برای رفتن به گرجستان سال 1385 آماده شوید! سفرنامه ای کاملاً متفاوت با سال 1397 در قالب هژده حکایت. وقتی سفرنامه سال1385 را می خوانید و ده فیلم کوتاه آن دوره را می بینید، متوجه تغییر شگرف گرجستان طی نزدیک به یک دهه خواهید شد.
سفرنامه سال 1385 به تفلیس و باتومی
1. حکایت دلیل این سفر و چگونگی رسیدن به گرجستان
در فروردین 1385 در مسابقات قهرمانی شطرنج کشور، پسرم در رده سنی زیر 10 سال به مقام نخست دست یافت و سهمیه شرکت در مسابقات جهانی به وی تعلق گرفت. مسابقات قهرمانی جهان در رشته شطرنج (رده سنی) در پاییز آن سال به میزبانی گرجستان (شهر باتومی) انجام می شد. هزینه های پسرم در این سفر از سوی فدراسیون شطرنج پرداخت می شد و هزینه های من به عنوان همراه توسط خودم باید پرداخت می شد. ساعت 9 شب به همراه پسرم به فدراسیون شطرنج در خیابان حجاب رفتیم.
در فدراسیون یک برگه زيراكس از برنامه رفت و برگشت سفر به من دادند که قسمتِ رفت سفر چنین بود:
24 مهر1385 :
ساعت21 فدراسيون شطرنج
ساعت23 فرودگاه بین المللی تهران
25 مهر 1385 :
ساعت2:10 پرواز تهران به باکو
ساعت3:15 باکو
ساعت7:40 پرواز باکو به تفلیس
ساعت8:40 تفلیس
ساعت 10 تفلیس به باتومی (اتوبوس)
ساعت 15 باتومی
ساعت ده شب با دو دستگاه اتوبوس راهی فرودگاه بین المللی تهران شدیم و سر ساعت از تهران به سمت باکو پرواز کردیم. چند ساعت در قسمت ترانزیت فرودگاه باکو بودیم. به جز چند صندلی که اعضای یک گروه موسیقی انیرانی (غیرایرانی) روی آن نشسته بودند، صندلی دیگری آنجا نبود!
به جای صندلی دو سکوی سنگی شبیه سکوی وسط حمام ترکی آنجا بود. این سکوها جایی برای تکیه دادن نداشت و بعد از پنج دقیقه نشستن، کمر آدمی درد می گرفت. خانواده های ایرانی دور تا دور آن نشستند و بچه ها با توجه به سن و سال کم شان با تکیه دادن به پدرها و مادرها به خواب رفتند. پسرم هم به من تکیه داد و حدود یک ساعت خوابید. در زمان مقرر هم از باکو راهی تفلیس شدیم. در دو پرواز آزال، نه شام داده شد و نه صبحانه. پذیرایی شان منحصر می شد به یک نوشیدنی و یک بسته بسیار کوچک خشکبار که درونش یکی دو قیسی بود و چند دانه کشمش و دو مغز بادام و نصف انجیر خشک.
2. حكايت فرودگاه اشباح
فرودگاه بین المللی تفلیس در سفر سال 1385 شبیه یک فرودگاه صحرایی و نظامی متروکه بود. ساختمان رنگ و رو رفته ی فرودگاه متعلق به دوره استالین (اوایل دهه1950 میلادی) بود. یک ساختمان مستطیل شکل نه چندان بزرگ و موزاییک هایی که زیر پا لق می خوردند. کارکنان داخل سالن فرودگاه انگشت شمار بودند. به خاطر ایراد به پاسپورت تعدادی از بچه های کاروان ورزشی، حدود یک ساعت معطل شدیم تا اجازه ورود به خاک گرجستان داده شود. بچه ها با لقی موزاییک ها زیر پایشان بازی می کردند و مرتب صدای تق تق آن شنیده می شد. سرپرست کاروان با توجه به معطلی پیش آمده، از بچه ها و خانواده ها خواست هر چه سریعتر چمدان هایشان را بردارند و خودشان را به اتوبوس های خارج از سالن فرودگاه برسانند تا از برنامه سفر عقب نیفتند.
نمای بیرونی فرودگاه تفلیس بهتر از داخلش بود. نفرات کاروان ورزشی به همراه خانواده ها و مربیان و داور و سرپرستان تیم به اندازه پر کردن دو اتوبوس بود. دو اتوبوس درست جلوی در خروجی فرودگاه پارک کرده و منتظرمان بودند. پدر یکی از بچه ها که اهل تهران بود با دیدن اتوبوسها گفت: «این دو اتوبوس چهار تا خیابان اون طرفتر را نمیتونه بِره چطور با این ابوقراضه ها ما را تا باتومی می خواهند ببرند؟!» اتوبوس های به غایت فرسوده ای که حداقل سی سال از ساخت شان گذشته بود. همه سوار اتوبوس ها شدند، اما خبری از حرکت کردن نبود! راننده ها چند دقیقه بعد از سوار شدن کاروان ورزشی، اتوبوس هایشان را خاموش کردند! یک ساعت هم اینجا معطل شدیم. کسی دلیل این معطلی را نمی دانست. راننده ها هم انگلیسی متوجه نمی شدند.
در این معطلی، متوجه دو بانوی بسیار مسن شدیم که با لباس رفتگران در حال جارو کردن بلوار فرودگاه بودند. هر دو لاغر بودند. یک نفرشان شق و رق و چالاک بود و دیگری خمیده. هر دو بالای هفتاد سال داشتند. در اتوبوس بحثی در مورد آن دو بانوی مسن شروع شد. تقریباً همگی متفق القول بودند که این نشانه فقر در اینجاست که در سنین بازنشستگی به کاری چنین سخت مشغول باشند.
سرانجام اتوبوسها حرکت کردند. در مدت مجموعاً دو ساعت معطلی درون و بیرون ساختمان فرودگاه، جز پروازی که ما را به فرودگاه تفلیس آورده بود پرواز دیگری به زمین ننشست و از زمین برنخاست! فرودگاه تفلیس در سال1385 فرودگاه اشباح بود! (در باتومی علت این امر برایم مشخص شد. عمده پروازهای فرودگاه تفلیس از روسیه بوده و با تیرگی روابط دو کشور، روسیه، گرجستان را تحریم هوایی کرده بود. روسها حتی به تیم ملی شطرنج رده سنی خود، اجازه شرکت در مسابقات جهانی در گرجستان را نداده بودند.)
3. حکایت چگونگی رفتن از تفلیس به باتومی
در فرودگاه تفلیس یک باجه برای تبدیل پول بود، اما آنقدر از خانواده ها خواسته شد به تعجیل سوار اتوبوس های دم در فرودگاه شوند که جز پدر یکی از بچه ها، کسی پول خود را به لاری (واحد پول گرجستان) تبدیل نکرد. همگی فکر می کردیم پیش از ترک تفلیس، مجالی برای تبدیل مناسب تر پول به ما داده شود. چند خیابان که با اتوبوس های فرسوده پیش رفتیم، این اتوبوس ها متوقف شدند. از ما خواسته شد برویم سوار دو اتوبوس بین شهری شویم، اتوبوس های دولوکس نسبتاً به روز... اتوبوس ها حرکت کردند و پس از پیمودن مسافتی از تفلیس خارج شدند و مستقيم به سمت باتومی راهی شدند.
فیلم خیابان های تفلیس و رفتن به سمت باتومی (برج مخابراتی تفلیس و تندیس مام میهن و بوق زدن های مکرر تفلیسی ها و ...)
