« هرچند خسته میروی زینجا، سفربخیر رو سوی قبلههای تماشا، سفربخیر » (جواد شیری)
به نام آفریننده سفر
سال 1401 با همه لحظات تلخ و شیرین به نفسهای آخرش در اسفندماه نزدیک شده و بعد از چندماه گرفتاریهای روزمره کاری و رَتق و فَتق درس و مشق بچهها، حسابی خسته و کلافه شدهایم و شدیداً نیازمند یک تغییر فضا و مکان برای خوب شدن حال دِلمان هستیم. عصر یکی از همین روزهای تکراری اسفندماه است، بچهها در اتاقشان درس میخوانند و آقای همسر هم پای کامپیوترشان (همان هَووی من) مشغول کار هستند! من هم روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشیدهام و در شبکههای مجازی طی الارض میکنم!
البته تلویزیون هم روشن است و همان برنامههای تکراری را پخش میکند و برای این که مزاحم گشت و گذار مجازی من نباشد، صدایش را بستهام. راستش خودم هم هیچ وقت نفهمیدم که چرا باید وقتی تلویزیون را نمیبینیم، بازهم روشن باشد وَلو مسکوت! انگار یک قانون نانوشته است که محل وقت تلف کردن اعضای خانواده روی کاناپههای جلوی تلویزیون تعریف شده، البته برای ما خانمها با یک فنجان چای یا قهوه و برای آقایان با یک کاسه تخمه یا آجیل و برای بچهها با یک ظرف تنقلات یا شیرینی.
در همین لحظات کِسل کننده، تلفنم زنگ میخورد؛ خانم یکی از نزدیکان است که شوهرش مهندس شرکت نفت در یکی از پروژههای نیروگاهی است و چند سالی میشود که بالاجبار شرایط کاری، ترک دیار کرده و آنجا ساکن شدهاند؛ شاید بشود اسمش را نوعی مهاجرت وطنی (و صد البته اجباری) گذاشت. آه که چقدر این شرایط عذابآور است دقیقاً مثل دهها سالی که خودم شبیه این شرایط را در تهران و زنجان پشت سر گذاشتم. البته برای همه اطرافیانم در شهرستان، کار و سکونت در تهران مثل آرزویی دست نیافتنی است و وقتی من رفتم تهران، آنچنان حسرتی میخوردند که بیا و ببین. ولی من در حدود ده سالی که در ابتدای زندگی مشترک در تهران بودم، هیچ وقت حِس خوبی از این شهر نداشتم؛ تمام درک من از تهران در این چند کلمه خلاصه میشود: شلوغی و دود و ترافیک و دوندگیهای بیهوده برای هیچ.
خانم مهندس بعد از خوش و بِش و کمی تعارف تیکه پاره کردن، میگوید: برای ایام عید تشریف بیاورید دهدشت منزل ما و اگر خواستید چند روزی هم باتفاق برویم بنادر جنوبی! آنچنان از این پیشنهاد به وَجد میآیم که نمیدانم چگونه بیدرنگ میپذیرم، البته آنقدر با ایشان صمیمی هستم که بابت رُک بودنم دلخوری بوجود نیاید. ایشان هم وقتی موافقت من را میشنود، حتی بیشتر از من خوشحال میشود و در ادامه پیشنهاد میکند که یکی از نزدیکان مشترک دیگر را که همسرش یکی از متخصصین شرکت فولاد است را هم دعوت کند که با هم از اصفهان حرکت کنیم و طول مسیر را تنها نباشیم و من هم شدیداً استقبال میکنم که جمعمان کاملتر باشد. بعداً در منزلشان علت خوشحالیاش را برایم تعریف میکند که همان تنهایی عذاب آور غربت است که خودم هم سالها با آن دست و پنجه، نرم کردم و همیشه از آمدن مهمان به منزلمان تا مدتها ذوق زده بودم.
مثل مرغی که از قفس رهایش کرده باشند، از جایم میپرم بسمت آشپزخانه و سریعاً آقای همسر را به یک فنجان چای با شیرینی عصرگاهی (که ایشان عاشقش است) دعوت میکنم. البته مثل همیشه نمیتوانم تاب بیاورم و تا ایشان بخواهد از کامپیوتر جانش جدا شود و به آشپزخانه برسد، با صدای بلند و تُند تُند کل ماجرا را تعریف کردهام. راستش ما خانوادگی هیچ چیزی توی دلمان بند نمیشود و باید هر اتفاقی را سریع بگوییم تا آرام شویم! آقای همسر میگویند: چه خبر است، چرا داد میزنید؟ من همینجا هستم؛ کمی آرامتر، مثلاً بچهها درس میخوانند! البته شادی درونیشان قابل وصف نیست و بوضوح آنرا از برق چشمهایش حِس میکنم. ایشان یکی از مهمترین علایقشان سفر است و کاملاً در این زمینه هم حرفهای هستند.
شاید بد نباشد عرض کنم که یکی از موضوعات دعواهای زن و شوهری ما هم به پیشنهادات ایشان برای سفر و مخالفت همیشگی من مربوط است. هرچقدر ایشان ریسکپذیر و اهل چالش و تجربههای جدید در سفر هستند؛ من از تجربه شرایط جدید در یک مکان ناآشنا واهمه دارم. البته غالباً ایشان پیروز میدان هستند و نتیجه هم میشود یک سفر جدید مثل سفر رویایی وسط زمان مدارس بچهها در چند سال قبل به آنتالیا که حدود دو هفته در موردش بحث و جَدَل کردیم! (یواشکی بگویم که من هم از سفر رفتن خیلی لذت میبرم ولی شخصاً حوصله برنامهریزی و تنظیم کارهای مربوط را ندارم و خودم را هم به چالش نمیکِشم و راحت همه چیز را به ایشان میسپارم. شاید بشود اسم این کار را یک نوع ترفند زیرکانه زنانه هم گذاشت!).
