تهران خیابان فردوسی فروردین 97
صفویان
تقدیم به تمامی کسانی که چشم به انتظارند.
نیمهشب با همسرجان از شاهرود حرکت میکنیم.مسافری از دبی در فرودگاه انتظارمان را میکشد.از کنسرت آقای صدا برمیگردد.گفتم که ما خانوادگی عاشق آقای صدا هستیم.
چهار پنج صبح سوارش میکنیم و به سمت خیابان فردوسی میرویم.تن فردوسی در گور خواهد لرزید اگر بداند خیابانش پاتوق خرید و فروش دلار است.همانطور که تن ناصرخسرو میلرزد اگر بداند در خیابانش دارو خرید و فروش میشود.برای سفرِ در پیشرو دلار میخواهیم.دلاری که خریدنش سخت است.
ساعت را نگاه میکنم.هنوز وقت داریم.خوی را که یادتان است از آنجا به بعد همسرجان یکدل نه صد عاشق کلهپاچه شده است.سری به ستارخان میزنیم آنجا هم اسم سردار ملی با کاربری خیابان منافات دارد.
صبح زود جلوی درب صرافی ملی ایستادهام.خسته،خوابآلود و با شکمی پر از پاچه،مغز و شیردان البته کمی هم زبان و لقمهای بناگوش.
نفر سیزدهم در صف هستم،ایستاده روی دوپا،گاها تک پا،زمانی چمباتمه زده بغل دیوار و ....
مسافرِمان و همسرجان اما در هوایی بهاری در زیر سایه تازه جوانه زده چنار در خیابانی فرعی مشغول استراحتند.بالاخره بعد از انتظاری طولانی،کلی جر و بحث،کلی فشار و فشور که تداعی کننده شب اول قبرمان است نوبتمان میشود.
سفر آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
هندوستان دی ماه 93
ریشکا سواری خلاف جهت اتوبان
تقدیم به ریشکا سواران
شب آخر سفر هند فرا رسیده بود و ما به دهلینو برگشته بودیم فشردگی سفر باعث شده بود که کمتر دو نفری به گشت و گذار بپردازیم.تازه به هتل رسیده بودیم،چمدانها را گذاشتیم و به قصد مرکز خریدی بزرگی که در نزدیکی هتل بود حرکت کردیم.البته واژه نزدیک در هند واژهای بس عجیب و ناشناخته است.جلوی درب هتل ریشکایی کرایه کردیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم آدرس را درست فهمیده است به راه افتادیم.یک ربع،بیست دقیقهای در خیابانهای شلوغ،کثیف و پر از صدای بوق کرکننده ماشینها رفتیم تا به مرکز خرید رسیدیم.فقط یک مشکل کوچک وجود داشت مرکز خرید درست روبروی ما ولی آن سمت شلوغترین اتوبان دنیا قرار داشت راننده عزیز خروجی را رد کرده بود.از راننده توک توک پرسیدیم که چه کار باید کرد؟گفت طوری نیست من حلش میکنم اینجا بود که فهمیدیم در هند چیزی به نام ناشدنی وجود ندارد و ما در غروبی زمستانی در حومه دهلینو اتوبان 6 لاینهای را که بدون اغراق 15 الی 20 نوع وسیله نقلیه مختلف از ماشین،کامیون،اتوبوس،تراکتور،گاری،سهچرخه موتوردارو بی موتور،دورچرخه موتوردار و بی موتور و چند راس گاو.... تردد داشت بر خلاف جهت رفتیم.
لوبوچه،نپال،فروردین 98
حوله شفا بخش
در بعد از ظهری منفی چهار درجهای به لوبوچو میرسیم و در لوژی به نام هتل نشنال پارک اقامت میگزینیم.سرمای هوا و ارتفاع آزار دهنده است.
