چندین سال است که ماههای پایانی سال با فکر و برنامه ریزی سفر گذشته است و فروردین هر سال با سفر. ماههای پایانی سال 98 اما متفاوت تر از هر سال است و رنگ بویی از سفر خارجی ندارد. قیمتِ دلار سر به فلک کشیده، خرج کردن به دلار است و پول در آوردن به ریال، دخل و خرجمان فعلا اجازه سفر خارجی نخواهد داد. صحبت سفر اما همیشه در بین ما هست و این بار تصمیم میگیریم که شاید دوباره به چابهار سفری بکنیم.
اسفند ماه بیماری کرونا عالم گیر و کلیه سفرها لغو میشود. چارهای نداریم در خانه میمانیم و خاطرات را مرور میکنیم. خاطراتی خوب و تلخ که با گذشت زمان حتی تلخترینشان شیرین شدهاند.
رامین رمضان پور
فروردین ماه 99
شاهرود
شانگهای اردیبهشت 95
گمشدن همسر جان
تقدیم به خانواده
بعد از یک روز کاری پر استرس راهی فروگاه میشویم. فرودگاه خلوت است چمدانها را تحویل میدهیم. چند ساعت باقی مانده تا پرواز را در سالن انتظار فرودگاه به سر میکنیم. چه اسم با مسمایی است «سالن انتظار» فرقی هم ندارد سالن انتظار فرودگاه امام یا دبی با آن عظمتش یا دهلی و یا... جز انتظار کشیدن کاری از دست آدمی بر نمیآید، جز حوصله سر رفتن.
البته به لطف عزیزی که درست پشت سرمان سرفههای آبداری میکند جایمان را عوض میکنیم. یادش بخیر چقدر راحت به همه چیز دست میزدیم، چند باری از فروشگاه خوراکی خریدیم و بدون نگرانی خوردیم. حتی به خاطر سرفههای آن عزیز نگرانیای جز سرماخوردگی نداشتیم.
صبح بعد از حدود یک روز بیخوابی در هوایی ابری به شانگهای رسیدیم. دو عدد تاکسی گرفتیم به مقصد هتل. حدود 300 یوآن همراهمان بود و با راننده تاکسی در مورد مبلغ توافق کردیم.حال اینکه راننده تاکسی گفت 400 یوآن و من گفتم که ما فقط 300 یوآن داریم اسمش را میشود گذاشت توافق یا نه را نمیدانم؟ که بعدا فهمیدم توافقی هم در کار نبوده.
بعد از حدود نیم ساعت گذر از اتوبانهای تقریبا خلوت به خیابان باند رسیدیم. راننده سخت مشغول پیدا کردن هتل بود. از این خیابان به آن خیابان میچرخیدیم و راننده هتل راپیدا نمیکرد. در همین چرخیدنها تاکسی دیگر اعضای خانواده را دیدیم، از راننده خواستم تاکسی را نگه دارد و به همسرجان گفتم همینجا منتظر بماند از تاکسی پیاده شدم و به دنبال تاکسی دیگر رفتم هر چقدر صدا زدم هیچکس متوجه حضور من نشد و به راه خودشان ادامه دادند حق هم داشتند آخر چه کسی میتوانست در کشوری یک میلیاردی با آنها کار داشته باشد. بالاخره بعد از چند متری ایستادند دقیقا جلوی درب هتل.
هتل را که پیدا کردم سراغ همسر جان رفتم ولی نه خبری از همسر جان بود و نه از تاکسی!!!
خسته، خوابآلود و شوکه،این آخری را ضرب در هزار بکنید بدنبال همسر گشتم از سر تا ته خیابان را رفتم و برگشتم ولی نبود که نبود با نگرانی به طرف هتل رفتم که شاید آنجا پیدایش بکنم، آنجا هم نبود. خانواده که دیدند به تنهایی برگشتهام سراغ همسر را از من میگرفتند. نگرانی در بینمان موج میزند.
بعد از پنج شش دقیقهای که بر من به مانند چند سال گذشت همسر جان با تاکسی جلوی درب هتل ظاهر شد. صحنه مانند فیلمهای هندی شده بود این اونو بغل بکن اون اینو بغل کن و...