در همین لحظات است که پسرم مثل شهاب سنگی وسط آشپزخانه فرود میآید و میگوید: خوب عید کجا میرویم؟ (او هم عین خودم عجول است و همه وقایع را در کسری از ثانیه گزارش میدهد برخلاف خواهرش که شبیه آقای همسر؛ کاملاً تودار، آرام و صبور است). همگی میزنیم زیر خنده و خانوادگی چای عصرگاهی دلچسبی میخوریم و از این لحظه، سفر جذاب نوروزی ما آغاز میشود.
ببخشید آشنایی اولیهمان کمی طولانی شد پس اجازه دهید برگردیم به ادامه ماجرای سفر. اولین کار، تعیین زمان سفر است که با نگاه به تقویم سال 1402 متوجه میشویم باید شروع سفر را بگذاریم قبل از عید چون از سوم فروردین، ماه مبارک آغاز میشود و زمان مناسبی برای سفر کنار ساحل دریا و کمپینگ در طبیعت یا تور طبیعت گردی نیست. در روزهای بعد تلفنی با همسفران و میزبانمان برنامههای سفر را تنظیم میکنیم البته برای این که هیچکدام مجبور نباشیم مرخصی زیادی بگیریم، شروع سفر را از پنجشنبه 25 اسفند تنظیم میکنیم.
اولین بدشانسی سفر در 18 اسفند فرا میرسد، یک مأموریت کاری برای آقای همسر از 23 تا 25 اسفند در جایی نزدیک روستای کُوشکَن و تقریباً 1000 کیلومتری اصفهان! البته این چالش بسادگی رفع میشود چون رقم پیشنهادی بهحدی است که آقای همسر نتواند بسادگی، نه بگوید؛ آنهم در اوضواع و احوال وخیم مالی سال 1401.
این وضعیت را با سایرین مطرح میکنم و همه میپذیرند پس قرارمان میشود، این که آقای همسر از مأموریت برگردند و سفر را از جمعه شروع کنیم. چهارشنبه عصر به همسفرمان زنگ میزنم که در مورد وسایل و اسباب ضروری سفر هماهنگی کنم ولی ظاهراً دومین بدشانسی سفر اتفاق افتاده است. فرزند خردسالشان از شب گذشته بشدت تب کرده و میگوید که احتمالاً نیایند. بنده خدا بشدت دِپرِس است، دلداریاش میدهم و آرزو میکنم که پسرشان تا جمعه بهبود یابد ولی چنان نمیشود. پنجشنبه شب هر 3 خانواده یک جلسه همفکری آنلاین در بستر شبکههای اجتماعی برگزار میکنیم، متأسفانه همسفران ترجیح میدهند که ما را همراهی نکنند و ما هم که تجربه مریضی بچه در سفر را داریم؛ اصرار نمیکنیم.
آقای مهندس تأکید مینماید حالا که این گونه شد، حتماً باید قضای این سفر را بعداً دوباره دسته جمعی انجام دهیم؛ ما هم قول میدهیم که سال بعد دوباره باتفاق آنها همین سفر را تکرار کنیم. البته به شما عرض کنم که اصلاً تعارف نمیکنیم و کاملاً جدی میگوییم که باید سفر را تکرار کنیم، واقعاً هم همین کار را از 17 تا 21 اسفند 1402 انجام دادیم!! چه شما باورتان بشود و چه باورتان نشود؛ عیناً تمام مسیر سفر و همه جاهایی که با خانواده آقای مهندس رفته بودیم را بدون یک واو کم و زیاد (حتی در مورد غذاها و ویلای محل اقامت)، با همسفران جامانده سفر اول تکرار کردیم، حظی هم بردیم وافر. قبلاً گفتم که ما عاشق سفر یا به عبارت دیگر دیوانه سفر هستیم، حتی از جنس تکراریاش! البته تنهایی غربت برای خانواده آقای مهندس هم در این تکرار سفر بیتأثیر نبود چون بالاخره زحمت میزبانی ما و برنامهریزی سفر با ایشان بود. تا فراموش نشده عرض کنم که به همین دلیل برخی از تصاویر سفرنامه مربوط به سفر اسفند 1401 و برخی مربوط به سفر اسفند 1402 هست و البته قصه سفر کاملاً مشترک در هر دو سفر (با شرایط آب و هوایی تقریباً مشابه) ولی با ذکر تاریخهای مبتنی بر سفر اول.
حدود ساعت 6 صبح روز جمعه آقای همسر از مأموریت برگشته و صبحانه خورده و بعد کمی خوابیدند. سپس تا آقای همسر ماشین را ببرند کارواش و بنزین بزنند و وضعیت آب و روغن و باد لاستیکش را کنترل کنند و بعدهم کلی سَرِ من غُر بزنند که فقط بلد هستید سوار ماشین شوید و ...، من هم چمدان و باقی وسایل ضروری سفر را کاملاً آماده کردم (من تا الان پمپ بنزین و کارواش نرفتهام! برای همین خصوصیاتم است که آقای همسر معتقدند، دختر یکی یه دونه؛ لوس است؟!). بالاخره با سلام و صلوات ساعت 10:15 صبح از اصفهان بسمت یاسوج حرکت میکنیم.
