با کم شدن ارتفاع هواپیما، از پنجره به بیرون نگریستم؛ هواپیما دریای بالتیک را پشت سر گذاشت و جایی در آسمان سوئد دور زد؛ وقتی مجدداً بر روی دریا به حرکت ادامه داد، صدای باز شدن چرخهای هواپیما نوید فرودی زودهنگام را به گوشمان رساند. فرود آرامی را تجربه کردیم و به انتظار باز شدن درها نشستیم؛ هیجانزده بودیم؛ این سفر، نقطه اتصال دو گوهر گرانسنگ بود: کانت و کهربا... از قضا نام فعلی شهر نیز با همین حرف آغاز میشود: کالینینگراد! اسماً در روسیه بودیم و رسماً در شمال اروپا؛ جایی میان مرزهای لیتوانی و لهستان. درها باز شد به ساختمان نه چندان بزرگ فرودگاه قدم نهادیم. پایین پلههای برقی دو افسر پلیس منتظر ایستاده بودند. استعلام فرودگاه مسکو و تفاوت چهرهها تشخیص را برایشان آسان کرده بود.
- ?Where are you from
- !IRAN
- !Please come with us
پاسپورت که ایرانی باشد و مقصد در قلب اروپا، درست یا غلط بهانه میشود برای پرسشهایی که باید جداگانه به آنها پاسخ میدادیم تا مطمئن شوند اطلاعات من و همسرم همخوانی دارد و مهاجر غیرقانونی نیستیم. در نهایت با چک کردن رزرو هتل و بلیت بازگشت، اقامت خوشی برایمان آرزو کردند و کولهپشتیها را به دستمان دادند. به ایستگاه اتوبوس رفتیم و نیم ساعت بعد، به سوی شهر حرکت کردیم. مسیر یک ساعته از میان طبیعتی زیبا میگذشت و چشمها را نوازش میداد.
تا اتوبوس به شهر برسد، بهتر است کمی با تاریخ این منطقه که بعد از جنگ جهانی دوم تابعیت روسی گرفته، آشنا شویم: تاریخ کالینینگراد به طور عمده به سه بخش تقسیم میشود: اقامتگاه پروسیهای باستان تا پیش از سال 1255، شهر آلمانی کونیگسبرگ تا سال 1945 و استان/شهر روسی کالینیگراد بعد از آن. پروسیهای باستان زبان خودشان را داشتند که دیر زمانی است از لیست زبانهای زنده دنیا خط خورده و به تاریخ پیوسته؛ اگرچه زبان رسمی این استان روسی است اما، بیشتر مردم دو زبانه هستند و آلمانی میدانند؛ با این وجود شکستی که به دلیل سیاست و جنگ، در تاریخ، جغرافیا و فرهنگ این منطقه رخ داده، بر ساختار شهر و مردمانش تاثیر زیادی گذاشته است. هر چقدر که روسها در روسیسازی منطقه بکوشند، باز هم فاصلهای بیش از 300 کیلومتر میان این منطقه و خاک روسیه سایه افکنده و هویت دوگانهای به کالینینگراد و مردمان ساکن در آن میبخشد؛ بنابراین به هر کس و هر چیز که بنگرید، ترکیب آلمانی-روسی شگفتآوری ملاحظه خواهید کرد. کونیگسبرگ یعنی شاهکوه. این شهر در بمبارانهای جنگ جهانی دوم تقریباً به طور کامل ویران و بعدها از نو ساخته شد. با تصرف شهر توسط نیروهای شوروی، در سال 1946 و به احترام میخائیل ایوانوویچ کالینین - رئیس دولت شوروی - کالینینگراد یا شهر کالینین نام گرفت. از بین سه شهری که نام وی بر آنها نشست، تنها کالینینگراد بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی این نام را حفظ کرده است.