من: کجا بودی؟؟؟؟؟؟
همسرجان: من که داخل تاکسی بودم تو کجا بودی؟؟؟
من: من گفتم همونجا بمانید تا من برگردم
همسرجان: گفتی همین خیابان را دور بزنید
من:من کی همچین حرفی زدم؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
و همچنان هیچکس مسئولیت گم شدن همسرجان را به گردن نگرفته است و همسر جان در روزی اردیبهشتی در کشوری یک میلیاردی پیدا شد.
وان شهریور 96
کلهپاچه و آقای صدا
تقدیم به هنرمندان سرزمین
کمتر کسی در خانواده را سراغ دارم که عاشق و شیفته صدای آقای صدا نباشد. با شنیدن خبر کنسرت این عزیز که در یکی از نزدیک ترین نقطهها به مرز کشور عزیزمان بود تصمیم گرفتیم به شهر وان سفر کنیم.آن موقعها قبل از انقلاب قیمت دلار عوارض خروج زمینی 25 هزار تومان ناقابل بود. با شنیدن خبر سفر من و همسرجان به کنسرت،سه نفر از فامیل هم به جمع دو نفره ما اضافه شدند.ساعت 8 بعد از ظهری گرم تهران را به سمت مرز رازی ترک کردیم و حدود شش صبح به شهر خوی رسیدیم.گرسنگی ما را به داخل شهر کشاند.
شهرِ تمیزی بود و هنوز از خواب بیدار نشده بود. به میدانی رسیدیم و از پلیسی که دور میدان بود سراغ کلهپزی را گرفتیم. کوچه روبرو را نشانمان داد. دور تا دور میدان پارک ممنوع بود و پارکینگی به چشم نمیخورد. آقای پلیس که دید داریم دنبال جای پارک میگردیم گفت همینجا زیر تابلوی پارک مطلقا ممنوع پارک بکنید. اطاعت کردیم.
پیاده داخل کوچهای با صفا شدیم پر از مغازههای کلهپزی که در محیطی کوچک توی چشم میزد.
در صبحی زود در خویِ هنوز از خواب بیدار نشده،یکی از بهترین، تمیزترین و خوشمزهترین کلهپاچههای عمرمان را خوردیم.
تاریخ کله پاچهخوری برای همسرجان به قبل و بعد از خوی اطلاق میشود. قبل از خوی متنفر از کلهپاچه و بعد از آن صبح زیبا در خوی به یکی از عاشقان کلهپاچه بدل میشود.
مرز رازی، کوفتگی، لهشدگی و حرف مادر
تا به حال برایتان اتفاق افتاده است که بزرگتری حرفی بزند و بی برو برگرد آن حرف در عین ناباوری برایتان اتفاق بیافتد؟ بله، برای من اتفاق افتاده است.
ازمادرم که خداحافظی میکنیم میگوید حواستان به شلوغی مرز باشد اضافه میکند که فلانی چند ساعتی را در پشت مرز معطل شده است و من با غرور خاصی میگویم ما از مرز رازی میرویم و این مرز خلوت است. مادر لبخندی میزند و ما را به امان خدا میسپارد.
حدودا 24 ساعت بعد از حرف مادر این جمله به حقیقتِ تلخی بدل میشود.
هیچ کس تا به حال مرز را به این شلوغی و در هم برهمی ندیده است. سیل جمعیت پشت مرز منتظر ورود به خاک ترکیه است و صف که چه عرض بکنم صف از نوع ایرانی آن ذرهای حرکت نمیکند. از ساعت 8 صبح تا 4 بعد از ظهر در زیر آفتاب سوزان منتظر باز شدن درب گمرک میمانیم. دعاهایمان که برای باز شدن مرز اثر کرد دست به دعا شدیم که خدای ناکرده زیر فشار و دست و پای هموطنان له نشویم. بعد از هشت ساعت زیر آفتاب و گرما و در بین انواع و اقسام فشارها با تنی خسته و صورتی آفتاب سوخته وارد خاک ترکیه میشویم.
