صعود در تاریخ، سقوط در دریا (سفرنامه استانبول)

4
از 51 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
ماجرای عجیب صعود در تاریخ و سقوط در دریا! +تصاویر

 bn10.jpg

همانا که تو چون دو کفه ترازو میان شادی و غم آویخته‌ای

(جبران خلیل جبران)

.

آسانسور ساختمان خراب شده‌است و چمدانی که نمی‌دانم چه زمانی دسته‌اش پاره شده را پنج طبقه، پله‌ به‌ پله بالا می‌برم. چمدان به‌اندازه یک کوه در دستانم سنگینی می‌کند و گویی تمام خاطرات و مخاطرات سفر را در خود جای‌ داده‌است. به خانه که می‌رسم، انرژی‌ام تخلیه شده و به سختی در کوله‌ام، لا‌به‌لای مدارک سفر، دنبال کلید خانه می‌گردم. وارد خانه می‌شوم و چمدان از دستان بی‌حسم، می‌افتد. بی‌هیچ درنگی خود را رها می‌کنم، بر همان مبل راحتی تکی که رویاهای سفرم را روی آن می‌بافتم. به‌ناگاه بغضم می‌ترکد، بغضی عمیق که دو روز گلویم را می‌فشرد ولی فرصت خارج شدن نداشت. به‌اندازه همه بغض‌های آن دو روز گریه می‌کنم. حال همسفرم ناخوش است و فاصله‌اش از من دور. می‌دانم گوشی‌اش خاموش شده، اما از روی استیصال باز هم شماره‌اش را می‌گیرم "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد"، با شنیدن این صدا غمم عمیق‌تر می‌شود و احساس دوری‌ام بیشتر. آرام و قرار ندارم و تک‌تک لحظه‌های سفر جلوی چشمانم رژه می‌رود...

.

 

VSNZ5895.JPEG

.

.

.

استانبول

در خانه‌مان زمین کهن‌سال، نقاطی است که جغرافیا به شدت بوی تاریخ می‌دهد. گویی تاریخ و جغرافیا به هم تنیده می‌شوند. انگار که هیولای تاریخ هگل در گذر از دالان دوران‌ها، لحظه‌ای در آنجا مکث‌‎کرده و لختی بدان چشم دوخته‌است. بی‌شک یکی از این نقاط، استانبول است. شهری که در آن زمان را گم می‌کنی و این جغرافیاست که به تاریخ زمان می‌بخشد. می‌توانی در هزار سال قبل باشی و لحظه‌ای دیگر در صد سال قبل.

تاریخ پر فراز و نشیب این شهر نه در استانبول بلکه در دوردست و در رم آغاز شد. در جایی‌که پادشاهی تصمیم گرفت به پدران خود پشت کند و آیینش را تغییر دهد. هیچ دانسته نیست که آیا کنستانتین قلبا مسیحی شد یا اینکه در برابر حرکت تاریخ در سمت مسیحیت ایستاد. ولی هرچه که باشد، دیگر شهر زئوس و آپولو برایش چیزی کم داشت. آنجا را ترک کرد و رم را با همه زرق و برق و گناهانش به خدایانش سپرد و رهسپار شرق شد. رهسپار شد تا شهر مسیحی خود را بسازد، آنگونه که لایق است.

ماهیگیران دهکده بیزانتیوم که چندان خوش‌نام هم نبودند، هرگز تصور نمی‌کردند که روزی روستایشان به شهری عظیم بدل شود. اما چشم بینای کنستانتین با نگاهی به آنجا، نه روستایی کوچک بلکه شهری پر رونق را دید. آب و هوای معتدل، زمین حاصل‌خیز، پستی و بلندی‌ها و شاید مهم‌تر از همه محصور در میانه دریاها. دریای‌سیاه، مرمره و خلیج شاخ طلایی بیزانتیوم را همچون نوزادی در بر گرفته‌بودند، نوزادی کوچک که در مسیر بالیدن بود.

پادشاه، شهر دلخواهش را بنا کرد. شهری با شکوه و ثروتمند که همه را به حیرت وا می‌داشت، کنستانتینوپول(قسطنطنیه).

شهر مسیحی تازه متولد شده چنان کارش بالا گرفت که حتی از پاپ و رم هم برید و همه ریسمان‌های بستگی‌اش به غرب را گسست. شهری که قرار بود هزار سال شاهد رشد و گسترش و زوال یک امپراتوری باشد. جنگ‌ها، جشن‌ها، خیانت‌ها، خونریزی‌ها. تا اینکه آخرین دانه شن از ساعت شنی عمر قسطنطنیه سقوط کرد و شهر به عطف جدیدی رسید. به شکل طعنه‌آمیزی، آخرین پادشاه بیزانس هم کنستانتین نام داشت. گویا قرار بود هیولای تاریخ شهر را با کنستانتین آغاز کند و با کنستانتین به پایان برساند. امپراتوری زوال‌یافته و به تاراج رفته، نفس‌های آخر را می‌کشید و ترک‌های مسلمان را می‌دید که از هر سو به آن نزدیک می‌شوند. مسلمانان سال‌ها بود که با آرزوی فتح قسطنطنیه به خواب می‌رفتند و رویای حکومت بر آن را می‌دیدند. بارها به شهر تاخته بودند و با دستان خالی باز گشته بودند. اما این‌بار داستان متفاوت بود. قرار بود خواب‌ها تعبیر شود. شهر با همه ضعفش دلش به آغوش دریاها خوش بود که از سه طرف دل داریش می‌دادند. زنجیری بر دهانه شاخ طلایی تا ضعف دیوارهای آن، چشم اسفندیارش دست‌نایافتنی شود. شب سرنوشت خسوفی رخ داد. خسوفی ناکامل، قرص ماه به شکل هلال ماه در آمد، هلال مسلمانان. ساکنین به زاری افتادند که مریم مقدس آن ها را رها کرده‌است. همه‌گی دست به دعا برداشتند تا مریم به آن ها رحم آورد و بربرها را پراکنده کند.

صبح روز بعد اما شهر آنچه را می‌دید باور نمی‌کرد، گویی خواب می‌دید، کابوسی وحشتناک، اما حقیقت داشت. ناوگان ترکان در درون شاخ طلایی بود. شب هنگام سلطان جوان کاری کرده بود کارستان و کشتی‌ها را از راه خشکی به پشت زنجیر خلیج رسانده بود و این انتهای کار امپراتوری بود. شهر را کوفتند و گشودند و کار ناشدنی را انجام دادند و تاریخ را ورق زدند.

خدایگانی جدید بر اریکه تکیه زده‌بودند و شهر نفس تازه می‌کرد، امپراتوری تساهل و تسامح. مسلمانان برای اثبات خود و رقابت با اسلافشان سخت گرم ساختن دوباره شهر شدند. از هر جای دنیا بهترین‌ها را به شهر آوردند و گوناگونی زیبایی در شهر رقم زدند. معماران یهودی، طراحان یونانی، جنگ‌آوران آناتولی و زیبارویان بالکان، شهر را شور و شوقی دوباره دادند تا آنچنان شود که پایتخت یک امپراتوری شایسته است که باشد. جنگ آورانی دلاور، هنرمندانی بی‌بدیل، مردمی مرفه و شهری که بر گستره وسیعی از شمال آفریقا و سرزمین‌های مقدس تا دروازه‌های وین حکم می‌راند.

اما دوباره همه‌چیز روبه زوال گذاشت، شهر از تاریخ جا ماند، دنیا وارد دوران جدید شد، ولی مرد بیمار در گذشته پر شکوهش غوطه می‌خورد تا اینکه ترک‌های جوان به نجات شهر آمدند. دستانش را گرفتند و به دوران جدید پرتابش کردند. نظم و نظام عوض شد و شهر به مردم سپرده شد. شهر جهانی شد، شهری مدرن برای دنیایی مدرن.

 اکنون استانبول آرمیده در آغوش دریاها همچون شوالیه‌ای سالخورده با ذهنی پر از خاطرات دلاوری‌ها آرام ولی چشم انتظار است، چشم انتظار هیولای تاریخ تا شاید نگاهی دوباره به او بیاندازد...

.

.

history-of-istanbul.jpg

.

.

در رویای سفر

استانبول مهمان خود را سِحر می‌کند، گویی مهمان چیزی در آنجا باقی می‌گذارد و از آن پس در هر کجا که باشد صدایی در گوشش نجوا می‌کند که باید بازگردد. دوسال از دیدار آخرمان گذشته است و باز هم رویای سفر می‌خواهد ما را به ضیافت استانبول بکشاند و جادوی همیشگی این شهر را در وجودمان جاری کند. این‌بار اما شرایط مالی زندگی عجیب سخت شده‌است و با تمام هر آنچه که داشته و نداشته‌ایم یک خانه خریده‌ایم. خانه‌ای که اگر تا به‌حال نخریده بودیم از دلایل اصلی‌اش دست نکشیدن از علاقه اصلی زندگیمان بود، سفر.

به طرز عجیبی هوای استانبول در سرم است و برای آراز (همسر و همسفرم) از قدم زدن‌هایمان در خیابان استقلال، غروب خورشید در برج گالاتا، عطر چای کمر باریک و طعم ناب باقلوا و کنوفه می‌گویم. تا سرش به کاری گرم می‌شود برایش ریتم آهنگی ترکی را زمزمه می‌کنم و او که بیش از من دلش با استانبول است، بی‌هیچ‌امید که از آسمان پولی برای سفر برسد، تنها با لبخندی در چشمانم خیره می‌شود و می‌گوید" باز هم به استانبول می‌رویم ".

در همین مدت که حال و هوای این شهر عجیب به سرم زده، در اپلیکیشن لست‌گرام قرعه‌کشی برپاست و جایزه‌اش 3 تور رایگان استانبول با یک همراه است. نفر اول تا سوم به ترتیب برنده اقامت در هتل‌های پنج تا سه ستاره می‌شوند. آژانس تایسیز اسپانسر این قرعه‌کشی شده‌است و من هم از این غافله عقب نمانده‌ام.

ساعت سه عصر است و خسته از کار در روزی سنگین به خانه برگشته‌ام، با چشمانی که به دنبال خواب می‌دود، اینستاگرام را باز می‌کنم و لایو صفحه لست‌سکند نظرم را به خود جلب می‌کند. تا صفحه را باز می‌کنم اشکان بروج را می‌بینم که در حال اجرای قرعه‌کشی است. دوستانم را برنده تصور می‌کنم و در دلم برایشان آرزوی سفری خوب دارم به شهر عاشقانه‌ها.   

نوبت به انتخاب نفر اول و شاید خوش‌شانس‌ترین فرد این قرعه‌کشی رسیده‌است، یک عدد به صورت رندوم انتخاب می‌شود و نامی که نشان می‌دهد "سپیده محمدی" است. خواب از سرم می‌پرد، تک‌تک سلولهایم در شادی غوطه‌ور می‌شوند و چند ثانیه مغزم از کار می‌افتد... انقدر باورش برایم سخت است که وجود فردی دیگر با اسمی مشابه اسم خودم را بیشتر باور دارم.

همچنان که خودم در ناباوری به سر می‌برم، خبر را به آراز می‌دهم. او اما سفت و سخت‌تر از آن است که به این سادگی‌ها حرفم را باور کند و تنها به چشم یک شوخی می‌بیندش...