طبق برنامه فدراسیون شطرنج بايد پنج ساعته به باتومی می رسيديم، اما مدت واقعی اين سفر با يك توقف كوتاه پانزده دقیقه ای - که کمی بعدتر به آن خواهم پرداخت - هفت ساعت به طول انجاميد. به دليل كمبود سوخت، رانندگان گرجی به شیوه خودشان در مصرف سوخت صرفه جويی می کردند. هر جای جاده كه از دامنه يك تپه يا كوه به پايين می آمديم، رانندگان، اتوبوس ها را خاموش می كردند و با دنده خلاص تا جايی كه می توانستند پيش می رفتند. آنجا كه ديگر اتوبوس ها نزديك بود متوقف شوند، استارت می زدند و اتوبوس ها را روشن می كردند و به راه ادامه می دادند تا دوباره به سرازیری بعدی برسیم و این چرخه بارها و بارها تکرار شد!
قدری که از تفلیس خارج شدیم بیشتر همسفران از شدت خستگی به خواب رفتند. اما من ذوق داشتم مسیر تفلیس – باتومی را به تمامی ببینم. مسیری که در اواسط سده نوزدهم میلادی متمولان قجر برای سفر حج از آن استفاده می کردند.
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است گویی به مثل پیرهن رنگرزان است (منوچهری)
موسم خوشه چینی انگور بود و از پشت شیشه اتوبوس میشد به وفور سبدهایی انباشته از انگورهای سیاه درشت را دید. تیمور لنگ که در اصفهان با کشتن هفتاد هزار نفر از کله اصفهانی ها منار درست کرده بود، هشت بار هم به عنوان «جهاد» به گرجستان لشکر کشید. هم گرجی ها را از دم تیغ گذراند و هم کمر به نابودی تاکهای انگورشان بست... و حالا جای جای مسیر تفلیس به باتومی، تاکها ایستاده و سرفراز بودند و کشاورزان گرجی در حال کار در باغات شان و یک اصفهانی در حال نگریستن به آنها.
4. حكايت توقف بين راهی
هیچ مجتمع رفاهی بین راهی کنار جاده ندیدم. اواسط راه تفلیس- باتومی تعدادی از بچه ها اظهار داشتند که دستشویی دارند. ده دقیقه بعد اتوبوس کنار جاده برای دستشویی رفتن بچه ها نگهداشت. پیاده شدن از اتوبوس چنان راحت نبود. وسط اتوبوس پُر شده بود از چمدان ها. ما که نزدیک به انتهای اتوبوس نشسته بودیم منتظر ماندیم تا نفرات جلوتر تعدادی از چمدان های وسط اتوبوس را در صندلی های خودشان بگذارند و پیاده شوند تا قدری راه برای نفرات عقب اتوبوس باز شود.
فیلم نانوایی بین جاده تفلیس - باتومی
تقریباً همگی از اتوبوس پیاده شدیم. یک تنور نانوایی داخل اتاقکی کوچک آنجا بود. دو بانوی گرجی در حال پخت نان بودند. چه بوی خوشی از نان تازه در هوا می پراکندند، اما پول گرجی (لاری) نبود! ده متر آنطرفتر از تنور نان، ظاهراً یک دستشویی بود. مردی سلانه سلانه آمد و با کلید قفل و زنجیر درِ دستشویی را باز کرد و گفت باید بابت استفاده از آن بابت هر نفر پول بدهید. پدر یکی از بچه ها گفت از سفر قبلی اش به این کشور چند سکه پول خُرد لاری دارد که بتوان از دستشویی استفاده کرد. دو تا از بچه ها و یکی از مادرها که عجله داشتند، زودتر پا به آن دستشویی گذاشتند، ولی به ثانیه نکشیده - بی آنکه حرفی بزنند - به اتوبوس بازگشتند! مثل آن بود که اژدها دیده باشند! پسرم نفر چهارم صف دستشویی بود و حالا نوبت او بود. نگاهی به من کرد و گفت: «بابا! من خیلی دستشویی دارم!»
گفتم: «لابد یک دلیلی داره که این بچه ها و اون خانم از خیر دستشویی گذشته اند. بگذار اول من بروم!» وقتی رفتم چشمتان- حتی چند ثانیه - روز بد نبیند، دیدم اصلاً توالتی در کار نیست! کف صافِ صافِ یک اتاق دوازده متری را توالت فرض کرده اند! وجب به وجب کف اتاق پر بود از مدفوع انسانی؛ به نحوی که اگر کسی می خواست داخل برود مجبور می شد روی آنها پا بگذارد! صدها مگس هم در حال جولان در این عرصه بودند! از کراهت دیدن این صحنه و بوی متعفن اتاق، تهوع شدیدی به من دست داد. دیدن اژدها خیلی بهتر از دیدن این صحنه بود! فوری از آنجا بیرون زدم و چند نفس عمیق کشیدم! به همسفرانم گفتم: «اصلاً و ابداً به این اتاق پا نگذارید که آغل گاو و گوسفند هم از آن بهتر است!»
دیدم تنها راه حلی که برایمان باقی است، دست به دامان طبیعت شدن است. آنسوی جاده، تپه ای بود پر درخت. هر دو وارد آن بیشه با شیب نسبتاً تُند شدیم. پیدا بود مسافران بگذشته از این مسیر هم این راه حل را برای حل این مسئله برگزیده بوده اند! با احتیاط پیش رفتیم که کفش مان کثیف نشود. سرانجام جای مناسب را پیدا کردیم و سپس به سوی اتوبوس بازگشتیم. به دیگران هم نشانی جای مناسب را دادم و عده ای دیگر از خانواده ها عازم جای مناسب شدند. نهایتاً همگی به اتوبوس هایمان بازگشتیم. در حین راه افتادن اتوبوس، پسرم به پنجره اتوبوس اشاره کرد و گفت: «وقتی کسی حاضر نیست بره توی این دستشویی، چرا این آقاهه داره درِ دستشویی رو قفل و زنجیر میکنه؟»
با خنده گفتم: «لابد محتویات اونجا را به عنوان کود به کشاورزها می فروشه و می ترسه کسی بیاد و گنجش رو را برداره و ببره!» و این خنده بر لبم ادامه یافت، چرا که یادم افتاد من نیز پرسشی شبیه به این سئوال را وقتی کودک بودم از پدرم پرسیده بودم! آن زمان هنوز اصفهان فاقد سیستم انتقال فاضلاب شهری بود. گاهی الاغ هایی را در خیابان های اصفهان می دیدم که دو دله بزرگ اینطرف و آنطرف شان بود و پیرمردانی که ترکه ای به دست داشتند و بر پشت الاغ ها می زدند و نُچ نُچ کنان الاغ ها را هدایت می کردند. از پدرم پرسیدم: «این الاغها چه چیزی حمل می کنند؟» و پدرم پاسخ داد: «این دله ها را از چاه فاضلاب خانه ها پُر می کنند و به عنوان کود برای مزارع و باغات می برند.»
... از قدیم به شوخی، مردم اصفهان می گفتند: «گرگاب ککه وارد می کنه و شکرپاره صادر می کنه!» با این توضیح که گرگاب منطقه ای در شمال اصفهان است و منظور از شکرپاره خربزه ای است که حتی ابن بطوطه (تقریباً معاصر با مارکوپولو) از شیرینی و لطافتش در سفرنامه اش یاد کرده...
5. حکایت قانون مورفی برای یک روز
هرچه به باتومی نزدیکتر می شدیم، طبیعت زیبا و زیباتر می شد. محو طبيعت زيبای باتومی شده بودم. حالا بعد از سفرهای بسيار می توانم با اطمينان بگويم باتومی يكی از زيباترين طبيعت های دنيا را دارد. سرانجام ساعت 17 به این بندر رسیدیم!