خاطرات پیدا کردن هتل، ثابت کردن اینکه هزینه اتاق را اول پرداخت کردیم و خودکنسرت بماند برای مجالی دیگر.
مالزی فروردین 94
پوتراجایا،روز پادرد
تقدیم به انسانی به نام پدر
بعد از چند روزی که در مالزی بودیم و عکسهای رودخانه، پلها و مسجد صورتی پوتراجایا را در بروشورها دیدیم تصمیم گرفتیم سری به آنجا بزنیم. با خودم فکر کردم که دیدن این مناظر از روی کشتی در شب،که خبری از آفتاب تند و تیز استوایی نیست چقدر دلچسب است.
این بود که در بعد از ظهری بارانی 5 نفری عازم پوتراجا شدیم البته با مترو.
درست چند قدم بالاتر از هتلمان ایستگاه مترویی قرار داشت. قدم زنان وارد ایستگاه شدیم و تا ایستگاه مرکزی مالزی رفتیم.(فکر کنید که از ایستگاه ترمینال جنوب مترو تهران تا کرج بروید، به این مسیر طولانی مشکل راه رفتن پدر من را هم اضافه بکنید) یکی دو قطار عوض کردیم تا به ایستگاه مرکزی رسیدیم و سوار قطار بین شهری شدیم. هیچ صندلی خالی وجود نداشت و همه انگار از سر کار به خانه بر میگشتند. فقط خدا را شکر که شخصی جای خودش را به پدر میدهد.
حدود نیمساعتی داخل قطار ایستاده بودیم. چهار نفری مانند لک لک هر چند دقیقه روی یک پا استراحت میکنیم، تا به اینجای کار حدود 40 رینگت هزینه بلیطها شده است.
هوا تاریک شده بود که در ایستگاه قطار پوتراجایا پیاده شدیم. موقع پیاده شدن به برنامهریزی خودم بالیدم دقیقا با تاریک شدن هوا رسیده بودیم. سخت مشغول بالیدن به خودم بودم که دیدم همه جا تاریک است فکر کنم یادشان رفته بود که کلید برق پوتراجایا را روشن بکنند. از اطلاعات دلیل این مشکل را پرسیدم که جواب داد مشکلی نیست ساعت کاری شهر تمام شده!!
گفتم مگر اداره است؟
گفت از صبح تا حدود 5 بعد از ظهر باز است.
در جواب البته با فارسی گفتم آخر کدام احمقی شبهای اینجا را به روز ترجیح داده است؟
مسئول اطلاعات که صحبت من را متوجه نشده بود لبخند ژکوندی تحویل من میدهد.
دردسرتان ندهم بعد از حدود 2 ساعت مترو سواری آن هم ایستاده با پادرد فراوان به این حماقت مالزیاییها لعنت میفرستادم. چند دقیقهای زیر نگاه سنگین اعضای خانواده نشستم. چشمم به این لشکر شکست خورده بود و ذهنم مشغول تجزیه و تحلیل راه برگشت در همین فکر بودم که تابلوی ایستگاه تاکسی را دیدم. از متصدی پرسیدم کرایه تاکسی تا هتل کنکورد چقدر میشود؟
گفت 50 رینگت چند رینگت هم اضافه تر بدهید از اتوبان که خلوتتر است میرویم. خودتان شاخهایی را که بالای سرم در آمده بود را تجسم کنید.
نیم ساعت بعد جلوی درب هتل پیاده شدیم. اینکه در این نیم ساعت چند بار از جواب دادن به این سوال که کرایه تاکسی چقدر شد طفره رفتم حسابش از دستم در رفته است.
هند مثلث طلایی دی ماه 93
معبد آکشاردام،ریشکا سواری و گم شدن میثم
تقدیم به هند ، هند را باید که زندگی کرد
اولین سفر خارجی ما با هندوستان شروع شد.راهنمایی دوست ساکن هندوستانم باعث شد که فکر سفر بدون تور را از سرمان بیرون کنیم.حال که به آن فکر میکنم متوجه اشتباهم میشوم.هیجان و سبک سفر بدون تور با هیچ لذتی قابل مقایسه نیست.تا چند وقت بعد از برگشتن از هندوستان به همه توضیح میدادیم که چرا باید مقصد اولین سفر خارجی ما هندوستان بود.