 اتفاق اما به شدت واقعیست، استانبول چه سخاوتمندانه مهمانان خود را دعوت کرده‌است.

.

.

.

 

رفتن یا ماندن ؟

(بیست‌ و‌ نهم/آذر/نود‌ و‌ هفت)

پروازمان به استانبول حدود ساعت یک‌و‌نیم عصر است و آراز به دلیل شرایط شغلی‌اش مشهد است و در کنار من(شمال) نیست. باید از مشهد به سمت تهران بیاید و من هم ساعت چهار و نیم صبح با ماشین‌های سواری از سمت شمال دل به جاده برفی چالوس سپرده‌ام. حدود ساعت شش و نیم صبح است و ماشین برای صبحانه در کنار رستورانی ایستاده‌است. من از سکون ماشین و باد گرم بخاری که یک راست به صورتم می‌خورد، چشمانم تازه گرم خواب شده، که ناگهان گوشی‌ام زنگ می‌خورد. آراز است، منتظرم بگوید به فرودگاه رسیده‌است و در حال پرواز...

 وقتی خبر خوبی ندارد در صدایش واضح است، با همان سلام گفتنش حس دلشوره تمام وجودم را دربر‌می‌گیرد. می‌گوید نگران نباشم فرودگاه مشهد است و پرواز به خاطر مه شدید تاخیر خورده.

خواب از سرم پریده و تقریبا هر یک ربع به گوشی‌اش زنگ می‌زنم

ساعت هشت صبح است و مه غلیظ ذره ای فروکش نکرده‌است...

ساعت نُه صبح است و همچنان دید عمودی و افقی هواپیما مناسب پرواز اعلام نمی‌شود...

ساعت ده صبح است و من به فرودگاه مهرآباد رسیده‌ام و منتظر به امید اینکه هواپیمایی از مشهد بنشیند...

ساعت ده و نیم صبح شده و انگار یک سطل آب یخ رویم ریخته‌اند، کاملا از رسیدن آراز نا‌امیدم و او به من می‌گوید خودم تنها بروم، تا بلیطی تهیه کند و با پروازی دیگر به استانبول بیاید. هیچ راه‌حل دیگری به ذهنمان نمی‌رسد و به سمت فرودگاه امام خمینی روانه می‌شوم.

به کانتر تحویل بار می‌رسم و داستانمان را برایشان تعریف می‌کنم. خواهش می‌کنم کارت پرواز همسفرم را صادر کنند تا شاید به پرواز برسد. مسئول کانتر کارت را صادر می‌کند، اما شرطش این است که خود همسفر، کارت را تحویل بگیرد. خلاصه کاچی به از هیچی است.

حدود ساعت یازده‌ و‌ خورده‌ایست که بالاخره پرواز مشهد می‌پرد، اما چه‌پریدنی، به‌هر شکلی که پیش خودم حساب می‌کنم آراز به این سفر نمی‌رسد. آخر به‌فرض‌اینکه به‌موقع به تهران برسد، مسیری طولانی از فرودگاه مهرآباد تا فرودگاه امام را باید طی‌کند.

در حال شمارش تک‌تک ثانیه‌های ساعت روبرویم در فرودگاه هستم، دیگر دستگاه مشترک مورد نظر هم در آسمان است و در دسترس نیست تا شاید صدایش کمی آرامم کند. دانه‌به‌دانه این صف جلو می‌روند و اولین باریست که آرزو می‌کنم صف طولانی‌تر شود، یا تعداد چمدان‌ها آنقدر زیاد باشد که به این زودی‎ها تمام نشوند. آخرین نفر چمدانش را تحویل می‌دهد و مسئول کانتر می‌گوید یک ربع بیست دقیقه‌ای بیشتر برایم منتظر نمی‌ماند.

نا‌امیدانه گوشی را برمی‌دارم و در قسمت تماس‌ها که تا چشم کار می‌کند نام آراز است، نامش را لمس می‌کنم...

صدایی شبیه به بادی شدید در گوشی پیچیده و صدای گنگش را می‌شنوم که می‌گوید "ده دقیقه دیگه کنارت هستم". در کمال ناباوری، آراز ده دقیقه دیگر می‌رسد. از فرودگاه مهرآباد تا امام خمینی سوار پرایدی می‌شود که قرار بود اگر به پرواز برسد، مبلغی اضافه‌تر به او بدهد و اینگونه می‌شود که راننده پراید با سرعتی که به ماشین‌های فرمول‌یک طعنه می‌زند، خود را به فرودگاه امام می‌رساند.

باورمان نمی‌شود در کنار هم هستیم و با خنده‌ای که به پهنای صورت بر لبانمان نقش‌بسته، همدیگر را در آغوش می‌گیریم و سوار بر هواپیما می‌شویم.

.

.

.

جهان مینیاتوری

دنیا دیگر آنقدرها هم بزرگ نیست، فاصله اینجا تا آنجا به اندازه یک خواب دیدن برایم بود. به فرودگاه آتاتورک رسیده‌ایم، بیش از انتظار شلوغ است. در صفی طولانی و مارپیچی ایستاده‌ایم، اما دوستش‌دارم، گویی موزه انسان‌شناسی است. گونه‌گونی رنگ و طرح انسان را نظاره می‌کنم و دنیا را در مقیاس کوچک گردش.

یکی سفید است سفیدی‌اش چشم را می‌زند، قدش بلند است و موهایش بور، پیراهن و شلواری گشاد به‌ تن دارد، در انتهای چشمان آبی‌اش وایکینگ‌ها را می‌بینم، به‌گمانم از همان طرف‌هاست. وسایل نه‌چندان زیادش بر روی دوشش است و به‌پیش می‌رود.

دو دختر جوان لاغر اندام با موهایی لخت، چشمانی تنگ و صورتی گرد و سفید در کنارم ایستاده‌اند، اجزای صورتشان همه کوچک‌اند، چشم، بینی و لب. داخل چشمشان پیدا نیست که بفهمم در عمق چشمانشان چیست. در این فکرم که از کدام‌یک از سرزمین‌های شرق هستند که روی چمدانشان پرچم ژاپن را می‌بینم. زمینه‌اش سفید و دایره‌ای سرخ روی آن، گردِ گرد به گردی صورتشان. حالا می‌توانم تصور کنم، کیمونویی بر تنشان می‌کنم، آرایشی غلیظ از سفیدی و سرخی به چهره‌شان می‌نشانم. به به، نمایندگان سرزمین آفتاب تابان یک سامورایی کم دارند فقط.

کمی آن‌طرف‌تر مردی را می‌بینم که اطرافش پر شده از چمدان، آنقدر وسیله با خود دارد که فکر می‌کنی می‌رود که بماند، گویی هرچه داشته برداشته. قدش بلند است، در صورت سیاهرنگش دندان‌ها و چشمانش برق می‌زند. چهره‌اش سیاه‌ِسیاه است بدون هیچ لکه‌ای، لباسش ولی سفید است، سفیدِ‌سفید. از بالا تا پایین تضاد زیبایی خلق‌کرده، به‌گمانم از آفریقاست از سیاه‌ترین جای آفریقا، قاره سیاه، قاره ثروتمند فقیر، همه خوشی‌های اندکش و ناخوشی‌های فراوانش در ذهنم مرور می‌شود.

آن طرف‌تر مرد و زنی با صدای بلند صحبت می‌کنند، حدودا پنجاه ساله‌اند، این یکی حدسش برایم راحت است، زن محجبه است و لباس بلند دارد و مرد هم لباس سفید بلندی به تن کرده، عرب هستند. همه سرزمین‌های عربی جلوی چشمانم رژه می‌روند خلیج‌فارس تا مراکش، بوی بیابان را حس می‌کنم...

صف که تمام می‌شود، با نگاهی که همچنان به دنبال جهان مینیاتوری میدود، از فرودگاه بیرون می‌آییم. هوا به‌شدت سوز دارد، باران و برف باهم ترکیب شده‌است و همه درحالی که سرهایشان را در یقه پالتوهایشان فرو برده‌اند به سمت مقصد می‌دوند. در شک بین در آوردن لباس‌های گرم‌تر از چمدان هستیم که مرد جوانی به دنبالمان می‌آید و سریع ما را به سمت ون هدایت می کند. از آنجا که برنده‌ی مسابقه‌ایم و به نوعی مهمان آژانس تایسیز، با سلام و صلوات و احترام فراوان ما را به سمت هتل هدایت می‌کند.

هتلمان هتل پنج ستاره فریزر پالاس در منطقه بومونتی استانبول است، هتلی که هر واحدش یک سوییت کامل است و حس خانه‌مان را القا می‌کند، با این تفاوت که در چهل طبقه بالاتر از شهر استانبول، از پس دانه‌های باران و برفی که به پنجره می‌خورد سوسوی چراغ‌های شهر را زیر پایمان می‌بینیم. برای کسی که دلداده استانبول است چه حسی بهتر از این...

 

منظره شهر از پنجره سوییتمان در هتل فریزرپالاس  

CQPAE6574.JPGBPJME7496.JPG

.

فضای داخلی سوییت

DDAGE4888.JPG

 

.

.

ایاصوفیه و سلطان احمد شاهدان تاریخ

(سی ام /آذر/نود و هفت)

گاهی می‌گویند مسجد ایاصوفیه، بعضی‌ها موزه می‌خوانندش و گاهی برای نامیدنش از کلیسا یاد می‌کنند. نامش هرچه که می‌خواهد باشد، کلیسا، مسجد یا موزه، برای من اینجا تاریخ مصور استانبول است. بنایی که روایت‌گر فراز و فرودهای تاریخی از امپراتوری بیزانس تا پدر جمهوری ترکیه، مصطفی کمال آتاترک است. مستندهای بسیاری از این بنا دیده‌ام و بی‌صبرانه منتظرم تا از نزدیک ببینمش. پس چه جایی بهتر از اینجا که صبح اول سفرت را با ایاصوفیه و منطقه سلطان احمد آغاز کنی. به لطف استانبول کارتی که از سفر قبل برایمان مانده‌است، سوار مترو می‌شویم. پس از چند دقیقه، تاریکی تونل مترو جایش را به نور خورشیدی می‌دهد که بر آب‌های خلیج شاخ طلایی می‌تابد و بر فراز پل هالیچ، صحنه آشنای مساجد و بناهای تاریخی همچون کارت پستالی از دور خودنمایی می‌کنند. اینجا اولین لحظه‌ایست که روح استانبول را در وجودم حس می‌کنم. از ایستگاه مترو خارج می‌شویم و در حالی که سرمان به دیدن مردم، رستوران‌ها، شیرینی‌فروشی‌ها و حتی کبوتران و گربه‌ها گرم است، به سمت ایاصوفیه می‌رویم.

عکسی که در مسیر مترو تا ایاصوفیه گرفته شد

VXBTE9746.JPG

.

.

