رکاب‌زنی با ریتم خیام‌خوانی؛ دوچرخه‌سواری از بوشهر تا بندرعباس

4.6
از 49 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
زنی که از بوشهر تا بندرعباس را رکاب زد! +تصاویر
آموزش سفرنامه‌ نویسی
26 آبان 1398 09:00
46
29.1K

منصور ضابطیان در کتاب «مارک دو پلو» می‌نویسد: "هر کسی را چیزی به جایی می‌رساند، شاید وسوسه‌ی یک نگاه یا تصویری دل‌انگیز یا تصوری موهوم. هر کسی را چیزی وسوسه می‌کند تا کوله‌پشتی‌اش را بردارد و بار سفر ببندد به جایی و این‌بار ..." باید بگویم و این‌بار مرا ندای عشقی از کودکی راهی سفری کرد که مدت‌ها بود انتظارش را می‌کشیدم. این‌بار نه به هدف مقصدی در خارج از مرزهای کشورم، بلکه جایی در حوالی مرزهای آبی میهنم، بر کرانه‌های خلیج همیشگی فارس.

ماجرا از روز عشق غربی‌ها موسوم به «ولنتاین» آغاز شد. هر سال در این زمان بر آن می‌شوم تا هدیه‌ای که باب میلم است را برای خودم بخرم تا به این طریق در کل سال یادم باشد عشق از خودم آغاز می‌شود و تا نتوانم به خودم عشق بورزم، نمی‌توانم آن را نثار دیگری کنم. خلاصه در اوایل بهمن ماه سال 1396 پس از چند هفته پیگیری و پرس و جو، یک دوچرخه جمع و جور برای خودم خریدم تا بتوانم نوع دیگری از سفر را تجربه کنم و در عین حال به عشق کودکی خود نیز جامه عمل بپوشانم. یادم می‌آید اولین دوچرخه عمرم، یک دوچرخه قرمز رنگ دست دوم بود که در کنار دوچرخه‌های نوی هم‌بازی‌هایم نمای خاصی نداشت اما برای من خیلی با ارزش بود، چون پدرم آن را درست زمانی برایم خریده بود که ما سخت بابت ساختن خانه جدیدمان در مضیقه بودیم. ناخواسته رنگ سرخ دوچرخه جدیدم برایم تداعی همان اولین دوچرخه زندگیم را می‌کرد با این تفاوت که آن زمان در کودکی به کمک هم بازی‌ها توانسته بودم استفاده از چرخ‌های کمکی را کنار بگذارم و تعادلم را بر دو چرخ حفظ کنم و این‌بار باید همرکاب‌هایی را پیدا می‌کردم که مرا با مسیر سفر با دوچرخه آشنا کنند. چه فرقی می‌کرد، زندگیم همواره در مسیر رشد و تعادلم در جریان بود و این برایم زیباترین فلسفه زندگی و دوچرخه‌سواری بود: «جاری بودن در هر لحظه»

از زمان خرید دوچرخه به مدت حدود یک سال به دنبال همرکاب برای سفرهایم می‌گشتم و در عین حال مطالب مختلفی را از اینترنت و شبکه‌های اجتماعی مطالعه می‌کردم تا اطلاعاتم را در مورد این وسیله نقلیه‌ی دوست‌داشتنی افزایش دهم و بیشتر در مورد لوازم جانبی موردنیاز و نحوه تعمیر و نگهداری آن یاد بگیرم. تا اینکه در دی ماه سال 1397 اطلاعیه‌ای از یک راهنمای گردشگری زنجانی را دیدم که از سفر آموزشی با دوچرخه در مسیر بوشهر تا بندرعباس خبر می‌داد. متن اطلاعیه به این شرح بود:

تور سایکل توریستی

بوشهر تا بندرعباس

آموزش صفر تا صد سفر با دوچرخه

کار با نرم‌افزارهای مرتبط

آموزش تعمیرات دوچرخه، نحوه کمپینگ و ...

1بهمن تا 15اُم

لیدر: فرهاد عسگری

 برایم خیلی جالب بود، پس تردید نکردم و طی ارتباط با ایشان متوجه شدم که تعداد نفرات حداکثر 10 نفر خواهد بود، سفر دوستانه است و هزینه‌ها به صورت دونگی پرداخت می‌گردد، حتی حق‌الزحمه راهنمایی این تور (که روزانه 300 هزار تومان در نظر گرفته شده بود) به صورت مشارکتی پرداخت خواهد شد. درنگ نکردم و برای حضور در اولین سفر سایکل‌توریستی عمرم ثبت نام کردم و وارد دنیای مهیج سفر با دوچرخه شدم.

گروهی در تلگرام تشکیل شد و ضمن آشنایی با همرکاب‌های همسفر در این مسیر، موارد اولیه همچون لوازم موردنیاز برای سفر و نکاتی که باید پیش از سفر در نظر گرفته می‌شد در گروه هماهنگ شد. من در طول یکسال گذشته علاوه بر کلاه ایمنی، دستکش و لباس دوچرخه، موارد ضروری برای سفر همچون ترکبند،خورجین، تلمبه و یک تیوپ زاپاس را خریده بودم و برای شروع سفر تقریباً آماده بودم. همچنین در طول این مدت برنامه‌های رکابزنی خود را توسط اپلیکیشن استراوا (Strava) ثبت می‌کردم و برنامه‌های مختلفی را در مسافت‌های 20 تا 90 کیلومتر در روز اجرا کرده بودم. حالا حداقل آمادگی لازم برای شروع یک سفر با دوچرخه را داشتم.

1-qpr.jpg

تصویر 1: آماده کردن تجهیزات و بارهای این سفر

در نهایت روز موعود فرارسید و همان‌گونه که مقرر شده بود، سفر من و همرکاب‌هایم از استان‌های زنجان، البرز، یزد، کرمان و بندرعباس به‌گونه‌ای برنامه‌ریزی شد که یکم بهمن ماه 1397 همه همرکاب‌ها در بوشهر باشند. من هم از کرج بلیط بوشهر را برای تاریخ 30 دی ماه ساعت 14 خریدم. خوشبختانه در اتوبوس تنها نبودم چون دو همرکاب حرفه‌ای از زنجان هم به دلیل نبودن اتوبوس مستقیم از زنجان به بوشهر، به کرج آمده بودند و با هم بودیم. وقتی در ترمینال این دو دوستم را دیدم دلم خیلی گرم شد چون از نحوه سوار کردن دوچرخه به اتوبوس اطلاع نداشتم. کار سختی نبود، باید بارها (کیف‌ها و خورجین) را از دوچرخه جدا می‌کردیم و چرخ جلو را باز می‌کردیم تا دوچرخه‌ها راحت در صندوق اتوبوس جای بگیرد. بعد از حدود 15 ساعت اولین روز بهمن ماه ساعت 5 صبح به بوشهر رسیدیم و پس از آماده کردن دوچرخه‌ها و سوار کردن بارها و خورجین‌ها، راهی اقامتگاه اولمان، بنیاد ایران‌شناسی، شعبه بوشهر شدیم.

2-qpr.jpg

تصویر 2: اولین وعده غذایی، شام در رستوران بین راهی

33-qpr.jpg

تصویر 3: دوچرخه آماده به حرکت در ترمینال اتوبوسرانی بوشهر

 روز اول: بوشهرگردی 46.58 کیلومتر

وقتی به اقامتگاه رسیدیم، دو همرکاب عزیزمان از بندرعباس (آقا مجید و آقا مسعود) پیش از ما رسیده بودند و گرم صحبت با مسئول مهربان بنیاد بودند. اقامتگاه که یک ساختمان قدیمی با معماری بومی بوشهر بود با داشتن درخچه‌های پرگل درست وسط زمستان نوید هوایی بهاری را می‌داد و من بی‌قرار رکاب‌زنی در چنین هوایی بودم. پس از جابجا کردن وسایل و بردن بارها و خورجین‌ها به اتاق طبقه اول، یک چایی دم کردیم و صبحانه مختصری خوردیم و منتظر ماندیم تا دوستانمان از سایر شهرها به ما ملحق شوند.

4-qpr.jpg

تصویر 4: میزبان ما در شهر بوشهر، بنیاد ایران‌شناسی شعبه استان بوشهر

5-qpr.jpg

تصویر 5: حیاط با صفای بنیاد ایران‌شناسی

6-qpr.jpg 

تصویر 6: اتاقی که به ما اختصاص داده شده بود.

