بمبئی یعنی شهری که... (سفرنامه بمبئی)

4.6
از 69 رای
تقویم ۱۴۰۳ لست‌سکند - جایگاه K - دسکتاپ
بمبئی یعنی شهری که... (سفرنامه بمبئی) + تصاویر

چطور در دامِ ماسالا تی افتادیم!

 

همین طور قدم زنان در حال طی کردن مسیر به سمت مقصد بعدی مان بودیم که دو نفر با سلام و احوالپرسی و روی گشاده سر صحبت را باز کردند و با ما همراه شدند. اول صحبت از "چه خبر و کجایی هستید و کجا می خواید برید و..." بود اما بعد از چند دقیقه رسیدیم به اینکه "پول نیاز دارم و بیا تعدادی از کارت پستال هایم بخر و..."

041.jpg

اتوبوس های دو طبقه بمبئی


کارت پستال ها تصاویر جاذبه های بمبئی بود اما کیفیت در حد تصاویر زمان آزادی خرمشهر!! برای اینکه زودتر از شر این دو عزیز راحت شویم دوربینم را نشان دادم و گفتم : "آی اَم مشهدی! من خودم عکس میگیرم و عکس خریدنی رو دوست ندارم" کمی سماجت کردند و پیله شدند اما با چشمکی که به خانم جان زدم کمی قدم هایمان را تندتر کردیم و می شود گفت از دستشان فرار کردیم! اصولا هندی ها در همه امور سماجت زیادی دارند که باید خودتان را از قبل آماده این قبیل موارد بکنید...

042.jpg

اوال میدان و برج ساعت راجابای در کنار هم از نمای دور

043.jpg

یک دبیرستان

044.jpg

روش سوار شدن به اتوبوس بسیار مشابه سوار شدن به قطار است!

از جلوی یک سینما عبور کردیم و داغ دلم تازه شد! اهل تماشای فیلم های هندی نیستم اما همیشه آرزو داشتم که یک بار در هند به سینما بروم و از نزدیک و در کنار هندی ها فیلمهای بزن بزن و اکشن شان را تماشا کنم. اما الان با این کوله های روی دوش فرصت این کار نبود و کلی برنامه داشتیم که نباید از آنها عقب می ماندیم. نمی دانستم در این سفر اصلا فرصت برآورده کردن این آرزو پیش می آید یا خیر! آهی کشیدم و نگاهم را از سینما دزدیدم و به قدم زدن ادامه دادم...

045.jpg

سینما

دومین گاری غذای خیابانی بر سر راهمان قرار گرفت. نزدیکتر که رفتیم متوجه شدیم قابلمه غذا نیست و چای ماسالا است که بر روی شعله در حال قُل زدن بود. درباره چای ماسالا چیزهای جالبی نشنیده بودم. ضمن اینکه یک بار در ایران امتحان کرده بودم و خوشم نیامده بود.046.jpg

در همین حین فروشنده که دید ما در حال نگاه کردن به بند و بساطش هستیم به خیال خودش خواست بازار گرمی کرده باشد شروع کرد به هم زدن محتویات قابلمه و با صدای بلند داد زد: "ماسالاتی... ماسالاتی... سِر پلیز... کام آن!" با دست تشکری کردم و از گاری فاصله گرفتم.047.jpg

خیلی آدم وسواسی نیستم و خودم را برای این قبیل صحنه ها در هند آماده کرده بودم اما ظاهر این قابلمه دیگر خیلی عجیب و نوبَر بود! مطمئنا اگر می خواستم یک بار دیگر در جایی چای ماسالا را تست کنم، آن مکان اینجا نبود!

دیگر وارد محله کولابا Colaba Neighbhorhood شده بودیم. این محله که در جنوب بمبئی قرار دارد توریستی ترین منطقه این شهر است. 049.jpg

اولین جایی که در این محله قرار بود به آن سر بزنیم کافه لئوپولد Leopold cafe بود. این کافه یکی از مشهورترین کافه های بمبئی و یکی از دو کافه مشهور متعلق به پارسیان ایران است. (کافه پارسی مشهور دیگر به نام کافه ماندگار در همین محله کولابا قرار دارد)

050.jpg

کافه لئوپولد در سال 2008 یک بار مورد حمله توریستی قرار گرفت و نامش بعد از این اتفاق بیشتر بر سر زبانها افتاد. (ماجرای مفصل این حمله چند جانبه را می توانید به راحتی با جستجو در گوگل پیدا و مطالعه کنید)

زیر نم نم باران راه رفتن و کوله به دوشی کمی خسته مان کرده بود و طبق برنامه و پیش بینی هایمان، احتیاج به کمی استراحت و خوردن عصرانه مختصری داشتیم. در جلوی ورودی کافه با اسکن دستی وسایل و بدنمان را چک کردند و سپس اجازه ورود دادند. (این چک امنیتی پس از همان حادثه سال 2008 انجام می شود) یک میز خالی پیدا کردیم و نشستیم.

051.jpg

052.jpg

از منو، سرویس چای را سفارش دادیم. تا زمانی که چای حاضر می شد فرصت بود تا کمی به دور و اطرافمان نگاه کنیم و ببینیم این کافه لئوپولد مشهور چطور جایی است!

