداشت، گویا این هاستل صاحبی نداشت! پس تصمیم گرفتیم باز در بوکینگ دنبال جا بگردیم اما واقعاً میترسیدم جای جدید هم مثل اینجا باشد با کلی استرس یک سوئیت دیگر را پیدا کردم و به راه افتادیم اما چون به لوکیشن مشکوک بودیم از چندین نفر در راه آدرس پرسیدیم و همگی آدرس خیابانی به موازات خیابانی که بودیم را میدادند. نصف راه را آمده بودیم که چند راننده تاکسی را دیدیم، یکی از آنها به سمت ما آمد و گفت کجا میروید، ما هم آدرس را نشان دادیم و او گفت دور است بیایید شما را تا آنجا ببرم، وسایلتان زیاد است و ... ما هم که واقعا خسته شده بودیم، تنها با کمی بحث با 4 لاری توافق کردیم سوار شویم. جالب اینکه در فاصله کمتر از 1 دقیقه ما را به مقابل هاستل جدید رساند. هاستلی که همچون قبلی نه تابلو داشت نه شباهتی به هاستل! تا پیاده شدیم و پول تاکسی را دادیم، فوراً گاز داد و رفت و اصلاً برایش ادامه ماجرا مهم نبود!
زنگ خانه عجیب و غریب دو طبقه را زدیم، اما کسی جواب نداد. پیرزنی از پنجره طبقه اول سرش را بیرون آورد و وقتی اسم هاستل را به او گفتیم با تعجب به زبان گرجی به ما فهماند که او از وجود چنین جایی بیخبر است. بعد از چند دقیقه که ما هم واقعاً درمانده شده بودیم، پیرزن از خانه بیرون آمد و بلند رو به سوی پنجره طبقه دوم فریاد زد: «لیلا، لیلا، ...» اما لیلا نبود که نبود!
دیگر هوا داشت کم کم تاریک میشد و ما باید هر چه زودتر تصمیمی میگرفتیم. به این نتیجه رسیدیم که راه بیافتیم و با توجه به تابلوی هتلهایی که همان حوالی هستند برای آن شب جایی را پیدا کنیم. به هرجایی که میرسیدیم دو نفر از ما میرفتیم داخل صحبت میکردیم و سه نفر دیگر بیرون منتظر میماندند. دو جایی را سؤال کردیم اما نرخ هتلها در حد 100 دلار برای اتاق دو تخته و 120 دلار برای اتاق 3 تخته بود! برای ما که تا اینجای سفر سوئیتهایی را اجاره کرده بودیم که شبی نهایتاً 30 دلار هزینه داشت، این قیمت خیلی گران بود. از هتل دوم که مستاصل خارج شدیم، دیدیم دو راننده تاکسی، در حال صحبت با مادرم هستند. یکی از آنها کمی انگلیسی بلد بود به ما گفت که میتواند با 100 لاری یک سوئیت برای ما بگیرد. من با وجود درماندگی گفتم 100 لاری خیلی زیاد است و دیگری که حتی کلمهای انگلیسی بلد نبود در موبایلش تایپ کرد 80 و من همان جا به معجزه ایمان آوردم.
پشت سر مرد گرجی راه افتادیم و ما را به هتل ماکسیم (Maxim Mini Hotel) برد. صدا زد: «مادام، مادام، ...» آنگاه یک پیرزن قدبلند خندان ظاهر شد و با روی گشاده ما را به طبقه بالا راهنمایی کرد. ساختمان این هتل به شکل عجیبی شبیه مسافرخانههایی بود که در فیلمهای قدیمی میدیدیم. هر قسمتی از آن یک مجموعه اتاق تو در تو بود که هر اتاق 2 یا سه در داشت که این قابلیت را میداد که با قفل کردن دربها اتاقها را در مجموعههای یکی، دو تا و سه تایی اجاره دهند. خلاصه یک اتاق خواب، یک پذیرایی و یک سرویس حمام و دستشویی را برای یک شب به قیمت 80 لاری کرایه کردیم.
