بسیار سفر باید کرد تا پخته شود خامی
چند ماهی بود که قصد مسافرت دسته جمعی داشتیم، اما از اونجایی که کارمند بودیم و نمی تونستیم با هم مرخصی بگیریم به تعویق می افتاد تا اینکه بالاخره اواسط شهریور همگی موفق شدیم یک هفته ای با هم مرخصی بگیریم.
بهتره اول همسفرامون رو معرفی کنم.
من و همسرم ده ماهه که عقد کردیم، من 26 و همسرم 31سال و هر دوکارمند یک شرکت خصوصی در اصفهان.
برادرم و خانمش 31 و 25 ساله هستند و نزدیک 2 سالی هست که عروسی کردند، ساکن اصفهان و برادرم کارمند بانک و خانمش خانه دار هستند.
پسر عموم، همسر و پسرش که به ترتیب 32 ، 25 و 4 ساله هستند، پسر عموم استاد دانشگاه و خانمش خانه داره و دانشجو که نسبت فامیلی هم با ما داره و ساکن قم هستند.
به همین دلیل قرار بر این شد ما به قم بریم و برنامه دقیقتر سفر رو اونجا بریزیم .عصر پنج شنبه به سمت قم حرکت کردیم و شب بعد از خوردن شام برنامه سفر که شامل مسیر و مقصد باشه رو مشخص کردیم و قرار بر این شد اول به اردبیل بریم و مسیر برگشت رو از شمال برگردیم.
روز اول جمعه 15/6/92 :
مثل اغلب مسافرتها که صبح زود انجام میشه ما هم صبح زود وسایل رو گذاشتیم تو ماشین. وسایل خواب ،غذا و تفریح بیشتر بار وبنیه ما رو تشکیل می داد .در مسیر قم - قزوین جایی کنار جاده صبحانه خوردیم و نزدیک های ظهر به قزوین رسیدیم زیاد توی شهر نرفتیم به همین خاطر مشاهدات خاصی از قزوین ندارم. فقط توی پارکی توقف کردیم، بعد از کمی استراحت و تهیه جوجه برای ناهار دوباره حرکت کردیم. مسیر حرکت ما اتوبان قزوین- رشت بود که برای اولین بار بود که این مسیر رو می رفتیم و مسیر خوبی بود و بعد از حدود 2 ساعت به منجیل رسیدیم.
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد تعداد زیادی توربین بادی بود که برای تولید برق بکار می رفت. با شنیدن اسم منجیل یاد زلزله سال 69 افتادم که حدود 35 هزار نفر جان خودشون رو از دست دادند. اطراف رو نگاه می کردم ببینم اثری از اون زلزله مهیب هست ، اما مثل اینکه با گذشت زمان دوباره اونجا به شهر زنده ای تبدیل شده بود. به نظر که زندگی توی این شهر برای افراد غیر بومی به دلیل شرایط آب و هوایی باید خیلی سخت باشه، چون همیشه باد شدیدی در حال وزیدنه و فکر نمی کنم جریان باد هیچوقت کامل قطع بشه و همین برای کسانی که به این شرایط جوی عادت ندارن کمی مشکله.
من به شخصه از ماشین که پیاده شدم جریان باد تعادلم رو بهم زده بود. همون روز علت وزش بادها رو توی اینترنت سرچ کردم و فهمیدم، علتش برخورد آب و هوای نیمه خشک با آب و هوای مرطوب خزری در این منطقه ست.
از این شهر که به شهر توربینهای بادی مشهوره عبور کردیم به شهر رودبار رسیدیم.کلا رودبار به چند منطقه تقسیم شده که شامل :
1- خلیل آباد
2- پایین بازار
3- بالابازار
4- ولی آباد
5- وسط بازار
فکر کنم ما از منطقه وسط بازار رد شدیم چون دو طرف خیابان پر بود از مغازه هایی که بیشترشون انواع زیتون ،عسل و کلوچه و ترشیجات می فروختن، کمی سیر و زیتون برای خوردن در طول مسافرت خریدیم و قرار شد در راه برگشت برای سوغاتی هم خرید کنیم. در کل رودبار به خاطر اینکه محل رفت و آمد مسافره شهر زنده ای به نظر می رسید.