پس از صفی نسبتا طولانی بلیط هشتاد لیری ایاصوفیه را تهیه می‌کنیم و به سمت داخل قدم برمی‌داریم. از دالانی سرد و سنگی عبور می‌کنیم و به صحن اصلی می‌رسیم، این‌بار رنگ خاکستری و سرد سنگ‌ها، با تلالو طلایی و زرد رنگ سقف تلفیق می‌شود و نگاهت را به بالا سوق می‌دهد. سرم را بالا می‌گیرم و هر آنچه در انتظارش بودم را می‌بینم. بر روی ستون‌های عظیم این بنا نام های الله، محمد، ابوبکر، عمر، عثمان، علی، حسن و حسین در کنار هم خوش نشسته‌اند و بالاتر از همه، از پس دیوارهایی که یک لایه‌اش را برداشته‌اند، مریم، عیسی را در آغوش کشیده و به پایین می‌نگرد. اینجا جاییست که می‌شود لایه به لایه‌اش را شکافت، برداشت و تاریخ را لمس کرد.

کاش می‌شد ایاصوفیه زبان باز می‌کرد و خاطرات تلخ و شیرینش را بازگو می‌کرد. کلیسایی معظم، مسجدی بزرگ و موزه‌ای دلفریب. وقتی کنستانتین از رم دل کند و به شهر کوچک بیزانتیوم آمد رویای ساخت ابر شهری داشت و شهر بزرگ، کلیسایی بزرگ هم طلب می‌کرد. قدم زدن در دالان‌های سرد و سنگی ایاصوفیه حس غریبی دارد. انگار صدای همهمه تاریخ در گوشت نجوا می‌کند. به هر سنگی که دست می‌زنی ناخوداگاه با خود می‌گویی این سنگ قرن‌هاست که اینجاست. اینجا که من راه می‌روم تاریخ سازان قدم زده‌اند. شاهان، مقامات مذهبی، شوالیه‌ها و دلاوران، زنان و کودکان...

ایاصوفیه پس از هزار سال کلیسایی کردن می‌خواست چیزی دیگر را تجربه کند، کلیسا بودن دیگر برایش یکنواخت شده‌بود. قرعه فال به نام محمد دوم، سلطان عثمانی افتاد و او بود که لقب فاتح را از آن خود کرد. می‌گویند وقتی وارد کلیسا شد، کشیش‌هایی که در حال راز و نیاز بودند در میان ستون‌ها و دیوارهای آن ناپدید شدند تا اینکه روزی دوباره ایاصوفیه هوای کلیسایی کردن بنماید و بازگردند. ایاصوفیه پس از هزار سال پذیرایی از مسیحیان ناگهان میزبان مسلمانان شد و محمد فاتح دستور پاکسازی آنجا را از هر آنچه که نماد کلیسا بود، می‌دهد. پس از چهار قرن مسجد بودن، دوباره ایاصوفیه گرفتار یکنواختی شد و چیزی دیگر طلب کرد. این‌بار قرعه سرنوشت به نام مصطفی کمال پاشا افتاد تا فرش‌های مسجد را بردارد، گچ‌هایی که نماد مسیحیت را پوشانده بودند کنار بزند و آنجا را تبدیل به موزه کند. موزه‌ای که از آن پس نه میزبان گروهی خاص، بلکه پذیرای همه مردم باشد. تا آن‌ها را به درون بکشد، فخر بفروشد و خودنمایی کند.

دل کندن از این موزه باشکوه سخت است و هر دو طبقه‌اش را سر فرصت و با جان و دل می‌بینیم. در حالی که نوای اذان ظهر در فضا پیجیده‌است، به سمت بیرون می‌رویم و بی هیچ سخنی، دقایقی را تنها به آنچه می‌شنویم گوش می‌سپاریم.

فضای خارجی ایاصوفیه

MTJKE1720.JPG.

.MDGUE2272.JPG

.

.

 

فضای داخلی ایاصوفیه

SAKFE3953.JPG.

 

VRWRE8408.JPG.

.UCMFE8009 (12).JPG

.

.

HKAIE6127.JPG

.

.

نقش‌هایی از مسیحیت که از پس برداشتن گچ‌های روی دیوار نمایان شده‌اند

QILRE0933.JPG

.

.

در فضای بیرونی ایاصوفیه می‌نشینیم، دمای هوا منفی دو درجه سانتی‌گراد است و انگشتانم را تا انتهای جیب پالتویم سُر می‌دهم، بوی بلوط داغ و نان سیمیت دستفروش‌ها فضا را پر کرده‌است، مادران برای کودکان دانه می‌خرند و کودکان به پرنده‌های فربهی که توان پر کشیدن ندارند، دانه می‌دهند. زوج‌ها در آغوش هم با قابی که در آن ایاصوفیه و مسجد سلطان احمد نقش بسته‌است، عکس می‌گیرند و اینجا نوای زندگی به‌شدت در جریان است...

اینجا که نشسته‌ایم مسجد سلطان احمد با ابهت تمام روبرویمان قد برافراشته، قبه‌های کبود و طوسی‌اش وسوسه‌مان می‌کند که برای بار دوم به دیدارش برویم. نزدیک به چهارصد سال پیش بود که سلطان احمد یکم بر آن می‌شود مسجدی در مقابل عمارت ایاصوفیه بسازد، تا شاید نشان دهد که معماران مسلمان عثمانی رقبای سرسختی برای گذشتگان مسیحی خود هستند. ناخودآگاه در مقام مقایسه، میانه راه می‌ایستم و چشمانم را همزمان به سمت مسجد سلطان احمد و ایاصوفیه می‌دوزم، گویی ایاصوفیه از پس قرن‌ها، هنوز هم چیز دیگریست...

وارد حیاط مسجد سلطان احمد می‌شویم، گروه‌گروه در حال عکس گرفتن هستند و در این میان پسرک جوان تنهایی که خجالتی به‌نظر می‌رسد، در گوشه‌ای تلاش می‌کند تا عظمت این مسجد را در فریم عکس سلفی‌اش جای‌دهد. در حالی که عکس‌های سلفی نامتقارن او را در صفحه اینستاگرامش تصور می‌کنم، جلو می‌روم و از او می‌خواهم تا گوشی‌اش را بدهد. با نگاهی خجل ولی مشتاق گوشی‌اش را می‌دهد و من هم کم نمی‌گذارم، از تمام زوایای ممکن برایش عکس می‌گیرم، او هم برای تشکر عکسی از ما می‌گیرد و اولین عکس دونفره این سفر در قاب گوشی‌مان نقش می‌بندد. قبل از ورود به مسجد تابلوها و بنرهای نصب‌شده‌ی دور تا دور حیاط نظرمان جلب را کرده‌است و به سمتشان می‌رویم. روی تابلویی پنج رکن اسلام(شهادتین، نماز، روزه، حج و زکات) را توضیح داده‌اند، در تابلویی دیگر ارکان ایمان در مذهب اسلام اهل سنت آمده‌است و دیگری شجرنامه پیامبران که از آدم و حوا تا محمد را نشان می‌دهد. خوب می‌خوانیمشان و سپس داخل مسجد می‌شویم، ورود به بیش از نیمی از مسجد تنها برای نمازگزاران آزاد است و داشتن حجاب برای ورود اجباری. در میان انبوه توریست‌های زن چینی که بالاجبار روسری و دامن آبی رنگ مسجد را به مضحک‌ترین شکل ممکن پوشیده‌اند و طول مسجد را پشت لیدرشان می‌دوند، نگاهم به لوسترهای متفاوت مسجد و کاشی‌کاری‌هایش گره می‌خورد، در جز جز طرح‌ها و نقش‌ها رخنه می‌کنم و در وجودشان غرق می‌شوم.

.

.

فضای خارجی و داخلی مسجد سلطان احمد

IMG_7571 (1).jpg

 

.

.

GCWJE6218.JPG.

.TNMCE8322.JPG.

.VNHFE1550.JPG.

.QLAZE2273.JPG.

.

RRUEE6500.JPG

.

.

 

ویدئویی تهیه شده از ایاصوفیه و مسجد سلطان احمد

.

.

زنده باد برنده

منطقه سلطان احمد گویی که قلب تپنده استانبول است، به هر گوشه‌اش که می‌نگری داستان از قرن‌های گذشته دارد. تنها چند قدم از مسجد سلطان احمد دور شده‌ایم که ستون‌های سنگی و بلند میدان هیپودروم نظرمان را جلب می‌کند. با تک‌تک قدم‌هایی که در میدان برمی‌داریم، خود را بیش از هزار سال قبل در این میدان تصور می‌کنیم.

صدای فریادهای مردم در کنار صدای کوبیده‌شدن سم اسبان بر زمین و حرکت چرخ ارابه‌ها، سمفونی سنگینی می‌آفریند که هیجان را تا منتهای درجه بالا می‌برد. اسب و ارابه و ارابه‌ران گویی یک روحند در سه بدن. کسی به چیزی غیر از پیروزی نمی‌اندیشد. ارابه‌ها می‌تازند، به هم می‌خورند، گه‌گاه شلاق حواله هم می‌کنند و به پیش می‌روند. مردم تا سر حد جنون فریاد بر می‌آورند، در میانه‌ی کشمکش اسب‌ها و ارابه‌ها، اسبی نقش بر زمین می‌شود. سوارکاری سرنگون می‌شود و در غبار اسب‌ها و ارابه‌ها گم می‌شود، اما نگاه‌ها همه به آنانی است که می‌تازند. شاه در جایگاه، مسابقه را و مردمش را نظاره می‌کند. و ناگهان، خط پایان.

فریادهای مردم تبدیل به آه و تشویق می‌شود، عده‌ای برده‌اند، عده‌ای باخته‌اند، عده‌ای دست به گریبان شده‌اند، عده‌ای برخاسته‌اند، عده‌ای برخاسته نشسته‌اند، عده‌ای سر را در میان دستان گرفته اند و عده ای سر از میان دستان برداشته اند. شاه، سوارکار پیروز را با شاخه‌ای زیتون آذین می‌بندد. هیجان فروکش می‌کند و مردم پراکنده می‌شوند، اول چیزی که فراموش می‌کنند آن سوارکار نگون‌بخت سرنگون شده در میدان است. زنده باد برنده... این چنین است یک روز هیجان انگیز در شهر شکوه و لذت، قسطنطنیه.

امروز اما از آن شکوه و عظمت تنها چند ستون سنگی همچون تئودوسیوس با نگاره‌های هیروکلیف در میان فضایی وسیع باقی مانده‌است. نه جایگاه شاه مانده‌است و نه مردم. عده‌ای در کنار تابلوهای راهنما، تاریخ می‌خوانند، عده‌ای به دور ستون‌ها ایستاده و سر به بالا گرفته محو عظمت ستونها شده‌اند و عده‌ای دیگر به کشف رمز و راز نگاره‌های ستون نشسته‌اند.

 

تصویری بازسازی‌شده از میدان هیپودروم در گذشته ( از اینترنت)

Byzantiumhippodrome.jpg

 

میدان هیپودروم امروزی

AIAFE7891.JPG.

.SWAYE9769.JPGMQVAE7345.JPG

 

 

رنگین کمان رنگ ها

مقصد مشخصی در ذهنمان نیست، راه به هر کجا در منطقه سلطان احمد دعوتمان کند می‌رویم و قدم در کوچه پس کوچه‌هایش می‌گذاریم.