تقریباً یکساعت بعد به اولین شهر مسیر یعنی شهرضا میرسیم. شهرضا به انارهای دانه مشکی با طعم مَلَس و همچنین صنایع دستی از جنس سرامیک (البته نه به زیبایی سرامیکهای لالَجین در اطراف همدان) معروف است. اگر در پاییز به اینجا آمدید حتماً انارش را تجربه کنید چون با انارهای صورتی و خیلی شیرین عقدا یا انارهای قرمز و شیرین ورامین و حتی انارهای ریز و سیاه رنگ قم متفاوت است.
پشت چراغ قرمز در یکی از خیابانهای شهرضا هستیم که بوی نان بربری تازه مجبور به توقفمان میکند. از سوپرمارکتی آن طرفتر هم، پنیر خامهای و مربا میگیریم و جای شما خالی میان وعده دلچسبی (در وسط ظهر!) میخوریم. همگی آنچنان اشتها داریم که خودمان هم تعجب میکنیم. آقای همسر میگویند: نوش جان البته به قول معروف، آب سفر بُرنده است و برای همین اشتهایمان باز شده است!
بعد از تأمل کوتاهی در شهرضا دوباره به جاده برمیگردیم، هوا سردتر میشود و کمی بخاری ماشین را روشن میکنیم. حدود نیم ساعت نگذشته است که به پاسگاه پلیس راه بعد از شهرضا میرسیم و کوههای پوشیده از برف وسوسهمان میکند که بایستیم و یک برف بازی حسابی با بچهها بجای کل زمستان انجام دهیم. برای ما، مسیر هم بخشی از سفر است و ممکنست توقفهای متعدد برای لذت بردن در طول راه داشته باشیم. بعد از برف بازی، یک لیوان چای مینوشیم و دوباره بسمت سمیرم حرکت میکنیم. اطراف جاده تا سمیرم یا پوشیده از برف است یا در اثر بارشهای فراوان، برکههای آب بزرگی در اطراف جاده درست شده و آب و هوای کاملاً زمستانی را تداعی میکند.
سمیرم یکی از شهرهای سردسیر استان اصفهان است که در سالهای پُربارش، جادههای اطرافش در اثر بارندگی زیاد مسدود میشود و حالا در آخر اسفند هم هوا کاملاً سرد است و نسیم یخی میوزد. شهر در دامنه کوه شکل گرفته و به همین دلیل از جایی که وارد شهر میشویم، همه خیابانها حالت سرازیری دارند و در وسط آنها نهرهای آب خروشانی جاری است به حدی که در بعضی جاها، آب از آن لبه نهر بالا زده و نصف خیابانهای اطراف را هم گرفته است.
جلوی یک نانوایی توقف میکنیم و در ضمن خرید چند نان تافتون، آدرس یک پارک که بتوانیم اُتراق کرده و ناهار بخوریم را میگیریم. اکثر ساختمانهای شهر یک یا دو طبقه هستند و خبری هم از ترافیک و شلوغی نیست و آسمان هم کاملاً آبی رنگ است. پارک کوچک و خلوتی است محصور در بین ساختمانهایی به سبک روستایی. هوا کاملاً سرد است بنابراین لباس گرم پوشیده و از ماشین پیاده میشویم. چون هیچ شناختی از مسیری که باید برویم، نداشتیم لذا غذا از منزل همراه آوردیم و حالا سعی میکنیم که زیراندازمان را پهن کنیم و بساط ناهار را راه بیندازیم ولی باد اذیت میکند البته به هر شکل، ناهار را همینجا میخوریم و زود راه میافتیم.
هرچه از سه راهی لردگان بسمت پاتاوه نزدیک میشویم، جاده حالت مارپیچ پیدا میکند و بعضی جاها هم تونلهای بزرگی وسط کوه ساخته شده یا در حال ساخت است. آرام آرام سرمای هوا کم میشود و پوشش گیاهی در اطراف جاده تغییر کرده و طبیعت سرسبز میشود. تلألو خورشید روی سبزهها و برگهای تازه جوانه زده درختان به همراه تکههای ابر پنبهای در آسمان آبی چنان دلربایی میکند که کنار جاده توقف میکنیم تا جرعهای از این زیباییهای طبیعت بنوشیم.
استان کهکیلویه و بویر احمد یکی از 6 استان باقیمانده ایران بود که ما به آن سفر نکرده بودیم و البته انتظار این همه زیبایی را هم در شروع نداشتیم دقیقاً مثل چیزی که قبلاً در سفر به چابهار استان سیستان و بلوچستان تجربه کردیم. آقای همسر در این هوای مطبوع بهاری کمی استراحت میکنند و من هم ضمن پُرکردن ریههایم از این هوای سحرآمیز به بازی با بچهها سرگرم میشوم. توقفمان تقریباً یکساعت طول میکشد و بعد از صرف چای با گز اصفهان به مسیر ادامه میدهیم.
بعد از دِه شیخ در حدود 40 کیلومتری یاسوج، یک جاده فرعی بسمت سیمان مارگون از مسیر منشعب میشود که ما وارد آن میشویم. کمی بعد، تعداد زیادی از مردم محلی بساط پهن کردهاند و ماهی تازه رودخانهای میفروشند. بزودی از پل بزرگی روی یک رودخانه فصلی خروشان که آب گل آلودی دارد، عبور میکنیم که قاعدتاً باید ماهیان از زیر آن صید شده باشند.
