سفر به اوگاندا، مروارید سبز آفریقا

4.6
از 27 رای
سفرنامه نویسی لست‌سکند - جایگاه K دسکتاپ
سفر به اوگاندا، مروارید سبز آفریقا
آموزش سفرنامه‌ نویسی
23 خرداد 1402 12:00
37
4.4K

ابن بطوطه میگه:"ممکن است در آغاز سفر، شما حرفی برای گفتن نداشته باشید، اما سفر در پایان از شما یک نویسنده می سازد" و من واقعا بهش ایمان دارم و تجربه ش کردم. هنوز تو سفرنامه نویسی مبتدی هستم و آدابش رو درست نمیدونم، اما وقتی یه سفر میرم دوست دارم تجربه هام رو با دیگران به اشتراک بگذارم.

روزی که قصد دیدن آفریقا رو داشتم، اولین برخورد یا واکنشی که اطرافیانم داشتن این بود: "مگه جا قحطه که میخوای بری آفریقا" "آفریقاااااا؟؟؟؟" "بری اونجا که جزغاله میشی" و جملاتی از این دست. اما من همه رو با یک نیشخند رد میکردم و میگفتم به موقعش نظرتون و دیدگاهتون رو راجع به آفریقا تغییر میدم. چیزی که به چشم دیدم و چقدر از کسانی که استوری ها و گزارش سفرم به آفریقا رو از طریق اینستاگرام دنبال می کردن نظرشون راجع به آفریقا تغییر کرد و آفریقا براشون دلنشین شد.

تو سفرنامه کنیا همه چی رو راجع به مقدمات سفر به آفریقا ذکر کردم و دیگه اینجا تکرارشون نمی کنم و سفرم رو از مرز اوگاندا آغاز میکنم.سفر اوگاندا از قبل قرار شد با همسفرها به صورت دونگی هزینه ها  حساب بشه، برای همین بیشتر حالت ادونچری برامون داشت و پیه همه چیز رو به تنمون مالیده بودیم، از اونجایی هم که لیدر تور آفریقا، ما رو از وضعیت اقامتگاه ها آگاه کرده بود دیگه نگرانی خاصی نداشتیم!

بعد از حدود 12 روز که در کنیا بودیم راهی مرز بوسیا شدیم برای ورود به اوگاندا، اطلاعات زیادی راجع به اوگاندا نداشتم ، چون تعداد سفرنامه هایی که پیدا کردم هم بسیار کم بود و همین من رو مصمم کرد که حتما سفرنامه ای ازش بنویسم.

از سمت کنیا هر چه به مرز نزدیک تر میشدیم سرسبزی هم بیشتر میشد، مسیری 2-3 ساعته از شهر کیسومو طی کرده بودیم تا به مرز رسیدیم، بعد از انجام کارهای گمرکی و زدن مهر ورود به پاسپورت رسما وارد خاک اوگاندا شدیم، یه اتفاق خاطره انگیز هم افتاد که تا آخر سفر همسفرها من رو با اون دست مینداختن، وقتی مامور چک پاسپورت از من پرسید که چه شهرهایی تو اوگاندا میبینید منم از بس تو کنیا، ایمپالا شنیده بودم به جای شهر کامپالا یهو گفتم ایمپالا و هم مامورین چک پاسپورت و همسفران همه زدند زیر خنده و خلاصه از اون لحظه به بعد شهر کامپالا به ایمپالا معروف شد.

1.jpg
مرز اوگاندا

تو همون مرز میتونید از افرادی که روپوش های زرد پوشیدن پول چینج کنید، یه جور صرافی سیار بودند، با سوال از چند نفرشون بهترین نرخی که میشد رو پیدا کردیم و من 100 دلار چینج کردم، هر 100 دلار 360000 هزار شیلینگ اوگاندا میشد. راننده ای که از قبل لیدر باهاش هماهنگ کرده بود لب مرز منتظر ما بود و قرار بود تو این سفر با ما همراه باشه(اگر اشتباه نکنم هزینه اون روزی 100 دلار بود)، ما سوار ون شدیم و وارد خاک اوگاندا شدیم.

از همون بدو ورود سرسبزی بی اندازه و خاک قرمز رنگش توجه رو جلب میکرد، به نظر، مردم فقیرتر از کنیا اومدن و خیلی ساده تر. اولین مقصد ما در اوگاندا آبشارهای sipi بودند برای همین به شهر mbale رفتیم تا صبح فردا راهی آبشارها بشیم. ساعت حدود 20 بود که به هتلمون در ام باله رسیدیم، هتلی با محوطه بسیار بزرگ و اتاق هایی اندازه قوطی کبریت، هتل "ام باله ریزورت" جای خوبی بود و با اینکه لیدر، ما رو از اقامتگاههای اوگاندا ترسونده بود اما کیفیتش به نسبت خوب بود، روز شلوغی رو گذرونده بودیم و همه به استراحت و یه دوش گرم نیاز داشتیم، هوا خنک بود اما تو اتاق ها پنکه نیاز میشد. هزینه هتل شبی 35 دلار بود.

2.jpg
محوطه هتل

 اولین شب رو در اوگاندا گذروندیم و صبح با انرژی بلند شدیم و بعد از یک صبحانه مفصل راهی آبشارهای سیپی شدیم، یکی از همسفرها سیمکارت نیاز داشت و برای همین توقفی در شهر داشتیم و گشتی در خیابان های اطراف هم زدیم، شهر که چه عرض کنم، خیابان های خاکی و پر از زباله، بچه هایی که مرتب ازت پول و غذا میخواستن، ظاهر ساختمان ها درب و داغون، در کل اینجا انگار واقعا آفریقا بود.

خوشمزه ترین چاپاتی سفر هم از یکی از دست فروش ها تهیه کردیم ، هرچند انقدر بچه های گرسنه با حسرت بهت نگاه میکنن که همون یک لقمه هم بهت زهر میشه، من واقعا قلبم از دیدن این صحنه ها فشرده میشد، مقداری سیب زمینی سرخ کرده گرفتم و به بچه ها دادم، امید که در هیچ کجای این دنیا نگاه طفلی به دنبال لقمه ای نان نباشد.

3.jpg
(کوچه های اطراف
4.jpg
خیاط محله

مسیری حدود نیم ساعت طی کردیم تا به مقصد برسیم.در طول مسیر مناظر بسیار زیبا بودند و زندگی مردم جریان داشت، در کل به نظرم اوگاندا خیلی بیشتر شبیه آفریقایی بود که ما میشناختیم. مجموعه آبشارهای سیپی از سه تا آبشار بزرگ تشکیل شده که بزرگترین آن 100 متر ارتفاع دارد. برای دیدن این آبشارها میشه با پیاده روی و کوهنوردی هم از مناظر لذت برد اما ما به دلیل صرفه جویی در وقت از پیاده روی 5-6 ساعته چشم پوشی کردیم و با ون به محل اولین آبشار رفتیم(البته این آبشار شماره 3 بود) هوا ابری و بسیار دل انگیز و نویدبخش روز خوبی برای ما بود.