اگر در زندگی ام تا به حال یک روز قانون مورفی به من خورده باشد این روز، همان روز است! بدبیاری های پی در پی فقط شامل حال من و پسرم نبود، بلکه گریبانگیر یک کاروان ورزشی بود. انواع معطلی ها از جمله معطلی فرودگاه، معطلی اتوبوس شهری، معطلی ناشی از نحوه رانندگی اتوبوس در جاده و نیز نداشتن پول جاری گرجستان فشار زیادی به خانواده ها و بچه ها وارد کرده بود. قانون مورفی هم بی دلیل نیست! این کاروان، اولین تجربه فدراسیون شطرنج برای اعزام گروهی با تعداد نفرات زیاد بود. ترکیب بی تجربگی فدراسیون شطرنج ایران و وضع و حال نزار گرجستانِ آن روز، مسبب قانون مورفی بود. در گپ و گفت با همسفران، دو نفر از آنها اظهار کردند فدراسیون در انتخاب مسیرش هم اشتباه کرده. مسیر درست این بوده که با پرواز داخلی از تهران به تبریز یا ارومیه می رفتیم و از آنجا با اتوبوس از مرز بازرگان وارد خاک ترکیه می شدیم و از طریق ارزروم به سمت باتومی می رفتیم. هم در هزینه پروازها صرفه جویی می شد و هم در وقت. چند روز بعد، نظر همسفرانم در نقشه چک کردم و این نظر را قابل تأمل دیدم.
این بار نوبت فرارسیدن معطلی های خنده دار باتومی بود! 45 دقیقه اتوبوس ها مسیرهایی را سه باره و چهار باره در باتومی می پیمودند و همچنان سر جای اول خود بودیم! دو بار اتوبوسها توقف کردند و راننده ها با موبايل های خود زنگ زدند تا راهنمایی لازم را بگیرند. سرانجام توانستند مکان مسئولان برگزاری مسابقات شطرنج را پیدا کنند!
قرار بود وقتی به مركز شطرنج رسيديم اعلام ورود شود و نشانی هتل محل اقامت گرفته شود. اما پس از چند دقیقه به جای حرکت به سوی هتل ها، اتوبوس ها خاموش شدند و هر پنج دقيقه يكبار، يك نفر با کت چرمی مشکی به داخل اتوبوس می آمد و از روی تپه چمدان های وسط اتوبوس، آهسته و تلو تلو خوران به سمت عقب اتوبوس می آمد و افراد داخل اتوبوس را به زبان گرجی می شمرد. شش هفت بار، افراد مختلف مشکی پوش آمدند و چون حواس شان به شمارش بود بیشترشان روی چمدان ها سکندری می خورند و تعادل شان را از دست می دادند و بچه ها از شدت خنده روده بر می شدند.
جالب این بود که هر بار هم شمارش آنها به عددی متفاوت ختم می شد! کنجکاو شدم ببینم چرا این قدر ما را می شمارند و چرا به هتل نمی رویم!؟ همان طور که پیشتر گفتم من و پسرم تقريباً نزديك به انتهای اتوبوس نشسته بوديم. من برای خارج شدن از اتوبوس کاری کارستان در پیش داشتم! بايست از روی انبوه چمدان ها بسان آمارگیران گرجی چمدان نوردی می کردم تا به درِ جلوی اتوبوس برسم. اين چمدان ها را برخی خانواده ها از كنسرو، کیسه برنج، نان خشكه، ماش، عدس، قابلمه، توپ فوتبال، پلوپز، چراغ پیک نیکی(!) و ... پُر كرده بودند و با خود آورده بودند. مانده بودم چگونه هواپیما، چراغ پیک نیکی را در قسمت بار خود پذیرفته؟! پیش خود گفتم چقدر محتویات چمدان ما با این چمدان ها متفاوت است! محتویات چمدان ما، کتاب شطرنج و صفحه و مهره شطرنج و دیوان حافظ بود!... سرانجام توانستم بی آنکه صدمه ای به بار مردم بزنم و چیزی زیر پا له کنم، خودم را به بیرون اتوبوس برسانم.
از یکی از مربيان پرسيدم چه شده كه اين قدر آمار می گيرند؟ وی گفت: «تعداد نفراتی كه فدراسيون شطرنج ايران به ايشان اعلام کرده می آيند بيشتر از تعدادی است كه هستيم. دو سه نفر تعدادمان کمتر است و گرجی ها می گویند ما هزینه افراد نیامده را با شما حساب خواهیم کرد.» سرانجام با تلفن های مکرری که مسئولان به هم زدند، مشکل حل شد؛ اما این مسئله و حل مسئله، حدود یک ساعت و نیم معطلی به بار آورد. سرانجام نشانی هتل را دادند و اجازه صادر شد تا اتوبوس ها حرکت کنند. باران هم در این اثنا شروع به باریدن گرفت، آن هم چه باریدنی. چند خیابان که پیش رفتیم، در يك خيابان سوت و کور و تاریک، دو اتوبوس پشت سر یکدیگر توقف کردند! همگی از پنجره های باران خورده به بیرون نگاه می کردیم، ولی خبری از هتل یا چیزی شبیه آن نبود! پنج دقیقه بعد سرپرست اهوازی کاروان ورزشی که در آن یکی اتوبوس بود خیس باران به اتوبوس ما آمد و گفت: « اگر در اين اتوبوس از بچه های تيم ملی كسی هست چمدانش را بگيرد و بيايد به آن يكی اتوبوس؛ چون هتل بچه های تیم ملی با آنهایی که به صورت آزاد شرکت کرده اند فرق دارد!»
من و پسرم همراه تعداد دیگری به زحمت چمدان های وسط اتوبوس را درنَوردیدیم و از اتوبوس پياده شديم. چمدان مان را زير باران شديد از قسمت بار اتوبوس تحویل گرفتیم تا به آن يكی اتوبوس ملحق شويم. خود را آماده چمدان نوردی در اتوبوس بعدی کرده بودیم که در کمال تعجب دیدیم وسط این اتوبوس خبری از چمدان نیست! دلیلش هم این بود که خانواده ها در این اتوبوس کمتر بودند و مربیان و سرپرستان تیم ملی که در این اتوبوس بودند مثل ما، تک چمدانه بودند. فضای این اتوبوس قدری سنگین و جدی بود. من و پسرم خوشحال بودیم که از تفلیس تا باتومی با آن یکی اتوبوس آمده ایم که هر چه می شد پایه خنده بود. بعد از نیم ساعت معطلی برای جداسازی دو گروه، اتوبوس ها از هم جدا شدند و هر یک به سمت هتل مخصوص به خود رفتند. پسرم نزدیک شیشه اتوبوس نشست و من به سمت راهروی وسط اتوبوس. صندلی آن سمت، دو تن از مربیان خوب تیم ملی کشورمان نشسته بودند. از آنها پرسیدم: «تا به حال سفری به این سختی داشته اید؟» یکی از آنها گفت: «بله! یکبار باید برای مسابقات تیم ملی به یک شهر دورافتاده در هندوستان می رفتیم که سه روز در راه رسیدن به آنجا بودیم، اما همه ما بزرگسال بودیم. با خانواده و با بچه هایی به این سن و سال، تا به حال چنین سفری به این سختی نداشته ایم. »
سرانجام ساعت 20 به هتل مركوری (Mercury) باتومی رسيديم. خسته، کوفته، گرسنه و تشنه. همگی در لابی هتل جمع شدیم و گفتیم این چمدان ها همین جا باشد، اول در رستوران هتل شام می خوریم و بعد می آییم اتاقها را تحویل می گیریم. مسئول پذیرش هتل گفت: «امشب شام نداریم! از فردا سرویس صبحانه و ناهار و شام می دهیم!»... پیش خودم گفتم ای فرشته رحمت قدمی رنجه کن و بیا ما را از این بدبیاری های پیاپی نجات بده! کلید اتاق را گرفتم و به همراه پسرم اتاقمان را یافتیم و چمدان مان را گذاشتیم و آب معدنی های داخل یخچال اتاق را برداشتیم و سیری ناپذیر شروع کردیم به قلوپ قلوپ آب خوردن که شنیدیم یکی به در اتاق می کوبد.