7-qpr.jpg 

تصویر 7: منظره زیبایی که با خروج از اتاق می‌دیدیم.

8-qpr.jpg

تصویر 8: نمای بالکن زیبای پشت اقامتگاه که به خلیج فارس مشرف بود.

 من هم از فرصت استفاده کردم و به ساحل که دقیقاً مقابل بنیاد بود سری زدم و از سکوت و آرامش ابتدای صبح برای عکس گرفتن بهره بردم.

9-qpr.jpg

تصویر 9: سکوت و آرامش اول صبح در کنار دریا

10-qpr.jpg

تصویر 10: سلام بر خلیج فارس

 11-qpr.jpg

تصویر 11: پارک ساحلی مقابل بنیاد ایران‌شناسی

 حوالی ساعت 9 سایر دوستانمان هم رسیدند و بعد از کمی استراحت و معارفه اولیه، همگی راهی خیابان‌های بوشهر شدیم تا از فرصت یک روزه اقامتمان در بوشهر نهایت استفاده را برده باشیم. حالا دیگر 9 دوست و همرکاب جدید داشتم و در همان دیدار اول ندایی درونی به من می‌گفت این سفر آغاز اتفاق‌های بسیار خوبی خواهد بود. گروه ما شامل چهار نفرخانم می‌شد: خودم از کرج، یاسمن از زنجان، محبوب و نازیلا از یزد؛ و پنج نفر آقا: فرهاد (راهنمای گروه) و آقای سودی از زنجان، حمید از یزد، محمد از کرمان و دوستانمان از بندرعباس آقایان مجید و مسعود. روز اول یک دوست مهربان بوشهری، زینب بانو، که از طریق اینستاگرام متوجه شروع سفر ما شده بود نیز به محل اقامت‌مان آمد تا ما را در رکابزنی سطح شهر بوشهر همراهی کند. حالا با دوچرخه‌های بی‌بار، سبک‌بال می‌توانستیم دور تا دور بوشهر را تماشا کنیم.

در جاده ساحلی به سمت چند جای دیدنی شهر بوشهر به راه افتادیم و هر جایی که صحنه‌ای توجهمان را جلب می‌کرد، توقف می‌کردیم و لذت می‌بردیم. هوا هم کاملاً بهاری و دلپذیر بود و باعث می‌شد لذت دوچرخه‌سواری دو چندان شود.

در راه به محوطه ساحلی محصور شده‌ای برخوردیم که چند مرد در آن مشغول بافتن چیزی شبیه سبد در سایز بزرگ و از جنس فلز بودند و چند نفری هم سبدهای بزرگ آماده شده را بر لنج سوار می‌کردند. زینب به ما توضیح داد که این کارگاه گرگور بافی است و این لنج نیز لنج ماهی‌گیری است که با استفاده از این گرگورها به صیادی در این منطقه می‌پردازند. کارگرها تا متوجه حضور ما شدند با لهجه شیرین بندری از ما دعوت کردند که از کارگاه‌شان دیدن کنیم و سری به لنج‌شان بزنیم و ما هم با اشتیاق سوار بر لنج شدیم و زیر و بم کار گرگور بافی را درآوردیم. برایم این همه صمیمیت و مهربانی صیادها قابل ستایش بود. بعد از مصاحبت و گپ و گفت مختصری از مردان دریا خداحافظی کردیم و راهی یک بنای تاریخی شدیم.

12-qpr.jpg

تصویر 12: کارگاه گرگور بافی

13-qpr.jpg تصویر 13: لنج ماهیگیری

 14-qpr.jpg

تصویر 14: کارگران زحمتکش بوشهری

 15-qpr.jpg

تصویر 15: مردان بی‌ریای دریا

16-qpr.jpg

تصویر 16: چند دقیقه‌ای تجربه‌ی حال و هوای لنج ماهی‌گیری

 پس از بیست دقیقه‌ای رکاب زدن به عمارت مَلِک رسیدیم. این عمارت یک بنای تاریخی در محله بهمنی است که مربوط به دوره قاجار می‌شود. این بنای 4000 مترمربعی متعلق به یکی از افراد متمول آن زمان به نام محمد مهدی ملک‌التجار بوده که توسط معماران فرانسوی و با اقتباس از یکی از کاخ‌های فرانسه ساخته شده است. این عمارت‌ از بناهای بسیار فاخر دوره خود محسوب می‌شد اما متاسفانه اکنون با وجود سیم خاردارهایی که دور تا دور محوطه عمارت کشیده شده، نگهداری درستی صورت نگرفته و به شکل یک مخروبه درآمده است. ما هم به دیدن فضای بیرونی بنا اکتفا کردیم و مسیرمان را به سمت ریشهر ادامه دادیم.

17-qpr.jpg

تصویر 17: عمارت مَلِک و گروه دوچرخه‌سواری ما

18-qpr.jpg

تصویر 18: عمارت مَلِک

 راه افتادیم به سمت ساحل ریشهر اما در میانه راه گرسنگی بر ما غالب شد و مجبور شدیم در کنار یک رستوران کوچک توقف کنیم و ناهار بخوریم. من برای اولین وعده غذایی که در بوشهر میخوردم، دال‌عدس را که به نظرم یک وعده غذایی مقوی و مغذی بود، انتخاب کردم تا کمی بنیه خودم را برای رکاب‌زنی روزهای آینده قوی کنم. با توجه به اینکه اولین سفر با دوچرخه را تجربه می‌کردم همواره این دلهره را داشتم که نکند بدنم آمادگی لازم برای 15 روز رکاب‌زنی را نداشته باشد. بعد به خودم دلگرمی می‌دادم که چون توانستم تابستان (حدود 5 ماه پیش) قله دماوند را فتح کنم درنتیجه از پس این تجربه هم برمی‌‌آیم. خلاصه با همه‌ی این دلشوره‌ها سعی ‌کردم غذاهای سالم و مقوی بخورم، البته در سفر سایکل‌توریستی به صورت دست جمعی با توجه به محدودیت زمان برای پختن ناهار عموماً به جز مواردی که در رستوران ناهار می‌خوردیم، وعده ناهار یک غذای سبک و نیمه آماده مثل سوپ، نودل یا املت بود.

19-qpr.jpg

تصویر 19: اولین ناهار دورهمی و آغاز هم سفره شدن ما با هم

 پس از صرف ناهار به سمت ساحل ریشهر رفتیم که فاصله چندانی از رستوران نداشت. ساحل ریشهر با محوطه‌سازی خوبی که شده بود، محل بسیار زیبا و آرامی در ارتفاع بود و دریای مواج زیر پای ما قرار داشت. حدود نیم ساعتی در کنار ساحل پرسه زدیم و عکس گرفتیم و بعد به سمت اقامتگاه روانه شدیم.

20-qpr.jpg

تصویر 20: رسیدیم به ساحل ریشهر

21-qpr.jpg

تصویر 21: فضاسازی مناسب ساحل ریشهر

 22-qpr.jpg

تصویر 22: ساحل آرام بوشهر

23-qpr.jpg

تصویر 23: از جمله المان‌هایی که در امتداد خط ساحلی گذاشته شده بود.

24-qpr.jpg

تصویر 24: یکی از زیباترین مجسمه‌های مسیر رکاب‌زنی روز اول ما

 حدود ساعت 4 و نیم عصر به اقامتگاه برگشتیم و کمی استراحت کردیم. نشستیم به گپ زدن و از خودمان کمی بیشتر گفتن، از اینکه چه‌کاره‌ایم، اوضاع و احوالمان چطور است، اصلاً چرا دوچرخه؟ فهمیدیم یکی آقای دکتر است و استاد دانشگاه و گیاه‌خواری در پیش گرفته و سه دختر دارد هم‌سن وسال ما (آقا مسعود). دیگری یک بانوی بلندبالا است به نام نازیلا که لهجه یزدیش دلمان را می‌برد. نازیلا مادر است و دو فرزند دارد یک پسرِ رشید که گویا مامانی است و یک دختر که گویا مستقل‌تر است اگرچه کوچک‌تر است. بعدها برایمان بیشتر خواهد گفت از اینکه چرا دوچرخه اما تا اینجای کار متوجه شدم از من خیلی حرفه‌ای‌تر است و چند مورد تجربه سفر درون و برون مرزی با دوچرخه داشته است. محبوب بانو هم که تند و تند یزدی حرف می‌زند می‌گوید اصالتاً کُرد است و قسمتش این بوده که بعد از اتمام تحصیلش در یزد، عروس یزدی‌ها بشود و الان انقدر قشنگ به این لهجه صحبت کند انگار نه انگار که کُرد بوده. آقا حمید که نفر سوم گروهک یزدی‌هاست را صبح حین ورود به اقامتگاه که دیدم احساس کردم برادر دو بانوی دیگر است، شاید از همان لحظه‌ی اول شخصیت حامی این همرکاب مهربان را حس کردم. فرصت به بقیه نمی‌رسد که بیشتر لا به لای صحبت‌ها خودشان را معرفی کنند و من شناختنشان را موکول می‌کنم به مسیر سفری که تازه در ابتدای راهش هستیم.

