روز سهشنبه، بیستم خردادماه ۱۴۰۴، با سفری هوایی از فرودگاه مهرآباد تهران راهی ماکو میشویم. هواپیمایمان چارتر و اختصاصی است، اما بسیار کوچک. حدود یک ساعت بعد در فرودگاه ماکو پروازمان به زمین مینشیند. استقبال، معمولِ مسئولان روابط عمومی استانی میراث فرهنگی و البته سخنان رئیس فرودگاه در توضیح اینکه فرودگاه ماکو با هزینهکرد منطقه آزاد ساخته شده و هیچ ستونی در بنای عظیم سازه آن به کار نرفته است. سقف نیمهمدور و فضای باز و به نسبت بزرگ فرودگاه، الحق و الانصاف جالب و دیدنی است، هرچند باید یادآور شد که شاید ایجاد فرودگاه برای چنین شهر کوچکی ضرورتی نداشته باشد.
سوار اتوبوس به سمت هتل رهسپار میشویم. در اواخر خردادماه ۱۴۰۴ و در شرایطی که در این ساعتِ ظهر (۲ ظهر) در تهران گرمای هوا آدم را کلافه میکند، هوای ماکو مطبوع و بهاری است. برگهای درختان هم به رنگ سبز روشن درآمدهاند، گویی ماکو تازه وارد بهار شده است. طبیعت کوهستانی، مزارع فراخ و درختان صنوبر، آلو و سیب در دو سوی جاده رخ مینمایند. برخی از زمینهای اطراف با تکهسنگهای براق پوشیده شدهاند و البته برخی مراتع و زمینها هم یکدست و صاف کشت شدهاند.
۱۰ کیلومتر پایینتر، شهر ماکو شروع میشود؛ شهری که دو سویش را کوههای بلند فرا گرفته. تمام شهر در امتداد همین خیابان و جاده اصلی است و چند کوچه کوچک و کمعرض از هر دو سو تا کوهها ادامه مییابند. شهری که طولش زیاد است و عرضش کم. خانههای محصورشده در میان کوهها بیشتر یک و دو طبقهاند؛ شهری مرزی که ایران را به ترکیه پیوند میدهد و مرز بازرگان در شمالغربی آن واقع شده است.
برخی گفتهاند در گذشتههای دور این شهر محل سکونت موبدهای زرتشتی بوده و از این رو آن را «مغکوه» یعنی محل سکونت روحانیون زرتشتی میگفتند. برخی دیگر نیز نام ماکو را برگرفته از «مادکوه» میدانند و آن را به حکومت مادها در این خطه نسبت میدهند.
به هتل «ماوی» میرسیم؛ هتلی پنجستاره و تازهتأسیس که هنوز خیلی از اتاقهایش به بهرهبرداری نرسیده است. ساکها را در لابی هتل میگذاریم و بعد از صرف غذا در رستوران کنارِ دستِ هتل، راهی کاخ باغچهجوق میشویم؛ عمارتی قاجاری که باغی ۱۱ هکتاری آن را احاطه کرده است. قدمت سازه کاخ باغچهجوق به عهد قاجار میرسد و با تلفیق معماری سنتی ایرانی و معماری روسی بنا شده است. ترکیب آجرکاری ایرانی و مجسمههای سنگی و نیمهبرهنه اروپایی، سر شیرهای سنگی در لابهلای بنا و تزیینات بیرونی عمارت، همه و همه به بنای عمارت شمهای از عظمت بخشیده است.
گفته میشود که عمارت باغچهجوق در گذشته مقر حکومت سردار ماکو بوده و چه خاطراتی را که از سر نگذرانده است. تزیینات داخل بنا، از پلههای چوبی تا نقاشیهای دیواری، با اوج هنرمندی ساخته شدهاند و گفته میشود ساخت و پرداخت آنها ۳۰ سال زمان برده است. دور تا دور عمارت درختان سر به فلک کشیده و پرمیوه به چشم میآیند. داخل عمارت هم اشیای قدیمی، از پیانوی کوچک تا دستگاه حضور و غیاب عتیقه، کنار هم ردیف شدهاند؛ وسایلی که گفته شده قاچاق بوده و در گمرکات ضبط شدهاند.