هر کداممان جداگانه لیست کشورهایی را که به بودجه ما میآمد نوشته بودیم.هندوستان در این لیست مشترک بود.
من و همسرجان،پیرمردی خوش پوش و دوست داشتنی به همراه خانم عزیزشان تنها زوجهای این گروه 15 نفره بودیم.6 خانم مجرد میان سال خوش مشرب ،2 پسر و دو دختر و در آخر آقا مجید حدودا 40 ساله مهربان که علی رغم خواب ماندنهای پیاپی و دیر رسیدنهای مکرر که پیامدش جریمه خرید تنقلات برای دیگر اعضای تور بود بسیار خوش اخلاق مینمود و اگر پولهایش کفاف میداد قول میدهم به همه گداهای هند کمک کرده بود،اعضای این گروه را تشکیل میدادیم.از حق نگذریم که همسفران خوبی داشتیم.
معبد آکشاردام نفری 5 دلار
برنامه تور بازدید رایگان از قطب منار بود و بعد از آن معبد آکشاردام.تور لیدر که جوانی کشمیری بود و فارسی را به خوبی صحبت میکرد پیشنهاد داد که با نفری 30 دلار ناقابل ما را به معبد ببرد.
قبلا مسیر رسیدن به معبد را دیده بودم با مترو به راحتی میشد تا معبد رفت و من تصمیم گرفته بودم که خودمان برویم.
با بلند شدن ما میثم و دوستش سعید هم با همراه شدند و بعد از آنها دو دختر هم به جمع ما اضافه شدند.تور لیدر مستر جعفری که من را مقصر اصلی بر هم خوردن کاسبی خود دیده بود تمام سعی خود را کرد که ما را از رفتن پشیمان کند ولی موفق نشد که نشد.
چند دقیقه بعد سوار دو عدد ریشکا به مقصد نزدیکترین ایستگاه مترو بودیم.پرسان پرسان بلیط خریدیم و سوار واگن مترو شدیم در واگن میثم با پسری هندی مشغول صحبت شد بعد از چندین ایستگاه به راهنمایی پسر هندی باید در ایستگاه بعدی پیاده میشدیم و خط عوض میکردیم.درب مترو که باز شد سیل جمعیتی که منتظر بیرون آمدن ما بود به داخل هجوم آوردند دخترها جلو رفتند من و همسرجان پشت سرشان سعید و میثم هم به دنبال ما در تلاش برای خروج بودیم بعد از چند لحظهای از بین جمعیت خارج شدیم و با نگاهی به پشت سر چهره مغبون میثم را دیدیم که در بین جمعیت در داخل واگن مترو گیر افتاده بود،درب بسته شد و میثم در کمال ناباوری پشت شیشه واگن مترو داشت با ما خداحافظی میکرد.
ما باز ماندگان میز گردی تشکیل دادیم و به این نتیجه رسیدیم که حتما میثم ایستگاه بعدی پیاده میشود و با قطار بعدی به این ایستگاه باز میگردد.
به لاین مقابل رفتیم و منتظر میثم شدیم.اولی،دومی،سومی و چهارمین قطار رد شد ولی از میثم خبری نبود که نبود.
درست در کنار ما پله برقیای قرار داشت و ما فکر کردیم که شاید میثم به طبقه بالا رفته است.به بچهها گفتم که تحت هیچ شرایطی از جایشان تکان نخورند و با اعتماد به نفس رفتم که میثم را پیدا کرده و بیاورم به خیال خودم خیلی راحت از پله بالا میرفتم و میثم را پیدا میکردم و چند دقیقه بعد با میثم پیش بچهها برمیگشتم.اما زهی خیال باطل.