پس از کمی استراحت و رسیدگی به دوچرخه‌ها حوالی ساعت 6 راهی بازار بوشهر شدیم که هم بازار را کامل ببینیم، هم شام بخوریم و هم سری به کوچه پس کوچه‌های بوشهر بزنیم که شنیده بودیم در شب غوغاست.

25-qpr.jpg

تصویر 25: غروب اولین روز سفر

 بازار همه شهرها را جور دیگری دوست دارم. می‌توانم زندگی روزمره مردم را با تمام وجود حس کنم، تا حدودی درک کنم الگوی زندگی مردم این شهر چگونه است، حال و احوال بومی‌ها چطور است و آیا زندگی هنوز هم زیبایی‌هایش را دارد یا نه؟! خوب برای فهمیدن همه این‌ها بازار بوشهر و محله‌های اطرافش بهترین جاست.

26-qpr.jpg

تصویر 26: پیش به سوی بازار محلی بوشهر

 بازار ماهی‌فروشانش که بسیار زنده و پرشور بود. اگر چه از زمین تا آسمان ماهی‌های صید شده با آنچه در گیلان است فرق داشت اما من را عجیب به یاد بازار ماهی فروشان رشت می‌انداخت شاید برای خونگرمی و صمیمیتی که در مردمان هر دو شهر وجود دارد، شاید هم این خاصیت دریا است، هم‌نشینانش را دریادل می‌کند.

27-qpr.jpg

تصویر 27: بازار بوشهر

28-qpr.jpg

تصویر 28: میگوهای رنگارنگ و متنوع

 29-qpr.jpg

تصویر 29: ماهی‌های جنوب

30-qpr.jpg 

تصویر 30: میگو پفکی، آماده‌ی خوردن بدون نیاز به پخت!

 پرسه در بازار که تمام شد، راهی یک فلافل‌فروشی معروف شدیم که البته من به نامش توجه نکردم! اما مرد جوان صاحب رستوران کوچک بسیار صمیمی و مهربان بود، مثل همه مردمانی که تا این لحظه دیدیم. فلافل خوردن ده نفری در یک مغازه شش متر مربعی هم تجربه به یادماندنی و دل‌نشینی بود که خوشمزگی ساندویچ فلافل شام ما را دو چندان کرد.

31-qpr.jpg

تصویر 31: شب‌های بازار بوشهر

 32-qpr.jpg

تصویر 32: مغازه کوچک فلافلی و شام شب اول

بعد از شام که کمی از هیاهوی بازار و شهر کاسته شد، وقتش رسید تا راهی کوچه پس کوچه‌های تنگ و تاریک شویم برای دیدن کافه‌های جذاب بوشهر و شب نشینی‌هایی که خاص مردم این شهر است.

33-qpr.jpg

تصویر 33: روانه‌ی کوچه پس کوچه‌های بوشهر می‌شویم.

 پس از عبور از چند کوچه به کافه کوچه می‌رسیم و از کارگاه شیشه‌بری و نمایشگاهی که از هنر و فرهنگ و تاریخ بوشهر در این کافه‌ی جالب برپا شده دیدن می‌کنیم. بعد به کافه حاج رئیس سری می‌زنیم و راهی محل بعدی می‌شویم، کافه لنج.

34-qpr.jpg

تصویر 34: کافه کوچه، کافه‌ای در میان یک کوچه

 35-qpr.jpg

تصویر 35: کافه کوچه

36-qpr.jpg 

تصویر 36: کافه حاج رئیس

37-qpr.jpg 

تصویر 37: کافه حاج رئیس با محیطی آرام و زیبا

38-qpr.jpg 

تصویر 38: کارگاه شیشه بری و ساخت درب‌های سنتی

39-qpr.jpg 

تصویر 39: نمونه درب‌های سنتی با شیشه‌های رنگی

40-qpr.jpg 

تصویر 40: نی‌انبان، ساز بوشهری

41-qpr.jpg 

تصویر 41: کافه لنج

 42-qpr.jpg

تصویر 42: کافه لنج، لنجی قدیمی که کافه شده است.

 بعد از خوردن یک چای زغالی، حدود ساعت 11 شب به اقامتگاه برگشتیم و همه سرمست از تجربه یک روز بسیار به یادماندنی، چایی دم کردیم و در حین شب نشینی محبوب بانو یک ترانه خیام‌خوانی گذاشت و ما یک دل نه صد دل عاشق ابیات زیبای ترانه شدیم و شروع کردیم به دست زدن با ریتم ترانه:

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم                         این یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم                            با صد هزار سالگان سر به سریم

در همین حین، ناگهان مسئول اقامتگاه در زد و گفت جمعیت ما برای اقامت در این محل زیاد است و باید فکری برای اقامت خانوم‌ها کنیم. به این ترتیب، محبوب جان با یکی از دوستان بوشهری هماهنگ کرد و ما خانوم‌ها آخر شب برای خواب رفتیم به منزل دوست محبوب و قرار شد صبح ساعت 7 برگردیم به اقامتگاه تا حرکت به سمت مقصد بعدی را آغاز کنیم.

 

روز دوم: از بوشهر تا بندر رستمی 68 کیلومتر

صبح ساعت شش بیدار شدیم و خیلی سریع راهی شدیم و یک تاکسی گرفتیم تا دم در اقامتگاه. صبحانه آماده بود و ما هم سریع صبحانه خوردیم و خورجین‌ها و بارهای دوچرخه را سوار کردیم و راه افتادیم به سمت دلوار.

43-qpr.jpg

تصویر 43: گروه آماده برای شروع رکاب‌زنی (2 بهمن 1397)

44-qpr.jpg

تصویر 44: در مسیر بوشهر-دلوار

45-qpr.jpg

تصویر 45: در راه یک قانون وجود داشت: هر یک ساعت یا هر 15 کیلومتر یک استراحت 10 دقیقه‌ای

 حوالی ظهر به دلوار رسیدیم و بعد از یک سری خرید برای ناهار مستقیم به سمت خانه موزه شهید رئیسعلی دلواری رفتیم تا از منزل این بزرگ‌مرد ایران زمین دیدن کنیم. مبارز مشروطه‌خواهی که در جنگ جهانی اول جانانه در برابر نیروهای بریتانیا مقاومت کرد. به حقیقت که حال و هوای خانه موزه نیز آنقدر خوب و دوست‌داشتنی بود که دلم نمی‌آمد ترکش کنم.

46-qpr.jpg

تصویر 46: خانه موزه شهید رئیسعلی دلواری

47-qpr.jpg 

تصویر 47: حیاط زیبای خانه موزه شهید رئیسعلی دلواری

48-qpr.jpg 

تصویر 48: نمونه‌ی یک خانه‌ی زیبای بوشهری را در این موزه می‌توان دید.

 از موزه که بیرون آمدیم، دیدیم بهترین جا برای خوردن ناهار همان چمن‌های مقابل موزه است پس شروع کردیم به آشپزی و یک ناهار مختصر خوردیم. بعد از ناهار حدود نیم ساعت به جمع و جور کردن وسایل گذشت و باز راه را ادامه دادیم به سمت مقصد روز دوم یعنی بندر رستمی. در حال جمع کردن وسایل که بودیم یک خانواده بوشهری ضمن خوش‌آمد گویی به ما هشدار دادند که در راه مراقب رانندگی بد «شوتی‌ها» باشیم، چرا که این دسته از خودروها که بار قاچاق حمل می‌کنند همواره باعث سوانح رانندگی کشنده در جاده‌های جنوبی کشور می‌شوند. ضمن تشکر از هشدار دلسوزانه این هموطن راهمان را ادامه دادیم.