از رودبار که گذشتیم، برای ناهار کنار جاده توقف کردیم.سریع آتش رو روشن و جوجه ها رو سیخ کردیم. تو همین موقع حدود 10 تا گاو چاق و چله از کنارمون عبور کردن که 2 تاشون انگار علاقه زیادی به جوجه داشتند! ناهار رو به سختی خوردیم اما تجربه ی جالب بود.
حرکت کردیم و در مسیر برای بنزین زدن توقف کردیم که منم از فرصت استفاده کردم و باتلویزیونی که توی پمپ بنزین بود آخر بازی دربی 77 رو دیدم که صفر – صفر تموم شد.
ساعت 8 وارد شهر فومن شدیم، شهر آرامی بود، البته ما چون دنبال جای خواب بودیم فرصت نکردیم درشهر چرخی بزنیم، از دکه های کنار خیابون بوی خوبی می اومد، کنار یکی از اونها توقف کردیم و فهمیدیم این بو مربوط به کلوچه هایی بود که همونجا طبخ و فروخته می شد وطعم خوشمزه ای داشت.
بعد از کمی پرس و جو آدرس پارک فومن رو دادند که گویا خیلی ها قبل از ما رسیده بودند. به سختی جای دو تا چادر پیدا کردیم. ناهار دیر خورده بودیم کسی علاقه ای به شام نداشت، شاید داشت اما می ترسید درست کردن شام بیفته گردنش!
پارک خیلی شلوغ بود و کار خاصی هم برای انجام دادن نداشتیم و خسته بودیم اون شب زود خوابیدیم.
روز دوم شنبه 16/6/92 :
صبح زود ساعت 30/6 راه افتادیم به سمت خلخال، در مسیر به جنگل گیسوم رسیدیم خیلی زیبا بود. زیاد وارد جنگل نشدیم همون ابتدا صبحانه که املت بود رو درست کردیم و بعد از لذت بردن از اون هوا به راهمون ادامه دادیم.بعد از حدود 2 ساعت به جاده زیبای اسالم به خلخال رسیدیم که واقعا دیدنی بود.
این جاده 70 کیلومتری، استان گیلان رو به استان اردبیل وصل می کنه. رویایی ترین جاده جنگلی ایرانه و چون توی این مسیر جنگل، دشت،آبشار و دریاچه با هم وجود داره به عنوان دروازه ورود به بهشت طبیعت معروفه.
به نظرمن این مسیر به راحتی می تونه گردشگر و توریست خارجی جذب کنه و باعث در آمد برای اهالی منطقه باشه اما شاید زیبایی اون به خاطر همین بکر بودن منطقه باشه. به حدی این مسیر برای ما جذاب بود که تیکه کلام همه ما شده بود اسالم به خلخال!
این جاده به حدی قشنگ بود که من و همسرپسرعموم طاقت نیاوردیم، لبه پنجره ماشین در حال حرکت نشستیم و از این طبیعت رویایی لذت بردیم !
بعد از عبور از این مسیر دلنشین ، در کنار جاده توقف کردیم، از اون بالا که نگاه میکردی، کلبه هایی که با فاصله از هم قرار داشتن مشخص بود.
بعد از کمی لذت بردن از منظره ها به تعدادی دکه های فروش گوشت و خوراکی رسیدیم در مورد کلبه ها سوال کردیم که متوجه شدیم کلبه ها محل ییلاق اهالی اون منطقه ست و در این وقت سال کلبه ی خالی هم پیدا میشه.از اهالی اونجا اسم اون روستا رو پرسیدیم که در جواب گفتن اینجا متش. متش روستایی از توابع بخش اسالم شهرستان تالش که در دهستان خراجگیل واقع شده و تا خود اسالم 5 – 6 کیلومتری فاصله داره.
تصمیم گرفتیم یک شب اونجا باشیم. با فردی به نام نادر که خیلی مودب بود آشنا شدیم و قرار شد تا یکی از کلبه هایی خودش رو یک شب به مبلغ 35 هزار تومان به ما کرایه بده. کلبه ی چوبی که نرده هایی اطرافش کشیده شده بود و مرز حیاط و فضای بیرون بود .فضای داخل کلبه هم نزدیک به 20 متر بود. سمت راست، آشپزخانه کوچکی بود و باقی فضا به صورت یک اتاق تک بود. پشت کلبه دستشویی و یک فضایی برای حمام بود. آب لوله کشی هم نداشت و باید از چشمه ای که پایین تر بود با دبه آب حمل می کردیم که همین کار لذت خاصی داشت.