اینجا یک اقامتگاه بود که ما متاسفانه به دلیل پر بودن نتونسته بودیم شب قبلش اقامت داشته باشیم، به معنای واقعی خود بهشت بود. این آبشار از زیباترین مناظری بود که تا به حال دیده بودم، همه با ولع تمام داشتیم از مناظر لذت میبردیم و عظمت و زیبایی اینجا رو در تک تک سلولهای مغز ثبت میکردیم. هر چه از زیبایی اینجا بگم کم گفتم و تا خودتون از نزدیک لمسش نکنید درک نخواهید کرد.

5.jpg
آبشار شماره3
6.jpg
آبشار سیپی

درختان آووکادو رو به وفور میتونی اینجا ببینی، تو اوگاندا بیشتر وعده های غذایی با آووکادو همراه بود. بعد از یکساعتی توقف و گرفتن عکس و مدیتیشن راهی آبشار بعدی شدیم، با ون چند دقیقه ای تو مسیر بودیم و قسمتی از اون هم پیاده رفتیم، در صورت پیاده روی حتما لباس مناسب داشته باشید، ترجیحا لباس پوشیده باشه جهت جلوگیری از نیش حشرات و کفش مناسب به پا داشته باشید، چون خاک وقتی خیس میشه به شدت لیز هست و اگر عصا یا چوب هم داشته باشید که کمک بسیار خوبی براتون خواهد بود.
 در طول مسیر با بومی ها روبرو میشی و زندگی اونها رو از نزدیک میبینی، تعداد بچه ها خیلی زیاده که فکر کنم به چشم نیروی کار بهشون نگاه میکنن، اکثر فعالیتها رو زنان انجام میدن، خونه ها بسیار محقر و ساده و بدون هیچ امکانات خاصی، از برق و آب لوله کشی هم خبری نیست و آب رو با بشکه از آبشار حمل میکنن، ورودی آبشار دوم (آبشار شماره 1 سیپی) بچه هایی میبینی که برای اینکه راهنمای تو بشن و یا دستت رو بگیرن که مبادا لیز نخوری ایستادن و همه هم به دنبال پول هستن و یکی از راه های کسب درآمد براشون محسوب میشه، یکی از بچه هایی که اینجا بود با اینکه تا به حال هیچ موبایل یا دوربینی نداشته اما عکسهای بسیار زیبایی میگرفت و خودش راهنماییت میکرد چجوری ژست بگیری و حرکت کنی، در طول مسیر با ما همراه شد و عکسهای بسیار نابی از من و همسفران گرفت که در آخر هم برای تشکر بهش هدیه دادیم.

7.jpg
آبشار شماره 1
8.jpg
آبشار شماره 1
9.jpg
جنتلمن های آفریقایی

در مسیر آبشار با مورچه های قرمز هم مواجه میشی که به شدت گاز میگیرن و بسیار دردناک هست، پس مواظب باشید. ارتفاع این آبشار اگر اشتباه نکنم 65 متر بود و از فاصله نزدیک اون رو میدیدم برای همین همه خیس آب بودیم. واقعا زیبا بودند و چشم از دیدن مناظر سیر نمیشد. بعد از دقایقی مسیر رو برگشتیم تا به ون برسیم و راهی آخرین آبشار بشیم، به همون مکان اول برگشتیم و چوب ها رو برداشتیم و پیاده به سمت آبشار راه افتادیم، مسیری جنگلی و بسیار زیبا طی کردیم تا به سومین آبشار(آبشار شماره 2) رسیدیم، زیبایی اینجا منحصر به فرد بود، یک غار هم پشت آبشار واقع بود که قبلا محل عبادت و قربانی بوده، از بودن در اینجا سیر نمیشدیم اما باید برمیگشتیم و برنامه رو ادامه میدادیم.

10.jpg
آبشار شماره2
12.jpg
غار پشت آبشار

یک فروشگاه صنایع دستی هم اونجا بود که البته ما خریدی نداشتیم، پیاده از خانه ها و مردم بومی عبور میکردیم و بچه ها ما رو موزونگو (سفیدپوست) صدا میکردن، بچه های کوچکی که بچه های کوچکتر از خودشون رو بر پشتشون حمل میکردن و عاشق عکس گرفتن بودن و وقتی عکسشون رو بهشون نشون میدادی با تعجب بهش نگاه میکردن و خوشحال میشدن.

13.jpg
کوچولوهای آفریقایی

()

14.jpg
جنتلمن

قرار بود از مزارع کشت و پرورش و فرآوری قهوه هم بازدید کنیم و با پروسه درست کردن قهوه از نزدیک آشنا بشیم. اینجا پر از بوته های قهوه و موزهای خوراکی (موز سبز پلانتین) و آووکادو بود، خاک اوگاندا به نظر بسیار غنی می اومد. به مزرعه قهوه رسیدیم و راهنما برامون از مراحل کشت قهوه گفت، درخت قهوه معمولا 80 سال عمر میکنه که بعد از 15-20 سال تنه اصلی رو قطع میکنن تا دوباره جوانه بزنه، نوعی مارمولک هم رو درختا زندگی میکنه که آفت ها رو از بین میبره، نحوه چیدن دانه های قهوه هم به این شکله که شاخه درخت رو به شکل خمیده بین پاهاشون نگه میدارن و دانه ها رو میچینن، دونه های قهوه وقتی که رسیده میشن به رنگ قرمز درمیان که با جویدن پوسته اون شیره بسیار شیرینی احساس میکنی، از گل قهوه برای تهیه چای و همینطور در صنعت عطرسازی استفاده میشه، گلی ظریف و خوشبو به رنگ سفید که شبیه گل یاس هست.

15.jpg
گل درخت قهوه
16.jpg
درخت قهوه

دانه های رسیده رو از دانه های نارس که به رنگ سبز و زرد هستن جدا میکنند( دانه های سبز  و زردرنگ قهوه نامرغوب تری هستن که معمولا برای نسکافه استفاده میشه) و سپس با یک دستگاه که به صورت دستی کار میکرد پوسته های اونها رو جدا میکنن چون در حالت عادی مدتها زمان میبره که پوست دانه جدا بشه. از پوست جدا شده هم پس از خشک شدن برای چای استفاده میکنن. دانه های از پوست جدا شده رو سه مرتبه در آب میشورن(البته برای تهیه یک نوع دیگه قهوه اونا رو نمیشورن که برای همین مزه شیرین و عسل مانندی میده).

دانه ها رو برای خشک شدن زیر آفتاب پهن میکنن و معمولا هر نیم ساعت یکبار اونا رو زیر و رو میکنن( نوعی که تیره تر هست رو یکساعت یکبار زیر و رو میکنن) پس از خشک شدن و برای اینکه پوسته بعدی رو از دانه ها جدا کنن اونا رو در هاون های بزرگ چوبی میکوبن تا پوسته جدا بشه و بعد با یک سینی و به روش سنتی پوسته ها رو الک میکنن، از این پوسته ها به عنوان کود و یا سوخت استفاده میکنن.

