بمبئی یعنی شهری که... (سفرنامه بمبئی)

4.6
از 69 رای
آگهی الفبای سفر - جایگاه K - دسکتاپ
بمبئی یعنی شهری که... (سفرنامه بمبئی) + تصاویر

ساگار، یک سومِ گمشده من!

 

بدون توقف به سمت منزل ساگار در نزدیکی ایستگاه قطار سِوری حرکت کردیم. لباسهایمان نم دار، پوستمان آفتاب سوخته و کمی هم خسته بودیم! اما از برنامه امروزمان کاملا هیجان زده و خوشحال بودیم. تصور اینکه یک روز کامل را سوار بر موتور در شهر خاصی مثلا بمبئی چرخیده بودیم هنوز که هنوز است لبخندی را بر روی لبانمان می نشاند! و این میسر نمی شد جز با کمک کسی مثل ساگار! این پسر یا بهتر بگویم مَرد، بسیار گشاده رو، پر انرژی، مهربان و با روحیه تیمی خوبی بود. اهل غُر زدن و خسته شدن نبود و این دقیقا همان چیزی بود که من درونِ خودم دارم و به آن افتخار میکنم.

164.jpg

دورانِ "لطفا بوق بزنید" ها تمام شده است!

به منزل ساگار رسیدیم و موتورها را در پارکینگ گذاشتیم. بعد از گرفتن عکس یادگاری قصد خداحافظی از او را داشتیم که اصرار کرد تا ایستگاه قطار ما را همراهی کند! بسیار بسیار از او تشکر کردیم و گفتیم که با تاکسی یا توک توک تا ایستگاه می رویم. از او اصرار و از ما انکار اما در نهایت حریفِ میهمان نوازی و مهربانی اش نشدیم و ما با تاکسی و او با موتورش دنبالِ ما تا ایستگاه راه آهن آمد.

به رسمِ ایرانی ها، آنجا مجددا برای بارِ هزارم خداحافظی کردیم(!) و این بار من پیش دستی کردم و ساگار را در آغوش گرفتم! بالاخره باید کارهای خوب را از هندی ها یاد گرفت؛ و سفر چیزی جز این نیست! همان مثال نخ نما و بسیار ساده و معروف لقمان یعنی ادب از که آموختی را می توان درباره سفر هم استفاده کرد. سفر و سفرها رفتم... خوبی ها و بدی های مردم مختلف را دیدم. هیچ ملت و مردمی بی عیب و نقص نیست! خوبی هایشان را یاد گرفتم و هرچه از آنها در نظرم ناپسند آمد از انجام دادن آن خودداری کردم...!

وارد ایستگاه شدیم. بلیت قطار سِوری-خانداشوار را برای هر نفر 20 روپیه گرفتیم و بلافاصله سوار قطار شدیم. ساعت حدود 20:15 بود و احتمالا حوالی ساعت 21:00 به خانه راجو می رسیدیم. خدا را شکر امشب دیگر پیشِ آنها بدقول نشدم! چرا که برای شام منتظر ما می ماندند و دوست نداشتم آنها را بیشتر از این اذیت کنم. به جز چند دقیقه ای که اطراف خانه راجو به علت مشابه بودن ساختمانها گم شده بودیم اتفاق خاص دیگری نیُفتاد. شام را خوردیم و گپ زدیم و از روزی که گذشت تعریف کردیم و دوش گرفتیم و خوابیدیم...

 

روز تعطیل، روز خانواده

 

امروز یعنی یکشنبه روز تعطیل بود و قبل از سفر با راجو قرار گذاشته بودیم به اتفاق هم به دیدن پاگودای ویپاسانا Global vipassana pagoda برویم. راجو گفته بود که خودش هم هنوز این پاگودا را از نزدیک ندیده است! (خوب شد ما به بمبئی آمدیم والا بمبئی نشینان تا آخر عمرشان جاذبه های شهر خودشان را نمی دیدند!)

این پاگودا دومین پاگودای بزرگ و دارای بزرگترین گنبد سنگی در جهان است که در شمال شهر بمبئی و در ساحل گورای Gorai beach قرار داد. بهتر است بدانید که ویپاسانا از قدیمی ترین تکنیک ها و روشهای مراقبه است که بین بودائیان رواج دارد. ویپاسانا پاگودا با ظرفیتی در حدود 8 هزار نفر و در سال 2009 توسط رئیس جمهور هند افتتاح شد. دوره های مراقبه از یک روز تا چندین سال در این پاگودا رایگان است و هزینه های مجموعه توسط خیرین و کمکهای داوطلبانه تامین می شود. جالب اینجاست که اکثر مردم بمبئی حداقل یک روز را در این پاگوداها سر کرده بودند! ساگار، راجو (در پاگودای کوچکتری نزدیک به خانه شان) و بقیه دوستانی که با آنها در کوچ سرفینگ آشنا شدیم و مردمی که در بمبئی با آنها هم صحبت شدیم، همگی تجربه مراقبه در پاگودا را داشتند.

صبح که بیدار شدیم میشکا حسابی پر تحرک شده بود! دوش گرفت، آرایش کرد و مشخص بود که لباسهای خوشگلش را پوشیده و عطر فراوان زده و در نهایت آن خال قرمز معروف هندی را هم بین ابروانش گذاشت! درباره این خال از میشکا پرسیدیم و او گفت که اسمش سیندور Sindoor است و به وسیله یک مدل رنگ که بسته های کوچک و قیفی شکلی دارد و در داروخانه ها یا توسط بساطی های کنار خیابان به فروش می رسد و قیمت آنچنانی هم ندارد، گذاشته می شود. اگر سیندور را بالای پیشانی و نزدیک به محل رویش موها بگذاریم نشانِ همسر داشتن و متاهل بودن است و اگر بین ابروها بگذاریم مربوط به عبادت و عشق خالص به خدا است! هنوز سوالات زیادی درباره سیندور داشتم اما راجو و میشکا بر سر سیندور کشیدنهای ما مشغول شوخی کردن شدند و دوست نداشتم آن جو شاد و دوستانه را با سوالهای جدی از بین ببرم! میشکا برای ما 2 نفر هم سیندور کشید. سعی کردیم مثل او لباسهای با رنگ شادتری برداریم. دسته جمعی داشتیم می رفتیم زیارت...!165.jpg

سمت چپ: میشکا در حال کشیدن سیندور روی پیشانی من- سمت راست: پیش به سوی زیارت...!