49-qpr.jpg

تصویر 49: در مسیر دلوار-بندر رستمی

 حدود ساعت پنج عصر رسیدیم به بندر رستمی و از داخل روستا گذشتیم تا به مسجد محل برسیم برای شب‌مانی. در مسیر عبور از روستا دختران و کودکان به ما دست تکان می‌دادند و خوش‌ آمد گویی می‌کردند و ما هم برای تشکر زنگ‌های دوچرخه را به صدا درمی‌آوردیم، اما با تذکر فرهاد که عجله کنید به شب نخوریم، نمی‌توانستیم به سوال‌های مکرری که بلند پرسیده می‌شد پاسخ دهیم! سوال‌هایی در مورد اینکه از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟ یا پیشنهادهایی مثل اینکه شب بروید حسینیه و ...

رسیدیم به یک مسجد نیمه کاره درست در خروجی روستا و در حال بردن دوچرخه‌ها به داخل حیاط کوچک مسجد بودیم که ناگهان صدای وحشتناک تصادف و جیغ گوش خراش زنی به گوش رسید. ناگهان همه گروه با چشم‌های از حدقه بیرون زده فریاد زدیم: «نازیلا» دیگر هیچ جمله‌ای در ذهنم نیست از آن لحظه‌ی شوم، هر کس با خود چیزی می‌گفت، همه هراسان بودیم و یکدیگر را جست‌وجو می‌کردیم که جز نازیلا چه کسی عقب بوده؟؟؟

دوان دوان به سمت صحنه تصادف رفتیم و آنقدر خاک به هوا رفته بود که هیچ چیزی نمی‌دیدیم و فقط فریاد می‌زدیم نازیلااااا!!! که ناگهان آقا مجید با دوچرخه آمد و گفت نازیلا در روستا در حال گفت و گو با دختران روستا است. حالِ آن لحظه که فهمیدیم دوستان همرکابمان همگی در سلامت کامل هستند و متوجه شدیم خطر از بیخ گوشمان رد شده بود و حادثه وحشتناک فقط چند ثانیه با ما فاصله داشت، اصلاً قابل وصف نیست. اما تا پایان سفر به یاد آن لحظه که می‌افتادیم تنمان می‌لرزید.

نازیلا بی‌خبر از همه جا چند دقیقه بعد رسید و راننده خودرو واژگون شده نیز خدا را شکر بدون آسیب از ماشین خارج شد و من به یاد هشدار آن خانواده بوشهری مقابل موزه شهید رئیسعلی دلواری افتادم و با خودم گفتم: «الهام، این شوتی‌ها خیلی خطرناکند دختر، خیلی!!!»

هنوز درست و حسابی وارد مسجد نشده بودیم و بارها را نصفه و نیمه از دوچرخه‌ها باز کرده بودیم که یک آقای محلی آمد و به سرپرست گروه، آقا فرهاد گفت که اجازه ماندن در مسجد را ندارید! (در صورتی که دهیار اجازه ماندن ما را داده بودند) و بهانه‌هایی آورد که حتی فکر کردن به آن نیز باعث تأسف و تأثر است! جالب اینکه این فرد اصلاً متولی یا صاحب اختیار مسجد نبود که بخواهد در مورد ماندن یا نماندن ما تصمیم بگیرد. مردها در حال بحث و گفت‌وگو با هم بودند که مرد جوانی از اهالی روستا و پدرش پیشنهاد دادند شب را بیایید منزل ما که تازه عروس و داماد هستیم و قدم مهمان روی چشممان است و .... آنقدر با محبت و بزرگوار بودند که باورمان نمی‌شد یکی مثل آن مرد با توهین و لحن بد ما را از خانه خدا براند و دیگری با چنان محبتی ما را به خانه خویش بخواند!!! به چشم بر هم زدنی نیسانی آمد جلوی مسجد خورجین‌های ما را بار زد و ما دوچرخه به دست رفتیم به آن سوی جاده، جایی که منزل تازه عروس و داماد بندر رستمی بود، نرگس بانو و آقا احمد.

منزل این زوج خوش‌بخت، خانه امید ما بود در اولین روز برنامه رکابزنی و پس از طی 68 کیلومتر این گوشه بهشتی بود که درهایش با مهربانی به سوی ما گشوده شده بود. به نوبت همگی دوش گرفتیم و شرمنده از پذیرایی و محبت میزبانان بزرگوارمان یک شب نشینی جالب داشتیم. دوباره با اجرای خیام‌خوانی، کف زدن‌های پرشور مدل بوشهری را از سر گرفتیم، البته این‌بار بدون دغدغه بیرون انداخته شدن و با چاشنی خرما و ارده.

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه                          وین عمر به خوش‌دلی گذارم یا نه

پر کن قدح باده که معلومم نیست                      کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

50-qpr.jpg

تصویر 50: بماند به یادگار از پذیرایی زوج خوش‌بخت بندررستمی، احمد و نرگس عزیز

 

 روز سوم: از بندر رستمی به بردخون 76.5 کیلومتر

صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم احمد آقا نان محلی داغ و خوشمزه برای صبحانه گرفته‌اند و نرگس بانو سفره‌ای رنگین چیده‌اند تا به همه‌ی ما برای شروع یک روز متفاوت کلی انرژی بدهند.

51-qpr.jpg

تصویر 51: مهمان سفره‌ی پربرکت زوج مهربان بندر رستمی

 بعد از خوردن صبحانه، محبوب به نمایندگی از همه گروه نامه‌ای نوشت خطاب به میزبانان عزیزمان در بندررستمی و به همراه یک هدیه ناقابل تقدیم به آن زوج بزرگوار شد. از بندررستمی و خاطرات هیجانی‌مان از آن بندر خداحافظی کردیم و به راه افتادیم که راه ما را به صدای بلند می‌خواند.

52-qpr.jpg

تصویر 52: نامه‌ی ما برای زوج بندررستمی و گروه بی نام ما که در کسری از ثانیه نام مهرگان به خود گرفت!!

53-qpr.jpg 

تصویر 53: پیش به سوی روز سوم سفر با خداحافظی از نرگس جان و احمد آقا

54-qpr.jpg 

تصویر 54: نخلستان‌های مسیر زیبای بندر رستمی- بندر گلستان که روح ما را در هر استراحت نوازش می‌دهد.

برای ناهار رسیدیم به یک روستا به نام «بندر گلستان»، وارد روستا شدیم و برای ناهار خرید کردیم و بعد در پارک ساحلی این روستای کوچک شروع کردیم به پخت و پز و استراحت. بندر گلستان، روستای جالبی بود. کوچه‌هایش با شیب تندی به تپه‌ای رو به دریا ختم می‌شدند و کودکان روستا با شور و هیجانی وصف‌ناپذیر در پارک ساحلی درب و داغان به بازی مشغول بودند.

55-qpr.jpg

تصویر 55: عشق به دوچرخه در وجود همه کودکان است.

56-qpr.jpg 

تصویر 56: شرایط ما در هنگام ناهار (این صحنه هر روز تکرار می‌شد) همین‌قدر ساده، همین قدر دوست‌داشتنی

57-qpr.jpg 

تصویر 57: کودکان دوست داشتنی بندر گلستان

58-qpr.jpg 

تصویر 58: سلامتی باشد، سادگی باشد، آنگاه لبخند تو دنیا را بهشت می‌کند.

بعد از ناهار، بندر گلستان را به سمت بردخون ترک کردیم. هوا داشت کم کم تاریک می‌شد که به ابتدای شهر رسیدیم. همچون روز گذشته سرپرست گروه، آقا فرهاد و دوستان بندرعباسی همرکاب‌مان، آقا مجید و آقا مسعود با چند تماس تلفنی با مسئولین شهر هماهنگ کردند و راهی یک حسینیه شدیم.

به محض رسیدن به حسینیه بار دوچرخه‌ها را خالی کردیم و چند نفر برای خرید مواد لازم برای شام بیرون رفتند و ما هم که مانده بودیم شروع کردیم به شستن ظرف‌های ناهار و دم کردن چایی و ... چیزی که برایم دلنشین است این همکاری و انجام گروهی کارهاست. همین همکاری در کوه هم هست اما در سفر با دوچرخه انگار بیشتر به چشم می‌آید. شاید چون در برنامه‌های کوه تعداد روزهای در کنار هم بودن محدود به دو الی سه روز می‌شود اما در سفر با دوچرخه شما مدت بیشتری در کنار دوستان همرکابتان هستید و واقعا احساس می‌کنید که همچون انگشت‌های یک دست اگر همه به درستی و هماهنگ عمل نکنید انگار یک جای کار می‌لنگد. آن شب شاممان ماکارونی خوشمزه‌ با مقدار بسیار زیاد سالاد شیرازی بود که نسبت به ناهار آن روزمان یک وعده غذایی شاهانه بود.