تنها آرزویمان در این لحظه این بود که هر چه زودتر به کشورمان برگردیم. اگرچه در آغاز سفر تصمیم داشتیم در بازگشت از باتومی به ترابزون برویم و یک شب در ترابزون بمانیم اما با آن همه فشاری که آن روز تجربه کردیم تصمیم گرفتیم زودتر این سفر را تمام کنیم. چون آشپزخانه نداشتیم برای پختن شام به طبقه همکف رفتیم. راننده تاکسی پیش مادام نشسته بود و گرم صحبت بودند با دیدن ما هر دو ذوق کردند. مادام برای ما قهوه درست کرد و مرد راننده یک چیزهایی گرجی گفت که من متوجه نشدم، اما انگار او خیلی دوست داشت کاری برای ما بکند! خلاصه زنگ زد به دوستش که به انگلیسی تسلط داشت و گوشی را داد به من؛ آقایی که پشت خط بود گفت: «اگر کاری دارید و کمکی میخواهید بگویید که دوستم انجام دهد.» من هم گفتم نه ما تنها کاری که داریم این است که میخواهیم فردا به ترمینال اتوبوسرانی برویم و برای تهران بلیط اتوبوس بخریم، اگر آدرس بدهید یا راهنمایی کنید خیلی ممنون میشویم. با چند بار رد و بدل کردن گوشی تلفن همراه، قرار شد صبح ساعت 7 و نیم در لابی هتل (البته از نظر من مسافرخانه) باشیم تا آقای راننده ما را برای خرید بلیط به ترمینال ببرد.
شام را خوردیم و با وجود اینکه خسته بودیم برای قدم زدن راهی خیابانهای باتومی شدیم. خیابانی که هتل ماکسیم در آن قرار داشت نامش لوکا آساتیانی (Luka Asatiani) بود، یعنی خانهای که در ابتدا اجاره کرده بودیم دقیقاً انتهای همین خیابان بود. فکر اینکه اکنون سرپناهی داریم و از آوارگی آن روز عصر درآمدهایم شادم میکرد و خدا را برای سرپناه آن شب هزاران مرتبه شاکر بودم. پس از حدود یک ساعت پیادهروی در خیابانها و کوچههای اطراف و البته شناسایی یک هاپرمارکت و یک نانوایی در همان نزدیکی، به هتل بازگشتیم. روز عجیب و غریبی را پشت سر گذاشته بودیم، اما نمیدانستیم باتومی چه چیزهای دیگری برای نشان دادن به ما در آستین دارد! در نهایت آن شب به امید اینکه فردا روز بهتری باشد، به خواب رفتیم.
روز ششم (26 مرداد، 17 آگوست): باتومی؛ گویا راحت شدیم!
صبح ساعت 7 و نیم من و خواهرهایم سوار بر تاکسی مردی که دیشب ما را نجات داده بود، راهی ترمینال شدیم. جایی که راننده ما را برد هیچ شباهتی به ترمینال نداشت و تنها یک مغازه فروش بلیط در آن بود با سر دری که رویش نوشته شده بود، ترابزون، استانبول، تهران و ... و البته دو سه عدد خودروی ون نیز در محوطه بود! خلاصه با اعتمادی که به این مرد برای شب گذشته داشتیم، قیمت بلیط تهران را پرسیدیم و خانم فروشنده گفت نفری 130 لاری. با پرداخت هزینه 5 عدد بلیط اتوبوس به مقصد تهران برای ساعت 9 صبح روز 18 آگوست گرفتیم. خانم فروشنده شماره تماس راننده را گرفت و پشت بلیطهای ما هم شماره تماس خودش را نوشت و به ما توضیح داد که این آقا آدرسی که باید فردا صبح بروید و سوار اتوبوس بشوید را میداند و شما را خواهد برد. ما هم که گویی بار سنگینی از روی دوشمان برداشته شده بود، شاد و خوشحال به هتل برگشتیم. موقع پیاده شدن از ماشین در مورد کرایه پرسیدم که راننده گفت 10 لاری! این مبلغ خیلی زیاد بود، اما چون ما به جز یک مورد تاکسی روز گذشته کرایهی تاکسی در باتومی نداده بودیم، متوجه گرانی نشدیم، که در روزهای بعدی حساب کار دستمان آمد!
