سفر جاده ای به سیب بزرگ آمریکا
چند روز قبل از شروع سال جدید 2020 ، بار سفر می بندیم به سوی شهر نیویورک برای گذراندن شب سال نو در شهری که بزرگترین شهر آمریکاست ؛ شهری بی خواب که نبض اقتصاد جهان در آن تندتر میزند . ابرشهری چند پاره بین آبها در کشوری که سرزمین آرزوها می نامندش .
شهر نیویورک
شبهای نیویورک
با آنکه زمستانِ امسال ، ناجوانمردانه به پاییزمان هجوم برده و هوای دل انگیزش را عرصه ی تاخت و تازی پربرف و طوفانی کرده بود اما؛ دلمان به عقب نشینی دو سه هفته ایش خوش است و امیدواریم که روز سفرمان هم ، زمین و آسمان بی برف باشد . ولی زهی خیال باطل که از دو شب قبل از سفر آلارم هوای طوفانی را دقیقا در صبح روز سفر بر روی موبایلمان میبینیم و چاره ای بجز حرص خوردن نداریم .
از آنجا که پیش بینی هواشناسی برای شروع برف ، ساعت هشت صبح است؛ سحرخیزی پیشه می کنیم تا ساعت هفت آماده ی بیرون رفتن از خانه باشیم و طوفان را در شهرمان قال بگذاریم و زودتر به جاده بزنیم . اما همینکه با ساکها و وسایل از در ساختمان بیرون می آییم ؛ طوفانی پر برف به استقبالمان می آید و بادی شدید با دهن کجی، سوز و سرما را تا عمق جانمان نفوذ میدهد و تا وسایل را در صندوق عقب ماشین جا دهیم و بر صندلی هایمان بنشینیم بر موهایمان برف نشسته و دستانمان یخ زده است. به بخت بد لعنت می فرستیم و سفر را با خواب آلودگی و غرولند آغاز میکنیم در حالیکه حتی تصورش را هم نمی کردیم که طی روزهای بعد چه اخبار مهیب و محیرالعقولی را از سمت ایران خواهیم شنید.
برف و طوفان به ما سلام می دهد و همسفر ناخوانده مان می شود
جاده ها خلوتند ولی با احتیاط ، سفر را آغاز می کنیم
از سادبری تا تورنتو حدود 350 کیلومتر و تا نیویورک 1200 کیلومتر راه در پیش داریم !
رفته رفته ، برف که بیشتر به دانه های یخ شبیه است شدت می گیرد و اطراف برف پاکن ماشین را می پوشاند و دیدمان را بسیار کم می کند تا آنجا که همسر مجبور می شود ؛ در کنار جاده بایستد و تمیزشان کند. البته باید بدانید که ایستادن در کنار جاده ها در کانادا، فقط در شرایط اضطراری مجاز است .
در ادامه ی مسیر، جاده کم کم لغزنده می شود و با دیدن ماشین برف روب در طرف دیگر، امیدوار می شویم که به زودی سر و کله ی ماشین برف روب در این سمت جاده هم پیدا خواهد شد .
به فاصله ی یک دقیقه ، امیدمان رنگ واقعیت به خود می گیرد و ماشین برف روب از پشت سر پدیدار می شود .
سرعتمان را کم می کنیم و کمی کنار می کشیم تا از ما جلو بیافتد و مسیر را تمیز کند .
مسیری پاک و منزه
طی مسافرت در جاده های برفی کانادا در تمام طول این سالها ، حتی یکبار هم ندیده ام که برف در جاده ای تلنبار شود و ماشین ها در برف بمانند. شاید باور نکنید ولی در این جا، کسی از زنجیر چرخ استفاده نمی کند و تنها باید با شروع فصل سرما، از لاستیک های زمستانی استفاده کرد و یا برای راحتی بیشتر می توان از لاستیکهای چهارفصل برای تمام سال بهره برد . خوشبختانه در اینجا، تنها چیزی که که در فصل زمستان از بارش برف غافلگیر می شود؛ همان برف! است که از میزان آمادگی مسئولان و تجهیزات کامل برای مقابله با آن و روبیدنش غافلگیر و شوکه می شود .
بعد از ماشین برف روب، کامیون دیگری سر می رسد و بر روی جاده ی پاکیزه نمک می پاشد و این پروسه ، هر یک ساعت یکبار در تمام جاده های برفی تا اتمام بارش برف تداوم مییابد .
آبشارهایی از یخ در کنار جاده
خانه و رستورانی در کنار جاده
رودخانه ای در مسیر که در حال احداث پل جدیدی بر روی آن هستند
پل قدیمی
رودخانه ی یخ زده
پمپ بنزینی کوچک ( قیمت بنزین در آن روز یک دلار و بیست و نه سنت کانادا، حداقل دستمزد در استان انتاریو کانادا ساعتی پانزده دلار که البته در روزهای رکودی که بر اثر ویروس کرونا به وجود آمده بود؛ قیمت بنزین به زیر نود سنت هم سقوط کرد).