همراه عدهای از خبرنگاران و مسافران تور ایرانگردی سوار اتوبوس شده و راهی بازار ماکو میشویم؛ از آن مدل بازارهای مرزی که بیشتر به فروش اجناس تهلنجی اختصاص دارد. از نسکافه و نوشابه انرژیزا گرفته تا لوازم آرایشی و پوشاک در غرفههای این بازار سرباز عرضه میشود و اغلب هم به قیمتی بالاتر از تهران.
ساعت ۹ شب عاقبت تاکسی گرفته و همراه سایر خبرنگاران به هتل بازمیگردیم. بعد از کمی استراحت و صرف غذا در رستوران، هر کس به اتاقش میرود و روز پرمشغله نخست سفر به پایان میرسد.

روز دوم:
سرِ صبح، صبحانه را در لابی هتل میخورم، گزارش روزنامه را نوشته و سوار اتوبوس میشوم. مقصدمان شهر خوی است؛ بزرگترین شهر آذربایجان غربی با 5هزار و 558 کیلومتر مربع وسعت. شهری با تمدن 7هزار ساله که از دوران مادها تاکنون تحت حاکمیت پادشاهان ایرانی بوده. خوی سرسبز است و از دو سوی خیابانهای آن درختان سر به فلک کشیده جلوه میفروشند.
توقف نخستمان جلوی آرامگاه پوریای ولی است؛ پهلوانی که اهل خوارزم بوده و به سبب مهارتش در ورزشهای زورخانهای و منش پهلوانیاش در یادها مانده است. او در زمان لشکرکشی هلاکوخان مغول به ایران و تأسیس حکومت ایلخانیان میزیسته و در دوران پیری رو به عرفان و تصوف میآورد. انگشتری در ابعاد بسیار بزرگ و مزین به نام پوریای ولی و تذهیبشده در کنار ورودی آرامگاه است. مزار منسوب به آرامگاه پوریای ولی نیز نوسازی شده؛ گویا آثار قبر کهن او و سایر افرادی که اینجا دفن بودهاند، در پی اقدامات یکی از نهادهای دولتی از میان رفته است. شهرداری خوی قصد تملک خانههای اطراف و توسعه آرامگاه و مجموعه پیرامون آن را دارد تا شاید جاذبهای برای شهر ایجاد کند.
مقصد بعدی، آرامگاه منسوب به شمس تبریزی است. منارهای بلند که سازهاش کج شده، در کنار ورودی آرامگاه منسوب به شمس قرار دارد؛ منارهای تاریخی که در هر گوشهاش شاخ قوچی فرو رفته است. هر ساله صوفیان در کنار آرامگاه شمس و این مناره که قدمتش به سده ششم هجری میرسد، جمع میشوند و مراسمی را به جا میآورند. باز هم انگشتری نمادین مزین به نام شمس، به خطی خوش در کنار آرامگاه قرار داده شده است.
در خصوص آرامگاه شمس البته تشکیکهایی شده؛ در قونیه هم آرامگاهی به نام او وجود دارد و البته برخی نیز معتقدند که پسر مولانا او را کشته و به درون چاهی انداخته است. هرچه که باشد، امروز آرامگاه منسوب به مولانا در خوی، محلی است برای ادای احترام به صوفی بزرگی که مولانا، شاعر عرفانی و نامی، مریدش بود و آوازهاش در همه جا پیچیده است. شورای شهر خوی طرح توسعه آرامگاه شمس را هم کلید زده؛ با بودجه ۳۰ میلیارد تومانی و به دنبال شناساندن این جاذبه تاریخی و فرهنگی شهر است.

