سرآغاز
خیلی جوان بودم که ساراماگو خواندن را با رمان کوری آغاز کردم. آنقدر شیفته سبک خاص نگارش این نویسنده شدم که بلافاصله به سراغ دیگر آثار وی رفته و خود را در دریای پیچیدگیهای ذهنی "آقا ژوزه" غرق کردم: همه نامها، دخمه، سال مرگ ریکاردو ریش، بینایی و البته شاهکارِ استثنایی او یعنی بالتازار و بلموندا.
آنچه در پی میآید، داستانهایی از سفر من به پورتوست. جایی که به دنبال کشف دنیای یکی از نویسندگان محبوبم بودم اما چنان که خواهیم خواند، بیش از پیش شیفته زیباییها و فرهنگ متفاوت و غنیِ مردمانش شدم. کوشش کردهام تصویری روشن از آنچه در پورتو اتفاق میافتد و آنچه به چشم دیده و تجربه کردهام ارائه کنم. هرچند که این شهر بسیار فراتر از آن است که به ذهن خطور کند و بر کاغذ جاری شود. در میانِ کلام، جملاتی را از کتاب محبوبم، بالتازار و بلموندا، وام گرفتهام که معتقدم خود یک سفرنامه تمام عیار است. سفرنامهای عاشقانه که پر است از راهها و چالشها و توصیفاتی که نفس را در سینه محبوس میدارد.
فرود در میان شهر
صفها به هم میریزند و مردم هجوم میآورند که سوار اتوبوس شوند. مردی با لهجه غلیظ انگلیسی میگوید: در عمرم چنین چیزی ندیدهام! یک کوله بزرگ را پشتش انداخته و کولهای کوچکتر را برعکس در جلوی سینهاش آویزان کرده است. موهایش ژولیده است و ته ریش سفید رنگ جذابی دارد. لبخند میزنم و سرم را به علامت تاسف و موافقت تکان میدهم.
- شما هم به پورتو میروید؟
- بله
- باور کنید پورتو بهترین شهر دنیاست. مردم بسیار خونگرمی دارد و بسیار ارزان است!
- اهل کجا هستید؟
- من سوری هستم ولی در لندن زندگی میکنم. بارها به پورتو سفر کردهام و هر بار بیشتر شیفتهاش شدهام.
جمعیت فشار میآورد و فرصت نمیکنم پاسخ او را بدهم. چند دقیقه بعد در اتوبوسی به سمت شهر بووه (Beauvais) در صد کیلومتری شمال پاریس نشستهایم. پرواز ما از فرودگاه بووه به پورتو تا ساعاتی دیگر بلند خواهد شد.
پرواز آرام و بی دردسر است. ساعتی بعد در فرودگاه پورتو هستیم و خیلی زود اتوبوسهایی که به مرکز شهر میروند را پیدا میکنیم و راهی میشویم. حدود نیم ساعت بعد، رسیدهایم. پیاده میشویم و چند قدم از روی نقشه به سمت میدان آلیادوس (Aliados) برمیداریم. هاستل ما به نام نایس وِی پورتو (Nice Way Porto) در کوچهای شلوغ و سرزنده در همین میدان قرار دارد. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد که درِ کوچک آن را پیدا میکنیم و وارد میشویم. پذیرش در طبقه سوم است. با آسانسوری قدیمی بالا میرویم و با لبخند گرم و صمیمی پسر جوانی به نام ریکاردو مواجه میشویم. اتاق را تحویل میگیریم و اطلاعات لازم به ما داده میشود. فصل جدیدی آغاز شده است.
ای کاش قطارها تاخیر داشتند
"هرکس در جستجو برای رسیدن به زیبایی راه خودش را میرود، حال این زیبایی هرچه میخواهد باشد، یک چشمانداز ساده در زیر آسمان، ساعتی از روز یا شب، دو تک درخت، یا سه درخت اگر توسط رامبراند نقاشی شده باشد، یک آه، بی آنکه بدانیم آیا این راه به بنبست میرسد یا سرانجام گشوده میشود، یا اصولا به کجا ممکن است منتهی شود، آیا به چشماندازی دیگر، درختی یا آهی دیگر." *
درست در ضلع جنوبی میدان آلیادوس (Aliados) ایستگاه قطار سائو بِنتو (Sao Bento) واقع شده است. کاشیهای آبی همه جا به چشم میخورند. از دیوارهای بیرونی گرفته تا فضای داخل ایستگاه پر است از نقشهای زیبای این کاشیها. ترکیبی خارقالعاده که چشم را خیره میکند. قطارها یکی پس از دیگری میآیند و میروند. مسافرها چمدانهای کوچک و بزرگ خود را روی زمین میکشند و شتابان در حرکت هستند. در سالن اصلی اما صدها چشم و دهها دوربین به سقف و دیوارها خیره شدهاند و هیچ گوشهای از این تابلوی منحصر به فرد را از دست نمیدهند. روی نیمکتی مینشینیم و همراه میشویم با نگاههای توریستها.
ایستگاه قطار سائو بنتو
کاشیهای موسوم به Azulejo
کاشیهای موسوم به Azulejo
ایستگاه قطار سائو بنتو
ساخت این ایستگاه در اواخر قرن نوزدهم آغاز شد و در سال 1916 به پایان رسید. ساختمان ایستگاه بر روی بقایای یک صومعه قدیمی ساخته شده و در تزئینات داخلی آن حدود 20000 تکه کاشی آبی و سفید به کار رفته است که همگی اثر ژرژ کولاسو (Jorge Colaço) و مجموعهای از نقاشیهایی هستند که موضوعاتی مختلف از زندگی مردم پرتغال تا جنگها و ... را در بر میگیرند.
نمیخواستیم تجربه این ایستگاه زود تمام شود. دور و برمان دوباره به تدریج شلوغ میشد و مسافران تازهای از راه میرسیدند. خیره شده بودیم به کاشیهای آبی رنگی که روی دیوارهای کهنه، جا خوش کرده بودند و طرحهای شلوغ و بعضا عجیبشان را با چشم دنبال میکردیم. به سمت خروجی ایستگاه راه میافتیم. میان راه دختر نوجوانی را میبینیم که ویولن مینوازد. در مقابل پاهایش تکه مقوایی قرار دارد که روی آن نوشته است: به پورتو خوش آمدید.
سفر از نگاه تو آغاز میشود
"نافوسهای کلیسای سن آندرو، دعای مریم مقدس را در دره طنینانداز کرد. بر فراز ایلیادامادییرا، در خیابانها و میدانها، در میخانهها و مسافرخانهها، زمزمه و گفتگو ادامه دارد. مثل صدای زمزمه دریا در دوردست. شاید هم صدای بیست هزار آدمی که دعای مریم مقدس را میخوانند یا ماجرای زندگیشان را برای هم تعریف میکنند. خودتان بروید و به چشم خودتان ببینید." *
از ایستگاه قطار سائوبنتو (Sao Bento) که بیرون میآییم در سمت چپ و بر بلندای یک تپه، کلیسای جامع پورتو خودنمایی میکند. نمای بیرونی این کلیسا، آجری است و بیشتر قلعههای قدیمی را به ذهن متبادر میسازد تا یک کلیسای کلاسیک در قلب یکی از مذهبیترین شهرهای اروپا. در مسیر کلیسا مجبوریم از شیب تند کوچههای سنگفرش بالا برویم و لاجرم تصاویر بینظیری از شهر را در اطراف خود میبینیم. بامهای خانههایی که از هر سو گسترده شدهاند و هر از چند گاهی بلندای ساختمانهایی که اکثرا کلیسا هستند در میان آنها به چشم میخورند. مذهب ریشههای قدرتمندی در پرتغال دارد. پورتو به تنهایی دارای صدها کلیسای کوچک و بزرگ است که در نوع خود عدد جالبی محسوب میشود. نفس نفس زنان به بالای تپه میرسیم. درِ بزرگ کلیسا درست روبروی ما قرار دارد. اندکی تامل میکنیم، نگاهی به اطراف میاندازیم و وارد میشویم.
منظره اطراف در مسیر کلیسای جامع
کلیسای جامع پورتو
وقتی عازم پورتو میشوید باید بدانید که با داستانهایی منحصر به فرد روبرو خواهید شد، قرار نیست هیچ چیز این شهر تکراری باشد و یا شما را به یاد ما به ازاهایی در دیگر نقاط جهان بیاندازد. خیابانها، پلها، غذاها و نوشیدنیها، آدمها، آثار هنری و حتی کلیساهای پورتو، بیبدیل و مختص به خود شهر هستند.