انسان با امید زنده است و ما با امید به اینکه فردا یا پسفردا به بیسکمپ اورست خواهیم رسید سختیها را پشت سر میگزاریم.با رفتن خورشید هواسرد و سردتر میشود.کف سرویس بهداشتی دهسانتی یخ زده است وآب لولهکشی را چند روزی است که ندیدهایم.غیر از ما سه نفر ده دوازده نفر کوهنورد در هتل هستند.با روشن شدن بخاریای که سوختش پهن یاک است همگی دور تنها منبع گرما بخشی که در آن نزدیکیها است جمع میشویم.هم لوژیهایمان آمریکایی هستندچند کلمهای بیشتر بینمان رد و بدل نمیشود.پرمدعا نشان میدهند برخلاف غریبههایی از کشورهای دیگر که خیلی راحت دوست میشویم این کوهنوردان ینگه دنیایی چنگی به دل نمیزنند.
شام را سفارش میدهیم چند دقیقهای که به حاضر شدن شام مانده بود صاحب هتل که خیلی شبیه چنگیز خان است،رومیزی زیبایی برایمان پهن میکند شمعی که شعله رقصان آن با باطری کار میکند را روی میزمان روشن میکند و در آخر دو عدد حوله داغ به دستمان میدهد.
حس و حالمان در آن لحظه قابل وصف نیست فقط اینکه تا آخرین ذره از گرمای حولهها استفاده کردیم و فهمیدیم چرا به این لوژ لقب هتل دادهاند.
سانتا
هتل نشنالپارک
فرودگاه فلانجا،بهمن ماه 98
اسپری فلفل مشکل فرودگاهی 2
برای بدرقه عزیزی راهی فرودگاه میشویم.جلوی درب ورودی سالن فرودگاه گیت بازرسی است،همه را میگردند همراه و مسافر هم ندارد برای وارد شدن به سالن فرودگاه همه باید چک شوند.کیفها هم دخل دستگاه گذاشته میشود.از یکی از عزیزان همراه ما اسپری فلفلی میگیرند.اسپری فلفل به دست وارد اتاقک نیروی انتظامی میشویم چند نفری مانند ما آنجا هستند از عزیزی قرص کوچکی گرفتهاند و از یکی از مردان مسنی که چند نفری عازم کیش هستند تکهای ماده سیاهرنگ قره غوروت مانند.تا به اینجای کار همه چیز عادی است تا اینکه یکی از دوستان مرد مسن وارد اتاقک میشود و رو به جناب سروان میگوید مگر بردن ذغال به داخل هواپیما جرم است!؟
قهقهای بلند سر میدهم،هیچوقت نتوانستهام در این گونه موارد جلوی خنده بلند خودم را بگیرم.
جناب سروان نگاه معنی داری به مرد میکند از آن نگاهها که آره فلان حیوان باهوش خودت هستی و میگوید ذغال نه ولی آن چیزی که قاطی ذغالها بوده است ممنوع است و جرم هم دارد.
سربازی من و دوست آقای ذغالی را به بیرون از اتاق هدایت میکند.دو چیز ذهنم را درگیر کرده است اینکه آیا جناب سروان من را به خاطر خنده بلند از اتاق بیرون کرده و اینکه در کیش ذغال خوب گیر نمیآید که این دوستان ذغال هم با خودشان میبرند؟
هر بچهای به تعدادی مرد مسن و یک کیسه ذغال شک میکند.
به یاد دوران کودکی خودمان میافتم هشت نوه بودیم و هستیم 6پسر ودو دختر در مناسبتهای مختلف در خانه پدربزرگ جمع میشدیم.خانهای قدیمی و با صفا با پنج شش اتاق و حیاطی بزرگ.ما به عشق فوتبال بزرگ شدیم.خرید دو عدد توپ پلاستیکی بودجه کمی لازم داشت.سال نویی بود و در یکی از اتاقها مشغول فوتبال بودیم با هر چیزی که خاصیت قل خوردن داشت و در هر مکانی که میشد بازی میکردیم.