در را باز کردم. یکی از مربیان مشهدی تیم ملی بود. وی گفت: «من در این فاصله رفته ام صرافی نزدیک هتل و پولم را تبدیل کرده ام. مهمانِ من، برویم به کافه نزدیک هتل. پُرس و جو کرده ام همه تعریفش را می کنند. ده دقیقه دیگه در لابی هتل باشید تا با بقیه بچه ها و مربیان به آن کافه برویم.» ظاهراً فرشته رحمت مورد نظر همان مربی مشهدی خودمان بود!... روز بعد مشخص شد مربی مشهدی قرار است مربیگری پسرم را در طی مسابقات بر عهده داشته باشد.
6. حكايت صلح سوسيسی، جنگ سوسيسی
به راهنمایی آن مربی محترم و مهربان به کافه ای نزدیک هتل رفتیم. او برای هر نفر 5 لاری پرداخت و همگی مان را نامحدود (Unlimited) در استفاده از خوراکی های کافه مهمان کرد. (البته پول نوشابه جدا حساب می شد.) ساندویچ سوسیس بسیار ساده ای داشت. نانی بود که درونش یک سوسیس بود و لاغیر، ولی عجیب غریب خوشمزه!
فکر کردم شاید این گرسنگی باشد که طعم این سوسیس ها را تا این حد برایمان خوشمزه کرده! اما چنین نبود و خوراکی های دیگر این کافه برای من و سایرین طعم و مزه معمولی داشتند! پیتزایش چنگی به دل نمی زد. پیتزایش یک برش از یک ورقه نازک نان بود که به اندازه چند عدد عدس، پنیر پیتزا روی آن بود و بس! همبرگرش هم معمولی بود. این کافه در روزهای بعد وقتی غذای هتل خوب نبود، پاتوق من و پسرم و سایر بچه های تیم ملی شد! تیم شطرنج ایران با این «صلح سوسیسی» توانست در مدت مسابقات از گرسنگی و بی غذایی دور بماند!
این موضوع مرا یاد «جنگ سوسیسی» می اندازد که دانستنش خالی از لطف نیست. آن هم مربوط به سوسیس است! سال ۱۹۳۹ به دستور استالین، ارتش شوروی حمله ای غافلگیرانه به فنلاند کرد. حمله ی برق آسا و موفق می توانست منجر به تسخیر کامل فنلاند شود، اما ارتش شوروی گرسنه بود و این گرسنگی کار دستشان داد. وقتی سربازان شوروی به چادرهای آشپزی فنلاندی ها رسیدند، بوی سوسیس امانشان را برید و به جای ادامه جنگ، مشغول خوردن سوسیس های خوشمزه شدند. سربازان کم شمار فنلاندی متقابلاً دست به حمله زدند. سربازان گرسنه شوروی مشغول خوردن سوسیس بودند که توسط فنلاندی ها غافلگیر شدند. ارتش شوروی در این جنگ به سختی شکست خورد. بعدها این جنگ به نام جنگ سوسیسی معروف شد. «جنگ سوسیسی» نشان دهنده ضعف و عدم سازماندهی ارتش شوروی بود و «صلح سوسیسی» هم نشان دهنده ضعف برنامه ریزی فدراسیون شطرنج ایران.
7. حکایت اسکورت پلیس
پس از بازگشت از کافه به هتل، سرپرست تیم در لابی هتل گفت: «پلیس باتومی خواسته هر وقت خانواده ای می خواهد از هتل بیرون برود به پذیرش هتل بگوید تا ظرف چند دقیقه پلیس آنان را اسکورت کند!»
قدری نگران شدم که امنیت این شهر تا این حد پایین است که باید بادیگارد پلیس داشته باشیم!؟ اما یکی دو روز که گذشت متوجه شدم باتومی از امنیت کافی برخوردار است و صرفاً برگزار کنندگان مسابقات خواسته اند با این تدابیر جلوی هر پیشامد سویی را بگیرند و پیش خودشان گفته اند کار از محکم کاری عیب نمی کنه! مسابقات از پس فردا آغاز می شد. صبح روز بعد (چهارشنبه 26 مهر 1385) در رستوران هتل صبحانه خوردیم - در حد یک نان و پنیر و چای مختصر - و بعد با پسرم و چند نفر دیگر به پذیرش هتل اعلام کردیم می خواهیم گشتی اطراف هتل بزنیم. چند دقیقه بعد دو نفر پلیس برای اسکورت مان آمدند.
هر جا می رفتیم در چند قدمی ما، مراقب مان بودند. حس می کردم نگاه رهگذران هم به ما جور دیگری شده. در صرافی نزدیک هتل، قدری از دلار خود را به لاری (واحد پول گرجستان) تبدیل کردم. سپس به سمت ساحل اسکله رفتیم. هتل مرکوری فاصله کمی با اسکله ی دریای سیاه داشت. مدتی آنجا بودیم. کشتی های بزرگی هم دور و نزدیک اسکله بودند. یک محوطه چمن هم آنجا بود که جان می داد برای فوتبال بازی کردن!
بعد از دو ساعت گشتن، به سمت هتل بازگشتیم. در راه بازگشت به هتل، یک بچه فقیر پیش ما آمد که من کمی پول خُرد به وی دادم که یک مرتبه پنج شش کودک دیگر آن اطراف قصد کردند به سمت مان بیایند، اما بعد از چند قدم از کار خودشان منصرف شدند و از نزدیک شدن بیشتر به ما خودداری کردند. پشت سرم را نگاه کردم. متوجه شدم پلیس های پشت سرِ ما بی آنکه حرفی بزنند فقط با چشم غره ای، آنها را از ما دور کرده اند. البته این نکته را هم اضافه کنم، نفراتی از پلیس باتومی که طی این دو هفته برای همراهی ما می آمدند بسیار مؤدب، مهربان و فروتن بودند. گاهی پسرم بازی در می آورد و سرعت حرکت مان را زیاد و کم می کرد تا واکنش آنها را ببیند و آنها هم متوجه شیطنت پسرم می شدند و فقط لبخند می زدند.
پلیس گرجستان که تا پیش از روی کار آمدن ساکاشویلی به رشوه گیری و فساد معروف بود، با مدیریت وی سازماندهی و عاری از فساد شده بود. با چند تن از گرجی ها که صحبت کردم، همگی آنها از اینکه رئیس جمهورشان امنیت را به کشورشان بازگردانده اظهار رضایت می کردند. در طی این دو هفته، حس و حال اسکورت و بادیگارد داشتن را دریافتم! تجربه جالبی بود که بدانم انسان ها در این حال چه حسی بهشان دست می دهد؟! حس غرور، حس قدرت، حس تکبر و تبختر و ... و این حس ها به مرور با آنها چه خواهد کرد؟!... و پس از این تجربه، دیگر هیچ وقت دوست نداشتم این تجربه را تکرار کنم، حتی در همان باتومی!
نهایتاً به هتل بازگشتیم و حدود یک ساعت و نیم با هم تم های ترکیبی شطرنج کار کردیم. گفته بودند هتل ساعت 15:30 ناهار می دهد. ناهار روز اول هتل خوب بود. سوپ + دو کباب تابه ای کوچک + کمی پوره سیب زمینی.