از آرامگاه شمس راهی بازار سنتی شهر خوی، «راستا بازار» یا «بازار جوادیه» میشویم. سقف گنبدیشکل و آجری بازار بیشباهت به بازار تبریز نیست. وارد راسته فرشفروشان میشویم. نماینده شورای شهر و یکی دیگر از مسئولان که برای قرار گرفتن جلوی دوربین خبرنگاران بیتابی میکنند، وارد حجره یکی از فروشندگان میشوند و از او میخواهند راجع به فرش «ریزماهی خوی» صحبت کند؛ فرشی دستباف که در سال ۸۸ ثبت ملی شده و در سال ۱۳۹۳ به ثبت جهانی رسیده است. نمودی از هنرمندی مردمان خوی که اتفاقاً قیمت گران و مشتریان خاص خود را دارد.
صاحب حجره کمی که گرم صحبت میشود، از مشکلات میگوید و از بیتوجهی مسئولان امر به فرش و مهاجرت هنرمندان ایرانی به ترکیه. این حرفها اما خیلی به مذاق مسئولان خوش نمیآید و سریع موضوع را جمع کرده و ما خبرنگاران را به بیرون مشایعت میکنند. انتهای بازار به محوطهای بزرگ و مستطیلیشکل میرسیم و اندکی استراحت در فضای باز قهوهخانهای و چایهایی که با سرعت خورده میشوند و استکانهایی که یکی پس از دیگری در دست خبرنگاران خالی میشود.
خستگی در کرده و بعد به عمارت شهرداری میرویم؛ عمارتی با دیوارهای سفید و تزیینات بسیار که مربوط به دوره پهلوی اول است. در زمان سفر ما، یعنی اواخر خرداد ۱۴۰۴، در حال مرمت عمارت هستند و امکان بازدید عموم از داخل مجموعه فراهم نیست. مسئولان امر اما اصرار دارند که از داخل مجموعه بازدید کنیم. کتابخانه که چه عرض کنم، چند قفسه کتاب، چند تابلوی خطاطی از اشعار مولوی که برای مسابقه سال گذشته جمعآوری شده و چند مجسمه کوچک از رقص سماع که احتمالاً در بازار نمونههای مشابه آن زیاد است. گویا بنا دارند در آینده با همینها بنای زیبای عمارت شهرداری را تبدیل به یادوارهای برای شمس کنند.
رفتوآمد مردم به مجموعه شهرداری خیلی زیاد است و حضور حدود ۳۰ خبرنگار دوربینبهدست و مسئولان شهری توجه همه را جلب میکند. بعد از چند دقیقه همه حس میکنیم شبیه حیوانات داخل قفس باغوحش شدهایم که مردم با انگشت به یکدیگر نشانمان میدهند! خردهای نیست؛ محبت دارند و به واقع هم خوشحالند که زمینهای برای معرفی ظرفیتهای گردشگری شهرشان فراهم شده است.
در انتهای خروجی از حریم مجموعه شهرداری، از مسجد سیدالشهدای خوی هم بازدید کوتاهی میکنیم. قدمت بنای آن به دوره قاجار میرسد و ستونها و آجرکاریهای هنرمندانه و زوایایی که به بنا داده شده، در نوع خود ساده و البته زیبا است. محیط مسجد مستطیلشکل است و تا میانه دیوارها با سنگ و از آنجا به بالا با آجر آذین شده است و چه گوشوارههایی دارد بنا!
آخرین بازدید در خوی مربوط به دروازه سنگی میشود؛ دروازهای که در جنوب بازار واقع شده و در ترکی به آن «قالا قاپیسی» میگویند. قالا قاپیسی بنایی بلند و سنگی است که درب ورودی آن مدور است و از سنگهای بزرگ سفید و سیاه ساخته شده است. بنا به شکل قوسی نیمدایره است که زیر این قوس، نمایی از دو شیر سنگی تراشیده شده است.