داخل حیاط پر از سبزی های محلی بود. دیدمون رو که وسیعتر کردیم، دوردستها واقعا شگفت انگیز بود کلبه هایی با فاصله ای از هم روی زمینی پر از چمن قرار داشت، سمت چپ ما جنگل انبوهی بود. یه حس خاصی به این فضا داشتم . یاد برنامه کودک هایدی افتادم اون فضا با اون کلبه ها و هوای مه آلودش بسیار شبیه اون برنامه کودک دوست داشنی دورن کودکی بود، شاید اون موقع ها حتی تصور اینکه در همچین فضایی باشم را نمیکردم، اما اون لحظه حسی بهم دست داده بود که قابل توصیف نبود. ای کاش زندگی ها انقدر سخت نبود، ایکاش زمان فارغ بودن از کار کمی بیشتر بود، واقعا اون جا بود که فهمیدم شدیم مثل ماشین هایی که یه زندگی تکراری را داریم و از صمیم قلب آرزو می کردم حداقل10 روزفرصت داشتم و در همچین مکانی می موندم، اما افسوس...
برادر و پسر عموم رفتن برای ناهار و آشی که قرار بود صبح بخوریم ، گوشت تازه و کمی نخود و لوبیا خرید کردن. حدود ساعت 4 بود که کباب ما آماده شده بود و خوردیم. بعد از کمی استراحت تو کلبه دم غروب همگی به سمت جنگل رفتیم. واقعا زیبا بود شاید استفاده از کلمه ی زیبا بی انصافی باشه، بی نظیر بود یه راه باریکی بود،که همینجوری به ته جنگل می رسید. هوا مه آلود،دم دمای غروب درختان سر به فلک کشیده که عمر بعضی هاشون به چند صد سال می رسید صدای پرندگان بسیار فضای رمانتیکی رو ایجاد کرده بود،کم کم هوا تاریک می شد و شاید حس ترس داشت خودش رو نشون می داد که تصمیم به برگشت گرفتیم.
در متش برق از یک ساعت خاصی به کلبه ها داده می شد، یعنی موتور برق اون منطقه بعد ازتاریک شدن هوا روشن می شد.شاید اگه به اختیار خودم بود فقط چندین صفحه راجع به این مکان صحبت می کردم ولی ناچارم سخن رو کوتاه کنم.بعد از رسیدن به کلبه و اجازه از صاحب کلبه که خودش در کلبه ی کناری زندگی میکرد کمی سبزی چیدیم و با وسایلی که از قبل تهیه کرده بودیم برای صبح آش درست کردیم. موقعی که در جنگل بودیم آقا نادر زحمت جمع کردن هیزم رو کشیده بود برای شب که داخل بخاری هیزمی کلبه بریزیم.بعد از کمی دور هم نشستن و لذت بردن از طبیعت حدود ساعت 2 بود که خوابیدیم.
روز سوم یک شنبه 17/6/92 :
صبح ما دیرتر از روزهای قبل شروع شد ساعت 8 بود بیدار شدیم و آشی که روی بخاری هیزمی کاملا جا افتاده بود رو در ایوان کلبه خوردیم و آقا نادر رو هم شریک کردیم. خیلی آش به ما چسبید. هوا به قدری مه آلود بود؛ که می شد ذرات مه رو جلوی صورتمون حس کنیم. مثل همیشه که باید با لحظات شیرین وداع کرد مجبور به ترک محل شدیم، بماند که بعد همگی پشیمون شدیم که چرا یه شب دیگه نموندیم. به سمت خلخال مسیر رو ادامه دادیم جاده کوهستانی سرسبزی که تا چشم کار می کرد به رنگ سبز بود با کلبه هایی چوبی .بعد از طی کردن این مسیردیدنی، حدود ساعت 11 به خلخال رسیدیم و قدری مایحتاج تهیه کردیم زیاد توی شهر نبودیم اما به نظرم باید شهر ساکت و آرومی باشه. مسیر رو ادامه دادیم نرسیده به شهرگیوی تابلوی آبگرمی به نام ایستی سو نظرمون رو جلب کرد، که توی توضیحاتش نوشته شده بود برای بیماری های اعصاب، پوستی و گوارش بسیار مفیده.
از چند نفری که معلوم بود از آبگرم بر می گشتند در موردش سوال کردیم که همگی بر اینکه آبگرم خوبی بود اتفاق نظر داشتند، ما هم بعد از تصمیم جمعی رفتیم برای آبگرم که بالای کوه بود جاده هم پرپیچ و خم.