59-qpr.jpg

تصویر 59: شام شاهانه در بردخون

 

روز چهارم: از بردخون تا کنگان 90.3 کیلومتر

صبح بعد از خداحافظی از پیرزن و پیرمردی که شب گذشته برای پختن شام منزلشان را در اختیار ما گذاشته بودند، راهی بندر دیر شدیم.

60-qpr.jpg

تصویر 60: عکس یادگاری ما با پیرزن و پیرمرد مهربان و مهمان‌نواز بردخون

61-qpr.jpg

تصویر 61: چهره‌ی مهربان و انرژی مثبت این بانوی بوشهری را هرگز از یاد نخواهیم برد.

 حوالی ساعت 1 به دیر رسیدیم و مستقیم به سمت یک رستوران رفتیم. من برای ناهار ماهی سفارش دادم تا اولین ماهی این سفرم را تست کنم.

62-qpr.jpg

تصویر 62: ناهار در بندر دیر

 بعد از ناهار به کنار ساحل رفتیم و هم استراحتی کردیم و هم چای خوردیم تا برای ادامه مسیر انرژی کافی داشته باشیم.

63-qpr.jpg

تصویر 63: یک استراحت کوتاه در ساحل بندر دیر

 همچون روزهای گذشته، عصر حوالی ساعت 6 به مقصدمان، شهر کنگان رسیدیم و با هماهنگی همرکاب عزیزمان آقا حمید، برای اقامت به مجموعه ورزشی شهدای ورزشکار شهرستان کنگان رفتیم. مسیر منتهی به ورزشگاه بازار روز بود و پر از میوه‌ها و کالاهای رنگارنگ و خیلی پرشور و پررونق. ما هم به احترام این شور و هیجان از دوچرخه پیاده شدیم و راهی ورزشگاه شدیم. آن شب اقامتمان در خوابگاه مجموعه ورزشی بسیار راحت بود و من را یاد خوابگاه دوران دانشگاه انداخت.

 

روز پنجم:  از بندر کنگان به شیرینو 53.2 کیلومتر

صبح وقتی وسایل‌مان را جمع کردیم و بارها را روی دوچرخه‌ها بستیم، دیدیم یک گروه از دوچرخه‌سواران کنگان آمده‌اند تا ما را بدرقه کنند. درست خروجی بندر کنگان به سمت بندر سیراف گردنه‌های بسیار پرشیب بود که نفس ما را در اول راه گرفت و اگر کمک و همراهی دوستان کنگانی نبود من که می‌نشستم و گریه می‌کردم.

64-qpr.jpg

تصویر 64: بدرقه گروه دوچرخه‌سواری کنگان (5 بهمن 1397)

 ناهار به بندر سیراف رسیدیم و دو دسته شدیم گروهی رفتیم به رستوران برای ناهار و عده‌ای رفتند کنار دریا تا خودشان ناهار آماده کنند. از آن‌جایی که من واقعا گرسنه بودم، رستوران را انتخاب کردم و قلیه ماهی سفارش دادم، اما یکی از غذاهای جالب که دوستانم سفارش دادند، ماهی ربیب شکم‌پر بود که به گفته صاحب رستوران، از ماهی‌های مخصوص بندر سیراف بود.

65-qpr.jpg

تصویر 65: قلیه ماهی (غذای مخصوص جنوب ایران)

66-qpr.jpg

تصویر 66: ماهی ربیب (ماهی مخصوص بندر سیراف)

 بعد از ناهار همچون روز گذشته به کنار ساحل رفتیم و به دوستانمان ملحق شدیم تا هم کمی استراحت کنیم و هم چای بنوشیم. ساحل بندر سیراف هم بسیار پرشور و شلوغ بود چرا که آن روز جمعه بود.

67-qpr.jpg

تصویر 67: شادی و رهایی در بندر سیراف

68-qpr.jpg

تصویر 68: کسی که نتواند به تنهایی از زندگی لذت ببرد، در جمع هم لذت را تجربه نخواهد کرد.

 69-qpr.jpg

تصویر 69: گروه‌ نوازندگان سازهای محلی که از بدو ورود ما به بندر سیراف به ما لطف داشتند!!

 شب رسیدیم به شیرینو، یک روستای کوچک در کنار دریا. متاسفانه از ابتدای ورود به روستا همه ما را با تعجب نگاه می‌کردند. با پرس‌وجو، دهیاری ما را به مسجد روستا راهنمایی کرد اما در مسجد هم برای متولی و بزرگان مسجد عجیب بود که ما با دوچرخه به سفر آمده‌ایم و حالا می‌خواهیم در مسجد بخوابیم. خلاصه با تردیدی خاص اجازه دادند بارهایمان را به داخل مسجد منتقل کنیم و دوچرخه‌ها را در حیاط کوچک مسجد بگذاریم. آن شب بین اعضای گروه کمی بحث بابت تصمیم‌گیری در مورد ماندن یا نماندن در مسجد پیش آمد. مثلا چند نفری می‌گفتند چرا باید با بی‌میلی امکان استقرار در مسجد را به ما بدهند، بهتر است خودمان کنار دریا کمپ کنیم. چند نفری هم معتقد بودند خانه اجاره کنیم بهتر است اما در نهایت تصمیم این شد که با همین شرایط آن شب را در مسجد بمانیم.

شام را که در مسجد خوردیم، بعد از شام راهی ساحل شدیم تا از لذت شب کنار دریا بی‌بهره نمانیم چرا که در استان بوشهر هیچ شبی این فرصت نبود که به ساحل برویم و کمی در محیط دوست‌داشتنی ساحل در شب بنشینیم.

70-qpr.jpg

تصویر 70: حتی در شرایط سخت هم سالاد شیرازی از سفره‌ی شام ما حذف نمی‌شد.

 روز ششم: از شیرینو به پارسیان 79.2 کیلومتر

خوب وقت آن بود که از شیرینو خداحافظی کنیم و کم کم وارد مرزهای استان هرمزگان شویم. قرار بود تا شب خودمان را به پارسیان برسانیم و آن‌گونه که آقا مجید وعده داده بودند چون وارد محدوده استان دوستان همرکابمان می‌شدیم و ایشان از مدیران سازمان نظام مهندسی بودند، این سازمان اقامت‌گاه‌های مناسبی در سرتاسر این استان داشت که نوید اقامت‌های راحت‌تری را به ما می‌داد.

با توجه به اینکه در میانه راه شیرینو-پارسیان از عسلویه رد می‌شدیم، آن روز هوای بسیار آلوده‌ای را استشمام کردیم، که البته با نوشیدن شیر کوشیدیم کمی از سمومی را که جذب کردیم دفع کنیم.

71-qpr.jpg

تصویر 71: به استان هرمزگان خوش آمدید، بانوی هرمزگانی

 غروب به پارسیان رسیدیم و مستقیم به مهمان‌سرای سازمان نظام مهندسی شهر پارسیان رفتیم. خوشبختانه آنچنان استقبال گرمی از ما شد که ما سرخوش و خوشحال تمام سختی‌ها و نگاه‌های پرسش‌گر و ملامت‌گر شیرینو را فراموش کردیم. جالب این‌که دوستان مهربان نظام مهندسی این شهر برای شام گروهمان را به رستورانِ «شوم‌شو» دعوت کردند و یک شب بسیار خاطره‌انگیز را برایمان ساختند. ما هم آن شب با خوردن کباب گنجه گوشت (کباب مخصوص شوم شو) و کباب بوقلمون حسابی نیروی از کف رفته‌مان در چند روز گذشته را بازیافتیم.

72-qpr.jpg

تصویر 72: شام به دعوت دوستان نظام مهندسی شهر پارسیان (دوستان آقا مجید همرکاب عزیزمان) می‌رویم به رستوران «شوم شو»

73-qpr.jpg

تصویر 73: مطبخ رستوران «شوم شو» در فضای باز

 74-qpr.jpg

تصویر 74: محوطه سازی بسیار زیبای رستوران «شوم شو» به سبک خانه‌های بومی منطقه

75-qpr.jpg

تصویر 75: فضا سازی بسیار زیبای رستوران «شوم شو» به سبک خانه‌های بومی منطقه

 روز هفتم: از پارسیان به بندر مقام 67 کیلومتر

صبح، بعد از خوردن صبحانه راهی ادامه مسیر شدیم. بعد از حدود یک ساعت به مغدان رسیدیم و به سفارش دوستان مهربان شهر پارسیان که آدرس یک فروشگاه عرضه کننده اجناس اصل و قیمت مناسب را داده بودند، بیش از یک ساعت توقف کردیم و بعد به سمت ساحل زیبای مغدان رفتیم و ناهار را زیر آفتاب سوزان خوردیم.