مسئولان شورای شهر از گذشته دروازه سنگی میگویند؛ یکی از اعضای شورا که تحصیلاتش هم مرتبط با تاریخ است، میگوید شهر خوی در گذشته چهار دروازه داشته که امروز همین یکی باقی مانده و بقیه از میان رفتهاند. میگوید که این دروازه به «دروازه مقاومت» معروف است. گویا در اواخر جنگ جهانی اول، انگلیس و روسیه رویای ساختن ارمنستان بزرگ را در سر میپروراندند و قرار بوده بخشی از ایران و عثمانی را به ارمنستان الحاق کنند.
به این ترتیب بخشهایی از شهرهایی نظیر وان، سلماس و ارومیه اشغال میشود و ارمنیها برای اشغال خوی هجوم میآورند. در خوی، پشت دروازه سنگی اما مقاومتی شکل میگیرد و داستانی حماسی رقم میخورد. اینطور نقل شده که بانویی به نام «زر خانم» مردم را به مقاومت دعوت میکند و مردم روزهدار در ماه رمضان، تحت تأثیر او قرار گرفته و مقاومتی جانانه کرده و عاقبت پیروز میشوند. کمی جلوتر از این نماد مقاومت خوی با میزبانانمان خداحافظی کرده و سوار اتوبوس میشویم تا ادامه ماجراجویی خود در آذربایجان غربی را پی بگیریم.
روز سوم:
به ارومیه میرسیم و در هتل پارک این شهر مستقر میشویم؛ هتلی چهارستاره با وسایلی که کمی قدیمی شدهاند. روز اول ما را به همایشی اقتصادی میبرند که در یکی از سالنهای اصلی شهر برگزار میشود. سخنرانان یکی پس از دیگری پشت تریبون میروند؛ برخی هیجانزده و بعضی بیتفاوت، گویی از ناچاری در همایش حضور دارند.
از روز نخست سفر، یک خانم خبرنگار چینی هم همراهمان بود که فارسی، ترکی و چینی را روان صحبت میکرد؛ اعجوبهای بود در نوع خودش. او اما در ارومیه بهناگاه تصمیم به بازگشت میگیرد. تا تبریز را با اسنپ میرود و از آنجا با یک پرواز راهی خارج از کشور میشود. هیچکس دلیل این رفتن ناگهانی و جا گذاشتن یک جعبه گیلاس درجهیک را که بهعنوان کادو از یک باغدار گرفته بود، نمیفهمد. کمی بعد، البته حدسهایی راجع به این واقعه میزنیم که خواهم گفت، بهجایش.
برای ناهار به هتل پنجستاره آنا میرویم و طبق معمول این چند روز، خوراک کباب است و برنج. در سفرهای رسانهای، میزبانان شاید برای احترام بیشتر به مهمانان خود، بیشتر کباب و جوجه میدهند. ما البته خوردن غذاهای سنتی و افزایش دانش خود از خوراکهای بومی را ترجیح میدهیم، هرچند میزبانانمان کمتر میپذیرند.
بعد از ناهار، راهی عمارت خورشیدکه از جاهای دیدنی ارومیه هست، میشویم و گفتوگویی مطبوعاتی با استاندار و همینطور رضا صالحیامیری، وزیر گردشگری داریم. قرار است عمارت خورشید را که بهتازگی مرمت شده، تبدیل به مرکز سرمایهگذاری آذربایجان غربی کنند. معلوم نیست البته که سرمایهگذاری چه نیازی به مرکز دارد؛ یعنی بدون ساختمان سرمایهگذاری، کسی سرمایهگذاری نمیکند؟ بگذریم. اصل کار البته نیک است؛ مرمت اثری تاریخی که رو به ویرانی بوده و امروز احیا شده است. در زمان سلطنت رضاشاه، این ساختمان ستاد لشکر ۶۴ ارتش ارومیه بوده است. ستونهای بلند و آجرکاریهای خانه نمادی از معماری تجملی دوره پهلوی اولاند.