با توجه به اینکه روز یکشنبه بود راجو گفت احتمال اینکه بعضی خطوط قطار در حال تعمیر هفتگی باشند زیاد است؛ در عین حال می توانیم یک تاکسی دربست بگیریم و هزینه آن را پنجاه-پنجاه تقسیم کنیم. شدیدا از این پیشنهاد استقبال کردیم. هزینه اوبر برای رفت و برگشت هرکدام 990 روپیه شد که مسیر رفت را راجو حساب کرد و برگشت را من؛ با توجه به دوری مسیر، هزینه تقریبا منطقی به حساب می آمد. این معبد در دورترین نقطه از مرکز بمبئی و در شمالی ترین نقطه شهر قرار داشت به حدی که همه دوستان کوچ سرفینگی ما را از رفتن به آنجا منع می کردند! اما طبق برنامه مان فرصت کافی برای رفتن به این مکان را داشتیم و امروز را کاملا به این موضوع اختصاص داده بودیم. ضمن اینکه از لذت گشت و گذار و سفر یک روزه با یک خانواده 3 نفره هندی نمی توان چشم پوشی کرد و خودِ این ماجرا برای ما تازگی داشت و دوست داشتیم آن را تجربه کنیم.

بعد از حدود یک ساعت و نیم به شمال بمبئی رسیدیم. چون صبحانه درست و حسابی نخورده بودیم راجو از مک دونالدِ بین راهی برای همه مان سیب زمینی سرخ کرده و چیکن رول گرفت. غذاهای مک دونالد هندی ها نیز تند و فلفلی و پر ادویه بود!

و بالاخره به نزدیکی پاگودا رسیدیم. مکان دقیق پاگودا آن طرف رودخانه و در مکانی شبه جزیره ای بود و رسیدن به آنجا توسط فِری امکان پذیر می شد. بلیت ورودی پاگودا به همراه بلیت فری برای هر نفر 70 روپیه بود که البته با تحویل بلیت در آن سوی رودخانه یک بطری آب رایگان و خنک هدیه می گرفتید!!

پیاده اسکله را طی کردیم و سوار فری شدیم.

166.jpg

ایندیاز گات تلنت!

167.jpg

مسیر پیاده روی تا اسکله- روز تعطیل بود و خانواده های زیادی در مسیر رفتن به پاگودا بودند

168.jpg

خانواده سه نفره راجو

169.jpg

پاگودا در آن سوی رودخانه و قایق چوبی سهراب!

کمتر از 20 دقیقه به آن طرف رودخانه رسیدیم و از فِری پیاده شدیم. دورنمای گنبد پاگودا از دور بسیار زیبا و وسوسه انگیز بود و نوید یک مکان خاص و رویایی را می داد.

از کشتی پیاده شدیم؛ تا بالای کوه را باید پیاده می رفتیم! خبری از توک توک و یا ماشینهای مخصوص جا به جایی بازدیدکنندگان نبود. اینجا پاگودا است و معلوم شد مراقبه و تهذیب نفس از همین جا و از این مدل رسیدن به بالای قله، شروع می شود...!

170.jpg

ورودی جزیره و تحویل بطری آب

171.jpg

راجو برنده خوشبختِ دو دستگاه بطری آب آشامیدنی!

172.jpg

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد- ابتدای پیاده روی و شروع سربالایی تا نوک قله

173.jpg

اواخر مسیر که از شدت سربالایی کاسته می شد

174.jpg

بالاخره پیدایش شد!

با توجه به اینکه روز تعطیل بود و مردم زیادی برای بازدید به پاگودا می آمدند اما اینقدر محوطه و فضای جزیره ای شکل پاگودا بزرگ بود که جمعیت پراکنده دیده می شدند و اصلا شلوغ به نظر نمی رسید در حدی که زمان برگشت و هنگام سوار شدن به فری با تعجب از خودمان پرسیدیم این حجم از جمعیت کجا بودند که ما متوجه نشدیم!

مسیرِ سربالایی و دایره ای شکل و حلزون وارِ رسیدن به پاگودا، دورِ کوه میچرخید و بالا می رفت. بعد از حدود ۳۰ دقیقه پیاده روی در این مسیر بسیار خلوت، به ورودی اصلی پاگودا رسیدیم.

175.jpg

و بالاخره گلوبال ویپاسانا پاگودا

فضای جالب، زیبا، تمیز و سحر انگیزی بود. صدای آهنگین و خواب آور مردی که مشغول خواندن متنی دعاگونه بود مکررا از بلندگوها در محوطه پاگودا پخش می شد. البته از نظر من صدا آهنگین و افسونگر بود ولی از نظر خانم جان کمی ترسناک بود!

پلکان پر تعداد اما کوتاهِ ورودی را بالا رفتیم تا به صحن پاگودای چند ضلعی برسیم.

176.jpg

177.jpg

نمای زیر طاق ورودی- فارغ از هرگونه ظرافت!

178.jpg

179.jpg

نمای پشت سر از بالای پلکان

180.jpg

181.jpg

پاگودا

اولین چیزی که در این نقطه به چشم می آمد منظره بسیار زیبایی بود که از این نقطه قابل مشاهده بود! پاگودا در بلندترین نقطه کوه قرار داشت. (درست مثل اکثر امامزاده های خودمان در ایران) اینجا به همه مناظر سرسبز و جنگلی اطراف اِشراف داشتیم...

182.jpg

یک ساعتی را دور و اطراف پاگودا چرخیدیم. خلاصه بگویم، پاگودا به غیر از طرح گنبد طلایی و براق حرفی برای گفتن نداشت! در مقابل مساجد معروفِ ایران با آن همه ریزه کاری و معماری های شگفت انگیز، پاگودا انگار کاردستی ساناز 5 ساله از کرج بود! جالب تر اینکه راجو با چنان هیجان و ذوقی بر روی گچ بری های ساده و زُمُختِ در و دیوار پاگودا دست می کشید و بَه بَه و چَه چَه می کرد که چند بار نزدیک بود کنترل خنده ام را از دست بدهم! با خودم گفتم اینها اگر به ایران بییند و حرم امام رضا یا مساجد معروف در شهرهای مختلف را ببینند احتمالا در جا سکته خواهند زد! و برای اولین بار در این سفر جمله بسیار معروف، حال به هم زن و نخ نمای "ما تو ایران خودمون بهترش رو داریم!" برایم به واقعیت پیوست! شاید باورتان نشود اما یکی از گچ بری ها به حدی ابتدایی بود که یاد گچ بری سقف خانه قدیمی پدری خودم افتادم!!