با رسیدن به طبقه بالا چشمم به انبوه جمعیت افتاد و تا چشم کار میکرد طبقه به طبقه ایستگاه مترو بالا میرفت تا جایی که چشمانم میدید سه طبقه را شمردم و حدس زدم که حداقل نصف جمعیت هند در این چند طبقه مشغول جابهجایی بودند.خواستم برگردم که دیدم هیچ پله برقی یا راهپلهای رو به سمت پایین حداقل در دیدرس من نیست.چند دقیقهای صبر کردم و به محض خالی شدن پله برقیای که از آن بالا آمده بودم به سرعت به پایین پیش بچهها برگشتم و مشغول تعریف کردن جریان شدم.در همین بین پسری هندی سعید را صدا زد همان شخصی که در واگن با میثم صحبت میکرد بود و گفت میثم در طبقه بالا منتظر شماست.
میثم: پسر که دید من جا ماندهام ایستگاه بعدی با من پیاده شد و با هم به این ایستگاه برگشتیم.سراغ اطلاعات رفتیم اسم و فامیل خودم را دادم که شما را پیج بکنند با خنده تعریف میکرد که طرف جوری با لهجه اسم و فامیل من را گفت که خودم که جلوی او ایستاده بودم متوجه نشدم چه برسد به شماها.
معبد آکشاردام ورودی نداشت و مجانی وارد شدیم.تمام قسمتهای معبد را گشتیم،بلیط رقص آب و نور معبد را خریدیم و نمایش بسیار زیبایی به زبان هندی دیدم،شام خوردیم و دوباره با مترو و ریشکا به هتل برگشتیم.همه و همه اینها شد نفری 5 دلار.
مترو دهلی
نامچه بازار فروردین ماه 98
آرامش دست نیافتنی
تقدیم به پیرمردی که برای کتاب خواندن تا نامچه بازار آمده بود
بعد از 8 روز کوهنوردی به نامچه بازار برگشته بودیم.خداحافظی با سانتا حال و رمقی برایمان باقی نگذاشته بود در کوچه پس کوچههای نامچه بیهدف میچرخیدیم.
در رستوران فامیلی لوژ نشسته بود تنها،قد بلند با تهریشی سفید و کلاه لبه داری بر سر،نوشیدنی مینوشید،پاپ کرن میخورد و کتاب میخواند.پر از احساس آرامشی دست نیافتنی بود.
تمام مدتی که با کوهنورد هندی مشغول صحبت بودم حواسم پیش پیرمرد بود.دو سه ساعتی در رستورانِ گرم لوژ نشسته بودیم و با کوهنوردانی از کشورهای مختلف صحبت میکردیم و من باز هم حواسم پیش پیرمرد بود.بطری نوشیدنیاش که تمام شد از صندلیش بلند شد دو متری بود با پاهای لرزان که نشان از کهولت سنش میداد به سمت پیشخوان رفت بطری دیگری گرفت و رستوران را به قصد اتاقش ترک کرد.پیرمرد رفت و من را به فکر فرو برد.
صبح زود بیدار شدیم مسیرِ طولانی و روزِ سختی را در پیش داشتیم وسایل را جمع کردیم و برای خوردن صبحانه راهی رستوران شدیم.
پیرمرد با فلاکسی در بیرون رستوران نشسته بود و کتاب دیگری در دست داشت.با همان آرامش مثال زدنی مشغول مطالعه بود بدون ذرهای توجه به محیط اطراف.آخر چطور میشود پیرمردی با این سن و سال این همه راه تا نامچه بازار سرد و یخ زده فقط برای نوشیدن و کتاب خواندن بیاید؟
خداوندا آرامشی به مانند آرامش آن پیرمرد به ما عطا فرما.
آمین
موقع رفتم دلم طاقت نیاورد سر میز پیرمرد رفتم و خداحافظی کردم.نگاه مهربانی به من انداخت و لبخندی زد لبخندی که هنوز بعد از حدود یک سال جلوی چشمانم است.دستم را به گرمی فشرد و برایم آرزوی موفقیت کرد.