در اتاق مشغول بازی بودیم که توپ به گلدانی خورد و گلدان به شیشه پنجره و جرنگ،سرو صدای ما باعث گمشدن صدا شد.خدابیامرزد جمیع رفتگانتان را،خدابیامرز پدر بزرگم ابهتی داشت مثال زدنی ولی مهربان بود.شیشه که شکست از ترس روبرو شدن با پدربزرگ فلنگ را بستیم و به پارک رفتیم.چند ساعت بعد به امید اینکه کسی متوجه شکست شیشه نشده است شاد و خرم به خانه برگشتیم.همه به غیر از پدربزرگ متوجه شاهکار ما شده بودند.عیدیهایمان را گرفتند و با آن شیشه خریدند.
همیشه برایمان جای سوال بود که والدین عزیزمان چطور به این سرعت متوجه شاهکارهای ما میشوند؟؟
برمیگردیم به فرودگاه چند مرد مجرد مسن،کیسه ذغال و صفا سیتی خوب معلوم است دیگر که به شما مشکوک میشوند همانطور که به ساکت شدن و از خانه بیرون رفتن پنج،شش پسر بچه شرور شک میکنند.
اسپری فلفل را ضمیمه پرونده میکنند و ما را به دادگاه میفرستند.دو روزی به خاطر تعطیلی به الاجبار در شهر میمانیم و بعد از دادگاهی چند دقیقهای به شهرمان برمیگردیم.
هند،اطراف دهلی نو،دی ماه 93
سوپ تند گران قیمت
تقدیم به آشپزها،سرآشپزها و کارکنان آشپرخانهها
نه صبح به فرودگاه دهلی میرسیم تا همگی جمع شویم یکی دو ساعتی طول میکشد دو سه گروه هستیم و از شانس خوبمان( البته اینکه پول کمتری برای تعدادی ستاره بیارزش هم دادهایم بی تاثیر نبوده ونیست)ما و دو پسر و دو دختر آخرین نفراتی هستیم که جلوی هتل پیاده میشویم.هتلهای مسافران دیگر از هر لحاظ به خصوص تعداد ستاره از هتل ما سرتر است.جمله هر چقدر پول بدهید همان قدر آش خواهید خورد جلوی چشمانمان است.
بعداز ظهر به هتل میرسیم مانند کروکودیلی گرسنه هستیم و به رستوران هتل میرویم.سفارش سوپ میدهیم و غذایی هندی که بر خلاف طعم بینظیرش اسمش به یادم نیست.سوپ را که برایمان میآورند کاسه کوچکی است در حد و اندازه یک پیاله و رقیقترین سوپی است که دیدهام.غلظت سوپ به حدی است که به یاد کتک خوردن الیور توئیست در نوانخانه میافتم.منتظر آوردن نی برای خوردن سوپ هستم که همسرجان با قاشق سوپ را امتحان میکند.از طعم بینظیر سوپ متعجب است.چارهای ندارم با قاشق سوپ را مزه میکنم طعم بینظیری دارد تا به حال سوپی به این خوشمزگی نخوردهام.سوپ را تا ته میخورم حیف که نانی سر سفره نیست وگرنه ته کاسه را درمیآوردم.
در حال خوردن غذای اصلی هستیم که دو دختر هم سفرمان وارد رستوران میشوند.به نظر من سختترین کار در اولین روز سفر انتخاب غذا از منو رستوران است.دخترها چندین بار منو را بالا و پایین میکنند و در آخر از ما در مورد مزه سوپ میپرسند؟یک نکته،هیچ وقت روی حرف کسی که نمیشناسید راجع به مزه تند غذا حساب باز نکنید.دخترها این نکته را نمیدادند.
به نظر ما تندی سوپ معمولی بود و حتی میشد سرآشپز را به خاطر خساست در ریختن فلفل مواخذه کرد ولی از نظر دخترها سوپ به قدری تند است که برای آنها قابل خوردن نیست.چپ چپ نگاهمان میکنند،ما مشغول خوردن غذای اصلی هستیم هند سرزمین طعمها و رنگها است.غذای اصلی از سوپ هم خوشمزهتر است به دخترها این را میگوییم از نکته اول درس گرفتهاند و بدون خوردن غذا رستوران را ترک میکنند.