از ماشین که پیاده شدیم، با خواهرها راهی مسیر نانوایی شدیم. حدود ساعت 8 و نیم به نانوایی رسیدیم و دیدیم که نانوایی بسته است. پس تصمیم گرفتیم دوری بزنیم تا نانوایی باز شود. در انتهای خیابان فضای سبزی بود که به آن میدان اروپا (Europe Square) میگفتند. این میدان یا بهتر است بگوییم فضای محصور شده چون بر خلاف اسمش حالت دایرهای نداشت بلکه فضای مربعی شکلی بود که از یک سمت محصور شده بود، درون خود دو تندیس زیبا داشت و در اطرافش ساختمانهایی بود که معماری خاص کشورهای اروپایی را داشتند.
تصویر 110- میدان اروپا و ساختمانهای اطرافش
تصویر 111- میدان اروپا و تندیس مدیا (Medea Statue)
در حین اینکه در میدان در حال عکس گرفتن بودیم ناگهان یک آقای ایرانی جلو آمد و ضمن احوالپرسی به ما گفت که با قطار از تفلیس به باتومی آمده و قصد دارد زمینی به ایران بازگردد. ما هم گفتیم که اتفاقاً همین الان از ترمینال برمیگردیم و برای فردا صبح بلیط تهیه کردهایم. وقتی قیمت بلیط را به او گفتیم، با حالتی متعجب به ما گفت که خیلی گران حساب کردهاند، بلیط اتوبوس به تهران از باتومی بیش از 80 لاری نیست! و ما بدون توجه به این نکته مهم فکر کردیم که یا او خالی میبندد یا بلیطها گران شده است. رأس ساعت 9 به محل نانوایی برگشتیم و 2 عدد نان خریدیم هر یک به قیمت 1 لاری و در راه کمی هم میوه خریدیم و به هتل برگشتیم.
تصویر 112- نانوایی باتومی با تنور ستنی
تصویر 113- تنور ستنی نانوایی و نانهای خوشمزه گرجی
به هتل که رسیدیم مادر صبحانه را آماده کرده بود، با اضافه شدن نان داغ و انگور و گوجه و خیاری که خریده بودیم، صبحانه آن روز ما شد یک صبحانه شاهانه که برای سپری کردن آخرین روزمان در گرجستان سوخت لازم را برای بدنمان فراهم میکرد. صبحانه را که خوردیم، آماده شدیم تا گشتی در شهر بزنیم و به ساحل برویم.
تصویر 114- میدان نپتون (Neptune Square)
تصویر 115- برجی با معماری زیبا پشت میدان نپتون
تصویر 116- ورودی پارکی که به ساحل ختم میشد.
تصویر 117- آمفی تئاتر درون پارک (Summer Theatre)
تصویر 118- بامبوهای غول پیکر پارک
تصویر 119- حوضچهها و فوارههای مسیر منتهی به ساحل
تصویر 120- اردکهایی که در پارک نزدیک ساحل با آرامش زندگی میکردند.
تصویر 121- پرنده متفکر در پارک نزدیک ساحل باتومی
پس از پیادهروی و دور زدن در پارک، کمی نشستیم و از فضای سرسبز و آرام کنار دریا لذت بردیم. در راه بازگشت از هایپرمارکتها و مغازههای مسیر یک سری سوغاتی خریدیم. سر ظهر به هتل برگشتیم، ناهارمان را که خوردیم کمی استراحت کردیم و دوباره عصر راهی شهر شدیم تا هم غروب خورشید را در کنار دریا ببینیم و هم تلهکابین سوار شویم. به کمک گوگل مپ به سمت ایستگاه تله کابین آرگو رفتیم و پس از گرفتن چند عکس از مناظر زیبای ساحل، در صف طولانی تله کابین ایستادیم و هر بلیط را به قیمت 15 لاری خریدیم. پس از حدود 15 دقیقه نوبت ما رسید و سوار شدیم.