کلیسا مخلوطی از سبکهای مختلف معماری رمانسک، گوتیک و باروک است که در هماهنگی خیرهکنندهای در کنار هم قرار گرفتهاند. علت این امر، اضافه شدنِ قسمتهای گوناگون به کلیسا در دوران مختلفِ تاریخی است. از شاهکارهای این کلیسا میتوان به راهروی کاشیکاری شده و مسقف آن اشاره کرد که در دنیا منحصر به فرد است. پنجره رنگی ورودی کلیسا نیز یکی از تنها بازماندگانِ اصلی (Original) در نوع خود است و نقرهکاریهای محراب داخلی، با ظرافت و پیچیدگی خود، هر بینندهای را در جای خود میخکوب میکند. حسابی گرم تماشا شدهایم. مثل تمام نمونههای دیگر، داخل کلیسا مملو از جمعیت و در عین حال بسیار ساکت و آرام است. از پلهها بالا میرویم و به طبقه دوم میرسیم. جایی که در یک مسیر 360 درجه میتوانیم نمای کاملی از فضای اصلی کلیسا را ببینیم. پلههای برج اصلی را تا تراس طی میکنیم. از اینجا پورتوی هزار رنگِ دوست داشتنی، زیر پای ماست. تا چشم کار میکند زیبایی و رنگ و زندگی در جریان است. تپههای سرسبز و مرتفع، شهر را در میان گرفتهاند. نزدیکتر، شیروانیهای سفالی خانهها هستند و از میان این همه، رودخانه دوروی (Douro) زیبا، آرام و با وقار، در جریان است.
فضای داخلی کلیسای جامع
فضای داخلی کلیسای جامع
فضای داخلی کلیسای جامع
چه تصویری از این بهتر؟! چه رویایی، چه خیالی؟! دقایقی طولانی مسحور شهر هستیم و زمان را گم کردهایم. به خودمان که میآییم لختی گذشته است و باید شتابان بازگردیم. راهروهای کلیسا با کاشیهای آبی رنگ خود اما، رهایمان نمیکنند. دوست داریم ساعتها به عمق نقوش آنها خیره شویم تا بلکه رازهای خالقشان را از دل طرحها و رنگها بیرون بکشیم. کمی آن سوتر وارد یک حیاطِ مدورِ بزرگ میشویم. مجموعه این فضا در تشابهی غریب، ما را به یاد اندرونیهای خانههای کاشان و کاشیکاریهای اصفهان میاندازد. این اندازه از جزئیات را تنها پیش از این در معماری سنتی ایرانی دیدهایم و بس. شگفتا که در دیاری دور، با فرهنگی متفاوت و خواستگاهی دیگر، همان حسی را تجربه میکنیم که در هزار توی معماری میهن خویش ...
طعمها گاهی قصه میگویند
"بگذار اینجا بنشینیم و نان بیات این دنیا را بخوریم، بگذار بخوریم و بعد بلافاصله راه بیفتیم، چون هنوز راه زیادی در پیش داریم. همچنان که پیش میروند، بلموندا مسیر سفر را در ذهن خود مرور میکند. به دقت متوجه میشود که آن کوه، آن بیشه، آن چهار تخته سنگِ پهلوی هم، آن شش تپه، یک نیمدایره درست میکنند، و آن دهکدهها، اسمشان چه بود، آه بله، کودسال و گرادیل، کادریسیرا و فورادورو، مرسینا و پنافرمه، و همین طور میرویم و میرویم تا به مونته ژونتو میرسیم و به پاسارولا."*
به یاد ندارم در شهری تا این حد شیفته غذاها شده باشم. شاید در بوداپست یا تفلیس. اما تجربه آنها هرگز با پورتو قابل قیاس نیست. اینجا طعمها، داستانهای عجیبی روایت میکنند. هر غذایی که میخورید و هر مزه تازهای که میچشید، دریچههای جدیدی به روی شما باز میشود. از ریکاردوی مهربان در هاستل سراغ غذای سنتی اصلی پورتو را میگیریم و به نامی میرسیم که روی تابلوهای رنگارنگِ رستورانها و کافههای تمام شهر به چشم میخورد: فِرانْسِسینیا (Francesinha). ریکاردو 2 نقطه را روی نقشه علامت میزند و با قاطعیت میگوید که بهترین فرانسسینیای پورتو را در این رستورانها میتوان پیدا کرد. راهی میشویم و خیلی زود خود را در خیابان پاسوس مانوئل (Passos Manuel) روبروی کافه رستوران سانتیاگو (Santiago) میبینیم. غذا مثل همه جای پورتو ارزان است. طعم آن مثل همه جای پورتو شگفت انگیز است و موجب میشود تا در تلاشی غریب، سعی کنیم لذت از خوردن را تا حد ممکن طولانی کرده و هر لقمه را با تمام وجود بچشیم. ترکیبی از گوشت، تخم مرغ، پنیر آب شده و سس مخصوص در کنار دو لایه نان که به صورت لایه لایه روی هم چیده میشوند و گیرندههای چشایی ما را به اوج لذت میرسانند. یک فرانسسینیای کامل و یک ساندویچ دیگر به همراه نوشیدنی سفارش میدهیم و 15 یورو پرداخت میکنیم! تا مدتها بعد از سفر نیز در سایتهای آشپزی میچرخیم و دستور تهیه فرانسسینیا را میخوانیم. برای تکرار تجربهای جادویی در شهر جادویی پورتو.
فرانسسینیا، غذای محلی پرتغال
یک شهر، یک برج
"بالتازار و بلموندا به هم نگاه میکنند. بالتازار میگوید این که گناه یا کفر نیست که کسی بخواهد پرواز کند. پانزده سال پیش یک بالن بالای قصر پرواز کرد و هیچ اتفاق ناجوری پیش نیامد. یک بالن آزاری برای کسی ندارد." *
از کلیساهای متعدد و خانههای شیروانیدار که بگذریم و چشم به روی زیبایی خیرهکننده رودخانه دورو، اتمسفر رویایی پورتو و غذاهای بینظیر و هیجانانگیز و ارزان آن که ببندیم، شاخصترین و شاید مهمترین جاذبه پورتو برج کِلِریگوس (Clerigos) است. برجی قدیمی، باریک و بلند که تقریبا از تمام شهر دیده میشود و از بالای آن، تمام شهر.
کلریگوس به معنای کشیشها است. این برج 250 ساله و جزء میراث جهانی یونسکو، حاصل تلاش معمار برجسته ایتالیایی، نیکولائو ناسونی (Nicolau Nasoni) است که ردپای هنر او در سرتاسر شهر از کلیسای جامع گرفته تا میزری کوردیا (Misericórdia) به چشم میخورد. پیکر این هنرمند برجسته در سرداب کلریگوس دفن شده است. برج، 76 متر ارتفاع دارد و زمانی بلندترین ساختمان پرتغال بوده است.
برج کلریگوس
برج، تقریبا از تمام شهر دیده میشود
از دور میبینیمش. یعنی که رسیدهایم. هر دو خیس عرق هستیم و از فرط هیجان چشمهایمان برق میزند. اما نمیخواهیم این لذت به یکباره تمام شود. دوست داریم طعمش را مثل یک فنجان قهوه داغ، آرام آرام، مزه کنیم. این میشود که مینشینیم روی یک نیمکت بِتُنی و خیره میشویم به برج. هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر احساس میکنیم که زمان باز ایستاده است. یک نوع تعلیق خاص رخ میدهد؛ مثل وقتی که آخرین سیگارت را روشن میکنی و کامهای حساب شده میگیری؛ مثل روزهای آخری که یک دوست را پیش از مهاجرت میبینی؛ زمان کش میآید؛ آنقدر که میتوانی بال زدن پرندگان را آرام بشماری. آنقدر که ضربان قلبت را و پمپاژ خون تازه در رگهایت را تمام و کمال حس کنی. این تمام داستان ما نبود، اما مهم بود که بگویم اشتیاق دیرینهمان چگونه کوتاه و لذیذ، به سرانجام رسید. دستش را گرفتم. شب نزدیک بود و کمتر از یک ساعت فرصت داشتیم تا به بالای برج برسیم.