از چند کیلومتر بعد از پل، آسفالت جاده نو است و قسمتهایی از مسیر هم تازه تعریض شده و حتی برخی از اجزای آن تکمیل نشده مثلاً بعضی جاها خطکشی و تابلوگذاری ندارد. حدود 15 تونل هم در باقیمانده مسیر تا دهدشت به کوتاه شدن جاده کمک کرده است. همه این نکات از نتایج تحلیلهای تخصصی آقای همسر از وضعیت جاده است بالاخره هر چه باشد تخصص ایشان راهسازی است و شاید علاقه وافرشان به سفر هم از این مسأله نشأت گرفته باشد.
حدود ساعت 18 به ورودی دهدشت میرسیم، اولین قابی که جلوی دیدگانمان ظاهر میشود، دشتی است از گلهای زرد بهاری که خستگی راه را از تنمان میزداید و روحمان را جلا میدهد، منزل آقای مهندس هم روبروی همین دشت زیبا در طبقه دوم یک ساختمان ویلایی بزرگ است. در هیاهوی استقبال گرم میزبانمان غرق میشویم و بعد از صرف شام مفصلی که تدارک دیدهاند تا آخر شب به گپ و گفت مشغول هستیم. برنامهمان این بود که فردا صبح عازم استان بوشهر شویم که سومین بدشانسی سفرمان هم اتفاق افتاد (از قدیم هم گفتهاند تا 3 نشود، بازی نشود). جانشین آقای مهندس در نیروگاه از مرخصی بازنگشته و ایشان باید فردا هم برود سرکار، در نتیجه تصمیم میگیریم که فردا را در اطراف منزلشان به گشت و گذار پرداخته و سری هم به شهر بزنیم.
فیلم دشت گلهای زرد بهاری در ورودی دهدشت
هنوز بشدت خوابم میآید که حِس میکنم صدایی شبیه قوقولی قوقوی یک خروس شنیدم، فکر میکنم خواب دیدم و سرم را زیر پتو قایم مینمایم. لحظاتی بعد دوباره صدا بلندتر تکرار میشود، یواشکی سرم را بیرون میآورم که آقای همسر را ایستاده پشت پنجره میبینم. قبل از اینکه چیزی بپرسم، آرام میگوید بیایید و پرتوهای خورشید را در تلاقی زیبای کوه و دشت ببینید. از تماشای آن صحنه کاملاً خواب از سرم میپرد و باتفاق میرویم بسمت تراس بزرگ منزل تا آقا خروس مزاحم را پیدا کنیم!
آقای مهندس که آماده رفتن هستند، توضیح میدهد که صاحبخانهشان در حیاط پشتی خانه حدود 40 مرغ و خروس دارد و عملاً نقش ساعت شماتهدار را بازی میکنند! حِس و حال این لحظات یادآور زندگی ساده و صمیمی مردم دهه 50 و 60 در فیلمهای قدیمی تلویزیون است. بچهها هم از سروصدا بیدار میشوند و در تراس محو تماشای نقاشی کاملاً بهاری طبیعت میشوند. خانم مهندس که میداند مهمترین وعده غذایی من، صبحانه است دوباره سفره رنگارنگی تدارک دیده و در این هوای دلانگیز؛ خاطرهای میسازد بیادماندنی.
وقتی به خانم مهندس به شوخی میگویم که تراس به این بزرگی آن هم با یک اجاق پلوپز و شیر آب، جان میدهد برای پخت آش رشته و تناول آن در وسط مزرعههای اطراف، سریع دست به کار میشود و مواد اولیه آن را آماده میکند؛ و به این ترتیب باتفاق دیگ آش را بار میگذاریم و بعد گشتی در کوچه پس کوچههای اطراف میزنیم.
بعد از دل کندن از گشت و گذار در تپههای اطراف منزل به داخل شهر میرویم. قلب تپنده شهر در اطراف میدان مرکزی است و اکثر خیابانهای منتهی به آن هم یکطرفه و پارک ممنوع است و آقای همسر را کلافه میکند لذا زیاد نمیمانیم. دو تا مرغ کوچک خردشده برای جوجه فردا و همچنین دو بسته زغال از مغازههای مرکز شهر میخریم و برمیگردیم منزل. با وجود این که شهر چندان بزرگ نیست ولی در همین مدت کوتاه چند تصادف میبینیم که شاید بخاطر عجله مردم در شب عید باشد.
تا من سیر داغ و پیاز داغ آش را طلایی کنم، خانم مهندس هم یک حلوای خوشمزه آماده کرده است. آقای مهندس هم خوشبختانه حدود ساعت 2 میرسد و چه صفایی دارد تناول آش رشته دسته جمعی در طبیعت، جای شما خالی! به اصرار خانواده میزبان هم عصر با ماشین میرویم در یکی از جادههای روستایی اطراف و به گپ و گفت و صرف تنقلات تا پاسی از شب مشغول هستیم.