فیلم اسکله و بارانداز باتومی در اولین فیلمبرداری پسرم
پس از ناهار با پسرم و اسکورت پلیس به ساحل دریای سیاه رفتیم. پسرم دوست داشت خودش فیلمبرداری کند. این کار را به عهدۀ خودش گذاشتم و بعد از چند دقیقه ناشیگری در گرفتن دوربین و سریع حرکت کردن و زوم کردن سریع، فیلمبرداریش به سرعت برق و باد از من بهتر شد، همچون شطرنجش که خیلی زود پس از اینکه به او شطرنج یاد دادم توانست مرا به راحتی آب خوردن شکست دهد. بعد از یک ساعت، بارندگی شدیدی شد و مجبور شدیم به هتل بازگردیم. ساعت 19:30 آن مربی مشهدی به اتاق مان آمد و گفت در طی این مسابقات عهده دار مربیگری پسرم خواهد بود و با وی ارزیابی پوزیسیونی کار کرد. آماده شدن برای مسابقات شروع شد که من در اینجا وارد ریز جزییاتش نمی شوم.
رقص گرجی در مراسم افتتاحیه مسابقات جهانی شطرنج رده سنی به میزبانی شهر باتومی در سال 1385 (عکس از سایت مسابقات)
8. حكايت مورچه در برابر فيل
همان طور كه در قسمت «خينكالی» گفتم، يك مربی ارمنستانی ساكن اصفهان برايم سه نكته در مورد گرجستان تعريف كرد. اولين نكته در مورد خينكالی بود، دومين نكته اش را چنين تعريف كرد: «از زمان شوروی بين ارمنی ها و گرجی ها رقابت بوده و هنوز هم اين رقابت هست. گرجی ها مردم خوبی هستند، اما ما ارمنی ها می گوييم ما از گرجی ها بهتر و باهوش تريم و گرجی ها هم نظرشان اين است كه ما از ارمنی ها بهتر و باهوش تريم!»
و اما سومين نكته ای كه مربی شطرنج ارمنستانی برايم تعريف كرد مربوط به روابط روسيه و گرجستان بود. سفر ما زمانی بود که روابط دو کشور به شدت تيره شده بود. مربی ارمنستانی گفت: «ايستادن گرجستان در برابر روسيه مثل اين است كه مورچه در برابر فيل بايستد. گرجی ها دارند شجاعت زيادی از خودشان نشان می دهند كه مقابل روسها ايستادگی می كنند.»
9. حکایت فلسفه تپه چمدان های وسط اتوبوس
صبحانه هتل مركوری بسيار مختصر و ناچیز بود. ناهار و شام هتل هیچ اعتباری نداشت و در بیشتر اوقات بسیار بد. روز دوم يك كاسه بزرگ كه از دور به نظر می رسيد آب گوشت با تکه ای بزرگ گوشت است برايمان آوردند. وقتی آن را جلويم گذاشتند، ديدم آنچه از دور شبیه گوشت بوده در واقع سر استخوان ران است که با هنرمندی هر چه تمام تر به رنگ گوشت در آمده و به زحمت می توانستم چهار پنج گرم گوشت در آن پیدا کنم. از سايرين هم، همين طور بود. برای همه به جای آب گوشت، آب زيپو آورده بودند! يك ليوان شربت تقریباً بی رنگ آلبالو هم بود؛ شش، هفت بار رقيق تر از شربت های نذری آلبالو در ايران. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
فیلم هتل مرکوری باتومی و رستورانش
صدای اعتراض همه در آمد. داد، بیداد، ولی كو گوش شنوا! ... حالا تازه داشتم می فهميدم فلسفه تپه ی چمدان های حاوی مواد خوراكی وسط اتوبوس چه بوده! ... دوباره با بچه های تیم ملی و تعدادی از خانواده ها به كافه نزديك هتل رفتيم. زمانی که ناهار یا شام مناسبی در هتل داده نمی شد - که متأسفانه اکثراً هم وضع به این منوال بود - كافه نزدیک هتل تنها گزینه در دسترس برای رفع گرسنگی بود. هم خیال مان بابت بيماری های گوارشی نظير مسموميت و اسهال راحت بود! هم اینکه با توجه به فشردگی مسابقات رفتن به رستوران یا کافه ای دیگر میسر نبود. اکثر روزها، بچه ها، دو دور (صبح و عصر) مسابقه داشتند و پس از شام هم کار مربیان تیم برای آنالیز بازیها شروع می شد. هیچ وقت اضافه ای برای دور شدن از هتل نداشتیم.
دو بار هم، دو خانواده ايرانی که در هتل مان بودند لطف كردند برای پسرم ناهار دادند. يكبار دمپختی عدس و يكبار پلو اسلامبولی. برای آنكه از سايه سنگين ساندويچ سوسيس بيرون بياييم، دو بار خوراكی های سرد از سوپر بزرگ روبروی هتل خريدم، ولی باب طبع هیچکدام مان نبود.
10. حکایت كافه دوره برژنف و خروشچف و استالين
كافه نزدیک هتل، حال و هوای دوره برژنف و خروشچف و استالين را داشت. هميشه پُر از مشتری بود و اكثر قريب به اتفاق مشتریانش ملبس به لباس مشكی! آن روزگار نقش گوگل را برای پسرم داشتم! پسرم می پرسيد: «چرا اينجا مردها بيشتر سياه می پوشند؟» گفتم: «شايد به اين خاطر باشد كه بلاهای زیادی به سرشان آمده!»
يك روز، مردی ژوليده با کُت مشكی تلوتلو خوران وارد كافه شد و نزديك ما، سر يك ميز خالی نشست. مرد در حال نشسته هم، بسان آونگ ساعت حرکت می کرد. پسرم پرسيد: «بابا! اين آقاهه چرا اينطوريه؟» گفتم: «دائم الخمر است!» پسرم گفت: «دائم الخمر يعنی چه؟» داشتم برايش توضيح می دادم كه اعتياد به نوشيدن الكل به اين روزش انداخته، كه يكمرتبه يكی از كاركنان كافه آمد و يقه آن مرد دائم الخمر را گرفت و كشان كشان ُبرد تا دم در و از آنجا با خشونت تمام پرتش كرد وسط پياده رو. تردیدی نداشتم اگر سرِ مرد بیچاره به جایی می خورد، در جا کشته می شد. با نگاهم مرد را دنبال کردم... دیدم از جایش برخاست و از کافه دور شد. پسرم از آنچه رخ داده بود ناراحت شده بود و البته خودم هم. گفتم: «حتماً مي خواستی بپرسی چرا با او اين رفتار را كردند؟ او كه بی آزار بود!» گفت: «بابا! همين را می خواستم ازتان بپرسم. شايد چون پول نداشته با او چنين كردند!» و در حالی که سرش را از تأسف به چپ و راست حرکت می داد، ادامه داد: «اما این کار، کار درستی نبود!»
11. حكايت گشت و گذار در باتومی
با توجه به دوری هتل ما از مكان مسابقات، فدراسيون شطرنج گرجستان چند نوبت ون به فاصله زمانی بيست دقيقه يكبار به دنبال بچه ها و خانواده ها و مربيان و داور و سرپرستان تيم می فرستاد. گاهی همه با هم به سرویس می رسیدیم و جای کافی در وَن نبود. در این مواقع اولويت با بچه های تیم ملی بود كه سر وقت به بازی هايشان برسند و خانواده ها منتظر سرويس بعدی می شدند.