مشغول خوردن غذا هستیم که سرآشپز وارد میشود.شبیه سرآشپزهایی است که در فیلمها دیدهایم با همان لباس سفید و کلاه،کمی هم تپل است سرآشپز لاغر سرآشپز نیست البته به نظر من.انگلیسی را با لهجه عجیب و غریب هندی صحبت میکند من که چیزی متوجه نمیشوم.حدس میزنم که میپرسد چیزی کم و کسر ندارید؟نو تنکیویی تحویلش میدهم،منقلب میشود و به سمت آشپزخانه میرود.صدای بلند سرآشپز از آشپزخانه میآید دارد با کسی یا کسانی بلند صحبت میکند لحنش اما دوستانه نیست.صدای سرآشپز هنوز قطع نشده که همسرجان میپرسد مشکل غذا چی بود؟میگویم مشکلی ندارد!خیلی هم خوشمزه است.میپرسد پس چرا گفتی غذا خوب نیست؟
به داخل آشپزخانه سرک میکشم هنوز صدای بلند سرآشپز به گوش میرسد.
سوپ تند الیورتویستی
تایلند،بانکوک فروردین 96
مترو یا تاکسی
تقدیم به متروسواران
5 نفر هستیم و باید دوعدد تاکسی به سمت هتل بگیریم من اما میخواهم مترو بانکوک را هم امتحانی بکنم که همسفران مرا به یاد مترو پوتراجایا میاندازند.با گروه رقیب شرط میبندیم آنها با تاکسی در خیابانهای پرترافیک بانکوک و ما با مترو.
مسابقه شروع میشود.اولین تاکسی جلوی پایشان ترمز میکند و سوار میشوند ما اما باید دو یا سه طبقه بالا برویم.هوا گرم و شرجی است.عرق میریزیم و بلیط میخریم.باید یک خط هم عوض بکنیم دو سه ایستگاه نرفته تلفنمان زنگ میخورد گروه رقیب به هتل رسیدهاند،شرط را باختهایم.خط را عوض میکنیم و در نزدیکترین ایستگاه به هتل پیاده میشویم.تا هتل ده دقیقه پیاده راه است.مایوس و سرخورده به سمت هتل میرویم که در یکی از خیابانهای فرعی بازار شبانهای را کشف میکنیم.بازاری را که اگر با تاکسی رفته بودیم نمییافتیم.خوشحال و سرخوش با گروه رقیب تماس میگیریم و آدرس میدهیم.چند دقیقه بعد آنها هم پیش ما هستند.
نپال در مسیر تنگبوچه
به امید صلح
تقدیم به تمام مردمان دنیا
در فرودگاه کاتماندو همدیگر را دیدیم،پرچم کشورهایی را که رفته بود روی کولهپشتی کوچکش دوخته بود.بلیط را که در دستم دید گفت به خاطر باد تمامی پروازها کنسل شده است.آن روز چندین بار دیگر همدیگر را دیدیم سه نفر بودند دو دختر و یک پسر.هم سن و سال بودیم.
سه روز بعد در نامچه بازار همدیگر را میبینیم سلامی میکنیم و به راهمان ادامه میدهیم چند دقیقه بعد از ترک نامچهبازار قله بینظیر آمادام و اورست در پس زمینه خودشان را به ما نشان میدهند.میایستیم و از منظره لذت میبریم.آنها هم میرسند و میایستند. دخترک جلو میآید و احوالپرسی میکنیم.تا به حال از ملیت هم خبری نداریم.تجربه سفر به من آموخته که ملیت آن قدرها هم مهم نیست مهم انسانیت ما آدمهاست.دخترک پیش قدم میشود و ملیتمان را میپرسد؟با شنیدن نام ایران در جایی که دیگر برق نیست،برق سه فاز آنها را میگیرد(ما حتی آنها را به رسمیت هم نمیشناسیم)
حالِ ما هم با شنیدن نام کشورشان تعریفی ندارد.چند ثانیهای بیشتر طول نمیکشد که خودمان را جمع و جور میکنیم با تک تکشان دست میدهیم و چاق سلامتی میکنیم بر خلاف دو دولت با همدیگر دوست میشویم و عکسی به یادگار در پس زمینه آمادابلام میگیریم.با هم،هممسیر هستیم.از هر دری صحبت میکنیم بعد از چند ساعتی برای استراحت میایستیم به نان و نوتلا و قهوهای میهمانمان میکنند ما هم از آجیلهای همراهمان تعارفشان میکنیم.در تنگبوچه از هم جدا میشویم و صبح در مسیر دوباره همدیگر را پیدا میکنیم و در مسیر گپ میزنیم.بعداز ظهر در لوژ آمادابلام در دینگبوچه دوباره همدیگر را میبینیم و به دورِ گرمای بخاری گرم گفتگو میشویم.آنها فردا عازم دریاچهای یخ زده هستند از ما هم دعوت میکنند که هم مسیر شویم عذرخواهی میکنیم بودجهمان محدود است.گپ و گفتمان تا بعد از خاموش شدن بخاری دوام پیدا میکند.