زندگی سیاه و سفید است و رنگی، کم رنگ است و پر رنگ، تک رنگ است و چند رنگ، آسمان خدا همه‌جا یک رنگ نیست اما در همه‌جا چیزکی مشترک است. چیزکی در فراز همه تفاوت‌ها در جریان است. وقتی در میان کوچه پس کوچه‌های استانبول قدیم راه می‌روی احساس می‌کنی زنده‌تری، احساس می‌کنی با همه غریبه‌گی، این مردم چقدر آشنایند.

چند پیرمرد دور یک میز چوبی کوچک، استکان چای کمر باریک و پررنگ خود را هورت می‌کشند، یکی حرفی می‌زند و بقیه از خنده ریسه می‌روند. ناخوداگاه من هم لبخند می‌زنم، خوشحالم که خوشحالند، خنده‎هایشان زنده‌ترم می‌کند، رنگشان دوست داشتنیست آبی فیروزه‌ای، رنگش را می‌شناسم.

چند قدم آن طرف‌تر زن محجبه‌ای دستفروشی می‌کند، بساطی کوچک دارد، چند تکه پارچه، دقیقا نمی‌دانم چیست، کیف، جوراب شاید هم چیزی دیگر. چشمم به بساطش است ولی نمی‌خواهم نزدیکش شوم می‌ترسم خیال کند قصد خرید دارم. نمی‌خواهم ناامیدش کنم، بساطش کوچک است ولی نگاهش دریاست. ناگهان سر می‌چرخاند و به من خیره می‌شود، نکند از نگاه‌هایم معذب شده‌باشد. نکند در این شهر خیره‌شدن رنگ خوبی ندارد، نکند بدرنگ‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کردم. ناگاه به خود می‌آیم می بینم جلوی بساطش نشسته‌ام، احساس می‌کنم به خاطر نگاه‌هایم یک خرید به او بدهکارم، کیف کوچک پارچه‌ای را برمی‌دارم، نمی‌دانم به چه دردم خواهد خورد ولی مهم نیست مهم این است که بخرمش. پولش را حساب می‌کنم، نگاه زن برقی می‌زند و احساس می‌کنم بی‌حساب شدیم. رنگش آشناست سبز است سبز.

کمی آن‌طرف‌تر پسری جوان دستش را در برابر رهگذران دراز می‌کند و کمک می‌خواهد ظاهرش آراسته است، رنگ سائلین اینجا کمی انگار فرق می‌کند، کمی کم‌رنگ‌تر است. ظاهرا نیازی ندیده بیچارگی‌اش را به رخ بکشد، رنگش غریب است ولی ته رنگش آشناست بنفش است، کمی کم‌رنگ‌تر از آن چیزی که می‌شناختم.

مغازه‌داری میانسال با سیبیل‌های پرپشت جوگندمی سیگار گوشه لب، با ولع تمام دود سیگارش را تا دوردست ترین نقاط ریه‌اش رهسپار می‌کند، دودش را که بیرون می‌دهد نگاهی به سیگارش می‌اندازد، انگار نگران است که مبادا تمام شود. رنگش آشناست خیلی آشنا بارها دیده‌ام خاکستریست خاکستری.

جوانی جلوی غذاخوری عکس و قیمت غذاها را جلویمان می‌گیرد و مودبانه ما را دعوت می‌کند. میلی به غذا نداریم به چشمانش نگاه نمی‌کنم مبادا که بدهکارش شوم. بوی غذا در هوا پیچیده و داخل زن و مرد، دو نفره، سه‌نفره و چند‌نفره میزها را اشغال کرده‎ اند، بعضی هم تنهایند گویا هنوز همرنگشان را نیافته‌اند. شاید به این فکر می‌کنند که همرنگشان در کدام نقطه این شهر است و چه می‌کند. صدای خنده و هم‌همه، بوی غذا و صدای ملایم موسیقی سنتی رنگش اندکی فرق می‌کند، ولی آشناسنت رنگش نارنجی است نارنجی سیر.

لحظه‌ای برای استراحت می‌ایستیم، سر بر می‌گردانمو طول کوچه را نگاه می‌کنم. رنگین‌کمان زندگی را می‌بینم احساس زندگی می‌کنم. جنب‌و‌جوش مردمان زنده‌ترم می‌کند. رنگ‌به‌رنگ کنار هم. هم غریب است و هم آشنا، ناگهان در ذهنم همه رنگ‌ها با‌هم جمع می‌شوند، همه با هم یکی می‌شوند، هان فهمیدم آسمان خدا همه جا یکرنگ نیست ولی چیزکی مشترک در همه آن ها در جریان است، یافتمش رنگ‌ها که روی هم می‌نشینند رنگ‌به‌رنگ می‌شوند و همه که جمع می‌آیند رنگ می‌بازند. آری یافتم چیزک مشترکمان را یافتم رنگ زندگی رنگ خوشرنگ بی‌رنگی است. آسمان خدا همه‌جا یک‌رنگ نیست ولی رنگ زندگی همه‌جا رنگ خوش رنگ بی‌رنگی است.

.

.

عکس‌هایی از منطقه سلطان احمد مشابه با آنچه دیده‌ایم(از اینترنت) 

LqBseRLUUQxBG5MQr8EiiSrvHzLoWdVmkP0b6tY6.jpeg

.

.olman.jpg.

.

Turkeyn-Old Man-.jpg

 

.

.

چای عشق

هر‌چه جلوتر می‌رویم جمعیت و تکاپوی مردم بیشتر و بیشتر می‌شود، حدس می‌زنیم چیزی شبیه به بازار پیش رویمان باشد و وجود این جمعیت وسوسه‌مان می‌کند که به سمتشان برویم. بله حدسمان درست بوده‌است ما روبروی بازار مصری‌ها یا بازار ادویه ایستاده‌ایم. بی‌هیچ درنگی وارد می‌شویم، اینجا بهشت عطر و طعم است و رنگ‌ها. تا نگاهم به ادویه‌ها و گل‌های خشک و معطر مغازه‌ای جلب می‌شود، بوی عطر قهوه‌ای که در حجره‌ای دیگر در حال ساییده شدن است، مرا به سمت خود می‌کشاند و سرگردان از گوشه‌ای به گوشه‌ای دیگر قدم برمی‌دارم. صاحبان حجره‌ها سینی‌هاشان را پر کرده‌اند از لوکوم، باقلوا و نقل‌هایی با طعم گل‌سرخ، به میهمانان تعارف می‌کنند و دعوتشان می‌کنند به داخل. آنقدر خوش طعم‌اند که اگر کمی مکث کنی خود را در حال خرید همه آن‌ها می‌بینی. ایستادگی در قبال خرید اینجا معنایش را از دست می‌دهد، عطر دم‌نوشی که در استکانی کمرباریک تعارفم کرده‌اند، جادویم می‌کند، اما کمی گران است و در خریدش دو دل هستم که پسرک جوان فروشنده می‌گوید اینکه پسندیده‌ای نامش چای عشق است. عشق هرچه که قیمتش باشد ارزش خرید دارد...

 

 بازار مصری‌ها

WCOZE8982.JPG.

.

.

.PNQWE0172.JPG.

.

.CAWLE1706.JPG.

.

.

IDZQE7335.JPG

.

.

نذری دلنشین

از درب خروجی بازار بیرون می‌آییم، اسکله امینونو کمی دورتر است و سیلی از کبوتر‌ها روبریمان. تا نگاهم به کبوتران می‌افتد، ناگهان حرف‌های دوستی در گوشم زنگ می‌زند. نذری داشت و قبل از سفر خواسته بود اگر مسیرم به اطراف اسکله امینونو افتاد، به اندازه پنج لیر دانه بخرم و کبوتران را میهمان دانه‌ها کنم. هر بسته دانه، یک لیر است و پنج بسته می‌خرم. بسته پشت بسته باز می‌کنم و کبوتران همچون بسته اول با ولعی سیری‌ناپذیر دانه‌ها را می‌خورند. بی‌دلیل نیست که چنین فربهند و زمین‌گیر شده‌اند، گویی پاک آسمان را فراموش کرده‌اند.

 

کبوتران مهمان دانه‌ها

AAKWE2475.JPG

.

.

جشنواره آب و ماهی

به اسکله امینونو می‌آییم، در امینونو همه چیز با آب شروع می‌شود و به ماهی ختم می‌گردد. خلیج شاخ طلایی و پلی روی آن. خلیج که به نزدیک پل می‌رسد گل‌آلوده می‌شود، مکدر می‌شود، از انسان‌ها دلگیر است ولی این دلگیری ذره‌ای از سخاوتش نمی‌کاهد. انسان‌ها و مرغان‌دریایی چشم به سخاوتش دارند و امیدوار بر کرانه نشسته‌اند. سفره‌ای چنان گسترده که برای همه‌جا هست، روی پل ردیف آدم‌هاست که قلاب‌ها را به آب انداخته‌اند و از آب می‌خواهد که سهمشان را بدهد. قلاب‌ها چنان زیاد است که ممکن است خلیج سخاوتمند ماهی کسی را اشتباها به دیگری بدهد. آنسوتر اما قایق‌های کوچکِ تزیین شده مردمان را به گشتی روی آب دعوت می‌کنند و در زیر پل غرفه‌های کوچک نان و ماهی است، ماهی تازه صید شده. هدیه‌های جدید خلیج در روغن سرخ می‌شوند و کنار نان می‌نشیند و با یک لیوان ترشی همراه می‌شوند. به‌ همین سادگی به همین خوشمزگی تا گرسنگی رهگذران را التیام بخشند. چنان شلوغ است که فکر می‌کنی همه شهر آمده‌اند ماهی بخورند. مقاومت‌کردنی نبود و سر خوان نعمتش نشستیم و مهمان بخشندگی‌اش شدیم، طعم ساندویچ ماهی را هرگز فراموش نخواهم‌کرد، بوی دریا می‌دهد، طعمی ساده ولی لذیذ دارد، تر و تازه داغ داغ.  

 

اسکله امینونو و پل گالاتا

 

FullSizeRender.jpg.

.

TSYKE2814.JPG

 

 

 

 

ALHKE9479.JPG

.

.

ضیافت استقلال

برای کمی استراحت به هتل برمی‌گردیم، اما ضیافت امروز بدون رفتن به خیابان استقلال تمام نمی‌شود. آخرین نفس‌های عصر است و به خیابان استقلال رسیده‌ایم. مهمانی برپاست میزبان خیابان استقلال است و مهمانانی دارد از تمام کره خاکی. در سرخیابان، در میانه میدان تقسیم، آتاتورک و یارانش به میهمانان خوش‌آمد می‌گویند، آن‌ها را به طرف خیابان راهنمایی می‌کنند و کبوترها ورودشان را جشن می‌گیرند. هر آنچه مهمان می‌پسندد تدارک دیده‌اند، فرشی سنگی پهن کرده‌اند، گروه‌های کوچک موسیقی در جای‌جای خود قرار داده‌اند و کافه‌ها و غذاخوری‌هایش عطر غذا را پراکنده‌اند. مراکز خرید رنگ‌به‌رنگ مهمانان را به درون می‌خوانند. همه هستند، سیاه و سفید، کوتاه و بلند، مرد و زن، چقدر زیباست انبوه جمعیت کنار هم، بدون هیچ خط و مرزی. کافیست انسان باشی تا دعوت شوی، به هم لبخند می زنند و باهم صحبت می کنند، پهلو به پهلو، دست در دست، آغوش به آغوش. صدای زنگی ملایم می‌آید، تراموایی قرمز رنگ و کوچک روی ریل میانه خیابان از مهمانان می‌خواهد تا راهی برایش باز کنند. با سرعتی کم از میان مهمان‌ها می‌گذرد، گویی می‌خواهد بداند کسی کم و کسری نداشته باشد. مردی جوان بلوط تعارف می‌کند، دیگری بر سر در کافه مهمانان را دعوت به قهوه‌ای ترک می‌کند. چه مهمانی خوبی چه مهمان‌های خوبی، فارغ از همه‌چیز به نرمی قدم برمی‌دارند و لذت می‌برند. به انتهای خیابان که می‌رسی سرت را برمی‌گردانی و نگاهی می‌اندازی، مهمانی ادامه دارد. قبل از آنکه مسیرت را عوض کنی و دوباره به سمت مهمانی حرکت کنی، برج سنگی سر به آسمان ساییده‌ی گالاتا، در میان ساختمان‌ها نمایان می‌شود. بلندتر از همه، اندکی به آسمان نزدیک‌تر، خانه‌ها و ساختمان‌ها را از بالا ورانداز می‌کند که مبادا سر برآورند و حریمش را شریک گردند.