تصویر 122- کلیسای جامع مادر مقدس (Holy Mother Nativity Cathedral)
تصویر 123- یک کوچه نزدیک تلهکابین که راسته گل فروشها بود.
تصویر 124- ورودی ایستگاه تلهکابین آرگو (Argo Cable Car)
تصویر 125- دورنمای برج الفبا (Alphabetic Tower)
تصویر 126- خیابانهای منتهی به تلهکابین باتومی
تصویر 127- دریای سیاه و اسکلهای خاموش در غروب جمعه
تصویر 128- دریا و باتومی از درون تلهکابین در دقایق اولیه بعد از غروب
تصویر 129- کوچه پس کوچههای باتومی از درون تلهکابین در شب
فیلم 4- اجرای رقص گرجی در ایستگاه پایانی تلهکابین
تصویر 130- دریا و باتومی در شب
تصویر 131- خیابان منتهی به تلهکابین در شب
در این شهر ساحلی قدم زدن در شب هم صفای خاصی دارد، البته اگر حالتان خوب باشد و همچون شب گذشته ما مضطرب و پریشان نباشید. خلاصه از تلهکابین که پیاده شدیم، راهی هتل شدیم. در راه هم به هایپرمارکتی که سر راه بود رفتیم و باز هم چندتایی سوغاتی خریدیم چون به خیالمان این آخرین فرصت خرید نه تنها در باتومی که در گرجستان بود.
روز هفتم (27 مرداد، 18 آگوست): خدای من، باورم نمیشود!
صبح روز آخر ساعت 6 و نیم بیدار شدیم و پس از خوردن صبحانه خیلی سریع وسایلمان را جمع و جور کردیم. بعد من و خواهرم به صرافی نزدیک هتل رفتیم و باقیمانده لاریهایی که برایمان مانده بود را به دلار تبدیل کردیم، البته اندکی هم (در حد 50 لاری) برای کرایه تاکسی و خریدهای احتمالی تا گذر از مرز گرجستان-ترکیه نگهداشتیم. رأس ساعت یک ربع مانده به 8 به هتل بازگشتیم و دیدیم که همان راننده تاکسی قصه ما آشفته و با عجله تک چمدان ما را در صندوق ماشین میگذارد. با دیدن ما تند تند چیزی به گرجی گفت و با عصبانیت به ساعتش اشاره کرد. خیلی عجیب بود بیش از یک ساعت مانده بود به زمان حرکت اتوبوس و او این همه عجله میکرد. وارد هتل که شدیم دیدیم بقیه اعضای خانواده نیز از شتاب این مرد گرجی برآشفته شدهاند و به هر حال اتاقها را تحویل داده و پایین آمده بودند. خلاصه سوار تاکسی شدیم.
در راه گویا راننده با خانم بلیط فروش دیروزی تماس گرفت و گفت که ما در راه هستیم و آنقدر با استرس صحبت کرد که ما فکر کردیم اتوبوس را برای ما نگهداشتهاند. بعد هم که تلفن را قطع کرد یک غری بر سر ما زد و گازش را گرفت. این بار ما را به ترمینال اصلی باتومی (Metro Bus Station) برد، ترمینالی که بر خلاف ترمینال مخوف روز گذشته خیلی بزرگ و بی سر و ته و چند کیلومتری خارج شهر بود. با ما پیاده شد و چمدان و کولهها را تحویل داد و در موبایلش کرایه را تایپ کرد: 35 لاری!!! خیلی گران بود و من این را با تمام وجود حس میکردم، شروع کردم به اعتراض کردن اما فایدهای نداشت، کسی که در این دو روز حتی یک سلام به انگلیسی به ما نکرده بود بحث کردن بابت کرایه با او آب در هاون کوبیدن بود. با ما به داخل ترمینال آمد و به سمت غرفه شماره 22 رفت و با زن چاق پشت باجه صحبت کرد و بعد به ما اشاره کرد که همین است و فوراً رفت.