183.jpg

به هر حال سعی کردیم بیشتر روی ویوی پانارومیک و زیبای پاگودا فوکوس کنیم و از بودن در کنار خانواده میزبانمان، لذت ببریم.

184.jpg

185.jpg

186.jpg

ژِست های خاص!

187.jpg

حاج آقای پاگودا و جلسه پرسش و پاسخ به سوالات شرعی!

188.jpg

189.jpg

برای بازدید از داخل پاگودا جلسه یک دقیقه ای توجیهی که به معرفی پیشینه تاریخی و قوانین و تذکرات و نکات مهم آن می پرداخت برگزار شد که به زبان هندی بود و ما هم علاقه ای نداشتیم که ترجمه اش را از راجو بخواهیم.

190.jpg

سپس به همراه 10-12 نفرِ دیگر وارد گنبد شدیم. حرف زدن، استفاده از تلفن همراه، فلش و نور برای روشن کردن مسیر جلوی پا و هرگونه ایجاد سر و صدا در طول بازدید ممنوع بود! قبل از وارد شدن به داخل گنبد فکر می کردم فضای بسیار بزرگی را خواهیم دید اما اشتباه می کردم! تمام فضای زیر گنبد سالن خالی و کم نور با کف سرامیکی بود که عده ای انگشت شمار در حال مراقبه و به حالت چهار زانو روی زیراندازهای کوچکی نشسته بودند. برای بازدید توریست ها در گوشه ای از فضای سالن، راهروی شیشه ای بسیار کوچکی تعبیه کرده بودند که در فاصله بسیار دوری از مراقبه کنندگان قرار داشت و خللی در کار آنها ایجاد نمی شد. پاورچین پاورچین راهروی شیشه ای را طی کردیم و خارج شدیم.

191.jpg

صندوق صدقات پاگودا!

حالا وقت ناهار بود. به تنها رستوران تقریبا کوچک پاگودا رفتیم. هر چقدر مِنو را بالا و پایین کردیم و راجو کمکمان کرد نتوانستیم غذای مناسبی پیدا کنیم و به ساندویچ پنیر و گوجه و خیار اکتفا کردیم. البته من مایل بودم که یکی دو مدل از غذاها را امتحان کنم اما خانم جان کمی با غذاهای تند هندی مشکل پیدا کرده بود و با تمام انتخاب های من به شدت مخالفت می کرد!

192.jpg

رستورانِ پاگودا

193.jpg

ناهارِ ما

غذای میشکا نانهای هوس انگیزی داشت. بالاخره خانم جان به همین نانهای خالی رضایت داد.

194.jpg

در کمالِ تعجبِ پرسنل رستوران که انگار همانجا از خواب بیدار شده بودند و با همان لباسهای خوابشان به سر کار آمده بودند، تعداد 7-8 عدد نانِ خالی سفارش دادم! به احتمال زیاد در طول سابقه کاری شان ندیده بودند که کسی نانِ خالی سفارش بدهد!

195.jpg

ناهار راجو- برعکس ظاهر قرمز رنگ، خیلی هم تند نبود و من طعم این نودل را دوست داشتم 

بعد از ناهارِ تقریبا ارزان قیمتِ پاگودا (45 روپیه) مسیر خروجی را پیش گرفتیم تا به سمت پایین کوه و اسکله برویم.

196.jpg

شوخی شوخی با دستِ بودا هم شوخی؟!

در قسمت خروجیِ محوطه پاگودا، فروشگاه کوچکی وجود داشت که نمادهای بودا و پاگودا و یادگاری های ریز و درشت و... را می فروخت. کوچکترین سایز از پاگودا رابه قیمت 300 روپیه خریدیم. سوار فری شدیم و به آن طرف رودخانه برگشتیم.

197.jpg

سوار شدن به فری

198.jpg

درست کردن یک مدل خوراکیِ کاملا بهداشتی!!

199.jpg

برگها را با دست در آب خیس می داد!

مطمئنا غروب در نوک قله و پاگودا می توانست منظره قشنگی باشد اما با توجه به مسیر طولانی تا خانه راجو، باید زودتر برمیگشتیم. هر چند که باز هم شب‌هنگام و در تاریکیِ کاملِ هوا به خانه رسیدیم!

 

زندگی شیرین می شود...

 

در یکی از خیابانهای نرسیده به خانه راجو، از تاکسی پیاده شدیم تا شام را در کنار خیابان بخوریم. راجو گفت که واداپاو این خانم در این منطقه زبانزد همگی و خیلی معروف است!

200.jpg

نفری یک واداپاو گرفتیم؛ انصافا خیلی خوشمزه بود! کار به چهارمی و پنجمی کشید و ما که ناهار درست و حسابی نخورده بودیم با واداپاو خودمان را خفه کردیم...! به گاری خانم واداپاو ساز نزدیک شدم تا از ماهیتابه و نوع سرخ شدن واداپاوها عکس بگیرم. چشمتان روزِ بد نبیند! فکر میکنم روغنِ درون ماهیتابه برای 2500 سال قبل از میلاد مسیح بود!! رنگِ روغن به شدت سیاه و بخارِ آن که درونِ حلقم رفت، اینقدر تیز و سنگین بود که چند دقیقه ای به سُرفه افتادم!!

201.jpg

اینقدر از این روغن استفاده شده بود که اگر درون ماهیتابه آن را نمی دیدم فکر میکردم روغن سوخته ماشین است! اما فکر نکنید که از خوردن واداپاوها پشیمان شدم؛ بلکه برای اینکه به گلویم و سیستم گوارش بدنم نشان دهم رئیس کیست یک واداپاو دیگر هم سفارش دادم!!

به خانه راجو که رسیدیم نوبتی همگی دوش گرفتیم و سپس نشستیم به صحبت کردن؛ خانمها طبق معمول از عروسی و مدل مو و... و آقایان هم از سیاست و تجارت و...