 

زنی گل‌فروش در میدان تقسیم

IMG_7413 (2).jpg

 .

.

خیابان استقلال

WUAEE9864.JPG

VBLHE7062.JPG

 

HISQE1105.JPG

.

سلطانی سرزمینش را به تماشا می‌نشیند

شنیده‌ام دیدن غروب آفتاب بر فراز این برج بازمانده از قرون وسطی لذتی وصف‌ناشدنی دارد. بلیط بیست‌و‌پنج لیری‌اش را می‌خریم و صف طولانی‌اش را می‌گذرانیم. از پله‌های تنگ برج بالا می‌رویم، داریم در تاریخ صعود می‌کنیم. هر پله‌ای که سپری می‌کنیم چند سالی عقب‌تر می‌رویم. می‌رویم و می‌رویم تا به بلندترین نقطه برج می‌رسیم وارد اتاق بالای برج که می‌شویم چند نفری تاریخ می‌فروشند، تنها پانزده لیر است، لباس گذشتگان بر تنت می‌کنند و عکسی به یادگار می‌گیرند، لباسهایشان را به تن می کنیم و برای من پوشیدن آن لباس آخرین پله از صعودم در تاریخ است تا برسم به آنجا که باید.

به بالای برج می‌رسیم، همه‌چیز وصف‌ناپذیر است. سلطانی را تصور می‌کنم که روزی به این برج می‌آید، دور تا دور برج می‌چرخد و از منظره‌اش عقل از کف می‌دهد. دریای آرام با قایق‌ها و کشتی‌های ریز و درشت، خانه‌هایی که در کناره ردیف شده‌اند و دریایی از خانه‌ها ساخته‌اند تا بیکران، مردمی در جنب‌و‌جوش و در حال زندگی و در فراز همه، خورشیدی که در حال غروب است شعاع‌های نور نارنجی خود را به همه جا می‌پراکند و این تابلوی زیبا را رنگ‌آمیزی می‌کند. سلطان حق دارد اگر لبخندی بزند و به خود ببالد و با خود بگوید این شهر من است، از دریای آرامَش تا مردمان نا آرامَش، از خانه‌های یکجا نشین تا کشتی‌های کوچ نشین. چشم می‌گرداند و سرزمینش را می‌نگرد و سرشار از غرور می‌شود. اینجا شهر من است.

از پله‌های باریک که پایین می‌آیی بازمی‌گردی به زمانه خودت، هم‌وطنی می‌پرسد، آن بالا چه خبر است و من می‌گویم سلطانی سرزمینش را می‌نگرد.

 

 بر فراز برج گالاتا

IMG_7476.jpg

.

.

 

.

IMG_7450.jpg.

.IMG_7491.jpg

 

برج گالاتا با نورپردازی در شب

PAPFE9195.JPG

.

از میدان هیپودروم تا برج گالاتا

.

 

سنت ترکی، مدرنیته اروپایی

(یکم/دی/نود و هفت)

تعریف کاخ‌ دلمه‌باغچه را بسیار شنیده‌ایم و در سفر قبلی‌مان فرصت دیدار این کاخ را نداشته و به دیدن کاخ توپکاپی اکتفا کرده‌بودیم. امروز اما برایمان فرصت خوبیست که به دیدارش برویم. کاخ دلمه‌باغچه بسیار به منطقه هتلمان در بومونتی نزدیک است و هتل ساعت ده صبح برای این کاخ ترانسفر دارد. راس ساعت ده به سمت دلمه باغچه راه می‌افتیم و تا سربرگردانیم رسیده‌ایم. هوا ابریست و سرمایی که از سمت بسفر می‌وزد، دوست داشتنی. با این حال و هوای خوب، چه چیز بهتر از آنکه خودمان را مهمان قهوه‌ای در کافه‌های اطراف کاخ کنیم و کمی در مورد تاریخ دلمه باغچه گپ بزنیم.

سردر ورودی کاخ با سنگهای مرمرین عظیم و با شکوهش، دیدنیست و نوید ابهت داخلی آن را می‌دهد. ورودی تنها قسمت اداری و تشریفات کاخ 60 لیر، ورودی حرمسرا 30 لیر و ورودی کلی برای کاخ، حرم‌سرا و موزه ساعت 90 لیر است که ما گزینه سوم را انتخاب می‌کنیم و با گرفتن گوشی‌های راهنما که مجهز به زبان فارسی هم هستند، وارد محوطه کاخ می‌شویم. گرفتن گوشی هیچ هزینه‌ای ندارد ولی بسیار کمک‌کننده است.

دیدن محوطه خارجی کاخ و باغ زیبایش خالی از لطف نیست. از برج ساعت گرفته تا مسجد دلمه‌باغچه نظرت را جلب می‌کنند و دروازه بسفر اوج زیبایی خلق شده در محوطه این کاخ است. دروازه‌ای که رو به آب‌های بی‌کران باز می‌شود، گویی استعاره‌ایست از ساکنینش که دروازه‌ها را به سمت پیشرفت گشودند. 

تصاویری از محوطه بیرونی کاخ دلمه‌باغچه

ورودی های کاخ

PTUHE1800 (3).JPG

.

.KTKFE7738.JPG.

.

.

TBOZE5591 (9).JPG

.

.

مسجد دلمه باغچه

IANRE7492.JPG

.

.

برج ساعت

DUAOE6558.JPG

 

 

دیدن کاخ را با ساختمان اداری و تشریفات آغاز می‌کنیم، این ساختمان که بر کرانه اروپایی بسفر قرار دارد، پل بین سلطنت و جمهوری است، کاخی سفید رنگ که یادآور کاخ‌های دو قرن گذشته اروپاست، کاخی که همه چیزش در میانه کشاکش دو طیف قرار دارد، در میانه کشاکش سنت ترکی و مدرنیته اروپایی، در میانه کشاکش سلطنت و جمهوری و در میانه کشاکش آسیا و اروپا. در قرن نوزدهم که عثمانی از پیشرفت همسایگان غربی‌اش جا‌ مانده‌بود، همه عزم خود را جزم کرد تا تمام زیبایی و شکوه دنیای جدید را یک‌جا جمع‌ کند، به رخ همسایگانش بکشد و بگوید چیزی از آن‌ها کم ندارد. کاخ توپکاپی با همه شکوهش مربوط به عصر گذشته بود، عصری پرشکوه ولی سپری‌شده، امپراتوری نیاز به کاخی مدرن داشت. علی‌رغم تمام مشکلات مالی اواسط قرن نوزدهم، سلطان در مدت زمانی بیش از یک دهه کاخی ساخت کاخستان، قصری که شانه به شانه کاخ‌های اروپایی می‌زد، کاخی مدرن که ریشه‌های عثمانی خود را نیز فراموش نکرده‌بود و در جای‌جایش خود را می‌نمایاند. برای ساختنش از همه امپراتوری بهترین مصالح و لوازم به سمت استانبول گسیل شد و شاهان و فرمانروایان جهان در اهدای هدایای نفیس به کاخ جدید کوتاهی نکردند. ملکه بریتانیا لوستری چهار تنی فرستاد، لوستری عظیم با صدها تکه بلور و حباب، تزار روسیه پوست نفیس خرس فرستاد و نقاشان چیره‌دست دیوارها را با شاهکارهایشان مزین‌کردند. سالن‌های کاخ عددش به ده‌ها می‌رسد و تک‌تک سالن‌ها و اتاق‌ها با ابهتی خاص خودنمایی می‌کنند و چشم برداشتن از آن‌ها سخت است. در با شکوه‌ترین سالن در تالار آبی شکوه به اندازه سحر و جادو می‌رسد، هر آنچه است بوی اصالت می‌دهد و همه‌چیز نفیس است. از میزها و صندلی‌ها، فرش‌ها، گلدان‌ها تا دیوارها و پرده‌ها و سقف. مهمان سلطان ابتدا وارد این مکان می‌شود تا در برابر شکوه خیره کننده‌اش آنقدر فروتن شود که شایستگی ایستادن در برابر سلطان را بدست آورد.

هر اتاق و سالنی رنگ مخصوص به خودش را دارد. یکی قرمز است، یکی ارغوانی و دیگری آجری، اما هر رنگی که باشند مکملی برای رنگ طلایی است، رنگ سلطنت. رنگ طلایی رنگ غالب وسایل و نقوش این کاخ است و هر گوشه‌ای از کاخ  ردپایی از این رنگ دیده می‌شود.

ده‌ها اتاق با شکوه کاخ را یکی پس از دیگری می‌بینیم، زیبایی‌شان در وصف نمی‌گنجند و توضیحاتی که گوشی راهنما از جز به جز ساختمان و وسایلش می‌دهد، این لذت را چند برابر هم کرده‌است. از سالن‌ها و اتاق‌ها که بگذری نمی‌دانی به نقاشی‌های اصیل در راهروها خیره شوی یا حمام‌های مرمرین با پنجره‌ای رو به آبی ناتمام بسفر.

 

 

فضای داخلی ساختمان اداری و تشریفات

OGYTE0364.JPG.

.

.

.FODQE2871.JPG.

.