هر چه به سمت تورنتو میرویم بارش برف کمتر میشود و هوا کم و بیش آفتابی تر.
در نزدیکی تورنتو
دریاچه ای زیبا در کنار جاده که همیشه در سفر به تورنتو ، نگاهم را به سوی خود می کشاند
این دریاچه ی زیبا و جزیره های رویاییش را در این عکس هوایی ببینید .
قبل از تورنتو ، مسیرمان را به سمت شهر همیلتون ( صنعتی ترین شهر انتاریو ) تغییر می دهیم و راهمان را به سمت جنوب ، به آمریکا ، ادامه می دهیم .
پلی بر روی دریاچه ی انتاریو
یکی از زیباترین منظره های شرق کانادا را می توان از روی این پل دید . منظره ی شهر صنعتی همیلتون با کارخانه ها و دودکش هایش که در سمت راست قرار دارند و شبحی از شهر تورنتو که در آن سوی دریاچه ی انتاریو و در سمت چپ قرار دارد .
شهر همیلتون
این منظره به قدری زیباست که اگر ترس از قوانین و غرولند همسفران نبود ؛ سرم را از پنجره ی سقفی ماشین بیرون می بردم و چنین عکسی را در خاطرم حک می کردم .
از کنار شهر همیلتون می گذریم و به سمت شهر بوفالو که در نزدیکی مرز کانادا و آمریکا قرار دارد ؛ پیش می رویم .
انتهای خاک کانادا
نقطه ی صفر مرزی که می توان در آن گیت های ورود به کانادا در آن طرف جاده را دید . در این سمت و برای خروج از کانادا به سمت آمریکا، هیچ گیتی وجود ندارد و بدون نیاز به ثبت مهر خروج و پرداخت عوارض، به سمت گیت های ورود به آمریکا میرویم.
خوشبختانه ؛ تعداد ماشینها کم است و دو سه دقیقه بیشتر در صف نمی مانیم . افسر مرزبانی هم با پرسیدن چند سوال معمولی درباره ی مقصد و روزهای اقامت و چک پاسپورتها ، اجازه ی ورود میدهد و رسما وارد خاک آمریکا می شویم . پروسه ی مرزی تنها چند ثانیه به طول می انجامد و در طی آن ، کسی اجازه ی پیاده شدن از ماشین را ندارد و احیانا در صورت بروز هر مشکلی ، ماشین به سمت دیگری (برای بازرسی فیزیکی و … ) هدایت میشود . البته در اطراف گیت دوربین هایی وجود دارد که به نظرم از چند طرف از ماشین و سرنشینانش عکس میگیرد ؛ ضمن آنکه در پاسپورتهای کانادایی نیز مهر ورود به آمریکا زده نمی شود . از این پروسه ی سریع و کوتاه لذت می بریم و به سمت پل صلح که بر روی رودخانه ی نیاگارا واقع شده است؛ رهسپار می شویم .
Peace Bridge (پل صلح)
این پل بین آمریکا و کانادا واقع است و به " پل صلح " نامگذاری شده است . نه کانادایی ها آن را پل کانادایی می نامند و نه آمریکایی ها ، آن را پل آمریکایی. نامش صلح است و نشانش ، آرامش و امنیتی که هر دو طرف از آن برخوردارند و قدرش را هم به خوبی می دانند. عاقلند و صلح و دوستی را ترجیح میدهند و دهه ها جنگ و درگیری بین اسلاف شان را به تاریخ سپرده اند. این مردم انتخاب کرده اند که اینگونه زندگی کنند و سرزمینشان را به کعبه ی آمال بیشتر مردم دنیا تبدیل کرده اند.
رودخانه ی نیاگارا با آرامش در زیر پل صلح جاریست
وارد ایالت نیویورکِ آمریکا می شویم و به فاصله ی چند دقیقه به شهر بوفالو میرسیم . اگر تعجب کرده اید باید بگویم که نیویورک نام یکی از ایالت های آمریکاست و مرکزش ، شهر آلبانیست ؛ اگر چه که ابرشهر نیویورک با جمعیت حدود ده میلیونیش ، بزرگترین شهر این ایالت است .
اندکی از دریاچه ی ایری ( lake Erie ) در انتهای عکس دیده می شود
بخشهایی از شرق کانادا و آمریکا
رودخانه و آبشار نیاگارا ، بین دریاچه ی ایری و دریاچه ی انتاریو واقع است که از دریاچه ی ایری به سمت دریاچه ی انتاریو در حرکت است .
به شهر بوفالو خوش آمدید !