اتوبوس به شهر رسید؛ هتل ما در خیابان لنینسکی قرار داشت. به کمک نقشه گوگل در ایستگاه نزدیک هتل پیاده شدیم. نام هتل هم کالینینگراد بود. مانند بسیاری از شهرهای کوچک روسیه، کارمندان شیفت روز تا حدی انگلیسی میدانستند اما با تعویض کارمندان شیفت شب خیلی زود متوجه شدم امیدم برای تاثیر همسایگان اروپایی بر روسها برای یادگیری زبان بینالمللی، امید عبثی بود. عمق فاجعه تا آنجا بود که وقتی از پشت تلفن نتوانستم به کارمند پذیرش بگویم سشوار اتاق خراب است، مجبور شدم سشوار به دست، پنج طبقه را پایین بیایم تا با ایما و اشاره منظورم را برسانم... البته که تلاشم کافی نبود و از من خواستند اگر روسی نمیدانم به آلمانی درخواستم را تکرار کنم! کار به جایی رسید که من به امتحان کردن زبان فرانسه هم راضی شدم! در نهایت کارمند دیگری آمد که شکر خدای مهربان از عقل سلیم برخوردار بود و با دیدن سشوار به احتمال خرابی سشوار اندیشید و با ایما و اشاره گفت تا چند دقیقه بعد یک دستگاه دیگر برایم به اتاق میآورند. صبح فردا بعد از خوردن صبحانه، قدمزنان به سمت جزیره کانت به راه افتادیم.
ویرانههای کاخ (قلعه) سلطنتی پادشاهی پروس در نزدیکی هتل قرار داشت. قلعه در کنار رودخانه پرِگِل و در ناحیه مهمی بین سه روستای پروس شرقی ساخته شده بود. از قرن شانزدهم تا هجدهم میلادی به مساحت و طبقات آن اضافه و از قلعه به قصر تبدیل گشت. عمر کاخ با آتشسوزی حاصل از بمباران شهر در جنگ جهانی دوم به پایان رسید و چیز زیادی از آن باقی نماند. اما همان بقایا نیز با ساخته شدن شهر جدید کالینینگراد و بر اساس اجرای سیاست فراموشی گذشته، به رغم مخالفتهای دانشجویان و روشنفکران، با دستور لئونید برِژنِف در سال 1968 منفجر شد.
افسانههای محلی میگویند گنجینه اتاق کهربای قصر کاترین واقع در سنتپترزبورگ - که در طی جنگ دوم جهانی توسط ارتش آلمان نازی غارت شد - را به این کاخ انتقال دادند. اتاق کهربا، پوشیده از طلا، سنگهای قیمتی و کهربای بسیار بود. گنج غارت شده هرگز پیدا نشد و در مورد آن داستانهای رازآلودی روایت میشود. در نهایت اتاق مذکور، بعد از چندین دهه فعالیت صنعتگران روسی بر روی کهرباهای کالینینگراد و با کمکهای مالی آلمان، در سال 2003 میلادی بازسازی و مجدداً افتتاح شد.
آیینه عبرت شهر را پشت سر گذاشتیم و وارد جزیره کانت (کنایپوف) شدیم؛ پارک زیبایی جلوی رویمان بود که کلیسای جامع کونیگسبرگ را در خود جای داده است. یک ساختمان آجری به سبک گوتیک دارد که در میان فضای سبز جزیره میدرخشد.
کلیسا که به مریم مقدس و سنت آدالبرت - مبلّغی که موجب گرویدن بسیاری از پروسیهای حوزه بالتیک به مسیحیت شد - اهدا شده، در قرن چهاردهم میلادی به دستور شاهزاده اسقف سامبیا ساخته شد. این کلیسا شاخصترین بنایی است که از بمباران جنگ جهانی دوم جان سالم به در برده است؛ گرچه در خلال بمباران، منارهها و سقف آن طعمه حریق شد ولی به خود بنا آسیب جدی وارد نساخت. بازسازی قسمتهای آسیب دیده بعد از سال 1992 میلادی انجام شده است. جمعیت زیادی دور کلیسا ازدحام کرده بودند؛ نزدیکتر که شدیم دریافتیم تا ساعتی دیگر داخل کلیسا کنسرتی برگزار خواهد شد؛ بنابراین فرصت بازدید از محوطه داخلی آن از دست رفت؛ اما برای زیارت مهمترین بخش کلیسا باید آن را دور زد!