خانم جان که در نوجوانی دستی بر آتش فیلمهای هندی داشت درباره رسم و رسوم دور آتش چرخیدن عروس و داماد سوال پرسید و میشکا جواب دادن به این سوال را به راجو حواله کرد. و این نکته آغازی شد که هر چهار نفر درباره یک موضوع شروع به صحبت کنیم. راجو فیلم عروسی شان را برایمان پخش کرد و کلی توضیحات درباره نوع مراسم و رسم و رسومات (عروسی هندی ها چندین روز طول می کشد و از لحاظ رسومات بسیار شبیه عروسی های خودمان است) داد؛ در قسمتهایی از فیلم شدیدا اشکمان در آمد! تصاویر مربوط به خداحافظی میشکا از خانه پدری که رسم بود برادران و خواهرانِ عروس او را در آغوش بگیرند و زار زار گریه کنند! به قولی آخرین وداع دختر از خانه پدری و رفتن به خانه بخت! از آن آهنگهای سوزناکِ هندی که جِگر شِمر هم از شنیدنش کباب می شود روی تصویر میکس شده بود و ما هم که دل گنجشکی، مثل خر بهاری.... ببخشید منظورم ابر بهاری بود! مثل ابر بهاری اشک ریختیم انگار که خواهر و مادرِ خودمان دارد به خانه بَخت می رود...!

در قسمت دیگری از فیلمِ عروسی (تقریبا شبیه عروس کِشانِ خودمان) خانم جان با موزیک فیلم شروع به همخوانی کرد (بعدها متوجه شدیم که این آهنگ معروفترین و محبوب ترین آهنگ هندی-بالیوودی است که تمامِ مردم هند آن را شنیده و از حفظ هستند) راجو و میشکا با تعجب فراوان به خانم جان نگاه کردند و پرسیدند: "چطوری این آهنگ رو حفظی و همخونی می کنی؟!"

خلاصه اینکه راجو کلیپ اصلی این آهنگ را گذاشت و به خانم جان گفت: "باهاش برقص!" او هم که از خدا خواسته بلند شد و مجلس را گرم کرد. راجو چندین بار به من هم اصرار کرد اما واقعیت امر این بود که من نه آهنگ را بلد بودم و نه رقص هندی را...! اما در نهایت دوست نداشتم ضدحال باشم و با خودم گفتم چند بار دیگر در طول عمرم امکان دارد من میهمانِ یک خانواده هندی باشم و از من درخواستِ رقص کنند؟ پس بلند شدم و سعی کردم صاحب خانه و میزبانِ مهربان و عزیزم را شاد کنم...

و این تبدیل به یکی از عجیب ترین و تاثیرگذارترین لحظات سفرمان شد! چرا که بعد از اتمام رقصِ هندی، راجو و میشکا با چنان عشق و علاقه ای ما را در آغوش گرفتند که توصیف کردنی نیست! یعنی اگر می دانستم از رقصیدن ما اینقدر لذت می برند و خوشحال می شوند، مثل یک رقاصه از روز اول برایشان می رقصیدم!! هیجان در خانه به اوج رسیده بود و به یکباره راجو دستم را کشید و به پشت پرده برد! حس عجیبی داشتم... حس وارد شدن به منطقه ممنوعه! این همان پرده ای بود که در روزهای قبل با وسواسِ فراوانِ صاحب خانه، مرتب کشیده می شد و مو لای درزش نمی رفت اما حالا راجو خیلی راحت دستم را گرفت و با هم از پرده عبور کردیم!

آن پشت هیچ چیز نبود! نه وسیله گران قیمتی، نه خانه متفاوتی... در نگاه اول و به ظاهر، آن پشت هیچ چیز نبود. اما خوانندگان جانِ عزیز، به جرات می توانم بگویم در آن پشت، با ارزش ترین چیزی که در بمبئی دیده بودیم وجود داشت! آن پشت، خانواده بود. آن پشت حریمِ خصوصی و امنِ زندگی راجو بود. و چه چیزی با ارزش تر از این در دنیا وجود دارد؟؟؟

همانطور که قبل تر گفته بودم، خانه راجو تشکیل شده بود از دو اتاق و یک سرویس بهداشتی و حمام و آشپزخانه نقلی! یک اتاق که در قسمتِ ورودی خانه بود و ما استفاده می کردیم و این اتاق پشت پرده محل زندگی خانواده راجو بود. داخل اتاق فقط یک کمد فلزی، یک جالباسی و یک تشک وجود داشت که مشخص بود پایِ ثابتِ این اتاق است و هیچوقت این تشک جمع نشده است! در کنارِ اینها یک پروژکتور خیلی قوی وجود داشت که در آن اتاقِ شاید 2 در 3، نقش سینمای خانگی را بازی می کرد. راجو فیلم هندی گذاشت و دراز کشیدیم به تماشا... خانمها هم برای خرید رنگ حنا به داروخانه رفتند و مشغول زدن نقش حنا روی دستانشان شدند. گویا آن سمت هم صمیمیت ها افزایش یافته بود!

202.jpg

در حال تماشای فیلم هندی در اتاق پشت پرده راجو

در انتهای فیلم، خانمها هم به ما پیوستند و ادامه شب نشینی را چهار نفری در اتاق مخصوصِ صاحب خانه انجام دادیم. وقتِ خواب شده بود. شب بخیر گویان اتاقِ پشت پرده را ترک کردیم و به اتاق خودمان برگشتیم. حس خیلی خوبی داشتم و از خودمان به شدت راضی بودم. یک مدل حس فتح کردن، فتح کردنِ پشت پرده... شاید حس خوبمان در حد و اندازه حس کریستف کلمب در زمان کشف آمریکا بود!!! همچنین خوشحال بودم که اولین تجربه میهمان شدن در کوچ سرفینگ اینقدر شیرین و لذت بخش در آمده بود...

 

وقت خداحافظی

 

صبح مجددا فیلم هندی بود! این بار از نوع غم انگیز... وقت خداحافظی و وداع با خانواده ای مهربان و دوست داشتنی!

بیشتر از ما خانواده راجو و مخصوصا کاویا از این خداحافظی ناراحت بود. انگار در عرض این 2-3 روز عادت کرده باشد ما را در خانه شان ببیند. و این دقیقا حسی بود که من بارها در زمان میزبانی تجربه کرده بودم!! بعد از خداحافظی و رفتنِ هر کدام از میهمانانمان، جای خالی شان تا یکی دو روز عجیب حس می شد! نمی دانم در کوچ سرفینگ چه سِر و افسونی وجود دارد که در عرضِ زمانِ کوتاهی، یک نفر اینقدر به یک آدم غریبه از آن  سرِ دنیا اُنس پیدا می کند...!