تصویری دیگر از سالنهای کاخ (از اینترنت)

Istanbul-Tour-with-Dolmabahce-Palace-and-Cruise-on-Golden-Horn-3.jpg

 

20-osmanli-saraylari-trtbelgesel_702x522.png

با حظ از آنچه دیده‌ایم، از ساختمان ادرای خارج می‌شویم و به‌سمت حرم‌سرا می‌رویم. اینجا حرم‌سراست، حریم پادشاه، حرم‌سرا در امپراتوری عثمانی همیشه جایی ویژه بود، زیباترین‌ها از همه امپراتوری اینجا جمعند، از ترک و صرب و روس و مجار. زنانی با چهره‌های زیبا و لباس‌های فاخر، در مسابقه ربودن دل سلطان. اینجا مرکز مخفی قدرت در امپراتوری است، جایی که نجواهای شبانه در گوش پادشاه مسیر تاریخ را عوض می‌کند. جایی که در طول یک شب کسی از عرش به فرش می‌رسد و دیگری از فرش به عرش. وزیری جابه‌جا می‌شود و یا حتی خونی ریخته می‌شود. اینجا جاییست که سوگلیان هوس‌هایشان را آرام در گوش سلطان زمزمه می‌کنند، اما در پس این همه مسابقه‌ای مخوف در جریان است، رقابتی که بوی توطئه و خون می‌دهد. فرزند کدام یک ولیعهد خواهد بود، کدام‌یک فرزندشان سلطان خواهد شد و خودش ملکه مادر. در طول دهه‌ها و قرن‌ها رقابت حرم‌نشینان برای به قدرت نشاندن فرزندشان به رسمی غریب تبدیل شده‌بود. همه می‌دانستند که با مرگ پادشاه همه‌چیز دگرگون می‌شود شاه مرده حرم‌سرا نمی‎خواهد و ازین بین، تنها جانشین و مادرش پیروز از میدان خارج می‌شوند به این سبب زنان هر آنچه می‌توانستند می‌کردند تا شاه را به فرزند خود متمایل کنند و این هر آنچه می‌توانستندها گاهی تا سرحد جنون بالا می‌رفت، تا سر حد توطئه‌ای مرگبار. حرم‌سرا سرزمین خودمختار امپراطوریست با قواعد و قوانین خاص خودش، سرزمین زنان آرزومند قدرت، نفرت‌های از پس لبخند، گریه‌های پنهانی و گروه‌های کوچک قدرت. سلطان که وارد می‌شود همه برمی‌خیزند و به نشانه احترام کرنش می‌کنند، شاه سر می‎چرخاند و نگاهی به همه می‌اندازد اما فریب این کرنش را نمی‌خورد. خوب می‌داند که تیغ سلطانی‌اش اینجا نمی‌برد، اینجا سرزمین زنان است و حرف آخر را همین کرنش‌کنندگان می‌زنند.

اتاق‌های حرم‌سرا بسیار است و از اتاق ملکه‌مادر تا کودکان و خردسالان در آن قرار دارد. در اتاقی تخت‌های دونفره پوشیده با حریری نفیس، مزین به رنگ‌های گرم نظرت را جلب می‌کند، در دیگری اسباب‎‌ بازی‎های کودکان و آن یکی اتاقی برای ختنه پسران. اتاق‌‌هایی که وقتی در مسیرشان قدم می‌زنی، جریان زندگی از تولد تا مرگ را به خوبی برایت روایت می‌کنند. اتاق‌هایی که ساکنین بی‌شماری به خود دیده‌اند اما یقینا جذاب ترین اتاق، اتاق اتاتورک است، اتاقی که در پایان عمر آنجا زندگی کرد و بر روی تختش درگذشت و ساعت‌های کاخ به یادش همگی در ساعت درگذشتش یخ زنده‌اند، نه ‎و ‎پنج‎ دقیقه. اتاقی کوچک و بستر مرگ مرد تاریخ‌ساز پوشیده با پرچم ترکیه در میانه و قفسه داروها در کناری، اتاقی چنین کوچک چگونه چنان مرد بزرگی را در خود جای داده‌بود.

اتاق آتاترک و ساعتی که در لحظه مرگش یخ زده

 

DQMWE0107.JPG.

.

.

.FDDKE8785.JPG

 

 

در بیرون کاخ ساختمان کوچکیست موسوم به موزه ساعت، موزه‎ای که از ساعت‌های بسیار قدیمی گرفته تا ساعت‏‌های زیبای اهدایی به سلطان در آن جای داده‌شده‌است. همگی زیبا هستند، در طرح و نقش‌های مختلف، اما انگار در زمان مشترکند، ساعت‌هایی که سال‌های آخر به سر آمدن زمان امپراتوری را یاداوری می‌کردند.

دلمه‌باغچه شاهد برهه حساسی از تاریخ بود، نبض آخرین سال‌های سلطنت اینجا زد و جمهوری اولین نفس‌هایش را اینجا کشید، شاهد بود که چگونه سلطانی می‌رود و رییس‌جمهوری وارد می‎شود. دیوارها و نقش و نگارش گویای تلاش حکومتی است که دوره‌اش سپری شده‌بود. نشانگر دست و پا زدن پیرمردی بیمار در میان جوانان بود. پیرمردی که می‌خواست پا به‌ پای آن‌ها بدود ولی دیگر نه پا آن پای سابق بود و نه میدان آن میدان قدیم. در روزگار جدید اما همچنان دلمه‌باغچه چیزی برای عرضه به مردمان مدرن دارد، چیزی که هر روز صدها نفر را به آنجا بکشاند و میزبانیشان کند.

ساعت‌هایی در موزه

IFLKE4164.JPGWTLDE5362.JPG

 

پایکوبان درخیابان نِویزاده

در استانبول اگر روزی یکبار به خیابان استقلال نروی، انگار روزت چیزی کم دارد و ناتمام مانده‌است. شب را مجدد به خیابان استقلال می‌رویم، این‌بار اما مستقیم به خیابان نِویزاده Nevizade می‌رویم. شور و حال این خیابان تمام ناشدنیست، همه آمده‌اند تا لختی از زندگی و ناملایماتش جدا شوند و فارغ از هر فکر و خیالی، دمی همنشین موسیقی و پایکوبی شوند. کافه‌ها و رستوران‌ها یکی از یکی جذاب‌تر است و ما انتخابمان را معطوف به رستورانی می‌کنیم که گروه موسیقی‌اش از بقیه بهتر باشد. خواننده رستورانی که انتخاب کرده‌ایم، صدایش، حسش، حرکاتش، همه و همه عجیب به دل می‌نشیند، قبل از شروع هر آهنگ سیگاری روشن می‌کند و بدون حتی یک پک‌زدن، سیگار را در کناری می‌گذارد و خواندنش را شروع می‌کند، گوشم به صدایش است و نگاهم به سیگاری که آرام آرام تمام می‌شود. آراز چند بار پشت‌هم می‌گوید اطمینان دارد که روزی این پسر از بزرگترین خواننده‌های ترک می‌شود و من هم آنقدر محوش شده‌ام که تقریبا تمام لقمه‌های غذا روی چنگالم یخ می‌کند. در لذتی وصف ناپذیر هستیم که مهمانی از صندلی‎‌اش بلند می‌شود و از باقی میزها می‌خواهد تا آن‌ها هم بلند شوند و به او بپیوندند. یکی یکی تمام میزها خالی می‌شود، لذت به اوج می‌رسد و همه باهم پای بر زمین می‌کوبیم و دست‌هایمان به سمت آسمان است. پایان بزم می‌رسد، نمی‌دانم چند ساعت است که در این رستوران مانده‌ایم اما هر چه که باشد امشب نمی‌توانست بهتر از این تمام شود.

شادی و پایکوبی در خیابان نویزاده

IMG_E3293.JPG

 

دریای سرد، سنگ‌های سخت

(دوم/ دی/ نود و هفت)

روز اول سفرمان، هنگام انتقال از فرودگاه به هتل، لیدرمان انواع و اقسام تورها از تور کشتی در شب یلدا گرفته تا تور موزه‌های استانبول را معرفی کرده‌‎‌بود. راستش را بخواهید، اهل خرید چنین تورهایی نیستیم، ولی اینبار برنده شده‌‎بودیم و به نوعی نمک‌گیر، پیش خودمان گفتیم شاید زشت است این همه آب‌و‌تاب لیدرمان را بی‌‎پاسخ بگذاریم و تصمیم گرفتیم که تور آسیایی استانبول را با قیمت نفری 15 دلار تهیه کنیم. قرارمان برای امروز ساعت 10 صبح در لابی هتل است. پسرکی جوان که حسابی از به‏‌موقع آمدنمان در لابی ذوق‌کرده، به دنبالمان می‌آید و در حالی که از سرما و باد شدید به سمت اتوبوس در حال دویدن هستیم، او از دیر آمدن همیشگی هم‌وطنان شاکیست و به نوعی نق می‌زند، تا کمی خودش را تخلیه کند. وارد اتوبوس می‌شویم و به گرمی سلام می‌کنیم، ولی انگار سلام کردنمان کار اضافه‌ای بوده و کسی از سایر همسفران جوابمان را نمی‌دهند.

 مقصد اول این تور منطقه اورتاکوی است و پسرک جوان تا رسیدن به مقصد، از خانه‌‎های اعیانی و هتل‌های معروف در این مسیر گرفته تا اتفاق‌های سیاسی اخیر استانبول برایمان می‌گوید. بیش از آنکه گوشم به او باشد، مکالمات زن و شوهر میان‌سالی که صندلی جلویمان نشسته‌‎اند نظرم را به‎ خود جلب می‌کند. پسرک هرچه را که در مسیر معرفی می‌کند، مرد می‌گوید "خیلی بهتر از این‌ها را در ایرانمان داریم، اینجا که چیز خاصی ندارد"، کاخ دلمه‌باغچه را با کاخ سعدآباد مقایسه می‌کند، هتل‌های اعیانی را با هتل شاه‌عباسی اصفهان و مسجدها را با مسجد شیخ‌لطف‌الله و از همسرش تایید می‌خواهد. در حالی که پیشانی‌ام را به شیشه سرد اتوبوس چسبانده‌ام، انعکاس صورت زن را در شیشه می‌بینم، در پاسخ اما زن که گویی این سفر به پای او نوشته‌شده، چیزی نمی‌گوید و تنها به لبخندی سرد همسرش را میهمان می‌کند. حرف‌های مرد ذهنم را مشغول می‌کند و تا فلسفه سفر کردنش را زیر و رو کنم، به مقصد رسیده‌ایم.

پیاده می‌شویم و روبرویمان تا چشم کار می‌کند مغازه‌هایی است که کمپیر تهیه می‌کنند، بوی سیب‌زمینی داغ و انواع مخلفاتی که داخلش می‎‌گذارند در هوا پر شده‌است و مغازه‌داران سعی می‌کنند با انواع ترفندها برای خود مشتری جور کنند، اما بنظر می‌رسد ساعت ده‌‌ونیم صبح کسی گرسنه نباشد و تلاششان بی‌نتیجه می‌ماند. کمی جلوتر زنانی در حال برپا کردن بازارچه‌ای محلی و کوچک هستند و بازهم که جلوتر می‌رویم تقریبا دیگر منطقه اورتاکوی به اوج خود می‌رسد، سمت راستمان مسجد اورتاکوی است، سمت چپمان پر از کافه و روبریمان دریایی نا آرام و بر فرازش پل بغاز.

بازارچه‌ای در منطقه اورتاکوی

thumbnail (5).jpg

نمایی از پل بغاز در منطقه اورتاکوی

XRWXE5621.JPG

.

گروه گروه تورهای ایرانی به جمعیت محله اضافه می‌شوند و در هر کدامشان، دختر یا پسری که تور لیدرشان است با دوربینی حرفه‌ای در دست، مشغول عکاسی از اعضای گروهش است. گاهی پنهانی صحنه‌ای را شکار می‌کنند و گاهی هم عکاسِ انواع و اقسام ژست‌ها می‌شوند تا انتهای تور روزانه عکس‌ها را به صاحبانش بفروشند. خلاصه بازار عکاسی به‌شدت گرم است و هر جا که بایستی انگار در قاب‌عکس کسی جای گرفته‌ای. ترجیح می‌دهیم در این آشفته بازار به تراس کافه‌ای برویم و بر فراز آن از قاب زیبای روبرویمان لذت ببریم. سرمای امروز هم که سوز عجیبی دارد، طعم قهوه‌ای داغ و باقلوا را دلنشین‌تر از همیشه کرده‌است.