اینجا آرامگاه امانوئل کانت است؛ فیلسوف بزرگ عصر روشنگری... دوستدارانش از سراسر جهان برای ادای احترام به او قدم به این شهر میگذارند. کانت پس از ارسطو، بزرگترین فیلسوف غرب به شمار میرود و میتوان گفت بخش بزرگی از آثار فلسفی و ادبی قرون اخیر تحت تاثیر اندیشههای او پدید آمدهاند. کانت به زادگاه خود علاقه بسیاری داشت و افسانههای رایج در مورد او میگویند هرگز بیش از 16 کیلومتر از زادگاهش دور نشد. کانت هیچگاه ازدواج نکرد و زندگی بسیار منظمی داشت تا حدی که به سبب پیادهروی دقیق و منظم روزانهاش، بین مردم شهر این ضربالمثل رایج شد که بگویند ساعت خود را با کارهای کانت تنظیم کنید! برای خاکسپاری او مردم از سراسر آلمان گرد هم آمدند و حالا 215 سال است که امانوئل کانت زیر سایهبان پشت کلیسا هر شب به آسمان پرستارهای مینگرد که ذهنش را به شگفتی وا میداشت...
جزیره کانت، به جز کلیسای جامع کونیگسبرگ و آرامگاه امانوئل کانت، از لحاظ دیگری نیز در تاریخ این شهر قابل تامل و یادآوری است: اگر همچون من در یکی از شاخههای مهندسی ریاضی – فیزیک تحصیل کرده باشید، در دوران تحصیل، حداقل یک بار با مسئله پلهای کونیگسبرگ روبرو شدهاید. قرار گرفتن در محیطی که به واسطه نیاز مردمش یکی از سوالات تاریخی علم ریاضی شکل گرفته، هیجانانگیز است؛ علیالخصوص اگر تا پیش از آشنایی با کالینینگراد نام قدیمش را ندانید! داستان از این قرار است که رودخانه پرگل که از میان شهر میگذرد، آن را به چهار بخش تقسیم کرده که در قرن هجدهم با هفت پل به یکدیگر متصل بودند. مردم شهر در پیادهرویهای طولانی یکشنبهها در مسیر کلیسای جامع، با این چالش روبرو شدند که چگونه میتوان پیادهروی را از یک مبدا آغاز کرد و بعد از یک بار عبور از تمام پلها به مبداء نخستین بازگشت. در نهایت این سوال جنجالی در سنتپترزبورگ با نامه به گوش لئونارد اویلر – ریاضیدان سوئیسی- رسید و ثابت کرد چنین مسیری وجود ندارد اما، پاسخ به این سوال منجر به ارائه «نظریه گراف» شد. اگر بخواهید از سرنوشت پلها مطلع شوید باید بگویم دو دهنه از آنها در بمباران جنگ جهانی دوم از بین رفتند؛ دو دهنه دیگر در مسیر یک بزرگراه در خیابان لنینسکی ادغام شدهاند؛ تنها سه دهنه به همان صورت موجودند؛ پل چوبی بازسازی شده و تنها دو دهنه دیگر - پل «ماهعسل» و «جوبیلی» - متعلق به زمان اویلر هستند.