برای رسیدن به بالای برج علاوه بر پرداخت 5 یورو ورودی، باید از 240 پله بالا برویم که در نوع خود چالشی غریب است. از آن بالا، تمام روحِ پورتو را به وضوح میبینیم: قایقهای کوچکی که از یک روز پرماجرا بر روی دورو بازمیگردند، فروشندگان دورهگردی که در محله قدیمی، درست پای برج بساط کردهاند، توریستهایی که با نقشههای بزرگ خود از سویی به سوی دیگر حرکت میکنند و عکس میگیرند، هنرمندان خیابانی که هر کدام چند نفر را سرگرم کردهاند... از آن بالا، به این جادوی رویایی خیره میشویم. میاندیشیم که میتوانیم تا همیشه در این شهر بمانیم، روزها در کوچههای پر فراز و نشیب آن قدم بزنیم و عصرها مهمان کافههای رنگارنگ آن بشویم. با مردم صمیمیاش گرم بگیریم و شبها، ساحل دوروی آرام را تا خاموش شدن آخرین چراغهای پشتِ آخرین پنجرههای دوردستِ شهر، قدم بزنیم. از آن بالا، هیجان ما برای نفس کشیدن در هوای پورتو، دو چندان میشود. یک احساسِ تعلقِ خاطرِ عجیب به سراغمان میآید. دلمان نمیآید از دوستانمان: ریکاردو، ایکارو و ماریا جدا شویم. دلمان نمیآید طعمها و عطرها و صداهای فراموش نشدنی اینجا را تا یک آینده نامعلوم به خاطرهها بسپاریم.
این لحظهها، اوج سفر ما به پورتو هستند. نقطه عطفِ داستانهایی که ما را به اینجا کشاند و کاری کرد تا عاشقانه دلبسته این شهر بشویم. این لحظهها در کلام نمیگنجند، به تصویر نمیآیند. این لحظهها را تنها باید از نزدیک زندگی کرد. هیچ متنی، هیچ عکسی و هیچ بیانی قادر به وصف اشتیاق ما در این لحظهها نیست. هیچ روایتی نمیتواند داستان دل باختگی ما را به این قاب رویایی، نقل کند.
برج کلریگوس
برج کلریگوس
نمای شیروانیهای شهر و کلیسای جامع از بالای برج
شهر پورتو و ساحل شمالی و جنوبی دورو از بالای برج
برایم از خودت بگو، دارد دیر میشود
"دارد دیروقت میشود. در آسمان نوری ضعیف است، نوری تقریبا نادیدنی، نخستین نشان از حضور ماه. بلموندا فردا چشمهای خود را باز مییابد، امروز روز کوری است."*
ریکاردو از صبح آنروز گفته است که امشب، مراسم شب پرتغالی در هاستل به راه میافتد. به صرف شام و نوشیدنی و دسر و گپ و گفت. این میشود که ساعت 8 و زودتر از همیشه به هاستل بازمیگردیم، حاضر میشویم و به لابی هاستل میرویم که همزمان نقش کافه و رستوران را نیز ایفا میکند. مهمانها رفته رفته از راه میرسند و همگی دور میز جمع میشویم.
یخمان زودتر از چیزی که فکر میکنیم آب میشود. دور میز شلوغ شده است. علاوه بر من و سحر، دو جوان ساکن شهر کوچکی در جنوب فرانسه، یک بانوی میانسال اهل پاریس، یک پسر بلند قد از اسلوونی و ایکارو و ریکاردوی مهربان برزیلی هم هستند. آخری ها در هاستل کار داوطلبانه میکنند و از این راه دنیا را میگردند. چه چیزی از این بهتر؟!
ایکارو سانگریای (Sangria) اصیل درست میکند و عجب طعمی دارد این نوشیدنی اسپانیایی الاصل! طولی نمیکشد که صدای خندهها و فریادهایمان از موسیقی بالاتر میرود. غذا به طرز عجیبی خوشمزه است: خوراکی به نام پیکا پاو (Pica Pau) که حاوی مرغ، سیبزمینی، سبزیجات پخته، کاهو، زیتون و سایر مخلفات است و روی همه اینها سسی فوقالعاده ریخته شده است. پیکا پاو با تکههای کوچک نان سرو میشود و معمولا در کنار آن نوشیدنی خنک هم وجود دارد. دسر اصیل پرتغالی ما اما، کَمِل درُل (Camel Drool) نام دارد و علیرغم نام نهچندان خوشایندش، بسیار بسیار خوشمزه و دلپذیر است.
زمان از کنترل همه خارج شده است و دقیقهها به سرعت سپری میشوند. از هر دری سخن میگوییم، خاطره تعریف میکنیم، از شگفتیهای سفرهایمان میگوئیم، از دشواریهای زندگیمان، در این میان به سیاست، به مرزها، به جنگ و به هر آنچه که انسانها را از هم دور میکند، لعنت میفرستیم. ساعت از 2 نیمه شب گذشته است که ته مانده انرژیمان را جمع کرده و به طرف تختهایمان میخزیم. تا صبحی دیگر در این شهر جادویی، در پورتو.
پیکا پاو
کمل درل
خانم جادوگر
زنی تنها در انتظارِ قطاری که تاخیر دارد نشسته است. او شغلش را از دست داده و پولی در بساط ندارد. به تازگی از بند افسردگی حاد رها شده است و یک بار دست به خودکشی ناموفق زده است. تجربه سقط جنین داشته و همسر سابقش وی را مورد خشونت قرار میداده است.
جِی کِی رولینگ (JK Rowling)، خالق مجموعه داستانی هری پاتر و یکی از تاثیرگذارترین نویسندگانِ دنیاست. کتابهایش به دهها زبان ترجمه شدهاند و یکی از ثروتمندترین زنانِ بریتانیا به حساب میآید. هری پاتر پرفروشترین کتابِ تاریخ جهان است و رولینگ دهها جایزه ادبی مختلف و جایزه افتخاری خانواده سلطنتی بریتانیا را در دست دارد: زنی تنها که در انتظار قطاری که تاخیر دارد نشسته است.
درباره منبع الهام هری پاتر و دنیای جادویی که رولینگ خلق کرده است، افسانهها و شایعات بسیاری وجود دارد. بسیاری اما شواهدی محکم درباره الگوبرداری این نویسنده از شهرهای ادینبرا (Edinburgh) در اسکاتلند و پورتو در پرتغال، برای کتابهایش ارائه میدهند. در این میان یکی از دهها مکانی که به عنوان ما به ازای حقیقیِ المانهای هری پاتر مطرح میشود بیتردید کتابفروشی لِلو و ایرمائو (Lello & Irmão) در پورتو است.
للو و ایرمائو
در صف طویل کتابفروشی میایستیم. جای تعجب ندارد که این کتابخانه / کتابفروشی چند طبقه حالا مملو از توریستها و طرفداران هری پاتر است. بلیت ورودی 5 یورو قیمت دارد و در مغازهای در کنج چهارراه، چند قدم جلوتر به فروش میرسد. در همان نگاه اول تشابه غیر قابل انکار این کتابفروشی به کتابخانه مدرسه هاگْوارتْز به وضوح دیده میشود. اگر از خوانندگان هری پاتر بوده و مثل ما کتابهایش را دهها بار دوره کرده باشید، اینجا با پلههای مارپیچ و چوبی، قفسههای مرموز و پر از کتابهای رنگارنگ و مجسمههای کوچکِ صورت نویسندگان روی قفسهها، برای شما حکم هاگوارتزِ واقعی را خواهد داشت. جایی که قهرمانانِ کوچکِ دنیای جادویی، میان وِردها و جادوها و افسونها و معجونهای قدیمی به دنبال راه حلی برای غلبه بر اهریمن هستند.
کتابفروشی یک قسمت اختصاصی برای هری پاتر دارد. این قسمت شامل کتابها، اکسسوریها، فیلمها، اسباب بازی و هر آن چیزی است که به نوعی به هری پاتر مربوط میشود. جمعیت در کتابفروشی موج میزند و یک نقطه خالی کوچک هم پیدا نمیشود. کودکان میخندند و دهانشان از تعجب باز میماند. بزرگترها - مثل ما - با لبخندی معنیدار به در و دیوار خیره میشوند. انگار که مدام در حال مرور قصههای شگفت انگیز هری پاتر هستند. از ارتباط غریب کتابفروشی و هری پاتر که بگذریم، اینجا کتابهای بسیار خوبی پیدا میشود. تنوع کاملی از موضوعات مختلف و تقسیمبندی جذاب عناوین و نویسندگان. بخش کتابهای انگلیسی زبان هم موجود است. للو (Lello) به همراه بِرتْراند (Bertrand) در لیسبون، از قدیمیترین کتابخانههای پرتغال محسوب میشوند. این کتابفروشی در رتبهبندی سایت Loanly Planet و نشریه گاردین (Guardian) مقامِ سوم را در میان کتابفروشیهای جهان دارد.