در حین ورود به شهر ، موبایل پسرم که به دلیل خروج از کانادا ، امکان استفاده از اینترنت ندارد را میگیرم و با توجه به تفاوت کیفیت عکسها، ناگهان حس میکنم که عکاسیم بهتر شده است! اگر گاهی کیفیت عکسها کمی پایین است ؛ مهارت عکاسی مرا زیر سوال نبرید که حتما، تقصیر موبایل نفتی !! من است که به آن عادت کرده ام و شاید موقع تعویضش فرا رسیده باشد .
اولین عکس از شهر بوفالو
داون تاون شهر بوفالو
با ماشین ، گردشی در شهر میکنیم و به سمت دیدنی ترین نقطه ی شهر که نمایشگاهی دائمی از صنایع و یادواره های جنگی در کنار دریاچه است؛ میرویم .
یادواره ی کشته شدگان آمریکایی در کشورهای عراق و افغانستان و فضای معنی دار بین دو ستون
بندر بوفالو
غروبی بارانی در کنار دریاچه ی ایری در شهر بوفالو
شب را در شهر بوفالو میمانیم و صبح روز بعد به سمت شهر نیویورک ، ادامه ی مسیر میدهیم.
جاده از باران شب قبل خیس است و چمن ها هنوز سرسبزی پاییزی خود را دارند
فروشگاهی با اجناس ارزان زیر دو سه دلار خانه های روستایی در کنار جاده که تفاوت ظاهری چندانی با خانه های کانادایی ندارند
زمستانی چنین بی برفم آرزوست !!
صد کیلومتری را در میان جاده های بارانی پیش میرویم تا کم کم جاده در مسیر کوهپایه ها می افتد و کمی ارتفاع می گیرد .
آسیابهای بادی از دور دستها نمایان می شوند و با برف سپید سبکی که بر دشتها نشسته است ؛ تابلویی بدیع از طبیعت را پیش چشممان می گسترانند .
در شهر کوچکی که جاده ی اصلی از بالای آن می گذرد ، ناهار میخوریم و به راهمان به سمت نیویورک ادامه می دهیم .
همه ی شهرهای مسیر کمابیش کوچکند و هیچ شهر بزرگی بر سر راهمان نیست .
شهری کوچک در زیر جاده ی اصلی
هوا گاهی برفی و گاهی بارانیست . ابرها کم و زیاد میشوند و خورشید ، از پس ابرها ، هر لحظه رنگی جدید بر آسمان و طبیعت اطرافمان میپاشد .
اتوبانی با کیفیت خوب در میان جنگل هایی که بی شباهت به جنگلهای شمال نیستند . ماشین نامتقارن
بالاخره ، بعد از ساعتها رانندگی در جاده ها ، به شهر نیویورک نزدیک می شویم .
شهرکهای ویلایی جنگلی در چند کیلومتری شهر نیویورک
کم کم در دوردست نمایی از شهر و اقیانوس دیده می شود ؛ اما چیزی که توجهم را بیشتر جلب می کند اشغال هاییست که در کنار جاده دیده می شود . تصویری که مشابه اش را در کانادا ، اصلا به خاطر ندارم .
مسیر حمل و نقل قطارها از حومه به سمت شهر نیویورک
از همان ابتدا، بیشترین چیزی که به چشمم می آید؛ سازه های مسیر قطارها ، پلهای فلزی و اسکله های کوچک و بزرگ و تا حدی نامنظم و بی قواره است که زیبایی شهر و دریای بین جزیره ها را تحت تاثیر قرار داده است ولی با توجه به جمعیت زیاد، بزرگی و چند پارگی شهر، احتمالا گریزی از آن نیست .
اولین چراغ قرمز ، اولین بی خانمان شهر
اولین تصویری که از شهر میبینم ؛ جمله ای از رونالد ریگان است " آمریکا کشوری بزرگ برای تحقق آرزوهای کوچک است "
همانطور که آمریکا با نام سرزمین آرزوها شناخته می شود؛ شهر نیویورک نیز سالهاست که سیب بزرگ ( Big Apple ) نام گرفته است. این عنوان را اولین بار ، یک مفسر ورزشی در مطلب روزنامه اش از روی اسم جایزه ی بزرگ مسابقات ورزشی که در حومه ی شهر برگزار میشد؛ برای شهر نیویورک به کار برد و کم کم مورد علاقه ی شهردار و برگزار کنندگان تورهای توریستی شهر قرار گرفت. البته در سرچ های اینترنتی به این اصطلاح تجار آمریکایی هم برخوردم که می گوید :"درخت ممکن است صدها سیب داشته باشد اما فقط یک سیب بزرگ دارد " و به همین سبب، سیب بزرگ درخت پهناور و پر میوه ی آمریکا را شهر نیویورک میدانند.
به سمت هتل که از مرکز شهر کمی دورتر است می رویم و خود را برای شب سال نو آماده می کنیم .