هندوستان دی ماه 93
احساس شرمندگی
تقدیم به بچههای کار
آگرا بودیم اولین تجربهمان در سفر خارجی با تور بود همه چیز خوب بود جز جای هتلها که همیشه کیلومترها خارج از شهر بود. رفتن از این شهر به آن شهر هم با سرعت لاکپشتی ماشینها و بازدید از بناهای تاریخی عملا وقت اضافهای برای کند و کاو دونفره باقی نمیگذاشت. مغازهها، پاساژها و بازارها هم قبل از ساعت 8 میبستند.
تعریف بازار آگرا را شنیده بودم بعد از چک این شدن در هتل با یک ریکشا تا بازار رفتیم. رسیدن ما به بازار با بستن مغازهها همزمان شد.گشتی در بازار نیمه تعطیل زدیم و به کوچههای اطراف سرک کشیدیم داخل کوچه شلوغی شدیم که فقط بادبادک میفروختند. بازار که خلوت و خلوت تر شد ریکشایی به مقصد هتل گرفتیم. راننده پسر بچهای کم سن و سال بود با لبخندی بر لب و چهراهای معصوم.
به علت بسته بودن خیابانی که از آن آمده بودیم پسرک داخل کوچه پس کوچههایی تنگ و تاریک و پر از زباله شد. چند باری ایستاد تاگاوی که از روبرو میآمد از بغلمان رد شود چند باری هم برای خوکهایی که با تعداد زیادی بچه همه جا بودند ترمزکرد و بوق زد البته این قسمت بوق زدن را اصلاح میکنم چند باری در بین بوق زدنها بوق نزد!!
به پسرک شک کرده بودم یا راه را گم کرده بود و یا نیت سوئی داشت. هر چقدر هم بهش میگفتم کی میرسیم در جواب میگفت، الان.چاقوی جیبی خودم را آماده در دست نگه داشته بودم بعد از گذر از کوچه پس کوچههای تنگ و تاریک به محض اینکه به خیابانی شلوغ رسید بهش گفتم بایستد. پسرک ایستاد و ما پیاده شدیم و از راننده مسن تر ریشکایی دیگر آدرس را پرسیدیم و گفتم پسرک آدرس را بلد نیست. مرد بعد از صحبت کردن با پسرک به من اطمینان داد که راه را درست آمدهاید و چند دقیقه دیگر به هتل میرسید.
لبخند از لبان پسرک محو شده بود و درست چند دقیقه بعد جلوی درب هتل پیادهمان کرد.شرمندگی مانع از نگاه کردن به چشمانش شد مبلغی بالاتر از توافق پرداخت کردیم و از پسرک تشکر کردیم.
هندوستان دی ماه 93
فلفل و مشکل فرودگاهی 1
تقدیم به مسئولین کنترل فروگاه به غیر از هندیهایشان
مشکل ما با بازرسیهای فرودگاهی از هندوستان شروع شد. ادویه زیادی خریده بودیم و دو بسته از تندترین فلفلها از روی سهو یا بداقبالی سر از کیفی در آورده بود که ناخواسته داشتیم آنها را داخل هواپیما میبردیم.
ترافیک وحشتناک دهلی نو هم باعث شده بود که دیر به فرودگاه برسیم. چمدانها را تحویل داده بودیم و در بازرسی دوم به بسته فلفلها مشکوک شدند و آنها را ضبط کردند. اینکه در کشوری که فلفل جزئی جدا نشدنی از زندگی مردم است بردن فلفل به داخل کابین هواپیما ممنوع است را من هم نمیدانم.
چمدانمان را زیرورو کردند و تمام سوراخ سنبههای آن را گشتند همه همسفرانمان رفته بودند و استرس جا ماندن از پرواز باعث شد که کیف کوچکمان را هم در فرودگاه دهلی جا بگذاریم. بالاخره بعد از چندین بار گشتن و ضبط فلفلها به ما اجازه دادند که برویم. بازرسی روزمان با کند ذهنی آقای مامور بازرسی کامل شد و در پای پلکان هواپیما به همان کیف که فلفلهای پر ماجرا درآن قرار داشت به علت نداشتن برچسب گیر چند باره دادند و دوباره که نه صد باره آن را گشتند.