مجسمه گچی نویسندگان!
قسمت مخصوص هری پاتر
در همه سفرها، طبق عادت، ساعاتی را به گشتن در کتابفروشیها اختصاص میدهیم و چه فرصتی بهتر از این: یک تیر و دو نشان. البته که از آن محیط آرام و ساکت همیشگی خبری نیست و اینجا باید برای هر متر جابجا شدن چند بار به چپ و راست خم شوید تا مبادا پای کسی را لگد کنید. اما هر چه که هست تجربه ای دلپذیر است. یک کتابفروشی جادویی در شهر جادویی پورتو.
للو و ایرمائو
للو و ایرمائو
للو و ایرمائو
قهوهتان سرد شده قربان
"این فقط بالتازار است، در راه رفتن به مونته ژونتو برای تعمیر آثار تخریب زمان، این فقط بلموندا است که بیهوده میکوشد تا ساعتهای گذرا را متوقف سازد. با لباسهای تیره رنگشان به دو سایه بیقرار میمانند. هنوز از هم جدا نشده دوباره به هم میرسند، چه کسی میتواند بگوید که این دو در چه فکری هستند، یا چه توطئهای را تدارک میبینند، شاید همه اینها دست آخر توهم از کار درآید، ثمره زمان و مکانی خاص، چون میدانیم که خوشبختی کم دوام است، که وقتی در دسترسمان است از آن بهره نمیگیریم و قدرش را وقتی میفهمیم که برای همیشه از میان رفته است." *
پورتو سرشار از شور و هیجان است. نمیشود با قطعیت گفت که نبضِ شهر کجا میتپد. هر گوشهای از پورتو داستان خاص خود را روایت میکند. زندگی در تمام خیابانها، محلهها، گالریها و مغازهها جریان دارد و هیچ نقطهای از شهر نیست که چیزی برای ارائه نداشته باشد. کمی به سمت شرق قدم میزنیم. از خیابان باندیرا (Bandeira) عبور میکنیم و میرسیم به مهمترین پیادهراهِ پورتو. خیابانی نسبتا باریک با سنگفرشهای زیبا و به رسم تمام همنوعانش، مملو از کافهها و رستورانها و مغازههای مختلف. فضایی دلپذیر برای قدم زدن و سرگرم شدن، خوردن، آشامیدن و نزدیک شدن به جریان جاری زندگی در رگهای پورتو. نام این خیابان سانتا کاتارینا (Santa Catarina) است. در میان همهمه آدمها و شلوغی خیابان، صدای دستفروشها و موسیقی بلند رستورانها، میرسیم به یکی از جاهایی که برای دیدنش لحظه شماری میکردیم. یکی از مشهورترین کافههای جهان: کافه مجستیک!
کافهها نه تنها جزئی از هویت شهر هستند بلکه بخشهای مهمی از هویت شهروندان را نیز بازتاب میدهند. جاناتان سوئیفت میگوید: "قهوه ما را تبدیل به موجوداتی جدی، موقر و فیلسوف میکند". اما احتمالا در تاریخ معاصرِ شهرها، نقطهای وجود داشته که پس از آن، این رفتارهای اجتماعی، هنجارها و سلایق کافهنشینان بوده که روند توسعه کافهها را تعریف کرده است. در این همافزایی ناگزیر، کافهها که روزی به مشتریان خود هویت میدادند، رفته رفته هویت خود را به افرادی که پشت میزهای چوبی نشسته بودند، قهوه مینوشیدند و سیگار دود میکردند، وابسته دیدند. کافهها دیگر با نامهای بزرگ تعریف میشدند: سارتْر، گوگَن، همینگوِی، اسکار وایْلد، هدایت، کافکا، هنری میلر، پیکاسو و دیگران. سیاهه این نامها، پایانی ندارد. از همین روی دیدار از این کافهها و نشستن پشت همان میزهایی که روزگاری میزبان هنرمندان، نویسندگان و روشنفکرانِ نامی جهان بودهاند، تجربهای دلپذیر و تکرارناشدنیست. تجربهای که به هر شهری که میرسیم، انجامش میدهیم.
کافه مجستیک
کافه شلوغ است اما خیلی زود میز کوچکی برای ما پیدا میشود. از همان ابتدای ورود به کافه خود را در فضایی متفاوت احساس میکنیم. کافه مجستیک تقریبا صد ساله است و به همان شکل و شمایل قدیمی نگهداری میشود: سقف بلند و لوسترهای فلزی قدیمی، دکوراسیون کلاسیک، میزهای سنگی با پایههای چوبی روغن خورده و شیک، آینههای بزرگ با قابهای قهوهای رنگ و تزئینات حاشیهای، مجسمههای سنگی روی سقف و دیوارها، گارسونهایی که لباس رسمی بر تن دارند و فنجانهای چینی اصیل. انگار که صد سال به عقب پرتاب شده باشیم. انگار ورودی این کافه تونلی است به زمانهای دور. جایی که مجستیک رونق خود را مدیون روشنفکران، نویسندگان و هنرمندانی بود که تمام عصرهای پرشور خود را با بحث و گفتگو پشت میزهای آن سپری میکردند.
کافه مجستیک
میان تمام کافههایی که دیدهایم، از کافه فلورِ مشهور در پاریس گرفته تا کافه نیویورک در بوداپست، از کافه لوورِ دوست داشتنی در پراگ تا سِنترال (Central) در وین، از براون کافههای (Brown Café) پرهیاهوی آمستردام تا کارگاههای کوچک و کهنه نوشیدنیسازی در ورشو و از بطنِ کافههای کارگری در برلین شرقی (East Berlin) تا تجملاتیترین فنجانهای قهوه دنیا در زوریخ، مجستیک داستان دیگری است.
نوعی حس غریب در اینجا جریان دارد. از جنس همان فضایی که هر روز در پورتو به چشم میخورد. نوعی از سرخوشی و شادی. احساسی که بیدرنگ، شما را درگیر میکند، وادار میشوید به لبخند زدن، به حرف زدن و معاشرت کردن. در مجستیک خبری از آدمهای افسرده خیره شده به فنجان قهوه نیست، در مجستیک، نوجوانهای تنها با گوشیهای موبایل، پشت میزهایشان فرو نرفتهاند. همه در حال حرف زدن هستند، همه میخندند. حتی گارسونهای اتو کشیده با آن لباسهای رسمی و شیک! زندگی سخت در جریان است، درست مثل شهر جادویی پورتو.
آمریکانو و فرنچ تست سفارش میدهیم و غرق میشویم در دنیای آدمها؛ پیرمرد و پیرزنی در میز کناری با زبانی غریب حرف میزنند. روبرو چهار جوان توریست بلند بلند میخندند و در میز سمت چپی، دو بانوی میانسال گرم صحبت درباره حیوانات خانگی و سگها هستند. غروب پورتو کم کم از راه میرسد و آفتاب در هماهنگی خوشایندی با فنجانهای قهوه ما، رفته رفته سرد میشود. جمعیت بیشتر شده و در کافه جای سوزن انداختن نیست. ما اما، دوست نداریم بیرون برویم. ماموریت ما همین جا، پشت همین میز سنگی در قلبِ سانتا کاتارینا تمام میشود. ما دوست داریم تا ابد به تماشای رفتن و آمدن آدمها خیره شویم. ما دوست داریم تا همیشه در این اتمسفر رویایی نفس بکشیم، لبخند بزنیم و یادمان برود که فردایی هست، خانهای هست، بازگشتی هست!
ورودی کافه و صف توریستها
کافه مجستیک
فنجانی قهوه در فضایی متفاوت
مجستیک در 1923 متولد شده است
بر فراز آبهای روشن دورو
"برای ما دعا کن پدر. من نمیتوانم، چون دیگر نمیدانم شما را با کدام نام خدا دعا کنم، به همین که هوای همدیگر را دارید قناعت کنید، این تنها چیزیست که به آن نیاز دارید، و چقدر دلم میخواست که همه دعاها اینچنین بود." *
پورتو به خاطر پلهایش شهرت جهانی دارد. در بسیاری منابع آن را شهر پلها خواندهاند. به خاطر شش پلی که روی رودخانه دورو ساخته شده و هر یک به دلیلی اهمیت دارند. از میان این شش پل اما دوتای آنها از شهرت بیشتری برخوردار هستند. اولی قدیمیترین پل پورتو به نام مونیاپیا (Moniapia) که توسطِ گوستاو ایفل معمارِ برج ایفل بنا شده است و در حال حاضر تنها استفاده توریستی دارد و دومی لوئیس (Luis) که مشهورترین پلِ پورتوست و توسط یکی از شاگردان ایفل در دو طبقه ساخته شده است.