ساعت 9:30 صبح یکشنبه دهدشت را بسمت استان بوشهر ترک میکنیم. جاده بهبهان باریک و قدیمی است و گاهی صف طولانی از خودروها پشت یک کامیون یا وانت شکل میگیرد چون بخاطر شلوغی مسیر روبرو امکان سبقت وجود ندارد. سرعتگیرهای غیراستاندارد متعدد هم مزید برعلت میشود تا مسیر 60 کیلومتری دهدشت تا بهبهان یکساعت طول بکشد. هوا گرمتر شده و پوشش گیاهی هم سرسبز ولی پراکندهتر از اطراف دهدشت است. به دروازه قرآن در ورودی شهر بهبهان که میرسیم، ناخدآگاه یاد این شعر میافتم (در قیاس با شیراز):
دانه فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه هردو جان سوزند اما این کجا و آن کجا
در بهبهان به اندازه یک بستنی خوردن توقف داریم تا یادمان بماند که داریم به جنوب کشور نزدیک میشویم. تقریباً 100 کیلومتر بعدی مسیر هم وضعیت مشابه قبل دارد ولی 40 کیلومتر آخر 4 خطه و مجزا است ولی همچنان از دست سرعتگیرها خلاصی نداریم و نهایتاً ساعت 12 به بندر امام حسن میرسیم. روی تابلوی ورودی شهر نوشته شده:
« به شهر فرهنگی باستانی امام حسن خوش آمدید »
در قسمتهای مختلف شهر که بسمت ساحل میرویم، با یک شهرسازی کاملاً اصولی و امروزی مواجه هستیم و علت واژه باستانی در تابلوی ورودی شهر برایمان کاملاً ناشناخته باقی میماند! در ورودی ساحل، یک ایستگاه شبیه ایست و بازرسی گذاشتهاند و برای ورود هر خودرو 40 هزار تومان عوارض بنام شهرداری دریافت میکنند، بعداً متوجه میشویم که اگر از خیابان بعدی وارد محدوده ساحلی شده بودیم، عوارضی نداشت!
فضاسازی خوبی توسط شهرداری صورت گرفته و آلاچیقهای متعددی بنا شده و جای پارک هم فراوان هست حتی باربیکیو هم به حد کفایت وجود دارد. پارک کوچکی هم وسط منطقه ساحلی با تاب و سرسره برای بازی بچهها وجود دارد که چندان مشتری ندارد. اغلب بچهها کنار ساحل مشغول آب بازی یا شنا هستند. محوطه ساحل هم کاملاً تمیز و آب دریا شفاف و زلال است، به جرأت میگویم که من تاکنون ساحل عمومی به این تمیزی در ایران ندیدهام. ابتدا به آب بازی دسته جمعی در کنار ساحل مشغول میشویم تا از گرمای هوای کاملاً تابستانی جنوب در امان بمانیم. بالاخره گرسنگی غلبه میکند و از ساحل دریا جدا میشویم. تا آقای همسر آتش را به جان زغالها بیندازد، من هم جوجهها را سیخ زدهام و فوری جوجه کباب و سیب زمینی تنوری ناهار دیر وقتمان مهیا میشود که بعداً خانواده آقای مهندس بارها از عطر و طعم آن یاد میکنند.
حدود ساعت 17 بسمت بندر گناوه حرکت میکنیم و حدود نیم ساعت بعد آنجا هستیم. در امتداد جاده ساحلی، المانهای متعدد زیبایی ساختهاند که بازار عکس و سلفی اطراف آنها داغ است، از تابی با لگوی گناوه تا نهنگ فانتزی فست فود فروشی و نماد لکلکها همگی جذاب هستند. انواع و اقسام دکههای غذای خیابانی و نوشابه و بستنی هم در کنار ساحل بازار پُررونقی دارند و مسافران نوروزی تور جنوب برای رفع عطش و گرسنگی مشتریان خوبی برای آنها به حساب میآیند.
در انتهای مسیر ساحلی بسمت بازار تره بار پیچیده و وارد میدان امام میشویم. به سختی در یکی از کوچههای فرعی جای پارک پیدا میکنیم و به پیشنهاد آقای مهندس برای اینکه هر دو خانواده راحت باشیم، جداگانه برای خرید بسمت راستههای متعدد بازار میرویم. قرار میگذاریم که دو ساعت بعد دور میدان همدیگر را ملاقات نماییم.
گشت و گذار در این بازار برای من تداعی کننده بازارهای مکاره است چون اکثر مغازهها یا دست فروشها یا حتی بساطیها کنار خیابان؛ اجناس تقلبی و با کیفیت پائین (اکثراً ساخت چین) دارند. به قول ما اصفهانیها، بیشتر مغازهها « اوجی بوجی » فروشی هستند (یعنی خردهریزهای بُنجل). فقط در یکی از راستههای خیلی عریض بازار تعدادی لباس فروشی هست که پوشاک درجه یک چینی دارند و ما توانستیم چندجفت جوراب و یک دمپائی خوشگل بخریم. البته مجتمع تجاری جمالزاده هم دور میدان، پوشاک برند و اورجینال داشت ولی چیزی نظر ما را جلب نکرد.
فوج فوج جمعیت از راستههای مختلف بازار وارد و خارج میشوند، از لهجه شیرینشان هم پیدا است که حدود نصف جمعیت از هم استانیهای خودمان هستند! آقای همسر میگویند: آنقدر اصفهانی زیاد است که احساس میکنی کنار سَردَرقیصریه در میدان نقش جهان اصفهان هستی تا وسط بندر گناوه! سپس دسته جمعی میخندیم. زودتر از موعد حوصلهمان از خرید سر میرود و ترجیح میدهیم با خوردن رانی و کیک کمی ذائقهمان را عوض کنیم و بعد هم روی سکوهای دور میدان استراحت کنیم تا دوستانمان برگردند.