17.jpg
دانه قهوه
18.jpg
پوسته های دانه قهوه
19.jpg
دستگاهی که پوست قهوه رو جدا میکرد
20.jpg
کوبیدن دانه های قهوه
21.jpg
جدا کردن پوسته از دانه به روش دستی

موقع رست کردن دانه ها ، ظرف فلزی رو میذارن روی حرارت تا کامل داغ بشه و بعد دانه ها رو توش میریزن و به صورت مکرر به شکل 8 اون رو هم میزنن، اینکار باید تا زمانی که دانه ها به رنگ تیره درمیان ادامه پیدا کنه،عطر و بوی رست شدن قهوه تو اون هوا و منطقه واقعا دلچسب بود. بعد از رست شدن، دانه های قهوه رو دوباره به همون روش الک میکنن تا پوسته های باقیمونده هم جدا بشه، از این پوسته های رست شده در صنعت آسفالت سازی استفاده میشه!

22.jpg
رست کردن دانه قهوه
23.jpg
آسیاب دستی قهوه

دانه ها برای بسته بندی و پرس شدن باید 7-8 ساعت بمونه تا کاملا خنک بشه، در غیر این صورت ممکنه حتی تو هواپیما باعث انفجار بشه به دلیل گازی که ازش خارج میشه، قهوه وقتی داغ هست بخاطر شوکی که بهش وارد شده هنوز عطر و بوی خودش رو نداره و باید یکروز بگذره تا عطرش آزاد بشه، موقع آسیاب کردن رسیده، دانه های بوداده شده رو تو آسیاب دستی میریزن و اون رو پودر میکنن، پودر به دست آمده رو به روش چکه ای برای ما دم دادن که قهوه سبک و خوش عطری بود. این پروسه و اینکه از نزدیک با درست کردن قهوه آشنا شدیم بسیار جالب بود.

24.jpg
دم کردن قهوه
25.jpg
قهوه تازه دم

بعد از مزرعه قهوه به سمت کلبه ای که صبح اومده بودیم رفتیم برای ناهار، همون محل آبشار شماره 3، هوا کامل ابری بود و روی آبشار رو مه گرفته بود و صحنه جالبی بوجود آورده بود، از اونجایی که تا اینجای سفر(از کنیا تا الان) همیشه برای سفارش غذا مدت زیادی رو باید منتظر میموندیم ساده ترین غذا رو سفارش دادیم که زودتر آماده بشه، هر چند زهی خیال باطل!

خلاصه تا وقتی که غذا حاضر بشه ما از فرصت استفاده کردیم و از آبشار لذت بردیم و یکی از صحنه های بسیار زیبای مسافرت تا بدین جا رو باهاش روبرو شدیم، سونامی ابر. منظره ای بسیار زیبا و وهم انگیز بود، همه نشسته بودیم و از سونامی ابری که داشت به سرعت به سمت ما میومد لذت میبردیم و در عرض چند دقیقه هوا کن فیکون شد و همه جا رو ابر غلیظی گرفت و بارش شدید باران شروع شد و ما ناگزیر به کلبه برگشتیم و از این باران استوایی که با شدت هر چه تمامتر میزد حسابی حظ بردیم. اوگاندا تنها کشوریه که دو فصل بارانی در سال داره و زمانی که ما بودیم شروع فصل دوم بارندگیش بود که نتیجه سرسبزی بی اندازه اون هم همین باران هاست.

26.jpg
سونامی ابر
27.jpg
ویوی رستوران به آبشار

بالاخره غذا که مرغ سرخ شده به همراه سیب زمینی سرخ شده بود هم حاضر شد،هزینه ناهار 30000 شیلینگ(حدود 8 دلار)بود. بعد از ناهار که دیگه ساعت حدود 18 بود راهی مقصد بعدی شدیم. تو مسیر اکثر جاها رو پلیس مانع زده بود و ایست بازرسی داشت که فکر کنم بیشتر دنبال رشوه بودند.مسیری 5-6 ساعته در پیش داشتیم و حسابی هم خسته بودیم، جاده ها ناهموار و پر از دست انداز بود، از کنار شهرها و روستاها که عبور میکردیم روشنایی خیلی کمی میدیدیم حتی با وجودیکه تازه اول شب بود اما شهرها سوت و کور بود، نورهایی که میدیدم هم بسیار ضعیف بودند چون اکثرا با سولار کار میکردند، لامپهایی که تو هتل ها و اقامتگاه ها هم استفاده میشد خیلی کوچک و کم نور بودند.

ما قرار بود فردا یکی از بدوی ترین قبایل رو ببینیم برای همین یک مسیر طولانی رو تا شهر کوچک moroto باید طی میکردیم . ساعت از نیمه شب گذشته بود که رسیدیم کمپ محل اقامتمون، اینجا چون شهر خیلی کوچک و دورافتاده ای بود از هتل خبری نبود و باید تو چادر میخوابیدیم، کمپی که از چادرهای کنار هم درست شده بود و یک تجربه دلچسب برای من بود، انقدر خسته بودیم که همه زود رفتیم تو اتاقا و خوابیدیم و صبح با حال خوب بیدار شدیم و از مناظر اطراف و ویوی اتاق لذت بردیم. هزینه کمپ 25 دلار بود.

28.jpg
اتاقهای کمپ موروتو

بعد از صرف صبحانه که به سفارش هر نفر تهیه شده بود و از نیمرو و نان و میوه و آب میوه تشکیل شده بود راهی قبیله کاراماجوها شدیم، هر چه از زیبایی آسمان اینجا بگم کم گفتم، یکی از همسفرها که به شهرها و کشورهای زیادی سفر کرده بود میگفت به قشنگی آسمان اینجا جایی رو ندیده تا حالا، من که کلا سرم به آسمون بود و سیر نمیشدم، شب و روز و آفتابی و ابریش هم برام فرقی نمیکرد:) هر کدومش برام پر از زیبایی و جذابیت بود. و چقدر خوشحال بودم از اینکه اوگاندا هم اومدم و این سفر رو از دست ندادم.

29.jpg
سالاد میوه
30.jpg
آسمان زیبا

کاراموجاها اصالتشون به اتیوپی برمیگرده، اینا از اتیوپی مهاجرت میکنن به اینجا که یه گروهیشون ماسای مارا رو تشکیل میدن و یه گروه دیگه که مثل عشایر زندگی میکردن اما الان جای ثابت دارن،کاراموجاها، این قبایل به نسبت ماسای مارایی ها کمتر شناخته شده هستن. یک شاخه دیگه از قبیله جدا میشن و به یاغی گری و دزدی میپردازن و تو کوه زندگی میکنن و قبیله جدیدی رو تشکیل میدن به اسم ساب ترای که باز هر کدوم به شاخه های دیگه ای تقسیم میشن و اسم های مختلفی دارن.

هر خویشاوند یک قبیله درست میکنه و کنار هم زندگی میکنن، ورودی هر قبیله دوتا دیواره حفاظتی ساخته شده از چوب و خار و خاشاک داره، برای حفاظت بیشتر از دام هاشون که دو تا گیت ورودی داره، زندگیشون با دامداری میگذره و وقتی یه جا اتراق میکردن و علفهای اونجا تموم میشده خونه ها رو ول میکردن و میرفتن یه جای دیگه، کلبه هایی که الان دارن بزرگتره به نسبت قبل و محکم تر، هر خونه دام های خودش رو داره اما یکجا نگهشون میدارن.