طبقه بالایی مخصوص قطارهای شهری و طبقه پایین مخصوص ماشینهاست. عابرین پیاده هم از هر دو طبقه تردد میکنند. پل لوئیس از روی رودخانه دورو عبور کرده و پورتو را به ویلا نووا دِ گایا (Vila Nova de Gaia) متصل میکند. سازهای فلزی و غولآسا که با عبور از روی آن مناظر شگفتانگیری از شهر و رودخانه قابل رویت است.
ساحل شمالی دورو از بالای پل لوئیس
خیابانهای نه چندان هموار و مسطح پورتو را به سمت جنوب قدم میزنیم و میرسیم روی پل. ارتفاع این پل بسیار زیاد است و قدم زدن روی آن احساسی وهم آلود به انسان میدهد. قایقهای سفید رنگ در جای جای رودخانه دورو از آن بالا پیدا هستند، روبرو، تپههای سرسبزی به چشم میخورند و در میان آنها یک تلهکابین کوچک وجود دارد که کابینهایش مدام از بالا به پایین میروند. پشت سر اما، شیروانیهای قرمز رنگ شهر پیدا هستند...
و باز هم شیروانیها. امان از شیروانیها. امان از تصویری که از زندگی مردمان یک شهر میبینی. مگر سفر کردن غیر از این است؟! غیر از شناختن، درک کردن، عاشق شدن؟! وقتی از بالا به پشت بامِ خانهها خیره میشوی، انگار نفس کشیدنِ شهر را زیر پوستت احساس میکنی. انگار برای هر حادثهای، هر سخنی، علتی کشف کردهای. گویی که هر نتی که نواخته میشود، هر رنگی که روی بومی آرام میگیرد، هر کودکی که به دنیا میآید و هر قلبی که در این شهر عاشق میشود، داستانی میسازد، داستانی که تو سطر به سطرِ آن را نخوانده از پیش میدانی!
خورشید آرام آرام پایین میرود و در قلب زمین جای میگیرد. نسیمِ خنکی میآید و با هوسبازی، هرم گرما را کنار میزند و دلبری میکند. چراغهای پورتو - این شهر جادویی- تک تک روشن میشوند، آدمها بیرون میآیند. صدای خندههایشان از دوردست به گوش میرسد. یک زندگی تازه آغاز میگردد، یک روحِ جدید در کالبدِ شهر دمیده میشود، یک حادثه هر شب در حالِ روی دادن است: حادثه زیستن!
حسابی روی پل وقت میگذرانیم و از مناظر لذت میبریم. در سمت جنوبی، از بلندای تپهها، به پورتو خیره میشویم. سخت درگیرِ این شهر هستیم. هیچ کلمهای نمیتواند هیجان ما از بودن در فضای رویایی اینجا را توصیف کند. هیچ عکسی نمیتواند زیباییهای دوروی آرام را از آن بالا به تصویر بکشد. هیچ عبارتی نیست که با آن بتوان طعمِ غذاهای پورتو را، اتمسفرِ شاد و هیجان انگیزش را، زیبایی کوچههای باریک و خانههای کهنهاش را و صدای موسیقی خیابانیِ گاه و بیگاهش را شرح داد.
پل لوئیس
قدم زنان ادامه مسیر میدهیم و میرسیم به تلهکابین. بلیت 6 یورویی را میخریم و سوار میشویم. مسیر تلهکابین از بالای تپهای که پل به آن منتهی شده است آغاز میشود و پس از طی مسافتی کوتاه به لب رودخانه میرسد. جایی که حکایتی تازه از پورتو جریان دارد.
ساحل جنوبی رودخانه دورو پر است از مغازهها، رستورانها و کافهها. طبیعی است که غذای اصلی اینجا انواع ماهی باشد و ظاهرا ساردین هم بسیار طرفدار دارد. کمی در بین مغازهها گشت میزنیم و مسیرمان را از طریق کوچههای باریکی به سمت جنوب ادامه میدهیم، این قسمت شهر مرکز یکی از فعالیتهای مهم پورتو است: تولید Port Wine.
پورتو از مشهورترین تولیدکنندگان نوشیدنی در دنیاست. این نوشیدنی در ابعاد مختلف به صورت سنتی و صنعتی تولید میشود و به Port Wine شهرت دارد. Port Wine در کارگاههایی به نام Wine Cellar و با روشهای خاص و بعضا عجیب و غریبی تهیه میشود. امروزه Cellarهای جنوب پورتو، نه تنها نقش مهمی در اقتصاد شهر دارند که به یک جاذبه گردشگری نیز تبدیل شدهاند و بسیاری از توریستها برای آشنایی با مراحل ساخت این نوشیدنی باستانی عازم این قسمت از پورتو میشوند.
قایقی در ساحل جنوبی
شگفتی در کوچههای ساحل جنوبی
ساحل جنوبی از روی پل لوئیس
تلهکابین پورتو
کافههای جذاب از داخل تلهکابین
واین سلارها
ماهیها هم شناسنامه دارند
در خیابان آسونسِئو (Assuncao) درست در چند قدمی برج کلریگوس، میدانی هست که مانند تمام خیابانها، کوچهها و میدانهای پورتو، سرشار از حس خوب زندگی است. گوشه این شبه میدان، دو مغازه جذاب وجود دارند، یکی ماهی کاد میفروشد و دیگری یک اسنک سنتی پرتغالی!
ابتدا وارد ماهی فروشی میشویم. دکور مغازه شگفتانگیز است: قوطیهای رنگارنگ تا سقف چیده شدهاند و فضایی هیجانانگیز خلق کردهاند. نام این فروشگاه کازا اُوریِنتال (Casa Oriental) است. این مغازه در ابتدا یک خوار و بار فروشی بوده که همانطور که از اسمش پیداست محصولاتی از آسیای شرقی را عرضه میکرده است. قدمت آن بیش از صد سال است و علاوه بر ماهیهایی که از دیوار و سقف و تمام مغازه آویزان هستند، نوشیدنیهای سنتی و برخی اقلام دیگر هم اینجا پیدا میشود. جالبترین قسمت ماجرا اما قوطی ماهیها است. روی هر قوطی یک سال میلادی نوشته شده است و زیر آن اسم افراد مشهوری که در این سال به دنیا آمدهاند و اتفاقات مهمی که در این سال افتاده است، درج شده. ما هم سال تولد خودمان را پیدا میکنیم و انواع و اقسام عکسها را میگیریم و شیطنتهای لازم را به جا میآوریم. فضای کازا اُوریِنتال به شدت دوستداشتنی است و مقاومت در برابر خرید کردن از آن واقعا سخت. قیمتها هم البته بالاست به خصوص نسبت به شهر ارزانی چون پورتو! این میشود که بیرون میزنیم و وارد همسایه دیوار به دیوار این مغازه میشویم: Casa Portuguesa do Pastel de Bacalhau.
اسمش طولانی است اما خلاصهاش میشود اسنکهایی که با ماهی کاد (Bacalhau) و پنیر فراوان درست میشوند. یک اسنک پنیری و نوشیدنی حدود 9 یورو قیمت دارد (که برای پورتو بسیار گران است). اتمسفر مغازه، درست مانند همسایه کناریاش فوقالعاده است. فروشندگان و آشپزها مهربان و خوش برخورد هستند و دائما لبخند میزنند. خوردنیها هم هوسانگیزند و مگر میشود جز این باشد؟! در یکی از بهشتهای عاشقان شکمگردی: پورتوی جادویی!
ماهیها هم شناسنامه دارند
اسنک ماهی!
جهانهای موازی
در پورتو همه چیز از میدان آلیادوس آغاز میشود. یک شبهِ میدان نسبتا بزرگ درست چسبیده به هاستل دوستداشتنیِ ما. اینجا مرکز شهر پورتو است. قلبی که هرگز از تپیدن باز نمیماند. فرقی نمیکند چه ساعتی از شبانهروز یا چه روزی از هفته باشد. اینجا همیشه شلوغ و مملو از جمعیت است: توریستها، نوزاندگان دورهگرد، رستورانها و کافهها و مجسمه پِدروی چهارم که در وسط میدان جاخوش کرده است.