آن بالا که نشسته‌ایم جزییات معماری مسجد اورتاکوی بیش از پیش خودنمایی می‌کند، مسجدی کوچک که گویی ابهت مسجدهای عظیم استانبول را در خود جا داده‌است. ده‌دقیقه آخر وقتمان را به دیدن داخل مسجد اختصاص می‌دهیم، کوچک است اما نمونه‌ای کامل سایر مساجد استانبول.

مسجد اورتاکوی

QGERE4827.JPG.

.

.

ODQFE7485.JPG.

.

.

MIQSE2733.JPG

مقصد بعدیمان پارک و اسکله ببک است، البته ناگفته نماند که مرد صندلی روبرویی معتقد است اگر ساحل ببک هم مثل اینجا باشد که بوده‌ایم، وقتشان را تلف کرده‌اند و چیز خاصی ندارد. خلاصه حرف‌هایش برایم سرگرمی جالبی شده ...

به پارک ببک می‌رسیم، پارکی در کرانه تنگه‌بسفر، قایق‌ها ردیف بر این کرانه جای خوش کرده‌اند و آب نا آرام امروز سکونشان را به‌هم ریخته‌است، تکان تکان می‌خورند و انگار می‌خواهند حضورشان را به بازدیدکنندگان اعلام کنند.

 

پارک و اسکه ببک

MVDXE8337.JPG.

.

.

.KXCOE1055.JPG

.

به دور از هیاهوی گروه رو به قابی از دریا خلوت کرده‌ایم، منظره روبرویمان زیبا اما ابری و دلگیر است، حس و حالش کمی عجیب است. در حال و هوایمان غرقیم که ناگهان پسرک جوان لیدر با دوربینی در دستش همچون اجل‌معلق سر می‌رسد. از ما می‌خواهد همانطور در آغوش هم بمانیم تا از ما عکسی بگیرد، علاقه‌ای به این کار نداریم اما ترجیح می‌دهیم با یک بار عکس گرفتن کلک داستان عکاسی را کنده‌باشیم و به خلوت خودمان برگردیم. بسیار نزدیک به لب اسکله ایستاده‌ایم، فاصله چندانی با آب نداریم، اما نمی‌دانم پسرک در قاب دوربینش چه می‌بیند که از ما می‌خواهد کمی به لبه اسکله نزدیک‌تر شویم. آراز قدمی بر می‌دارد، قدم برداشتن همان است و آنچه که نباید بشود همان. لبه اسکله پر از جلبک است و لیز، بدون هیچ محافظی...

چند لحظه قدرت درک همه‌چیز را از دست می‌دهم، انگار تمام بدنم قفل می‌شود. از بالا آراز را می‌بینم که از این فاصله زیاد بر روی سنگ‌های دریا افتاده‌است و در آب دست و پا می‌زند.

همه برای کمک به سمت ما می‌آیند، اما من خشکم زده‌است و تنها خیره به او ایستاده‌ام، چه فکرهایی که از سرم نمی‌گذرد، محاسبات ذهنی‌ام می‌گوید هرکه از این فاصله بر روی این سنگ‌ها بیافتد سالم بالا نمی‌آید، اگر شانس بیاورد سرش به سنگ نخورد و سالم باشد، لگن و پاهایش را از دست داده‌است...

آراز را بالا می‌آورند، بر روی صندلی می‌نشانندش و هم‌گروهی‌ها سر تا پایش را معاینه می‌کنند. من اما خود که صدها بیمار این‌گونه را در اورژانس بیمارستان معاینه کرده‌ام، انگار هیچ نمی‌دانم، تنها می‌توانم تشخیص دهم اگر در این سرمای استخوان سوز در آب بیوفتی، سرما قبل از هر چیز دیگری بدنت را از کار می‌اندازد. سریع پالتویم را بر روی دوشش می‌اندازم و ناگهان چشمم به تورم عجیب مچ دستش می‌افتد، شک ندارم که شکسته‌است، نه شکستن‌های معمولی بلکه از آن شکستن‌های دردسرساز. آراز اما در این میان از من خواهش می‌کند بروم و عینکش را از آب نجات‌دهم. شماره چشمش بالاست و بدون عینک زندگی‌اش تیره است و تار. عینک و ساعتش را در آب می‌بینم و برای بالا آوردنشان نیاز به کمک‎ دارم، اما یکی می‌گوید آن عینک دیگر بدرد نمی‌خورد و دیگری می‌گوید نمی‌شود عینک را بالا کشید و دیگری چیز دیگر می‌گوید... حرفهایشان، امید به هر کمکی را در ذهنم می‌خشکاند، سریع می‌گویم به سمت بیمارستان برویم. اتوبوس ما را به سمت اولین بیمارستان خصوصی که فاصله چندانی تا آنجا نداشت می‌برد. پسرک لیدر ما را تا دم در بیمارستان می‌برد و از دور اشاره می‌کند اورژانس آنجاست و در نهایت رو به آراز می‌گوید "تو که ترکی بلدی خودت برو" و تمام...

به همین سادگی کسی که لیدر است و خود باعث این اتفاق شده، می‌رود و تنهایمان می‌گذارد. در حالی که نگاهم به دویدنش به سمت اتوبوس خشک شده‌است و این همه بی‏‎ مسئولیتش را نمی‌توانم در ذهنم جای‌دهم، می‌گویم از بیمه مسافرتی چطور استفاده ‎کنیم؟ جواب واضح است می‌گوید نمی‌دانم...

کاش حداقل نمی‌گفت اورژانس آنجاست، که همین هم اشتباه بود و در این سرمای وصف‌نشدنی که دندان‌های آراز را به‌هم می‌کوبد، فاصله‌ای طولانی را به غلط طی می‌کنیم. خلاصه اورژانس را پیدا می‌‌کنیم، آراز از درد رنگش عین گچ‌ شده و از سرما لبش کبود... درخواست ویزیت پزشک می‌کنیم و منشی اورژانس که مرد میانسالیست می‌گوید 350 لیر بدهید تا پزشک معاینه‌تان کند. تنها 200 لیر داریم و بقیه پولمان به دلار است، اما قبول نمی‌کند که نمی‌کند، تنها لیر می‌خواهد و بس. سریع راهنمای بیمه مسافرتی‌ام را در گوشی‌ نگاه می‌کنم، دو راه برای استفاده‌اش داریم، یا همان لحظه با شماره کمک‌رسان تماس بگیریم و هزینه‌ها صفر شود یا اینکه مدارک هزینه‌ها را تهران تحویل بیمه دهیم و متعاقبا هزینه‌اش را دریافت کنیم. دادن بیمه مسافرتی و زنگ‌زدن به بیمه را به هر شکلی که توضیح می‌دهیم نمی‌پذیرد. من هم که در این گیر و دار هیچ از زبان ترکی نمی‌فهمم و کلافه‌ام از این همه بحث و جدال، هر از چند لحظه به آراز می‌گویم برایم شرح ماوقع را بگوید.

نمی‌دانم چقدر بحث می‌کنیم تا دلار را قبول کند که ناگهان همکارش از راه می‌رسد و از او می‌خواهد تا دلار را فعلا قبول‌ کند و می‌گوید قرار نیست کسی که توریست است، به‌خاطر نداشتن لیر بمیرد. منشی بالاخره با حرف‌های دوستش کوتاه می‌آید، دلار را قبول می‌کند و به اتاق‌پزشک می‌رویم. دو پسر جوان که قیافه‌شان به همه‌چیز می‌خورد به جز پزشک به سمتمان می‌آیند. یکی چشمانش خواب‌آلود است و پاکت‎ سیگار در جیب روپوشش بیش از گوشی روی گوشش خودنمایی می‌کند و دیگری موهای پُر و فرفری‌اش روی صورتش را پوشانده‌است و چشمانش را به زور از لای موهایش می‌بینم. مشغول معاینه سرسری می‌شوند و می‌ترسم با این وضع و اوضاعشان آبی از آن‌ها گرم نشود. نام دو استخوانی که حدس می‌زنم شکسته‌اند را می‌گویم و کمی متعجب نگاهم می‌کنند. بعد از کمی مکث می‌گویند شما این چیزها را از کجا می‌دانید؟ تا می‌فهمند همکارشان هستیم، سریع به خودشان می‌آیند و آراز را به رادیولوژی می‌فرستند. حدسمان صحیح بوده، هر دو استخوان مچ‎ دست شدیدا شکسته‌اند و از جایشان منحرف شده‌اند. پزشکان می‌گویند باید گچ‌گیری و جااندازی انجام‌شود. فرایند گچ‌گیری اما نزدیک به 1500 لیر هزینه‎ دارد و باز هم سیکل معیوب دلار و لیر تکرار می‌شود.

با تلاشی جان‌‎فرسا به اتاق گچ‌گیری می‌رسیم، فرایند درمان چنین شکستگی‌هایی در ایران این‌گونه است که حداقل اگر بیمار را به اتاق‎ عمل برای پین‌گذاری نبرند، حتما سرم و مسکن به بیمار تزریق می‌شود، عصب دست بی‌حس می‌شود و نهایتا بیمار برای درمان دردناک جا‌ اندازی نیمه بیهوش می‌شود. آنجا اما هیچ خبری از این اتفاق‌ها نیست، یک مسکن ساده هم نمی‌زنند چه برسد به بی‌حسی و بی‌هوشی. هرچه می‌گوییم اصلا مگر بدون بی‌حسی می‌شود؟ گوششان هیچ شنوا نیست، مرا از اتاق بیرون می‌کنند. صدای آراز را از پشت در می‌شنوم که به ترکی چیزهایی به پزشک می‌گوید، تنها کلمه"آنستزیا(بیهوشی)" به گوشم آشناست و می‌فهم در حال تقلاست تا بی‌هوشش کنند، خوب می‌داند این کار چقدر درد دارد و همین دانستن بدترش هم می‌کند. پزشک اما به شیوه‌ای قرون وسطایی به آراز می‌گوید نگران نباش فقط دندان‌هایت را به ‎هم فشار بده. نمی‌دانم مردم ترکیه توان و تحملشان بیش از ماست که دندان‌فشردن برایشان کارساز است یا اینکه اینها چیزی از درد و درمان نمی‌فهمند، جواب اما هرچه باشد، فقط می‌دانم آراز که تحمل دردش بسیار بالاست، صدای فریادهایش حین جا اندازی کل بیمارستان را به لرزه در آورد‌‎است.