فیلم سالن مسابقات جهانی شطرنج (رده سنی) در باتومی کنار دریای سیاه سال 1385
هر مسابقه شطرنج می توانست زود تمام شود، هم می توانست حدود سه ساعت و حتی بيشتر به طول بينجامد. بيشتر خانواده ها در طبقه دوم ساختمان از دور فرزندان شان را در سكوت نظاره می كردند و هر وقت از سكوت خسته می شدند به بيرون ساختمان می آمدند و با يكديگر به گفتگو می نشستند.
بیشتر مسابقات پسرم حدود دو تا سه ساعت به طول می انجامید. من از این مدت برای گشت و گذار استفاده می کردم. برای اینکه مسیرها تکراری نشود، مکان مسابقات را مرکز دایره ای در نظر می گرفتم و هر بار به شعاع دایره، جهتی جدید را انتخاب می كردم تا مسیرهایی که می روم تکراری نشود. حدود یک ساعت بدون همراهی پلیس پيش می رفتم و برای احتیاط نقشه ای کاغذی از شهر را هم به دنبال خود می بردم. پس از گشت و گذار، مجدداً به سوی مكان مسابقات باز می گشتم. بعد منتظر پسرم می شدم تا مسابقه اش تمام شود و به استقبالش می رفتم. سپس با اولین سرویس به هتل باز می گشتيم تا او برای دور بعدی مسابقات آماده شود.
- در گشت و گذار دو ساعته به ميان كوچه ها و خيابان های باتومی می رفتم. بيشتر ساختمان ها از زمان دوران سلطه شوروی بودند و بسياری از آنها نياز به نوسازی یا دوباره سازی داشتند. نشانه های واپاشیدگی نظام كمونيستی را در جای جای سطح شهر باتومی می توانستم ببینم.
- نکته جالب سال 1385، در مورد نشریات موجود در لابی هتل مرکوری و لابی هتل تفلیس مان بود! این نشریات صرفاً در مورد هتل های ترکیه به ویژه آنتالیا بود! مشخصاً گرجی ها به ترکیه چشم دوخته بودند و آن کشور را الگوی خود در عرصه گردشگری کرده بودند.
- یادداشت های روزانه این سفرم را که مرور می کردم، دیدم چنین نوشته ام: «...ساعت 6:30 صبح پنجشنبه، 27 مهر 1385 (19 اکتبر2006)...در صورتی که گرجستان بتواند خود را از روسیه و فساد دور نگه دارد، ده سال دیگر همین باتومی می تواند کانون توریستی لوکس و پر طرفداری شود...» اخیراً عکس ها و چند فیلم جدید از باتومی دیدم. باتومی به طرز حیرت آوری دگرگون شده. باتومی امروز، هیچ شباهتی به باتومی سال 1385 ندارد. البته این امر کاملاً قابل انتظار بود. اولاً باتومی مردم مهربان و مهمان دوستی دارد. ثانیاً فساد اداری و حکومتی گرجستان نسبت به کشورهای پیرامونش نظیر روسیه، ارمنستان و ... به طور قابل ملاحظه ای پایین تر است. ثالثاً طبیعت باتومی فوق العاده زیباست و...
فیلم علاقه به پرچم در گرجستان و تخمه فروش های سر تقاطع خیابان ها در باتومی سال 1385
- سر چهارراه های زيادی در باتومی يك مرد يا يك زن را می شد دید که کارشان فروختن تخمه آفتابگردان بود. روزنامه های باطله را به شكل مخروط در آورده بودند و درون آنها تخمه آفتابگردان ريخته بودند.
- در برخی کافه ها و رستوران های مشرف به خیابان، به جای آنکه مردم را پشت شیشه مشغول خوردن غذا ببینم، فعالیت و همکاری آشپزها را در تهیه غذا می دیدم. روش جالبی برای ترغیب رهگذران گرسنه یا کنجکاو به خوردن!
فیلم رخت آویزهای فلزی قرقره دار در باتومی و نمونه ای از کافه های این شهر و ساختمان های فرسوده باتومی در سال 1385
- با توجه به روزهای بارندگی زياد باتومی، به محض آنکه هوا آفتابی می شد، در مناطق مسکونی شهر، سريعاً رخت آويزها پُر می شدند. بين واحدهای آپارتمانی و تیر چراغ برق، قرقره و کابل های محكمی بود كه به عنوان رخت آويز از آن استفاده می كردند. ساكنان آپارتمان ها با اين قرقره ها به راحتی چيزهای مورد نظرشان را روی کابل فلزی جابجا می کردند. روی این کابل ها انواع و اقسام البسه زیر و رو، کلاه، کلاه گیس، صندلی، لحاف، قالیچه و ... در حال اهتزاز بود!
- میزبان مسابقات، یک گشت چهار ساعته با تور لیدر برایمان در نظر گرفته بود. سه شنبه دوم آبان، روز استراحت تمامی بازیکنان شرکت کننده در مسابقات بود. نزدیک ظهر، ما را به قلعه سنگی باتومی (Gonio Fortress) بردند. این قلعه با گنجایش 1500 سرباز در سدۀ دوم میلادی توسط رومی ها ساخته شده. دیوارهای سنگی قلعه هنوز پابرجا و استوار باقی مانده. 45 دقیقه در قلعه رومی بودیم. بعد ما را به ساحل شنی باتومی بردند و یک ساعت و نیم بچه ها مشغول بازی شدند و نهایتاً برای خوردن ناهار به هتل بازگشتیم.
12. حکایت تاریخمندی ایرانیان
بعضی روزها كه يك دور مسابقه برگزار مي شد، بچه ها مجالی می يافتند تا به محوطه چمن نزدیک ساحل دريای سياه بروند و فوتبال بازی كنند. پدر یکی از بچه ها از ایران یک توپ فوتبال حسابی با خودش آورده بود. من نيز با آنها همراه می شدم و به تماشای بازی آنان می نشستم. بادیگاردهای پلیس مان هم با علاقه فوتبال بچه ها را دنبال می کردند. نخستين باری كه بچه ها داشتند فوتبال بازی می كردند، آقای محترم و جاافتاده ای از اهالی باتومی سر حرف را با من باز کرد. او كارمند گمرگ بندر باتومی بود. از من پرسيد: «شما از چه كشوری هستيد؟» وقتی پاسخ دادم: «ايران»، كم مانده بود تعظيم كند! چشمانش درخشيد و گفت: «من ايران را بسيار دوست دارم. ملت شما تاریخی هستند.»
بعدها در سفرهایم به كشورهای مختلف نظیر یونان، صربستان، هندوستان و ... اين نكته را بارها به اَشکال مختلف باز شنیدم كه شما ايرانيان، تاریخ داريد، تاریخی هستید، تاریخمند هستید و...
13. حکایت افتادن توپ به دریای سیاه
محوطه چمن اسکله باتومی تا پیش از آمدن بچه ها برای فوتبال بازی کردن این همه شور و هیجان به خودش ندیده بود! ولوله بچه ها تعدادی از باتومی ها را کنجکاو می کرد که بیایند بازی آنها را ببینند.
در یکی از دفعاتی که بچه ها مشغول بازی در نزدیکی دریای سیاه بودند (جمعه، پنجم آبان 1385)، یکی از بچه ها با چنان قدرتی زیر توپ زد که توپ به دریا پرتاب شد. امواج دریا توپ را از ساحل حدود شصت هفتاد متر دور کرد. ساحل اسکله، ساحل شنی یا ماسه ای نبود. یک ردیف جدول سیمانی بین ساحل و دریا بود و از همان پشت جدول سیمانی دریا عمق زیادی داشت، به طوری که بعضی شهروندان باتومی روی این جدول ها می نشستند و ماهیگیری می کردند. گرجی هایی که فوتبال را تماشا می کردند سری تکان دادند که دیگر کاری نمی شود کرد و وقت آن است که دیگر با توپ فوتبال تان خداحافظی کنید. پدر شیرازی یکی از بچه ها که کنار من ایستاده بود، پسرش را به هتل فرستاد تا برایش حوله بیاورد. سپس لباسش را درآورد و رفت لب سکوی سیمانی و به آب زد. گرجی ها شگفت زده این کار او را به نظاره نشستند که در این آب و هوای بالنسبه سرد شخصی چنین کاری کرده!