76-qpr.jpg

تصویر 76: ساحل جلگه‌ای، سنگی و شنی مغدان

77-qpr.jpg

تصویر 77: آماده‌سازی برای خوردن ناهار در ساحل مغدان

 78-qpr.jpg

تصویر 78: ماهی‌هایی در سایز نهنگ!!

 عصر به بندر مقام رسیدیم و راهی خانه ناخدا شدیم و دوچرخه‌ها را در منزل ایشان گذاشتیم و فوراً چند نفر با وانت، بارها را به لب ساحل بردند تا قایقی تا جزیره مارو کرایه کنند و چند نفری هم رفتیم خرید کنیم و وانت دوباره برگردد ما را سوار کند ببرد. خلاصه هوا تاریک شده بود که به جزیره‌ی خالی از سکنه‌ی شیدور یا مارو رسیدیم.

پیش از ما یک گروه پنج نفره هم در این سمت جزیره کمپ کرده بودند و ما با یک فاصله معقول چادرهای خود را مستقر کردیم. برای شام روی آتش املت پختیم اما آنقدر پیش از آن تنقلات خوردیم و به قدری املت دیر آماده شد که دیگر کسی میل نداشت! آن شب در سکوت جزیره، تنها ما بودیم و چند نفر دیگر، البته با خود گفتم کاش آن چند نفر هم نبودند! اما فردا صبح حرفم را پس گرفتم و فهمیدم هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست.

شب‌نشینی دور آتش و بگو و بخند دوستان همرکابم، چهره‌هایی که با نور آتش روشن و خاموش می‌شد، لب‌هایی که به خنده باز می‌شد و به سکوت بسته می‌ماند، صدای امواج دریا، موسیقی‌های گلچین شده محبوب، آواز ترکی فرهاد، املتی که با یک باد پر از شن می‌شد، محمد و پیپی که مدام پر و خالی می‌‌شد و من که با خود می‌گفتم چقدر خوشبختم که اکنون اینجا نشسته‌ام. همین‌جا در کنار آتش و سکوت را آغشته به صداهای زیبا می‌شنوم، تاریکی را لبریز از نور می‌بینم و گذر زمان را همچون یک آرام‌بخش قوی در رگ‌هایم تزریق می‌کنم. آن شب ما خیلی عمیق خوابیدیم تا روزی را پر از بیداری تجربه کنیم.

 

روز هشتم: جزیره مارو و دریای طوفانی

ساعت حدود پنج صبح بود که با صدای پچ‌پچ دوستان از خواب بیدار شدم و خیلی تند بادگیر بر تن کردم و دوربین را برداشتم تا همه با هم برویم به دیدن طلوع خورشید و گشت دور جزیره.

79-qpr.jpg

تصویر 79: کمپ ما در جزیره مارو

80-qpr.jpg

تصویر 80: در انتظار طلوع خورشید

 81-qpr.jpg

تصویر 81: طلوع زیبای خورشید در جزیره مارو

 باد سرد و دریای طوفانی سکوت صبح‌گاه را به غوغایی بی‌نظیر بدل کرده بود. دورتادور جزیره را با دوستان پیمودیم و هرجا که طبیعت، زیباییِ بی‌نظیر خویش را به رخ کشیده بود، می‌ایستادیم و لذت می‌بردیم. من و برخی از دوستان کفش‌ها را از پا درآوردیم تا خنکای شن‌های دریا را تا مغز استخوان ذخیره کنیم و از انرژی مثبت طبیعت بکر این جزیره‌ی زیبا سرشار شویم.

82-qpr.jpg

تصویر 82: گشت دور جزیره

 83-qpr.jpg

تصویر 83: فضای سرشار از سکوت و آرامش جزیره مارو

84-qpr.jpg

تصویر 84: زیبایی‌های بی‌نظیر جزیره مارو

 85-qpr.jpg

تصویر 85: طوفان شوخی بردار نبود!

 تقریباً یک دور کامل را زده بودیم و نزدیک به چادرهایمان شده بودیم که رسیدیم به چادر صیادان بومی و شروع کردیم به صحبت با صیادها در مورد آشغال‌هایی که در سطح جزیره ریخته شده بود. ما چند کیسه زباله جمع کرده بودیم اما واقعا ناراحت شدیم که این جزیره خالی از سکنه با وجود تعداد محدود گردشگری که می‌آید، اینقدر آلوده شده است. با این حال، صیادها به ما گفتند که هفته‌ای یک بار زحمت جمع‌آوری زباله‌ها را می‌کشند و جای نگرانی نیست که از ورود این زباله‌ها به دریا جلوگیری می‌شود. ما هم خوشحال و خندان در حال خداحافظی بودیم که ناگهان یکی از صیادها به ما گفت دریا طوفانی است و احتمالاً تا دو روز دیگر در مارو ماندگار خواهید شد!!! ناگهان ترس ما را سراپا در آغوش کشید و گام‌هایمان تندتر شد تا برویم ببینیم حال گروه با این خبر غیرمترقبه چگونه است؟

به محل کمپ که رسیدیم دیدیم پسرهای همسایه به سرعت در حال جمع کردن چادرهایشان هستند و می‌گویند قرار است ساعت 8 ناخدا بیاید دنبالشان اما با وجود دریای طوفانی گفته شاید دیرتر برسد!

همه به همدیگر دلگرمی می‌دادند که برای دو روز آذوقه داریم، نگران نباشید نمی‌میریم و ... در همین حال و هوا بودیم و در حال تکرار عبارت تأکیدی: «نخواهیم مُرد!» صبحانه را آماده می‌کردیم که ناگهان فریاد همسایه‌ها بلند شد که: «بدوید، بدوید، دو تا قایق آمده دنبالمان، آن سمت جزیره»

ما هم نفهمیدیم چه‌طور چادرها را جمع کردیم و چگونه با کوله بار سنگین بر روی ماسه‌های پر سنگ در حالی‌که باد شدید می‌وزید، بیش از 500 متر را طی کردیم! اما خدا را هزار مرتبه شکر حدود ساعت 10 صبح روی امواج دریای طوفانی در حال جیغ و خنده بودیم. آن‌چنان موج‌ها ما را محکم از جا بلند می‌کرد و چنان محکم ما را برجای می‌کوبید که دردهای هفت روز دوچرخه‌سواری به کل از یادمان رفت.

تا به خانه ناخدا در بندر مقام برسیم و وسایل را جمع و جور کنیم، وقت ناهار شده بود. ما هم در همان حیاط خانه‌ی ناخدا بساط ناهار را به راه کردیم و دور هم یک ناهار سبک خوردیم. در همین حین فرهاد از ناخدا خواست به مقصد بندر چارک یک ماشین برایمان جور کند چون با توجه به ماجرای آن روز جزیره‌ی مارو از برنامه عقب افتاده بودیم و نمی‌توانستیم آن مسافت را تا شب رکاب بزنیم. تا نهارمان را بخوریم یک کامیونت یخچال‌دار جور شد و آقایان با دوچرخه‌ها و بارها رفتند پشت کامیونت نشستند و ما چهارتا خانم هم جلو پیش راننده نشستیم و از زیبایی‌های جاده (که البته دیگر کنار دریا نبود و کامل بیابانی بود) لذت بردیم.

شب حدود ساعت 7 رسیدیم به بندر چارک و دوچرخه‌ها را پیاده کردیم، بارها را بر دوچرخه‌ها سوار کردیم و یک مسافت کوچک را تا اقامتگاه سازمان نظام مهندسی بندر چارک که یک خانه ویلایی بود، رکاب زدیم.

86-qpr.jpg

تصویر 86: بندر چارک

 بندر چارک که دروازه ورود به جزیره کیش است بسیار کوچک و دلنشین بود. جایی که از ماشین پیاده شده بودیم نیز یک پیاده‌روی زیبا داشت که تصمیم گرفتیم برای خوردن شام به همان‌جا برویم. بنابراین پس از استقرار در اقامتگاه و کمی استراحت با دوچرخه‌های بدون بار راهی خیابان شدیم. برای شام از یک دکه کوچک کنار خیابان که فلافل و هات‌داگ طبخ می‌کرد، ساندویچ خریدیم و حسابی لذت بردیم از بس که خوشمزه بود.