ورودی هر نفر 2 هزار تومان بود. استخر آبگرمش مساحت زیادی نداشت، فکر کنم حدود 70 متری بود. خوب بود اما برای کسانی مثل من که عادت نداشتند واقعا نمیشد بیشتر از 15 دقیقه توی آب دوام آورد، چون درجه حرارت آب زیاد بود و بدن بعد از کمی موندن تو آب به خاطر حرارت آب قرمز میشد. اما در کل تجربه جدیدی بود.
بعد از شهر گیوی، در پارکی بیرون از شهر جوجه رو درست کردیم و حدود ساعت 5 بود که ناهار آماده شد و خوردیم. به محض خوردن ناهار به سمت اردبیل حرکت کردیم.دیگه به تاریکی هوا خورده بودیم. حدود ساعت 8 بود که به اردبیل رسیدیم.
وارد اردبیل که شدیم اگه به ساعت نگاه نمی کردیم، مثل این بود که ساعت 2 نصف شب باشه.خیلی جالب بود، هوا سرد، مه آلود، شهر خلوت، اوایل شهر که واقعا به زحمت کسی رو می شد پیدا کرد، به مرکز شهر که رسیدیم جمعیت کمی بیشتر شد، اما به خاطر سردی هوا بیشتر مغازه ها تعطیل بودند. حس خیلی متفاوتی بود، در شهر ما هنوز مردم آستین کوتاه می پوشیدند اما در اردبیل همه کاپشن تنشون بود و مثل شبهای زمستانی که شهر زود خلوت میشه، اردبیل هم در اون ساعت همین حالت را داشت.
بعد از کمی پرس وجو در مورد محل اسکان مسافران ، دبیرستان الزهرا رو معرفی کردند. فکر کنم هزینه اسکان اون شب ما حدود 50 هزار تومان شد.قبل از اینکه داخل دبیرستان بریم، نگاه من به میوه فروشی افتاد، خیلی برای من عجیب بود، جلوی میوه فروشی پر بود از میوه های زمستانی مثل نارنگی و پرتغال و...!!
مدرسه میشه گفت چند کلاس خالی بیشتر نداشت که یکی از اونها درطبقه سوم نصیب ما شد، بقیه همه پر بودند.
اون شب شام ساندویچ خوردیم و بعد از کمی دور هم نشستن، با اینکه من خیلی دوست داشتم در اون هوا با ماشین توی شهر بگردیم اما چون کسی استقبال نکرد، مثل بقیه مجبور به زود خوابیدن شدم.
روز چهارم دوشنبه 18/6/92 :
صبح ساعت 8 از مدرسه زدیم بیرون، قرار شد صبحانه رو در شواربیل، نون بربری با خامه و عسل بخوریم.
بهتره در مورد شورابیل یه کمی توضیح بدم، شورابیل مثل یه پارک جنگلی بود، با این تفاوت که این پارک حدود 4 متر بالاتر و دورتا دور یه دریاچه تقریبا بزرگ کشیده شده بود. اگر کسی مثل من اولین بار اونجا رو ببینه فکر می کنه دریاچه مصنوعیه در حالیکه دریاچه طبیعیه و تنها دریاچه طبیعی داخل شهری ایران محسوب می شه. قدمت اون از دریاچه ارومیه بیشتره و قبلا آب اون خیلی شور بوده و به همین خاطر اسم اونو شواربیل گذاشتن اما الان آب شیرین بهش اضافه کردن که از شوری اون کم بشه و به خاطر شیرین شدن آب ماهی قزل آلا هم تو دریاچه وجود داشت. محیط خیلی قشنگی بود، بساط صبحانه رو پهن کردیم. شانس ما هوا آفتابی بود، و نسیم خنکی می وزید اما سرد نبود.پیشنهاد می کنم اگه اردبیل رفتید خوردن خامه عسل با نون بربری در شورابیل رو فراموش نکنید.
بعد از خوردن صبحانه بحث تصمیم گیری که توی مسافرت ما خیلی پیش می اومد مطرح شد، قرار بر این شد ما خانمها با یه ماشین توی اردبیل بگردیم و خرید کنیم و آقایان هم با یه ماشین دیگه به سرعین برند.