31.jpg
گیت ورودی به فضای کلبه ها

از دانه های به نام سورگوم برای تهیه غذا استفاده میکنن که شبیه دانه درخت جارو هست، اونا رو آسیاب میکنن و شبیه حلیم میپزن، یه چیزی تو مایه های اوگالی هست(اوگالی از ذرت maze درست میشه)، که غذای اصلی مردم قبیله هست، تعداد بچه های اینجا خیلی زیاده و اکثرا شکم هاشون ورم داره و بیمار هستن.خونه های اینجا هم توسط زنان ساخته میشه و بقیه قوم هم ممکنه بهش تو ساخت خونه کمک کنن، گاهی ممکنه با کمک بقیه یکروزه خونه حاضر بشه گاهی هم ممکنه کسی کمکت نده و یکی دوماه طول بکشه. ورودی خونه ها رو با پهن گاو و خاک عایق میکردن برای جلوگیری از ورود باران و همینطور پشه به داخل کلبه.محفظه های کوچکی هم با گل و چوب درست کرده بودن و با پهن گاو عایق شده بود، برای نگه داری مواد غذایی که حکم یخچال رو داشت.

32.jpg
دانه سورگوم
33.jpg
آسیاب کردن دانه سورگوم
34.jpg
کلبه های کاراموجا
35.jpg
انبار آذوقه

 وقتی میخواستن ازدواج کنن داماد باید 100 گاو به پدر عروس میداده، اما الان 40 تا میدن، اگر داماد دختری رو میخواسته و تعداد گاوهاش به حدنصاب نمی رسیده دختر، خونه باباش میمونده تا داماد قرضش رو صاف کنه و بتونه زنش رو ببره خونه خودش! هر کس دختر بیشتری داشته یعنی وضع مالیش هم بهتره، مردها هم هر چقد گاو و دارایی بیشتری داشته باشن میتونن زنهای بیشتری داشته باشن تا جایی که خود زن کمک میکنه شوهرش بره زن بگیره، یکیشون 60 تا زن داشته! که سال قبل دار فانی رو وداع گفته.

دخترا معمولا 14 سالگی و پسرا 19 سالگی ازدواج میکنن. پیرزنهای قبیله هم از بچه ها مراقبت میکنن تا زنان و مردان بتونن به کارهای دیگه برسن. از پوست حیوانات به عنوان آغوشی برای نگه داشتن نوزادان استفاده میکردن. یکی از عادات عجیبی که داشتن زنها حق استفاده از دسشویی نداشتند و باید صحرائی انجام میدادند که دلیلشون برای جلوگیری از نازایی زنان بود! و صندلی های چوبی کوچکی داشتن که فقط مردان حق استفاده از اون رو داشتن!

36.jpg
بچه های کاراموجا
37.jpg
مدل قبیله
38.jpg
مرد کوچک
39.jpg
زنان قبیله

زنان قبلیه دست سازه های اندک خودشون رو برای ما به نمایش گذاشتن و ما هم برای کمک بهشون ازشون خرید کردیم، به نظرم نسبت به قبیله ماسایی ها خیلی بی ریاتر بودند و ساده تر. یه چیز جالب وقتی که عکسهایی که ازشون میگرفتیم رو بهشون نشون میدادیم انگار بار اولی بود که خودشون رو میدیدن و حس تعجب و خوشحالی داشتند.

40.jpg
صندلی مخصوص مردان
41.jpg
پیرزن هایی که از نوزادان نگهداری میکنند
42.jpg
کودک قبیله

این قبیله خیلی برای من و همسفرها جذاب بود و هر قسمتیش پر از شگفتی بود، مردم قبیله هم با رقصهای مخصوص خودشون ما رو سرگرم کردن که هر رقصی یه داستانی برای خودش داشت و در نوع خودش جالب بود. چندساعتی رو مهمان قبیله و مردم مهربونش بودیم. وقت خداحافظی رسید و باید به مقصد بعدی میرفتیم،هزینه ورودی قبیله 15دلار بود، مسیری طولانی در پیش داشتیم برای رسیدن به سرچشمه رود نیل در شهر jinja،اوگاندا واقعا مروارید سبز آفریقاست، خیلی بیشتر از تصوراتم زیبا بود و من و همسفرها از الان غمگین بودیم که چطور میتونیم ازش دل بکنیم.

43.jpg
رقص بومی

هر چند مسیرها طولانی و جاده ها نامناسب بودند اما مناظر انقدر زیبا بود که خستگی رو فراموش میکردیم. در رستورانی که در یک پمپ بنزین بود ناهار خوشمزه ای که از گوشت و برنج تشکیل شده بود خوردیم، جالب بود که اول از غذاهایی که داشت برای نمونه برای ما آوردند تا از بینشون انتخاب کنیم. هزینه یک پرس غذای ما 10000 شیلینگ(حدود 3 دلار) بود. قیمت گوشت اینجا ارزونتر هست به دلیل دام های زیادی که دارن. در کل هزینه ها به نسبت کنیا خیلی کمتر بود.

44.jpg
غذای محلی

بعد از ناهار دوباره راهی جاده شدیم، شبها وقتی کنار جاده برای استراحت می ایستادیم کرم های شب تاب ما رو ذوق زده میکردن، خیلی زیبا بودند بخصوص برای من که بار اول بود از نزدیک اونها رو میدیدم، حیف که نمیشد ازشون عکس گرفت.شب دیروقت بود که به هاستل محل اقامت رسیدیم، قرار بود دو شب رو اینجا باشیم، وضعیت اتاقها زیاد جالب نبود و آب حمام یا داغ داغ میشد یا کاملا سرد، به هرحال از قبل میدونستیم که سفر اوگاندا متفاوت تر از کنیا خواهد بود.هزینه هاستل به ازای دوشب 40دلار بود.

صبح که بیدار شدیم و به رستوران هاستل رفتیم نظرم راجع به اقامتگاه عوض شد و حس خوبی بهش پیدا کردم، اینجا توسط یک اروپایی اداره میشد و کیفیت صبحانه هم عالی بود، هر چند تنوع خاصی نداشت. امروز قراره بریم سرچشمه رود نیل رو ببینیم. رود نیل دوتا سرچشمه داره یکیش در اتیوپی(تانا) هست و یکیش هم اینجا، رود نیل سفید و آبی داریم که نیل سفید مهمتره و از دریاچه ویکتوریا سرچشمه میگیره و 6500 متر طول داره تا میرسه به مدیترانه، اگر یه جسم رو از اینجا تو آب بندازی 2 ماه طول میکشه تا به مصر برسه.

45.jpg
اتاق هاستل
46.jpg
رستوران هاستل
47.jpg
صبحانه هاستل

اسم رود نیل که میاد همه مصر رو به یاد میارن، منم مستثنا نیستم و از اونجایی که یکی از آرزوهای بزرگم دیدن مصر هست، رود نیل برام جذابیت خاصی داره. در ورودی دریاچه بازارچه ای از وسایل تزیینی و به قول معروف سوغاتی فروشی بود که فروشنده ها میخواستن به سمت خودشون جذبت کنن. به دریاچه که رسیدیم راهنما توضیحاتی راجع به رود نیل و دریاچه ویکتوریا داد و قرار شد با قایق دریاچه رو ببینیم. به قسمتی که مجسمه یادبود ماهاتما گاندی بود هم سر زدیم، به دلیل اینکه طبق وصیت ایشون بخشی از خاکسترش رو تو رود نیل ریختن اینجا براشون یادبودی درست کرده بودن.