مقصد بعدی، مدرسه هدایت ارومیه است که در مرکز شهر واقع شده و قدمت آن به دوره قاجار میرسد. در حال حاضر، موزه صنایعدستی ارومیه و خانه صنایعدستی این شهر هم در این محل قرار گرفتهاند. هنرمندان صنایع دستی سفالهای میناکاری شده و تابلوهای نقاشی را در بخشی از عمارت به فروش میرسانند. وزیر میراث فرهنگی نیز بازدیدی از مجموعه دارد. یکی از هنرمندان اصرار دارد که تابلوی منبتکاریشده چوبی را که ظرافت در هر گوشهاش موج میزند، به وزیر اهدا کند. وزیر اما اصرار دارد که فقط در صورتی میپذیرد که هزینهاش را بپردازد. بازار تعارف گرم میشود و در پایان هم مشخص نمیشود که حرف کدامیک بر دیگری میچربد. با کمی تاخیر اما عاقبت حرف آخر را وزیر میزند و به مسئول روابط عمومی وزارتخانه میگوید که پول اثر را بپردازد.
حوض مدور و پنجرههای بزرگ اُرُسیکاریشده و مزین به شیشههای رنگی و کاشیهای آبی عمارت، هوش از سر میبرد. آجرکاریهای بنا نیز در نوع خود منحصربهفرد است. با هماهنگی یکی از راهنمایان گردشگری که همراهمان است، فرصت بازدید از کلیسای ننهمریم را هم پیدا میکنیم. کلیسایی در بافت تاریخی ارومیه که بخشی از آن قدیمی است و بخشی در سالهای اخیر اضافه شده. بنای اولیه ساختمان کلیسا مربوط به دوران قبل از اسلام است و سقفها کوتاهاند. بنای کلیسا سنگی است و دالانها به فضاهای درونی کلیسا میرسند. در یکی از محوطههای سنگی و داخلی کلیسا، تنور کوچکی قرار گرفته که طبق رسمی کهن، نانی سنتی را طی مراسمی خاص در آن میپزند. یک فرورفتگی هم در یکی از دیوارها وجود دارد که محلی است برای غسل تعمید نوزادان.
کلیسای ننهمریم یکی از قدیمیترین کلیساهای جهان است و قدمت آن به سده اول پس از میلاد مسیح میرسد. برخی هم میگویند بنای آن پیش از تبدیل شدن به کلیسا، یکی از معابد معروف موبدان زرتشتی بوده است. کلیسایی ساده، بدون نیمکت و اتاق اعتراف. روایت شده که موبدان زرتشتی پس از بازگشت از اورشلیم، آتشکده را تبدیل به کلیسا کردهاند. گویا این موبدان با دیدن ستارهای در آسمان ایمان به ظهور منجی آوردند و پس از سفر به و آشنایی با مسیح، به ارومیه بازمیگردند و معبد زرتشتی را تبدیل به کلیسا میکنند.

معماری بنا حکایت از تعلق آن به دورههای باستانی دارد. طاقهای مدورش آدم را به تاریخ باستانی ایران میبرد، نمایی از سادگی و شکوه. در حیاط کلیسا ناقوس کوچکی آویزان است که هر یک از خبرنگاران در دل دعایی کرده و به نیتی آنرا به صدا درمیآورند؛ من هم چنین میکنم، البته نه از روی قصد و نیتی خاص، بلکه از روی تفنن و شاید برای ماندن خاطرهای در یاد.
راهی بازار سنتی و سپس ساختمان شهرداری ارومیه میشویم؛ ساختمان بلدیه سابق(شهرداری) که خودروی شهربانی عصر پهلوی در حیاط آن پارک شده است. بنای ساختمان نسبت به ساختمانهای مشابه عصر پهلوی اول بلندتر است. این بنا توسط معماران آلمانی طراحی شده و «ملا اوسا» از استادکاران چیرهدست سالهای ابتدایی دهه ۱۳۰۰ آن را ساخته است. عمارت بلدیه، امروز تبدیل به موزه مردمشناسی ارومیه شده، اما ترجیح میدهم وقتتان را با توصیف اشیای نامرتبط یا وضعیت از هم گسیخته آن نگیرم.