آقای مهندس، نظرمان را در مورد شام جویا میشوند و ما یکصدا میگوییم: فلافل و سمبوسه فری کثیف! هرچند فکر میکنیم ممکنست آنها بخاطر فرزندان خردسالشان تمایل نداشته باشند ولی اشتباه میکنیم و آنها هم پایه برای این پیشنهاد هستند. امتداد خط ساحلی را میرویم و بالاخره چند چهارراه بعدتر جای پارک پیدا میکنیم. به هر طرف که نگاه کنید، یک دکه فلافل فروشی است.
یک قانون نانوشته میگوید: « دکه غذای خیابانی هرچقدر کثیفتر، غذایش خوشمزهتر! » پس کاملاً شانسی یک دکه را انتخاب میکنیم که توسط دو خواهر اداره میشود، تا غذای ما آماده شود؛ متوجه میشویم که در دو تا چادر مسافرتی پشت دکه هم پدر و مادرشان در حال استراحت هستند. النگوهای پُرتعداد و گلوبند و گوشواره طلای خواهران فلافل فروش در تاریکی شب کاملاً جلب توجه میکند ولی ظاهراً اینجا امنیت برقرار است و آنها هیچ نگرانی از این بابت آن هم در کنار خیابان ندارند و خیلی ریلکس به کسب روزیشان مشغول هستند. ساندویچ فلافل و سمبوسه پیتزایی سفارش میدهیم و با لذت میخوریم که انصافاً خوشمزه بود.
با توجه به شلوغی بیش از حد مسافران نوروزی در گناوه، قیمت اجاره ویلا و آپارتمان نجومی است لذا آقای مهندس پیشنهاد میکنند که برویم بندر دیلم، لذا دوباره میزنیم به جاده و حدود یک ساعت بعد جلوی آپارتمانی که آقای مهندس از تبلیغات دیوار پیدا کرده، توقف میکنیم. یک ساختمان نوساز دو طبقه است که صاحبخانه طبقه پائین زندگی میکند و طبقه بالا را اجاره میدهد. آپارتمان دوخوابه است با یک آشپزخانه و سرویس و تراس و تمام امکانات زندگی و مبلمان و اثاثیه تقریباً نو به قیمت شبی 800 هزار تومان. آقایان میروند داخل آپارتمان را میبینند و برمیگردند و راضی هستند. آقای همسر در مورد پارکینگ از صاحبخانه سوال میکند؟ ایشان میگوید در ساختمان فقط یک پارکینگ داریم و مشکلی نیست، ما اتومبیل خودمان را میگذاریم بیرون و شما یکی از ماشینهایتان را بگذارید داخل و آن یکی را هم جلوی درب.
مبلغ اجاره را به حساب ایشان پرداخته و کلید را تحویل میگیریم. داریم چمدان و وسایل را بالا میبریم که صاحبخانه درب پارکینگ را باز میکند تا اتومبیلش را بگذارد بیرون بخاطر ما، برای لحظاتی خشکمان میزند؛ خودرویشان یک بی ام دابلیو آبی رنگ مدل بالا است! اصلاً انتظار چنین چیزی نداریم، هرچقدر که اصرار میکنیم خودرو شما خیلی گرانتر از ماشینهای وطنی ما است ولی ایشان نمیپذیرد؛ واقعاً که چقدر این جنوبیها مهمان نوازند. حالا بعد از این اتفاق و قصه خواهران فلافل فروش مطمئن میشویم که بنادر جنوب خیلی امن هستند، خدا را شکر.
ساعت کمی از 7 صبح گذشته که آقایان با بربری تازه و موادغذایی صبحانه از پیادهروی ساحلی برمیگردند. از سروصدای آنها، بچهها هم بیدار میشوند و بعد از صرف صبحانه، با دمپائی و لباس مناسب میرویم برای تفریحات ساحلی و آب تنی کنار دریا. تفرجگاه ساحلی بندر دیلم، نسبتاً تمیز و با تفریحات آبی متنوعی است، از اسب سواری گرفته تا قایق موتوری و پاراگلایدر و موتورهای چهارچرخ و ... .
بعد از یک برآورد کلی از امکانات ساحل؛ تصمیم میگیریم اول از تفریحات ساحلی شروع کنیم و سپس برویم سراغ آب بازی در نتیجه میرویم سمت پل اسکله قایقهای موتوری. مرد قایقران چون هنوز اول صبح است و مشتری چندانی هم ندارد برای یک دور که ما نمیدانیم چقدر است، نفری 70 هزار تومان قیمت میدهد. قایقرانها آدمهای جالبی هستند، اگر خانوادههایی مثل ما، با هم باشند و همه صندلیهای قایق هم پُر نشود برای رعایت حال مسافران؛ حرکت میکنند و معطل تکمیل ظرفیت نمیشوند. قایق مسافت خیلی زیادی را روی دریا تا نزدیکیهای کشتیهای تجاری میپیماید و انصافاً خیلی بیشتر از انتظار ما هست. نسیم خنک دریا و موجهای آرام و رنگ آبی و زلال دریا لحظات آرامشبخشی را به همراه دارد.
سپس به بخش بعدی ساحل میرویم، بچهها بین اسب سواری و موتور چهارچرخ، دومی را انتخاب میکنند. هر موتور چهارچرخ (با ظرفیت دو نفر) برای یک دور 70 هزار تومان است البته یکی از پرسنل با یک موتور چهارچرخ دیگر جلوتر حرکت میکند و بچهها باید دنبالهرو او باشند. بچهها خودشان توافق میکنند که پسرم مسیر رفت را براند و مسیر برگشت باشد برای دخترجان، هرچند طول مسیر موتورسواری زیاد نیست ولی بچهها هیجان زیادی را تجربه کرده و خیلی راضی هستند. بعد از آن میرویم آب بازی تا نزدیک ظهر که حسابی هم خسته و گرسنه میشویم.