اولین بار بود اردبیل می اومدم، اما مطمئنم آخرین بار نخواهد بود. اردبیل به نظر من شهر فوق العاده زیبایی اومد، ساختمانهای زیبا، شهر بسیار تمیز.
در مورد مرکز خرید از چند نفری پرسیدیم، متوجه شدیم که در خیابان امام خمینی ، مکانی معروف به اسم "راسته بازار" و جود داره، دو طرف خیابان پر از مغازه و پاساژ بود، چند بازار قدیمی هم وجود داشت که قدمت یکی از اونها به زمان قاجار می رسید و جالب اینکه بازار اردبیل در فهرست آثار ملی کشور هم ثبت شده.
نزدیک ظهر آدرس مسجدی رو توی بازار قدیم پرسیدیم ، چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که مردم دقیق آدرس می دادن. مثلا می گفتند 12 تا مغازه بالاتر، و دقیقا 12 مغازه بعد مسجد بود!
مسجد قدیمی و فوق العاده زیبایی بود، متاسفانه نامش رو فراموش کردم ، سقف و پنجره ها منبت کاری بود.
خانمهایی که توی بازار کار می کردند برای استراحت و نماز به اونجا آمده بودند، دختری کنار ما نشست، لهجه ترکی داشت اما سعی می کرد باهامون صحبت کنه، صداقت و سادگی بیش از حدش به دل هممون نشست. از روزگارش تعریف می کرد، دلمون نمی خواست از پیشمون بره، اما زمان کارش شروع شده بود.
خلاصه چون برای ساعت 2 با همسرانمان قرار گذاشته بودیم، برگشتیم ولی آقایون با یکساعت و نیم تاخیر آمدن! انگار خیلی بهشون خوش گذشته بود، چون در مورد همین چند ساعت کلی تعریف کردند!
از تعریفهاشون دستگیرم شد که اول ورودی سرعین 2تاآبگرم بوده که اونها آبگرم ایرانیان را انتخاب کردند، که هم آب عالی و تجهیزات کاملی داشته، ورودی هر نفر هم 12 هزار تومان بوده . بعد از آبگرم به روستای ویلا دره یا بیله درق که با سرعین10 دقیقه فاصله داره رفتند.
روستایی توریستی با آبشاری در دل کوه و بازارچه ای با شکل ظاهری شبیه ماسوله که محل فروش عسل، انواع ترشیجات و کشک بوده و تختهایی برای استراحت و صرف ناهار و شام. که مطمئنم اگه می تونستند بیشتر از این ما رو منتظر بذارند توی همون فضا غذاشون رو هم خورده بودند!
البته بعد که خودشون رو لو دادند فهمیدیم آش دوغ رو امتحان کرده بودند!
بعد از بازارچه ویلا دره، به چشمه آب گاز دار رفتند و یه شیشه هم واسه ما آورده بودند که اصرار داشتند امتحان کنیم، شکل ظاهری اش خیلی تفاوت نداشت ولی طعم خاصی داشت یه جوری میشه گفت خیلی ترش مزه بود!
خلاصه انقدر تعریف کردند که ما از نرفتنمون حسابی پشیمون شدیم.
بعد از پیوستن آقایون، تصمیم گرفتیم ناهارکباب بخوریم از اهالی سراغ کبابی رو گرفتیم و رفتیم اونجا،خیلی شلوغ بود، اما واقعا به معطل شدنش می ارزید. یکی از خوشمزه ترین کبابهایی کا تا حالا خورده بودیم توی اردبیل بود.
ساعت 5 بود که از اردبیل به سمت آستار حرکت کردیم. هر چه جاده پیش می رفت زیباییش دو چندان می شد. به جایی رسیدیم که همینطور که از اسمش پیداست واقعا حیرت انگیزه ، " گردنه حیران" .
هرچی از زیبایی این گردنه بگم کم گفتم، واقعا پیشنهاد می کنم اگه تا حالا نرفتید حتما توی برنامه مسافرت بعدیتون قرارش بدید. جاده روی دامنه پر پیچ و خم، هوا مه آلود، دامنه سبز بسیار زیبا، کمی جلوتر نم نم بارون، فکر کنم بهشت به زیبایی اینجا باشه. با اینکه شهر خودمون هم طبیعت های زیبایی داره، اما واقعا این مکان رو تا حالا ندیده بودم.