سالن کافه بسیار محقر و قدیمی بود و با توجه به معروف بودن این مکان انتظار بسیار بالایی از فضای این کافه داشتیم. البته معروف و مشهور بودن یک کافه یا رستوران هم از آن دست واژه هایی است که در بمبئی معنای متفاوتی دارد!

053.jpg

054.jpg

تصاویر، قاب های عکس، لوح های یادبود و گواهینامه های متعددی به در و دیوار کافه آویزان بود. همچنین عکس زرتشت در کنج یکی از دیوارها خودنمایی می کرد. نکته جالب توجه سِرو بعضی نوشیدنی های خاص بود که درون ظرفی پلاستیکی شبیه به سماور، سر میز می گذاشتند و مشتری خودش باید لیوانش را زیر شیر این سماور می گذاشت و آن را پُر می کرد!

055.jpg

056.jpg

بر سر همه میزها تعدادی قوطی از ادویه های مختلف (که بدون شک همگی بر تندی غذا می افزود) وجود داشت.

بالاخره سفارش ما آماده شد. اما این دیگر چه بود؟!! از پرسنل کافه پرسیدم که "ما چای سفارش دادیم، این چیه؟!" جواب داد :"چای ماسالا هست دیگه!"

- "من چای ماسالا سفارش نداده بودم؛ گفتم فقط چای!"

با خنده جواب داد: "تو هند وقتی بگی چای یعنی چای ماسالا... اگه چای سیاه میخوای باید بگی بِلَک تی!"

- "ای باباااا... حالا نمیشه عوضش کنید؟ ما هنوز لب نزدیم هاااا...!"

- "میشه ولی باید هزینه ش رو پرداخت کنید. اشکالی نداره؟"

- "نه...نه... مرسی! همینو کوفت می کنیم!" رو به خانم جان کردم و مشتاقانه ادامه دادم "حالا بیا امتحان کنیم شاید خوشمون اومد..." سعی کردم این جمله را با لحن پر انرژی و خیلی امیدوارانه و "مثلا آره ما خیلی خفنیم و دوست داریم همه چی رو تو سفر امتحان کنیم!" گفته باشم تا شاید تاثیری در وضعیت موجود داشته باشد! 

057.jpg

فنجان را برداشتم و ماسالاتی را مزه کردم؛ نه اصلا خوشمزه نبود! وقت و حوصله سفارش چای دیگری هم نداشتیم. با چند عدد شیرینی که در کوله گذاشته بودیم هر طوری بود چای ها را ریختیم داخل حلقمان!! هِی خندیدیم و ماسالاتی خوردیم... (خنده من از گریه غم انگیزتر بود!)

هنگام پرداخت صورتحساب با تعجب پرسیدم "تو مِنو مبلغ سرویس چای رو 65 روپیه نوشتید! چرا 150 روپیه؟" جواب دادند که "85 روپیه سرویس و مالیات است!" اگر اسلحه ای در دسترسم بود مطمئنا دومین حادثه تروریستی کافه لئوپولد شکل می گرفت! ولی متاسفانه سلاحی جز دوربین نداشتیم و با چشمانی شادمان و خوشحال از اینکه اتفاق خاصی نیوفتاده و دستمان به خون کسی آلوده نشده و به جرم کشتار دسته جمعی روانه زندانهای هندوستان نشده ایم (!) کافه را ترک کردیم...

قدم زنان به سمت مقصد بعدی حرکت کردیم. هوا کم کم داشت تاریک می شد. در پیاده رو همجوار کافه، دستفروشهای زیادی بدلیجات، دمپایی، صندل، لباس و... را بساط کرده بودند و با قیمتهای بسیار مناسب و ارزانی می فروختند. بعضی کالاها هم‌قیمت با ایران و بعضی ارزان‌تر!! خیلی عجیب بود که با این وضعیت دلار در کشورمان، هنوز هم در کشورهای خارجی کالای ارزان قیمت ببینیم!!

058.jpg

059.jpg

اما خرید در برنامه ما جایی نداشت و در کوله هایمان حتی جای سوزن انداختن نبود و نمی توانستیم بیشتر از این، آنها را سنگین کنیم چرا که در ادامه سفر قطعا با مشکل شانه‌درد و کمر‌ درد رو به رو می شدیم...!

 

060.jpg

فقط برای خالی نبودن عریضه، یک جفت گوشواره هر کدام اندازه یک دانه گردو (!) به قیمت 100 روپیه خریدیم. که البته قیمت اولیه 400 روپیه بود. (بنده بارها در مسابقات چانه زنی جنوب شرق آسیا مقام کسب کرده ام!)

 

قلب تپنده بمبئی

 

سرانجام به یکی از زیباترین قسمتهای محله کولابا رسیدیم. جایی که 2 جاذبه بسیار معروف در کنار همدیگر قرار دارند. هتل کاخ تاج محل و دروازه هند! هتل کاخِ تاج محل Tajmahal palace hotel یکی از معروفترین هتلهای شهر است و از جمله هتلهای گران قیمت و لوکس به حساب می آید. این هتل مانند کافه لئوپولد در همان حمله تروریستی سال 2008 خسارات زیادی را متحمل شد و سقفِ آن به طور کامل فرو ریخت!