48.jpg
یادبود ماهاتما گاندی

با قایق راهی دریاچه شدیم، اوگاندا و بخصوص این دریاچه بهشتی برای دوستداران پرندگان هست که میتونید انواع و اقسام پرنده ها رو ببینید، ما هم به لطف یکی از همسفرها اطلاعات جالبی از پرنده ها به دست آوردیم، رود نیل همچنین به کروکودیل هاش معروفه اما این قسمت دریاچه فقط بزمجه داشت. کلبه ای وسط دریاچه قرار داره که میتونید از بالا قل قل آب چشمه رو ببینید، جایی که سرچشمه رود نیل هست. مناظر بی نظیری رو اینجا دیدیم، همینطور بخشی از دریاچه را بعنوان پرورش ماهی تیلاپیا در نظر گرفته بودند که اونم جالب بود.

49.jpg
سرچشمه رود نیل
50.jpg
درخت پرنده بر روی ویکتوریا

بعد از گشت و گذاری چندساعته از ویکتوریا خداحافظی کردیم و راهی جاده شدیم، قرار بود ناهار رو در کنار یکی از آبشارهای این قسمت به اسم Busowooko ماهی تیلاپیا بخوریم، پس بعد از طی مسیری زیبا به آبشار رسیدیم، یکی از سرگرمی های اینجا رفتینگ بود و تعدادی از همسفرها میخواستن اون رو تجربه کنن، من اما هم به دلیل ترس و هم اینکه لباس اضافی نیاورده بودم نرفتم، رفتینگ اینجا هیچ ایمنی ای نداشت و سوار تیوپ میشدی، دوستان همسفر همون اول ماجرا کله پا شدند و هیجان زیادی رو تجربه کرده بودند جوری که با جیغ بنفش یکی از همسفرها، کروکودیل های رود نیل عقیم شدند.

51.jpg
خانه های در طول مسیر به سمت آبشار
52.jpg
آبشار بوسووکو
53.jpg
آبشار بوسووکو

من و چندتا از همسفرها که نرفته بودیم رفتیم برای سفارش ماهی که به دو نوع پخت میشد، کبابی و سرخکرده، ما سرخکرده رو ترجیح دادیم، و باز همون پروسه زمان بر سفارش و تهیه غذا! ماهی بالاخره حاضر شد و یکی از خوشمزه ترین ماهی ها رو اینجا خوردیم، کیفیت و تازگی و مزه اون عالی بود.هزینه ماهی به همراه سیب زمینی سرخ کرده 30000شیلینگ(معادل 8دلار)بود. بعد از اینکه بقیه همسفرها از رفتینگ برگشتند و غذاشون رو میل کردند راهی آبشار بعدی شدیم که ادامه همین آبشار بود به نام Itanda.

54.jpg
ماهی کنار آبشار
55.jpg
آبشار ایتاندا

مناظر واقعا زیبا بود و عظمت رود و خشم طبیعت رو به وضوح میتونستی ببینی، دیگه داشت غروب میشد که از اون منطقه رفتیم به سمت هاستل، شب رو با چندتا از همسفرها تو رستوران هاستل به مرور سفر مشغول شدیم و خستگی رو از تنمون رفع کردیم و آماده شدیم برای یه روز هیجان انگیز دیگه. فردا مسیری طولانی در پیش داشتیم و باید شب رو حسابی استراحت میکردیم.

56.jpg
خانه های در طول مسیر

صبح بعد از خوردن صبحانه خیلی خوشمزه هاستل از مدیر اونجا خداحافظی کردیم و راهی جاده شدیم، تو مسیر از کامپالا( پایتخت اوگاندا) عبور میکردیم، هر چند قرار بود همین مسیر رو هم دوباره تکرار کنیم و در آخر برگردیم کامپالا(یا همون ایمپالای خودمون. نزدیکای ظهر بود که به نقطه ای که درست روی خط استوا واقع شده رسیدیم، جایی که خط فرضی استوا زمین رو به دو نیمکره شمالی و جنوبی تقسیم میکنه، تو این نقطه هیجان انگیز میتونی با یک قدم همزمان هم استوا باشی، هم نیمکره شمالی و هم نیمکره جنوبی.

57.jpg
خط استوا

نمایشی هم برامون اجرا کردند(هر چند صحت اون رو نمیتونم تایید کنم)، به این شکل که سه تا ظرف رو یکی بر روی خط فرضی، یکی در سمت شمالی و یکی در سمت جنوبی قرار داده بودند و با ریختن آب توی ظرفها و قرار دادن یک گل وسط اون شما میتونستی بفهمی که چه قسمتی از کره زمین وایسادی، ظرفی که روی خط استوا بود گل درون آب کاملا ثابت و بدون حرکت میموند و ظرفی که سمت شمالی بود گل درون آب در جهت عقربه های ساعت و در نیمکره جنوبی خلاف عقربه ساعت حرکت میکرد. هم برام جالب بود و هم به صحت اون مشکوک بودم.

ناهار رو در یکی از رستورانهای همونجا برنج و مرغ سرخکرده خوردیم که واقعا خوشمزه بود. مسیرهای جاده ای برام خیلی بیشتر جذابیت دارند، چون از نزدیک با مردم بومی، وضع زندگیشون، راه ها و خونه ها و... آشنا میشی، بخصوص اینجا خیلی بیشتر جذابیت داشت و اصلا خسته نمیشدم با اینکه مسیرها طولانی بود و جاده ها نامناسب.

58.jpg
ناهار بین راهی

هر چه بیشتر به سمت غرب حرکت میکردیم مسیرها بهتر و شیک تر میشدن، عصر به شهر امبرارا رسیدیم و در یک کافه چای خوردم که قیمت اون معادل یک پرس غذا در روزهای قبل بود و همین نشون میداد اینجا از مناطق ثروتمندنشین باشه. نزدیک غروب بود که به اقامتگاهمون در منطقه اندکه رسیدیم، اینجا رو برای دیدن شامپانزه ها طی کرده بودیم، تو اوگاندا گوریل ها هم میتونی ببینی که تعدادشون بسیار کم و رو به انقراض هستن، منتها هزینه اون خیلی زیاد(700دلار) و شانس دیدنشون خیلی کم هست. برای همین ما شامپانزه ها رو ترجیح دادیم. هزینه این تور 40دلار بود.

اقامتگاه ما Macline rest house بود، تقریبا همه هتل و اقامتگاه هایی که از کنیا تا اینجا اومده بودیم غذای آماده نداشتن و هر کس هر غذایی میخواست همون موقع آماده میکردند، شاید یکی از دلایل طول کشیدن آماده شدن سفارشات هم همین بود. من چون سیر بودم غذایی سفارش ندادم و رفتیم اتاقمون رو تحویل گرفتیم و با یک دوش خستگی مسیر رو شستیم و استراحت کردیم، چون فردا هم روز پرتحرکی در انتظارمون بود.هزینه هتل 20دلار شد.