توی اون جاده پر پیچ و خم ، لبه پرتگاه چندین محل چایی خونه یا بلال و عسل فروشی بود، توقف کردیم، عسل خریدیم، از هوا لذت بردیم و دوباره ادامه دادیم.
جاده شلوغ بود خلاصه از این محل بهشت گونه هم عبور کردیم، اما بارندگی و نم نم باران همینجور ادامه داشت.
بعد از عبور از این منظره زیبا و طی کردن مسافتی به آستارا رسیدیم ولی همچنان بارندگی ادامه داشت. به خاطر شدت باران مجبور شدیم سریع جایی رو برای شب پیدا کنیم.سراغ چند تا مدرسه رفتیم ولی ظرفیت تکمیل بود. به هر سختی که بود یه مدرسه به نام نواب صفوی رو پیدا کردیم. به خاطر ازدحام جمعیت مردم تو رواهرو طبقات هم چادر زده بودن . تو این مدت از شدت باران هم کم شده بود وسایل رو گذاشتیم و خودمون رو به کنار دریا رسوندیم. من زیاد علاقه ای به بازار اونجا پیدا نکردم اما خب سلیقه ها متفاوت اما به نظرم می تونستند بیشتر به این بازار که مسافرای زیادی هم از اونجا دیدن می کنند برسند . خلاصه رفتیم کنار دریا، حیف، شب بود و هوا تاریک، دریا زیاد مشخص نبود، اما همون صدای گوش نوازش به نظرم بهترین موسیقی اومد.
به خاطر بارندگی که شدید شده بود مجبور به برگشت شدیم، چون دیر رفتیم نگهبان خوابیده بود که در زدیم و بیدارش کردیم و بعد از کمی صحبت در مورد آستارا خوابیدیم.
روز چهارم سه شنبه 19/6/92 :
صبح با صدای بقیه که مشغول جمع کردن وسایل بودن بیدار شدیم و قرار بر این شد صبحانه رو توی راه بخوریم به سمت رشت حرکت کردیم، کمی از آستارا خارج شده بودیم که دیدم همه ماشینها سرعتشون کم شد، بعضی ها هم سمت راست جاده توقف کرده بودند، ما هم توقف کردیم و دیدیم یه دریاچه طبیعی درست شده بود ، که کلی درخت هم توی اون آب رشد کرده بود.
باران همچنان ادامه داشت، مجبور شدیم صبحانه که نون پنیر و خیار بود رو کنار همون دریاچه، توی ماشین بخوریم.مسیر بعدی ما رشت بود . اطراف تالش یه منطقه ای به نام غروق بود که پسر بچه ای دم جاده ایستاده بود و بروشور های منطقه تفریحی به اسم تی تی باران رو به مسافرها می داد، تصمیم گرفتیم بریم ببینیم چه خبره ، واقعا ارزش رفتن رو داشت.
محوطه ای با فاصله کمی از دریا ، که حدودا 20 تا آلاچیق دو طبقه داشت.وسطش راهروی سنگ فرش شده با حوضهایی که تقریبا شبیه حوضهای باغ فین کاشان بود و آلاچیق ها دو طرف این راهرو بود جای زیبایی بود. یکی از آلاچیقهای طبقه دوم رو برای چند ساعتی کرایه کردیم
بعد از خوردن ناهار که پلو و تن ماهی بود قرار شد یه چرت 1 ساعته بزنیم که تبدیل شد به 3 ساعت ، بیدار که شدیم باورمون نمی شد خورشید در حال غروب کردن باشه ولی همچنان باران ادامه داشت.
سریع جمع و جور کردیم، حرکت به سمت رشت رو ادامه دادیم،هوا کم کم تاریک می شد و به خاطر بارندگی و جاده ناآشنا، تصمیم گرفتیم برای اینکه خدایی نکرده اتفاقی نیفته شب رو جایی بمونیم و روز بعد بریم رشت، نرسیده به رضوان شهر با یکی از کسانی که کنار جاده تابلوی ویلای کرایه ای رو تو دست داشتند، با 60 هزار تومان به توافق رسیدیم.با همراهی اون شخص مسافتی رو طی کردیم تا به ویلا رسیدیم. ویلای تمیزی بود، البته بیشتر شبیه به یه سوئیت دو طبقه بود و برای تعداد ما هم کافی بود، استحمام کردیم و شام خوردیم.