از تفرجگاه ساحلی بسمت اسکله تجاری رفته و انتهای آن از بازارچه ماهی فروشهای کنار جاده، یک ماهی شیر تازه (کیلویی 120 هزار تومان و تقریباً یک پنجم قیمتش در اصفهان خودمان!!) برای ناهار انتخاب میکنیم. ماهی فروش نوع طبخ ماهی را از ما سؤال میکند و به شاگردش توضیحات لازم برای تمیز و خرد کردن آن را میدهد. با این که شاگرد مغازه یک پسربچه ده دوازده ساله بیشتر نیست، آن چنان حرفهای ماهی را تمیز و قطعهبندی میکند که همگی همچون بازی فوتبال مِسی در بارسلونا تماشایش میکنیم.
چون صاحبخانه مسافر جدیدی برای آپارتمان ندارد، اجازه میدهد که دو ساعت بیشتر بمانیم. پس از فرصت استفاده کرده و تا آقایان ماهی را روی منقل تراس آپارتمان کباب کنند، برنج ما هم پخته است و جای شما خالی چه طعمی داشت! بعد از کمی استراحت ظهرگاهی، آپارتمان را مرتب کرده و با قدردانی از صاحبخانه، آن را تحویل میدهیم.
توی کوچه متوجه نکته جالبی میشوم، بالای ورودی یا کنار درب ساختمانها؛ یک عروسک کوچک یا یک بطری نمک و شن (شاید به نماد چشم زخم) آویزان کردهاند. چون آقای مهندس میخواهند از یک فروشگاه آشنا در بازار سنتی دیلم خرید کنند، پس راهی آنجا شده و توقف کوتاهی داریم. ما هم کمی ادویه و عطر و ادکلن میخریم که بعداً از کیفیت آنها بسیار راضی هستیم. آقای مهندس پیشنهاد میکنند حالا که تا اینجا آمدیم، اگر وسایل یا لوازم خانگی نیاز دارید، میشود برویم هندیجان؛
پس چنین میکنیم و نزدیک غروب است که به آنجا میرسیم. مستقیماً به راسته اصلی لوازم خانگی فروشان میرویم، فروشگاهها بسیار بزرگ و مملو از کالاهای خارجی و با کیفیت هستند. در سومین فروشگاه، چند تکه سبک وسایل مورد نیاز منزل را میخریم. آقا و خانم مهندس تعجب کردهاند که چقدر من و آقای همسر در انتخاب و خرید سهلگیر هستیم! شاید این هم از ویژگیهای ذاتی دهه چهارم زندگی است، البته شاید.
چون کارمان خیلی سریع تمام شد، تصمیم میگیریم اینجا شام بخوریم و بخاطر رضایت همه از تجربه غذای دیشب، سراغ یک فلافل فروشی خوب هندیجان را از کسبه میگیریم. چند نفر فلافلی توپولو را معرفی میکنند که نزدیک هم هست. یک مغازه کوچک با چند میز و صندلی پلاستیکی بیرون آن و یک میز بعرض 20 سانتیمتر کنار دیوارهای مغازه برای ایستادن، همه امکانات و دکوراسیون آن است. یک آقای جوان بسیار بسیار چاق هم روی یکی از میزهای بیرون مغازه مشغول خردکردن گوجه فرنگی و سبزیجات برای ساندویچها است که احتمالاً وجه تسمیه مغازه هم از او گرفته شده است.
یکی دیگر از پرسنل هم داخل مغازه مشغول خُرد کردن خیارشور است و هر ازگاهی دستش را تا آرنج میبَرد داخل ظرف خیارشور (!!) و چندتا صید میکند و دوباره بکارش ادامه میدهد. صاحب مغازه هم پشت دَخل است و وقتی مشتری برای حساب کردن مبلغ سفارش ندارد، تُندتُند با یک وسیله شبیه بستنیگیر؛ فلافل قالب گرفته و میریزد داخل ظرف روغن جوشان یا با یک کفگیر سوراخ سوراخ، سرخ شده آنها را از داخل روغن بیرون میکِشَد. حالت مغازه سلف سرویس است و بعد از پرداخت هزینه غذا، صاحب مغازه به تعداد سفارش هر مشتری به او نان ساندویچ خالی میدهد و زحمت پُرکردنش از فلافل و مخلفات با مقدار دلخواه و سلیقه مشتری هست.
چون حالت مغازه با روحیات ما خانمها جور در نمیآید بنابراین آقای مهندس و آقای همسر، زحمت پُرکردن سفارش همه را میکِشند و سپس سینی غذا و نوشابه را روی درب صندوق عقب ماشین گذاشته و مشغول خوردن آن در کنار پیادهرو میشویم. برخلاف ظاهر ساده مغازه، ساندویچها بسیار خوشمزهتر از دیشب هستند و هم 20 درصد ارزانتر.
برای اینکه لحظه سال تحویل را از دست ندهیم باید آقایان پیوسته تا دهدشت رانندگی کنند. هنوز نیم ساعت از هندیجان دور نشدهایم که من و بچهها آرام آرام به خواب میرویم و آقای همسر چون همه سفرهای قبلی، بیدار و مشغول وظیفه خطیر رانندگی توأم با گوش دادن به موزیک هستند. فقط در یک کافه بین راهی قبل از بهبهان توقف میکنند و باتفاق آقای مهندس یک قهوه دوبل با شکلات میخورند و سَرِحال و قبراق ادامه میدهند البته ظاهراً آن موقع، خانواده آقای مهندس هم مثل ما خواب بودهاند.