59.jpg
محل اقامت در منطقه اندکه

صبح زود پس از صرف صبحانه، با موسی(راننده ای که از اوگاندا همراهمون بود) راهی پارک ملی کالینزو شدیم تا اگر بخت باهامون یار باشه شامپانزه ها رو از نزدیک ببینیم. پوشش مناسب برای جنگل نوردی رو استفاده کردیم، چون 4-5 ساعتی تو جنگلهای انبوه پیاده روی داشتیم، تدی راهنمای ما در این تور بود و نکات ایمنی رو بهمون متذکر شد، چوب هم برای راه رفتن بهتر داشت که در اول چون گفت: مگه شما پیر هستید که میخواید چوب دست بگیرید؟ بعضی از همسفرها رگ غیرتشون جنبید و چوب رو برنداشتن که بعدش به کل پشیمون شدن و تو جنگل دنبال چوب دستی بودند، خلاصه گروهمون دو قسمت شد و هر کدوم با یک راهنما راهی جنگل شدیم.

60.jpg
مسجد

تو مسیر خاک به دلیل رطوبت و بارندگی، بسیار لیز بود و بعضی قسمتها شیب بسیار تندی داشت که چوب های دستی کمک بزرگی برامون بودند، جذابیت ها و زیبایی های جنگل هم کم نبود، قارچ های رنگارنگ و گل و بوته ها نوازشگر چشمانمون بودند. حدود دو ساعتی از جنگل نوردی میگذشت و هنوز شامپانزه ها رو پیدا نکرده بودیم، تو این پارک حدود 300-400 شامپانزه هست که به صورت خانوادگی و قبیله ای زندگی میکنن و یکی از نرهای گروه حکم رهبر رو داره که بهش میگن نر آلفا.

61.jpg
زیبایی های جنگل
62.jpg
گل جنگلی

اینجا هم مثل پارک ملی ماسای مارا، هر کدوم از راهنماها که با صحنه ای روبرو میشد با بیسیم به بقیه اطلاع میداد، اما هیچ خبری نشد، تدی اما امیدوار بود، چون شامپانزه ها صبح ها بیشتر به دنبال غذا هستند. بالاخره بعد از کلی انتظار سر و کله شامپانزه ها پیدا شد، رو بلندترین درختهای جنگل در حال جابجا شدن و غذا خوردن بودند. با اینکه همه چیزخوار به شمار میان اما حجم زیادی از غذای اونها رو میوه های درختان تشکیل میده و تو فصلی که غذا کمتر پیدا میشه ممکنه جانوران دیگه هم شکار کنند.

شامپانزه‌ها نزدیکترین حیوان از نظر نقشه ژنی به انسان هستند. زندگی بسیار جالبی دارن، برای اطلاع دادن به همدیگه از تنه بعضی درختان به عنوان طبل استفاده میکنن، برخلاف گوریل ها که مشت بر سینه میکوبن. از سن 8 تا 10 سالگی بالغ میشن و متوسط عمرشون 15-20 سال هست و به ندرت تا 60 سالگی عمر میکنن. روش شکار کردن اونها هم به صورت گروهی هست و با جزییات بالا و دقیق که در نوع خودش بینظیره. ما دو خانواده از شامپانزه ها رو دیدیم که بسیار هیجان انگیز و جالب بود، علاوه بر اون به میمونهای دیگری هم تو جنگل برخوردیم.

63.jpg
شامپانزه
64.jpg
شامپانزه در انبوهی از میوه

بعد از چندین ساعت پیاده روی از جنگل زدیم بیرون و رفتیم سمت کمپی که شروع کرده بودیم، تو مسیر، مزرعه های کشت چای مناظر بسیار بدیعی رو خلق کرده بودند. روز بسیار خوبی داشتیم. از تدی و بقیه خداحافظی کردیم و راهی مقصد بعدی شدیم. نزدیک به ظهر بود که جایی برای ناهار نگه داشتیم، من خوراک لوبیا با برنج سفارش دادم که هزینه اون 5000 شیلینگ (حدود 1ونیم دلار)، یکی از دوستان موز پخته(موز سبز پلانتین) به اسم متوکه سفارش داد که بیشتر مزه سیب زمینی شیرین میداد. بعد از صرف ناهار دوباره راهی جاده شدیم تا رسیدیم به تکه ای که به نظر من خارج از سیاره زمین باشه، دریاچه بونیونی.

65.jpg
در طول مسیر
66.jpg
پلیس بانو
67.jpg
گل عجیب یک درخت

کنار اسکله از موسی خداحافظی کردیم چون با ما به جزیره نمیومد، سوار قایق شدیم و راهی هتل، مناظر به حدی زیبا و رویایی بود که واقعا از دیدنشون سیر نمیشدیم، همه چیز شفاف و زیبا و در نهایت سکون و آرامش، اینجا قطعا خود بهشت بود. هتل ما Paradise eco hub بود، که واقعا جای دنج و منحصر بفردی بود، از قایق پیدا شدیم و به لابی رفتیم، منظره جلوی روی ما به حدی زیبا بود که انگار خواب میدیدیم. بعد از چک این اتاق ها رو تحویل گرفتیم و رفتیم برای دو سه روز آرام در جزیره ای وسط بهشت.

68.jpg
ویوی هتل از دریاچه
69.jpg
دریاچه بونیونی

داشت غروب میشد و ویوی اتاق رو به غروب بود، غروبهای اینجا به حدی سحرانگیز بودن که آدم جادو میشد و مات و مبهوت مناظر، برق جزیره مثل تمام جاهای دیگه از سولار تامین میشد و نباید وسایل برقی پرمصرف مثل اتو و سشوار استفاده میکردیم، هر چند بعضیا با یه سشوار برق جزیره رو قطع کردند. که برای همه مون جالب بود. آب گرم جزیره از یک آبگرمکن سنتی که با چوب و آتیش کار میکرد تامین میشد و باید در مصرف آب گرم صرفه جویی میکردیم. اینترنت هم فقط تو رستوران و لابی قابل دسترسی بود.

70.jpg
آبگرمکن جزیره

من با هیچ کدوم از اینا مشکلی نداشتم، چون انقدر این دریاچه و اطرافش زیبا بود که هیچ کمبودی احساس نمیکردی، بعد از چندین روز بسیار شلوغ این دو سه روز قرار بود حسابی استراحت کنیم. تهیه غذا در جزیره هم آداب خودش رو داشت، اینجا چون به دور از شهر و روستا بود باید ناهار رو صبح و شام رو ظهر سفارش میدادی تا اگر مواد اولیه اون موجود نباشه برن از جایی تهیه کنن.

تو هتل فقط ما ساکن بودیم و شب و روز با بقیه همسفرها به رستوران هتل میرفتیم و از مناظر اطراف لذت میبردیم، نماد کشور اوگاندا درنای زیبای تاجدار هست که اینجا میتونی به راحتی اونا رو ببینی، درناها اکثرا به صورت جفتی زندگی میکنند و ما با دیدن هر کدوم از اونها هیجان زده میشدیم. شام رو من سوپ سبزیجات سفارش دادم که هزینه اون 13000شیلینگ(حدود 4 دلار بود).