متاسفانه اون شب وقتی تلویزیون رو روشن کردیم با صحنه ای مواجه شدیم که بسیار دردناک بود، از تصادف و آتش گرفتن دو اتوبوس در جاده قم تهران مطلع شدیم که مربوط به چند شب پیش بود که حدود 40 نفر جونشون رو از دست داده بودند. خیلی دردناک بود، خدا به خانواده هاشون صبر بده و امیدوارم دیگه همچین اتفاقاتی توی هیچ جاده ای در هیچ کجای دنیا رخ نده. تصمیم گرفتیم بریم کنار دریا و لذت ببریم از اون هوا، حدود 2 ساعتی اونجا بودیم و ساعت 1 بود برگشتیم ویلا و پنجره ویلا رو باز کردیم و با صدای دلنشین دریا به خواب رفتیم.
روز پنجم چهارشنبه 20/6/92 :
صبح زود از خواب بیدار شدیم من و همسرم دوباره دم دریا رفتیم. اولین بار توی این مسافرتمون بود که روز می رفتیم کنار دریا، حیف فرصت نبود از زیبایی و بزرگیش لذت ببریم.
کمی قدم زدیم و عکس گرفتیم و برگشتیم ، املت خوشمزه ای خوردیم و ویلا رو تحویل دادیم و حرکت به سمت رشت رو ادامه دادیم.
از وقتی وارد شمال شدیم، بارندگی ادامه داشت و باعث شده بود اونطوری که باید و شاید نتونیم از فضا استفاده کنیم.به نظر من در مسافرت شمال اگه یه روزش بارندگی باشه، اما بقیه روزها هوا صاف باشه خیلی بیشتر می چسبه. به هرحال با آسمون نمی شد جنگید.
از رشت رد شدیم شهر قشنگی بود، توی مسیر وقتی از کنار روستاهای کنار جاده عبور می کردیم، واقعا حس سرزندگی به آدم دست می داد، همه چیز سبز، بعضی زنها و مردها لباس محلی داشتند، خلاصه به قول معروف چشم از نگاه کردن خسته نمی شد.
نزدیک ظهر رسیدیم به لاهیجان، اول ورودی لاهیجان بازارچه ای بود، توقف کوتاهی کردیم و هر کسی چیزی که به مذاقش خوش می اومد رو خرید. ناهار را تو پیتزا پدر خوب خوردیم و به سمت تلکابین رفتیم.
خوشبختانه بارندگی چند ساعتی قطع شد، لاهیجان شهر قشنگی بود، ساختمانهاش حالت اروپایی داشت، خیابانهای زیبایی هم داشت.پیشنهاد می کنم اگه گذرتون به لاهیجان افتاد حتما تلکابین رو برید. یکی از همسفری هامون از ارتفاع می ترسید، و قیافه و داد و فریادش توی تلکابین کلی باعث تفریح و خنده ما شد. از اون بالا که نگاه می کردی انگار یه فرش سبز زیر پات پهن شده بود، دوست داشتم تلکابینش شیشه نداشت که بیشتر می شد از این حس قشنگ لذت برد. خلاصه رسیدیم بالای کوه، تقریبا میشه گفت شلوغ بود.آلاچیق، چاییخانه، دکه های فروش آش و سرویس بهداشتی، و کلی درخت سر به فلک کشیده فضای اون بالا را تشکیل می داد.
یک ساعتی نشستیم و متاسفانه بحث کوچیکی بین دونفر از همسفرهامون پیش اومد که کمی باعث دلخوری شد، اما به این نتیجه رسیدیم که توی مسافرت، به خاطر تفاوت سلیقه ها و گاهی اوقات خستگی ممکنه اتفاقات ناخوشایندی هم پیش بیاد، اما چیزی که مهمه اینه که ادامه دار نشه که خوشبختانه این قضیه اینطوری نبود.
خلاصه برگشتیم پایین، اون پایین هم پر از دکه های خوراکی فروشی بود، و چندتایی وسایل بازی برای بزرگسالان و بچه ها داشت که ما رنجر و چرخ و فلک رو سوار شدیم.
هوا داشت تاریک می شد و نم نم باران حکایت از این داشت که دوباره بارون میاد. تصمیم گرفتیم برگردیم و مکانی رو برای موندن شب پیدا کنیم .اول رفتیم برای تهیه سوغاتی و همگی کلوچه لاهیجان رو خریدیم و رفتیم مرکز شهر، برای اسکان. توی شهر پارکی بود واسه چادر زدن مسافرها.تعداد زیادی هم چادر زده بودند، اما چون بارندگی داشت شدید می شد از این کار منصرف شدیم.