چه خوب میشد که سیاست را به کسانی که سفر میکنند سپرد قول میدهم اگر این اتفاق بیافتد اولینکاری که انجام بدهند مرزها را بردارند.
فرودگاه دومستیک،کاتماندو،نپال فروردین 98
مشکل فرودگاهی 3 کپسول گاز
تقدیم به تیم بازرسی فرودگاهی به غیر از هندیها
شب قبل در محله تامیل گشت میزنیم و کسری لوازم را میخریم.بنزین زیپو برای بخاری جیبی و کپسول گاز برای اجاق خوراکپزیمان و چند قلم دیگر.فروشنده که دختری جوان است وقتی میفهمد ایرانی هستیم از کلمه جنگجو استفاده میکند!؟
چکی افسری به گوش دختر مینوازم و چند فحش آبدار نثارش میکنم تا بفهمد که ما ایرانیها مردمی خونسرد و آرام هستیم.
کجایِ راه را اشتباه رفتهایم که دختر فروشندهای در کاتماندو ایرانیها را با لقب جنگجو میشناسد؟؟؟به فکر خشم فروخفته جامعه میافتم خدا به دادمان برسد اگر... .
هیچ وقت به خودم اجازه همچین کاری را نداده و نمیدهم.با دختر صحبت میکنیم و میگوییم ما صلحطلب هستیم و به اخبار شبکههای خارجی خیلی اعتماد نکند کار دیگری از دستمان برنمیآید ولی چه میشود کرد که اخبار جهان بر علیه ماست.
با گوشهایی آویزان از حرف دختر به هتل برمیگردیم و وسایلمان را جمع میکنیم.پروازمان به لوکلا ده صبح است.
به خاطر ترافیک صبحگاهی کاتماندو 9:30 صبح به فرودگاه میرسیم و من که همیشه ترس از جاماندن از تمامی وسایل نقلیه را دارم استرس زیادی دارم.یکی از گرانترین پروازهای عمرمان نسبت به مسافت را خریده بودیم فاصله 30 دقیقهای برای مسیر رفت هر نفر 180 دلار.اگر پرواز را از دست میدادیم آرزوی رفتن تا بیسکمپ دود میشد و به هوا میرفت.کولهپشتیها را داخل دستگاه قرار میدهیم کوله همسرجان بیرون میآید و کوله مرا دوباره چک میکند و از من میخواهد که به پشت مانیتور بروم دو شی نارنجی رنگ را نشانم میدهد اولی فلاکس آب است و دومی کپسول گاز،کپسول گاز را که میشنود فکر میکند بمب پیدا کرده است و به من میگوید شما آدم خلافکاری هستید و باید جریمه و تنبیه بشوید میگویم من که نمیدانستم که بردن کپسول گاز به داخل این هواپیما ملخیها هم ممنوع است؟شما کپسول را بگیرید دیگر کارتان همین است؟
اصلا و ابدا زیر بار نمیرفت چند دقیقهای به ده مانده بود و اینکه پروازمان میرود هم به گوشش فرو نمیرفت و میگفت باید صبر کنید تا بزرگترم(رئیسش)بیاید.من که دیگر مطمئن شده بودم پرواز را از دست دادهایم.