061.jpg

اما داستان ساخت این هتل نیز می تواند برای شما جالب باشد. جناب جمشیدجی تاتا بنیانگذار گروه شرکت های تاتا را که خاطرتان است؟ چند سطر بالاتر به دیدار مجسمه و بنای یادبودش رفته بودیم. این آقای تاتا در زمان سلطه بریتانیا برای چند روز قصد اقامت در هتل واتسن شهر بمبئی را داشته است اما به دلیل اینکه هتل مختص فرنگی ها بوده به وی اجازه ورود نمی دهند. این اهانت باعث می شود که تاتا تصمیم بگیرید هتلی چند برابر بهتر و مجلل تر در بمبئی بسازد که هتل واتسن در مقابل آن خرابه ای بیشتر به چشم نیاید! او با کمک دو معمار هندی و یک معمار انگلیسی این هتل را می سازد و در سال 1903 افتتاح می کند و دستور می دهد که به همه مردم فارغ از ملیت و فرقه شان به یک شکل خدمات بدهند و هیچ گونه تبعیضی قائل نشوند!

062.jpg

جمشیدجی تاتا یک سال پس از افتتاح هتل کاخ تاج محل از دنیا رفت!

با فاصله بسیار کمی از این هتل مجلل و زیبا، بنای یادبود دیگری وجود دارد که می توان آن را امضای بمبئی نامید! دروازه هند Gateway of india که در واقع طاق نصرتی بنا شده توسط بریتانیایی ها است و به مناسبت بازدید شاه جرج پنجم و ملکه مری از هند ساخته و بر طاق دروازه نام این پادشاه و تاریخ ورود وی به بمبئی نیز درج شده است. ساخت این دروازه در سال 1947 به پایان رسید اما عملا نقش سنگ قبر بریتانیا را در هند ایفا کرد! چرا که در همان سال ملوانان بریتانیایی از زیر همین دروازه عبور کردند و با کشتی هایشان برای همیشه هندوستان را ترک کردند.

063.jpg

به سمت ورودی رفتیم و پس از چک امنیتی و عبور از گیت بازرسی که پس از همان حادثه تروریستی معروف ایجاد شده بود (حتی داخل کوله هایمان را بازرسی کردند) وارد محوطه دروازه هند شدیم. آب زیادی در چاله چوله های کوچک سطح زمین جمع شده بود و ما که صندل پایمان بود تقریبا تا مُچ پا درونِ آب بودیم! اما مشکلی نبود چرا که در همین نیمروز خیلی سریع فرهنگ هندی ها رویمان تاثیر گذاشته بود و این مدل مشکلات را کثیفی و زشتی نمی دیدیم و شَلَپ شولوپ کنان به راه رفتن ادامه می دادیم!!

جمعیت زیادی در محوطه حضور داشتند. بازار عکاسها حسابی داغ بود و با دریافت مبالغی عکس یادگاری و فوری از بازدید کننده ها می گرفتند و بلافاصله با پرینترهای جیبی که داشتند چاپ می کردند و تحویل مشتری می دادند. ما هم بیکار نشدیم و شروع کردیم به عکس گرفتن...

064.jpg

چند دقیقه ای نگذشت که سنگینی نگاه دیگران را روی خودم احساس کردم! چشمم را از روی دوربین برداشتم و به اطرافم نگاه کردم. متوجه شدم 7-8 نفر دختر و پسر هندی دور و برمان را گرفته اند و می گویند :"میشه با هم عکس بگیریم؟" با لبخندی جواب مثبت دادم و به همراه خانم جان کنارشان ایستادیم و آنها سلفی مورد نظرشان را گرفتند. چِشمتان روز بد نبیند! به یکباره صف طویلی از متقاضیان برای گرفتن سلفی با ما تشکیل شد! بُهت زده به اطرافم نگاه کردم و با تعجب به خانم جان گفتم :"دوربین مخفیه؟! اینا چرا اینجوری میکنن؟؟" اما نه شوخی در کار بود و نه دوربین مخفی! جدی جدی توی صف ایستاده بودند و مرتب جلو می آمدند و سلفی می گرفتند. شاید چند نفر اول برایمان جذاب بود اما کم کم خسته کننده شد و در همان حال داشتیم زمان را نیز از دست می دادیم!! جالب تر اینکه بعضی ها انگار از نتیجه عکسشان راضی نبودند و مجددا به ته صف می رفتند تا دوباره سلفی بگیرند!!

با شوخی و خنده و "تنکیو تنکیو" گویان دست خانم جان را گرفتم و سعی کردیم آرام‌آرام و عقب عقب، از معرکه خلاص شویم. این کار کمی زمان بُرد اما موفقیت آمیز بود. چند دقیقه‌ای از اتفاقی که پیش آمده بود شوکه شده بودیم و درباره آن کمی حرف زدیم. بعدها و در ادامه سفر متوجه شدیم که رنگ پوست سفیدمان برای هندی ها بسیار جلب توجه می کند و جذاب است و به همین خاطر است که دوست دارند عکس یادگاری بگیرند. انصافا حق هم داشتند. در طول 15 روز سفرمان حتی یک هندی سفیدپوست ندیدیم! (در بهترین حالت رنگ پوستشان سبزه بود)

هوا دیگر کاملا تاریک شده بود. مسیر را به سمت هتل کاخِ تاج محل برگشتیم تا از پیاده رو کنار ساحل به سمت مقصد بعدی مان پیاده روی کنیم.

065.jpg

066.jpg

بوی نامطبوعی از آب دریا به مشام می رسید و مشخص بود که آب اصلا تمیز نیست! البته این موضوع اصلا دور از انتظار نبود.