منظره ی پنجره ی هتلِ کنار اتوبانی ما
هتل در حاشیه ی شهر قرار دارد و هر بار برای رسیدن به شهر ، باید یک ساعتی را در بین جزیره ها بپیماییم تا به مرکز اصلی شهر( منطقه ی منهتن) برسیم و این از چند جهت برای ما که توریستیم؛ مناسب است . اول، قیمت حدود نود دلاریش که با توجه به کیفیت خوب اتاق و صبحانه در شهری مانند نیویورک بسیار مناسب است و دوم، عبور از پلهای کوچک و بزرگ و معروف و همینطور گشتن و دیدن محله های مختلف شهر ، بدون نیاز به پیاده شدن از ماشین در هوای سرد ژانویه .
دورنمایی از منهتن ، وقتی از روی پل بزرگ بین دو جزیره ( پل ورازانو) عبور می کنیم .
پل بسیار بزرگ " Verrazzano Bridge " که از نظر من اسم عجیبی دارد .
به سمت ساحلی در قسمت جنوبی منطقه ی بروکلین که یکی از مناطق برگزاری مراسم سال نو است ؛ میرویم و در آن اثری از جنب و جوش نمیبینیم .
خیابانی چراغانی شده اما سوت و کور
شهربازی بزرگی در کنار ساحل قرار دارد که چراغانی شده اما تعطیل است و برای ما که خود را آماده ی دیدن جمعیت زیاد و جشن بزرگی کرده بودیم؛ ناامید کننده بود . اگرچه هوا بسیار سرد و هنوز چند ساعتی به نیمه شب مانده بود؛ اما واقعا انتظار نداشتم یکی از اصلی ترین مراکز آتشبازی شهر ، به این خلوتی باشد .
ساحل اقیانوس اطلس در جنوب شهر نیویورک و در " لانگ آیلند "
ساحلی بسیار بزرگ ، بسیار زیبا ، بسیار سرد و بسیار خلوت
اصلی ترین مرکز آتش بازی در شهر ، میدان تایمز است که به دلیل شلوغی زیاد در بیشتر وب سایتها برای گذراندن شب سال نو ، توصیه نمی شود . حتی گفته می شود که اگر میخواهید مراسم را در خود میدان ببینید، باید از صبح و با در دست داشتن آب و غذای کافی، بدانجا بروید؛ در حالیکه مطمئنید تا شب نیازی به دستشویی پیدا نمی کنید !! با این حال، تصمیم می گیریم به سمت منهتن برویم و اوضاع را از نزدیک ارزیابی کرده و حداقل کمی حال و هوای شب سال نو در شهر نیویورک را تجربه کنیم .
بین منطقه ی بروکلین و منهتن، چند پل و یک تونل زیر آبی وجود دارد که GPS ماشین ، هر بار به تناسب ترافیک کمتر، یکی از آنها را پیشنهاد می دهد. در شب سال نو، قرعه به تونل زیر آبی افتاد و ما بعد از طی مسیر تونل، در نزدیکی بلندترین ساختمان شهر در منهتن از تونل بیرون آمدیم.
بلندترین ساختمان شهر( بنای یادبود 11 سپتامبر ) که به جای برج های دوقلو و به تازگی ساخته شده است
ترافیک و شلوغی در شهر به دلیل سرما و بارانی که می آمد؛ آنقدرها هم که فکر می کردیم زیاد نبود و پلیس های زیادی مشغول آرام کردن و نظم بخشیدن به عبور و مرور بودند .
شب بارانی سال نو در نیویورک
هیچوقت فکر می کردید شهر نیویورک هم " ریکشا " داشته باشد . من که اصلا انتظارش را نداشتم .
سرتاسر مسیر بین پیاده رو و خیابان را با نرده پوشانده بودند تا احیانا، کسی هوس نکند مانند مد این چند سال اخیر ، با ماشین به میان مردم یورش ببرد و فاجعه ای بیافریند.
ماشین را در خیابانی فرعی ، پارک می کنیم و پیاده به سمت میدان تایمز می رویم .
خیابان های شهر نیویورک تا آنجا که من دیدم ؛ تماما با شماره شناخته می شوند و نهایتا با اطلاق کلمه ی شرقی - غربی به شماره ها ، میتوان به آسانی آنها را شناسایی کرد . برای تقاطع ها نیز تنها از دو شماره ی دو خیابان متقاطع استفاده میشود ( نهایت صرفه جویی در وقت و انرژی ! ).