راننده درست سر وقت آمد! این درست سر وقت که می گویم یعنی حتی یک دقیقه زودتر یا دیرتر نبود! در شهری مثل بمبئی آن‌تایم بودن کار بسیار سختی بود و همین موضوع نویدِ یک روزِ خوب با یک راننده حرفه ای را می داد که واقعا هم همینطور بود. راننده بسیار شیک و مرتب و یونیفرم پوش با یک ماشین تویوتای تمیز و براق به دنبالمان آمد و وسایلمان که دو کوله پشتی بود را درون ماشین گذاشت. از نوع حرکات و رفتار و حتی راه رفتن راننده کاملا مشخص بود که آموزش دیده و با تجربه و در کارش بسیار مسلط است. درست است که پول تقریبا زیادی بابت امروز پرداخت کرده بودیم (نسبت به روزهای دیگر سفرمان) اما همین نکته ها در ارائه خدمات، در نهایت باعث می شود از پرداخت پولهای هنگفت تر از این هم راضی باشیم! چیزی که در ایران به ندرت اتفاق می افتد...!

درست مثل میهمانی های خودمان، ایرانی طور، بارها خداحافظی کردیم. داخل خانه، درب منزل، درب آسانسور، درب خروجی ساختمان و... کاویا اما نمی خواست باور کند؛ از ما زودتر داخل ماشین پریده بود! به شوخی گفتم: "مامانش پس ما کاویا رو می بریم با خودمون ایران!" انتظار داشتم که با ترس و نگرانی سریع از ماشین پایین بیاید و به طرف مادرش برود و او را بغل کند. اما اینطور نبود! خوشحال شد و جیغ و هورایی کشید!!! ( که یعنی آخ جون منو هم میبرن ایران) احساس کردم خیلی پیر و سالخورده شدم که آن مدل تصوری از عکس العمل یک دختر بچه داشتم! نسل جدید واقعا برای من قابل درک نیستند! نمی دانم بگویم امان از ما یا امان از آنها...

همگی خندیدیم و میشکا به زور کاویا را از ماشین پیاده کرد. برای بار هزارم خداحافظی کردیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. سوغاتی های ساگار را به راجو سپردم تا او زحمت رساندن آنها را متقبل شود. سوار ماشین شدیم و برای همیشه آن خانه و محله را ترک کردیم.

203.jpg

بدون شرح

برنامه امروزمان بازدید از بالیوود (در شمال بمبئی) و یک استودیوی فیلمبرداری بود. سپس به محله باندرا (در جنوب غربی بمبئی) می رفتیم و از خانه شاهرخ خان دیدن می کردیم. سپس به فرودگاه می رفتیم تا 2 ساعت قبل از پروازِ بمبئی-کوچین در فرودگاه حضور داشته باشیم. پروازمان در ساعت 17:00 انجام می شد و در ساعت 19:00 در فرودگاه کوچین به زمین می نشست. در واقع پرونده بمبئی امروز برایمان بسته می شد و از امشب وارد استایل جدید و متفاوت تری از سفر در هندوستان می شدیم. در ایالت کرالا بیشتر به فاز تفریحی و گردشگری وارد می شدیم و بازدید از سواحل و طبیعت زیبای این ایالت در برنامه مان قرار می گرفت.

 

پیش به سوی بالیوود

 

مقصدمان بالیوود و استودیوی چاندیوالی Chandivali studio بود.

203A.jpg

204.jpg

ورودی استودیو

جلوی دربِ ورودی چندین نگهبان که به شدت همه چیز را تحت نظر داشتند، ایستاده بودند. بعد از چندین بار هماهنگی تلفنی و چند دقیقه معطلی و کلی حرف که بین راننده و نگهبان رد و بدل شد سرانجام اجازه ورود دادند. باورم نمیشد که برای یک استودیوی خالی اینقدر سخت گیری کنند! با ماشین تا جلوی درب دفتر مجموعه رفتیم. با آب خنک و چای به استقبالمان آمدند و پیشنهاد دادند تا انجام امور کاغذ بازی و پذیرش، از آرشیو افتخارات مجموعه و استودیو بازدید کنیم.

205.jpg

206.jpg

207.jpg

فیلمهایی که قسمتهایی از آنها در این استودیو ضبط شده است

208.jpg

چاندیوالی، گذشته و حال

یک دیوار را فقط به آثار آمیتاب باچان اختصاص داده بودند. همه این آثار در این استودیو فیلمبرداری شده و به عنوان افتخار، پوستر آنها را به دیوار زده بودند.

209.jpg

افسانه آمیتاب!

ما می دانستیم که آمیتاب در هند بسیار محبوب است اما حالا فهمیدیم که ماجرا بیشتر از محبوبیت است و از او به عنوان یک افسانه نام می برند!!

بعد از خوردن چای، بازدیدمان به همراه یکی از پرسنل های با حوصله و پر انرژی استودیو شروع شد. استودیو چاندیوالی، لوکیشن های داخلی و خارجی زیادی داشت. فضا بسیار بزرگ و به شدت محافظت شده بود! حتی در زمانی که هیچ فعالیتی در کار نبود و صنعت فیلمسازی بالیوود در خوابِ فصل بارانی قرار داشت!! طبق گفته پرسنل استودیو در فصل بارانی (که ما در انتهای آن قرار داشتیم) کار ضبط و فیلمبرداری متوقف می شود.

من و خانم جان به همراه راهنمای تور (مجموعا 3 نفر) به ترتیب از لوکیشنهای استودیو بازدید می کردیم. به هر لوکیشنی که می رسیدیم راهنما با تبلتی که همراه داشت فیلمهایی که در آن لوکیشن ضبط شده بود را از یوتیوب به ما نشان می داد. بعضی فیلمها یک سکانس و بعضی چندین سکانس از فیلم را در این استودیو ضبط کرده بودند.