در ادامه بازدیدی هم داریم از بازار سنتی ارومیه؛ بازاری که به ثبت ملی رسیده و آجرکاریهای سقف آن راوی سادگی و سبک زندگی متفاوت گذشتگان است. کنار دست بازار، مسجد جامع ارومیه رخ مینماید، مسجدی که با نام مسجد چهلستون نیز شناخته میشود. در منابع رسمی چنین آمده که قدمت مسجد ارومیه به صدر اسلام میرسد، هرچند در کنار مسجد، بقایای سنگی سازههایی به دست آمده که برخی تصور میکنند نشان از آن دارد که این مسجد پیش از اسلام آتشکده بوده و شاید تبدیل آتشکده به مسجد نیز برای حفظ بنا انجام شده است.
فضای داخلی مسجد با ستونهای قطور، بیشباهت به مسجد وکیل شیراز نیست؛ دیوارهای مسجد تا نیمه از سنگ و ساروج است و از نیمه به بالا آجرچینی تا سقف گنبدی بنا بالا میرود. ورودی مسجد هم به رد مقرنسکاری آذین شده و لابهلای آن کاشیکاریهایی زیبا جلوه میفروشند. اوج شکوه هنر و معماری را اما میتوان در محراب مسجد دید؛ ریزهکاریها و گچبریهای محراب با چنان دقتی کار شدهاند که آدم را به حیرت وامیدارند. دو اشک متصل به هم و لابهلای آنها اشکال لوزیشکل، و در این لوزیها باز هم اشکالی دیگر؛ شاهکاری که گویای هنر، دقت و ظرافت سازندگان است.

آخر شب، خسته و کوفته به هتل میرویم. سرم را که روی بالش میگذارم، همان و خوابیدن همان. هنوز سیر از خواب نشدهام که تلفنم زنگ میخورد. ساعت ۶:۴۰ دقیقه صبح است. بین خواب و بیداری پاسخ میدهم. پسرم است. با زبان کودکانهاش توضیح میدهد که اسرائیل به ایران حمله کرده و از اصابت موشک میگوید. گوشی را به مادرم میدهد و او هم همینها را تکرار میکند. بیدار شده و سریع به لابی هتل میروم. خبرنگاران همه مشوش، دور هم جمع شدهاند. پرواز برگشت لغو شده و ماندن در این وضعیت و دور از خانواده جایز نیست. شاید مسیرها بسته شود و هزار و یک شاید و اما و اگر دیگر.
گذشته از تمام این موارد، فردا هم باید سر کار در دفتر روزنامه حاضر باشم. در نهایت، اتوبوسی دربستی میگیریم و راهی تهران میشویم. بازار گمانهزنیها داغ است؛ برخی میگویند به خبرنگار چینی در خصوص حمله خبر داده بودند، که آنقدر با عجله راهی شده و رفته. و چه عجیب که حتی همکاران ایرانی خود را مطلع نکرده بود.
مسیر بازگشت پر از استرس است. تصویر زمین خشکِ بهجامانده از دریاچه ارومیه فضا را غمگینتر میکند. نزدیک تبریز که میرسیم، فرودگاه شهر را در دود فرو رفته میبینیم؛زخم انفجار بر پیکر تبریز. خبرنگاران هرلحظه اخبار جدید را روی گوشیها دنبال میکنند؛ هر یک در خود فرو رفته و با تشویشی مدام. شهرهایی که یکی پس از دیگری مورد اصابت قرار میگیرند، اضطراب را به اوج میرساند و شوکی که به همه وارد شده، هرلحظه بر دامنهاش افزوده میشود.نزدیک کرج که میرسیم، اوجگیری موشکهای ایران را میبینیم که به سمت اسرائیل شلیک میشوند. آتش جنگ افروخته شده؛ آتشی که احتمالاً دودش بیش از همه به چشم مردم میرود.