 067.jpg

068.jpg

دروازه هند از نمای دورتر

در پیاده رو افرادی بودند که با یک جعبه چوبی دکانی برای خودشان باز کرده بودند و تخمه و آجیل و چای و... می فروختند. کمی از برنامه عقب افتاده بودیم! پس به سرعتِ قدم هایمان اضافه کردیم...

069.jpg

070.jpg

 

قند پارسی

 

یکی از دوستان لست سکندی که افتخار آشنایی با ایشان را در اولین همایش رسمی لست سکند در سال 96 کسب کردم، بسته امانتی را به ما داده بود تا به دست یکی از دوستانشان در محله خسروباغ واقع در منطقه کولابا برسانم. خسروباغ یکی از محلات مسکونی پارسیان هند است که به غیر از خودشان کسی اجازه ورود به آنجا را ندارد!

بهتر است کمی درباره پارسیان بیشتر بدانیم. همزمان با استقرار حکومت صفوی و رسمیت یافتن مذهب شیعه، اکثر زرتشتی ها که نمی خواستند دین خود را تغییر دهند تصمیم گرفتند به مناطق دور افتاده و یا کشورهای دیگر کوچ کنند. در زمان قاجار با اذیت و آزارهای فراوانی که علیه آنها صورت گرفت بر سرعت و شدت کوچ کردن آنها افزود؛ تا جایی که توسط کشتی به ایالت گجرات هند مهاجرت کردند. وزیر این ایالت با ورود آنها مخالت کرد اما چون احترام زیادی برای پارسیان قائل بود یک پیاله لَبالَب از شیر برای آنها فرستاد که نشان دهنده ظرفیت کامل این ایالت و قبول نکردن آنها بود. زرتشتیان همیشه از موبدِ موبدان که به او لقب دستور می دادند پیروی می کردند و در مواقع بحران از وی کمک می گرفتند. در آن زمان دستورِ با درایت، مُشتی شکر به پیاله اضافه و آن را مخلوط کرد به طوری که حتی یک قطره هم از پیاله بیرون نریخت! سپس آن را به وزیر بازگرداند. وزیر گجرات داستان را میفهمد و از شیر میل می کند و متوجه می شود که پارسیان بسیار باهوش و با ذکاوت هستند و در نهایت با شرط و شروطی به آنان اجازه ورود به این ایالت را می دهد. با گذشت زمان، پارسیان هند دیگر مهاجر نبودند. از همان ابتدا که وارد گجرات شدند در جامعه ذوب شدند و این اصطلاح رایج شد که آنان مانند شکری در شیر، در جامعه هند حل شده و به آن طعم بخشیده اند. در حال حاضر پارسیان از لحاظ سبک زندگی بسیار مدرن هستند و از اقوام متمکن و بالارَدِه هند به حساب می آیند. (همان طور که خاطرتان است جمشیدجی تاتا بنیانگذار گروه شرکتهای تاتا نیز پارسی بود)

پس از عبور از چند خیابان سنگفرش و توریستی و شیک که مملو از مسافران عرب‌زبان بود به محله خسروباغ رسیدیم.

071.jpg

072.jpg

باران شروع شده بود و باید سریعتر برنامه هایمان را تمام می کردیم. به سمت ورودی محله که حرکت کردیم طبق پیش بینی از ورودمان ممانعت شد و مجبور شدیم بسته امانتی را تحویل نگهبان بدهیم تا به دست فرد مورد نظر برسانند. چندین بار تاکید کردیم که حتما بسته به دستِ دوستِ دوستمان برسد و حیف است که پس از این همه حمل و نقل تا اینجا، گم بشود یا فراموش بشود و تلاشمان به سرانجام نرسد!

073.jpg

074.jpg

طبق برنامه مان حالا باید پیاده به سمت ایستگاه قطار می رفتیم تا با قطار به منزل میزبانمان در بمبئی برسیم. اما شدت باران این مجال را نداد و مجبور شدیم سوار تاکسی های زرد و مشکی و معروف بمبئی شویم. این تاکسی ها برخلاف ظاهر بیرونی و پیش داوری ذهنی، بسیار نو و تمیز و مرتب بودند. شاید به خاطر ترکیب رنگ زرد و مشکی مشابه با توک توک ها، این تصور به وجود می آید که درب و داغان و قدیمی باشند اما اصلا این طور نبود. در زمان کوتاهی به مقصد رسیدیم، کرایه تاکسی 50 روپیه شده بود که کاملا منطقی و اقتصادی به حساب می آمد.

 

یادگار بریتانیا

 

اینجا پایانه چاتراپاتی شیواجی Chhatrapati shivaji terminal یا به اختصار CST است که در گذشته با نام پایانه ویکتوریا شناخته می شد. از اهمیت این مکان همین بس که هر کسی که به بمبئی بیاید حداقل برای یک بار هم شده مسیرَش به این میدان و ایستگاه راه آهن ختم خواهد شد.

075.jpg

این ترمینال از ترکیب سبک گوتیک و معماری سنتی هندی ساخته شده است. معمار انگلیسی این بنا شخصی به نام فردریک ویلیام استیونز است که از سال 1878 کار ساخت را شروع کرد و پس از ده سال آن را به پایان رساند! جالب است بدانید که این پایانه به وسیله خطوط راه آهن به تمام نقاط کشور هند متصل است. همچنین این مکان در همان حادثه تروریستی چند جانبه مورد حمله قرار گرفته بود.