به سمت میدان تایمز که در تقاطع 7، 45 قرار دارد به راه می افتیم؛ اما در کمال تعجب متوجه می شویم که تمام خیابانهای نزدیک به این میدان بسته است و پلیس ، سیل جمعیت را به سمت خیابانهای بالاتر می فرستد. به هر چهارراهی که میرسیم؛ مردم در حال جر و بحث با پلیس هستند و میخواهند با هر ترفندی که می توانند از بین نرده ها، به سمت میدان بروند. پلیس هم تنها به کسانی اجازه ی عبور میدهد که ساکن محل و یا هتلی در آنجا باشند و بقیه را بی هیچ توضیحی به چهارراه بعدی حواله میدهد .
آنقدر چهارراه ها را به همین منوال ادامه میدهیم تا در نهایت به " سنترال پارک " میرسیم و با صفی طولانی از مردمی مواجه می شویم که پشت گیت های بازرسی و در انتظار ورود به خیابان هفتم ایستاده اند و ما هم به ناچار به صف می پیوندیم .
به ابتدای صف که نزدیک میشویم ؛ پلیسهای گیت با صدای بلند فریاد میزنند که اگر کسی نوشیدنی الکلی ، کیف بزرگ، کوله پشتی و یا چتر به همراه داشته باشد اجازه ی ورود نمی گیرد و بهتر است هر چه زودتر از صف خارج شود. تازه در آن هنگام ، فلسفه ی چترها و کوله پشتی های بی صاحب ریخته شده در کنار خیابان را درک میکنم ! مرتبا هم از ابتدای صف، بطری های خالیست که به زمین می افتد و قل قل زنان به سمت جوی آب میرود !!
فضای بازرسی کمی آشفته است و ماموران هم خسته و بی حوصله اند. مردم همدیگر را هول میدهند و با سروصدای بلند در حال صحبت و بحث هستند . کیفها و شیشه های خالی زیر و دست و پا هم حسابی کلافه مان میکند و خلاصه بعد از مدتها زندگی در آرامش ، احساس خوبِ بودن در شرایط وطن را دوباره تجربه می کنیم !!
بالاخره بعد از دو بار بازرسی ، درهای خیابان هفتم به رویمان باز می شود ! و مانند پرنده ای که ناگهان درب قفسش را گشوده باشند؛ به سمت خیابان پر می کشیم غافل از آنکه پانزده چهارراهی از میدان تایمز دوریم و جز نوری درخشان از انتهای چاه، چیزی نمی بینیم !!
چند دقیقه ای در کنار مردم شاد و شنگول !! و آوازه خوان می مانیم و از آنجا که هنوز دو ساعتی به شروع سال نو باقی مانده و هوا نیز رو به سرد شدن می رفت و ما هم خسته بودیم؛ عطای از بسیار دور دیدن مراسم را به لقایش می بخشیم و ترجیح می دهیم به هتل برگردیم و مراسم را از اینترنت و بر روی تختمان ببینیم. حالا دیگر به خوبی می دانم که چرا میدان تایمز ، مکان مناسبی برای دیدن آتشبازی سال نو نیست؛ هر چند که تجربه ای جالب و تکرار نشدنی را از سر گذراندیم که برای مان جذاب بود .
با سال نوی اینترنتی در میدان تایمز
سال 2020 که قاعدتا باید برای ما ایرانی ها بیستِ بیست باشد ( نیست ؟ شاید نباید زیاد عجله کرد )
شب سال نو در حدود صد سال پیش در غیاب تکنولوژی " میدان تایمز "
به نظرتان این ساختمان باریک بیقواره که امروز از معروف ترین ساختمانهای دنیاست و در عکسهای هر توریست نیویورکی وجود دارد؛ یک نقص مهندسی معماری به حساب نمی آید؟ و واقعا طراحش چنین آینده ای را برای آن متصور بود .
در روزهای اول ژانویه و به قصد دیدن شهر ، از هتل بیرون می آییم و هر روز در مسیری چهل پنجاه دقیقه ای به سمت منهتن می رویم . در مسیر از کنار کارخانه های متعدد بزرگ و کوچکی که بیشتر در کنار آب و خلیج قرار دارند ؛ می گذریم .
تعداد زیاد کارخانه های حاشیه ی خلیج که بسیار نزدیک به محدوده ی شهری قرار دارند واقعا متحیر کننده است
دودی عظیم از کارخانه ای در کنار آب وقتی که از روی پلی بین جزیره های مسکونی محدوده ی شهری میگذریم
در مسیر از روی چند پل کوچک و بزرگ نیز می گذریم و مناظری زیبا از شهر و دریا را می بینیم .
نمایی از منهتن معروف از روی یکی از پلها
برای رسیدن به منهتن از کنار محله ی بروکلین عبور می کنیم که محله ای بیشتر سیاهپوست نشین است و جذابیت های توریستی اش بسیار کمتر از منهتن است .