210.jpg

211.jpg

برایمان جالب بود که آن لوکیشنهای پر زرق و برق، همین مکانهایی است که حالا ما در آن ایستاده ایم! تصور همه ما این است که فیلمهای هندی چیز خاصی ندارد و حتی خیلی ها در ایران زمانی که حرف از فیلم هندی می شود خیلی راحت ادعا می کنند که بالیوود روزانه فلان تعداد فیلم هندی می سازد یا مثلا ساخت هر فیلم هندی، یک صبح تا شب کار دارد!!!! و کلی آمار و ارقام میلیونی می دهند که اصلا منبع آن مشخص و موثق نیست! برای اینکه برای همیشه به این ابهامات ذهنی مان خاتمه دهیم از راهنمای تور پرسیدیم: "برای آماده سازی هر لوکیشن برای ضبط، بیشتر از ۱ یا ۲ روز زمان نیاز است؟" راهنما با تعجب نگاهم کرد و پاسخ داد "۲ روز؟؟!! شوخی میکنی؟ هفته ها و حتی ماهها برای آماده سازی هر لوکیشن زمان نیاز است؛ مخصوصا لوکیشن های خارجی! چرا که بارندگی و رطوبت بالا است و تقریبا بعد از ضبط هر سکانس، برای فیلم و یا صحنه بعدی که مثلا یک ماه بعد قرار است ضبط شود، آن لوکیشن مجددا احتیاج به بازسازی و رنگ آمیزی و... دارد!"

212.jpg

213.jpg

214.jpg

لوکیشن به لوکیشن می رفتیم و نمونه های فیلمبرداری را در تبلت آقای راهنما تماشا می کردیم. واقعا عوامل پشت صحنه و مخصوصا دکور، به معنای واقعی کلمه، هنرمند هستند. در بعضی شرایط و صحنه ها، حتی ساخت این لوکیشنهای پر زحمت نیز جوابگو نیست و از تکنیک پرده سبز استفاده می کنند.

215.jpg

در دلم به مجتمع های آپارتمانی و چند طبقه اطراف حسودی کردم! تصور کنید مثلا زمانی که بازیگران در فضای باز استودیو مشغول فیلمبرداری و رقص دسته جمعی هستند به راحتی از طبقات بالای مجتمع های مسکونی اطراف می شود به صورت زنده آنها را دید و به تماشا نشست. با اینکه فاصله و فضای اَمنی بین استودیو و اماکن اطراف رعایت شده بود اما از طبقات بالایی ساختمانهای اطراف همه چیز قابل مشاهده بود! خوش به حالشان...

لوکیشن ها را یکی پس از دیگری بازدید می کردیم و مدام عظمت این صنعت و سینمای هند برایمان بیشتر می شد!!

216.jpg

217.jpg

قطعا در آینده با احترام و علاقه بیشتری درباره فیلمهای بالیوودی صحبت خواهم کرد و اگر به تماشایشان نشستم، اوف و پوف کمتری خواهم کرد! چرا که می دانم پشت دوربین و صحنه چقدر تلاش و زحمت خوابیده است تا ما در خانه گرم و نرم و جلوی تلویزیون پایمان را دراز کنیم و فکر کنیم استیون اسپیلبرگ هستیم و هِی به کیفیت این فیلمها ایراد بگیریم!!!

220.jpg

برای دیدن ویدئوهای بازدید از بالیوود، به استوری های اینستاگرام من به آدرس Majid_Mirzadi مراجعه کنید.

بازدید از استودیو که تمام شد سوار ماشین شدیم. حالا باید برای بازدید از خانه شاهرخ خان می رفتیم. من به غیر از شاهرخ خان و آمیتاب باچان بازیگر دیگری از هند را نمی شناختم (یعنی اسامی شان را بلد نبودم) و قبل از سفر هنگامی که درباره تورهای بالیوود تحقیق می کردم به صورت اتفاقی لوکیشن خانه های بازیگران هندی را پیدا کردم و از بین آنها تصمیم گرفتم بازدید از خانه شاهرخ خان را (با توجه به موقعیت خوب و نزدیکی که به ما داشت) در لیست برنامه هایمان قرار دهم. اما حالا متوجه شدم که خانه شاهرخ خان یک جاذبه توریستی به حساب می آید و خیلی هم لوکیشن مخفی نبوده است! چرا که به هرکس درباره خانه شاهرخ خان می گفتیم سریع می گفت: "آه، مَنات در محله باندرا!"

در طول مسیر جلوی یکی از شعب مک دونالد توقف کردیم و ناهار خریدیم تا داخل ماشین و در حال حرکت بخوریم. فرصت ایستادن و توقف نبود.

221.jpg

در طول مسیر

بعد از رانندگی تقریبا طولانی به جنوب غربی بمبئی رسیدیم. منطقه باندرا یکی از محله های پولدار نشین بمبئی است و خانه شاهرخ خان به نام مَنات Mannat در اینجا و با ویوی رو به دریا قرار دارد.

222.jpg

خانه مجلل و بزرگ شاهرخ خان

زمانی که ماشین در جلوی خانه توقف کرد جمعیتی حدود 30 نفر در همان اطراف به صورت غیر متمرکز حضور داشتند. عده ای در پیاده روی مقابل خانه نشسته بودند و عده ای روی چمنها دراز کشیده بودند و عده ای که جوان تر بودند در حال عکاسی و سلفی گرفتن با نمای خانه بودند.

223.jpg

224.jpg

225.jpg

۲ مامور پلیس هم آن اطراف در حال قدم زدن بودند. البته که کاری به کار کسی نداشتند و مشخص بود این وضعیت هر روزِ اینجا است! از راننده کمی اطلاعات گرفتیم و او گفت: "هر زمان از روز که به اینجا بیایید همیشه همین تعداد آدم را اینجا خواهید دید. آنها به امید اینکه لحظه ای شاهرخ خان را از پشت پنجره یا در حال ورود و خروج به خانه ببینند ساعتها اینجا منتظر می مانند! اما همه می دانیم که او اینجا نیست و در آمریکا است. فقط چند روزی برای سال نو به این خانه می آید..."

از ماشین پیاده شدیم و نزدیکتر رفتیم. انتظارِ همیشگی افراد مشتاق و علاقه مند به شاهرخ خان، ایجاد کسب و کار کرده بود! چند نفری بساط تخمه و چای و آب و... پهن کرده بودند و به این عاشقانِ دلباخته می فروختند تا کمی انتظار را آسان تر کرده باشند! به هر حال هر عشقی سختی دارد، هزینه دارد!