آن شب وقتی به اقامتگاه برگشتیم حال عجیبی داشتم. چالش آن روزمان، ماساژ‌های خشن امواج دریا و مسیری که برای اولین بار در این سفر زیرآبی رفته بودیم و سوار بر ماشین رکاب نزده بودیم، همه را از سرگذراندم و نفهمیدم خسته‌ام یا نه! اما خوشحال بودم که در آن لحظه در بین دوستانی بودم که بعد از گذشت 8 روز انگار 8 سال بود که می‌شناختمشان. آقایان در اتاق پذیرایی هر یک گوشه‌ای لم داده بودند و همه حواسشان جمع بود که نوبت حمام را از دست ندهند اگرچه آقا مسعود گوی سبقت را همیشه از همه می‌ربود و اولین کسی بود که هنوز وارد اقامتگاه نشده ناگهان از حمام سر در میاورد! اما سایرین کمی بیشتر دندان بر جگر می‌گذاشتند و داستان را نوبتی می‌کردند. به هر حال از جذابیت‌های سفر گروهی همین تفاوت‌های فاحش است و ما همگی خوب بلد بودیم که به تفاوت‌ها احترام بگذاریم.

من و سه خانم همرکاب دیگر (محبوب، یاسمن و نازیلا) که حالا دوستان عزیزدلم شده بودند نیز در اتاق خلوت کردیم و نازیلا با لهجه‌ی شیرین یزدی، برایمان بیشتر از خودش گفت. از اینکه اولین خانم دوچرخه سوار در مهریز بوده و از زحماتی که متحمل شده بود تا تابوها را بشکند، داستان‌ها گفت. از اینکه با چنان بانوی قوی و قدرتمندی همراه و همرکاب شدم به خود می‌بالیدم. محبوب و یاسمن هم از خودشان گفتند، از اینکه راهنمای گردشگری خارجی هستند و زندگی‌شان چگونه می‌گذرد. من هم از خودم گفتم و البته مثل همیشه و در همه برنامه‌ها عاشق این بخش از سفرها هستم، یعنی همین جایی که می‌نشینیم برای گفتن از خودمان تا بگوییم زندگی ما قبل و بعد سفر چگونه است. می‌دانید به جز زمان سفر که زندگی‌هایمان به شکل یکدیگر در می‌آید، من می‌خواهم از هنر زندگی کردن در خارج از محدوده سفر بدانم. مخصوصاً در این سفر که دوچرخه‌سواری است و من خوب می‌دانم گرایش به این ورزش خود یک منطق فکری است. می‌خواهم بدانم این تعادل در زندگی دوستان همرکابم جاری است؟ چرا که خودم مدت‌هاست درگیر ایجاد چنین تعادلی در زندگی شخصیم هستم و متاسفانه در گروه‌های کوهنوردی بدجوری عدم تعادل را دیده‌ام. اما خدا را هزار مرتبه شکر گویا حال همرکاب‌هایم خوب است این را از لابه‌لای حرف‌هایشان می‌شود خیلی خوب فهمید. 

 

روز نهم: از بندر چارک به بندر لنگه 91.6 کیلومتر

بعد از خوردن صبحانه رأس ساعت هفت و نیم راهی جاده شدیم. تا بندر لنگه حدود 90 کیلومتر راه در پیش داشتیم اما جاده کفی بود و مشکلی نبود، هوا هم که برای سپری کردن یک روز بسیار خوب، عالی بود. کمی ابری و خنک بودن هوا نوید بارندگی را می‌داد و تا ظهر ما هم از بارش‌های پراکنده بی بهره نبودیم که لذت دوچرخه‌سواری را دو چندان کرد. حدود ساعت 12 ظهر، پس از طی بیش از 63 کیلومتر از یک فرعی پیچیدیم و به یک پارک ساحلی بسیار بزرگ رسیدیم و بساط ناهار مشترک گروهی را چیدیم. قرار بر این شده بود که آن روز همه با هم گوجه پولو بخوریم که زحمت پختش را آقا مسعود (همرکاب گیاه‌خوار ما) می‌کشید و ما برای درست کردن سالاد و آماده کردن مواد مختلف کمک کردیم و خلاصه کلی لذت بردیم از خوردن گوجه پولو در ساحل دریا در یک روز ابری و هوای دلچسبی که بوی بهار می‌داد.

87-qpr.jpg

تصویر 87: ناهار روز نهم، گوجه پلو

88-qpr.jpg

تصویر 88: مردمان هرمزگان و دل دریایی‌شان

 بعد از ناهار و شستن ظرف‌ها، حدود ساعت 2 بعد از ظهر دوباره به راه افتادیم و حوالی ساعت 5 به بندر لنگه رسیدیم. در ورودی شهر توقف کردیم تا خانم آذری از مدیران سازمان نظام مهندسی بندر لنگه بیاید و ما را به اقامتگاه آن سازمان ببرد. بعد از اینکه ایشان رسیدند ما پشت سر خودرو، راهی اقامتگاه شدیم. اقامتگاه  طبقه اول یک آپارتمان بود و آنقدر برای ما تدارک دیده بودند که واقعاً شگفت زده شدیم.

89-qpr.jpg

تصویر 89: گوشه‌ای از تدارکات میزبان بندر لنگه برای ما (به افتخار همرکابی با آقا مجید خوش به حال ما شد)

 آن شب، شام را نیز برایمان از رستوران آوردند و ما همگی شرمنده‌ی آقا مجید شدیم که به احترام ایشان اینقدر ما را تحویل می‌گرفتند. بعد از شام دوباره دور هم به خوش و بش و موسیقی و کف زدن بوشهری مشغول شدیم. در حال لذت بردن از هم‌نشینی با دوستانم بودم که ناگهان زانوی چپم به شدت درد گرفت، دردی عجیب درست در محدوده گردی زانو!! آنقدر که نتوانستم بنشینم و رفتم تا بخوابم بلکه درد آرام شود اما این درد آنقدر شدت گرفت که تا خود صبح ناله کردم و دوستانم کلی نگرانم شدند. گذاشتن حوله گرم روی زانو و مالیدن پوماد اکبر2 و بانداژ زانو تنها کمی آرامم کرد تا دو سه ساعتی بخوابم اما دردم خوب نشد. 

 

روز دهم: گشتی در بندر لنگه و شام آخر در بندر خمیر

صبح که از خواب برخواستیم، با توجه به درد زانو تصمیم گرفتم دیگر با دوستانم راه را ادامه ندهم. آقا مجید پیشنهاد داد که در اقامتگاه بمانم و بعد از ظهر با خانم آذری به بندر خمیر بروم. گویا از شانس من ایشان تصمیم داشتند آن روز به بندر خمیر بروند و اتفاقاً ماشینشان سواری آفرود باری بود که امکان حمل دوچرخه را نیز داشت.

90-qpr.jpg

تصویر 90: خداحافظی تلخ با دوستانم

 به هر حال از دوستانم خداحافظی کردم و در اقامتگاه ماندم و شروع کردم به خود درمانی. یک زرده تخم مرغ به زانوی دردناکم مالیدم و مدام حوله گرم کردم و رویش گذاشتم. حدود دو ساعتی استراحت کردم تا رو به راه شوم.

حوالی ساعت 10 به خانم آذری زنگ زدم واطلاع دادم که برای گشت زدن به شهر می‌روم و ایشان هم گفتند احتمالاً کارشان تا حدود ساعت 2 بعد از ظهر طول می‌کشد. فرصت مناسبی بود که بندر لنگه را خوب ببینم. راهی بازار و ساحل شدم و از فضای شهر لذت بردم.

91-qpr.jpg

تصویر 91: اندر احوالات بندر لنگه

 92-qpr.jpg

تصویر 92: بازار محلی بندر لنگه

 93-qpr.jpg

تصویر 93: بازار خلوت و آرام

 94-qpr.jpg

تصویر 94: نان محلی به نام رگاگ

 95-qpr.jpg

تصویر 95: دمی بیاساییم در ساحل بندر لنگه

 حدود ساعت 1 به اقامتگاه برگشتم و ناهاری که خانم آذری برایم فرستاده بودند را خوردم. چندین بار دوستانم تماس گرفتند و جویای حالم شدند و من مدام حسرت خوردم که از قافله عقب مانده‌ام اما خوب چاره‌ای نبود. حوالی ساعت 5 عصر خانم آذری به دنبالم آمدند و دوچرخه و بارهایم را سوار ماشین کردیم و راهی بندر خمیر شدیم.