بلیطها را به خانم پشت باجه نشان دادم و او با ایما و اشاره گفت بروید روی نیمکتها بنشینید هنوز اتوبوس نیامده! شگفتا آن همه بدو بدو و این همه خونسردی؟! نشستیم و کم کم سایر مسافرهای ایرانی از راه رسیدند. ما هم رفتیم و برای توی راه چند ساندویچ خریدیم. ساعت 9 و نیم شد و خبری نشد، تا اینکه حدود ساعت یک ربع به ده یک آقای ایرانی (نماینده یکی از شرکتهای اتوبوسرانی ایران) آمد و کنار آن خانم گرجی نشست و همه مسافرهایی که بلیط داشتند، پاسپورتها را تحویل ایشان میدادند و او به ترتیب اسامی را در لیستی که داشت وارد میکرد. ما هم پاسپورتها را بردیم اما گفتند شما فعلاً بنشینید!
پس از 5 دقیقهای دوباره رفتم و گفتم چرا اسم ما را وارد لیست نمیکنید؟ مرد ایرانی گفت چون اتوبوس پر است! گفتم یعنی چه؟ این بلیطهای ما با ذکر قیمت و مهر دفتری که آنها را فروخته، چهطور ممکن است که پر باشد؟ خلاصه کلی درگیر شدیم و بار دیگر در باتومی به معضل عجیبی برخوردیم. نماینده شرکت اتوبوسرانی ادعا کرد که بلیطها بدون هماهنگی فروخته شده و اصلاً به او اطلاع ندادهاند، در نتیجه بلیطهای ما به روز بعد یعنی یکشنبه 19 آگوست منتقل میشود. توضیح دادم که اینگونه ما متضرر میشویم چون باید یک شب دیگر در باتومی بمانیم، دوباره برای خورد و خوراکمان هزینه کنیم، چه کسی پاسخگوست؟
تصویر 132- بلیطهای مشکلدار ما
خلاصه بعد از کلی دعوا و بحث، مرد نماینده گفت به ازای هر شب اقامت چقدر هزینه مکان میدادید؟ گفتم 80 لاری، گفت من الان برایتان از دوستم میخواهم یک هتل خوب نزدیک دفتر کارم پیدا کند و فردا صبح هم با همان اتوبوسی که میخواهید بروید ایران به ترمینال میآییم. پیشنهاد معقولی بود و ما هم راهی جز قبول آن نداشتیم. با اتوبوس پری که عازم ایران بود راهی شدیم و در راه مقابل دفتر آژانس مسافربری پیاده شدیم. مرد خود را معرفی کرد (برای اینکه از این به بعد اسم ایشان را زیاد به کار خواهم برد بهتر است یک اسم مستعار برایش در نظر بگیرم مثلاً محمد) و به من گفت که شما باید پرس و جو میکردید و از هرجایی بلیط نمیخریدید. من هم توضیح دادم که واقعاً فکر نمیکردم این شهر آنقدر بی سر و سامان باشد که مغازهای با سردر به آن بزرگی و بلیطهایی با مهر و مشخصات کامل، کلاهبرداری کند! از ترمینال یک مادر و دختر ایرانی هم که بلیط نداشتند با ما آمدند تا آنها هم شب را بمانند و صبح به ایران بازگردند.
در دفتر نمایندگی نشستیم و یکی از کارکنان دفتر با چند تماس یک واحد آپارتمان در طبقه نهم همان ساختمان برای ما گرفت به قیمت 140 لاری که قرار شد 100 لاری را خانواده ما و 40 لاری را آن مادر و دختر پرداخت کنند. آقا محمد قصه ما به من گفت میتوانم با شکایت به پلیس پول اقامتمان را از مسئول آن دفتر فروش بلیط بگیرم و توضیح داد که آنها چندین بار این اشتباه را کردهاند که بدون هماهنگی و استعلام جای خالی، بلیط فروختهاند، پس باید تنبیه شوند. بعد از اینکه وسایلمان را به مکان جدید انتقال دادیم، با خواهرم به دفتر برگشتیم و از محمد خواستیم برایمان تا ترمینال قدیمی تاکسی بگیرد.