روز اول سفر، با اتوبوس از فرودگاه به سمت مرکز شهر میآییم و در ایستگاه آلیادوس پیاده میشویم. چند قدم پیادهروی کافی است تا خود را وسط میدان ببینیم. جو غریبی است: دهها جوان با لباسهای متحد الشکل در میدان تجمع کردهاند. شنلهای بلند سیاه به تن دارند و حرکات عجیبی انجام میدهند. خوب که دقت میکنیم، گروه دومی را همراه آنان میبینیم که غالبا قرمز پوشیدهاند و انگار در حال انجام مناسکی خاص هستند. اولین برداشت ما از این صحنه یک تجمع اعتراضی است. اما بعدها که موضوع را با ریکاردو در میان میگذاریم، میفهمیم این یک سنت دیرینه برای شروع سال تحصیلی دانشگاه است. شنل سیاهها سال بالایی هستند و لباس قرمزها سال اولی! سال اولیها باید هر دستوری که مشکی پوشها میدهند را اجرا کنند، که اغلب هم کارهای مضحک و خنده دار است. به ریکاردو میگوییم که این شنلها بسیار شبیه شنلهای مدرسه هاگوارتز در مجموعه هری پاتر هستند. با شنیدن این جمله به پهنای صورتش میخندد و توضیح میدهد که رولینگ لباسهای جادوگری را از لباس سنتی پرتغال اقتباس کرده است! درباره کتابفروشی مشهور للو و ایرمائو صحبت میکند و حتی میگوید که پل لوئیس هم منبع الهام پل مشهوری است که در مسیر هاگوارتز وجود دارد و قطار هاگوارتز همیشه از روی آن عبور میکند.
در پورتو فانتزی پایانی ندارد. ما مدام در حالِ حرکت در میان دنیاها هستیم. از دوران تفتیشِ عقاید گرفته تا عصرِ کلیساهای مدرن، از دنیای کاشیهای آبی رنگ تا تپههای سرسبز، از فضای سنگین گالریهای هنری تا واین سلارهای لب رودخانه و از حقیقت شگفتانگیز خوردنیهای خوشمزه شهر تا دنیای جادویی و زیبای هری پاتر، هر لحظه راه رفتن در این شهر سرشار از فانتزی است. هر تصویری که میبینیم، هر صدایی که میشنویم و هر طعمی که میچشیم، بلادرنگ با خیال و رویا در هم میآمیزد و ذهنمان را راهی دوردستها میکند. هر ثانیه خاطرهای خلق میگردد و هر نفس که پایین میرود و بالا میآید چیزی در دلمان فرو میریزد. چیزی از جنسِ ترس از ترکِ این بهشتِ زیبا و از جنسِ امیدِ به بازگشتِ زود هنگام.
چای، لیمو و شعر
"بالتازار میگوید اگر ارادهها ابرهای تیره باشند، شاید در دام این ابرهای غلیظ سیاهی بیفتند که بر خورشید سایه انداختهاند. و بلموندا جواب میدهد، فقط در صورتی که تو بتوانی ابر تیره را دردرون خودت ببینی. یا در درون خودت، یا در درون من، اما فقط در صورتی که بتوانی آن را ببینی، بعد در خواهی یافت که یک ابر توی آسمان، در مقایسه با ابر درون انسان، هیچ است."*
پرسه زدن در کوچهها یکی از لذتبخشترین قسمتهای سفر است. وقتی که هیچ مقصد مشخصی نداری و تنها به قصد رفتن و دیدن است که گام برمیداری. در یکی از پرسههای بیهدف در کوچههای تنگ و شیبدار پورتو به خانه کوچکی میرسیم که درِ بسیار زیبایی دارد. بیدرنگ وارد میشویم و خود را در حیاط خانهای قدیمی میبینیم. سمت راست یک کافه کوچک زیبا قرار دارد و سمت چپ یک در شیشهای. فضای حیاط، خلوت است و جز یکی دو نفر کسی تردد نمیکند. به سمت در شیشهای میرویم و داخل میشویم. پشت میز پذیرش، یک دختر جوان با لبخند به ما خوشامد میگوید. از او درباره این خانه میپرسیم و پاسخ میدهد که این خانه متعلق به شاعر پرتغالی گوئرا ژونکِیرو (Guerra Junqueiro) است که حالا موزهاش کردهاند! به طور تصادفی واردِ خانه یکی از بزرگترین شاعرانِ اروپا شدهایم. کسی که بیتردید تاثیرِ شگرفی در انقلاب پرتغال داشته است.
وسایل ارزشمندی در این موزه نگهداری میشود و در طبقه بالا، نمایشگاههای موقتی با موضوعات مختلف برگزار میگردد. بلیت چهار و نیم یورویی را میخریم و وارد میشویم. مجموعه آقای ژونکِیرو بسیار زیبا و البته متنوع است. انواع و اقسام مبلمان چوبی قدیمی، دیوار آویزها و فرشها، ظرف و ظروف، کنسولهای کلاسیک، مجسمههای چوبی، میزهای تحریر، صندلیها و ... در اینجا جمع شده است. نمایشگاه طبقه بالا متعلق به آثار گانتر گراس (Gunter Grass) نویسنده، شاعر، نمایشنامهنویس، تصویرساز و گرافیست آلمانیست. گراس در سال 1999 نوبل ادبیات را از آن خود کرده است. وی متولد شهر گدانسک (Gdansk) در لهستان بود و در سال 2015 در لوبک (Lubec) آلمان درگذشت. نامِ گراس در ایران به خاطرِ شعرِ جنجالبرانگیزِ او در سال 1391 بر سرِ زبانها افتاد. گراس در این شعر به صراحت از تهدیدِ ایران به جنگ توسطِ اسرائیل انتقاد میکند و بمبهای هستهای پنهانِ اسرائیل را تهدیدی برای صلح جهانی میداند. مشهورترین کتاب گراس، طبلِ حلبی (The Tin Drum) نام دارد که اولین کتاب از یک سه گانه به نام دانزیگ (Danzig) است. این سه کتاب درباره تاثیرِ جنگ جهانی دوم و نازیسم روی دانزیگ (گدانسک کنونی در لهستان)، زادگاه نویسنده هستند.
خانه موزه ژونکِیرو
گوئرا ژونکِیرو
یکی از اتاقهای موزه
یکی از اتاقهای موزه
به موزه کوچک خود باز گردیم. نمایشگاه پر است از تصویرسازیهای زیبا و خارقالعاده گراس. تکههایی از نوشتههای وی نیز موجود است. گراس از سال 1976 پیوسته به پرتغال رفت و آمد میکرد و حتی خانهای در پرتغال برای خود ساخته بود. در طول این سالها طراحیها و نقاشیهای آبرنگ بسیاری کشید که در آنها دلبستگی او به پورتو مشهود است. گراس عاشق دریا، ماهی و خط ساحلی بود و همه اینها را در آثارش بروز میداد. از پلهها که پایین میآییم، قسمتهایی از اشعار ژونکِیرو روی دیوارهای خانه حک شده است. خواندن این اشعار در کنار نقاشیها و تصویرسازیهای گراس، حسی فوقالعاده دارد. زندگی از نگاه ژونکِیرو ساده، شورانگیز و البته کمی تلخ است. در نوشتههای او نوعی طنز عمیق نهفته است که احساسات متناقضی را در خواننده به وجود میآورد:
:Luxury for me
To have my very own lemon
.for tea
In Protugal there is a little tree
.that will do me the favour in winter
گانتر گراس
آثار گراس
آثار گراس
نوشته و تصویرسازی - گانتر گراس
حسابی لذت بردهایم و وقت آن است که گلویی تازه کنیم. به کافه کوچک حیاط خانه میرویم و نوشیدنی سفارش میدهیم. هوا گرم است ولی نه آنقدر که نتوان تحملش کرد. از این رو یکی از میزهای بیرون کافه را انتخاب میکنیم و همراه با صدای دلنشین آبنمایی که در حیاط وجود دارد، به زندگی این دو هنرمند فکر میکنیم. به اتفاقاتی که این دو را به هم پیوند داده است و هارمونی غریبی که میان آثارشان در دو نمایشگاهِ کنار هم ایجاد شده است. به پورتوی جادویی که گویی آنقدر الهامبخش است که هر نویسنده و هنرمندی که گذارش به این شهر افتاده است را تحت تاثیر قرار داده و منشا خلق آثاری بدیع شده است.