وی به سرعت خودش را به توپ رساند و آن را نزدیک ساحل آورد و همانجا توپ را با دست برای بچه ها پرتاب کرد و از آب خارج شد. گرجی ها و بچه های ایران برایش کف زدند. در این فاصله حوله هم از هتل رسید و ناجیِ توپ، حوله را به دور خود گرفت تا گرم شود. هنوز از توپ، آب دریای سیاه می چکید که بچه ها به ادامه بازی فوتبال شان مشغول شدند.
فیلم فوتبال بازیکنان تیم ملی شطرنج(رده سنی) کنار دریای سیاه در باتومی سال1385
یکی از اهالی باتومی که جدیت بچه ها را در بازی فوتبال و جدیت پدر یکی از بچه ها را در حفظ توپ دیده بود، جلو آمد و پرسید: «از چه کشوری هستید؟» پاسخ دادم: «ایران».
گفت: «این تیم فوتبال نوجوانان ایران است؟» جواب دادم: «خیر! این تیم شطرنج نوجوانان ایران است.» قدری هاج و واج مرا نگاه کرد. در نگاهش می خواندم شطرنج و فوتبال چه ربطی به هم دارند. برایش توضیح دادم که این وقت استراحت شان در مسابقات شطرنج است.
وقتی در باتومی برای آخرین شام به کافه نزدیک هتل می رفتیم، پسرم گفت: «بابا چقدر زود گذشت!» گفتم: «پیداست به تو خیلی خوش گذشته!»
14. حکایت تغییر برنامه برگشت
در برگه زیراکس فدراسیون شطرنج برنامه برگشت چنین عنوان شده بود:
8 آبان 1385:
ساعت 10 باتومی به تفلیس (با اتوبوس)
ساعت 15 تفلیس
ساعت 17:30 پرواز تفلیس به باکو
ساعت 18:30 باکو
ساعت 21:30 پرواز باکو به تهران
ساعت 22:40 تهران
با توجه به اینکه دور آخر مسابقات، شنبه ششم آبان انجام می شد، خانواده ها پیشنهاد دادند برای بازگشت به تفلیس به جای اتوبوس از قطار استفاده شود. سرپرست اهوازی کاروان ورزشی هم با این نظر موافقت کرد و بلیت های قطار باتومی-تفلیس را تهیه نمود. این تغییر برنامه چند حُسن داشت:
- اول آنکه، اگر می خواستیم طبق برنامه فدراسیون عمل کنیم با توجه به صرفه جویی رانندگان گرجی اصلاً به پرواز تفلیس- باکو نمی رسیدیم.
- دوم آنکه، مطمئن بودیم سفر با قطار برایمان راحت تر از اتوبوس خواهد بود.
- سوم آنکه، با این کار یک شب در قطار سپری می شد و ما به جای هزینه دو شب هتل، تنها هزینه یک شب هتل را می پرداختیم.
- چهارم آنکه، یک روز و نیم فرصت دیدار از پایتخت گرجستان برایمان فراهم می شد.
15. حكايت قطار تزاری
شباهنگام ششم آبان 1385 به ايستگاه قطار باتومی رفتيم. ساختمان جديد و خوبی داشت و اين امر نويدِ برگشتی بهتر از رفت را می داد. وقتی قطار آمد ديديم برخلاف ايستگاهش، قطار قدمتی دارد برای خودش! سوار شديم. كوپه هایش چهار نفره بود. من و پسرم به همراه دو مربی كشورمان، يكی اهل تهران و ديگری اهل كرج، هم كوپه شديم. وضع داخل کوپه ها از ظاهر بيرونی قطار اسفبارتر بود.
آن سالها وضع واگن های قطار اصفهان- تهران تعريفی نداشت و وقتی می خواستيم از آن ياد كنيم، می گفتيم از قطار رضاشاهی استفاده كرده ايم. حالا ما در قطاری بوديم كه قطار دوره رضاشاه در برابرش قطاری سلطنتی به حساب می آمد! به قدری درب داغان بود که گويی در قطار دوره تزارها نشسته ايم. قطار شروع به حرکت کرد. سر و صدای داخل كوپه و تكان های شديد مرتباً به ما یادآوری می کرد که در قطار فرسوده تزاری طی مسیر می کنیم. قدری كه از باتومی دور شدیم، ميهمانداری آمد و برای هر نفر ملحفه و رو بالشتی و پتو آورد. پسرم به میهماندار قطار گفت تشنه است و آب می خواهد. ميهماندار با الم و اشاره گفت يكنفر برای اين كار خواهد آمد و خودش رفت. چند دقيقه بعد ناگهان خانمی بی آنكه در كوپه را بزند، در را باز كرد و به داخل پرید! خانمی كه حداقل 65 سال سن داشت و هيكلش بسان خمره بود. حدوداً 120 تا 140 كيلوگرم وزن داشت. اين خانم شباهت عجيبی داشت با برخی افرادی كه در رُمان های داستايوسكی و داستان های چخوف خوانده بودم!
مطمئن بودم اگر اين خانم در زمان تزارها هم بود، همين لباسها را به تن می داشت! چهار پنج دست لباس و ژاكت مندرس روی هم پوشيده بود. فروشنده دوره گردی بود كه ميهماندار قطار برايمان فرستاده بود. چند دقيقه به زبان گرجی و روسی حرف زد ولی ما متوجه حرفش نمی شديم... دوباره زبان الم و اشاره به ميان آمد و فهميديم وی می پرسد كسی در اين كوپه می خواهد مشت و مال شود. با همان زبان اشاره گفتيم نه! به وی فهماندم كه آب لازم داریم. كيسه بزرگی به اندازه يك گونی به همراه خود داشت. دست كرد و يك بطری برجومی (آب گازدار طبیعی) به من داد و اين بار نوبت او بود كه به من بفهماند كه آب معمولی ندارد. ديدم چاره ای نيست و پولش را دادم و فروشنده دوره گرد ِ دوره تزارها از كوپه خارج شد. آب گازدار را برای پسرم باز كردم. يك قلوپ از آن را كه خورد، چهره اش در هم رفت و گفت: « من اين آب رو نميتوم بخورم! خيلی بد مزه است!» مربی تهرانی گفت: «نگران نباش! من يك بطری كوچك آب دارم.» و بطری اش را به پسرم داد و پسرم هم برجومی را به او.
هر چند قطار خوبی نبود، اما با این حال بسیار بهتر از اتوبوس های مسیر رفت بود. (یک توضیح کوچک: بعدها در خبرها خواندم که در سال 1392 قطارهای خط باتومی - تفلیس به طور کلی تغییر یافته است و از آن سال به بعد، از قطارهایی با آخرین تکنولوژی روز استفاده می شود.)
16. حكايت اقامت یک و نیم روزه در تفلیس
در صبحی سرد به تفلیس رسیدیم و از قطار پیاده شدیم. اول ما را بردند تا چمدان ها را در هتل بگذاریم و چون از ساعت 14 اتاق ها تحویل داده می شد، به کمک یک دانشجوی ایرانی ساکن تفلیس برای دیدن این شهر رفتیم. قسمت هایی از خیابان روستاولی را به ما نشان داد و سپس با خط واحد اتوبوس شهری ما را به ورزشگاه دیناموتفلیس برد. آنجا بازارچه ای سنتی و یک پاساژ بود که راهنمای ما گفت برای خرید سوغات، قیمت هایش مناسب تر از جاهای دیگر است.