پل ماه عسل
مقصد بعدی، دهکده ماهیگیری بود که زیباترین مناظر کالینینگراد را به دست میدهد و بیشتر کارتپستالهای شهر، متعلق به نمای ساختمانهای خوش آب و رنگ آن است. برای رسیدن به دهکده از روی پل «ماه عسل» گذشتیم؛ کنیسه کونیگسبرگ دقیقاً روبروی پل قرار گرفته است. در حال بازسازی قرار داشت و بنا بود چند ماه بعد افتتاح شود. بر طبق سنت روسی، بنر بزرگی جلوی ساختمان نصب شده بود که نمای بازسازی شده نهایی را نشان میداد. تخریب کنیسه به سال 1938 بازمیگردد. به داستان معروف «کریستال ناخت» یا شب شیشههای شکسته... شب نهم به دهم نوامبر، که «حزب نازی» به قصد انتقام از عامل سوء قصد به منشی سفارت آلمان در پاریس، به خانهها، مغازهها و کنیسههای یهودیان در تمام شهرهای آلمان و اتریش حمله کرد و با شکستن شیشهها و آتش زدن ساختمانها خسارت سنگینی به بار آورد. شگفت اینکه پنجاه سال بعد، «نهم نوامبر» مجدداً در تاریخ معاصر آلمان سرنوشتساز شد؛ در روز فروپاشی دیوار برلین!
کنیسه را پشت سر گذاشتیم و وارد دهکده ماهیگیری «fishing village» شدیم. یک مجموعه بنای زیبا به سبک معماری قرون هجده و نوزده آلمان؛ ساخت این دهکده در سال 2006 میلادی آغاز شد و میتوان این طور تصور کرد که این قسمت را به جبران تخریب میراث معماری شهر بنا نهادهاند. وجه تسمیه آن نیز به اقامتگاه پیشین ماهیگیران آلمانی بازمیگردد. تماشای این محله و عکاسی از آن، یکی از جاذبههای گردشگری کالینینگراد به شمار میرود.
همان طوری که ساختمانها را یکییکی پشت سر میگذاشتیم، در احوال مردم شهر هم دقیق میشدیم؛ مردم با آرامش در سطح شهر تردد میکردند؛ سکوت و آسایش نه تنها در این بخش، که در تمام شهر قابل رویت بود. یک عروس و داماد در رستورانی جشن ازدواج برپا کرده و زوج دیگری برای عکسبرداری به کنار رودخانه آمده بودند. اگر هوا خوب باشد، قایقسواری هم برای تماشای زیباییهای اطراف رودخانه گزینه مناسبی است.
در منتهیالیه دهکده به پل جوبیلی رسیدیم؛ یکی از مجموعه پلهای کونیگسبرگ. نمای خوبی برای عکاسی از دهکده ماهیگیری به گردشگران میدهد. رد پای عشاق از قفلهایی که روی نردههای پل به یادگار گذاشتهاند، پیدا بود. در بیشتر شهرهای اروپا، هر کجا که پلی روی رودخانه بنا شده، زوجهای عاشق میروند و احساسشان را به نردههای پل گره میزنند و کلیدش را به آب میسپارند؛ به این امید که عشقشان جاودانه شود.
وقت استراحت رسیده بود؛ از سوپرمارکت دوستداشتنی دهکده غذای آماده و سالاد خریدیم و در پارکی همان نزدیکی استراحت کردیم. ساعتی بعد با انرژی مضاعف به سمت کلیسای «صلیب مقدس» به راه افتادیم؛ در مسیر از «پل چوبی» گذشتیم؛ تنها پل بازسازی شده که علاوه بر عابران پیاده، دوچرخهسواران و اتومبیلها، میزبان ترامواهای شهر نیز میباشد.