کافه کوچک موزه
خوشبختی را مزه کن و ادامه بده
"بلموندا میپرسد خستهای، و این کلمات تنها چیزی است که بالتازار نیاز دارد تا هستی را برایش سبکبار سازد. شنل بلموندا روی سر هر دوشان کشیده میشود، و بهشت هم چنین موهبتی نصیب آدم نمیکند، کاش همگان میتوانستند از این همنفسی فرشتگان ما لذت ببرند."*
یک مغازه خیلی کوچک با ردیف نیمکتهای پشت سر هم که لبریز از مشتریست، دکور بسیار جذابی دارد و جوان پرشوری آن را اداره میکند که در اوج شلوغی و رفت و آمد توریستها و مشتریها هم لبخند از لبش محو نمیشود. اینجا به عقیده بسیاری، بهترین ساندویچی پورتوست و ساندِیْرا دو پورتو (Sandeira Do Porto) نام دارد. کمی طول میکشد تا نوبتمان شود و میز کوچکی در اختیارمان قرار گیرد. میز چهار نفره است و با دو توریست دیگر از اسپانیا آن را شریک میشویم. حدود بیست دقیقه طول میکشد تا غذا حاضر شود و در این مدت با سوفیا و دیگو، از شهر پورتو حرف میزنیم. میگوییم که بارسلونا را دیدهایم و فردا شب عازم مادرید هستیم. دوستان جدیدمان هم به سمت لیسبون میروند. کمی گپ و گفت را ادامه میدهیم تا لحظهای که غذاهای استثنایی اینجا نطقمان را کور میکنند. سوپ فوقالعاده است، ساندویچها طعمی فراموش ناشدنی دارند و اتمسفر رستوران رویایی و خیالانگیز است. در کنار همه اینها، قیمت غذا باور نکردنی است: یک وعده ناهار کامل شامل سوپ، ساندویچ و نوشیدنی، تنها 6.5 یورو قیمت دارد. احساسی فراتر از رضایت داریم اما مجبور هستیم به صف طویل افرادی که منتظر ورود به رستوران هستند، احترام بگذاریم و خیلی زود میزمان را ترک کنیم. با سوفیا و دیگو خداحافظی میکنیم، با صاحب رستوران عکس یادگاری میگیریم و لبخندزنان بیرون میزنیم.
بهترین ساندویچی پورتو
ما دیگر خودمان را شناختهایم
"پدر، وقتی میگویم پرواز کردهام حرفم را باور میکنی، وقتی ما پیر میشویم، چیزهایی که مقدر است پیش بیاید، کم کم اتفاق میافتد، و بالاخره ما آن چیزهایی را که در موردشان شک داشتیم باور میکنیم، و حتی موقعی که برایمان سخت است که باور کنیم این چیزها میتواند اتفاق بیفتد، باور میکنیم که آنها اتفاق خواهد افتاد، من پرواز کردهام پدر. پسرم، من حرفت را باور میکنم."*
ساحل شمالی دورو، چیزی از ساحل جنوبی آن کم ندارد. اینجا علاوه بر اینکه بسیاری از دیدنیهای شهر را در خود جای داده است، محلهای بسیار زیبا با کوچههای باریک و البته شیبدار است که از روی پل لوئیس و از سمت جنوب، نمای فوقالعاده ای دارد.
محله ریبِیْرا (Ribeira)، ثبت میراث جهانی یونسکو شده است و یکی از دهها قلب تپنده پورتو محسوب میشود. نکته جذاب درباره شهر، همین تعدد محلهها و نقاط اصلی آن است. یک عدم تمرکز ویژه در شهر وجود دارد و هیچ کس نمیتواند بگوید که به راستی خیابان اصلی پورتو کدام است. هر منطقهای جذابیتهای خاص و متفاوتی را شامل میشود که در نوع خود دیدنی، تاثیرگذار و هیجانانگیز هستند.
هوا گرم است اما آزاردهنده نیست. در پورتو انگار هیچ چیز آزاردهنده نیست. پلههایی باریک را در ریبِیْرا بالا میرویم و از نفس میافتیم. میان راه از یک زنِ دستفروش، سفرههای دستدوز میخریم و چند تایی عکس بر میداریم. ساختمانها کهنه و فرسوده هستند و تقریبا تمام آنها ردی از کاشی کاریهای آبی را در خود دارند. کودکان در کوچهها مشغول دویدن و بازی کردن و فریاد کشیدن هستند. پیرمردها روی پلههای خانهها نشستهاند و سیگار دود میکنند، زنها در تراس خانهها، لباس پهن میکنند. بر میگردیم و پایینتر، خیلی پایینتر، درست میان دیوارهای تنگی که خانهها را در برگرفتهاند، دوروی آرامِ دوستداشتنی پیداست. منظره فوقالعادهایست، روی پلهها مینشینیم و به جریانِ زندگی در پورتو خیره میشویم. دقایق سپری میشوند و ما انگار مسخ شده باشیم، انگار برای رسیدن به این نقطه، برای نشستن روی همین پلههای خاکی و خیره شدن به همین زیستِ ساده و یکدست، پای به جهان گذاشتهایم. هیچ فکری در سر نداریم، هیچ برنامهای، هیچ هدفی. غرق هستیم در تصویری که برای خود ساخته ایم، که برای ما ساختهاند. امیدی به بازگشتمان نیست، که قایقهای نجات دیر زمانیست که رفتهاند، که هیچ فریادی برای رهایی از آبهای متلاطمِ لذت، نزده ایم ... آب بالا میآید، ریههایمان را پر میکند و آرام آرام پایین میرویم. این همان سرنوشتی است که آگاهانه انتخاب کردهایم، که آگاهانه انتخاب میکنیم. این همان قابی است که بعدها از ما باقی خواهد ماند: آزاد، رها و فارغ از دغدغههای زیستن.
کوچه کناری را پایین میآییم و به لب رودخانه برمیگردیم. آفتابِ ظهرِ جنوب، مستقیما روی سرمان میتابد و میسوزاند. کمی میان رستورانها و کافهها میچرخیم و ویترینِ مغازهها را دید میزنیم. ریبِیْرا به پایان میرسد اما داستان ما تمام نمیشود. ما بخشی از وجودمان را برای همیشه اینجا جا گذاشتهایم.
ساحل شمالی
گرافیتیهای ریبیرا
کوچههای تنگ ریبیرا
بندر پرشور باختری
پورتو دومین شهر بزرگ پرتغال است. اما اهمیت آن چه از لحاظ اقتصادی و صنعتی و چه از نظر تاریخی و توریستی، کمتر از لیسبونِ پایتخت نیست. پورتو یکی از قدیمیترین شهرهای اروپاست. نام آن در ابتدا Portus Cale بوده که به معنای بندر Cale است و نام کشور پرتغال کنونی تحت تاثیر نام پورتو به مرور زمان شکل گرفته است (Portugal). پورتو ترکیبی از تاریخ، فرهنگ و زیستِ اجتماعی پرشورِ انسانهاست. چراغهای شهر هرگز خاموش نمیشوند و جریانِ سیالِ زندگی در تمام ساعات شبانه روز وجود دارد.
پورتو نسبت به اکثر همتایان اروپایی خود شهر ارزانتری محسوب میشود. قیمت مواد غذایی، اقامت، حمل و نقل، پوشاک و ... بسیار مقرون به صرفه است و همه اینها در کنار تنوع غذایی بینظیر و فوقالعاده آن، شهر را به مقصدی جذاب و هیجانانگیز برای توریستها بدل ساخته است. قهوه و نوشیدنیهای سبک در اکثر کافهها قیمتی بین 1 تا 2 یورو دارند. در کافه مجستیک که به نوعی گرانترین محل در نوع خودش محسوب میشود این عدد به 4 یورو میرسد. میان وعدهها و اسنکها حداکثر 5 یورو و غذاهای سنتی در رستورانهای متوسط بین 4 تا 10 یورو قیمت دارند. اوضاع فست فود هم خوب است هر چند ما هرگز تجربهاش نکردیم اما در مک دونالدز و هم قطارانش میتوان یک وعده غذایی کامل را با 4 تا 7 یورو صرف کرد.
خرید در پورتو به صرفه و ارزان است. هر چند ممکن است تنوع و گستردگی دیگر شهرهای اروپایی را نداشته باشد. در خیابان سانتا کاتارینا اکثر برندهای مشهور پوشاک، لوازم آرایشی و ... یافت میشوند و یک مرکز خرید بزرگ هم پاسخگوی تمام نیازهای مشتریان است.