ایران که رسیدیم بعد از باز کردن آن کیف کذایی متوجه شدیم که فلفلها سه بسته بوده و یک بستهاش را ندیده بودند.
در راه بالی
فروردین ماه 97
هواپیمای شخصی
تقدیم به کادر پرواز
بدون شک پرواز تای یکی از بهترین پروازهایی بوده است که تا به حال با آن پرواز کردهام.اواخر سال 96 بود و ما بلیط و ویزای اندونزی و سنگاپور را گرفته بودیم که خبر کنسل شدن پرواز تای را شنیدم!؟کاری از دستمان برنمیآمد به جزء صبر کردن و صبر کردن.بلیط پروازهای دیگر بسیار گران شده بودند البته چند باری به هواپیمایی تای ایمیل زده بودم و گفته بودم که ما برای این سفر برنامهریزی کردهایم و شما هر طور شده باید ما را تا مقصد ببرید و برگردانید. آنها هم با نهایت احترام جواب ما را داده بودند که صبر بکنید و ما را به آرامش دعوت کرده بودند.
نتیجه این شد که پرواز رفت را با هواپیمایی تای رفتیم و پرواز برگشت را با تای و امارات. و این شد که در پرواز رفت به بانکوک در یک هواپیمای 300 یا 400 نفره چهل یا پنجاه نفر بیشتر نبودیم و ما 5 نفری به طور اختصاصی در یک سالن هواپیما بودیم.
شانگهای اردیبهشت 95
دلار
تقدیم به همه کسانی که میگویند داخل سیستم ثبت شده و نمیشود کاری کرد
قضیه گم شدن همسرجان که یادتان هست؟ بعد از یک شبانه روز نخوابیدن و استرس گم شدن همسرجان به هتل رسیدیم و به راحتی چکاین کردیم، هتل را از سایت بوکینگ رزرو کرده بودم و در برگه رزرو قیمت اتاقها 1320 دلار قید شده بود ولی کارمند هتل 1400 دلار درخواست میکرد و صحبت کردن هم فایدهای نداشت انگلیسی دست و پاشکسته کارمند هتل، چینی بلد نبودن من، خستگی و صد البته استرس گم شدن همسرجان دست به دست هم داده بودند و متوجه این اختلاف قیمت نمیشدم. خلاصه 1400 دلار را پردخت کردم.
دو روزی گذشت همسرجان که خدارو شکر پیدا شده بود وخستگی هم که رفع شده بود. بعد از کلی فکر کردن متوجه این 80 دلار اختلاف شدم.من و سایت بوکینگ تبدیل دلار به یوآن را بانکی حساب میکردیم و کارمند هتل با درصدی کمتر همان طور که عرف تمامی هتلهاست.
در ایران به دنیا آمدن و بزرگ شدن ما باعث شده که همیشه از گرفتن حق خودمان بترسیم. بعد از دو روز پیش کارمند هتل برگشتم کارمند قبلی عوض شده بود قضیه را تعریف کردم و گفتم بیزحمت(راستی بیزحمت قربون دستت به انگلیسی چه میشود) دلارهای من را پس بدهید تا به یوآن مبلغ را دودستی تقدیمتان بکنم؟تمام این مدت جمله در خرید خود دقت بکنید به هیچ عنوان پسگرفته نمیشود و ثبت سیستم شده کاری نمیشود کرد جلوی چشمانم رژه میرفت. اما من که نمیخواستم پس بدهم فقط میخواستم تعویض بکنم؟
چند لحظهای به طول انجامید که کارمند هتل متوجه منظور من شد، چشمانش کمی گرد شد خم شد به زیر داشبورد ببخشید میز رفت. با خودم گفتم اینها همگی کاراتهکارند حتما میخواهد نانچیکواش را در بیاورد و با آن درسی بزرگ به من بدهد یاد مرحوم بروسلی افتادم و خودم را برای کتکخوردن آماده کردم. خانم از زیر میز با 1400 دلار آمد و پولها را درون بشقابی گذاشت و به من داد!! چندین بار خودم را نیشگون گرفتم اصلا و ابدا باورم نمیشد یوآنها را شمردم و تحویلشان دادم و تا چند روز از تمامی کارمندان هتل تشکر میکردم.