ساختمان هایی در محله ی بروکلین
نمایی از بلندترین برج نیویورک از میان محله ی بروکلین
پل معروف و تاریخی بروکلین
پل ها و سازه های کمی زمخت بر روی آب ، بین منهتن و بروکلین
مسیر پیاده روی بر روی پل بروکلین که در وسط قرار دارد
در حال عبور از روی پل بروکلین به سوی منهتن
تراکم پل ها و اتوبانها در حاشیه های آبی محله ی منهتن که با توجه به حجم زیادِ مسافرت های شهری گریزناپذیر به نظر میرسد.
امکان دسترسی به حاشیه های آبی منهتن که با حصار و یا اتوبانها محدود شده اند؛ به جز در مناطق محدودی وجود ندارد .
اسکله ای در بندر و در کنار اتوبان
از ماشین پیاده می شویم و بازدیدمان از شهر را با گردش بر روی پل تاریخی بروکلین آغاز می کنیم .
منهتن " Manhattan " ( مهمترین بخش از پنج بخش شهر نیویورک )
برجی در حال ذوب شدن !!
دانشگاهی در نزدیکی پل بروکلین
ساختمان های اطراف پل بروکلین
آسمان خراشی که بین سالهای 1913 تا 1930 بلندترین برج دنیا بود و حالا در بین برج های اطرافش ، محلی از اعراب ندارد .
به شهر آسمان خراش ها خوش آمدید
غرفه های کوچک فروش مواد غذایی و چرخ دستی های پر از شال و کلاه دستفروشان به تعداد بسیار زیاد و در همه جا به چشم می آمد و تا آنجا که به یاد می آورم سال گذشته و در شهر شیکاگو ، چنین چیزی را شاهد نبودم و این شاید به دلیل هوای بسیار سردتر شهر شیکاگو نسبت به نیویورک در زمستان باشد .
ساختمان شهرداری در ابتدای پل بروکلین
علامت اختصاری پلیس نیویورک ( NYPD )
ابتدای مسیر پیاده روی پل بروکلین
دستفروشی بر روی پل بروکلین
نیویورک در یک مشت
بر روی پل بروکلین
برج های منهتن از روی پل بروکلین
برج بلندی در ضلع شمالی پل بروکلین که بی شباهت به برج های دوقلوی فقید نیست
سوز باد سردی که از سمت اقیانوس اطلس می وزد ، امان همه را بریده است
و " سرها در گریبان است ، زمستان است "
جزیره ای که در دوردست بر روی آب دیده می شود ؛ جزیره ای نظامیست و شرایط خاصی برای بازدید دارد
در منهتن ، بیشتر اسکله ها و حاشیه های آبی شهر ، منطقه های حفاظت شده ی نظامی و تجاری هستند که با توجه به اتوبانها و پلهای بزرگی که در آنها وجود دارد ؛ به راحتی قابل دسترسی نیستند . موردی که سال گذشته و در شیکاگو نیز برایم قابل توجه بود . با این حال در سمت بروکلین پل ، فضای ساحلی خوبی با منظره ی آسمان خراشهای منهتن وجود دارد که ما بازدید از آن را به سفر دیگری که امیدوارم در گرما باشد؛ موکول کردیم. شما اگر روزی گذرتان به نیویورک افتاد؛ این ویوی زیبا را از دست ندهید .
با مرلین مونرو در مرکز پل بروکلین !! "Happy Birthday, Mr. President"
در روی پل بروکلین ، مرتب نگاهمان به دریا بود تا اثری از " بانوی سبزپوش مشعل بدست " ببینیم و در میانه های پل، ناگاه چشممان به وصالش نائل شد که البته با توجه به عکسهایی که سالها پیش دیده بودم؛ انتظارم را چندان برآورده نکرد و از دوری بیش از اندازه و کوچکیش کمی یکه خوردم( هنوز پیدایش نکرده اید؟ کمی بیشتر دقت کنید ! ).
این هم کمی راهنمایی برای دیدن مجسمه ی آزادی
آزادی به همین دوری و به همین کوچکی
از آنجا که پل قدیمیست و همیشه پر از توریست، اجبارا با بیشمار کابل و تیرآهن به یاری پایداریش شتافته اند و حتی همان کابلها و تأسیسات را نیز با اتاقکهای مشبکی پوشانده اند تا پل را از آسیب دور نگاه دارند. اما همین محفظه های بی قواره ی مشبک ، محملیست برای آنان که عاشق عکسهای خاص و اینستاگرامی اند تا این شهر یکبار دیگر ثابت کند که نیویورک جوانیست خوش پوش و جذاب و موی ژل زده که یک سر و گردن بالاتر است از تمامی شهرها و تمدنهای چند هزار ساله و موی سپید کرده ی خاک خورده .
این صندوق های فلزی ، روزی صدها زوج عاشق را در آغوش میگیرند تا لحظات رمانتیک شان را با پس زمینه ی جنگلی از آهن و بتون و شیشه جاودانه کنند .