کلیسای صلیب مقدس، به انتظار تحسین عابران نشسته بود. نام پیشین کلیسا در خاطرم نمانده است؛ آلمانی بود و تلفظ بسیار دشواری داشت. در طول جنگ آسیب دید و به انبار ماهیگیران بدل شد. یک ساعت معروف داشته که بعداً به برج ناقوس کلیسای «خانواده مقدس» منتقل شده است. نکته تحسینبرانگیزش همان نمای متفاوت و جذابی است که به جای توصیف، باید دیده شود. از دو ساعت وقتی که به بازدید آن اختصاص دادیم، تنها ده دقیقه شامل فضای داخلی آن شد و مابقی زمان را روی نیمکتی رو به کلیسا با همراهی نور خورشید، سایه دلفریب ابرها، وزش ملایم نسیم و صدای ماشین چمنزنی باغبان گذراندیم.
نزدیک غروب سوار اتوبوس شدیم و به میدان پیروزی رفتیم. این میدان تا به حال نامهای متعددی داشته که مشهورترین آنها میدان «آدولف هیتلر» بوده است. از آنجا که اصلیترین میدان شهر قلمداد میشود، یک مرکز تجاری بزرگ و تعداد زیادی بانک، فروشگاه و رستوران در اطراف آن به چشم میخورد. میدان پیروزی در سال 2005 میلادی و به مناسبت هفتصد و پنجاهمین سالگرد تاسیس شهر، بازسازی شد. پیشتر یک مجسمه از لنین در میدان نصب بوده که در حال حاضر با نشان پیروزی عوض شده است.
در ضلع شمال شرقی میدان یک کلیسای بزرگ قرار دارد که هفت گنبد طلائیاش در نور غروب درخششی خیرهکننده دارند. کلیسای جامع «مسیح منجی» بزرگترین کلیسای ارتدوکس استان کالینینگراد به شمار میرود و به سبک کلیساهای دوکنشین ولادیمیر و سوزدال - شهرهای حلقه طلایی روسیه - بنا شده است. ساخت این کلیسا برای روسیه به حدی مهم بوده که در زمان پیریزی سنگ بنای آن در سال 1995، رئیس جمهور وقت، بوریس یلتسین به همراهی اسقف اعظم یک کیسه خاک از کلیسای جامع «مسیح منجی» مسکو به این شهر آوردند و در مراسم رسمی آن را به مصالح بنا افزودند.
با فرا رسیدن شب به هتل بازگشتیم تا کولهپشتیها را ببندیم و برای سفر بازگشت آماده شویم؛ صبح فردا بعد از تحویل اتاق و کولهپشتیها به سمت موزه کهربا حرکت کردیم. در مسیر از دروازه برندنبورگ، بازارچه محلی میوه و سبزیجات و کلیسای کاتولیک «خانواده مقدس» دیدن کردیم.
این کلیسا در سال 1930 برای مهاجران کاتولیک ساخته شد. در طول جنگ خسارت چندانی ندید و مورد استفاده ارتش سرخ قرار گرفت. بعد از یک بازسازی مختصر در سال 1980 و الحاق تجهیزات موسیقایی، به سالن کنسرت کالینینگراد تغییر کاربری داد. تجهیزات سالن تا حدی پیشرفته و حرفهای قلمداد میشوند که حتی بهترین گروههای موسیقی سنتپترزبورگ نیز به اجرا در آن علاقه دارند.
بالاخره به موزه کهربا رسیدیم؛ موزه در قلعهای واقع شده که در زمان جنگهای ناپلئون برای حفاظت از شهر ساخته شد. دور تا دور شهر کونیگسبرگ با دیوار و 15 دروازه محافظت میشد که یکی از مهمترین دروازهها متعلق به همین قلعه است. از سال 1979 تبدیل به موزه کهربا شده و حدود ده هزار قطعه سنگ را در معرض نمایش قرار میدهد. موزه در سه طبقه و 28 اتاق برپاست و به جز نمایشگاههای دورهای، پنج بخش مجزا دارد: منشاء کهربا و خواص آن، دانش تاریخی و باستانشناسی کهربا، کهربا به سبک قرون 17 تا 18 میلادی، کارخانه کهربای کالینینگراد و کهربا در هنر معاصر. سالیانه حدود 30 نمایشگاه در موزه برگزار میشود و به موجب آن 1200 سفر تخصصی صورت میگیرد. انتشارات موزه بسیار فعال است و از سال 2004 تاکنون، بیش از 60 عنوان کتاب به زبان روسی و انگلیسی منتشر کرده است.