پدرم همیشه از قول حضرت علی میگوید که حق گرفتنی است نه دادنی.
نامچهبازار فروردین 98
سانتا
تقدیم به شرپاها که صعود به قلهها بدون کمک آنها تقریبا ناممکن است.
در کنار جوی آبی نزدیک معبد نامچهبازار نشسته و با قیچی کوچکی مشغول اصلاح صورتش است. پرسان پرسان پیدایش میکنم. چهل ساله نشان میداد،جثه ریزی داشت،انگلیسی را دست و پا شکسته صحبت میکرد و صورتی آفتاب سوخته داشت.
بعد از مسیر طولانی و پر فراز و نشیب با کولههای سنگین از پاکدینگ به نامچه میرسیم.برای همهوایی بهتر تصمیم میگیریم یک شب اضافهتر در نامچه بمانیم.سنگینی کولهها،ارتفاع زیاد و مسیر پرفراز و نشیب حسابی خستهمان کرده است یک تصمیم دیگر هم میگیریم،آن تصمیم گرفتن شرپا برای حمل کولههاست.
قرار میگذاریم که ما را تا بیسکمپ اورست ببرد و به نامچه برگرداند.با مبلغ 150 دلار برای 6 روز توافق میکنیم.150 دلاری که به بودجهمان صدمه جبران ناپذیری میزند از طرفی چارهای نداریم.بین خیلی سختی کشیدن یا سختی کشیدن،سختی کشیدن را انتخاب میکنیم.
صبح طبق قرارمان در رستوران لوژ منتظرش میشویم سر وقت میرسد صاحب رستوران برایش چای میآورد.صاحب رستوران احترام خاصی برایش قائل است فکر کردم که حتما همدیگر را میشناسند و این احترام خاص و رسیدگی در تمامی لوژها تکرار میشود.به هرلوژی که میرسیم هم برایی او و هم دیگر شرپاها از بهترین و گرانترین غذای نپالی میآورند و چند باری هم بقشاب خالیشان را پر میکنند غذایی مانند چلوگوشت خودمان است و من که ندیدم هیچ شرپایی برای غذایش پولی بدهد.
بدون هیچ حرفی کوله 20 کیلویی ما را میگیرد و کوله سنگین خودش را روی کوله میبندد و به راه میافتد.
سانتا صبور،خوشاخلاق،مهربان و دوستداشتنی است و لبخند لحظهای از لبانش محو نمیشود.
شش شبانه روز با هم بودیم از سنگینی کوله شکایتی نکرد،ناراحت نشد،تمامی سوالات با ربط و بیربطمان را با لبخند جواب داد و همیشه زودتر از ما در رستوران لوژها منتظرمان بود.
در گوراک شیپ بودیم.روز بعد مسیری سخت وطولانی را در پیش داشتیم صبح باید تا بیسکمپ میرفتیم و برمیگشتیم و با گرفتنکولهها تا پانگبوچه میرفتیم.به دلیل طولانی بودن راه به سانتاگفتم که خودمان تا بیسکمپ میرویم و او این چند ساعت را استراحت بکند به اکراه قبول کرد.
در مسیر برگشت جلویمان ظاهر شد دلش طاقت نیاورده بود و به اصرار کوله کوچک را از ما گرفت.
نزدیک نامچهبازار که رسیدیم عمدا سرعت را کم کردیم وقت خداحافظی رسیده بود.هر چند قدم به چند قدم به بهانهای میایستادیم و با سانتا عکس میگرفتیم.
کوله را تا جلوی درب اتاقمان آورد چند دقیقهای بی هیچ حرف و سخنی به همدیگر نگاه کردیم.هر سه نفرمان میدانستیم که دوباره دیدن همدیگر بعید است .پول را تقدیمش کردم نمیشمارد و در جیبش میگذارد چند باری با هم خداحافظی میکنیم و در آخر ما را ترک میکند.یاد سانتا همیشه در قلبمان میماند ویکی از عکسهای سه نفرهمان به دیوار پذیراییمان.