زمانی که از تاکسی پیاده شدیم باران شدیدتر شده بود و چتر دیگر پاسخگو نبود. زیر یکی از سایه بانهای مجاور میدان پناه گرفته بودیم و جرات نداشتیم به آن طرف خیابان برویم و خودمان را به داخل ایستگاه برسانیم. از ظهر که به بمبئی رسیده بودیم برای دیدن این بنا در نقطه پایانی برنامه هایمان، لحظه شماری کرده بودم اما حالا که رسیده بودیم با این وضعیت رو به رو شده بودیم و دستمان از همه چی کوتاه مانده بود. بعد از چند دقیقه تماشا کردن ایستگاه از آن سوی میدان به صورت اتفاقی متوجه شدیم که زیرگذر عابر پیاده درست زیر پایمان قرار دارد!!

خوشحال و شادمان پله های زیر گذر را دو تا یکی پایین رفتیم؛ انگار نقشه گنج زیرزمینی پیدا کرده بودیم!

076.jpg

زیرگذر با هوایی بسیار دَم کرده و خفه و سقفی کوتاه، مملو از جمعیت بود. دو طرف آن پر بود از فروشگاه و دکه های فروش اسباب بازی و خنزر پنزر که فروشندگانشان با داد و فریاد سعی در جلب توجه مردم در حال عبور را داشتند. به انتهای زیرگذر رسیدیم، از پله ها بالا آمدیم و مستقیما وارد ایستگاه راه آهن شدیم.

077.jpg

اگر شلوغی و کثیفی ایستگاه را فاکتور بگیریم، سقف بلند و گنبدی شکل، ستونهای قطور و عظیم الجثه و نورپردازی بسیار زیبا دست در دست هم داده بود تا چشم هر بیننده ای را به خود خیره کند. چند دقیقه ای را با دهان باز به در و دیوار و سقف ها زُل زده بودم!

078.jpg

079.jpg

متاسفانه زمان زیادی نداشتیم و باید هرچه سریعتر با قطار به منزل میزبانمان می رفتیم والا دوست داشتم ساعتها در ایستگاه بچرخم و از همه سوراخ و سنبه هایش سر در بیاورم! دو عدد بلیت قطار را هر کدام به مبلغ 20 روپیه به مقصد ایستگاه خانداشوار گرفتم و با کمکم مردم حاضر در ایستگاه، در کنار پلتفرم و ریل مربوط به مقصدمان منتظر ایستادیم.

080.jpg

خیلی زود قطار مورد نظر وارد ایستگاه شد. اینجا ابتدا (یا از آن طرف بخواهیم بگوییم انتهای مسیر) بود و عجیب اینکه قطار با توقفی کمتر از 1 دقیقه مسیر را به صورت بالعکس شروع به حرکت کرد!! یعنی حتی در پایانه ها و ابتدا/انتهای مسیر هم فرصت زیادی برای سوار شدن ندارید و باید بسیار سریع عمل کنید.

باران همچنان با شدت می بارید و بارها جریان برق قطار در حین حرکت قطع شد! با قطع شدن برق، پنکه های سقفی و لامپها نیز خاموش می شد اما هیچکس تعجب نمی کرد و فقط ما دو نفر بودیم که با خاموش شدنِ روشنایی، طبق عادت سرمان به بالا می چرخید و لامپهای خاموش را نگاه می کردیم! البته جای نگرانی نیست چون به شدت تلاش کردیم بر عادتمان غلبه کنیم تا زمانِ وصل شدنِ جریانِ برق صلوات نفرستیم!! مشخص بود که این قطعی برق بسیار روتین و طبیعی است و اصلا موضوع نگران کننده ای نیست! حتی در همین قطع و وصل شدن‌ها، دستفروش ها بیکار نمی ماندند و نشان دادند که هیچ عاملی نمی تواند مانع کسب و کار آنها شود و در بدترین شرایط نیز به کارشان ادامه خواهند داد.

081.jpg

فی الواقع آنها با این کارشان مفهوم عبارات "تحریم ها اثری ندارد" و "ما تا آخر ایستاده ایم" را به معنای واقعی کلمه و مثل نیزه در چشم ما فرو کردند...!

در فاصله و مدت زمان یکی از روشنایی ها، با پسر جوان هندی بغل دستی مان که حسابی با گوشی اش مشغول بود سر صحبت را باز کردم. البته او تنها فرد غرق شده در فضای مجازی نبود بلکه تقریبا 80% افراد حاضر در واگن به این امر مهم مشغول و عجیب تر اینکه اکثرا در حال تماشای فیلمهای بالیوودی با صدای بلند بودند!!!

082.jpg

مطمئنا اگر در ایران بعد از آن مدل سوار شدن به قطار، درگیری یا زد و خوردی شکل نمی گرفت، بدون شک در واگنها با این شرایط و سر و صدا، نزاع دسته جمعی و حتی رخ دادن یک قتل نیز دور از انتظار نبود! این هندی ها در اوج شلوغی، آرامش عجیبی دارند که باید منبع و منشا آن را عالمانِ عالَم بررسی کنند...!

فرصت را غنیمت دانستم و از پسر جوان پرسیدم: "بمبئی یعنی شهری که...؟"

بلافاصله جواب داد: "بمبئی یعنی شهری که همه ملیت ها در اون هستند و هیچ مشکلی باهم ندارند!"