71.jpg
منظره دریاچه از لابی هتل

بعد از صرف شام با دوستان تا دیروقت تو رستوران موندیم، به جز ما شبها یک گروه دیگه هم از جزایر اطراف میومدن اینجا. من تو این مسافرت خوابم به شدت کم بود چون اصلا دوست نداشتم لحظه ای از سفر رو از دست بدم، اون شب هم به حدی آسمان زیبا بود که با دوتا از همسفرها بیدار موندیم و زیباترین آسمان شب عمرم رو دیدم، به دلیل عدم آلودگی نوری و نبود ابر تو آسمون، کهکشان راه شیری رو به وضوح میتونستی ببینی، امیرحسین که عکاس گروه بود شاتهای خیلی زیبایی گرفت. اون شب واقعا زیبا بود و کرم های شب تاب هم زیباییش رو دوچندان کرده بودند.

72.jpg
آسمان شب

صبح که از آسمون شب حرف زدیم بقیه همسفرها حسرت خوردن که چرا نموندن، صبحانه تنوع خاصی نداشت و فقط شامل تخم مرغ(که به سفارش خودت میپختن، نیمرو یا آبپز و..) و پنکیک و میوه میشد. بعد از صبحانه با دوتا از همسفرها رفتیم اطراف رو ببینیم، انقدر از زیبایی اینجا تعریف کردم براتون که دیگه روم نمیشه حرفی بزنم ولی به شدت زیبا و سحرآمیز بود. برای ناهار هم استیک مکزیکی با سیب زمینی سفارش دادم که باید همون صبح بهشون اطلاع میدادیم. هزینه ناهار 25000 شیلینگ(معادل 7دلار) بود.

73.jpg
صبحانه اقامتگاه
74.jpg
زیبایی های دریاچه
75.jpg
ورودی جزیره به سمت هتل
76.jpg
استیک و سیب زمینی

کیفیت غذاها خوب بود و مواد اولیه تازه، حتی پیتزا هم میتونستی سفارش بدی هر چند مثل پیتزای ایران نمیشد. بعد از ناهار دوباره با چندتا از همسفرها رفتیم که اطراف هتل و جزیره رو ببینیم و هم اینکه شاید درناها رو از فاصله نزدیکتری بتونیم ببینیم. جزیره مسکونی بود و چندین خانوار اونجا زندگی میکردند، بچه ها تا ما رو دیدن رفتن که دست سازه هاشون رو برای فروش به نمایش بذارن، ما هم برای کمک و هم اینکه خوشحالشون کنیم کمی ازشون خرید داشتیم، پدر یکی از بچه ها هم ما رو برد که با نحوه صید یک نوع مینی لابستر  به اسم crayfish که شب قبل یکی از همسفرها خورده بود آشنا کنه، سبدهای مخصوصی رو در حاشیه رودخانه به آب انداخته بود و این موجودات کوچک در اون گرفتار میشدن، قسمت کوچکی از اون قابل استفاده بود و موقع پخت شبیه میگو بود با یه اندازه خیلی کوچکتر. در همین حین یک جفت درنای زیبا هم چندمتری ما به زمین نشستند و ما تونستیم از فاصله نزدیک اونها رو ببینیم که برامون لذت بخش بود.

77.jpg
بچه های جزیره
78.jpg
مرد ماهیگیر با سبد مخصوص صید
79.jpg
درناهای زیبا
80.jpg
دستسازه های کودکان جزیره

و اما غروب، الان که دارم سفرنامه رو مینویسم حدود 4 ماه از سفرم گذشته و حتی موقع نوشتن نیز از شدت زیبایی اون مناظر هیجان زده میشم. به پیشنهاد مرد ماهیگیر نقطه ای که بهترین ویو به غروب داشت رو پیدا کردیم و نشستیم به تماشا. آرامشی بی نهایت داشت. هر لحظه آسمان به رنگی در میومد و ما فکر کنم 100 تا عکس از اون لحظه گرفتیم که بعد از هر لحظه منظره زیباتر میشد و عکس قبلی جذابیتش رو از دست میداد. تا وقتی که هوا تاریک شد اونجا نشستیم و لذت بردیم.

81.jpg
منظره دریاچه از جزیره
82.jpg
غروب
83.jpg
غروب رویایی

شب دوباره با بچه ها دور هم جمع شدیم و صحبت و خنده، امشب دوستانی که آسمان شب قبل رو از دست داده بودن موندن که شاید کهکشان رو ببینن اما از شانس بد، هوا کاملا ابری بود و دقایقی بعد باران با شدت هر چه تمامتر بارید. و طبق معمول من که دوست نداشتم بخوابم تا دیروقت با چندتا از همسفرها تو همون رستوران موندیم و از بارش باران و رعد و برق و حال و هوای اون شب لذت بردیم.

صبح بعد از صبحانه تو همون رستوران نشستیم و با دوربین از پرندگان بی نظیری که اطراف بودن دیدن کردیم، گفته بودم که اوگاندا بهشت پرنده شناسان هست، تنوع پرنده ها واقعا زیاده و به نظرم اگر قصد سفر دارید دوربین چشمی رو فراموش نکنید. صحنه های زیبایی از زندگی پرندگان رو اون روز مشاهده کردیم و تا موقع ناهار همونجا موندیم، هوا هم هر دقیقه تغییر میکرد، یا کامل آفتابی بود یا کامل بارانی، اصلا قابل پیش بینی نبود.

84.jpg
رستوران هتل

ناهار امروز رو من پلوهندی سفارش داده بودم که هزینه اون 22000شیلینگ( حدود 6 دلار) بود و بسیار خوشمزه، یکی از همسفرها به سیلاس، مدیر هتل گفت براش پیاز و گوجه و خیار خورد کنه و لیمو بیاره که بتونه سالاد شیرازی داشته باشه:) خیار که نداشتن ولی با همون گوجه و پیاز هم خوشمزه بود، هر چند لیمو هم زیاد ترش نبود، در کل مرکبات اینجا زیاد نمیدیدی، ناهار اون روز هم در کنار سالاد شیرازی-اوگاندایی لذت بخش بود.

85.jpg
پلو چیکن کاری

بعد از ناهار قرار بود با قایق های چوبی (کانو) راهی دریاچه بشیم و گشتی داشته باشیم، اما دیدیم امکانش وجود نداره و بنابراین با قایق بزرگتری همه با هم سوار شدیم و رفتیم که دریاچه رو ببینیم، قرار شد خودمون هم پارو بزنیم. مناظر بسیار بکر بودند و یکی دوتا از همسفرها هم تنی به آب زدند، آب اینجا عمیق هست و سرد.

86.jpg
کانوهای چوبی

امروز آخرین غروب اینجا رو داشتیم، بعد از قایق سواری جای دنجی پیدا کردیم و به تماشای غروب نشستیم، اون روز و اون غروب از بی نظیرترین ها بود، آب بسیار شفاف بود و آسمان اعجازانگیز، دیگه فکر کنم تا الان پی برده باشین چقدر از دیدن غروب اونم تو این جزیره ذوق زده شدم، غروب رو با صدای دلنشین لیدر عزیزمون به تماشا نشستیم، دوست نداشتیم از این مناظر دل بکنیم و حسابی احساساتی شده بودیم جوری که اشکمون سرازیر شد.