تا بندر خمیر 1 ساعت راه بود، وقتی به اقامتگاه بندر خمیر رسیدم، دیدم دوستانم در حال آماده کردن شام هستند. همگی‌شان از خالی بودن جایم در برنامه آن روز گفتند و البته تصدیق کردند که بهترین تصمیم را گرفتم چون هیچ چیز مهم‌تر از سلامتی نیست. من هم که دیگر تصمیمم را برای ترک گروه و بازگشت به خانه گرفته بودم، موضوع را با جمع مطرح کردم و همان‌جا اینترنتی یک بلیط اتوبوس از بندرعباس به کرج برای ساعت 12 ظهر فردا خریدم.

96-qpr.jpg

تصویر 96: شام آخر در بندر خمیر

 بعد از خوردن شام آخر، چیکن استراگانوف (چه شاهانه! متفاوت‌تر از همه‌ی وعده‌های غذایی ما)، که دست پخت محبوب جان بود، آخرین عکس‌هایی را که گرفته بودم با دوستانم به اشتراک گذاشتم. فرهاد هم به درخواست بچه‌ها ار سفر هیجان انگیزش به کشور‌های آسیایی گفت با دوستش احمد، که ماجرایش برایم خیلی خیلی جالب بود. جوان‌هایی که با حدود 100 هزار تومان پول نقد 5 سال پیش راهی یک سفرماجراجویانه شده بودند و اسم گروه دو نفره خود را WeTogether گذاشته بودند. در پایان فرهاد همان‌طور که در ابتدا در گروه تلگرامی وعده داده بود به ما طرز بافت دست‌بندهایی را یاد داد که متعلق به مردان نمکی زنجان (400 سال قبل از میلاد) می‌شد. اولین دستبند را هم برای من بافتند تا به یادگار از این سفر به دست کنم.

 

روز یازدهم: خداحافظی با دوستان و رفتن به بندرعباس

بالاخره روز موعود فرارسید و بعد از خوردن صبحانه با دوستانم که برای رفتن به اسکله و راهی شدن به سمت جزیره قشم، آماده می‌شدند، خداحافظی کردم و با آقا مجید به سمت ایستگاه‌ تاکسی‌های بندرعباس رفتیم و یک تاکسی دربست گرفتم تا دوچرخه و بارم را بتوانم در خودرو جا بدهم. حوالی ساعت 10 به ترمینال اتوبوسرانی بندرعباس رسیدم و مستقیم وسایل و دوچرخه را تحویل بخش بار تعاونی دادم و راهی بازار بندرعباس شدم تا هم گشتی بزنم و هم کمی خرید کنم. چون کلاً اهل خرید نیستم، کارم در بازار زیاد طول نکشید، پس به ساحل رفتم و آخرین لحظات سفر را در کنار دریا سپری کردم.

97-qpr.jpg

تصویر 97: پرسه در بازار بندرعباس

98-qpr.jpg

تصویر 98: حال و هوای ساحل دریا

 99-qpr.jpg

تصویر 99: من ماندم تنهای تنها

100-qpr.jpg

تصویر 100: سفر پایان ندارد.

 چند روز بعد از سفر، یکی از همرکاب‌ها، محبوب بانو، یک پستی در اینستاگرام گذاشت که کپشنش بدجور به دلم نشست. همان موقع تصمیم گرفتم متن زیبایی که دوست و همرکاب خوبم در وصف اعضای گروه و سفر بسیار جذابمان نوشته بود را در سفرنامه بیاورم تا به یادگار بماند. محبوب این‌گونه نوشته بود:

 

تقدیم به هم‌رکابانم؛

سفر کردن انسان‌ها را فروتن می‌کند، زیرا در سفر است که شما پهناور بودن جهان و عظیم بودن همه‌ی آنچه که در آن زندگی می‌کنید را کشف می‌کنید.

مطمئن باشید همواره انسان‌هایی پیدا خواهید کرد که مثل شما عاشق سفر کردن و رفتن به دل ناشناخته‌ها باشند. هیچ وقت نسل آنهایی که سفر بزرگترین و لذت‌بخش‌ترین تفریحشان هست، تمام نخواهد شد و برای همین اگر شما از این گروه هستید، هرگز تنها نخواهید ماند.

تجربه‌ی سفرهای فراوان به من آموخت که انسان موجودی قویتر از آنچه میپندارد است، اما تجربه‌ی بی‌نظیر سفر 18 روزه با دوچرخه، در یکی از زیباترین مسیرهای جاده‌ای ساحلی، بوشهر به بندرعباس، با مسافتی حدود 900 کیلومتر رکاب‌زنی، هزاران هزار نکته‌ی جدید برای سرشار شدن از حس بی‌نظیر زنده بودن و زیستن برایم داشت. من و دوچرخه‌ام و گروهمان بخشی از طبیعت بودیم. گروه همراه و همدل با رهبری فرهاد عزیز معروف به فری جان، مرد جوان و صبور، شجاع و خوش انرژی که راه را هموار می‌کرد برایمان.

آقا مسعود عزیز، پدری مهربان که با وجودش باعث انسجام گروه بود، مردی قوی با دست‌پخت عالی. کارشناس محترم دادگستری!!

آقا مجید عزیز که حضورش سفر را بر ما آسان کرد و لاکچری. مرد مهربانی که به پاس خدماتش به جامعه‌ی مهندسین کشور، هر کجا که می‌رفتیم به واسطه‌ی ایشان ما هم مهمان بهترین‌ها بودیم، مردی صبور و نازنین.

آقای سودی عزیز، یک پدر نازنین دیگر، با دست‌پخت بی‌نظیر و مهربانی بی‌اندازه که همیشه لطفشان شامل حال گروه بود، صبور و آرام.

محمد رشیدی عزیز، مرد جوان و شوخ و شنگ گروه. بی‌دریغ در بخشش داشته‌هایش و احساس ناب یک رنگ بودن و مهربانی. با لهجه‌ی زیبای کرمانی.

حمید آقای عزیز، بی‌دریغ‌ترین همراه که اگر نبود این سفر به این زیبایی نبود. مهربان، قوی، شجاع با راه‌حل‌های فراوان برای هر مشکلی.

یاسمن بانو، دختر زیبای زنجانی با مهربانی تمام؛ قوی، جسور با تحمل بالا. پر از لطف‌های پنهانی به کودکان و همسفرانش در هر موقعیتی.

الهام بانو، دختر زیبای گیلانی و نمک گروه که بسیاری از لحظات شادمان را مدیون او هستیم. مهربان، صبور، قوی و دلنشین.

نازیلا بانو، مادر زیبا، قوی و سنت شکن.؛شجاع و نازنین که بی‌دریغ آموخته‌‌هایش را در اختیارمان می‌گذاشت.

و همه‌ی کسانی که طبیعت در این سفر بر سر راهمان قرار داد. همه‌شان به ما آموختند که بخشش، گذشت و بی‌دریغ بودن، زیباترین صفت‌های انسانی است.

 

به نظرم توصیفات محبوب جامع و کامل بود و از توصیفاتش کاملاً مشخص است که خودش چه موجود نازنینی بود، دختر مهربان طبیعت. همرکابانم را از صمیم قلب دوست دارم از همه‌شان برای خلق خاطراتی ناب سپاسگزارم و آرزو می‌کنم سفرهای این‌چنینی دوباره برای همه‌ی ما تکرار شود. سفرهایی با دوستانی مهربان و بزرگوار که در رکابشان بودن برای من سعادتی بس بزرگ است.

در نهایت، ظهر روز 11 بهمن 1397، سوار بر اتوبوس راهی کرج شدم و ساعت 6 صبح 12 بهمن به خانه رسیدم. اولین سفر مهیج من با دوچرخه تمام شد اما خاطرات شیرینی که در این سفر داشتم، درس‌های فراوانی که آموختم و دوستان بسیار خوبی که پیدا کردم، یاد این سفر را برای من ابدی خواهد کرد. هرگز خاطرات رکابزنی با ریتم خیام خوانی را از یاد نخواهم برد.

افسوس که نامه‌ی جوانی طی شد                         و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب                       افسوس ندانم که کی آمد، کی شد

«خیام»

 

 

نویسنده : الهام قربانی

تمامی مطالب عنوان شده در سفرنامه ها نظر و برداشت شخصی نویسنده است و وب‌ سایت لست سکند مسئولیتی در قبال صحت اطلاعات سفرنامه ها بر عهده نمی‌گیرد.