جا اندازی و گچ‌گیری انجام می‌شود، اما غول مرحله اول و آخر همچنان روی صندلی‌اش نشسته‌است، می‌گوید لیر بدهید و به سلامت. آراز از او می‌خواهد دلار را پس بدهد تا من بروم و در صرافی تبدیل به لیر کنم، اما بازهم قبول نمی‌کند که نمی‌کند. آراز می‌گوید من که با این حالم توان فرار ندارم، اینجا جلوی چشمانت می‌نشینم و همسرم تنها می‌رود... بعد از نیم ساعت بحث و به گروگان گرفتن آراز، دلار را پس می‌دهد. به ایستگاه تاکسی دم در بیمارستان می‌روم و از راننده می‌خواهم مرا به صرافی ببرد اما همه رانندگان متفق‌القول می‌گویند این ساعت تمام صرافی‌ها تعطیل است. دنیا روی سرم خراب می‌شود و دست از پا دراز تر برمی‌گردم.

خانواده‌ای ترک که در این مدت شاهد تمام اتفاق‌ها بودند، دلشان به رحم می‌آید و پول‌هایشان را روی هم می‌گذارند و در ازای دلار به ما لیر می‌دهند. باورم نمی‌شود که این داستان فرسایشی بالاخره تمام می‌شود.

به هتل که می‌رسیم لباس‎های خیس و پر از لجن و جلبک دریا و دستی در گچ، نظر همه را جلب می‌کند، کارکنان هتل که این روزها حسابی با ما دوست شده‌اند، یکی بعد از دیگری دورمان حلقه می‌زنند. تا داستان را می‌شنوند، یکی چشمانش گرد می‌شود، یکی دستش را محکم به دست دیگرش می‌زند و دیگری رو به آسمان خدا را شکر می‌کند. همه می‌گویند هزاران بار خدا را شکر کنید که هر کس آنجا افتاده زنده نمانده‌ است و اگر زنده مانده بود کارش به بستری‌شدن در آی ‌سی‌یو کشیده ‎است. گویا حسابی شانس آورده‌ایم و خدا با ما بوده که حادثه به همین حد اکتفا کرده‌ است.

آراز، دریغ از یک قرص مسکن که به او داده‎ باشند، از درد بی‌حال شده و خوابش برده، من اما نشسته‌ام خیره به شهر و آفتاب بی‌جانی که رو به غروب کردن است، هوا ابری‌تر و دلگیر‌تر از همیشه است و شهر از این بالا برایم خاکستری. به این فکر می‌کنم که چقدر زندگی عجیب است، گویی همواره در داد و ستد است. چیزی می‌دهد و چیز دیگری را می‌گیرد. همواره همین بوده و هست، لحظه‎ای شاد شادت می‌کند و لحظه‌ای دیگر غرق در غم. 

قطره‌های باران شروع به باریدن کرده‌است، دانه به دانه به پنجره می‌خورند، درست مثل همان غروب روز اول سفر، اما حس و حال آن روز کجا و امروز کجا...

.

.

.

بدبیاری‎‌های ناتمام

(سوم/ دی/ نود و هفت)

پروازمان به تهران نیمه شب است و اوضاع تورم و درد دست آراز تقریبا لحظه ‎به ‎لحظه بدتر می‌شود، به همه این‌ها سردردهای نبودن عینک را هم اضافه کنید. جالب است این اولین باریست که عینک یدک را در مسافرت با خودش نمی‌آورد و همین اولین بارها همیشه کار دستت می‌دهد. با این شرایط نمی‌توانیم ظهر اتاق را تحویل دهیم و از هتل می‌خواهیم اجاز‌‎دهند تا عصر و آمدن ترانسفر فرودگاه آنجا بمانیم و خوشبختانه قبول می‌کنند. عکس رادیولوژی را برای یکی از دوستانمان که متخصص اورتوپد در مشهد است می‌فرستیم و او می‌گوید این شکستگی حتما نیاز به جراحی و پین‌گذاری دارد و بهتر است زودتر این کار را انجام دهد. آراز هم برای شرایط شغلی و هم برای جراحی ناگزیر است که به مشهد برود. من پرواز برگشتم به شمال را از قبل خریده‌ام اما او پروازش به مشهد را نخریده و قرار بود دیروز بخریمش که پاک این اتفاق کذایی خرید بلیط را از یادمان برد. حالا ما مانده‌ایم و لیست بلند بالایی از پروازهای تهران- مشهد که همه پر شده‌اند. اشتباه عجیبی کرده بودیم و این اتفاق شده‌ بود قوز بالای قوز. دلمان را به این خوش می‌کنیم که شاید صندلی‌ای خالی بماند و فردا صبح بتوانیم در فرودگاه جایی گیر بیاوریم.

حدود ساعت 6 عصر ترانسفرمان می‌آید و راهی فرودگاه آتاتورک می‌شویم. معمولا اندامی که می‌شکند باید حداقل یکی دو روزی برای پیشگیری از عوارض، آویزان نباشد. اما ما از ساعت 6 عصر تا 6 صبح فردا در فرودگاه و هواپیما هستیم و این آویزان بودن مداوم و تغییرات فشار هوا باعث می‌شود وقتی به تهران می‌رسیم این دست، شبیه بادکنکی زیر گچ شود. خلاصه تا چشممان به این تورم عجیب می‎افتد با ترس در چشم هم نگاه می‌کنیم و همزمان باهم می‌گوییم سندروم کمپارتمان... از این سندروم موذی همین‎قدر بگویم که مصیبتیست اساسی در عضو شکسته. سریع آراز را روی صندلی فرودگاه می‌خوابانم و دستش را نیم تا یک ساعتی کامل بالا نگه می‌دارم، کمی هم گوشه گچ را هم آزاد می‌کنم و کم ‎کم از شر این معضل خلاص می‌شویم. ساعت حدود هفت ‎و ‎نیم، هشت صبح است که به فرودگاه مهراباد رسیده‌ایم. پروازم به شمال ساعت یازده ‎و نیم صبح است و در این فاصله می‌بایست دنبال پروازی برای مشهد باشم و در عین حال مدارک بیمه و قبض‎های بیمارستان را به بیمه سامان در خیابان وزرا تهران تحویل‎ دهم. فرصت تنگ است و از این شرکت هواپیمایی به آن شرکت هواپیمایی، از این ترمینال هوایی به آن ترمینال هوایی می‌دوم، هرجا که بویی از پرواز مشهد بیاید سر می‌زنم و هیچ ‎جای خالی نیست که نیست. اولین پرواز خالی یازده شب است و در نهایت آراز که درد امانش را بریده و از دنیای تیره و تار بدون عینک حسابی کلافه است، تصمیم می‌گیرد با ماشین‌های سواری فرودگاه دربست برود تا مشهد. خوب می‌دانم با این حال و اوضاع تحمل این مسیر طولانی اصلا ساده نیست ولی با لبخندی که مصنوعی بودنش داد می‌زند، راهی‌اش می‌کنم.

به ساعتم نگاهی می‌اندازم، فرصتی نمانده، چمدان را به امانات فرودگاه می‌دهم و سریع راهی خیابان وزرا می‌شوم. به بیمه سامان می‌رسم و منتظر می‌مانم تا نوبتم شود. همانجا که نشسته‌ام چشمم به ساعت روبرویم می‌افتد، فکر می‌کنم از خستگی و بی‌حالیست که اشتباه می‌بینم، یکی دو بار چشمم را باز و بسته می‌کنم ولی عقربه‌ها همانجا هستند که بودند، نگاهی به عقربه‌های ساعت مچی‌‎ام می‌اندازم، پس چرا اینها باهم هم‌خوانی ندارند؟ دیگر دارد حالم از این همه بد آوردن بهم می‌خورد. ساعت مچی‌ام به وقت استانبول است و ساعت روبرو می‌گوید کمتر یک ساعت مانده تا پروازم بپرد. مثل برق از جایم می‌جهم و خواهش می‌کنم کارهایم را زودتر انجام دهند. مسئول باجه هم که رنگ رخسارم را می‌بیند کارم را در سریع‌ترین حالت ممکن راه می‌اندازد.

از ساختمان ‎بیمه خارج می‌شوم و برای اولین ماشینی که در خیابان می‌بینم دست تکان می‌دهم، می‌گویم فرودگاه مهراباد و قیمتی عجیب و غریب می‌شنوم ولی بی‌هیچ تعللی سوار می‌شوم. راننده که گویا خود از قیمتی که گفته و بعد هم پذیرفتن این قیمت از طرف من حسابی تعجب‌کرده، می‌گوید این قیمت را برای فرودگاه مهراباد گفتم احیانا فرودگاه امام که نمی‌روید؟ نای صحبت ندارم و می‌گویم درست می‌روی، فقط سریع‌تر برو.

ثانیه ‎ثانیه را می‌شمارم که به پرواز برسم، انگار تاریخ تکرار شده‌است، همین چند روز پیش بود که ثانیه‌ها را می‌شماردم تا آراز به پرواز برسد و حالا...

کانتر تحویل بار در حال بسته‌شدن است و آخرین نفری هستم که چمدان را تحویل می‌دهد.

از تاکسی فرودگاه پیاده می‌شوم و به خانه که می‌رسم، اندکی می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. در دلم می‌گویم کاش همین‌جا مانده‌‌بودم. کلید آسانسور را می‌زنم و هیچ تکانی به خودش نمی‌دهد،‌ تعجب نمی‌کنم، انگار پایان این داستان هم باید سخت بگذرد. دستگیره فلزی چمدان را می‌خوابانم و دستگیره پارچه‌ای چمدان را برای بالا بردن در دست می‌گیرم، ناگهان از جایش در می‌آید، این‌بار هم تعجبی نمی‌کنم. چمدانی که به‌اندازه یک کوه در دستانم سنگینی می‌کند را در بغل می‌‌گیرم و پنج طبقه پله به پله بالا می‌برم. به خانه که می‌رسم، انرژی‌ام تخلیه شده و به سختی در کوله‌ام، لا‌به‌لای مدارک سفر، دنبال کلید خانه می‌گردم. وارد خانه می‌شوم و چمدان از دستان بی‌حسم، می‌افتد. بی‌هیچ درنگی خود را رها می‌کنم، بر همان مبل راحتی تکی که رویاهای سفرم را روی آن می‌بافتم. به‌ناگاه بغضم می‌ترکد، بغضی عمیق که دو روز گلویم را می‌فشرد ولی فرصت خارج شدن نداشت. به‌اندازه همه بغض‌های آن دو روز گریه می‌کنم. ناخوشی آراز حالم را بد می‌کند. گوشی‌اش خاموش شده، اما از روی استیصال باز هم شماره‌اش را می‌گیرم "دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد"، با شنیدن این صدا غمم عمیق‌تر می‌شود و احساس دوری‌ام بیشتر. آرام و قرار ندارم و تک‌تک لحظه‌های سفر جلوی چشمانم رژه می‌رود...

.

.

.

پی‎نوشت:

از پیگیری‎های جناب آقای عسگری مدیریت تیم لست‎ سکند و جناب آقای عالی ‎نژاد مدیریت آژانس تایسیز که در روز حادثه و بعد از آن بسیار پیگیر احوالمان بودند و صحبت‎هایشان برایمان دلگرمی بود، بی‎نهایت سپاسگزارم.

همچنین تشکر می‌کنم از پیگیری و کمک‌های نوا جمشیدی عزیز که از راهنمایی و کمکش برای استفاده از بیمه مسافرتی بسیار بهره‎ بردیم.

 

سپیده محمدی

پاییز هزار و سیصد و نود و هشت

 

 

 

 

نویسنده: سپیده محمدی

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.