87.jpg
غروب آخر دریاچه

شب آخر بود و بچه ها برای شام خوراک خرگوش سفارش داده بودن، منم چون سیر بودم چیزی سفارش ندادم البته ناخنکی به خوراک خرگوش زدم که زیاد برام جالب نبود، اون شب هم تا دیروقت با دوستان به گپ و گفت نشستیم و حسرت خوردیم که فردا باید از اینجا دل بکنیم. اما چه میشد کرد. صبح بعد از چک اوت و صرف صبحانه با قلبی پر از بغض از جزیره و دریاچه خداحافظی کردیم به امید دیدار دوباره. مقصد نهایی ما پایتخت اوگاندا یعنی کامپالا بود.هزینه سه شب لوژ 60 دلار شد.

88.jpg
خداحافظ جزیره زیبا

حس تلخی داشتیم، اینکه داشتیم به پایان سفر نزدیک میشدیم. مسیری طولانی در پیش داشتیم، تو راه هر چه به سمت پایتخت نزدیکتر میشدیم پوشش گیاهی هم متفاوت میشد، درختان پاپیروس رو به وفور میتونستیم ببینیم. دوس داشتم با چشمهام ذره ذره اینجا رو تو خاطرم ثبت و ضبط کنم. ناهار رو در یک رستوران بین راهی خودیم که بصورت بوفه بود و کیفیتش هم خوب بود. بعد از ناهار دوباره راهی جاده شدیم تا رسیدیم به کامپالا، شهری بسیار شلوغ و پر تردد. کامپالا از چندین تپه به هم چسبیده تشکیل شده برای همین سر و تهش رو نمیتونستی تشخیص بدی. ما دو شب قرار شد اینجا بمونیم.

89.jpg
پاپیروس
90.jpg
موز سبز
91.jpg
ناهار توراهی

هتل ما Jarin hotel بود که کیفیت متناسبی داشت، شب اول رو جایی نرفتیم و به استراحت گذشت. صبح قرار بود گشتی تو شهر داشته باشیم، بعد از صرف صبحانه که بصورت سفارشی حاضر میشد با ون راهی شهر شدیم، قرار بود امروز از بازارچه سوغاتی فروشی بزرگی که تو شهر واقع بود دیدن و خرید کنیم، چون از ابتدای سفر تا الان خرید خاصی نداشتیم و سوغاتی تهیه نکرده بودیم، بعد از گشتی که تو خیابون های شهر زدیم رفتیم به بازارچه، اینجا لباسها، پارچه ها و دستسازه های بومیان رو میتونستیم ببینیم و خرید کنیم، سنگهای قیمتی هم وجود داشتند.

92.jpg
بازارچه سوغاتی فروشی

ما هم بعد از گشتی چندساعته کمی خرید انجام دادیم و ناهار رو هم در همون بازارچه صرف کردیم، قیمت اجناس متناسب بود و با چونه زدن کلی میتونستی تخفیف بگیری، صنایع چوبی که از چوب آبنوس ساخته شده بود مرغوب بودن، هر چند به نظرم تو کنیا بهتر بودند. بعد از خرید و جمع شدن گروه به هتل برگشتیم، امشب قرار بود سری به شهر بزنیم بنابراین تا دیروقت بیرون بودیم.

93.jpg
درخت جک فروت

صبح بعد از صرف صبحانه چک اوت کردیم، قرار شد امروز قبل از رفتن به فرودگاه از بازار محلی و بسیار بزرگ Owino Market دیدن کنیم، بازار بسیار شلوغ بود و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد درش پیدا میشد. خیلی باید مواظب باشین چون انقدر شلوغه که فرصت برای جیب بری و دزدی هم زیاده، تجربه خیلی جالبی بود، متاسفانه به دلیل امنیت پایین نتونستم زیاد از بازار عکس بگیرم. وقت زیادی نداشتیم و چون فرودگاه بین المللی در انتپه واقع شده بود باید زودتر راهی فرودگاه میشدیم.

94.jpg
اوینو مارکت
95.jpg
بازار اوینو مارکت
96.jpg
مغازه های شهرهای کوچک
97.jpg
پسرک پرتقال فروش
98.jpg
نیشکر، که طعم شیرینی داشت
99.jpg
گاوهایی با شاخ های بزرگ که از شاخشون صنایع دستی درست میشه

حدود یکساعتی(با وجود ترافیک بالا) تا فرودگاه راه بود و ما داشتیم از قاره سیاه و مردم مهربون و مناظر بکرش خداحافظی میکردیم. باورمون نمیشد 23 روز به سرعت برق و باد گذشت و باید برمیگشتیم. پرواز ما به دبی بود و با یه توقف کوتاه از دبی به تهران میرفتیم، مهر خروج زده شد و ما سوار هواپیما شدیم. ساعت 5 صبح به وقت ایران در فرودگاه امام خمینی به زمین نشستیم و با کوله باری از خاطره از همسفرهایی که 23 روز در کنار همدیگه زندگی کرده بودیم، خداحافظی کردیم.

100.jpg
فرودگاه

آفریقا روحیه خاصی میطلبه و شاید کسانی که وسواس بهداشتی و ... دارند نتونن زیاد وضع رو تحمل کنند و دچار مشکل بشن، پس قبل از رفتن همه این نکات رو درنظر داشته باشید. سطح بهداشت و درمان خیلی پایینه و خیلیاشون بهش دسترسی آسون ندارن و خدمات درمانی هم براشون خیلی گرون محسوب میشه. شاید به همین دلیل اکثرشون دندانهای خراب و ریخته داشتن و یا متوسط عمر اون ها پایین بود، من تو طول سفر آدم های مسن کمتری به نسبت بچه ها دیدم، تعداد بچه ها خیلی زیاده.

اوگاندا واقعا متفاوت تر از کنیا بود و بسیار زیباتر، من که حسابی لذت بردم. نکات و تجهیزات مناسب برای سفر رو قبلا تو سفرنامه کنیا ذکر کردم و دیگه تکرار مکررات میشه. فقط راجع به هزینه ها بگم که من خودم به شخصه حدود 3000دلار هزینه سفرم شد(کنیا و اوگاندا). تو کنیا 100 دلار و تو اوگاندا 200 دلار چینج کردم که البته چه کنیا چه اوگاندا همه ش مصرف نشد که این خارج از تور بود و هزینه های شخصی و غذا محسوب میشد.

امیدوارم این سفر رو تجربه کنید تا از نزدیک با آفریقا و مردمش آشنا بشید، به هر حال دید هر فرد متفاوت هست و شما ممکنه بهتر از من این سفر رو درک کنید. اگر کمبودی در سفرنامه هست رو هم بگذارید به پای مبتدی بودن بنده.

این سفرنامه برداشت و تجربیات نویسنده است و لست‌سکند، فقط منتشر کننده متن است. برای اطمینان از درستی محتوا، حتما پرس‌وجو کنید.

اطلاعات بیشتر