در حیاط خانه شاهرخ خان، وجود یک بالکن فلزی و محصور در قسمت جلویی و نزدیک به خیابان، برایم سوال برانگیز شد. پرسیدم و متوجه شدم زمانی که شاهرخ خان در خانه حضور داشته باشد و بخواهد به ابراز احساسات هوادارانش پاسخ دهد یا با آنها دیدار کند در این بالکن حضور پیدا میکند تا همه مردمِ منتظر در خیابان به راحتی او را ببینند!! این حجم از محبوبیت برای یک ستاره سینما برایم عجیب بود. ما هم در کشورمان ستاره های مشهور زیادی داریم. بماند که خیلی از طرفداران این ستاره ها دختران و پسران جوان و یا قشر خاص و مرفه ای هستند اما اینجا در بمبئی، شهری پر از فقرا و زاغه نشین ها، پیر و جوان، عاشق این ستاره ها هستند و ساعتها و روزها مشتاقانه اطراف خانه او می پلکند! محبوبیت با شهرت، زمین تا آسمان فرق دارد...!

226.jpg

 

از کاخ تا کوخ (اپیزود دوم)

 

به سمت فرودگاه در حال حرکت بودیم.

227.jpg

کرکره خاکی رنگ، پنجره خانه پدری سلمان خان در محله باندرا

کم کم پایانِ سفر به بمبئی فرا می رسید. هنوز عباراتی در ذهنم غوطه ور بود که جوابی برایشان پیدا نکرده بودم و تیک های نزده ای داشتم! محله پولدارها را دیده بودم اما خیلی دوست داشتم آن نیمه دیگر بمبئی را هم از نزدیک ببینم. سینمای هند و بالیوود را دیده بودم اما هنوز آرزوی تماشای یک فیلم هندی در یک سینمای هندی به دلم مانده بود. همه اینها در بمبئی وجود داشت اما دیگر فرصتی نبود! کمتر از ۳ ساعت دیگر باید پرواز می کردیم و به سمت کرالا می رفتیم. دنیای زاغه نشین های بمبئی کیلومترها از کرالا فاصله داشت... نمی توانستم این موضوع را هضم کنم! دیدنِ زاغه ها و فقر در این شهر تکه گمشده پازل سفر من بود و احتمال داشت تا ابد برای پیدا نکردنش، غصه بخورم!

فکری به سرم زد. رو به راننده کردم و گفتم: "محله هاراوی در مسیر فرودگاه هست، درسته؟" راننده گفت: "بله آقا" پسوند Sir از دهانش نمی افتاد! گفتم: "می دونم که هم زمان نداریم و هم وظیفه شما نیست مسیر دیگه ای رو به جز فرودگاه بری؛ اما امکانش هست که قبل از رفتن به فرودگاه از مسیر محله هاراوی بری تا من بتونم از نزدیک زاغه ها رو ببینم و یا حتی وارد یکی از اونها بشم؟ خیلی معطل نمیکنم. ولی لازمه واقعا!" راننده مکث کوتاهی کرد و گفت: "بله آقا، حتما! سرعت ماشین رو زیاد می کنم تا کمبود زمان جبران بشه!" عجب راننده فهیم و با شعوری! دوباره برقِ خوشحالی به چشمانم بازگشت و خودم را برای یک کار هیجان انگیز و چیزی که به شدت خواهانَش بودم، آماده کردم.

228.jpg

راننده در جایی توقف کرد. بوی فقر را می توانستیم حتی از پشت شیشه ماشین حس کنیم! دوربین را برداشتم و از ماشین پیاده شدم. جلوی خانم جان را که طبق عادت پشت سر من از ماشین پیاده می شد گرفتم و گفتم: "نمیدونم قراره با چی روبرو بشم و اصلا چی تو اون دالان های باریک هست؛ شاید نا امن باشه و شاید هم خطرناک! شاید هم هیچی نباشه! اما نمی تونم ریسک کنم. تو ماشین بمون. تنها می رم و زود میام. اگه تا ۲۰ دقیقه دیگه برنگشتم به راننده بگو بیاد دنبالم؛ احتمالا بلایی سرم اومده!"

خداحافظی کردم و دوربین به دست وارد یکی از کوچه ها شدم... با خودم گفتم "فقر عامل همه بدبختی هاست؛ وقتی یک توریست سفیدپوست با دوربین 14-15 میلیونی وارد محله افراد فقیری بشه که محتاج نون شبشون هستن، باید فکر همه جا رو کرد! شکم گرسنه دین و ایمون نداره! هر اتفاقی ممکنه بیُفته!" دوربین و موبایلم را دو دستی چسبیده بودم و با احتیاط بیشتری به راه رفتن ادامه دادم. حالا دیگر کاملا وارد زاغه و راهروهایی با عرض یک متر شده بودم و خبری از صدای خیابان و ماشین و... نبود! فقط صدای مبهم و ضعیفِ زاغه نشین ها از درونِ آلونک هایشان می آمد. صدای تلق و تولوق ظروف و صدای گاه و بیگاه گریه های دختر بچه ای کوچک... همه چیز اینجا آرام و با کمترین حالت از خود، در جریان بود! دوربین را روشن کردم و با ترس و لرز قدم برداشتم. روی نمایشگر دوربین، مدت زمان ضبط هنوز به یک دقیقه نرسیده بود اما برای من انگار چند سال گذشته بود. انگار چند سال دنیا دیده تر شده بودم! فضای زاغه به شدت سنگین بود! به قدری در آن غرق شده بودم، به اندازه ای فقر به چشمم آمده بود که از خودم، دوربینم، سرقت و زد و خوردی که احتمالش را داده بودم، غافل شده بودم!

اگر قرار بود از حضور من در زاغه کسی آسیب ببیند، مطمئنا آن یک نفر من نبودم! زاغه نشینان در اوجِ فقر، مظلوم تر و محروم تر از آن چیزی بودند که بخواهند به کسی آسیب برسانند! در واقع، من خودم را برای آنها آسیب جدی تری می دیدم! زمانی که از دالانها خارج شدم (پیدا کردن خروجی از زاغه، خودَش داستانی بود) و به خیابان برگشتم، دیگر آن آدم چند دقیقه پیش نبودم! به کل عوض شده بودم. از خودم بدم آمده بود. چطور به خودم اجازه داده بودم که نگران سرقت دوربینم توسط زاغه نشین ها باشم؟ چطور توانستم مثلا آینده نگرانه به خانم جان بگویم اگر بعد از چند دقیقه برنگشتم حتما مشکلی برایم پیش آمده است؟! حالم از خودَم به هم می خورد! اگر کسی هم قرار بود آسیبی ببیند آنها بودند که باید هر روز امثالِ منِ دوربین به دست را تحمل می کردند که از بچه ها، زندگی، فقر و بدبختی شان مشتاقانه فیلم میگیریم و خوشحال و شادمان آنجا را ترک می کنیم!