بعد از چند دقیقهای که مانند چندین سال بر ما گذشت پاسپورت مرا نگه داشت و گفت بروید کارت پروازتان را بگیرید و برگرد اینجا تا رئیس بیاید؟
مطمئن بودم که پرواز را از دست دادهایم کاری از دستمان بر نمیآمد در ذهنم به دنبال برنامه جایگزین بودم که گیت را پیدا کردیم کلی کولهپشتی و کیسه حمل بار جلوی گیت روی هم انباشته شده بود و کسی نبود که جواب ما را بدهد.پیش جناب افسر برگشتم و گفتم گیت بسته است همکارش را با من فرستاد مسئول گیت را پیدا کردیم بلیطها را برایمان صادر کرد و گفت فعلا پروازها تاخیر دارد.خدا را شکر میکنیم که از پرواز جا نماندهایم البته بعدها متوجه میشوم که حتی اگر از پرواز جا میماندیم هم ما را با پرواز بعدی میفرستادند.
با همسرجان خداحافظی میکنم و میگویم اگر مرا بازداشت کردند تو برو و سلام مرا هم به اورست برسان.
کارت پرواز در دست پیش افسر برمیگردم به دنبال معادل انگلیسی زیرمیزی میگردم ،نه ولی من اهل رشوه دادن نیستم چند دقیقهای پیشش هستم و چند سوال بیربط از من میکند کمکم متقاعد میشوم که حتما پول میخواهد خودم را به کوچه علی چپ میزنم دیگر خیالم از جا نماندن از پرواز راحت است پاسپورتم را پس میدهد و میگوید به سالن پرواز برو وقتی رئیس آمد خودم خبرت میکنم.
در سالن پرواز نشستهایم همسرجان من را تنها نگذاشته است فعلا تمامی پروازها به مقصد لوکلا کنسل است یادمان از بنزین زیپو میافتد خوب شد آن را ندیدهاند. چندساعت بعد افسر را میبینم که در سالن پرواز گشت میزند خودم را نشانش میدهم و میگویم رئیس آمد؟میگوید نه و به دنبال کارش میرود.
آن روز نه ما و نه هیچکس دیگری به لوکلا پرواز نکرد.بلیطمان را برای فردا عوض میکنیم.صبحِ زودِ روز بعد به سمت لوکلا پرواز میکنیم این بار اما بدون کپسول گاز و بنزین زیپو.
پکن،اردیبهشت 95
سرماخوردگی و اردک سرخ شده
تقیم به دکترها،پرستاران و کلیه کادر پزشکی
فرودگاه امام را که یادتان است همان عزیزی که پشتسرم سرفههای آبداری میکرد؟بله به لطف آن عزیز سرمای کوچکی خوردم و این سرما خوردگی در بعدازظهری بارانی و سرد در پکن به اوج خودش رسید.تازه به پکن رسیده بودیم هتلمان در مرکز شهر و در خیابانی سنگفرش شده با بافت سنتی قرار داشت با تیشرت و شلوارک پا به این خیابان گذاشتیم که باران گرفت و هوا سرد شد اولین کاری که کردم از یکی از لباس فروشیها لباس گرمی خریدم.
اما سرفه امانم را بریده بود داروهایمان تمام شده بود و در به در به دنبال داروخانه میگشتیم خوشبختانه داروخانهای پیدا کردیم و از بخت بدمان هیچ کس در داروخانه انگلیسی بلد نبود در چین مخصوصا پکن دانستن زبان انگلیسی کوچکترین کمکی به شما نمیکند. انواع و اقسام اداها و اطوارها را در آوردیم که به مسئول داروخانه بفهمانیم که چه دارویی را و برای چه کاری میخواهیم و بالاخره بعد از چندین سال نوری قرص و شربتی میگیریم.
باران بند آمده است و لباس گرم و شربت کمکم اثر میکند حالم بهتر میشود قید برگشت به هتل را میزنم و به گشت و گذار ادامه میدهیم چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکند اردکهای سرخ شده در پشت ویترین رستورانهاست.به یکی از رستورانها میرویم و سفارش اردک سرخ شده میدهیم جالب اینجاست که اردکها را نه در روغن بلکه با هیزم میپزند. حالا چرا به آنها سرخ شده میگویند خدا میداند.دختری سفارشمان را میگیرد عجب اینکه انگلیسی را خوب میداند یک عدد اردک سفارش میدهیم با مخلفات، اول مخلفات را برایمان میاوردند ظرفی کوچکتر از نعلبکی که مقدار کمی تصحیح میکنم مقدار بسیار کمی ماده قهوهای رنگ که حتی کفاف چشیدن هم نمیدهد و در ظرفی نعلبکی مانند حدود ده بیست عدد چوب کبریتی به رنگ سبز یک عدد از چوب کبریتها را مزه میکنم خیار است و همگی از صبر و حوصلهای کسی که این خیارها را بدین صورت ریز کرده است متعجب هستیم.
هنوز در عجب خیارها هستیم که با چشمانمان میبینیم اردکی را برای ما از فر بیرون میآورند و درست روبروی ما به روی میز سرآشپز میگذارند. سرآشپز با ساطوری لایههای میکروسکپی از سینه اردک را میبرد هر لایه را در حدود 200 میکرون برش میزند و این کار را با کمال آرامش و خونسردی انجام میدهد.بعد از چندین روز بالاخره برشهای اردک را سر میزمان میآورد خیارها و ماده قهوهای رنگ که مدتهاست تمام شده مشغول خوردن لایههای میکروسکپی هستیم که دختر سر میزمان میآید و شروع به صحبت میکند قشنگ معلوم است که دارد با ما تمرین زبان انگلیسی میکند به او میگوییم که پس کی برایمان رانهای اردک را میآوردند؟میگوید آنها را باید جدا بخرید؟به او میگوییم که ما اردک را کامل خریدهایم میگوید اردک کامل شامل رانها نمیشود مبلغی بیشتر میدهیم، چند دقیقه بعد مزه رانهای اردک سرخ شده پکنی زیر دندانمان است.
تایلند بانکوک فروردین 97
فیسبوک
تقدیم به کسانی که زود قضاوت نمیکنند
در ونی نشستهایم و به سوی رودخانه چائو فرایا میرویم هوا کم کم تاریک میشود تورکشتی سواری در رودخانه را اینترنتی رزرو کردهام نگران این هستم که مانند پوتراجایا با تاریک شدن هوا با درب بسته روبرو شویم.چندباره از مسئول رزرو تور میپرسم که اطمینان دارد که کشتی سواری بر روی رودخانه شبها تعطیل نیست؟او هم چند باره توضیح میدهد که بله مطمئن باشید باز است.حتما با خودش میگوید که کدام احمقی در این هوای گرم استوایی روزها میرود قایق سواری؟درست سر ساعت ون به دنبالمان میآید مبلغ را پرداخت میکنیم و سوار میشویم پسری سیاه و دختری سفید دیگر مسافران این ون هستند.سیاه بودن پسر و سفید بودن دختر خیلی مشهود است دست در دست هم نشستهاند.به نظر ما پسر عرب است و پولدار وگرنه دختری با آن کمالات عمرا با پسری سیاه و نسبتا زشت دست در دست شود.
بعد از یک ساعتی به اسکله میرسیم همه جا روشن و نورانی است و پر از کشتی است.کشتی دو طبقه است و از ما میپرسند که غذای هندی دوست دارید یا بینالمللی؟بین المللی را انتخاب میکنیم و ما را به طبقه بالای کشتی راهنمایی میکنند.با پسر و دختر سر یک میز مینشینیم.پس از چندی که از حرکت میگذرد خانم خوانندهای به روی سن میآید و شروع به خواندن میکند سر میز هر کسی که میرسد با دیدن چهرهها و یا سوال کردن ملیت،آهنگی به زبان همان میز میخواند به میز ما که میرسد برای ما آهنگ خوشگلا باید برقصن را میخواند. چارهای نداریم خوشگل که هستیم پس قری هم میدهیم خواننده مثل ما ملیت پسر را عرب تشخیص میدهد و آهنگی عربی هم میخواند.سری به طبقه پایین کشتی میزنیم صدای موزیک هندی به گوش میرسد.هندیها بدون خواننده مشغول رقص و پایکوبی هستند.
در برگشت به هتل سر صحبت با پسر و دختر باز میشود پسر هندی است؟از تعجب شاخ درمیآوریم زن و شوهر هستند و دختر اهل اوکراین است.چطور با هم آشنا شدند؟سوالی است که ذهن همهمان را به خودش مشغول کرده است.پسر روی کشتی باری کار میکند و دور دنیا را با کشتی گشته است از هر دری صحبت میکنیم جز نحوه آشنایی آنها، نزدیکیهای هتل بالاخره برادرم که دیگر نمیتواند جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد سوال را میپرسد؟
در فیسبوک آشنا شدهاند و دختر از اوکراین به هند آمده و با هم ازدواج کردهاند.آدرس صفحههای اینستاگرام را رد و بدل میکنیم و هنوز با هم در ارتباط هستیم.دومین بچهاش همین چند وقت پیش به دنیا آمده است.
شاهرود اردیبهشت 99
تقدیم به استاد نجفدریابندری
روحش شاد
مشغول ویرایش سفرنامه هستم که خبر فوت نجف دریابندری شکهام میکند.علاقه زیادی به استاد، کتابها و ترجمههایش دارم او و ارنست همینگوی قرمانان بهترین رمانی هستند که تا به حال خواندهام«پیرمرد و دریا»از داستانِ بینظیر که بگذریم نظرتان را به ترجمه بیمانند و مقدمه عالی کتاب از انتشارات خوارزمی جلب میکنم.کتاب را از پیرمردی در یکی از پاساژهای میدان انقلاب خریدهام سالها پیش در انفوان جوانی ،پیرمردی که فکر میکنم کل کتابهای دنیا را خوانده بود.تمامی کتابهای کتابخانهام یک طرف،این کتاب یک طرف. همیشه زیر تختم است جایی که بدون ذرهای تقلا دستم به آن میرسد.
اگر این سفرنامه را کامل خوانده باشید حتما داستان آرامش دست نیافتنی را یادتان است.متنی که پیش از این در سفرنامه بیس کمپ اورست نوشتهام و امیدوارم که مانند سفرنامه به صورت کتاب چاپ شود با آن متن متفاوت بود و برگرفته از داستان پیرمرد و دریا بود.حال با فوت آقای نجف دریابندری تصمیم گرفتم که به احترام و یاد استاد داستان آرامش دستنیافتنی را تغییر بدهم.
پیرمرد و دریا
«پیرمردی بود که تنها در قایقی در گلفاستریم ماهی میگرفت و حالا هشتاد و چهار روز میشد که هیچ ماهی نگرفتهبود»
پیرمرد و نامچه بازار
پیرمردی بود که تنها در لوژی در نامچهبازار مشغول کتاب خواندن بود نوشیدنی مینوشید و پاپکرن میخورد قد بلند و ریشو بود.شبیه ناخداها بود.در خیالم پیرمرد را تنها در قایقی در گلفاستریم مشغول ماهیگیری میدیدم.نوشیدنیاش که تمام شد بلند شد چهار شانه و هیکلی بود،دست و پایش البته از کهولت سن کمی میلرزید.اینکه چطور به نامچهبازار آمده برایمان جای تعجب بود.پیرمرد بعد از گرفتن بطری دیگری به اتاقش رفت.
صبح زود برای خوردن صبحانه به رستوران لوژ میآییم.پیرمرد را جلوی درب رستوران میبینم در حال کتاب خواندن.اینکه پیرمردی به آن سن و سال و تنها به نامچهبازار برای کتاب خواندن بیاید برایمان عجیب است و عجیبتر آرامشی است که پیرمرد دارد به پیرمرد حسودیم میشود به آرامشش،به سکوتش و به لبخندی زیبایی که من میزند.خداوندا آرامشی مانند آرامش آن پیرمرد به ما عطا فرما.
نویسنده: رامین رمضانپور