جاسیگاری ساخته شده از کهربا، طلا، یاقوت کبود و مینا
دهکده یانتارنی - با نام قدیم پالنیکِن - در 50 کیلومتری کالینینگراد، بیش از 90 درصد کهربای قابل استخراج جهان را در خود جای داده است. کهربا در واقع صمغ گونهای از درختان سوزنی برگ است که حداقل 30 میلیون سال قبل به زیر آب رفته و چنان سخت شدهاند که به عنوان سنگ شناخته میشوند؛ قطعاتی از زمین، حشرات، گیاهان و خزندگان کوچک در هر سنگ وجود دارد که اطلاعاتی از جهان ماقبل تاریخ به دست میدهد. کهربا حدود 40 طیف رنگی میان زرد، نارنجی و قهوهای را پوشش میدهد و در صنایع روشنایی کاربرد گسترده دارد. امروزه رنگ کهربایی به عنوان یک رنگ خالص شناخته میشود. کهربا یعنی کاه ربا؛ این سنگ با سایش به پارچه یا امثال آن، خاصیت مغناطیسی پیدا میکند و الکتریسیته ساکن آن باعث جذب کاه میشود. کهربا در طب سنتی، ساخت عطر، تولید سیگار و دمنده شیشه به کار میرود اما، عمدهترین کاربرد آن به عنوان سنگ زینتی است. گرانبهاترین و زیباترین اثر هنری خلق شده با کهربا، همان اتاق معروف قصر کاترین است که پیشتر به آن اشاره شد.
کهربا در پوشش زینتی خانوادههای سلطنتی
بعد از دیدن موزه برای برداشتن کولهها به هتل بازگشتیم و به موقع سوار اتوبوسی به مقصد فرودگاه شدیم؛ کالینینگراد آخرین ایستگاه از دومین سفر به روسیه بود؛ سفری که فرصت شناخت پنج شهر جدید از پهناورترین کشور جهان را فراهم کرد. پرواز ترانزیت به مسکو و پرواز بعدی به مقصد تهران، نقطه پایان بر این تجربه جدید و بینظیر از روسیه میگذاشت؛ روسیهای متفاوتتر و خاصتر از دیدار مسکو و سنتپترزبورگ...
کمربند ایمنی پرواز را بستهام و به جاکلیدی کوچک کهربای میان انگشتانم خیره شدهام؛ به کالینینگراد و مردمانش میاندیشم؛ به این نکته که شاید تکلیف نسل جدید در واکنش به سوال ساده «اهل کجایی؟» یک مخاطب، معلوم باشد و بدون مکث به آن پاسخ دهد؛ اما نمیدانم تکلیف نسل قدیمیتر در برابر این سوال چه بوده است؟! و هنگام پاسخگویی در عمق وجودشان چه احساسی داشتند؟! چقدر زمان لازم است تا به حکم فراموشی اجباری، ریشههای تاریخی را از مردم یک شهر گرفت؟! به راستی چه کسی پاسخگوی تعارض و گسستی است که در بدیهیترین بخش هویت اجتماعی این انسانها رخ داده است؟!
و بعد به شعر زیبای «مارگوت بیکل» میاندیشم که شاید در پاسخ به چنین سوالی سروده باشد:
«موطن آدمی را بر هیچ نقشهای نشانی نیست؛
موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش میدارند...»
- !Cabin Crew, ready for take off please
با شنیدن صدای کاپیتان به زمان حال بازمیگردم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم...
فرشته درخشش
22 مهر 1398