نمی دانستم برای آنها متاثر شده بودم یا برای خودم! نمی دانستم چه اتفاقی برایم افتاده؛ فقط می دانستم یک چیزی در من رخ داده است! سرعت قدم هایم را بیشتر کردم و سریع تر خودم را به ماشین رساندم. می خواستم از آنجا فرار کنم! می خواستم هر چه که بود، هر فکری که کرده بودم، هر حس بدی که داشتم، همه چیز را همان جا بگذارم و فرار کنم... چند دقیقه بعد و کیلومترها آن طرف تر از بزرگترین محله زاغه نشین دنیا یعنی هاراوی، به خودم که آمدم متوجه شدم من از آنها فرار نمی کردم.... من از خودم و افکار خودم فرار می کردم...!

 

تقابل فقر و ثروت در بمبئی

 

بمبئی یعنی شهری که...

 

در فرودگاه نشسته بودیم و منتظر سوار شدن به هواپیما و پرواز به سمت ایالت کرالا بودیم. بمبئی با تمام ماجراهایش، خوبی هایش، سحر و افسون هایش، فقر و خوشبختی هایش... تمام شده بود. هنوز که هنوز است یاد سفر بمبئی که می افتم، بدنم مورمور می شود، چشمانم نمناک می شود! نمی دانم از خوشحالی و شوق است یا از چیز دیگری... حتی علت همین ذوق و خوشحالی را هم نمی دانم! فقط میدانم با فکر کردن به بمبئی، آن ته وجودم، آن عمیق ترینِ اعماقم، ولوله ای بر پا می شود...

229.jpg

چند نفری در بمبئی بودند که موفق به دیدارشان نشدم. حالا و قبل از سوار شدن به هواپیما وقت آن بود که حداقل تلفنی از آنها تشکر کنم.

به راجات (پسر هندی و عکاسی که قبل از سفر کلی با هم صحبت کرده بودیم اما به علت فشردگی در برنامه ها نتوانستیم او را از نزدیک ببینیم) زنگ زدم و بعد از خوش و بِش های فراوان به او گفتم: "راجات جان، این جمله رو تکمیل کن لطفا؛ بمبئی یعنی...؟" راجات به زبان هندی دلنشینی زمزمه کرد: "مومبایی مِری جانِ مِری لایفِ!" یعنی بمبئی جان من است زندگی من است!

به  شَمیل (دانشجوی هندی که در خوابگاه زندگی میکرد و خالصانه گفته بود مکانی برای اقامتِ ما ندارد اما اگر دوست داشته باشیم می تواند به صورت رایگان لیدر ما باشد) زنگ زدم و از او پرسیدم: " بمبئی یعنی...؟"شَمیل گفت: "بمبئی یعنی سلطانِ جزیره ها!"

سپس به راجو زنگ زدم تا مجددا بابت همه چیز از او تشکر کنم و اطلاع بدهم که برنامه های امروزمان نیز به خوبی و خوشی به پایان رسیده است. راجو در جوابِ سوالِ بمبئی یعنی... پاسخ داد: "بمبئی یعنی شهر رویاها...!"

به شریکات (کسی که در شرکت Jio کار می کرد و همان اول سفرنامه برای خرید سیم کارت به من کمک کرده بود) و آبهی (دانشجوی زبان فارسی که شدیدا دوست داشت با هم از نزدیک صحبت کنیم اما شرایطش مهیا نشد) هم زنگ زدم و پاسخی مشابه با آن چه راجو داده بود، گرفتم. خیلی هم جوابِ بی راهی نبود!

230.jpg

این شهر، با آن همه سحر و افسون عجیبی که بر آن حاکم است، چه چیزی جز یک رویا می تواند باشد؟ رویا که همیشه آن تصویر سفید و طلایی، باشکوه و با نور درخشان و خیره کننده نیست! رویا می تواند پس زمینه خاکستری داشته باشد! رویا می تواند چشمانِ دختر بچه زاغه نشینی باشد که به دوربینِ من لبخند می زند! رویا می تواند همان امیدی باشد که ساعتها یک شهروندِ بمبئی را جلوی درب خانه یک سوپراستار منتظر نگه می دارد!

رویا می تواند موتور سواری در خط ساحلی بمبئی باشد؛ همان زمان که نور خورشید چشمت را می زند و باد در لابلای موهایت می پیچد! رویا می تواند پیدا کردنِ خودِ خودِ خودَت، در این شهر باشد....!

 

سخن آخر

 

من از سفر به بمبئی لذت بردم! سفر به کشورهای پیشرفته و غربی، لذت بخش و ایده آل بوده و هست و اگر روزی به سمتِ غرب سفر کنم رویاها و آینده نه چندان دور را در زمانِ حال به چشم خواهم دید! اما سفر به بمبئی، داشته های با ارزش زندگی ام را مجدد و به طرز متفاوتی به من یادآوری کرد...

در گذشته تکه هایی از روحِمان را در نقاطی از شهرها به جای گذاشته بودیم:

قسمتی را در کوچه پس کوچه های پاتایا؛

قسمتی را در اعماق دریای زلالِ آندامان و خلیج زیبای مایا؛

قسمتی را در سنترام کوش آداسی؛

قسمتی را در کوتا و جیمباران جزیره بالی؛

قسمتی را بر فراز آسمان رنگارنگ اولودنیز و غروبهای زیبایش؛

قسمتی را در مسجد بزرگ و سفید رنگ شیخ زاید؛

قسمتی را در چشمه های آبگرم و سرد مرتضی علی طبس؛

قسمتی را در جزیره کوچک و نُقلی در مجمع الجزایر مالدیو؛

قسمتی را در روستای بکر و سرسبزِ سیاه درویشانِ گیلان؛

و حالا قسمتی دیگر را در جای جایِ بمبئیِ دوست داشتنی [از خانه ساده ولی پر از محبتِ راجو تا  ایستگاه قطار چاتراپاتی شیواجی، از رستورانِ بریتانیا اند کو که همه چیز را باهم و در صلح و صفا کنار هم قرار داده بود تا محله پارسیانِ ایرانی الاصل (تا یادمان بماند چه بودیم و چه شدیم!) از زاغه های پر غصه تا بالیوودِ پر قصه...] گذاشتیم تا تعلق خاطرِ ابدی، برایمان به یادگار بماند!

در کمال صلح و صفا پیروز باشید.

 

 

نویسنده: مجید میرزادی- دیماه ۹۸

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر