عشق به طبیعت و سفر با آدمی زاده میشود و اگر به آن تن بسپارید چیزی نمی گذرد که تبدیل به بخشی جدا ناشدنی از زندگی تان می شود. این عشق به کشف ناشناخته ها و ماجراجویی از کودکی در وجودم من زنده بود؛ به همین دلیل هر از گاهی سوار دوچرخه شده و به مسیرهای خاکی پشت خانه میزدم تا دنیاهای ناشناخته اطراف خانه مان را کشف کنم. شانزده ساله که شدم از مزارع کیلومترها پشت خانه تا کوره های آجر پزی خارج از شهر، همه را یکی پس از دیگری کشف کرده بودم.
این میل به سفر با بزرگ شدنم بیش از پیش درونم ریشه زد واین بود که در اولین فرصت عضو یکی دو گروه طبیعت گردی و کوهنوردی شدم. چند هفته پیش در یکی از همین گروه ها اطلاعیه ای را برای شرکت در برنامه سفر به آبشار "دوازده کاسه" روستای جوستان شهرستان طالقان که از آبشارهای اطراف تهران است، دیدم. با وجود آنکه بارها به طالقان سفر کرده بودم اسم این آبشار را نشنیده بودم و این بود که میل سفر به این آبشار ناشناخته غلغکم داد و با تمام گرفتاری های این روزها عاقبت تن به سفر سپردم.
ساعت ۶ و 30 دقیقه روز جمعه کوله پشتی به پشت و باتوم-عصای کوهنوردی- در دست در چهار راه هفت تیر کرج با اعضای تیم کوهنوردی گرد هم آمدیم. اگرچه طبق برنامه ریزی قرار بود ساعت ۶ صبح راهی شویم اما به دلیل دیر آمدن یکی از اعضای گروه نیم ساعتی دیرتر راه افتادیم. جمعا ۹ نفر بودیم که در دو خودرو سوار شدیم.
اگرچه آسمان به سمت تهران همچون یک مسیری ابدی پوشیده از ابر بود اما وقتی به سمت طالقان حرکت کردیم هوا صافتر شد و 5 کیلومتر بعد از کرج دیگر خبری از ابرهای تیره نبود. در خودرو، دوستان با دمنوشی که طعمی گس داشت و از ترکیب چای کوهی، آویشن و نبات ساخته شده بود از اعضا پذیرایی کردند. این دمنوش عطر خوبی داشت؛ از آن عطرهایی که در یاد آدم مینشیند و اگر سالها بعد همین بو را حس کنی ناخودآگاه خاطرات سفر امروز برایت زنده می شود. فکر کنم این یک اصل باشد که همیشه مردان کوهستان بهترین فرمول تهیه دمنوش های معطر را بهتر از هر سرآشپزی می دانند.
ترکیب بوی عطر چای کوهی و تصاویر کوه های اطراف اتوبان که گویی از پنجره های کناری به عقب پرتاب میشدند روحم را سرشار از طراوت و نشاط می کرد. در مسیر جاده طالقان مراتع سرسبز همه جا را پوشانده بود و هر از چندگاهی جوانه های سفید و صورتی درختان نیز خودنمایی می کرد.
چند کیلومتر جلوتر و در نزدیکی روستای "ابراهیم آباد" اما طبیعت به کلی متفاوت شد و برفی یکدست و تازه همه جا را فرا گرفته و اطراف جاده را به کلی سفید پوش کرد. برف روی کاج ها جلوه ای زیبا به طبیعت اطراف داده بود و پرندگانی که هر از گاه از شاخه های کاج به آسمان پر می گشودند تصاویری اثرگذار را پیش چشمان ترسیم میکردند که روح آدمی را به پرواز در می آورد. ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه به روستای جوستان رسیده، صبحانه را کنار خودرو خورده، و پیاده به سمت آبشار رهسپار شدیم.
راهنمای سفر ما را به سمت جادهای خاکی به عرض یک متر که هر دو سوی آنرا درختان پوشیده از برف فرا گرفته بود رهنمون کرد. در طول مسیر صدای رودخانه را از سمت چپ خود میشنیدیم و هر از گاه اگر درختان سفید پوش شده و پستی و بلندیها اجازه میداد میتوانستیم نگاهی به این رودخانه خروشان بیاندازیم. پس از حدود یک ساعت پیاده روی در این مسیر و تماشای درختانی که از شدت سنگینی برف بر شاخه هایشان، خم شده بودند به یک طاق بزرگ سنگی رسیدیم. این طاق همچون ورودی کوچه های قدیمی تهران بود. آنطور که راهنمای گروه میگفت نام این طاق قدیمی "دروازه سنگی" است.
برای رسیدن به آبشار دوازده کاسه می بایست مسیر رودخانه را دنبال کنیم؛ مسیری که گویی انتهایی نداشت و به ابدیت پیوند می خورد. هر از چندگاهی دسته ای از کبکها در آسمان به پرواز در می آمدند و گاهی هم عقابی در پی آنها پر گشوده و به امید کسب طعام روز به دسته کبک ها می زد.پس از طی چند کیلومتر به منطقه ای مسطح و خاکی رسیدیم که براساس اعلام راهنما ی گروه "پاپانک" نام داشت. پس از کمی استراحت در پاپانک مسیر شیب داری را در دامنه کوه بالا رفته و بعد از عبور از چند صخره به منطقه ای رسیدیم که به آبشار دوازده کاسه دید داشت.
تصویر آبشار شگفت انگیز بود؛ آبشاری عظیم که از به هم پیوستن دوازده آبشار کوچک ساخته شده بود. اگرچه امکان رسیدن به محل ریزش آن وجود نداشت اما صدای ریزش قطرات آب به ته دره به گوش میرسید و تصویر سقوط این حجم عظیم آب بر سطح زمین گویی به قلبمان چنگ میزد. روی کوه مجاور آبشار یک بز کوهی ایستاده بود و گویی به تماشای منظره تحسین برانگیز آبشار خروشان دوازده کاسه نشسته بود؛ بر فراز تمام اینها اما عقابی پرگشوده بود و این تصاویر خیره کننده را با چشمان تیزبینش تماشا می کرد.
آنقدر از تماشای این تصاویر محسورکننده در خودمان فرو رفته بودیم که تا هنگام بازگشت به پاپانک هیچیک با هم حتی یک کلمه حرف نزدیم. اگرچه سفر ما چهار ساعت بیشتر طول نکشید اما در مسیر برگشت تمام برف ها آب شده بود و قامت برافراشته درختان خودنمایی می کرد. اپلیکیشن گامشمار گوشی ام اعلام می کرد که در طول این سفر حدود 13 کیلومتر راه رفته ایم اما شور و شوق دیدن مناظر بکر به گونه ای درونمان نفوذ کرده بود که خستگی را به هیچ وجه حس نمیکردیم.
ساعت حدود ۱۵ و 30 دقیقه بود که به خودرو رسیده و به میدان اصلی جوستان بازگشتیم؛، ناهار خوردیم و کمی بعد به کرج برگشتیم. بدون شک خاطرات سفر مسحورکننده به آبشار دوازده کاسه جوستان که از جاهای دیدنی اطراف کرج است برای همیشه در ذهن و یاد تک تک ما باقی می ماند و البته پایان سفر من در این نقطه نیست. به خانه رفته و کمی استراحت می کنم تا مهیای سفر بعدی در سپیده دم فردا شوم. برای سفرهای یک روزه کوهنوردی اول وقت بیدار شدن مهمترین اصل است. اگر بتوانید به تنبلی تان غلبه کرده و سر ساعت از خواب بیدار شوید درست مثل این است که نصف مسافت سفر تا قله را پیموده باشید. ساعت ۵ صبح یکی از روزهای سرد آبان ماه ۱۴۰۰ با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار می شوم.
قبل از آنکه خواب فشار آورده و دوباره سر بر بالین بگذارم با یک تاکسی اینترنتی به به محل قرار تیم کوهنوردی می روم. درست سر وقت یعنی ساعت شش صبح، در محل قرار یعنی در چهارراه طالقانی کرج حاضر می شوم. یکی دو دقیقه بعد آقای لطفی با خودروی سمند نقرآبی اش جلویم ظاهر می شود و پس از حال و احواپرسی با هم به درب منزل آقای برازنده می رویم. لطفی ۴۵ سالی سن دارد اما ظاهر، نوع لباس پوشیدن و چهره اش بیشتر از ۳۰ سال نشان نمی دهد. فکر می کنم اعتیادش به کوهنوردی او را سرزنده و سالم نگه داشته است.
طولی نمی کشد که آقای برازنده باتوم به دست در خانه اش ظاهر می شود و همگی سوار بر خودروی نه چندان نو نوار لطفی سفر خود را آغاز می کنیم. سوز سرمای هوا و پیش بینی هوای برفی و خطرناک بودن جاده چالوس باعث می شود به جای صعود به قله بریان چال-که از قبل قرار بود به آنجا برویم- مسیرمان را به سمت دامنه کوه دشته (سایت) منحرف کنیم. آنطور که لطفی می گوید به این دلیل قله دشته با نام سایت نیز شناخته می شود که یک پدافند نظامی در بالای قله قرار دارد. به دامنه کوه می رسیم. خودرو را کنار آخرین ردیف خانه های ویلایی که درست چسبیده به کوه هستند پارک کرده و شروع به گرم کردن بدن هایمان می کنیم. سرو صدای چند گروه کوهنوردی بیست تا سی نفره در فضا پیچیده است.
لطفی با دوستانش در یکی از گروه های کوهنوردی تماس گرفته و قرار می شود که جمع سه نفره ما به گروه آنها ملحق شده و سپس رهسپار صود به قله دشته شویم. یک ربع بعد گروه به ما می رسد. گروهی هجده نفره که شامل پنج زن و سیزده مرد است.
با همدیگر دوستی گرمی دارند و مشخص است که سال ها است هم نوردند. پس از حال و احوال پرسی معمول، از تونل تاریک رو به رویمان که با سنگ های ریز و درشت فرش شده است می گذریم. در تاریکی بدون انتهای تونل نور گوشی های موبایل اعضای گروه کمک می کند که جلوی پایمان را دیده و زمین نخوریم. از بالای این تونل که حکم زیرگذر دارد خودروها در حال گذر هستند. آن سمت تونل دامنه کوه پوشیده با برف انتظارمان را می کشد. گه گاه عبور از برخی موانع و سنگ ها سخت می شود و اعضای گروه برای آنکه روی سنگ های بزرگ و یخ زده سر نخورند دست یا باتوم نفر جلویی را گرفته و پیشروی می کنند.
وقتی روی صخره ها آب ریخته باشد و این آب یخ بزند گذر از آنها بدون تکیه گاه، کاری سخت و حتی درمواردی ناشدنی است. اگرچه گرسنه هستیم اما قرار بر این می شود که صبحانه را کنار چشمه ای که در اواسط مسیر صعود است بخوریم. به چشمه که می رسیم هوای سرد و سوز برف بیداد می کند و البته چند گروه کوهنوردی دیگر هم در آنجا حضور دارند و جای زیادی برای نشستن و پهن کردن بساط صبحانه نیست. با اصرار لطفی به مسیر ادامه می دهیم؛ سرعت بالای کوهپیمایی جلودار و اصرار لطفی به حرکت سریعتر، کار صعود را سخت می کند و هر لحظه آرزو می کنم که به بهانه صبحانه هم که شده بایستیم تا نفسی بگیرم و اندکی خستگی کمر و پاهایم کاهش یافته و نفسم برگردد.
بالاخره به گوسفندسرا می رسیم؛ محوطه ای باز و برف پوش که تک درختی بی برگ که روی شاخه هایش مملو از برف است ظاهر آن را آراسته است. صبحانه ام را از کوله در می آورم. ترکیب خرما، گردو، شیره خرما، شیره کنجد و کنجد را که با خود آورده ام لای یک تکه نان لواش پیچیده و می خورم. گویی هیچ وقت اینقدر گرسنه نبوده ام؛ کوفتگی تمام بدنم را فرا گرفته و تشنگی ناچارم می کند نصف یک آب معدنی نیم لیتری را یک نفش سر بکشم. مبادله غذا بین کوهنوردان یک امر رایج است و این مبادله بین من لطفی و برازنده هم صورت می گیرد. برازنده که موهایش را در صعودهای مختلف سفید کرده با وجود تعارف های من اصرار می کند که چای بنوشم چراکه در کوهستان باتوجه به ارتفاع بالا برای بدن لازم است.
برای من چای کوهی و خوش طعمی که لطفی دم کرده و با فلاکس تا این ارتفاع همراه خود آورده، حکم نوشدارویی دارد که اندکی کوفتگی ام را کم می کند. ظرف ده دقیقه بساط چای و صبحانه جمع می شود. سریعا دستکش ها را دست کرده راهی ادامه مسیر به سمت قله می شویم. افراد گروه آوا دویست متری از ما جلو افتاده اند لذا برای آنکه عقب افتادگی مان را جبران کنیم ناچار می شویم با سرعت دو برابر حالت عادی حرکت کنیم. نتیجه این سرعت زیاد به شماره افتادن نفس ها است. بالاخره در شیبی تند و مسیری کم عرض که دو طرف آن را صخره های یخ زده فرا گرفته به گروه که برای احتیاط آهسته تر حرکت می کند می رسیم.
حرکت آهسته جلودار در این قسمت که بسیار لغزنده است فرصتی فراهم می کند تا نفس بگیریم؛ حجم بالای برف در این قسمت مسیر نیاز به کوبیده شدن برف ها دارد تا مسیر برای صعود هموار شود. نفرات جلویی گروه با کوبیدن برف ها با پوتین هایشان مسیر را برای صعود بقیه اعضا آسانتر می کنند و البته حرکت روی حجم زیاد برف، انرژی زیادی برده و از سرعت نفرات جلویی می کاهد؛ همین کم شدن سرعت مرا خوشحال می کند چرا که می توانم به این واسطه اندکی نفس بگیرم.
نفسم که به حالت عادی برمی گردد تازه فرصتی فراهم می شود که اطراف را ببینم. مه غلیظی همه جا را فراگرفته است و حتی سه متر جلوتر را به سختی می توان دید. روی درختچه ها و بوته های خاردار اطراف مسیر چند برابر اندازه ساقه هر بوته برف نشسته و تصاویر حیرت آوری از طبیعتی بکر و متفاوت را پیش چشممان به تصویر کشیده است. گه گاه خورشید از زیر ابرها بیرون می آید اما باتوجه به شدت بالای مه، نور آن حتی از نور ماه نیز کمتر به نظر می رسد؛ شاید این لحظه از معدود لحظاتی باشد که می توان بدون ناراحتی به سیمای درخشان خورشید خیره شد.
هرچه جلوتر می رویم عمق برف بیشتر می شود و کم کمک آسمان شروع به بارش برفی درشت و یکدست می کند. حجم سنگین بارش باعث می شود روی کوله های تمام اعضای گروه را برف بپوشاند. لطفی که درست پشت من حرکت می کند برف ها را از روی کوله ام می تکاند. سوز سرما به حدی است که به محض آنکه کلاه کاپشنم از سرم فاصله می گیرد سرما پوست سر و گردنم را می سوزاند. حالا دیگر پاهایم تا نزدیکی زانوها در برف فرو رفته و گام ها در مسیر صعود به شماره می افتند. هر بلندی که در دور دست ها نمایان می شود اعضای گروه به تصور آنکه قله است به آن خیره می شوند. هر از گاهی لطفی شیرین زبانی کرده و می گوید: "چهار ساعت دیگر تا قله راه مانده است" تا سربه سر اعضای خسته گروه بگذارد. عقب دار داد می زند:"آقای لطفی بچه ها را از چه می ترسانی؟ اینها دل شیر دارند."
در حالی که خستگی نا و توان را از همه گرفته است به قله می رسیم. "سایت" بیشتر شبیه یک تانکر آب مستطیل شکل و بزرگ است که زیر برف فرو رفته و سفیدپوش شده است. مه غلیظ تمام محیط اطراف را پوشانده است؛ بعد از درآوردن دستکشم به زحمت موبایلم را از جیب داخلی کاپشن درآورده و یکی دو عکسی به یادگار با برازنده می گیرم. نوک انگشتانم در همین چند ثانیه آنقدر سرد می شود که نمی توانم آنها را خم کنم و به زحمت انگشتان یخ زده ام را در دستکش می چپانم. آب معدنی را از کوله در می آورم تا گلویی تازه کنم.
نصف آب بطری یخ زده است اما جرعه ای از همین آب یخ هم عطشم را می نشاند. ناگهان باد شدت می گیرد. برف کوران می کند و صدای سرپرست گروه که دستور برای فرار از هوای ناآرام و بازگشت به نقاط کم ارتفاع تر را می دهد در فضا می پیچد. با سرعت تمام گام هایمان را یکی پس از دیگری بر می داریم تا از جهنم برفی رهایی یابیم. روی سینه ام آنقدر سرد شده که حس می کنم یک گلوله برفی درست روی جناق سینه ام چپانده اند اما به هر ضرب و زوری که هست پشت سر اولین نفرات پایین می روم. در مسیر بازگشت هر چند لحظه یکبار یک نفر سر خورده و زمین می خورد معمولا نفرات پشتی کمک می کنند که زمین خورده ها بلند شوند. حدودا بیست دقیقه ای با تمام سرعت و بدون کوچترین توقف پایین می رویم تا این که هوا اندکی آرام می گیرد.
در گروه های کوهنوردی اینطور مرسوم است که برفراز قله اعضای گروه نیم ساعتی استراحت کنند و شادی شان از رسیدن به قله را بروز داده و به تماشای مناظر اطراف بنشینند؛ اما در این سفر خبری از استراحت بر فراز قله نیست. برازنده می گوید در کوهستان به محض آنکه هوا خراب شود باید سریعا به نقاط کم ارتفاع تر رفت چون خطرات احتمالی هوای طوفانی کوهستان قابل پیش بینی نیست. بعد هم اضافه می کند علاوه بر این در هنگام صعود می بایست به این نکته توجه داشت که اگر تا ساعت یک ظهر به قله نرسیدید باید بازگردید.
برازنده سالها است که مسافر کوهستان ها است و نبض او با نبض کوه ها می زند و بیشتر از خیلی ها از زیر و بم های اسرار کوهستان مطلع است. بعد از یک راهپیمایی طولانی بالاخره به چشمه می رسیم. نسبت به صبح که در حال صعود بودیم حالا اندکی از برف ها آب شده است و صدای عبور آب چشمه از لا به لای درختان گوش را نوازش می کند. کنار چشمه، باقی مانده دو آتش که احتمالا اعضای گروه های دیگر روشن کرده اند، همچنان دود می کنند. برازنده و لطفی کمی چوب به یکی از آتش های نیمه روشن اضافه می کنند و با دمیدن های ما بالاخره آتش جان می گیرد.
دستکش ها را در آورده و خودمان را گرم می کنیم؛ گویی همین چند خرده چوب کوچک گرمترین و بهترین آتشی را که در زندگی ام دیده ام برایم می سازند. کمی برنج و مرغ از کوله در آورده و می خورم. صدای چشمه، دود مطبوع آتش و منظره درختان برف پوش روحم را جلا می دهد. کمی بعد به اتفاق برازنده و لطفی از اعضای گروه آوا تشکر کرده و از آنها جدا می شویم و به سمت نقطه شروع سفرمان عزیمت می کنیم. تصویر شهر کرج با آپارتمان های بلند و ناهماهنگش پس زمینه فرودمان به دامنه کوه است. خستگی در پاها و کمرم ریشه دوانده و کمرم تیر می کشد.
همیشه مسیر برگشت طولانی تر از رفت به نظر می رسد چراکه تحمل احساس خستگی بدنی تبدیل به چالش بزرگی برای کوهنوردان می شود. کم کمک برف ها آب شده و مسیر گل آلود می شود. پایین تر که می رسیم جوانک هایی را می بینیم که کنار درختان جمع شده و قلیان دود می کنند. بار دیگر از تونل زیر گذر با سنگ های ریز و درشتی که کف آن را فرش کرده اند عبور می کنیم و سفر به یادماندنی مان به قله دشته به نقطه پایانی خود می رسد. لطفی که از همین حالا به فکر سفر بعدی است؛ اما من شاید بعد از یکی دو هفته ای استراحت به فکر ماجراجویی جدیدی در دل کوه ها و یا حتی در قلب کویر باشم.
نویسنده: نادر نینوایی