شاید تنها جایی که در پورتو به وسایل نقلیه عمومی نیاز پیدا کنید، رفت و آمد به فرودگاه باشد. شهر کوچک است و تمام دیدنیها در دسترس. تقریبا همه جاذبههای پورتو را میتوان پیاده کشف کرد، به شرطی که مشکلی با خیابانهایی با شیب تند، بهتر بگویم، شیب بسیار تند، نداشته باشید. در هر روی، بلیت مترو تک سفره 1.20 یورو قیمت دارد. شما میتوانید با خرید Porto Card علاوه بر تخفیف روی ورودی موزهها و دیدنیها، از حمل و نقل عمومی هم به صورت رایگان استفاده کنید. این کارت در انواع یک تا چهار روزه موجود و قیمت آن از 13 تا 33 یورو بسته به تعداد روز متغیر است. برای رفتن به مرکز شهر از فرودگاه و بالعکس هر دو گزینه اتوبوس و مترو در دسترس هستند و هردو حدود 1.85 یورو هزینه دارند.
پیشتر گفتم که جغرافیای پورتو کوهستانی است و شهر در دامنه کوه ساخته شده است. تقریبا هیچ خیابان مسطحی در شهر وجود ندارد و شما همیشه در حال کوهنوردی یا سرسره سواری هستید. رود زیبای دورو شهر را از وسط به دو نیمه شمالی و جنوبی تقسیم کرده که اکثر جاذبههای گردشگری در قسمت شمالی واقع شدهاند. سواحل شمالی و جنوبی رود بسیار زیبا و سرشار از زندگی هستند و هر کدام داستانی متفاوت را روایت میکنند. دم غروب، بهترین فرصت برای قایق سواری روی دورو و لذت بردن از چشم انداز و نورپردازیهای زیبای شهر است.
اگر بخواهم همه اینها را در یک جمله خلاصه کنم، پورتو شهری زنده، تاریخی، زیبا و ارزان، با فرهنگی غنی و غذاهای بسیار خوشمزه است. شهری که باید در فهرست مقاصد اروپایی خود، جایی برای آن باز کنید.
پورتو و کاشیهایی که همه جا هستند
بهانهای برای ماندن
"ما گرچه قبول داریم که همهمان مختصری جنون داریم، هرگز از خود نمیپرسیم که آیا امکان ندارد در دیوانگی هم مقداری دانایی باشد. اینها شیوههای جانبداری سخت از این جنبه دیوانگی است. فقط تصورش را بکنید که اگر دیوانهها خواستار آن میشدند که با آنان به این بهانه که هنوز مختصری عقل دارند، همچون عاقلان که فقط مختصری جنون دارند، رفتار شود، چه پیش میآمد."*
صدای گرمب گرمب قلبم را میشنوم، صدای ناهنجارِ کشیده شدنِ چرخهای چمدان روی سنگفرشها را هم! غیر از این دیگر هیچ صدایی نیست. انگار همه مردم شهر به جای نامعلومی کوچ کردهاند. تاریکی است و تاریکی. سحر نفس نفس میزند و با فاصله کمی از من میدود...
یک ساعت و نیم پیش در اثر یک اشتباهِ کودکانه در زمانبندی، دیر به متروی فرودگاه رسیدیم. تصمیم گرفتیم برای جبران تاخیر، با تاکسی به فرودگاه برویم اما هیچ تاکسی قبول نمیکرد ما را ببرد! دوان دوان به ایستگاه تاکسیها در ضلع شمالی آلیادوس رفتیم و آنجا بود که متوجه شدیم کلِ رانندگان شهر در اعتصاب سراسری هستند و کار نمیکنند. اوضاع از این بدتر نمیشد. به هاستل بازگشتیم و از ریکاردو خواستیم برایمان اوبِر (Uber) بگیرد. در کمال شگفتی هیچکدام از کارکنان هتل نرمافزار اوبر را نداشتند و ما هم نه سیمکارت داشتیم نه اینترنت و نه وقت! با تلاش زیاد اوبر نصب شد، راننده که پیرمردی خونسرد و در آن شرایط بحرانی اعصاب خرد کن بود، آمد و ما بالاخره 5 دقیقه مانده به پرواز به فرودگاه رسیدیم. پرواضح است که پروازمان را از دست دادیم. پرواز بعدی ساعت 6 صبح بود و بابت آن باید نفری 100 یورو پرداخت میکردیم!
در میان بهت و ناراحتی و با کاسه چهکنم در دست، و پس از رویت قیمتهای فضایی ایرلاینهای مختلف، ناامیدانه سری به سایت Flixbus زدیم. یک اتوبوس ساعت 10 شب به سمت مادرید میرفت و قیمت بلیت آن 50 یورو بود. ترجیح دادیم شب را به جای فرودگاه در اتوبوس بگذرانیم و 100 یورو هم صرفهجویی کنیم. مشکل بزرگ اما زمان بود. ساعت حدود 9 شب بود و ما تنها یک ساعت فرصت داشتیم تا خود را دوباره به مرکز شهر و ترمینال اتوبوس برسانیم.
هر لحظه احساس میکنم چرخهای چمدان از جا در خواهد آمد. از نقطهای که از اتوبوس پیاده شدهایم تا ترمینال فقط 500 متر فاصله است اما امان از کوچههای شیبدار پورتو. طی کردن این 500 متر به اندازه یک عمر طول خواهد کشید. به چهارراهی که روی نقشه علامت زدهایم میرسیم و ترمینالی در کار نیست. همه جا تاریک است و هیچ عابری در خیابان دیده نمیشود. آنطرف خیابان یک هتل وجود دارد. میدوم داخل هتل و سراغ ترمینال را میگیرم. کارمند هتل با دست سمت راست را نشان میدهد و میگوید تنها 20 متر با آن فاصله دارید. بیرون میروم و کمی آنطرفتر درب بزرگ یک گاراژ قدیمی را میبینم. گاراژ غرق در تاریکی است و هیچ کس آنجا نیست. همه چراغها خاموش است و ... ناگهان متوجه میشوم در وسط حیاط یک اتوبوس سفیدرنگ ایستاده و آماده حرکت است. با سرعتی ماورای تصور به سمت اتوبوس میدوم و میگویم: مادرید؟
- بله اما ساعت بلیت فروشی تمام شده است. نمیتوانم برای شما بلیت صادر کنم.
- ما از پروازمان جا ماندهایم. این اتوبوس آخرین شانس ماست.
راننده کمی فکر میکند و میگوید: "سوار شوید. در ایستگاه بعد، سایت باز میشود و میتوانید بلیت بخرید."
کلیسای Igreja do Carmo
این تمام داستان ما نبود
"شرح سفرهایی که پیشتَرَک وصفش رفته، فایده چندانی ندارد. فقط کافی است درباره تغییرات مهمی حرف زده شود که در خود مسافران به وجود آمده است، و در مورد محلها و مکانها، فقط کافی است آدم بداند که آدمها و فصلها در گذر هستند، آدمها در گذری تدریجی، مثل آن خانه، سقف، تکه زمین، دیوار، قصر، پل، صومعه، کالسکه، خیابان و آسیاب، و فصلها در گذری ناگهانیتر، انگار که هرگز برنمیگردند. بهار، تابستان، پاییز، مثل حالا، بعد زمستان."*
میان راه پورتو تا مادرید در کافهای توقف کردهایم. دو مرد درشت هیکل پشت بار نشستهاند و غذا میخورند. ساعت حدود 3 نیمه شب است. تلویزیون با صدای بلند گاوبازی پخش میکند. کیک و قهوه میخرم و بیرون میروم. اتوبوس ما غرق در خواب است و تنها من و راننده بیرون ایستادهایم. نسیم خنکی به صورتم میخورد. آرامش عجیبی دارم. سکوت محض حکمفرماست و تا چشم کار میکند تاریکی است و تاریکی. سیگاری روشن میکنم و کمی قدم میزنم. از اتوبوس فاصله میگیرم و در افکاری عمیق غرق میشوم...
بعضی شهرها جادوی خاصی دارند. از اولین دقیقهای که پایت را در خیابانهایشان محکم میکنی تا آخرین لحظهای که اندوهگین ترکشان مینمایی، چیزی درونت را درگیر میکند. انگار روی زخمی، ترکهای گذاشته و محکم میبندی تا بعدها سرباز کند و بسوزد و بیازارد و به یادت آورد که باید بازگردی. انگار دنبال بهانهای میگردی برای مرور هر آنچه بر تو گذشته است. برای بازخوانی حکایت جنون آمیز شبهای سفرت. برای ترسیم دوباره راههایی که رفتهای، دریدن پیلههایی که تنیدهای، آزمودن طعمهایی که چشیدهای.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پینوشت:
* نقل قول از: ژوزه ساراماگو (1982). بالتازار و بلموندا. ترجمه مصطفی اسلامیه (1380). تهران: انتشارات نیلوفر.