تصویر 133- آپارتمانی که برای شب آخر اجاره کردیم.
اینبار ما در خیابان کوبالادزه (Kobaladze) بودیم یعنی فاصله ما از ترمینال قدیمی حداقل 4 برابر هتل قبلی بود اما کرایه تاکسی شد 5 لاری! در صورتی که روز گذشته آن مرد تاکسی دار، همان ناجی شب اول و همان گرگ امروز صبح، 10 لاری بابت کمتر از نصف این مسیر دریافت کرده بود. خلاصه به ترمینال قدیمی رسیدیم و رفتیم سراغ همان خانمی که روز گذشته بلیط را به ما فروخته بود. هر آنچه رخ داده بود را شرح دادیم که البته خودش کامل در جریان بود و خیلی خونسرد گفت اشکال ندارد فردا میروید. من هم گفتم نه من نمیخواهم فردا بروم بلیطها دیگر به دردم نمیخورند پولم را پس بدهید. خلاصه بحث بالا گرفت و من توضیح دادم که چون مقصر شما هستید باید ضرر و زیان ما را پرداخت کنید و ضرر و زیان ما حداقل هزینه مکانی است که امشب اجاره کردهایم، یعنی 100 لاری. به هر حال نپذیرفتند و من زنگ زدم به پلیس (شماره پلیس در اغلب مکانها بر دیوار نصب شده بود: 112) و پلیس بعد از حدود 10 دقیقه رسید. به محض رسیدن پلیس، آن خانم چاق ترمینال اصلی که صبح دیده بودیم هم آمد. مشکل را برای پلیس شرح دادم و پلیس گفت منطقی است که ضرر و زیان شما پرداخت شود، اما آن خانم اصرار داشت که ما را به خانه خود ببرد و 100 لاری پرداخت نکند، که البته من قبول نکردم و گفتم ما دیگر جابجا شدهایم و دوباره نمیتوانیم وسایلمان را به جای جدید انتقال دهیم، پلیس هم صورتجلسهای تنظیم کرد که این خانم موظف است رضایت ما را جلب کند. صورتجلسه را امضاء کردیم و با خانم گرجی راهی دفتر محمد شدیم.
به دفتر که رسیدیم دیدم محمد فرار کرده! نمیدانم چه حساب و کتابی این دو با هم داشتند که محمد از رو به رو شدن با این زن گریزان بود. خلاصه زن گرجی کلی با کارمند محمد در خصوص بلیطهای ما بحث کرد و ما متوجه شدیم که در مورد قیمت هم مسألهای هست که ما خبر نداریم. خلاصه بعد از بیش از یک ربع بحث و مجادله، خانم گرجی 100 لاری با اکراه به ما داد و ما هم خدا حافظی کردیم و به آپارتمان برگشتیم.
مادرم که از نگرانی رنگ به رخ نداشت ، کلی خدا را شکر کرد که زنده برگشتیم! بعد هم با چایی و خرما از ما پذیرایی کرد. حدود یک ساعتی استراحت کردیم و راهی ساحل شدیم تا حداقل کمی اتفاقات آن روز را از دل به در کنیم.
تصویر 134- ابتدای خیابان کوبالادزه به سمت دریا
تصویر 135- مجموعهای از هتلهای زیبا رو به دریای سیاه
تصویر 136- بلوار ساحلی باتومی
تصویر 137- نخلهای کوچک پر محصول
تصویر 138- کشتی کوچک ماهیگیری و پرندههای دریایی
تصویر 139- آبگیر زیبا در کنار بلوار ساحلی
به سمت دریا رفتیم و در بلوار ساحلی قدم زدیم، کنار دریا نشستیم و در راه بازگشت از یک هایپرمارکت به نام Black Sea خرید کردیم. هوا تاریک شده بود که به آپارتمان برگشتیم. شام را که خوردیم باز هم برای پیادهروی و نشستن کنار دریا بیرون رفتیم.