 

شهری که مرا تکان داد

 

خط راه آهن پانوِل از ایستگاه CST شروع و در پانوِل به پایان می رسد و یکی از طولانی ترین خطوط راه آهن بمبئی است. ایستگاه خانداشوار که محل پیاده شدن ما بود، ایستگاه یکی مانده به آخر بود! تقریبا یک ساعت طول کشید تا به مقصد رسیدیم. البته باید 45 تا 50 دقیقه طول می کشید که با ماجرای کوچکی که اتفاق افتاد کمی بیشتر زمان بُرد! قبل از رسیدن به خانداشوار از جا بلند شدیم و برای اینکه مطمئن شوم همه چیز را درست حساب و کتاب کرده‌ام از پسر جوانی پرسیدم که "ایستگاه بعدی باید پیاده شویم یا ایستگاه بعدتر از این؟"

- جواب داد "۲ ایستگاه دیگر خانداشوار است!"

- "مطمئنی؟؟"

با قاطعیت جواب داد "بله، ۲ ایستگاه دیگر..."

بنا را بر این گذاشتم که من فقط 2 بار از راه آهن بمبئی استفاده کردم و تجربه ای ندارم و قطعا او بیشتر از من ایستگاه ها و قطار سواری را بلد است و در نتیجه به گفته او اعتماد کردیم و دوباره سر جایمان نشستیم. بعد از اینکه قطار ایستگاه بعدی را ترک کرد از چشمان گرد و قلمبه و قیافه مضطرب پسر هندی فهمیدم که متوجه اشتباه خودش شده و همان حساب و کتاب خودم درست بوده و ایستگاه خانداشوار را رَد کرده‌ایم! با خنده رو به او کردم و گفتم :"چی شد؟ رَد شدیم درسته؟"

خجالت زده و با خنده ای عصبی جواب داد :"آره... ببخشید... من اشتباه گفتم!"

گفتم :"اشکال نداره، پیاده می شیم و برمی گردیم"

- "باهاتون میام!"

- "نه بابا نمیخواد برادر؛ میریم خودمون. فقط بگو باید مجدد بلیت بخریم یا نه؟"

خندید و گفت :"نه بابا نمیخواد بلیت بخری! بیا با هم می ریم. من اشتباه گفتم و شما رو به اشتباه انداختم. حالا باهاتون میام..."

با خودم گفتم شاید به این شکل سعی در آرام کردن وجدانش دارد و قبول کردم. به محض توقف کوتاه قطار، سه نفری پایین پریدیم و بدو بدو سوار قطار در حالت حرکت روبه رویی شدم؛ درست مثل فیلمها! نمی دانید چقدر این بِپَر بِپَرها لذت بخش بود!

در یک ساعت گذشته میزبانمان که اسمَش راجو بود مُدام جویای حال و احوال و موقعیتمان بود و زمان دقیق رسیدنمان را می پرسید. با اتفاقی که افتاده بود کمی بدقول شده بودیم و حدود 15 دقیقه دیرتر به خانداشوار رسیدیم. از پسر هندی به خاطر همراهی تا مقصد تشکر و خداحافظی کردیم و از پله های ایستگاه بالا آمدیم. ساعت 22:30 بود. به راجو پیام دادم که دقیقا جلوی خروجی ایستگاه قطار با یک کوله پشتی بزرگ قرمز رنگ ایستاده ام.

مردم در رفت و آمد بودند و اطراف ایستگاه نیمه شلوغ بود. همینطور که گوشی دستم بود به این طرف و آن طرف نگاه می کردم که شاید اثری از راجو ببینم. در یک لحظه کوتاه راجو را در سه قدمی خودم دیدم که به سمتم می آمد. تا به خودم آمدم و دستم را برای دست دادن و سلام کردن بلند کردم راجو پرید و مرا بغل کرد!!! همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یک بغل ساده، گرم، سریع و کوتاه... اما همین بغل، خواب را از سرم پراند؛ خستگی کل روز را از بدنم پاک کرد؛ تمام بدنم مورمور شد و چنان انرژی به من داد که مشابه آن را کمتر به خاطر می آورم!

تمام این ماجرا حدود 3ثانیه بیشتر نشد اما وقتی بغل کردن راجو تمام شد و از من فاصله گرفت و با هم دست دادیم و سلام و احوالپرسی کردیم انگار چند سالی بود همدیگر را می شناختیم! یک بغل 3 ثانیه ای ما را به نقطه ای برد که شاید در طول چند ماه دوستی و رابطه، نمی توانستیم به آنجا برسیم! ذهنم بدجور درگیر شده بود و همینطور که راجو به خوش و بِش با خانم جان مشغول بود و 3 نفری به سمت توک توک میرفتیم با خودم فکر می کردم که چقدر جای این بغل ها یا بهتر بگویم آغوشها در زندگی هایمان خالی است! چند وقت است که برادر، خواهر، پدر و یا مادرمان را درآغوش نگرفته ایم... چند وقت است که پشت نقاب مثلا باکلاس بودن، رسمی بودن، امروزی یا مدرنیته بودن و یا دیسیپلین قلابی مان قایم شده ایم... چند وقت است هنگام میهمانی یا روبرو شدن با نزدیکانمان فقط به یک دست دادن خشک و خالی اکتفا کرده ایم که شاید خدایی نکرده نظم و خطوط لباس و سر و وضعمان به هم نخورد و نا مرتب نشود!!! امان از ما... امان...

 

خانه دوست کجاست؟

 

بعد از حدود 5 دقیقه توک توک سواری به خانه راجو رسیدیم. محله ای پُر از مجتمع های مسکونی و چند طبقه و بسیار شبیه به هم که تصویر خانه های سازمانی در کشور خودمان را برایم تداعی کرد. این شباهت ساختمانها در شبِ بعد که خودمان به تنهایی قرار بود به خانه راجو برگردیم کمی دردسرساز و گیج کننده شده بود و باعث شد چند دقیقه ای دور خودمان بچرخیم!

وارد آسانسور قدیمی با درب کرکره ای شدیم. آسانسور که راه افتاد فَن بزرگ بالای سرمان که شبیه به فَن های سقفی واگن قطار بود شروع به کار کرد. در روزهای بعد متوجه مرسوم بودن استفاده از این فَن ها در بمبئی شدیم. به این شکل که هرجایی امکان نصب این فن بود دریغ نکرده بودند!

وارد خانه راجو شدیم. این اولین باری بود که خانه یک هندی را از نزدیک می دیدیم. همه چیز ساده و کوچک و بدون هیچ گونه زرق و برقی بود. هیچ وسیله زینتی، دِکوری یا اضافی در خانه وجود نداشت. به محض ورود به خانه وارد پذیرایی (نمی دانم اسمش را چه بگذارم) یا اتاق نشیمن شدیم. به این علت اسم مناسبی پیدا نکردم چون تخت دو نفره ای در همان ورودی گذاشته شده بود. تلویزیون، دو صندلی پلاستیکی، یک میز چوبی بسیار کوچک و یک پنکه سقفی، تمام! این همه آن چیزی بود که در اتاق مذکور وجود داشت. به وسیله یک پرده این اتاق را از بقیه قسمتهای خانه جدا کرده بودند. می شود گفت این پرده حریم میهمان و میزبان را مشخص می کرد. همسر و دختر راجو از پشت پرده بیرون آمدند و سلام و خوشآمدگویی کردند. راجو مهندس مکانیک بود (بعدها فهمیدیم که او هم در کمپانی جیو مشغول به کار است) و همسرش میشکا (با مشخصات ظاهری یک زن هندی از همان هایی که در فیلمها میبینیم) به همراه دختر کوچکشان کاویا این خانواده 3 نفره را تشکیل می دادند. خانواده ای گرم، صمیمی و ساده که اصلا با آنها احساس غریبی نمی کردیم.

082A.jpg

البته قبل از سفر از طریق واتساپ کمی با هم صحبت کرده بودیم و آشنایی اولیه به دست آمده بود. همچنین کاویا برایمان به انگلیسی شعر خوانده بود و مُدام یادآوری می کرد که برای رسیدنمان لحظه شماری می کند. مادر و دختر بعد از کمی خوش و بِش به پشت پرده برگشتند و راجو هم به دنبالشان رفت. از دقت و جدیتی که در کشیدن پرده بعد از رفت و آمد بین دو قسمت خانه داشتند متوجه شدم ما هم باید این پرده را جدی بگیریم و به آن احترام بگذاریم!

083.jpg

محل خواب ما

بلافاصله میشکا برایمان شام آورد. نکته جالب توجه این بود که نه میز و صندلی برای غذا خوردن وجود داشت و نه حتی سفره ای یا مکان مشخصی برای این امر! ما دو نفر روی صندلی های پلاستیکی نشسته بودیم و آن سه نفر روی لبه تخت!

084.jpg

روزهای بعد به همین منوال بود و سبک غذا خوردن به همین شکل تکرار شد. حالا شما مقایسه کنید با وعده های غذایی رنگین و مفصل و پر از دورچین و نوشیدنی و... ما ایرانی ها که برای جا دادنشان کنار هم باید میزی باشد و سفره ای و...! کاش حداقل با این حجم از مصرف و مصرف گرایی، خروجی و نتیجه ای هم برای دنیا می داشتیم!

در طول 15 روز سفرمان متوجه شدیم هندی ها اکثرا در خانه نان می پزند و نان هایی که در سوپرمارکت وجود دارد فقط از نوع تست است. نان های خانگی، کوچک و نازک بودند و روی تابه مخصوص با کمی روغن برای هر وعده در همان لحظه پخته و آماده می شدند و طعم خوب و لذیذی داشتند.

بعد از شام و کمی خوش و بش از راجو پرسیدیم که "می توانیم از حمام استفاده کنیم؟" گفت: "بله، اما باید صبر کنید آب را گرم کنم!" ما فکر کردیم که از آبگرمکن های قدیمی دارند و منظورش این است که باید آن را روشن کند اما بعد متوجه شدیم که لوله کشی گاز در هند به شکلی که در ایران هست وجود ندارد و با سیلندرهای گاز خانگی پخت و پز را در آشپزخانه انجام می دهند و از آنجایی که دمای هوا خیلی پایین نمی آید به گرم بودن آب حمام اهمیتی نمی دهند و برایش سیلندر نمی گیرند! البته راجو چون دختر کوچکی داشت هزینه کرده بود و یک المنت برقی کوچک خریده بود و برای حمام آن را درون سطل آب می گذاشت تا آب گرم شود! باز صد رحمت به راجو؛ در شهر کوچین که میزبانمان یک دکتر جوان بود همین المنت را هم نداشت و کلا اعتقادی به حمام با آب گرم هم نداشت!! علی ایحال، راجو زحمت گرم کردن آب را کشید و نوبتی با خانم جان حمام کردیم. شدیدا به این حمام احتیاج داشتیم. از ظهر با کوله پشتی روی دوش، زیر باران و در خیابانهای پر از چاله و چوله بمبئی راه رفته بودیم و فقط یک حمام آب گرم می توانست دوباره ما را زنده کند!