فیلم رفتن با خط واحد اتوبوس به بازارچه سنتی و پاساژ دینامو در کنار ورزشگاه دیناموتفلیس
بخشی از کاروان ورزشی شطرنج در تفلیس، یک روز پیش از بازگشت به ایران. در این تصویر مربی دلسوز مشهدی، ناجی توپ فوتبال، پسرم ، نویسنده این سطور و ... حضور دارند.
از آنجا مجدداً با یک خط اتوبوس دیگر به خیابان روستاولی بازگشتیم و در مکدونالد ناهار خوردیم. از آنجا پیاده عازم هتل شدیم و اتاق ها را تحویل گرفتیم و در فضای سرد آنجا استراحت کردیم. نزدیک غروب خواستم به همراه پسرم برای دیدن کامل خیابان روستاولی بروم، ولی او دوست داشت با بچه های دیگر باشد و با آنها شطرنج سریع (Rapid) و شطرنج برق آسا (Blitz) بازی کند. از هتل بیرون رفتم و به سمت میدان آزادی (لیبرتی) حرکت کردم و گشت مختصری زدم.
فیلم آب نمای جلوی کنسرت هال و نورافشانی برج مخابراتی تفلیس در سال 1385
سال1385 تنها يك شب در تفليس اقامت داشتيم. مسئولان هتل با توجه به كمبود سوخت، حاضر به راه اندازی سيستم گرمايشی نشدند. آن شب سه چهار دست لباس روی هم پوشيديم و كاپشن پاييزه مان را روی آنها پوشيديم. بخارهای نفس مان را در اتاق می دیدیم! هر یک لحافی با يك پتوی اضافه روی خود انداختيم و در هوايی نزديك به چهار، پنج درجه سانتی گراد سعی كرديم تنها دهانمان از لحاف بيرون باشد! صبح كه برای صبحانه رفتيم نيمی از بچه ها حسابی سرماخورده بودند و در حال عطسه و سرفه... اول برای خود چای ریختیم تا با نوشیدنش کمی گرم شویم و بعد به سراغ صبحانه برویم. میز بزرگی داشت که خانواده ها - آنها که بیدار شده بودند - دور آن مشغول خوردن صبحانه بودند. بچه ها و خانواده ها تعریف می کردند شب گذشته با سرمای شدید اتاق چطور دست و پنجه نرم کرده اند! برخی از بچه ها که آرام آرام برای صبحانه خوردن به جمع مان اضافه می شدند، از شدت سرمای دیشب دندانهای شان به هم می خورد.
تنها نکته مثبت هتل محل اقامت مان در تفلیس، صبحانه ای بود که در آن خوردیم. صبحانه ای که در هتل مرکوری باتومی برای هر نفر آورده می شد بسیار ناچیز بود. یک روز یک قطعه نان همراه برش کوچکی پنیر و چای، یک روز یک قطعه نان با کمی کره و اندکی مربا و... کاملاً مناسب وزن کم کردن در زمان کم! آن قدر مقدار صبحانه اندک بود که پیش خود می گفتم شکم بچه ها از شدت گرسنگی سر میز مسابقه، چه قار و قوری که نخواهد کرد! حالا که به تفلیس آمده و با یک صبحانه معمولی روبرو شده بودیم، برایمان شاهانه و مافوق تصور به نظر می رسید. بعضی خانواده ها و بچه های تیم شطرنج به شوخی می گفتند واکنش مان با دیدن صبحانه هتل تفلیس، دست کمی از واکنش قحطی زدگان نداشته! پس از 13-12 روز، عاقبت همگی یک صبحانه دلچسب خوردیم!
پاییز تفلیس زیباست. (عکسی از طبقه پنجم، تراس سالن غذاخوری هتل محل اقامت در سال1385)
صبح تا ظهر، من و پسرم به خیابان روستاولی (تا میدان آزادی) رفتیم. ناهار را در «خانه خینکالی» خوردیم و سپس به هتل بازگشتیم. چمدانها را برداشتیم و سوار یکی از دو اتوبوسی شدیم که دم در هتل منتظرمان بود تا ما و همسفرانم را به فرودگاه تفلیس ببرد. از اینجا به بعد، طبق برنامه فدراسیون شطرنج، راهی ایران شدیم.
به قول حافظ عزیز، عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو! هرچند ضعف برنامه ریزی فدراسیون شطرنج در این سفر مشهود بود و این سفر را به سفر سختی تبدیل کرد؛ اما شروع این حرکت، به خودی خود ارزشمند بود. استمرار اعزام کاروان های بزرگ ورزشی شطرنج توسط فدراسیون، به رشد و شکوفایی شطرنج خردسالان، نوجوانان و جوانان ایران کمک شایان توجهی کرد... مربیان دلسوزی که در این سفر، بچه های تیم ملی را به بهترین نحو یاری دادند... مهمتر از همه، پشتیبانی بی شائبه خانواده ها در این سفر (و سفرهای آتی) از فرزندان خود بود و اشاره هایی چند به این موضوع در این سفرنامه شده است.
17. حکایت هزینه های سفر سال 1385
نگاهی به هزینه های آن روزها خالی از لطف نیست! هزینه ای که برای نزدیک دو هفته برای این سفر پرداخت کردم مجموعاً شد حدود یک میلیون تومان (دقیقش 1037500 تومان).
شامل:
30 دلار برای صدور ویزای گرجستان
582/5 دلار هزینه یازده شب هتل سه ستاره مرکوری همراه با سه وعده غذا در باتومی به علاوه هزینه اتوبوس تفلیس به باتومی
50 دلار جهت قطار باتومی - تفلیس و یک شب اقامت در هتل تفلیس
315 هزار تومان پول بلیت هواپیما - آذربایجان ایرلاین (آزال) بابت چهار پرواز تهران به باکو و باکو به تفلیس و بالعکس
15 هزار تومان عوارض خروج از کشور
25 هزار تومان بیمه سفر
18. حکایت دستاورد شطرنجی سفر سال 1385
در این سفر هیچ یک از بچه های ایران، نه پسرها و نه دخترها مدالی کسب نکردند، و ظاهراً هیچ نتیجه ای به دست نیامده بود. اما در حقیقت این بچه ها با این سفر و سفرهایی که پس از آن به کشورهای دیگر داشتند به چنان تجارب ارزنده ای دست یافتند که چند سال بعد مقام های آسیایی و جهانی را از آنِ خود کردند و برای ایران و ایرانی افتخار آفریدند.
بچه هایی که چنان شور و وجدی از خود در ساحل دریای سیاه نشان می دادند که آن بخش از بندر باتومی از خمودی و رخوت به در می آمد... بچه هایی که با صفا و صمیمیت شان فضای سرد و بی روح هتل تفلیس را گرما و روح بخشیدند... سر تعظیم فرود می آورم برای بچه هایی که نزدیک به یک شبانه روز گرسنگی و تشنگی، خستگی و کوفتگی و تمامی مصائب راه را تاب آوردند و از سر گذراندند. این سفر و سفرهای بعدی چنان برای شطرنج ایران موثر افتادند که بسیاری از آن بچه ها، بزرگان شطرنج امروز میهن مان هستند.
ای مسافر زمان! از اینکه وقت گذاشتی و از اینکه حوصله کردی و تا به آخر سفرنامه ها را خواندی، ترا سپاس! از اینکه با من در این دو زمان در گرجستان همره شدی، ترا سپاس!