تصویر 140- ورودی بخشی از ساحل دریا
تصویر 141- مجسمه زیبای مادر و فرزند در ابتدای ورودی ساحل
حدود ساعت 11 شب برگشتیم و بعد از نیم ساعت دو همخانهای ما، همان مادر و دختر ایرانی هم به خانه آمدند و بعد از کمی هم کلام شدن با آن ها متوجه شدیم که نرخ بلیطی که خریده بودیم نهایتاً 80 لاری بوده و کلاه بسیار گشادی بر سرمان رفته است! (در مجموع برای 5 بلیط 250 لاری بیشتر پرداخت کرده بودیم، یعنی مبلغی معادل 3 شب اقامت در تفلیس!) محمد از آن ها خواسته بود به ما چیزی نگویند که گفتند.
بسیار از دست محمد ناراحت شدم که با وجود تمام منتی که بر سر ما گذاشت تا اینجا را برای ما کرایه کند و به قول خودش در حق ما لطف کرده بود، این حقیقت را زودتر به ما نگفت تا بلیطها را پس بدهیم و با نرخ واقعی بلیط تهیه کنیم، در صورتی که ما با توجه به مشکل پیش آمده این حق را داشتیم.
روز پایانی (28 مرداد، 19 آگوست): الو، پلیس؟ من باز هم مشکل دارم!
شب آخر با توجه به حقیقتی که متوجه شده بودم، بسیار عصبی بودم و نتوانستم تا صبح راحت بخوابم. وقتی متوجه میشوی یک عده از ناآگاهی شما سوء استفاده کردهاند، بسیار حس بدی را تجربه میکنی، در نتیجه تصمیم گرفتم برای گرفتن حق ضایع شدهمان تمام تلاشم را بکنم. صبح ساعت 7 از خواب بیدار شدیم و وسایلمان که تقریباً مرتب بود و کولههایی که از دیروز کامل باز نشده بود را جمع و جور کردیم، بعد با خواهرم به نانوایی رفتیم و برای صبحانه و ناهار نان گرفتیم. صبحانه را که خوردیم منتظر ماندیم تا آقا محمد قصه، خبرمان کند که به دفتر برویم و سوار اتوبوس شویم. ساعت 9 و نیم، محمد تماس گرفت و گفت همگی بیایید تا برویم ترمینال. من زودتر از سایرین پایین رفتم و با پلیس تماس گرفتم و توضیح دادم که بلیطی که به ما فروختهاند با نرخ مصوب اختلاف فاحش دارد، اسم ترمینال را هم گفتم و اعلام کردم که تا ساعت 10 به ترمینال خواهیم رسید.
سوار اتوبوس شدیم و به سمت ترمینال به راه افتادیم. حدود 10 دقیقه پس از تماس من، پلیس از ترمینال تماس گرفت و گفت ما در ترمینال منتظریم، من هم شماره تعاونی 22 را به آنها دادم و گفتم تا 10 دقیقه دیگر میرسیم. محمد که متوجه شده بود به پلیس خبر دادیم، شاکی شد که من به شما لطف کردم و ...، من هم با کمال تأسف و تأثر به او گفتم کاری که شما میکنید خیانت به هموطنانتان است که هر روز با قیمت نجومی سوار خط اتوبوسرانی ایرانی میشوند بدون اینکه بفهمند مبلغی که پرداخت کردهاند 40 درصد بیش از سایر مسافرین است.
خلاصه به ترمینال که رسیدیم، دو پلیس خوش برخورد در مقابل تعاونی 22 منتظرمان بودند، مشکل را شرح دادم و بلیطها را هم نشان دادم. چون این پلیسها برخلاف پلیس روز گذشته زبان انگلیسی بلد نبودند، با موبایل شماره همکارشان را گرفتند و من همه چیز را برای او شرح دادم و پلیس ضمن عذرخواهی کردن بابت مشکل به وجود آمده توضیح داد که تنها راه گرفتن پول این است که بلیطها را پس بدهیم و برای روز بعد بلیط ارزانتر تهیه کنیم، همچنین توضیح داد که دفاتر فروش میتوانند هر بلیط را تا 120 لاری بفروشند اما به شما از قیمت حداکثری نفری 10 لاری بیشتر فروخته شده که مجموعاً میشود 23 دلار. پلیس گفت شما میتوانید این مبلغ را از این خانم (خانم چاقی که روز گذشته صورتجلسه پلیس را امضاء کرده بود) مطالبه کنید. من توضیح دادم که نبودن نظارت بر فروش بلیطها و اینکه چنین دفاتری در سطح شهر بدون وجود قانونی مشخص فعالیت میکنند، یک ضعف بزرگ است، اما من از پیگیری پلیس ممنونم و امیدوارم این مسائل برای هموطنانم پیش نیاید. باز هم صورتجلسه را امضاء کردیم و پلیس رفت.
ما که از خیر 23 دلار گذشتیم، اما یاد گرفتیم تا وقتی که افرادی چون محمد داستان ما در کشورهایی چون گرجستان، با سوء استفاده از مسافران ایرانی و همکاری با سودجویان غریبه، تنها به فکر تلکه کردن هموطنان خود هستند، باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم و کلاهمان را سفت بگیریم تا باد نامهربانیها آن را نبرد.
اتوبوس حدود ساعت 11 به راه افتاد و پس از طی مسافت حدود 19 کیلومتر که اغلب در حاشیه دریای سیاه و جاده بسیار زیبای ساحلی بود، ساعت 12 به مرز سارپی (Sarpi) رسید. سارپی که یک روستای ساحلی در مرز گرجستان است، دروازه ورود به ترکیه از باتومی است. از اتوبوس پیاده شدیم و کولهها و تنها چمدانمان را برداشتیم و پس از تحمل ازدحام بسیار زیاد جمعیت و سالنی که اصلا تهویه نداشت، از گیتهای مرز گرجستان رد شدیم و پس از طی راهروهایی تنگ و باریک وارد مرز ترکیه شدیم و مهر ورود به خاک ترکیه نیز پس از خروج از گرجستان در پاسپورتمان زده شد. آن سوی مرز بیش از 2 ساعت منتظر اتوبوس ماندیم. حدود ساعت 2 بعد از ظهر سوار بر اتوبوس راه افتادیم و حدود 45 دقیقه بعد در استانبول بازار (Istanbul Bazar) برای صرف ناهار و خرید، نیم ساعت توقف داشتیم.
تصویر 142- مرز سارپی (آن سو گرجستان و این سو ترکیه)
تصویر 143- مرز بسیار پر تردد سارپی
تصویر 144- دریای سیاه و انعکاس زیبای ابرها بر آیینهی دریا
تصویر 145- به محض ورود به خاک ترکیه، اولین نشانهی زیبای این کشور
رأس ساعت 12 شب همان روز به مرز بازرگان رسیدیم. خوشبختانه مرز بسیار خلوت بود و خیلی زود از مرز گذشتیم و بعد از حدود 1 ساعت اتوبوس هم از مرز عبور کرد و راهی تهران شدیم. سر انجام ما ساعت 15:30 روز 29 مرداد (20 آگوست) در کرج از اتوبوس پیاده شدیم و سفرمان پایان یافت.
در مجموع هزینههای این سفر 7 روزه برای 5 نفر به شرح زیر بود:
- هزینه حمل و نقل داخل گرجستان: 609 لاری
- هزینه اقامت: 450 لاری
- هزینههای متفرقه (خورد و خوراک و تفریحات): 861 لاری
- هزینه اتوبوس از باتومی به تهران: 650 لاری
در نهایت هزینه هر نفر ما برای این سفر 384 لاری معادل 150 دلار به اضافه هزینه بلیط هواپیما و عوارض خروج شد.
بر این باورم که سفر آغاز راهی بی پایان است. معتقدم در دل هر سفری درسی نهفته است که باعث میشود هر بار بیشتر رشد کنید و بهتر دنیا را بفهمید. گرجستان با همه زیباییهایش برای من درسهای بزرگی داشت. هر بار که به یاد گرجستان میافتم با خود تکرار میکنم: «مهربانی زبانی است که هر نابینایی آن را میبیند و هر ناشنوایی آن را میشنود.»