بعلت ترمز ناگهانی اتومبیل نزدیک است سَرم به سقف ماشین بخورد و غیرارادی جیغ بنفشی میکِشم، چند لحظه بعد که به خودم مسلط میشوم؛ میفهمم که در این ظلمت شب تازه از خواب پَریدهام و هنوز چند کیلومتر به دهدشت باقيمانده است. آقای همسر هم خسته و کلافه از سرعتگیرهای غیراصولی و پُرتعداد مسیر، نزدیک 4 ساعت است که از هندیجان مشغول رانندگی پشت سر اتومبیل آقای مهندس هستند. بعد از اینکه یک لیوان آب مینوشم و کمی ضربان قلبم عادی میشود، آقای همسر توضیح میدهند که آقای مهندس در تاریکی جاده متوجه آخرین سرعتگیر نشده و با سرعت بالا از روی آن رد شدهاند و ما هم که پشت سر ایشان حرکت میکردیم، فرصت کافی برای ترمز بموقع پیدا نمیکنیم و ترمز شدید ایشان هم فایده چندانی نداشته است.
بالاخره بخیر گذشت و هر دو خانواده سالم هستیم البته خوشبختانه کمتر از نیم ساعت مانده به لحظه سال تحویل هم به منزل آقای مهندس میرسیم. فوری وارد ساختمان شده و دست و صورتی صفا داده و لباس عوض میکنیم و با عجله سفره هفت سین را باتفاق خانم مهندس چیدیم. در ساعت 54 دقیقه و 28 ثانیه بامداد سهشنبه، سال 1402 را در کنار خانواده آقای مهندس با آرزوی سلامتی و خیر و برکت و دلِخوش برای همگان تحویل میگیریم. بعد از این همه سال زندگی، اولین بار است که لحظه تحویل سال را در سفر هستیم و این هم تجربه ناب و جدیدی است در دفتر خاطرات سفرهای ما. بعد از انجام آداب تحویل سال نو، و ارسال چند پیام تبریک مهم به عزیزانمان؛ به خوابی عمیق فرو میرویم.
صبح بعد از صرف صبحانه و کمی خاطره بازی با خانواده آقای مهندس، از ایشان بابت میزبانی و برنامهریزی سفر قدردانی نموده و عزم بازگشت مینماییم. پسر بزرگ آقای مهندس که در این چند روز حسابی با ما اُخت شده بود، ناراحت است و با چشمانی اشکبار همچون ابر بهاری ما را بدرقه مینماید. او هنوز کوچکتر از آن است که بداند هر آمدنی، یک رفتنی دارد و از آن گریزی نیست حتی کل زندگی هم این گونه است.
هرچه بسمت پاتاوه نزدیکتر میشویم بر تراکم ابرها افزوده میشود و گاهگاهی بارانهای پراکنده میبارد. به حدود خروجی سیسخت قبل از یاسوج که میرسیم، آقای همسر با دیدن باغهای مملو از شکوفههای سفید و صورتی کنار جاده به وَجد آمده و پیشنهاد میکنند: چون فاصله زیادی تا یاسوج نداریم، خوب است برویم و آبشار یاسوج را هم ببینیم. از 10 کیلومتری یاسوج، باران تندی شروع و وقتی وارد شهر میشویم به تگرگ شدیدی تبدیل میشود که دانههای به اندازه یک نخود دارد و روی سطح خیابان بوضوح به چشم میآیند. چون شهر را نمیشناسیم در کنار یک خیابان خلوت کمی توقف میکنیم تا بارش تگرگ قطع شود.
آسمان که کمی آرام میگیرد، از یک عابرپیاده سراغ جاده آبشار را میگیریم و به آن سمت روان میشویم. در این لحظات شهر رنگ و بوی کاملاً پاییزی به خود گرفته است. وارد مسیر اصلی آبشار یاسوج که میشویم، دوباره باران پراکندهای آغاز میشود و خنکی هوا حِس و حال پاییز را تداعی مینماید. بدین ترتیب چهارمین فصل سال را هم در سفر چهار روزهمان تجربه میکنیم و از طبیعت چهارفصل ایران لذت میبریم. کم کم مسیر از حالت شهری تغییر و به کوچه باغ تبدیل میشود. اطراف مسیر آبشار، باغ-رستورانهای زیادی هست که در یکی از آنها برای اجابت مزاج و صرف غذا توقف میکنیم.
مسئول باغ، یکی از آلاچیقهای دارای بخاری را برایمان آماده میکند ولی هوا بحدی سرد است که فقط به اندازه صرف ناهار میمانیم. بعد از پرداخت صورتحساب، ایشان با توجه به وضعیت جوی توصیه نمیکند که الان به آبشار برویم؛ به گفته ایشان زمان مناسب برای رفتن به آبشار از خرداد تا مردادماه است. ما هم ترجیح میدهیم که ریسک نکرده و به منزل برگردیم و تجربه آبشار را به یک سفر آتی موکول نمائیم. ساعت نزدیک 11 شب است که به اصفهان میرسیم و تجربه درخشان « تماشای چهار فصل سال در چهار روز » در برگ دیگری از دفتر خاطرات سفرهای ما ثبت میشود.