این عکس غیر رمانتیک را از من داشته باشید تا رمانتیک اصلش را روزی خود ببینید نمایی از Midtown منهتن در سمت شمالی پل و ساختمان معروف Empire State در میان برج ها که هرچه براندازش کردیم اثری از " کینگ کنگ " بر روی آن نیافتیم .
نمایی از محله ی بروکلین که در شرق پل بروکلین واقع است
محصور در میان کابلها
بادکنک های محصور در میان کابلها را میبینم و فکر میکنم که چقدر به زندگی در مهاجرت شبیه است. از وطن بیرون میرویم به امید دور شدن ، رها شدن از هر آنچه که چون بندی بر پایمان بسته بود اما غافل از آنکه یادِ خاطرات و مخاطرات وطن چون بندیست نامریی، قلاب شده بر پایمان که با هر بالا پریدنی ، ریسمانش را تنگ تر می پیچد و معلق نگاهمان می دارد میان دو دنیا و ناگزیر می شویم به خبرگی در بندبازی. نگاهی به بالا و پیش رونده و نگاهی به پایین و پشت پا به بندهای موهوم خود ساخته .
پل را به سمت اصلی ترین قسمت منهتن ترک میکنیم .
ساختمان یادبود برج های تجارت جهانی
برایم جالب است تا قیمت آپارتمانها و یا دفاتر این برج را بدانم و انگیزه ی خریداران آنها را درک کنم . چه مردمان شجاعی !
ایستگاه مترو در جلوی بلندترین ساختمان نیویورک
بالاخره به محل برج های دوقلو می رسیم و در کنار حوض هایی که به جای آن ساختمان ها ساخته شده است؛ می ایستیم . آب از اطراف حوض در آن جریان می یابد و به سوراخی عمیق در وسط حوض می ریزد . چشمانم را میبندم و به میان خاطراتم پرتاب میشوم . روزی که حادثه ی یازده سپتامبر رخ داد را به خوبی به یاد دارم . در حال آماده کردن شام، مشغول دیدن سریالی ترکی بودم که سریال قطع شد و کانال ترکی، تصاویری از برجی آتش گرفته را نشان میداد. در یکی دو دقیقه ی اول ، اصلا نمی دانستم کجاست و تصور می کردم بخشی از یک آگهی تلویزیونی و یا تکه ای از یک فیلم هالیوودی باشد؛ اما کم کم و با خواندن زیرنویس و همان چند کلمه ی ترکی که میدانستم به عمق ماجرا پی بردم. شوک زده و به صورت زنده، در حال دیدن فاجعه ی غیر قابل هضم سوختن برج اول بودم که هواپیمای دیگری به برج دوم خورد و من ساعتها، میخکوب دیدن تصاویری شدم که با همه ی جوانی و ناپختگیم دانستم که حادثه ی برخورد این دو هواپیما به برج ها، مانند دو موشک قلب تاریخ معاصر را نشانه رفته است و به زودی سرنوشت دنیا و بسیاری از آدم ها را تغییر خواهد داد .
حالا در جلوی فضای خالی یکی از برج ها ایستاده ایم و هر چه اسم های نوشته شده در اطراف حوض را بیشتر می خوانیم؛ حجم آوار این فضای خالی بیشتر بر سرمان سنگینی می کند و اندوهمان را شدت می بخشد .
نام کشته شدگان فاجعه ی 11 سپتامبر بر لبه های حوض نگاشته شده است .
حادثه ای که نمای شهر نیویورک و سرنوشت خاورمیانه را برای همیشه تغییر داد
بین دو حوض برجای مانده از برج های دوقلو ، ساختمان موزه ی حادثه ی یازده سپتامبر قرار دارد . موزه ای که عکسها و داستان های قربانیان این حادثه را در خود جای داده است . میدانیم موزه ، فضای غم انگیزی دارد و ترجیح میدهیم به خاطر بچه ها از بازدید آن ، صرف نظر کنیم و هرگز تصور نمیکردم تنها چند روز بعد ، حجم عظیمی از عکسها و داستانهای قربانیان حادثه ی هواپیمای اوکراینی بر سرم، بر سرمان، بر سر ایرانمان، بر سر دنیایمان آوار شود . آتشی هولناک که بالهای آرزوهای مسافران را در خود سوزاند و گرد سیاه خاکسترش را بر شهر و بر دلهایمان پاشاند. حادثه بزرگی که برگی از تاریخ را ورق زد و روزگار دیگری را برایمان رقم خواهد زد. یاد و خاطره ی آن چشمهای درخشان ، آن استعدادهای ناب و ذهن های درخشان تا همیشه با ما و با تاریخ میهنمان گره خورده است و فراموش نخواهد شد .