همانطور که گفته بودم یکی دیگر از واژه هایی که در هند معنی متفاوتی دارد با آن چه که ما در ذهنمان داریم، بهداشت است. هندی ها شاید از نظر خودشان بهداشت را رعایت می کنند ولی بهداشت ما واقعا فرق دارد. توجه کنید من درباره قشر ضعیف و زاغه نشین بمبئی صحبت نمی کنم. دو میزبانی که در بمبئی داشتیم مهندس و در شرکت جیو مشغول به کار بودند. میزبانمان در کوچی و میزبانمان در وارکالا هر دو دکترهایی بودند که تحصیلاتشان را در دانشگاههای آمریکا گذرانده بودند. اما خانه های ما در مقابل آنها مانند قصری پر زرق و برق و تمیز می ماند و نگران آن بودم اگر یک روز اینها به خانه ما بیایند چقدر از خانه های پر وسایل، لوکس و اشرافی در ایران (از نظر آنها) تعجب کنند! حتی در روستاهای ایران هم آب گرم در دسترس است! خانه ها به تقلید از شهرها، طراحی های لوکس گرفته و تغیییر شکل داده... اما در شهر بمبئی، قلب تجاری هند، هنوز مشکل گازرسانی وجود دارد!! آب لوله کشی در ساعاتی از شب قطع می شود و دائم در جریان نیست. اما، با همه این حال و احوال، حال مردم خوب است. درباره این حال خوب بودن بگذارید به مرور و گذشت روزهای سفر بیشتر با هم صحبت کنیم. فعلا درگیر دمپایی نداشتن در حمام هستم! ما با خودمان دمپایی نیاورده ایم و هندی ها هم گویا اعتقادی به وجود دمپایی در حمام ندارند! باز خدا را شکر در توالت دمپایی وجود داشت. اما از شلنگ و... خبری نبود. در خانه راجو توالت ایرانی وجود داشت اما برای شستشو یک پارچ کوچک (آفتابه را در مقیاس کوچکتر تصور کنید) بود که کار کردن با آن بسیار سخت و دشوار می نمود. این پارچ کوچک عضو جدانشدنی زندگی هندی ها است!

084A.jpg

نمونه پارچ و سطل قرمز رنگ در هاستل در شهر آلیپی

البته این پارچ یک یار و همراه همیشگی هم دارد و آن چیزی نیست جز سطل! به این صورت که مطابق با عکس، یک سطل تقریبا بزرگ که این پارچ از لبه آن آویزان است در همه حمام های هندی وجود دارد و به نظرم اگر ایران یک کارخانه تولید سطل و پارچ در هند راه اندازی کند (با توجه به اینکه نمی توان به کیفیت محصول ایرانی خیلی اعتماد داشت و سطل و پارچ خیلی زود شکسته و بی مصرف خواهد شد و مشتری مجددا باید اقدام به خرید کند بنابراین تولید با تیراژ بالا باید در دستور کار قرار بگیرد!) می تواند تمام کسری بودجه کشور را جبران کند و دیگر نیازی نیست هر روز مالیات و عوارض و... را به بهانه های مختلف افزایش دهد! این سطل و پارچ به هم چسبیده، حتی در هاستل ها و مسافرخانه های هند نیز وجود داشت. تنها جایی که در حمام از این سطل و پارچ خبری نبود هتل لوکس و 4 ستاره شهر مونار بود.

حالا از شما می خواهم در ذهنتان این پارچ و سطل پلاستیکی به رنگهای قرمز و آبی را که در حمام و توالت هندی ها وجود دارد را کمی کهنه و کمی چرب تصور کنید... چِنِدِشِتان شد؟! بله ما هم اول همینطور بودیم ولی کم کم عادت کردیم چرا که اولا چاره ای نداشتیم و دوما به قول آن وزیرِ دلربا و نازک (شما بخوانید ظریف) "خودمان انتخاب کرده بودیم!" و سوما اینجا هند است و ما هم به هند خوش آمده بودیم...!!!

بعد از این حمام پر ماجرا، کادوهای کوچکی که برای خانواده راجو آورده بودیم با عشق و احترام تقدیم میزبانمان کردیم. یک مگنت و یک عروسکِ خمیری دست ساز که پرچم ایران را در دستانش داشت به همراه یک مچ بند ورزشی که آن هم با طرح پرچم ایران بود. یادگاری های نه چندان گرانقیمت اما دوست داشتنی و با ارزش بود که وقتی خوشحالی هدیه گیرندگان را دیدیم ارزش آن برایمان چند برابر شد!

ساعت حدود 12 شب شده بود و باید می خوابیدیم. راجو و خانواده اش به پشت پرده رفتند و ما هم چراغها را خاموش کردیم و خدا را شکری گفتیم و سرمان را روی بالشت گذاشتیم و بیهوش شدیم.