همینجوری حدود نیم ساعتی توی شهر می چرخیدیم دیگه همه خسته شده بودیم ، شب آخری کمی داشتیم اذیت میشدیم، آخرش چشممون به تابلو مسافرخونه افتاد، 2 تا اتاق خالی داشت خیلی مناسب نبود، اما دیگه هیچ چاره ای نداشتیم، اون شب به تلافی دیشب، مکان خوابمون خوب نبود.
پیشنهاد می کنم هر جا رفتید اگه تو یه شهر قصد ماندن داشتید قبل از اینکه هوا تاریک بشه محل خواب رو مشخص کنین. به هر حال شب آخر مسافرتمون بود.
روز ششم پنجشنبه 21/09/92
صبح زود اتاق رو تحویل دادیم و آماده برگشت شدیم، رودبار توقف کردیم و زیتون و ترشی خریدیم، البته بماند که به خاطر تنوع زیاد زیتون کلی گیج شده بودیم که از چه نوعی بخریم.
مسیربرگشت، دیگه اون لذت رفت رو نداشت، اگه توی سفر به آدم خوش بگذره، تمام شدنش آدم رو ناراحت می کنه، اما بالاخره دیر یا زود تموم می شه و مسافرت چند روزه ما به پایان خودش داشت نزدیک می شد.
آبیک قزوین تو یه پارک توقف کردیم و غذا خریدیم و بعد از ناهار و کمی استراحت حرکت کردیم.
جاده هرچه به تهران نزدیک می شد شلوغ تر می شد، بعد از کلی توی ترافیک موندن از تهران عبور کردیم و حدود ساعت 10 به قم رسیدیم.شب رو خونه هم سفریمون یعنی پسرعموم موندیم و فردا صبح خیلی زود من و همسر و برادرم و خانمش حرکت کردیم به سمت اصفهان، ظهر هم ساعت 12 مسافرت ما کامل به پایان رسید.
صحبت آخر : سفر خوبی بود، واقعا بهش نیاز داشتیم، بعد از چندین ماه که مداوم سر کار بودیم، این مسافرت روحیه تازه ای بهمون بخشید.
خوبی دیگه ای هم که این مسافرت داشت این بود که به همسرم ثابت شد، برای سفر رفتن و خوش گذروندن حتما لازم نیست سفرهای خارجی رفت، یا حتما لازم نیست هر شب در هتل 5 ستاره خوابید، نیاز نیست هر روز در بهترین رستوران ها غذا خورد.
گاهی می شه با مقدار کمی پول ، با یه ماشین ساده، زد به دل جاده. فقط کافیه دلت خوش باشه و همراهاتون کسایی باشند که باهاشون راحت باشی، اون وقت می شه یکی از خاطره انگیزترین سفرها رو واسه خودت رقم بزنی.
تا قبل از این سفر، همسرم اعتقاد داشت اگر قراره مسافرت بریم، صبر کنیم تا شرایط مسافرت خارج از کشور جور شه، اما به نظر من اینکه آدم کشورهای دیگه رو ببینه با مردمش، طبیعتش، فرهنگش، معماری اش آشنا بشه خیلی عالیه ، اما اگه قرار باشه به خاطر پس انداز هزینه سفرهای چندین سال یه بار خارج، از مسافرت های چند ماه یه بار داخلی بزنیم، من این راه رو انتخاب نمی کنم .
خوشبختانه کشور ما به قول معروف کشور چهار فصله، همه آب و هوا ها رو داره، از نظر منابع طبیعی، کوه و دریا و دریاچه و خلیج و کویر و دشت و جنگل همه رو با هم داره، و خیلی جاهای زیبا و رویایی داره که هر دفعه میتونی به یه جایی سفر کنی و از همشون لذت ببری و درکنارش هم اگر مسافرت خارجی جور شد که بهتر.
مسافرت زمانیه واسه تفریح و یاد گرفتن پس زیاد سختیه سفر رو جدی نگیرید.سعی کنین تا حد امکان مسیر و مقصد های سفر رو از قبل مشخص کنین که از مدت مسافرت حداکثر استفاده رو ببرید.
به هر حال امیدوارم همه مردم، چه در ایران چه در هر جای دنیا، هر روزشون شادتر از دیروز به همراه سربلندی و سلامتی باشه.