برجی در نزدیکی برج های دوقلوی فروریخته
سرم را بالا میگیرم و به این برج بلند ، به این شاهد بی جان یازده سپتامبر نگاه میکنم و در دل میگویم که ای کاش زبان داشت و برایمان از روز حادثه می گفت . آن روز که آن برج ها ، آن برادران دوقلو در آتش جهل و حسادت دشمنانش می سوختند و یکی یکی کمر خم می کردند و فرو می ریختند ؛ چه بر این برج بلند می گذشت . آیا غمگین و دلشکسته بود از مرگ دو دوستی که سالیانی دراز با هم سر بر آسمان ساییده بودند و از آن بالاها به انسانها، این مورچگان کوچک ضعیف و مغرور می خندیدند و یا ته دلش کمی هم شادمان بود از به خاک افتادن همسایگانی که کمی از او بلندتر و بالاتر بودند و حسادتش را برمی انگیختند. شاید هم با بی اعتنایی به آتشی که در خانه ی همسایه بود ؛ می نگریست و از در امان بودن خودش مطمئن و راضی بود . کسی چه می داند .
مرکز خریدی روبروی یکی از حوض های یادبود درگذشتگان برج های تجارت جهانی
نمای داخلی مرکز خرید
در نزدیکی محوطه ی حادثه ی یازده سپتامبر ، این المان قرمز رنگ را میبینم و نمی دانم چه داستانی پشت نصبش در این مکان وجود دارد ؛ اما من نمی توانم آن را چیزی جز قلب یکی از ساختمانهای منهدم شده ببینم. قلبِ مکعبیِ بر خاک افتاده از انهدام برجی بزرگ که آن حادثه سترگ زهر تیری را تا ابد بر جانش کاشته است . تیری بر قلب ساختمان و تیرهایی بر دلهای ما. حفره ای در قلب ساختمان و روییدن حفره هایی جدید بر حفره های التیام نیافته ی پیشین دلهای ما .
بچه ها فارغ از زشتی و هولناکی دنیای پیرامونشان، با شادی و خنده اطراف قلب قرمز می چرخند و بازی میکنند بی آنکه بدانند این مکان آرام و زیبا ی امروز ، چه روزهای تلخی را از سر گذرانده است . سالها بعد هم حتی شاید به حوادث پیش از تولدشان اهمیتی ندهند و ابعاد این حادثه را هرگز مانند نسل ما درک نکنند . نهایتا شاید در درس تاریخ ، مجبور به خواندنش شوند بی آنکه احساس تاملی نسبت به آن داشته باشند. همانطور که ما در تاریخ از حمله ی مغول ها می خوانیم و از کشته های پشته شده و از جمجمه های منار شده درکی نداریم. اهمیت خواندن و دانستن تاریخ هم به افسوس خوردن به حال درگذشتگان و یا افتخار و غرور به داشتن قدیمی ترین و باشکوه ترین تمدنها و بزرگنمایی آنها برای گذاشتن مرهمی بر عقده های فروخفته ی دلهایمان در این روزگار نیست که اگر چنین بود ای کاش، هیچ تمدن هزار ساله ای نداشتیم و مانند مردمی که بی تاریخ خطابشان می کنیم ؛ همتی به خرج داده و خود در عصر حاضر، تاریخ ساز سرزمینمان می شدیم.
اهمیت خواندن تاریخ تنها و تنها ، عبرت آموزیست تا بدانیم که درگذشتگانمان چرا و چگونه گرفتار عقوبت شدند و یا کردار و پندارشان چه بود که هزاران سال پیش عظیم ترین تمدن تاریخ بشری را پایه نهادند. ای کاش بخوانیم و بیاموزیم تا مانند کسی تاریخ ناخوانده و عبرت ناگرفته بر زبانمان جاری نشود که هر که چنین نمی خواهد جمع کند و برود که سالها پیش از او هم کسی چنین گفت و چُنان هم نماند .
خیابان " برادوی " مرکز تئاتر دنیا با سالنهای تئاتر معروفش
در جلوی یکی از معروف ترین سالنهای برادوی که نمایشی از " شاه لیر " در آن اجرا می شود ؛ با صفی طویلی از مشتاقان روبرو میشویم که واقعا نمیدانم از علاقمندان تئاتر هستند یا تنها می خواهند دیدن نمایشی در برادوی را تجربه کنند و برای من که چندان علاقه ای به تئاتر ندارم ؛ دیدن همان قیمت حدود دویست دلاری بلیطش کافیست تا از خیر چنین تجربه ای بگذرم .
برج های قدیمی و جدید در کنار هم
هر گوشه که سر می گردانیم دکه ای کوچک را میبینیم در حال عرضه و فروش مزه
و کوچه هایی باریک و تاریک با پنجره هایی که نور را نمی فهمند
برج های پتروناس نیویورک ؟؟!!
و خدایی که در همین نزدیکیست ؛ قدم به قدم و در میان برج های سر به آسمان نهاده